دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

آن شب تلخ

دستور عقب‌نشینی صادر شد. تسلیم شدیم. بار و بندیلمان را برداشتیم برای بازگشت. تازه متوجه شدیم که چقدر جلوتر از بقیه‌ایم.

تا توانسته بودیم رفته بودیم توی مواضع دشمن، کنار یک جاده مواصلاتی اتراق کردیم و سه، چهار ساعت باقیمانده شب را همانجا ماندیم، پشت همان خاکریزی که خوابیده بودیم کامیون‌های عراقی رفت و آمد داشتند، وقتی سرک کشیدم دیدم روی بعضی از این کامیون‌ها دوشکا و تیربار کار گذاشته‌اند، گشت‌زنی، ماموریت این کامیون‌ها بود، صدای عراقی‌ها از پشت خاکریز می‌آمد و ما داشتیم برای صبح برنامه‌ریزی می‌کردیم که دستور عقب‌نشینی را از بی‌سیم به بچه‌ها اعلام کردند.

هنگام بازگشت صحنه‌های عجیب و غریبی جلوی چشمان همه مجسم می‌شد. توی همان گیر و دار که هر کسی جانش را برداشته بود ببرد عقب، مهدی سجادی که خودش بعدها به اسارت رفت یکه و تنها ستونی از نیروهای عراقی را به اسارت گرفته بود و به پشت جبهه نیروهای خودی منتقل می‌کرد، اجازه نمی‌داد کسی کمکش کند و مواظب عراقی‌ها باشد.

پاتک عراقی‌ها در آن سپیده‌دم صبح سنگین بود، زمین و زمان زیر آتش توپخانه و خمپاره‌اندازها و سلاح‌های سنگین قرار گرفت. چند قدمی که برگشتیم عقب، صحنه دلخراشی پاهایم را مثل بقیه بچه‌ها سست و در جای خود میخکوب کرد، چهار، پنج نفری از بچه‌های گردان فرورفته بودند داخل باتلاق.

آنها دیشب هنگام عملیات وارد باتلاق شده بودند. کسی نمی‌توانست کمکشان کند و حالا آنها تا گردن توی گل فرو رفته و غریبانه به شهادت رسیده بودند. پیکر پاک بعضی بچه‌ها افتاده بود روی زمین، همان‌ها که توی گردان سیدالشهداء(ع)‌ به «فلق» معروف بودند، همان‌ها که روز را با دعای عهد شروع و شب زیارت عاشورا زمزمه می‌کردند.

پیکر پاک شهید محمدعلی شکراللهی ، همان کسی که از واحد آموزش لشکر خودش را رسانده بود گردان و با تمنا و التماس در زمره نیروهای گردان قرار گرفت، پیکر بچه‌هایی که بدنی سوخته داشتند و روی خاک سرد آرام خفته بودند. عملیات والفجر مقدماتی، عملیات سختی بود، حرکت توی زمین رمل و ماسه نفسگیر بود، در شب سردی که زمین زیرانداز ما شد و آسمان روانداز، آن هم توی فصل زمستان و سرمای بهمن‌ماه!

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/18 19:12:27.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:35 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

درس خمپاره در کلاس رزمی

اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید!

کلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد:

درس خمپاره در کلاس رزمی

اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید!

سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند.

نوبت به خمپاره 60 رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم، چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بمب! بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است.

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/18 19:13:12.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:35 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

در جبهه هر کس برای خود جان پناهی دارد به جز رانندگان لودر و سواران بلدوزر. آنها باید دو متر و نیم بالای سر همه و همراه همه راه بیافتند. نه زرهی پیش رو، نه تل خاکی و نه حتی کلاه خودی.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:34 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

آرپی‌جی‌زن کچل

عراقی‌ها در اطراف اسکله، بسیجی‌های ما را با آرپی‌جی هفت می‌زدند. چند روز بعد بچه‌ها پی بردند یک آرپی‌جی زن زبردست عراقی از صبح تا شب کارش شکار بچه‌های ما است.

با بچه‌های دیده‌بان، اتاقک آسانسور طبقه هفتم یک هتل را که نزدیک اروند بود برای دیدگاه انتخاب کرده بودیم. رد و بدل شدن آتش در منطقه خصوصاً در حوالی اسکله که عراقی‌ها دید بهتری داشتند، سنگین بود.

اجرای آتش روی جزیره‌های «ام‌الرصاص» و «ام‌البابی» به عهده تیپ ما که همه از بچه‌های یزد بودیم، گذاشته شده بود.

اطراف جزیره ام‌الرصاص از نی‌های کوتاه و علف‌های وحشی پوشیده شده بود. عراقی‌ها با سیم‌های خاردار و موانع خورشیدی حسابی اطراف جزیره را پوشانده بودند.

به خاطر بلندی دیدگاه، تقریباً روی منطقه عراق دید کافی داشتیم. روی سنگرها،جاده‌ها و راه‌های اصلی به راحتی اجرای آتش می‌کردیم و نقاط ثبتی گرفته بودیم.

حدود دو ماه بود که در این منطقه، خودمان را برای عملیات آماده می‌کردیم و این روزهای آخر عراق آتش خود را سنگین کرده بود.

عراقی‌ها در اطراف اسکله بسیجی‌های ما را با آرپی‌جی هفت می‌زدند. چند روز بعد بچه‌ها پی بردند یک آرپی‌جی زن زبردست عراقی از صبح تا شب کارش شکار بچه‌های ما است.

کار شناسایی این عراقی را به عهده بچه‌های دیده‌بان گذاشتند. ما چند روز پشت دوربین از اتاقک همین آسانسور روی ساحل جزیره کار کردیم تا بالاخره این آرپی‌جی‌زن قهار در کادر دوربین آمد. او مردی مسن، حدود چهل سال داشت و کاملاً سرش کچل بود.

کار شناسایی این عراقی را به عهده بچه‌های دیده‌بان گذاشتند. ما چند روز پشت دوربین از اتاقک همین آسانسور روی ساحل جزیره کار کردیم تا بالاخره این آرپی‌جی‌زن قهار در کادر دوربین آمد. او مردی مسن، حدود چهل سال داشت و کاملاً سرش کچل بود

هر روز که می‌گذشت بیشتر سر از کار او درمی‌آوردیم. این آقا کچل، همیشه آرپی‌جی‌اش را آماده می‌کرد و در گوشه‌ای از ساحل اروند جایی که مناسب بود مخفی می شد و در اولین فرصت به طرف بچه‌های ما شلیک می‌کردند و تلفات می‌گرفت. او میان بچه‌ها به "گَرِ" آرپی‌جی زن معروف شده بود.

خیلی تلاش کردیم تا او و مخفی‌گاهش را با خمپاره یکی کنیم اما نمی‌شد. جنگ و گریز بچه‌ها با این کچل ادامه داشت تا اینکه عملیات آغاز شد؛ عملیات والفجر هشت.

صبح که بچه‌ها پا به جزیره ام الرصاص گذاشتند؛ اولین چیزی که به چشم خورد سر بریده این کچل بود که آن را روی سنگری گذاشته بودند.

بچه‌های غواص خودمان شب گذشته سر این آرپی‌جی زن را با سیم‌های مخصوص از بدنش جدا کرده  و روی سنگر گذاشته بودند تا بچه‌های بسیجی با دیدنش روحیه بگیرند.

از آن شب به بعد دیگر یک آدم کچل در کادر دوربین ما نبود.

راوی: احمد جعفری – میبد

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/18 19:15:17.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:34 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

نامه‌ای به جبهه /تصویر

این نامه، دست‌نوشته کسی است که نه می‌دانیم کجاست و نه می‌دانیم چه می‌کند؛ اما به هر حال، نامه‌اش را که یادآور اخلاص مردم در آن روزهای خدایی و پر شور و حماسه است، منتشر می‌کنیم؛ باشه که دل‌ها و صندوقچه خاطراتمان معطر به عطر آن روزها گردد...

تاریخ پر فراز و نشیب انقلاب اسلامی و به ویژه هشت سال دفاع مقدس، آکنده از نادیده‌ها و ناشنیده‌هایی است که هر یک می‌توانند اولاً یادآوری باشند برای ما که یادمان باشد که بودیم و اهدافمان چه بود و دوم آن که چراغی باشد برای آینده‌ای که در پیش داریم.

 از این دست می‌توان به مواردی اشاره کرد که روح همدلی و یکی بودن را نشان می‌دهد، از جمله این نامه که هر چه جستجو کردیم، نتوانستیم نویسنده‌اش را پیدا کنیم؛ نه می‌دانیم کجاست و نه چه می‌کند، ولی به هر حال، نامه‌اش را که یادآور اخلاص مردم در آن روزهای خدایی و پر شور و حماسه است، منتشر می‌کنیم؛ شاید تلنگری باشد به اوضاع و احوال دل‌های غبار گرفته امروزمان و البته شاید هم کسی او را بشناسد و به ما معرفی کند؛ شاید هم خودش، یعنی خود «حسن مغاری از مازندران».

دست‌نوشته زیر که خطاب به رزمندگان اسلام در جبهه‌های حق علیه باطل است، نامه‌ای است از یک نوجوان دانش‌آموز مازندرانی که در نهایت پاکی و خلوص، آنچه در توانش بوده تقدیم می‌کند تا در دفاع دین و آیین و خاک و ناموسش شریک باشد.

دست‌نوشته زیر که خطاب به رزمندگان اسلام در جبهه‌های حق علیه باطل است، نامه‌ای است از یک نوجوان دانش‌آموز مازندرانی که در نهایت پاکی و خلوص، آنچه در توانش بوده تقدیم می‌کند تا در دفاع دین و آیین و خاک و ناموسش شریک باشد

بسم الله الرحمن الرحیم

اول با عرض سلام نامه خود را شروع می‌کنم.

اسم من حسن مغاری دو خواهر هم دارم اما برادر ندارم.

می‌دانم که شما رزمندگان دلیر در همین حال، خیلی چیزها که ما در اختیار داریم، شما ندارید مثل میوه و غذا... و دیگر چیزها.

ما در خانه به خوردن میوه و دیگر چیزها می‌پردازیم.

راحت به مدرسه می‌رویم و راحت بر می‌گردیم. ولی شما حتی نمی‌توانید سرتان را از سنگر بیرون بیاورید. من یک دفتر می‌دهم و یک خودکار هم می‌دهم.

به امید پیروزی    

شاید پول هم بدهم یا 20 ریال یا 10 ریال.

خداحافظ

والسلام علی عباد الله الصالحین

نامه‌ای به جبهه /تصویر

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/18 19:16:46.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:16 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

یک غروب نزدیک بهشت

بچه‌ها یکی یکی کنار تابوت‌ها زانو زدند؛ آنها که افسران جنگ امروزند؛ زانو زدن در برابر سرداران و افسران حقیقی را شرط ادب می دانند؛‌ بعضی‌ها حیرت کرده‌اند؛‌ حالا تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛‌ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست.

شاید چند ماه می‌شد که بی‌تاب زیارت شهدا بودیم؛ اما تب و تاب کار و مشغله‌های روزمره ما را از اصل زیارت عقب انداخته بود؛ خبر تشییع چند شهید گمنام را که شنیدیم، فرصت را مغتنم دیدیم؛ یاران‌مان از سفری دور آمده بودند و شاید این فرصتی بود برای ما تا از غبار قدم‌هاشان مشتی به غنیمت برداریم و توشه حرکت‌های آینده کنیم.

شهدا را به تهران آورده بودند؛ 13 شهید گمنام؛ آنها که با خدای خود وعده کرده بودند تا مانند مادرشان حضرت زهرا (س) بی‌نام و نشان بمانند؛‌ بی‌نامانی که از نامداران زمینی! نامی‌ترند.

شهدا را به معراج برده بودند؛ مثل همیشه و ما در تب و تاب دیدار؛ تماس‌ها گرفته شد و قرارها تنظیم شد؛ یکشنبه عصر ـ معراج شهدا؛ سه روز پیش از خاکسپاری...

خیلی از بچه‌ها تا به آن روز معراج شهدا را ندیده بودند؛‌ بعضی حتی نامی از آن نشنیده بودند و بعضی دیگر خیلی سال می‌شد که به معراج نرفته بودند و این فرصت برای همه ما مغتنم بود.

"هوا بس ناجوانمردانه گرم است "‌ اما همکاران رسانه‌ای‌، خبرنگاران جوان خبرگزاری فارس را شور دیگری به حرارت انداخته است؛ وارد حیات معراج می‌شویم؛ فارغ از حالت همه گعده‌ها و حلقه‌های دوستانه، اینجا از شوخی‌های مرسوم جوانی خبری نیست؛ برای ورود به سالن شهدا چند دقیقه‌ای پشت در سبز رنگی منتظر ماندیم؛ در سبز رنگی که سال‌هاست خانواده بیش از 11 هزار شهید جاویدالاثر به آنجا چشم دوخته‌اند.

زمان دیر می‌گذشت؛ اما اگر قدری دل به این در و دیوار گوش بسپاریم، صداهایی به گوش می‌رسد؛ چیزی شبیه زمزمه‌های سوزناک مادران صبور، غم بی‌پایان خواهران دلشکسته، لبخند تلخ همسران تنها و وفادار، نجوای برادرانی کمرشکسته و کودکانی که باید باور می‌کردند، دست‌های نوازش پدر به خاک سپرده می‌شود.

بعضی‌ها حیرت کرده‌اند؛‌ تا امروز تابوت شهدا را همیشه بر روی شانه‌ها و بالای دست‌ها دیده‌اند و حالا بدون هیچ واسطه‌ای؛ تو هستی و شهید؛ تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست

اینجا پشت این در سبز که تا لحظاتی دیگر به باغ معراج گشوده خواهد شد، روایت مادر شهید «حسین مرادی» به یادم آمد؛ شهید بیت‌المقدس؛ مادرم برایم روایت کرده بود، آخرین بار که حسین به جبهه رفت، شب عید بود؛ مادرش هنگام رفتن مشتی نخود و کشمش توی جیب حسین می‌ریزد و تعارف می‌کند که «حسین جان اگر بیشتر دوست‌داری، مشت دیگری بریزم»؛ اما حسین می‌گوید «نه مادر جان زود برمی‌گردم»؛ و حالا 27 سال است که مادر حسین منتظر مسافر جوانش خیره به راه رفته او نشسته است؛ او این چند ساله در همان خانه قدیمی زندگی می‌کند و خانه را خالی نمی‌گذارد؛ مبادا بعد از رفتنش، حسین بیاید و دنبال مادرش بگردد؛ مادر حسین می‌گوید «می‌مانم تا بیاید».

وارد سالن معراج شدیم؛ حالا همه سکوت کرده‌اند؛ 5 تابوت، با وقاری وصف‌ناپذیر چنان آرام روی زمین نشسته‌اند که گویی بر عرش خدا تکیه زنده‌اند و تو گویی ما، نه بر خاک که بر اریکه افلاک پا گذاشته‌ایم؛ همه زینت این 5 تخت سلیمانی، پرچم سه رنگ کشور است که دور تابوت‌ها پیچیده و با یک روکش مشمایی حسابی محفوظ شده‌اند.

بچه‌ها یکی یکی کنار تابوت‌ها زانو زدند؛ آنها که افسران جنگ امروزند؛ زانو زدن در برابر سرداران و افسران حقیقی را شرط ادب می دانند؛‌ بعضی‌ها حیرت کرده‌اند؛‌ تا امروز تابوت شهدا را همیشه بر روی شانه‌ها و بالای دست‌ها دیده‌اند و حالا بدون هیچ واسطه‌ای؛ تو هستی و شهید؛ تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست...

یک غروب نزدیک بهشت

زیارت عاشورا که شروع می‌شود، دل‌ها که هیچ، محفل ما هم حسینی می‌شود؛ کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی...

صدای گریه‌ها و نجواها بلند شد؛ کسی اینجا غریبگی نمی‌کند؛ همه خودمانی‌اند؛‌ حتی شهدا که بچه‌ها تابوت‌هاشان را در آغوش گرفته‌اند؛ تابوت‌هاشان خاک سجده زیارت عاشورای ما شد؛ بچه‌ها اشک ریختند و درد دل کردند و شهدا بی‌هیچ کلامی مهربان و آرام به حرف‌های ما گوش سپردند؛ نشستند تا ما برای خودمان زیارت عاشورا بخوانیم، مداحی کنیم و حسین حسین سر دهیم؛ حقاً که خوب میزبانانی بودند.

زائران جوان، به یاد اشک‌هایی که سال‌ها از گونه مادران انتظار جاریست، اشک ریختند؛ در حالی که سر به سجده نهاده بودند، قول و قرارهایی با شهدا گذاشتند؛ آن روز همه قول دادیم بر مسیر حقیقی انقلاب بایستیم و بر طریق شهدا مداومت داشته باشیم.

وقتی مراسم تمام شد،‌ دیگر غروب شده بود؛ آسمان حالت عجیبی داشت؛ شاید هم نگاه ما حالت دیگری پیدا کرده بود؛ هر چه باشد ما چشم‌هامان را شسته بودیم! یکی‌یکی با شهدا وداع کردیم و از معراج بیرون آمدیم؛ نمی‌دانم شاید برای همه ما غروب آن یکشنبه، چیزی شبیه غروب دوکوهه بود. نمی‌دانم...

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/18 19:17:44.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:15 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

در اولین روزهای دفاع مقدس، با وجود اوضاع نابسامان جنگ، آیت الله خامنه ای عازم جبهه های نبرد شد تا با حضور خود بر اعتماد به نفس و طمأنینه ی رزمندگان اسلام بیفزاید و شور و شوق آنان را به جهاد و شهادت دو چندان کند. ایشان درباره ی اولین حضور خود در جبهه چنین می فرماید...


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:15 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

وقتی پدر جنازه پسرش را دید

برادر شهید «مصطفی جعفری» از شهدای 17 شهریور گفت: وقتی پدرم پیکر غرقه در خون جوان 18 ساله‌اش را در سردخانه بیمارستان دید، با صدایی رسا و درحالی که اشک از گونه‌هایش جاری بود، روضه حضرت علی اکبر (ع) خواند و همه گریه کردیم.

محمود جعفری برادر شهید «مصطفی جعفری» از شهدای هفدهم شهریور 1357 که 14 سال بزرگتر از شهید است درباره برادرش می‌گوید: محمود همانند تمام شهدای اسلام اهل تقوا و متدین بود؛ او امام خمینی (ره) را ندیده بود اما بسیار شیفته ایشان بود و به امام عشق می‌ورزید؛ روزها در تعمیرگاه اتومبیل در خیابان کرمان کار می‌کرد و شب‌ها درس می‌خواند.

یکی دو روز به قیام مردم در میدان ژاله مانده بود که به ما اعلام کرد باید در آنجا حضور پیدا کنیم؛ صبح 17 شهریور خودش برای تهیه صبحانه از خانه بیرون رفت؛ صبحانه‌اش را که خورد، غسل شهادت کرد. نگاهش با همیشه متفاوت بود؛ دستی به روی سر فرزند 3 ساله من کشید و پس از خداحافظی از مادر با دوچرخه‌اش عازم میدان ژاله شد.

ما هم بعد از او راهی شدیم؛ بعد از تجمع در میدان ژاله و وقتی شعارهای مردم بالا رفت، رژیم از هر طرف به مردم تیراندازی کرد؛ ظهر در حالی که خسته بودیم و از دیدن صحنه شهادت مردم بسیار نارحت بودیم، به خانه برگشتیم اما از مصطفی خبری نبود؛ پدرم ساعت‌ها سر کوچه ایستاد تا او را بیابد؛ حتی دوستان و آشنایان از او خبر نداشتند؛ شب هم حکومت نظامی بود و نمی‌توانستیم از خانه بیرون برویم و از بیمارستان‌ها خبری بگیریم.

شب سختی را پشت سر گذاشتیم؛ صبح تمام بیمارستان‌ها را گشتیم اما به نتیجه‌ای نرسیدیم تا اینکه به بیمارستان «مردم» در خیابان کرمان رفتیم؛ اسم مصطفی در لیست مجروحان نبود؛ یکی از پرستاران به ما گفت چند جنازه در حیاط بیمارستان است؛ 3 جنازه درون کشو سردخانه و بقیه جنازه‌ها در حیاط افتاده بودند؛ کشوی اول را که بازکردم، پیکر مصطفی بود؛ دست و پاهایم لرزید؛ حتی نمی‌دانستم این موضوع را چگونه به پدر پیرم بگویم.

پدرم به بیمارستان رفت؛ با دیدن پیکر بی‌جان برادرم گفت «جنازه پسرم را بیرون بیاورید تا برایش روضه علی اکبر (ع) بخوانم». با صدایی رسا و درحالی که اشک از گونه‌هایش جاری بود، روضه حضرت علی اکبر (ع) خواند و همه گریه کردیم

به خانه آمدیم و او گفت «چه خبر از مصطفی؟» گفتم «در بیمارستان کرمان یکی از شهدا شبیه مصطفی بود حالا خودتان هم بروید بیمارستان و او را ببیند». پدرم به بیمارستان رفت؛ با دیدن پیکر بی‌جان برادرم گفت «جنازه پسرم را بیرون بیاورید تا برایش روضه علی اکبر (ع) بخوانم». با صدایی رسا و درحالی که اشک از گونه‌هایش جاری بود، روضه حضرت علی اکبر (ع) خواند و همه گریه کردیم.

به دستور رژیم پیکر مصطفی و سایر شهدای 17 شهریور را به خانواده‌ها تحویل نمی‌دادند؛ بالاخره با فشار جمعیت، پیکر برادرم را به بهشت زهرا (س) تحویل دادند. از جایی که مأموران رژیم پهلوی خیلی از پیکرهای شهدا را ناپدید می‌کرد، دست بردار نبودیم.

پیکر بی‌جان مصطفی 18 ساله‌ را از بیمارستان به بهشت زهرا (س) بردیم و در میان ناله‌های مظلومانه مادرم و سوز اشک‌های پدرم در آغوش خاک آرام گرفت تا مظلومیت‌شان تداوم‌بخش راه امام خمینی (ره) در هدایت انقلاب عزیز اسلامی‌مان باشد.

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/20 10:46:40.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:15 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

 از این اتفاقی که الان برایتان تعریف می کنم، تا الان که می نویسمش، جز تعدادی از همسفرانم فقط یک نفر که ماجرا را برایش تعریف کرده ام، هیچ کس خبر ندارد.هنوز هم یک علامت سوال بزرگ است در ذهنم: چرا؟


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:14 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

به آرامی جلو رفتیم و هوشیارانه اطراف را زیر نظر داشتیم. ناگهان تعدادی از نیروهای دشمن را دیدیم و بی درنگ آن‌ها را به رگبار بستیم.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:14 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 40 ] [ 41 ] [ 42 ] [ 43 ] [ 44 ] [ 45 ] [ 46 ] [ 47 ] [ 48 ] [ 49 ] [ > ]