دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

ماجرای ناپدید شدن حسین زاده نمین

در این عملیات علاوه برشهدا و مجروحین، تعداد انگشت شماری هم از افراد مفقودالاثر شده یا به علت جدا شدن از نیروی خودی و گم کردن سمت، به اسارت عراقی ها در آمدند و البته اکثر آنانی که به اسارت درآمدند از رادیوی عراق خود را معرفی کردند و معمولاً در اثر تعلیمات و فشار عراقی ها می گفتند : نیروهای عراقی با ما خوش رفتاری کرده و پذیرایی نموده اند و اکنون هم مشکلی نداریم! در این عملیات علاوه برشهدا و مجروحین، تعداد انگشت شماری هم از افراد مفقودالاثر شده یا به علت جدا شدن از نیروی خودی و گم کردن سمت، به اسارت عراقی ها در آمدند و البته اکثر آنانی که به اسارت درآمدند از رادیوی عراق خود را معرفی کردند و معمولاً در اثر تعلیمات و فشار عراقی ها می گفتند : نیروهای عراقی با ما خوش رفتاری کرده و پذیرایی نموده اند و اکنون هم مشکلی نداریم!
در گروهان یکم سربازی بود به نام حسین زاده نمین که اهل نمین اردبیل بود، من مدت زیادی فرمانده گروهان او بودم و به خوبی می شناختمش و به لحاظ آشنایی با روحیاتش پیش من مجاز بود با صراحت خواسته هایش را مطرح نماید. او جوانی رشید و تنومند بود، از نظر درستکاری، صداقت، سلامت روحی و جسمانی مورد قبول همه بچه های گروهان بود، اما به لحاظ شرایط محیط و آداب و فرهنگ آن منطقه ازآذربایجان، متعصب و زودرنج و گاهی معترض بود، شوخی بردار هم نبود، اما در عین حال خون گرم و صمیمی بود، با لهجه ی غلیظ و شیرین آذری صحبت می کرد و رک گو و خوش بیان بود و در گروهان فردی شناخته شده برای همه بود. پس از خاتمه ی عملیات، ایشان ناپدید شد. ابتدا شایعه بود که هنگام پاتک عراق گم شده و به سمتی نامعلوم رفته است، بیشترین احتمال در اسارت ایشان بود، بعد از مدتی خبر آوردند که جسد وی پیدا شده است و پیکر مطهر آن شهید را برای تحویل به خانواده اش به اردبیل فرستاده اند، کسانی که این خبر را شایعه کردند، مدعی بودند که با شناختن چکمه و لباس و کلاهش او را شناسایی کرده اند و البته مشخصات دیگری از لباس و علائم او را نیز مشاهده کرده بودند که دال بر صحت ادعا و مطابقت پیکر شهید با حسین زاده می دانستند. فرمانده گروهان هم گزارش شهادت او را به گردان ارسال کرد و اقداماتی که در مورد یک شهید معمول بود در مورد وی هم عملی شد و ماه ها در مکاتبات او را شهید قلمداد می کردند. روزی از بازدید خط برگشته بودم و به محض اینکه وارد محوطه پاسگاه فرمانده گردان شدم، با کمال تعجب قیافه حسین زاده نمین جلوی چشمم مجسم شد که عصایی زیر بغل دارد و جلوی سنگر رکن یکم ایستاده است. خوب دقت کردم و به او خیره شدم، آری خودش بود ! اما یک پایش از ناحیه زانو قطع شده بود. با او روبوسی و احوالپرسی کردم، چگونگی زنده ماندنش را از او پرسیدم ولی خودش هم به طور دقیق نمی دانست در چه نقطه ای مجروح شده و چگونه و یا توسط چه کسانی تخلیه و نجات پیدا کرده است. به او گفتم : ای زرنگ! نکند از زندان عراقی ها فرار کرده ای؟ و حالا خود را فراموش کار و بی خبر جلوه می دهی؟ و یا در اثر شکنجه بعثی ها همه چیز را فراموش کرده ای؟! خندید و گفت : من بیهوش بودم عراقی ها مرا نبرده اند و نمی دانم چگونه نجات پیدا کردم. او اینک به دنبال مسائل اداری و تکمیل مدارک جانبازی به گردان آمده بود و طبق معمول از بعد مسافت اردبیل تا منطقه، گرمای شدید و تأخیر در تکمیل پرونده اش ناراحت و معترض بود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:12:55.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:21 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

نماز نجات

در «عملیات والفجر1» ما در منطقه «پیچ انگیزه» به عنوان تلاش فرعی وارد عمل شدیم، و پس از آن که تعدادی از نیروهای عراقی را اسیر کردیم، در آنجا استقرار یافتیم. در «عملیات والفجر1» ما در منطقه «پیچ انگیزه» به عنوان تلاش فرعی وارد عمل شدیم، و پس از آن که تعدادی از نیروهای عراقی را اسیر کردیم، در آنجا استقرار یافتیم. ساعتی بعد به ما دستور دادند که به موضع اولیه برگردیم. نیروهای عراقی ما را دور زده بودند و محل استقرار ما را شدیداً با توپخانه هدف قرار می دادند. سربازی داشتیم که نماز نمی خواند و هر وقت از او می خواستیم نماز بخواند، بهانه می آورد. سرانجام، او با دیدن آن وضع وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند. پس از نماز اول، یکان سمت راست ما معبری باز کرد و توانستیم با آن که عراقی ها تعداد زیادی گلوله توپ بر سر ما ریختند، بدون دادن تلفات به موضع اولیه برگردیم. وقتی در موضع قبلی سنگر گرفتم و از تیر رس دشمن خارج شدیم، آن سرباز به طرف من آمد و گفت :
«جناب سروان، دیدی با دو رکعت نماز همه شمارا نجات دادم.» من که نماز او را باور کرده بودم، بغلش کردم و بوسیدم. گفت : «درنماز بعدی از خدا می خواهم که جنگ با پیروزی ما تمام شود.»
در حالی که نمی دانستم برای حرف او، بخندم یا گریه کنم، گفتم : «التماس دعا!»

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:13:22.

 


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:21 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مشکلات دیده بانی

بعد از یک شناسایی کلی و برآورد وضعیت، به دنبال دیده بان ها گشتم تا نتیجه کار آنها را بدانم. مشخص بود که تا آن زمان هیچ گونه پشتیبانی آتش به عمل نیامده بودو اگر توپخانه خودی تیراندازی می کرده بعد از یک شناسایی کلی و برآورد وضعیت، به دنبال دیده بان ها گشتم تا نتیجه کار آنها را بدانم. مشخص بود که تا آن زمان هیچ گونه پشتیبانی آتش به عمل نیامده بودو اگر توپخانه خودی تیراندازی می کرده، در عمق نیروهای دشمن وبدون تصحیح دیده بان بوده. یک نفر درجه دار وظیفه رادر ابتدای ورودم ملاقات کردم که به عنوان دیده بان توپخانه به گردان ما مأمور شده بود. او اینک در اثرانفجار گلوله دچار موج گرفتگی و جراحاتی شده بود و قدرت انجام وظیفه نداشت و آماده مراجعت به یکان بود. لیکن آتش شدیدی دشمن راه را بر او بسته بود. دیده بان به من گفت : تاکنون موفق به درخواست آتش نشده ام. علت را پرسیدم، گفت از همان اول دچار موج گرفتگی شده ام اکنون هم ترکش به پهلویم اصابت کرده و نمی توان منطقه را تشخیص بدهم و نمی دانم الان کجا هستیم. او می گفت : بدنش دچار رعشه است. دیده بان دسته 120 م.م گردان هم مات و مبهوت بود و در تشخیص محل و سمت ها عاجز مانده بود، او هم تا آن موقع درخواست تیر نکرده بود. واقعاً تشخیص موقعیت دشوار بود؛ زمین درهم و برهم و ناشناخته از یک طرف و آتش بی امان دشمن از طرف دیگر، امکان بررسی و تطبیق عوارض با نقشه را نمی داد. من همیشه نقشه منطقه عملیات را همراه خود داشتم، آن را از داخل بلوز و زیر بغلم بیرون آوردم و برای پیدا کردن محل توقف گاه دست به کار شدم....

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:14:02.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:21 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

همرزم من

سال 1349 بود، یادش به خیر! از وقتی که قرار بود خدمت سربازی بروم، آرام و قرار نداشتم. اینکه چگونه خدمت را آغاز خواهم کرد و یا اصلاً سربازی چیست، همه فکر و ذکر و خواب و خیالم شده بود. سال 1349 بود، یادش به خیر! از وقتی که قرار بود خدمت سربازی بروم، آرام و قرار نداشتم. اینکه چگونه خدمت را آغاز خواهم کرد و یا اصلاً سربازی چیست، همه فکر و ذکر و خواب و خیالم شده بود.
الان چیزی حدود سی و پنج سال از آن دوران می گذرد یادم می آید مدام از آنهایی که خدمت را سپری کرده بودند، راجع به چند و چون نظام وظیفه سؤال می کردم، با این وجود نمی توانستم به پاسخ هایی که از آنها می شنیدم، خود را قانع کنم. درباره خدمت هر کدام پاسخ های گوناگونی می دادند اما، یک نکته مشترک در میان همه پاسخ های آنها وجود داشت؛ اینکه در حین خدمت وظیفه، دوستان فراوانی را می یابی که برخی می تواند حتی برای دوران پس از سربازی نیز، برای تو وجود داشته باشند! روزی که با دنیای به اصطلاح «شخصی گری» خداحافظی کردم و لباس رزم پوشیدم خیلی زود فرا رسید. هیچ کدام از افرادی را که حالا همه همرنگ من بودند، نمی شناختم، اما مشخص بود که این غریبی چندان دوامی ندارد و به زودی جای خود را به آشنایی خواهد داد؛ زیرا از همان ابتدای اعزام، چند نفری با هم گرم گفت و گو شدند و این گفت و گوها برای آنان آغازی بود برای یک آشنایی تمام عیار! من تمام این مسائل را می نگریستم و هر کدام را به نحوی برای خود تجسم می کردم.
آسایشگاهی که مادر آن اسکان دادند، چیزی حدود دویست سیصد متر فضا داشت واین یعنی همه کسانی که تحت عنوان گروهان یکم از گردان دوم، سازماندهی شده بودند، می بایست شب ها را در آنجا به صبح برسانند. از
آنجایی که حرف اول خانوادگی من یعنی جواد آذرشب. با «آ» شروع می شد، اولین تخت از گوشه انتهایی آسایشگاه به من تعلق گرفت و برای اولین بار بود که نفر بعد از من که طبیعتاً تخت زیرین متعلق به او بود و بعد ازاین بنا به صلاحدید فرمانده گروهان همرزم من به حساب می آمد، یعنی فریدون آتشی را شناختم. از همان لحظه اول که او را دیدم، حس خوبی درباره او به من دست داد و به همین دلیل او را هنوز هم که پنجاه و دو سال از سنش می گذرد، می شناسم و یا به عبارتی هنوز هم با هم رفیقیم.
خیلی زود لبخندی میان هر دوی ما رد و بدل شد، اما این همه ماجرا نبود؛ تمام آنچه که میان ما دو نفر در طول یک ماه ابتدایی آموزشی رد و بدل شد، سلام و شب به خیری بود که صبحگاهان و شامگاهان تحویل هم می دادیم، اما یک اتفاق عجیب باعث شد تا بدانم او می تواند معلم خوبی برای من باشد و نباید او را از دست بدهم.
داستان از آنجا شروع شد که در حین آموزش، ماه رمضان از راه رسید و از آنجا که در دوره ما چیزی به نام «سحری برای سرباز» وجود نداشت و از طرفی ما در دوره آموزش به سر می بردیم و می بایست آموزش های جانکاه و طاقت فرسا را پشت سر می گذاشتیم، تصور کردم که شاید نتوانم از پس روزه یک ماهه ی ماه مبارک رمضان برآیم و ازاین بابت بسیار متأثر بودم. نمی دانستم حال و روز دیگر سربازان در این باره چیست، اما لااقل این موضوع مشغله ای برای من شده بود. کار را به خدا سپردم و به او توکل کردم.
هیچ گاه، آن روزو یا بهتر بگویم آن شب زیبا را فراموش نخواهم کرد. از آن جهت می گویم «آن روز» که هنگام قرائت لوحه نگهبانی پاس سه آسایشگاه را در آن روز برای 24 ساعت به من سپرده بودند و این در حالی بود که دور روز از ماه رمضان می گذشت و من نتوانسته بودم روزه بگیرم. وقتی فهمیدم نگهبان پاس سه هستم، اول چند بد و بی راه نثار منشی یکان کردم، اما بعد پشیمان شدم؛ پاس سه نگهبانی بدترین ساعات نگهبانی شب را شامل می شد و در واقع کسی که پاس سه می افتاد، باید قید خواب شب را می زد. بعدها که آن اتفاق افتاد، کلی از منشی یکان تشکر کردم که مرا پاس سه نگهبان گذاشت و ضمناً ازاو خواستم که در طول این مدت (ماه رمضان) مرا مدام پاس سه بگذارد! منشی با شنیدن درخواست من کمی قیافه مرا برانداز کرد و بعد یک تلنگر به کله من زد و گفت : تو دیوانه نشده ای؟
چه دردسرتان بدهم؟ آن شب، نگهبان پیش از من ـ که از فرط بی خوابی چشم هایش مثل کاسه خون شده بود ـ مرا برای ادامه نگهبانی بیدار کرد و من ناراضی از همه چیز و همه جا، لباس پوشیدم و آماده نگهبانی شدم. باید ضمن این که محوطه بیرون را می پاییدم، گاه گاهی نیز سری به آسایشگاه می زدم.
فضای آسایشگاه به وسیله چراغ قرمز به روشنایی بسیار کم رنگی دست یافته بود. چیزی حدود یک ساعت که از نگهبانی من گذشت، برای آنکه به وظیفه ام درست عمل کرده باشم، سری به آسایشگاه زدم.
کنجکاوانه به همه سربازانی ـ که تا ساعاتی دیگر به وسیله شیپورچی می بایست از خواب برخیزند ـ‌ نگاه کردم و سعی کردم انتهای آسایشگاه را که تخت من و فریدن قرار داشت، دریابم، اما موفق نشدم.
چند قدمی که جلوتر آمدم، در زیر روشنایی کم رنگ شب خواب های آسایشگاه، متوجه تلألوی نوری ناگهانی شدم که بلافاصله به تاریکی گرایید. بیشتر کنجکاو شدم و خواستم تا دلیل این تلألو ناگهانی را بشناسم، به همین دلیل پیشتر آمدم، به نیمه آسایشگاه که رسیدم، تخت های ردیف آخر را برانداز کردم و متوجه غیبت فریدون شدم، خیلی برایم عجیب بود، فریدون سر شب به من لبخندی زده بود و گفته بود : امشب نگهبانی، ما با خیال آسوده بخوابیم؟
جلوتررفتم و خواستم تا دلیل او را در یابم. طولی نکشید تا بدانم آنجا چه می گذرد و دلیل غیبت او را با کمی درنگ دانستم. فریدون دقیقاً از ابتدای ماه رمضان، هرشب پیش از سحر، از خواب برمی خاسته و به راز و نیاز با معبود می پرداخته است. او کاسه و یا سینی ای را طوری تعبیه کرده بود که نور شمعی را که برافروخته بود، تنها محوطه پشت تخت او را که به دیوار آسایشاه متصل می شد، روشن سازد ودر زیر نور همان شمع تا زمان اذان مشغول عبادت بود، از تعجب خشکم زده بود. به آهستگی صدایش کردم و صورتش را غرق در اشک دیدم. او ابتدا کمی جا خورد. نمی دانستم باید چه عکس العملی را از خود بروز دهم؛ آیا ازاین که خلوت او را به هم ریخته ام، برخود عتاب کنم و یا از این که موفق به دیدن این چنین صحنه ای روحانی شده ام، شکرگزار باشم ؟ طولی نکشید. گویی همه این تصاویر در یک چشم به هم زدن میان ذهن و من و فریدون گذشت. گفت و گوی بسیار کوتاهی میان ما رد و بدل شد و به محل نگهبانی خود بازگشتم، اما از شما چه پنهان پس از پایان پست، تا صبح نتوانستم بخوابم. مرتب فریدون و آن حالت معنوی را درنظرم می آوردم و خود را با او مقایسه می کردم. از خودم بدم آمده بود، اما همان اتفاق باعث شد تا از خدا کمک بخواهم و صبح همان روز به نیت روزه برخاستم.
فردای آن روز ذهن من، سرشار از سؤالاتی بود که همگی آنها را فریدون می بایست پاسخ می داد. او ابتدا سعی کرد از آنها بگذرد، اما از شما چه پنهان آن اتفاق باعث شد من تا پایان ماه رمضان روزه دار باشم.فریدون چند سالی است که از یکی از ادارات دولتی بازنشسته شده و هر از گاهی با هم نشست هایی دوستانه داریم و خلاصه از حال هم بی خبر نیستیم. ما سی سال و اندی است که به صورت خانوادگی همدیگر را می شناسیم. این خاطره را از آن رو به یاد آوردم که دیشب آنها به اتفاق خانواده در منزل ما به خواستگاری دخترم آمده بودند. پسر او پس ازآنکه از یکی از دانشگاه های دولتی فارغ التحصیل شد، به سربازی رفت و هم اکنون به عنوان مهندس ناظر در یکی از پروژه های دولتی فعالیت می کند. جان کلام این که رفتارپسرچیزی از پدر کم ندارد، تنها باید در این باره نظر فرزند خود را بدانم.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:14:31.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:13 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ماجرای خاکریز

تصمیم داشتم با افراد همراه به سمت خاکریز حرکت کنم. دراین زمان نیروهای عراقی اقدام به پاتکی محدود کردند و تمرکز آتش پر حجم آنها، آن صبح زیبای آرام بخش را به هم زد و آن هوای لطیف بهاری را با انفجار بهاری را با انفجار و دود و خونریزی برای ما تیره و تار کرد. تصمیم داشتم با افراد همراه به سمت خاکریز حرکت کنم. دراین زمان نیروهای عراقی اقدام به پاتکی محدود کردند و تمرکز آتش پر حجم آنها، آن صبح زیبای آرام بخش را به هم زد و آن هوای لطیف بهاری را با انفجار بهاری را با انفجار و دود و خونریزی برای ما تیره و تار کرد. نیروهای عراقی به شدت پایگاه ما را زیر آتش گلوله تانک قرار دادند و حدود یک ساعت بر ما آتش بارید و درگیر کرد و سبب شهید و مجروح شدن تعدادی گردید. به خصوص از سربازان همراه و اطراف من دو نفر به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و سبب تأسف بیشتر من شدند. از جمله سرباز وظیفه نصرالله قدبیگی که از سربازان قدیمی گروهان خودم و دارای زن و فرزند بود. او روز گذشته به من گفت : دیگر تو را رها نمی کنم چون یک بار جهت را گم کردم و نزدیک بود اسیر شوم. او به عشق همکاران و با میهن دوستی در مقابل حمله دشمن مردانه دفاع کرد و به شهادت رسید. ازدسته بهداری تقاضای آمبولانس کردم، آمبولانس هم با توجه به بعد مسافت به موقع رسید و به کمک افراد موجود شهدا و مجروحین را سوار در آمبولانس و روانه اورژانس کردیم. آن موقع بهداری تیپ در حوالی چاه نفت دایر شده بود. این درگیری کار ما را به تأخیر انداخت چون هادی زاده هنوز نرسیده بود، من و چند نفر از همراهان به سمت عین خوش رفتیم تا او را بیابیم و وضع پادگان را ملاحظه کنیم. نزدیک درب پادگانی متروکه او را دیدم که تعدادی از افراد را جمع آوری کرده بود و به سمت ما در حرکت بود. علت تأخیر را پرسیدم، او گفت : من توانستم همین تعداد را شناسایی کنم،
آنجا تعدادی سرباز هست ولی من آنها را نمی شناسم. سربازهای 139 را صدا زدم، همین عده خود را معرفی کردند، بقیه بسیجی هستند و احتمالاً از سربازان گردان 182. برای اولین بار بود که وارد آن پادگان کوچک و موقتی شدم، مایل بودم به صورت نظری و سریع امکانات و وضع آنجا را ببینم، به هادی زاده گفتم سریع گشتی داخل پادگان بزنیم و برگردیم، با هم گوشه ای از پادگان را دیدیم و به طور نظری محدوده آن را مشاهده کردم، تعدادی سنگر زیر زمینی بتونی، تأسیس برای آشپزخانه و حمام و سرویس و خاکریز و تپه های کوچک خاکی که نقش دیدگاه یا پوشش سنگرها را داشت مشاهده می شد. از نقطه بلندی در داخل پادگان محل دشمن و استعداد او را در روی 202 بررسی کردیم و شکل زمین را به خاطر سپردم، وقت کم بود و حوصله بازدید گوشه و کنار را نداشتیم، بنابراین سریع به جلوی پادگان و کنار جاده آسفالت برگشتیم، حدود نیم ساعت منتظر ماشین ماندیم و سرانجام توسط یک وانت تویوتا خود را به خاکریز احداث شده رساندیم.
از مشاهده خاکریز و تجمع تعداد قابل توجه نیروها در پشت آن خوشحال شدم، این حفاظ دفاعی و شور و فعالیت رزمندگان نوید تثبیت موقعیت و گام مهمی در امر پیروزی بود. سروان پرویز شرفیان، معاون گردان که او نیز مرد شجاع و جنگجویی بود، در محل حضور داشت و با دیدن من گفت : بابا از صبح تا حالا کجایی؟ و با حالت تأثر گفت : دیدی نقدی چه بلایی سر خودش آورد؟ پرسیدم چه شده؟ و اظهار داشت سرگرد بی احتیاطی کرده و به اتفاق ستوان نیازی و چند نفر سرباز با تویوتای خودش (4) از خاکریز به جلو رفته و تاکنون برنگشته، حتماً عراقی ها او را کشته یا دستگیر کرده اند؟! با ناباوری
ساعت حرکت و اقدامات انجام شده را جویا شدم. معلوم شد حدود ساعت 9:00صبح خاکریز را ترک کرده و تا آن موقع که ساعت 12:30 بود خبری از آنها نرسیده بود. محل احداث خاکریز زمین، نسبتاً مرتفع و به صورت یالی است که از امتداد تپه های 204 و 202 به سمت خرابه شیخ قوم به وجود آمده و ارتباط نظری دشت عباس و عین خوش را برقرار می سازد. سروان شرفیان گفت سعی کردیم به دنبال آنها به جلو برویم، ولی آتش شدید دشمن اجازه نمی داد و نمی دانیم به دنبال آنها به کجا برویم. اختلاف ارتفاع آن یال نسبت به دشت عباس با شیب بسیار ملایمی مشخص می شد و چنانچه 200 یا 300 متر هم از خاکریز جلو می رفتیم باز هم دید کافی روی دشت و تپه های202 نبود. افرادی که به جلو اعزام شده بودند می گفتند به سمت دشت چیزی مشاهده نکرده اند. این حادثه در روز 61/1/4 اتفاق افتاد و تا چهار روز بعد یعنی 61/1/8 موفق نشدیم پیشروی کنیم و اطلاعی از آنها به دست آوریم. عصر روز 61/1/8 که برای تعقیب نیروهای عراقی از خاکریز به جلو حرکت کردیم، جسد او و همراهانش را درحدود پانصد متری جنوب شرقی خاکریز یافتیم. در آن روز شدیداً درگیر پیشروی و هدایت یکان ها بودم، بنابراین فرصت نکردم تا در محل حادثه حضور یافته و پیکر مطهر آن شهدا را مشاهده کنم، اما پیکر شهید نقدی را گروهبان ابراهیمی در کف اتاق یک تویوتا وانت سوار کرده بود و گریان و نالان به طرف من در مسیر پیشروی آورد و من پیکر ایشان را شخصاً مشاهده کردم و آثار حداقل هفت گلوله بر سینه اش پس از کنار زدن بلوز نظامی اش مشخص بود و بدن او کاملاً سالم و با توجه به برودت هوا هیچ گونه تغییری نکرده بود. شب همان روزی که سرگرد و همراهانش به سمت دشمن رفته بودند، سربازان نگهبان به من خبر دادن که یک نفر پشت خاکریز صدا می زند و می گوید تیراندازی نکنید تا من بیایم پیش شما، گفتم تیراندازی نکنید و بگویید بیاید. با احتیاط او را به جلوی خاکریز نزد من هدایت کنید. او را شناختم، سرباز بی سیم چی گردان بود. که بارها من را همراهی کرده بود و اسمش مجیدی بود،
سربازی بود با جثه استخوانی و لاغر ولی فعال بود و کارش منظم بود. درباره سرنوشت سرگرد نقدی و ستوان یکم نیازی به همراهان از او سؤال کردم، در پاسخ چنین گفت : جناب سرگرد و جناب سروان پیش هم نشسته بودند، من و آر.پی جی زن ها هم سوار عقب وانت شدیم و ماشین در مسیر جاده آسفالت به سمت دشت عباس به حرکت درآمد، وقتی از خاکریز جلوتر رفتیم و به دید و تیرعراقی ها رسیدیم، ما را به شدت زیرآتش قرار دادند. ما به کف تویوتا چسبیدیم و ماشین به چپ و راست منحرف می شد و بالاخره از جاده منحرف و متوقف شد، ما تا زمانی که داخل ماشین بودیم تیر نخوردیم. شاهد بودم که همه سرنشینان از سمت راست (سمت عراقی ها) به بیرون پریدند و هنگام پریدن از ماشین و یا روی زمین مورد اصابت رگبار تیربارهای عراقی قرار گرفتند و شهید شدند. سئوال کردم تو مطمئنی آنها همه شهید شدند؟ گفت بله، چون عراقی ها همه آنها را روی زمین گلوله باران کردند و دیگر هیچ کدام از زمین برنخواستند، حدود ده ساعت از آن زمان می گذشت و کار از کار گذشته بود، در مورد زنده ماندن خودش گفت : من از سمت چپ تویوتا پریدم پایین و در پناه آن فوراً خودم را به آبراه زیر جاده آسفالت (پل کوچک) رساندم و در آن پناهگاه از دید و تیر محفوظ ماندم و تا فرا رسیدن شب و فروکش کردن آتش همان جا باقی ماندم. سرباز مجیدی، قادر به تشخیص موقعیت ماشین و دشمن نبود، ولی درحین پیشروی روز 1/8 معلوم شد حدود 500-400 متر که به سمت دچه جلو رفته اند زیر آتش تیربار و تانک دشمن قرار گرفته اند و ماشین در چندمتری غرب جاده متوقف و قسمت جلوی آن مورد اصابت گلوله تانک یا نفربر قرار گرفته و منهدم شده بود و آثار گلوله های سبک زیادی هم بر بدنه آن مشاهده می شد و آبکش شده بود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:15:01.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:12 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهادت هنگام خداحافظی

بعد از چند روز به منظور تجدید سازمان، تعدادی سرباز جدید به گروهان ما واگذار شده و از این افراد حدود هشت نفر به دسته من اختصاص یافت. سه نفر از این سربازان به نام های سید حسین قاضوی، مشهدقلی ممشلی و جمشید نوری دارای دیپلم و اهل گنبد بودند. آنان جوانانی بسیار فهمیده و با ادب به نظر می رسیدند، رفته رفته چند نفر از سربازان که جراحتشان سطحی بود و سرپایی معالجه شده بودند به جمع دسته ما پیوستند و تعداد ما به بیش از سی نفر رسید. بعد از چند روز به منظور تجدید سازمان، تعدادی سرباز جدید به گروهان ما واگذار شده و از این افراد حدود هشت نفر به دسته من اختصاص یافت. سه نفر از این سربازان به نام های سید حسین قاضوی، مشهدقلی ممشلی و جمشید نوری دارای دیپلم و اهل گنبد بودند. آنان جوانانی بسیار فهمیده و با ادب به نظر می رسیدند، رفته رفته چند نفر از سربازان که جراحتشان سطحی بود و سرپایی معالجه شده بودند به جمع دسته ما پیوستند و تعداد ما به بیش از سی نفر رسید.
همین طور که قبلاً اشاره شد بعد از اجرای عملیات مرحله دوم خرمشهر، سرباز موسوی و صفری را که آخرین ماه خدمت خود را می گذراندند، به پاس زحمتشان در عملیات فتح المبین و مرحله اول ودوم خرمشهر به محل استقرار بنه ی گروهان به عقب فرستادم تا در امور خدماتی و پشتیبانی انجام وظیفه نمایند. آنها پس از استقرار ما دراین محل چون دوره خدمتشان به پایان رسیده بود. برای خداحافظی و تشکر، خودش را به ما رساندند.
با توجه به این که هر دوی آنها تصفیه حساب کردند، به محض دیدنشان در منطقه رزمی، برخورد تندی با آنها کردم. گفتند :«رفتن از جبهه بدون خداحافظی از شما دور از اخلاق و معرفت بود.» یکی از بچه ها نیز به حمایت از آنها گفت :«آقای میرزایی ! این محل با امنیتی که دارد جای نگرانی نیست.»
موسوی جلو آمد و یک بار دیگر به نشانه ادب هر دو پایش را جفت کرد و پس از ادای احترام نظامی، با دستانش بازوهای مرا گرفت و چشمان سبز و مردانه اش را در چشمم دوخت و با لهجه ی تهرانی گفت : «با وفا... ما در طول خدمت درتمام مراحل با جان و دل گوش به فرمان شما بودیم و ارادت ما به شما از روی اخلاص بود نه وظیفه. حالا که تصفیه حساب کرده ایم بگذاراین آخرین حضور ما در کنار شما و رزمندگان و دوستان آن طور که دلمان می خواهد باشد.»
به چهره ی این دو سرباز دلاور، مجاهد و رشید با تبسم نگاه کردم و هر دوی آنها را به آغوش کشیدم، زیرا آنها غیر از معرفت و مردانگی خودشان، بوی شهیدانی چون محمدرضا ریاحی، احمد زاده سیفی و... ده ها شهید دیگر را نیز می دادند.
به همراه تعدادی از سربازان قدیمی از جمله حبیب دالوند به اتفاق غذا خوردیم و به خاطر این که دوستان خدمت خود را با سلامت و موفقیت و خوشنامی به پایان رسانده بودند، ابراز شادی و خوشحالی کردیم. پس از صرف غذا، موسوی از من اجازه گرفت تا برای خداحافظی از یکی از دوستان خود به گروهان دوم که در جوار گروهان ما مستقر بود برود و برگردد.
او رفت و من در حال رسیدگی به امورات گروهان بودم که چند گلوله توپ دوربرد عراق در حدود دویست متری محل استقرار گروهان ما به زمین اصابت کرد، ولی چون محل برخورد گلوله ها از کنار خاکریز و محل سنگرها زیاد بود جای نگرانی نداشت.
پس از گذشت یک ساعت از برخورد این گلوله ها، یکی از سربازان با نگرانی به من نزدیک شد و گفت :«آقای میرزایی مثل این که توپی که به اطراف گروهان دوم اصابت کرده بود باعث زخمی شدن موسوی شده است.»
از او پرسیدم :«گلوله های توپ که در فاصله دورتر از گروهان دوم به زمین افتاد ؛ چطور موسوی را زخمی کرد؟ » سرباز مذکور که می خواست حقیقتی را از من پنهان کند گفت :«آقای موسوی کمی آسیب دیده» و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود صورتش را از من برگرداند و چیزی نگفت. از رفتارش فهمیدم قضیه بدتر از آنی است که به زبان می آورد ولی دلم
نمی خواست آن طور که استنباط کرده بودم اتفاق افتاده باشد. بی درنگ به طرف سنگرهای گروهان دوم دویدم به آنجا که رسیدم متوجه شدم حدود یک ساعت پیش جنازه موسوی را از منطقه تخلیه کرده اند.
تازه متوجه شدم صفری که در کنار من بود چرا به طورناگهانی از نظرم ناپدید شد؛ زیرا همه می دانستند من به این دو نفر چقدرعلاقه مند بودم. وقتی به گروهان مراجعه کردم متوجه شدم عده ای از سربازان قدیمی از جمله دالوند، صفری، شکری و پیر زاده که تا آن لحظه خودشان را از نظرم پنهان کرده بودند، ماتم زده در گوشه ای نشسته و اشک می ریزند. باور نمی کردم که ترکش یک توپی که در فاصله دویست متری به زمین اصابت کرده بود بلای جان موسوی شود و او را در یک لحظه به شهادت رسانده باشد.
شهادت موسوی مرا به شدت متأثر کرد، سپس یوسف صفری را با آه و ناله و به تنهایی بدرقه کردیم و او در حالی که پژمرده و ماتم زده بود از ما دور شد و به سراغ سرنوشت خود رفت.

ازچپ به راست (ایستاده): نفر دوم مشهدی، قلی ممشلی، نفر سوم سرباز قاضوی، نفر پنجم جمشید ندری نود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:15:38.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:12 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سرباز وارسته

یک روز متوجه شدیم که آلاچیق استراحت سربازان ضد هوایی آتش گرفته و با مشتعل شدن آن، مهمات اطراف یکی یکی منفجر می شدند و هر لحظه امکان دارد که ضد هوایی نیز شعله ور شود. یک روز متوجه شدیم که آلاچیق استراحت سربازان ضد هوایی آتش گرفته و با مشتعل شدن آن، مهمات اطراف یکی یکی منفجر می شدند و هر لحظه امکان دارد که ضد هوایی نیز شعله ور شود.
خدمه ی ضد هوایی به خاطر مصون ماندن از انفجار مهمات و نارنجک ها از اطراف چهار لول دور شده و جرأت نمی کردند برای خاموش کردن ونجات ضد هوایی و آلاچیق، کاری انجام دهند. وقتی به آن منظره نگاه کردم، سریعاً به طرف چهار لول دویده و با کمی تلاش موفق شدم که آن را از موضع خود دور کنم و از نابودی نجات دهم.
متعاقب این اقدام فرمانده گروهان و استوار خوشنواز نیز وارد صحنه شدند و از من خیلی تشکر کردند.
دراین محل بود که متوجه شدم سرباز یدالله وارسته قطع نخاع شده است و دیگر به گروهان بر نمی گردد. همه دوستان وی از شنیدن این خبر به شدت متأثر شدیم و ابراز تأسف کردیم. سرباز وارسته  واقعاً جوان بسیار کارآمد و دلاوری بود. هم در امور فرهنگی و هم در امور رزمی مجاهدت وتلاش زیادی می کرد. بسیار خوش فکر و با سلیقه بود و در همه مأموریت های سخت و خطرناک بزرگتر از یک سرباز ظاهر می شد.
وی در گشت شناسایی اصلی در تنگ رقابیه به عنوان معاون گشت، مرا همراهی می کرد، گر چه او قطع نخاع شد ولی در صف پولادین ارتش ایران هیچ گاه اسلحه ای روی زمین نمی افتاد؛ مگر اینکه سرباز رشید دیگری آن را به دوش می گرفت. خوشبختانه به جای سرباز وارسته، جوان دیگری با همین عقیده و مرام به نام سرباز رزمجو که از سربازان حزب اللهی بود به جمع ما اضافه شد. گر چه محل خدمت سرباز رزمجو در بهداری گروهان بود لیکن او نیز با همان حرارت داشته کارهای فرهنگی و مذهبی گروهان را درکنار سرباز شکری و قاسم پیرزاده انجام می داد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:23:56.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:12 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ستوان ملکوتی خدمت خود را به پایان رسانده بود و باید از خدمت مقدس سربازی مرخص می شد و به دنبال سرنوشت خود می رفت. ما مدت ها با هم در رزم های بی امان یار و یاور هم بودیم. و تحمل فقدان او برایم بسیار دشوار بود. ستوان ملکوتی خدمت خود را به پایان رسانده بود و باید از خدمت مقدس سربازی مرخص می شد و به دنبال سرنوشت خود می رفت. ما مدت ها با هم در رزم های بی امان یار و یاور هم بودیم. و تحمل فقدان او برایم بسیار دشوار بود. لکن جدایی ما از یکدیگر اجتناب ناپذیر بود، زیرا خدمت خود را به پایان رسانده بود و باید به سوی شهر و دیارش می رفت. چند روز قبل از اتمام دوره با هم به عقیدتی سیاسی تیپ، نزد شهید کسایی رفتیم. کسایی هم به خاطر عملکرد مثبت ملکوتی و هم به خاطر دوستی او با شهید بهادری از ستوان ملکوتی بسیار تقدیر و تشکر کرد.
در خاتمه نیز یک تقدیرنامه ی مناسب به خاطر اقدامات ایثارگرانه ی وی در طول خدمتش به او اهدا کرد. این مجاهد خستگی ناپذیر با سرافرازی خدمت را به پایان رساند و پس از خداحافظی عازم شهرش، اصفهان شد.
دراین محل با دوستانی چون رضا چراغی، گروهبان دوم شیرازی و حبیب دالوند و شکری و رزمجو و جمشید و... مصاحبت بیشتری داشتم، ولی از همه بیشتربا جمشید هم نشینی داشتم و اکثر مواقع با هم از گروهان دور شده و برای شکار و یا پرنده زنی و یا هواخوری به اطراف می رفتیم. جمشید، گاه گداری از علاقه اش به ازدواج با دختر یکی از آشنایان صحبت می کرد و از من می خواست تا برای این ازدواج دعا کنم. او بارها و بارها گفته بود که پدر دختر تمایلی به این ازدواج ندارد. ولی بعداً متوجه شدم که خدا آرزویش را برآورده کرده و موفق به ازدواج با او شده است. جمشید، جوان شجاع، با سواد
و پاکی بود و از خصوصیات و ارزش های اخلاقی فراوان برخوردار بود. به جمشید گفتم : «تصمیم به ازدواج دارم، ولی هنوز چندان تکلیف ازدواجم روشن نیست.» اما حبیب در همین مرخصی که در پیش داشت قرار بود عروسی کند و با اصرار از من قول گرفت تا در مراسم عروسی اش شرکت کنم.
دریکی ازهمین روزها متوجه شدم سرهنگ مهر پویا، در خط مقدم درحال دیده بوسی با نیروهاست. نزدیک تر رفتم و متوجه شدم که او نیز در حال انتقال از گردان است. رفتن ملکوتی از یک طرف و انتقال سرهنگ مهرپویا نیز از طرف دیگر برای ما بسیار نارحت کننده و مشکل بود، زیرا او در سازماندهی و هدایت گردان در میدان های نبرد از هیچ کوششی فروگذار نمی کرد. هر چه از او بنویسم، کم نوشته ام. سایر افراد نیز به خاطر اخلاص و شجاعت و سلحشوریش از صمیم قلب وی را دوست می داشتند. هنگام خداحافظی، متواضعانه او را همچون پدرم درآغوش گرفته و خالصانه وی را غرق در بوسه کردم. هنگام وداع او کارها و فعالیت مرا بسیار ستود ـ گر چه من قابل آن نبودم ـ آن گاه چشم در چشم من دوخت و خداحافظی کرد و رفت.
به نظر نمی رسید به این زودی ها کسی بتواند جایگزین او شود، زیرا از هر نظر موجب پیشرفت امور جنگ بود، ولی بلافاصله سرگرد «قهرمان» معاون سرهنگ مهرپویا، جای خالی او را پر کرد. او نیز افسری شجاع، دلاور و رشید و شایسته در تمام مأموریت های جنگی بود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 10:24:36.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:12 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

گروه انفجارات

يك ماه به عمليات بزرگ والفجر 8 مانده بود. ما در گروه انفجارات واحد تخريب تيپ ، ماموريت داشتيم در حين عمليات ، از طريق طي كردن رودخانه اروند ، پل بزرگ بصره بر روي رودخانه فرات را بوسيله هدايت قايق هاي پر ازمهمات و قرار دادن آنها در زير پل ، منهدم كنيم . براي آمادگي جهت انتقال مواد منفجره و اجراي اين عمليات خطير ، تا شروع عمليات ، آموزش و بدنسازي و تمرينهاي عملي انفجارات ، برنامه روزانه ما بود و همراه نيروهاي ديگر تخريب در قالب گروههاي جنگ مين - كه كارشان احداث ميدان مين با آرايشهاي منظم بود - و گروههاي معبر زن - كه كارشان باز كردن معبر در دل ميادين مين و سيم هاي خاردار حلقوي و رشته اي و فرشي و موانع خورشيدي و ... بود - طبق برنامه اي منظم و آموزشي ، از صبح تا ظهر و از عصر تا غروب آفتاب ، تمرين مي كرديم.

يك ماه به عمليات بزرگ والفجر 8 مانده بود. ما در گروه انفجارات واحد تخريب تيپ ، ماموريت داشتيم در حين عمليات ، از طريق طي كردن رودخانه اروند ، پل بزرگ بصره بر روي رودخانه فرات را بوسيله هدايت قايق هاي پر ازمهمات و قرار دادن آنها در زير پل ، منهدم كنيم . براي آمادگي جهت انتقال مواد منفجره و اجراي اين عمليات خطير ، تا شروع عمليات ، آموزش و بدنسازي و تمرينهاي عملي انفجارات ، برنامه روزانه ما بود و همراه نيروهاي ديگر تخريب در قالب گروههاي جنگ مين - كه كارشان احداث ميدان مين با آرايشهاي منظم بود - و گروههاي معبر زن - كه كارشان باز كردن معبر در دل ميادين مين و سيم هاي خاردار حلقوي و رشته اي و فرشي و موانع خورشيدي و ... بود - طبق برنامه اي منظم و آموزشي ، از صبح تا ظهر و از عصر تا غروب آفتاب ، تمرين مي كرديم.

 گروه 9 نفره ما شامل برادران : باقري ، اخباري ، عرفاني ، شفيعي ، عطار باشي ، رحيمي ، حبيبي ، شمس آبادي و اين حقير بوديم كه در كنار تمرينات طاقت فرسا و خسته كننده ، جوي بسيار صميمي و دوستانه داشتيم و از مسائل معنوي و عاطفي نيز دور نبوديم . همه گروههاي سازماندهي شده كه بالغ بر 12 - 13 گروه مي شديم.بعد از تمرينات روزانه اطراف مقر واحد تخريب ظهر جهت اقامه نماز و صرف ناهار و كمي استراحت در آسايشگاه ، گرد هم مي آمديم . هر روز يك گروه جهت نظافت ساختمان و آسايشگاه و پذيرايي صبحانه و ناهار و شام بعنوان خادم الحسين (ع) (شهردار ) بطور نوبتي انجام وظيفه مي كردند. يكروز كه شهرداري نوبت گروه ما بود ، با برادران شهيدم اخباري و عرفاني مشغول پذيرايي بوديم در موقعيتي كه كارمان تقريبا تمام شده بود و سه نفري با هم صحبت مي كرديم ، شهيد عرفاني گفت : بچه ها واقعا در عمليات آينده كداميك از ما شهيد خواهد شد ؟ شهيد اخباري كه از ما دو نفر قديمي تر بود ، با لحني بسيار قاطع و بدون ترديد گفت : در اين عمليات من بايد شهيد شوم ونوبت من فرا رسيده است . سپس رو به شهيد عرفاني كرد و گفت تو هنوز نوبتت نيست و براي شهادت و قت داري و به من نيز رو كرد و گفت : تو اگر در اين عمليات شهيد شوي سعادت و توفيق زيادي داري . آن روز حرف اين شهيد را خيلي جدي نگرفتم تا اينكه عمليات سرنوشت ساز والفجر 8 فرا رسيد . همه گروه هاي واحد تخريب به منطقه شهرك ولي عصر (عج) خرمشهر كه بوسيله نهر خين از عراق مجزا بود ، انتقال يافتيم و آماده عمليات شديم .

در شهرك ولي عصر بر اثر نزديكي به خط مقدم وبمباران هاي شديد دشمن ، جاي سالمي نمانده بود. مسئول تخريب پس از تفحص فراوان ، منزلي دوطبقه كه تقريبا سالمتر از بقيه بود ، شناسايي كرده و آنجا را بعنوان مقر انتخاب كرديم . روز اول در بدو ورود بچه ها به پاكسازي و تميز كردن خانه پرداختند و هر اتاق را براي ماموريتي آماده نمودند. يك اتاق براي فرماندهي ، يك اتاق براي تسليحات ، يك اتاق براي تبليغات و اتاقي بيرون از ساختمان جهت نگهداري مواد منفجره انتخاب شدند و هال منزل كه بزرگتر از بقيه جاها بود ، جهت استقرار نيروهاي تخريب در نظر گرفته شد . براي اينكه سقف منزل بر اثر بمباران هاي دشمن فرو نريزد ، تصميم گرفته شد كه سقف را دو جداره كنيم. لذا با استفاده از درهاي منازل اطراف شروع بكار كرديم . ابتدا درها را بصورت افقي يك متر پايين تر از سقف اصلي داخل ديوارها و روي تير آهن هايي كار گذاشتيم ، سپس با همكاري كليه نيروها ، كيسه هاي پر از خاك و شن را بر روي درها چيديم .

سقف كاذب بسيار سنگين شده بود و كسي به اين موضوع فكر نمي كرد . با توجه به وفور خوراكي در اطرافمان مثل كيك و آبميوه و كمپوت و چاي و ميوه و تنقلات و ... كسي رغبتي به خوردن نداشت . در اوج كار كه حدود 50 نفر مشغول حمل كيسه هاي خاك و چيدن آنها بوديم و حداقل 20 -25 نفر زير سقف كاذب و يا روي آن بودند ، ناخوداگاه يكي از بچه ها گفت : همه جهت آبميوه خوردن دور هم بيرون بيايند و لحظاتي كار را تعطيل كنيم . نيرويي همه ما را به بيرون كشيد ، به محض خروج آخرين نفر ، تمام سقف كاذب با صدايي مهيب فرو ريخت و گردوغبار همه جا را فرا گرفت.

 همه از جا پريديم و شروع به كنار زدن آوارها كرديم تا اگر كسي زير آوار مانده بيرون بكشيم ، ولي به علت زياد بودن خاكها ، تلاشمان به جايي نمي رسيد . نگراني و اضطراب همه را فرا گرفته بود . مسئول تخريب فرياد زد همه گروهها سريعا آمار بگيرند ، ببينيم چند نفر نيستند . بلافاصله سر گروهها آمار گرفتند ، در كمال تعجب و ناباوري متوجه شديم همه گروهها تكميل هستند و حتي يك نفر هم زير آوار نمانده است . اضطراب بچه ها به يكباره تبديل به شادي و شعفي روحاني بخاطر وقوع اين معجزه الهي گرديد و روحيه همه مضاعف شد و سجده شكر به جهت اين لطف و رحمت پروردگاربه جا آورده شد. از اين قضيه يك روز گذشت و ما هم در حالت آمادگي عملياتي به سر مي برديم. ناگفته نماند ، آتش دشمن از ابتداي ورودمان يكريز و بي امان ادامه داشت - بر اثر آتش دشمن خط تلفن با سيم بين مقر ما و ستاد فرماندهي قطع شده بود . يكي از مسئولين تخريب به برادر عرفاني كه در گروه ما بود گفت : محمود جان از مقر تخريب تا ستاد فرماندهي ، سيم تلفن را وارسي كن و هر كجا كه بر اثر انفجار خمپاره قطع شده است به هم وصل كن تا ارتباط برقرار شود مسير حدود 600-500 متر بود و محل رفت و آمد نيروها از همان جا بود . در اين موقع برادر محمود عرفاني از جا برخاست و با يك حالت عجيب و غير منتظره با تمام نيروهاي داخل مقر شروع به روبوسي و خداحافظي كرد. به او ميگفتيم مگر كجا مي خواهي بروي كه با همه روبوسي و وداع ميكني و او فقط مي خنديد.

 آخرين نفر نزد من آمد و با حالتي بسيار گرم و صميمي ، صورتم را بوسيد و مرا در آغوش خود فشرد و با بوسيدن پيشانيم ، با نگاهي معنا دار وگرم با من خداحافظي كرد و از در خارج شد . بسيار متعجب بودم . هنوز 10 دقيقه اي از خروج او نگذشته بود كه يكي از برادران وارد خانه شد و با اندوه و ناراحتي خبر اصابت خمپاره 60 به اين برادر بزرگوار و شهادت او را اعلام كرد . غم و اندوه همه ما را فرا گرفت و آنجا بود كه به راز وداع عجيب اين عزيز پي برديم و از اينكه به شهادت رسيدنش را دقايقي قبل احساس كرده بود به معنويت و عرفان او غبطه خورديم . روزها مي گذشت عمليات والفجر 8 با پيروزي و موفقيت رزمندگان اسلام و فتح فاو انجام شده بود . من بواسطه مجروحيتم در عمليات به مشهد آمده بودم و دوران نقاهت را پشت سر مي گذاشتم و تمام فكر و ذكرم برگشتن به جبهه و ديدار همسنگران و دوستانم بود كه خبر شهادت برادر عزيزم هادي اخباري را شنيدم وبسيار ناراحت شدم و از اينكه در واپسين روزهاي زندگيش در كنار او نبودم خيلي تاسف خوردم .

با بچه ها قرار گذاشتيم براي ديدن جنازه اش به معراج شهدا برويم و آخرين وداعمان را با پيكر آن عزيز بنمائيم . هنگامي كه در تابوت را باز كردند با مشتي گوشت له شده و خاك و تكه اي از كف پاي شهيد اخباري مواجه شديم . آنجا به راز حرف هاي وي پي بردم كه مي گفت در اين عمليات من بايد شهيد شوم و نوبتم فرا رسيده است . بعد از چند روز به جبهه برگشتم در منطقه عملياتي فاو ، همراه شهيد امير نظري به محل شهادت او رفته و آن جا را ديدم و كار بزرگي كه آن شهيد انجام داده بود از نزديك مشاهده كردم .

آنجا مكاني بود بين خاكريز ما و خاكريز دشمن كه بين دو خاكريز ميدان مين و موانع توسط برادران شهيدم محسن نوكاريزي ، امير نظري ، هادي اخباري ، مجيد غفوري ، احمد رنجبر و بقيه برادران تخريب ايجاد شده بود. وسط اين ميدان مين كلبه اي قرار گرفته بود كه دشمن شب ها با استقرار يك قبضه خمپاره 60 در آن كلبه رزمندگان ما را مورد هدف قرار داده و تعدادي را به شهادت رسانده بود . فرمانده تيپ طي ماموريتي به فرمانده تخريب دستور انهدام آنجا را داده و ايشان نيز اين ماموريت خطير را به برادران شهيد هادي اخباري و مجيد غفوري واگذار كرده بود. شهيد مجيد غفوري مي گفت : من با هادي تعداد 16 عدد مين ضد تانك ام 19 را به اين كلبه منتقل كرديم و پس از جاسازي مين ها در داخل و اطراف كلبه ، آنها را به وسيله فتيله انفجاري به هم سٍري كرديم . آخرين مين را بوسيله چاشني و فتيله مسلح كرديم و آماده بوديم كه فتيله با روتي را روشن كرده و فرار كنيم تا با انفجار مين ها ، كلبه از بين برود . ( لازم به ذكر است انفجار يك عدد مين ام 19 قادر به چپ كردن و از كار انداختن يك دستگاه تانك كه ده ها تن وزن دارد ، مي باشد) در آخرين لحظه هادي به من گفت : من يكبار ديگر فتيله ها و چاشني ها را وارسي مي كنم تا همه چيز درست باشد. تو قدري از خانه دور شو تا اتفاقي نيفتد . به محض ورود هادي به كلبه ، ناگهان يك گلوله خمپاره 60 از طرف دشمن به سمت كلبه شليك شد و مستقيما بر روي يك قسمت از فتيله انفجاري فرود آمد و يكباره تمام مين ها با هم منفجر شدند و شهيد اخباري در ميان كوهي از انفجار و دود و باروت و گرد وخاك ، تكه تكه شد و همراه با از بين رفتن كلبه ، روح مقدس او به معراج پر كشيد . در اين ميان شهيد غفوري نيز زير خاكهاي كلبه تقريبا دفن شد . و بر اثر نور ناشي از انفجار چشمانش موقتا نابينا شده بود كه با كمك يكي از بچه ها نجات مي يابد و بعدا در بين عمليات كربلاي 4و5 به شهادت مي رسد.

 يكي دو شب بعد يكي از بچه ها بنام شهيد احمد رنجبر شبانه بصورت سينه خيز به محل شهادت هادي رفته و تكه هاي اندكي از گوشت بدن وي را كه يافته بود با خود به عقب مي آورد . هادي با اهداي خون پاكش ، كار بزرگي كرد و با انهدام آن كلبه ، ذره ذره هاي بدنش بر باد جنوب ، همراه روح بلندش در آسمان اوج گرفت و نام و يادش را در سينه پر از رمز و راز خاطرات دفاع مقدس جاودانه كرد ، تا همرزمانش از آتش كينه دشمنان در امان بمانند حتي اگر هادي ديگر نباشد .

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:33:54.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:11 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

عمليات كربلاي پنج

بدون ترديد، سال 65 از مشكل‌ترين و پربارترين سال‌هاي جنگ تحميلي مي‌باشد. شرايط حاد سياسي و اقتصادي تحميل شده از سوي دشمنان جهاني انقلاب اسلامي، در اين سال، بيشترين تهديدها و طاقت‌فرساترين فشارها را متوجه مسؤولين امر جنگ كرد. در اين ميان فتح «فاو» يك عامل قوي جهت حفظ موازنه بود و بدين ترتيب در ترسيم معادلات نظامي توسط تحليلگران، جمهوري اسلامي در وضعيتي برتري قرار گرفت. بدون ترديد، سال 65 از مشكل‌ترين و پربارترين سال‌هاي جنگ تحميلي مي‌باشد. شرايط حاد سياسي و اقتصادي تحميل شده از سوي دشمنان جهاني انقلاب اسلامي، در اين سال، بيشترين تهديدها و طاقت‌فرساترين فشارها را متوجه مسؤولين امر جنگ كرد. در اين ميان فتح «فاو» يك عامل قوي جهت حفظ موازنه بود و بدين ترتيب در ترسيم معادلات نظامي توسط تحليلگران، جمهوري اسلامي در وضعيتي برتري قرار گرفت.

تدابير دشمن بعثي در بازپس گيري فاو به عنوان عامل برتر به سرانجام نرسيد و او تدبير ديگري براي ايجاد موازنه مطلوب اتخاذ كرد. اين تدبير، كه بعداً «استراتژي دفاع متحرك» خوانده شد، در ابتدا صورتي موفق به خود گرفت، اما با اتخاذ تدابير هوشمندانه توسط فرماندهان سپاه اسلام، اقدامات پدافندي دشمن خنثي و متوقف شد و با عمليات «كربلاي 1» اين دوره از جنگ نيز با شكست دشمن پايان يافت و در تيرماه 65 مجدداً نيروهاي اسلام ابتكار عمل را به دست آوردند.

در اواخر سال 65، پيروزي عمليات بزرگ «كربلاي 5»، چشم‌اندازي تازه از آينده جنگ را در نزد تحليلگران جهاني ترسيم نمود. *** عمليات بزرگ كربلاي 5 شرق بصره مرحله اول؛ عمليات كربلاي پنج، ساعت 35/1 بامداد 19/10/65 با رمز مبارك يا زهرا(س) آغاز شد. نيروهاي اسلام تحت فرماندهي قرارگاه مركزي خاتم‌الانبياء و تمايلات آتشباري سنگين به مواضع دشمن حمله‌ور مي‌شوند. ابتدا تيپ‌هاي 429، 421، 501 وابسته به سپاه سوم عراق كه مأمور دفاع از دژ مستحكم شرق بصره بودند مورد هجوم غافلگيرانه سپاه اسلام قرار مي‌گيرند و به طور كلي منهدم و مجبور به فرار مي‌شوند.

دشمن نسبت به هيچ يك از محورهاي عملياتي به طور كامل هوشيار نبوده البته نسبت به پنج ضلعي داراي درصدي هوشياري بود. با روشن شدن هوا چهار گردان از نيروهاي عراق جهت بازپس‌گيري مناطق از دست داده وارد عمل مي‌شوند كه در يك درگيري سنگين به اهداف خود نمي‌رسند و پس از تحمل خسارات و ضربات سخت از صحنه مي‌گريزند. رزمندگان اسلام بعدازظهر نخستين روز عمليات، درگير پاتك‌هاي متعدد دشمن مي‌شوند كه با مقاومت شجاعانه، هر بار به عقب رانده مي‌شوند در ادامه درگيري‌ها، مواضع جديدي از دشمن در اطراف درياچه ماهي تا غرب اروندرود به كنترل نيروهاي خودي در مي‌آيند. دشمن يك روز پس از شروع عمليات در منطقه كوشك، جبهه جديدي را باز مي‌كند كه بامقابله سختي از سوي رزمندگان مواجه مي‌شوند. در دومين شب، نيروهاي عراق براي عقب راندن نيروهاي اسلام، اقدام به پاتك مي‌كنند كه دچار شكست و سردرگمي مي‌شوند.

در ادامه، رزمندگان با تهاجم با چهار تيپ، مناطق جديدي را به تصرف خود درمي‌آورند كه منجر به انهدام تيپ‌هاي 45، 439 و 501 پياده دشمن مي‌شوند. سرانجام با نبرد و هجوم‌هاي با امان نيروهاي اسلام شلمچه از وجود ناپاك دشمن خالي مي‌شود و فاصله خود را با شهر بصره كم مي‌كنند. مرحله دوم: دومين مرحله از عمليات در شب 21/10/65 در شمال غرب شلمچه آغاز مي‌شود و نيروي ايران در هجمه با امان خود ضمن وارد كردن خسارت فراوان به لشگرهاي 12 زرهي، 11، 65 و 8 مكانيزه از لشگر سوم دشمن موفق مي‌شوند، پاسگاه‌هاي شلمچه، بوبيان، و كوت سواري را آزاد كنند. نيروهاي اسلام در ادامه عمليات، كيلومترها از جاده آسفالته شلمچه – بصره را به تصرف خود درمي‌آورند. گارد رياست جمهوري عراق پاتك‌هاي سنگين خود را به ويژه در اطراف درياچه ماهي با تعداد زيادي تانك و حمايت شديد آتش آغاز مي‌كنند كه هر بار با دفاع جانانه رزمندگان مواجه مي‌شوند و به اهداف خود نمي‌رسند. در اين ميان يگان‌هايي هم از سپاه هفتم عراق براي كمك و افزايش روحيه از دست رفته ارتش عراق وارد منطقه مي‌شوند كه عملاً زمين‌گير مي‌شوند.

از سوي ديگر راديو بغداد با هذيان‌گويي و با تهديد، جنگ‌افزارهاي گوناگون خود را به رخ نيروهاي اسلام مي‌كشند و اقدام به جنگ رواني مي‌كنند. در ادامه عمليات، دژ فولادين شرق بصره در ميان چشم‌هاي حيرت‌زده فرماندهان ارتش عراق سقوط مي‌كند و مواضع‌ جديدي از شلمچه و درياچه ماهي آزاد مي‌شود و دو پاسگاه و دو جزيره(1) به تصرف نيروهاي اسلام درمي‌آيند. با فرا رسيدن شب سه‌شنبه نيروهاي اسلام متشكل از چند لشگر (2) آماده هجوم به سوي مناطق اطراف درياچه ماهي و غرب شلمچه مي‌شوند. در همان مراحل ابتدايي تعداد زيادي از افراد دشمن كشته و زخمي مي‌شوند در اين بين دو تيپ از گارد رياست جمهوري به مقابله با نيروهاي خودي مي‌پردازند كه با هوشياري نيروهاي اسلام تحركات آنها عقيم مي‌ماند. اين دو تيپ از گارد رياست جمهوري براي بار دوم اقدام به پاتك مي‌كنند كه اين بار هم با شكست مواجه مي‌شوند. قواي اسلام در تكميل پيروزي‌هاي خود، تيپ 16 گارد را در غرب درياچه ماهي و تيپ 19 از لشكر دوم گارد در محور غرب شهر ؟؟ مورد حمله قرار مي‌گيرند و با روشن شدن هوا اجساد عراقي‌ها و ؟؟ زرهي آنها در جاي جاي منطقه نبرد به چشم مي‌خورد. رژيم عراق در سفر چهارشنبه 24 دي ماه در پي شكست‌هاي متعدد خود در منطقه دست به جنايت ديگري مي‌زند و در سالروز شهادت حضرت فاطمه(س) شهر مذهبي قم را بمباران مي‌كند. در اين ميان در صحنه‌هاي نبرد خبر مي‌رسد تيپ‌هاي 703 و 94 ارتش عراق ضربات سختي را متحمل شدند و تيپ‌هاي 47، 23 و 101 پياده عراق مورد هجوم قرار گرفته‌اند و بدين ترتيب جزيره بوارين به محاصره درمي‌آيد.

دشمن تلاش مي‌كند با شليك منور و روشن كردن هوا و با فشار زياد، محاصره جزيره بوارين را بشكند ولي با هوشياري، نيروهاي اسلام، فرصت ابتكار را از آنها مي‌گيرند و پس از مقاومت حماسي و شجاعانه مواضع دشمن را در هم مي‌كوبند. نيروهاي خودي در زير آتش سنگين دشمن وارد جزيره بوارين مي‌شوند و تيپ 94 پياده مستقر در جزيره كه مأمور حفاظت از اين منطقه مي‌باشد، منهدم مي‌شود و افراد آن كشته و زخمي و تعدادي هم به اسارت سپاه اسلام درمي‌آيند. نيروهاي اسلام در محور شلمچه با هجوم جانانه خود و پشت سر گذاشتن موانع ايذايي، بويژه رودخانه دوعيجي وهبان بخش وسيعي از ادوات دشمن را به آتش كشيده و تجهيزات قابل توجهي را به غنيمت درمي‌آورند و با گسترش عمليات و تكميل محاصره نيروهاي عراق در شمال رودخانه سليمانيه واقع در شهر بصره، قرارگاه‌هاي فرماندهي سرتيپ مشترك را به تصرف درمي‌آورند. با فشار عمليات، مردم، شهر بصره را تخليه مي‌كنند و از قول خبرنگاران خارجي مستقر در شهر فقط ماشين‌هاي نظامي و آمبولانس‌ها در حال تردد بودند. صدام در اين ميان از مسؤولان نظامي و سياسي خود از جمله لطيف نصيف جاسم و عدنان خيرا... مي‌خواهد تا دلايل شكست‌هاي ارتش عراق را بررسي و پيدا كنند. رزمندگان اسلام در قالب چند لشگر و تيپ با عبور از ميدان‌هاي وسيع مين و موانع ايذايي قرارگاه‌هاي تيپ 37 زرهي و تيپ 802 پياده، ارتش عراق را در جزاير ام‌الطويل و فياض مورد هجوم قرار مي‌دهند و اين دو جزيره با محوري به طول 11 كيلومتر به تصرف رزمندگان اسلام درمي‌آيد. با عبور از رودخانه خين و اروندرود صغير، چندين كيلومتر ديگر از مناطق و جزاير منطقه به تسلط رزمندگان درمي‌آيد و نيروهاي خودي در چند صد متري بندرگاه بزرگ شهر ابوالخصيب و مجتمع پتروشيمي بصره قرار مي‌گيرند. مرحله سوم عمليات: نيروهاي اسلام در تاريخ 28/10/65 به مواضع دشمن در محور نهر جاسم هجوم مي‌برند و بدين ترتيب سومين مرحله آغاز مي‌شود و پس از شكستن مقاومت‌هاي اوليه دشمن از نهر جاسم عبور و پس از تسلط بر پل‌هاي ارتباطي اين محور به عمق يك كيلومتري در غرب نهر جاسم نفوذ مي‌كنند. صدام حسين در يك نمايش تبليغاتي و تزريق روحيه به فرماندهان شكست خورده خود به تعدادي از فرماندهان مستأصل خود مدال و جايزه اهدا مي‌كند از طرفي ستاد تبليغات جنگ ايران از خبرنگاران جهان براي بازديد از فتوحات رزمندگان اسلام دعوت به عمل مي‌آورد. حملات نيروهاي اسلام در دوم بهمن ماه ادامه مي‌يابد و در ادامه عمليات در غرب نهرجاسم، با تيپ‌هاي 238، 704 و 18 از لشگرهاي 11 و 19 و يگان‌هايي از تيپ 10 زرهي درگير مي‌شوند و خسارات زيادي به دشمن وارد مي‌آورند. دشمن با توسل به سلاح شيميايي و اجراي آتش سنگين سعي مي‌كند عمليات را متوقف كند و خود را از بن‌بست نجات دهد، اما با تداوم عمليات نيروهاي اسلام، خود را به غرب درياچه‌ ماهي مي‌كشانند. نيروهاي اسلام، شنبه 11 بهمن ماه با انجام سه عمليات محدود، ضربات جديدي بر دشمن وارد مي‌آورند. اين حملات از سه جناح عليه دشمن اجرا مي‌شود، جناح مياني شلمچه – بصره، جناح شمالي در غرب آبگرفتگي كنار درياچه ماهي و جناح جنوبي در شمال منطقه جزيره صالحيه و غرب رودخانه جاسم. نيروهاي اسلام بار ديگر در شب پنجم اسفندماه نيروهاي عراق را در غرب درياچه ماهي مورد حمله قرار مي‌دهند و پس از دور روز نبرد، خطوط دفاعي آنها از نوع هلالي سقوط مي‌كند. بدين ترتيب غرب نهرجاسم نيز به كنترل كامل نيروهاي خودي درمي‌آيد. شوراي فرماندهي عراق به دليل شكست‌هاي اخير، ژنرال طالع خليل الدواري را به خاطر بي‌كفايتي بر كنار و سپهبد ضياءالدين جمال را به فرماندهي سپاه سوم متلاشي شده عراق منصوب مي‌كند. از جنوب شرقي درياچه ماهي خبر مي‌رسد كه نيروهاي تحت محاصره پس از به جا گذاشتن كشته و اسير مواضع خود را از دست داده‌اند. ششم اسفندماه در ادامه عمليات، شمال جاده بصره – شلمچه مورد هجوم رزمندگان اسلام قرار مي‌گيرد و مواضع جديدي از دشمن تصرف مي‌شود.

بدين ترتيب اهداف از پيش تعيين شده عمليات بزرگ كربلاي 5 محقق مي‌شود. نتايج عمليات قرارگاه خاتم‌الانبياء نتايج عمليات كربلاي 5 را بدين شرح اعلام مي‌كند: آزادسازي 150 كيلومتر مربع از خاك ميهن اسلامي و سرزمين عراق؛ تصرف جزاير مهم و استراتژيك بوارين، فياض، ام الطويل و منطقه حساس شلمچه، شهرك‌هاي مهم دوعيجي، رودخانه دوعيجي، نهر جاسم و قسمتي از جاده شلمچه – بصره. در اين عمليات قوي‌ترين خطوط پدافندي دشمن كه با كمك مستشاران خارجي ايجاد شده بود، تا عمق 9 كيلومتري خاك عراق در هم شكسته شد و دشمن براي مقابله با تهاجم برق‌آساي نيروهاي اسلام، 140 تيپ از لشكرهاي مختلف ارتش عراق را به اين منطقه اعزام كرد كه طي بيش از يك ماه نبرد و يورش پي‌درپي نيروهاي اسلام، 81 تيپ و گردان مستقل دشمن كاملاً متلاشي و منهدم شدند و 34 تيپ و گردان مستقل نيز به ميزان 50 درصد آسيب ديدند. در طي اين عمليات 700 دستگاه تانك و نفربر، 1500 دستگاه از انواع خودرو، 250 دستگاه قبضه انواع توپ صحرايي و ضدهوايي و 400 دستگاه ادوات جنگي، مهندسي و رزمي منهدم شد. پدافند هوشيار سپاه توحيد در طول عمليات كربلاي 5 موفق شد، 80 فروند از هواپيماهاي جنگي دشمن را هدف قرار داده و سرنگون كند.

در اين عمليات بيش از 40000 تن از نظاميان عراق كشته و مجروح شده و 300 فرمانده تيپ عراق به هلاكت رسيدند و 26 فرمانده تيپ نيز مجروح و از يگان‌ رزمي خارج شدند. در اين منطقه، بيش از 2700 نظامي عراق به اسارت درآمدند كه در ميان اسرا دو فرمانده عالي رتبه با درجه سرتيپي، 5 فرمانده تيپ، دو معاون فرمانده تيپ، 40 افسر ارشد و ... ديده مي‌شدند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:34:47.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:11 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ 8 ] [ 9 ] [ 10 ] [ > ]