وقتی حاج آقا دولابی از شهید هادی درخواست نصیحت کرد"حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد، رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما را یه کم نصیحت کن!" |
![]() |
به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس، امیر منجر از پیشکسوتان دفاع مقدس با بیان خاطرهای می گوید: سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتورنشسته بود.
از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یکدفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم: چی شده؟
گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یک بنده خدا! من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.
با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار "یا الل"ه گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سربالای مجلس بود.
به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ها؟
ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی کنیم خدمت برسیم.
همینطور که صحبت می کردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب می شناسد. حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما را یه کم نصیحت کن!
ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما را شرمنده نکنید. خواهش می کنم اینطوری حرف نزنید. بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت می رسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم.
بین راه گفتم: ابرام جون، تو هم به این بابا یک کم نصیحت می کردی دیگه سرخ و زرد شدن نداره!
با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا را شناختی؟! گفتم: نه، راستی کی بود؟!
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلی ها نمی دانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند.
سالها گذشت تا مردم حاج آقا دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب "طوبی محبت" فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده است.
***
یکی از عملیات های مهم غرب کشور به پایان رسید. پس از هماهنگی، بیشتر رزمندگان به زیارت حضرت امام میرفتند. با وجودی که ابراهیم در آن عملیات حضور داشت ولی به تهران نیامد. رفتم و از او پرسیدم: چرا شما نرفتید؟
مکثی کرد و گفت: ما رهبر را برای دیدن و مشاهده کردن نمی خواهیم. ما رهبر می خواهیم برای اطاعت کردن. من اگر نتوانستم رهبرم را ببینم مهم نیست. بلکه مهم این است که مطیع فرمانش باشم و او از من راضی باشد.
ابراهیم در مورد ولایت فقیه خیلی حساس بود. نظرات عجیبی هم در مورد امام داشت. می گفت: در بین بزرگان و علمای قدیم و جدید هیچ کس دل و جرأت امام را نداشته است.
هر وقت پیامی از امام راحل پخش می شد. با دقت گوش می کرد. می گفت: اگر دنیا و آخرت را می خواهیم باید به حرف های امام عمل کنیم.
ابراهیم از همان جوانی با بیشتر روحانیان محل نیز در ارتباط بود. زمانی که علامه جعفری در محله ما زندگی می کردند، از وجود ایشان بهره های فراوانی برد. شهیدان آیت الله بهشتی و مطهری را هم الگویی برای نسل جوان می دانست.
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 124
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 8 تیر 1395 ] [ 11:48 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مراسم ازدواج یک شهید ؛ خاطــره ای از علیرضا زاکانى اوایل تابستان سال 62 در گردان تخریب سیدالشهدا(ع) با شهید محمد بهرامى در کنار هم بودیم. فضاى معنوى حاکم بر گردان و حضور فرماندهى خوب مثل عبدالله نوریان شرایط خاصى را فراهم کرده بود. حضور همزمان بنده با شهید بهرامى در عملیات والفجر چهار این امکان را فراهم کرد که با روحیات او بیشتر آشنا شوم. سالهاى 58 و 59شاگرد او بودم. برایمان تفسیر و شرح حدیث مىگفت. اصلا یک آدم ویژه بود. صداى خوش، سیماى جذاب، قد رشید و بلند، در کنار هنرمندى در خطاطى و نقاشى از او فرد ممتازى ساخته بود. به ورزش علاقه داشت و در کنار آن فعالیتهاى فرهنگى را به صورت مستقیم ادامه مىداد و به عنوان معلم قرآن و حدیث در مساجد جنوب شهر تهران با شیوهاى نو فعالیت مىکرد. اوایل تابستان سال 62 در گردان تخریب سیدالشهدا(ع) با شهید محمد بهرامى در کنار هم بودیم. فضاى معنوى حاکم بر گردان و حضور فرماندهى خوب مثل عبدالله نوریان شرایط خاصى را فراهم کرده بود. حضور همزمان بنده با شهید بهرامى در عملیات والفجر چهار این امکان را فراهم کرد که با روحیات او بیشتر آشنا شوم. شهید بهرامى ازخانوادهاى مرفه بود. براى ازدواجش مهمانى مفصلى گرفته شد و حدود هشتصد نفر از بچههاى گردان تخریب و بچههاى رزمنده و بسیجى در جشن ازدواجش شرکت کردند اما درست چند روز بعد از مراسم عروسى به منطقه آمد و کارش را مجددا در گردان تخریب آغاز نمود. یادم هست قبل از عملیات خیبر به همراه یکى از دوستان به منزل شهید بهرامى رفتیم. چیزى که اسباب تعجب ما را فراهم کرد این بود که اولا او به دست خودش پلاکارد تبریک و تسلیت به خانواده را نوشته بود و ثانیا شمایل زیبایى از خودش را به عنوان شهید نقاشى کرده بود! وقتى از او سوال کردم که اینها براى چیست، در پاسخ گفت: وقت رفتن است و براى اینکه بارى از روى دوش خانواده بعد از شهادت بردارم این بوم و پلاکارد را آماده کردم. یادم هست قبل از عملیات خیبر به همراه یکى از دوستان به منزل شهید بهرامى رفتیم. چیزى که اسباب تعجب ما را فراهم کرد این بود که اولا او به دست خودش پلاکارد تبریک و تسلیت به خانواده را نوشته بود و ثانیا شمایل زیبایى از خودش را به عنوان شهید نقاشى کرده بود! بعد از این ماجرا به منطقه برگشتیم. در پادگان دوکوهه مستقر بودیم. بعد از مدتى به دستور فرمانده گردان بنده و شهید بهرامى به همراه عدهاى از دوستان به منطقه جفیر اعزام شدیم. طبق عادت، غروبها در یکى از پاسگاههاى نزدیک، نماز جماعت مغرب و عشاء را برگزار مىکردیم. یکى از شبها که براى اداى نماز جماعت به پاسگاه رفته و براى نماز مهیا شده بودیم متوجه شهید بهرامى شدم که به سرعت از پاسگاه بیرون آمد. مدتى طول کشید و برنگشت و من هم به دنبال او بیرون آمدم. دیدم که لعن مىفرستد و پایش را به زمین مىزند. پرسیدم چرا این کار را مىکنى؟ گفت: وقت ذکر خدا به یاد همسرم افتادم و احساس کردم که شیطان سراغم آمده است و به دنبال غفلت من با یاد همسرم است. احساس کردم که یاد همسرم در این شرایط مانع از یاد و ذکر خدا مىشود براى همین شیطان را لعنت کردم. برایم خیلى جالب بود. او با اینکه تازه ازدواج کرده بود و به همسرش هم علاقه زیادى داشت حاضر نبود یاد همسرش هم موجب غفلت از یاد خدا شود. بعد از مدتى محمود از من جدا شد و با یکى از گردانهاى تیپ سیدالشهدا(ع) اعزام شد. من هم براى حضور در گردان حضرت على اصغر(س) آماده شدم. آخرین دیدار من و ایشان فرداى اعزام بود که با موتور به مقر گردان برگشت. او را دیدم، دست دورگردن من انداخت که باهم وداع کنیم. کنار گوش من گفت: «این آخرین دیدار ماست. دیدار ما به قیامت! من شهید مىشوم و دیگر برنمىگردم. شما زحمت بکش سلام مرا به مادرم برسان و از مادرم حلالیت بطلب چون ایشان خیلى براى من زحمت کشید و من نتوانستم زحمات او را جبران کنم.» همان طور که او گفته بود، این آخرین دیدار ما بود. او رفت و با سه هزار شهیدى برگشت که از آنها تنها پلاک و مشتى استخوان به یادگار مانده بود. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/17 11:47:37.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:38 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
کیف را در آوردیم و داخل آن را بازرسى کردم. یک عکس پسر بچه سه چهارساله، یک عکس دختر بچه دو ساله، یک عکس طلق شده از صدام، یک آدرس و شماره تلفن و دوبرگ کاغذ استنسیل که پشت و روى آن را با خودکار و به خط عربى نوشته بود.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:38 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
تصمیم میگیرم و برای آخرین بار با لحن تهدید آمیز اخطار میکنم. این دفعه صدایی از قایق جواب میدهد: بستنی. کاملا گیج میشوم. یقین دارم که طرف، همین یک کلمه را از فارسی میداند
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:37 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عاشقانههای جبهه/ همسر نازدانهام همسر عزیزم! حالا که این نامه را برای تو مینویسم لحظاتی قبل از آغاز عملیات است. خدا خودش شاهد است که فقط برای رضای او و پیروزی اسلام و مسلمانان و نابودی کفار، لباس رزم پوشیدم و از تو همسر مهربان و شفیق و نازدانهام جدا شدم بخشی از کتاب «شهادتنامه»های فرهنگ جبهه، مربوط به نامههای عاشقانه رزمندگان به همسرانشان است. نامههایی کوتاه که از عمق جان رزمندگان نشأت گرفته بود و سرشار محبت و احساس مردانی است که تا لحظاتی دیگر در نبردی سخت باید همه خشم و صلابت خود را جایگزین محبتهای الهی خود میکردند. همسر عزیزم! حالا که این نامه را برای تو مینویسم لحظاتی قبل از آغاز عملیات است. خدا خودش شاهد است که فقط برای رضای او و پیروزی اسلام و مسلمانان و نابودی کفار، لباس رزم پوشیدم و از تو همسر مهربان و شفیق و نازدانهام جدا شدم و هجرت کردم به سوی جبهههای نور. خداوند انشاءالله به تو صبر عطا کند. همسرم! از اینکه 2 هفته پس از ازدواجمان شما را ترک کردم، حلالیت میطلبم. بارها به جبهه آمدهام و هربار به رضای خدا امید داشتم که به کرم خودش مرا ببخشد و انشاءالله که بخشیده است. همسرم! از اینکه 2 هفته پس از ازدواجمان شما را ترک کردم، حلالیت میطلبم. بارها به جبهه آمدهام و هربار به رضای خدا امید داشتم که به کرم خودش مرا ببخشد و انشاءالله که بخشیده است همسر مهربانم! از طرف من، یوسف، جگرگوشه و پاره تنم را با احساس فراوان ببوس و هر وقت او را میبینی به یاد من بیفت، زیرا او یادگاری ما دوتاست. هر وقت که به یاد خنده و بازیهایش میافتم قلبم برایش پرپر میزند. خیلی دوست داشتم یک بار دیگر شما دوتا را ببینم، ولی بالاتر از شما دوتا باید میرفتم به ملاقات کسی که از شما بیشتر دوستش دارم. شما هم او را بیشتر از من و هرکس دیگری دوست دارید و روزی به سوی او خواهید رفت. ولی من میروم تا وسایل مسافرت شما را از خداوند تبارک و تعالی با التماس بخواهم و فراهم کنم. هرچه در زندگی دارم برای شماست. مقداری وسایل آهنگری دارم با یک موتور گازی و وسایل زندگی که مشترک است و برای شما. امیدوارم که مهر خود را حلال کنی و هرگز فکر نکن که تو را دوست نداشتهام، خودت خوب میدانی خیلی مشتاق شما هستم. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/18 19:05:57.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:37 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عجب بچه ای بود «نادر»! اصلاً رحم و مروت نداشت. خیلی شوخ و شاد بود، ولی وقتی می دید کسی ادا درمی آورد یا به قول ما «ریا می کند» بدجوری قاطی می کرد. می گفت ریا بدترین نوع دروغ است. اصلاً انگار به ریا و دغل حساسیت داشت و فشار خونش بالا می رفت.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:37 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عصبانیت بنیصدر از شهید زینالدین عکسی در روزنامه انقلاب اسلامی آن روز با تیتر «رییس جمهور در خط مقدم جبهه» به چاپ رسید در حالی که آنجا محل استراحت ما بود و فاصله بسیاری تا خط مقدم داشت. حجتالاسلام سید اسماعیل بنی حسینی، مسؤول مرکز فعالیتهای دینی شهرداری منطقه 4 تهران و از جانبازان دوران دفاع مقدس به بیان خاطره ای از حضور بنی صدر در مناطق عملیاتی پرداخت عکسی در روزنامه انقلاب اسلامی آن روز با تیتر «رییس جمهور در خط مقدم جبهه» به چاپ رسید در حالی که آنجا محل استراحت ما بود و فاصله بسیاری تا خط مقدم داشت. حجتالاسلام سید اسماعیل بنی حسینی، مسؤول مرکز فعالیتهای دینی شهرداری منطقه 4 تهران و از جانبازان دوران دفاع مقدس به بیان خاطره ای از حضور بنی صدر در مناطق عملیاتی پرداخت. "تازه هفت روز از جنگ گذشته بود که با 72 تن عازم منطقهای در اهواز شدیم که پیش از انقلاب آمریکاییها آنجا «گلف» بازی میکردند و بعدها هم این منطقه به پادگان «گلف» اهواز معروف شد و البته به پایگاه «منتظران شهادت» تغییر نام یافت؛ این پایگاه مقر شهید چمران بود. آنجا زمین را به صورت پله میکندیم، رویش را میپوشاندیم و به صورت گروهی استراحت میکردیم. یک روز بنیصدر که آن زمان رییس جمهور ایران بود به آنجا آمد و در تنها ساختمانی که در مرکز بازیهای گلف بود مستقر شد. دور این ساختمان را خاکریز زده بودند تا وقتی عراقیها آنجا را با «خمسه خمسه» بمباران میکنند، آسیبی به آن نرسد. در این ساختمان جلسهای برگزار شد که بنیصدر در آن شرکت کرد و من هم که در خدمت شهید چمران در آنجا حضور داشتم. یک لباس نظامی برای بنیصدر آوردند، آن را پوشید و رفت پشت همین مقر و یک دوربین دستش گرفت و ایستاد پشت خاکریز تا خبرنگارها از او عکس بگیرند. این عکس در روزنامه انقلاب اسلامی آن روز با تیتر «رییس جمهور در خط مقدم جبهه» به چاپ رسید در حالی که آنجا محل استراحت ما بود و فاصله بسیاری تا خط مقدم داشت یادم هست «شهید زینالدین» در آن زمان با این که کم سن و سال بود درباره «کالک» توضیحاتی به حاضران داد، البته بنیصدر هم بسیار عصبانی بود و زیر لب غرغر می کرد که آخر این بچه از جنگ چه می داند؛ یادم هست همانجا رزمندهها جمع شده بودند و در مقابل بنیصدر شعار «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» سر میدادند. تازه دو کوهه و اهواز بمباران شده بود و سوسنگرد در دست عراقیها قرار داشت. یک لباس نظامی برای بنیصدر آوردند، آن را پوشید و رفت پشت همین مقر و یک دوربین دستش گرفت و ایستاد پشت خاکریز تا خبرنگارها از او عکس بگیرند. این عکس در روزنامه انقلاب اسلامی آن روز با تیتر «رییس جمهور در خط مقدم جبهه» به چاپ رسید در حالی که آنجا محل استراحت ما بود و فاصله بسیاری تا خط مقدم داشت." لازم به ذکر است شهید مهدی زین الدین، فرمانده لشگر 17 علی ابن ابیطالب علیه السلام در تاریخ 18/7/1338 دیده به جهان گشود و در27 آبان 1363 در جاده بانه – سردشت بر اثر برخورد با کمین ضدانقلاب بعد از 25 سال تلاش در راه جلب رضایت پروردگار روحش در جوار رحمت الهی آرام گرفت و جسمش در گلزار علی بن جعفر قم به خاک سپرده شد . روحش شاد و یادش گرامی نگارنده : fatehan1 در 1391/08/18 19:07:57.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:36 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یادمه یک بار از پدرم پرسیدم: شما چیکار کردید برای این جنگ اینقدر میگن احمد کاظمی ، در جنگ چیکار کردی؟گفت هیچی،من پشت جبهه بودم ، یک تانک هم نزدم . توجنگیدن رزمندگان ما اینطور بی ریا بودند . آدمی که به شما می گفته من یک تانک هم نزدم درطول جنگ کسی بوده که یک شکست هم نداشته وبه او فرمانده همیشه پیروز می گفتند. کسی که اسمش می آمده فرماندهان بزرگ عراقی از او وحشت داشتند.حاضر نبودند با او رو در رو شوند البته شهدای این جوری زیاد بودند مثل شهید خرازی ،شهید باکری و... من احساس می کنم این یکی از مراحل کمال خلوصه که آدم اینقدر کارهای بزرگ انجام بده ولی لحظه ای ازش دم نزنه ،روحش اینقدر بزرگ باشه که این بزرگی ها برایش کوچک باشد
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:36 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
تفحص 2شهید با یک نشانه نزدیك كه رفتیم، متوجه شدیم جمجمه یك شهید است ن را كه برداشتیم، در كمال حیرت دیدیم پیكر اسكلت شده دو شهید پشت درخت افتاده و این جمجمه متعلق به یكى از نهاست. سال 73 بود كه همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فكه كار مى كردیم. ده روزى بود كه براى كار، از وسط یك میدان مین وسیع رد مى شدیم. میان ن میدان، یك درخت بود كه اطراف ن را مین هاى زیادى گرفته بودند. روز یازدهم بود كه هنگام گذشتن از نجا، متوجه شدم یك چیزى مثل توپ از كنار درخت غلت خورد و در سراشیبى افتاد پایین. تعجب كردم. مین هاى جلوى پا را خنثى كردیم و رفتیم جلو. نزدیك كه رفتیم، متوجه شدیم جمجمه یك شهید است ن را كه برداشتیم، در كمال حیرت دیدیم پیكر اسكلت شده دو شهید پشت درخت افتاده و این جمجمه متعلق به یكى از نهاست. دوازده سال از شهادت نان مى گذشت و این جمجمه در كنارشان بود ولى ن روز كه ما مدیم از كنارش رد شویم و نگاهمان به نجا بود، غلت خورد و مد پایین كه به ما نشان دهد نجا، وسط میدان مین، دو شهید كنار هم افتاده اند. "شهید على محمودوند" این شعر را تقدیم می کنیم به تمام فرزندان شهیدی که مدت ها منتظر نشانی از پدرشان بوده اند و فرزندانی که هنوز هم در معراج شهدا به دنبال پلاکی از پدر هستند . پسر شدیم و بدون پدر بزرگ شدیم و با هزار غم و دردسر بزرگ شدیم و جنگ بود - و وارگی و دربه دری سفر رسید و ما با سفر بزرگ شدیم پدر همیشه سفر بود مثل این که نبود و ما بدون پدر با خطر بزرگ شدیم پدر قطار فشنگش قطار رفتن بود و ما به شوق سفر بود اگر بزرگ شدیم پدر رسید – و ما از قطار جا مانده ایم پلاکش مد و ما با خبر بزرگ شدیم و کوچه عکس پدر را به سینه چسبانید و ما به چشم شما بیشتر بزرگ شدیم چقدر جای تو خالی، پدر! بزرگ شدیم و ما بزرگ نبودیم این شکوه تو بود به چشم مردم دنیا اگر بزرگ شدیم نگارنده : fatehan1 در 1391/08/18 19:09:46.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:36 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شهیدی بعداز 26سال در آغوش مادر "شهید جلال رییسی" كه در سال 1364 در منطقه تنگ ابوغریب به درجه رفیع شهادت نایل آمد، پس از 26 سال دو باره به آغوش مادر باز گشت. مادر این شهید كه اكنون 80 سال سن دارد و از دوری فرزند، قامت نحیفش خمیده، چند روزی است كه آغوش گرم مادرانه خود را پذیرای پیكر بی جان فرزندش "جلال" كرده است. مادر شهید رییسی پس از 26 سال فراق فرزند، این روزها با دردانه خود به خلوت نشسته و با صدایی آهسته و شكسته، لالایی بغض آلودی را در وجود دلبندش نجوا می كند. "هی بخواب جانم، بخواب رودكم" اینها نجواهای مادری است كه سال ها در حنجره بغض آلودش نهفته بود. امروز كه مادر، فرزندش را در آغوش گرم خود فشرده، احساس غریبی نداشت. اما سخت می نالید و اشك می ریخت. آخر بعد از این همه سال فردا بار دیگر پسر نیامده، مادر را با دنیایی پر از حسرت تنها می گذارد و به آغوش خاك باز می گردد. آری اینجا بود كه اشك همه درآمد و هق هق بستگان و میهمانان این ضیافت مادر و فرزند، در ناله های مادری رنجور گم شد. كمی آن طرفتر یك نفر زانوی غم را بر كشید. آری او نیز یادگاری از دوران خاطرات قمقمه و كوله پشتی بود كه با خود زیر لب چنین نجوا می كرد: باز دیشب دل هوای یار كرد آرزوی حجله سومار كرد خواب دیدم سجده را بر مهردشت فتح فاو و ساقی والفجر هشت باز محورهای بوكان زنده شد برف و سرمای مریوان زنده شد از دوكوهه تا بلندای سهیل برنمی خیزد مناجات كمیل یاد كرخه رفت و رنج ماند قلب من در كربلای پنج ماند كاش تا اوج سحر پر می زدم بار دیگر سر به سنگر می زدم این دل نوشته ها لحظه های ماندگاری است كه خبرنگار ایرنا در آخرین روز وداع مادری با پیكر پاك فرزند شهیدش و از تبار روزهای عشق و ایثار به تصویر كشیده بود. امروز كه مادر، فرزندش را در آغوش گرم خود فشرده، احساس غریبی نداشت. اما سخت می نالید و اشك می ریخت. آخر بعد از این همه سال فردا بار دیگر پسر نیامده، مادر را با دنیایی پر از حسرت تنها می گذارد و به آغوش خاك باز می گردد. آری اینجا بود كه اشك همه درآمد و هق هق بستگان و میهمانان این ضیافت مادر و فرزند، در ناله های مادری رنجور گم شد به گزارش ایرنا، شهید سرباز وظیفه "جلال رییسی" در سال 64 در منطقه تنگ ابوغریب به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پس از 26 سال بار دیگر پیكر مطهر او به زادگاهش شهرستان جیرفت باز گشت. پیكر شهید جلال رییسی سه شنبه در شهرستان جیرفت تشییع و به خاك سپرده شد. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/18 19:11:23.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
برای رضای خدا و پیروزی اسلام از همسر مهربانم جدا شدم
مرا ببخش که 2 هفته پس از ازدواج شما را ترک کردم
خیلی دوست داشتم یکبار دیگر شما را ببینم
خوب میدانی که بسیار مشتاق توام
ادامه مطلب
ادامه مطلب
پادگان گلف اهواز و ژست تبلیغاتی بنیصدر
ادامه مطلب
ادامه مطلب
قطار پوکه خالی و زیرسیگاری
ادامه مطلب
ادامه مطلب