دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

چند فرازی از توبه نامه شهید علیرضا محمودی پارسا رو اینجا ذکر می کنیم؛ فقط قبل از خوندن یادمون باشه که این توبه نامه کسی است که هنوز به سن تکلیف نرسیده ولی نگران ترک اولی هایی است که ... 


ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 11:59 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مادر شهید «جلال شعبانی» می‌گوید: پسرم در آخرین رفتنش به فعالیت در تفحص شهدا اعتراف کرد و با بیان خاطره‌ای گفت: «مادر! وقتی مشغول تفحص بودیم دو پیکر مطهر را یافتیم که دست و پا بسته آن‌ها را داخل بشکه انداخته بودند». 


ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 11:58 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 آخرین مرتبه شهید رضا دستواره جلوی همت را گرفت، تا مانع رفتن او شود. حاج همت وقتی اصرار زیاد دستواره را دید، بر سرش فریاد زد: من فرمانده لشگرم! 


ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 11:58 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهیدی که 72 ساعت در باتلاق مقاومت کرد
 برادر شهید ابراهیمی می‌گوید: حاج ستار و همرزمانش 72 ساعت در باتلاق‌ محاصره بودند در حالی که از هر طرف نارنجک به طرفشان پرت می‌شد، بعثی‌ها حاج ستار را صدا ‌کردند و ‌گفتند: «اگر تسلیم شوی با تو کاری نداریم». 
 شهید «حاج‌ستار ابراهیمی هژیر» به تاریخ 11 آبان ماه 1335 در روستای قایش از توابع شهرستان «رزن» استان همدان به دنیا آمد؛ پدرش مراد علی و مادرش مرصع نام داشت؛ پدرش کشاورز و مادرش خانه دار بود.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته انقلاب اسلامی رزن به پاسداری از دستاورد‌های انقلاب پرداخت؛ وقتی امام خمینی(ره) دستور تشکیل سپاه پاسداران را صادر کردند، عضو سپاه شد و از طرف سپاه مأموریت یافت و در دادگاه انقلاب همدان مشغول خدمت شد و با گروهک‌های منافق مبارزه کرد.

شهید ستار ابراهیمی




او در سال 1360 هنگامی که دختر منافقی را دستگیر و به دادگاه منتقل می‌کرد، در میان راه آن دختر، نارنجک را به پهلوی او زد و بر اثر انفجار نارنجک کلیه‌اش را از دست داد و یکی از برادران سپاهی نیز به نام احمد مسگریان به شهادت رسید؛ ستار در بیمارستان اکباتان همدان جهت مداوا بستری شد که پس از بهبودی نسبی دوباره به سر کار رفت.

هنگامی که در دادگاه انقلاب مشغول خدمت بود، جنگ تحمیلی آغاز شد؛ با وجود نیاز به نیرو و با توجه به این که دادگاه خیلی تلاش کرد که مانع رفتن او شود، اما او برای دفاع از اسلام عازم منطقه جنگی سر پل ذهاب شد، بعد از مدتی به کرمانشاه رفت.

او در جبهه با شهیدان علی چیت‌سازیان، ناصر قاسمی، عباس فرخی، شهبازی و گنجی همرزم بود.

ستار ابراهیمی در مدت حضور پرثمرش در جبهه در اکثر عملیات‌ها شجاعانه شرکت داشت که عملیات‌های 11 شهریور، ثارالله، فتح مبین، الی بیت‌المقدس، والفجر مقدماتی، رمضان، والفجر 5 و2،  میمک، جزیره مجنون، خیبر، والفجر 8، کربلای 5 و 4 را می‌توان نام برد.

این شهید در سال 1361 به عضویت تیپ فاتح انصارالحسین(ع) در می‌آمد و در واحدهای مختلف از جمله آمار تیپ، اعزام نیرو، دفتر ستاد طرح عملیات و معاون گردان مشغول خدمت شد.

در عملیات «کربلای 5» برادر ستار، به نام «صمد ابراهیمی» به شهادت رسید، با وجودی که توان انتقال جنازه برادرش را به پشت جبهه داشت، اما این کار را نکرد و در جواب برادرانی که علت را از او جویا شدند پاسخ داد: «چگونه می‌توانستم، چنین کاری کنم! در صورتی که جنازه همرزمان شهیدم در زیر آفتاب سوزان جنوب مانده‌اند، برایم فرقی نمی‌کند که این پیکر برادرم باشد یا همرزمم، برای من همه رزمنده‌ها برادرند».

تیمور ابراهیمی، برادر و همرزمش می‌گوید: «در یکی از عملیات‌ها وقتی به محاصره ‌افتادند و نمی‌توانستند، تیراندازی کنند، بعثی‌ها حاج ستار را با اسم صدا کردند و گفتند، اگر تسلیم شوی با تو کاری نداریم، آنها به مدت 72 ساعت در باتلاق‌های منطقه در محاصره بودند در حالی که از هر طرف نارنجک به طرفشان پرت می‌شد، در آنجا ستار زخمی شد».

 فرمانده گردان 155 حضرت علی اصغر(ع) در عملیات «کربلای 5» زمانی که مأموریتش در عملیات تمام شده بود، در حال برگشت به عقب بودند که فرمانده گردان بعدی به علت پاتک دشمن به شهادت رسید و حاج ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت و از کانالی که در حال تیراندازی بود، ترکش به سرش اصابت کرد و 12 اسفند 1365 به شهادت رسید.

او حدود 6 سال در جبهه خدمت کرد؛ پدر ستار در جبهه در چادر نشسته بود که بچه‌ها با سر و صدای زیاد به یکدیگر می‌گفتند: «فرمانده گردان شهید شده است». در حالی که متوجه حضور پدر حاج ستار نشده بودند و پدر حاجی متوجه شهادت پسرش شد.

بچه‌ها پیکر مطهر شهید ابراهیمی را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد، چون حاج ستار پیش دشمن خیلی عظمت و ارزش یافته بود، بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شد که ستار ابراهیمی کشته شده است.

 فارس

نگارنده : admin در 1391/12/13 09:44:31.
 

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 11:58 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سفره "هفت شهید"
عکسی که می بینید، از آلبوم یک رزمنده قدیمی کشف شده است. این عکس فاقد هر گونه دید هنری و ظرافت در کادربندی است. 

 عکسی که می بینید، از آلبوم یک رزمنده قدیمی کشف شده است. این عکس فاقد هر گونه دید هنری و ظرافت در کادربندی است. چهره اغلب حاظران در تصویر ناپیدا است و عکاس، تنها به نیتِ ثبت یک یادگاری برای آلبوم شخصی اش، با دوربینی خانگی، اقدام به عکسبرداری کرده است. اما گذشت زمان و شهادت هفت تن از حاضران در این عکس، آن را به سندی خاطره انگیز بدل کرده است.

به روایت صاحب عکس، اشخاص حاضر بر گرد این سفره به ترتیب شماره گذاری عبارتند از:

1- شهید علی صیاد شیرازی، فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش
2- شهید محمدابراهیم همت، فرمانده وقت سپاه پاوه
3- شهید ناصر کاظمی، فرماندار وقت پاوه
4- جاوید نشان تقی رستگار مقدم، از اعضای سپاه پاسداران مریوان
5- شهید رضا سلطانی قمی، از اعضای سپاه پاسداران مریوان
6- شهید رضا چراقی، از فرماندهان محور سپاه مریوان
7-جاوید نشان حاج احمد متوسلیان، فرمانده وقت سپاه پاسداران مریوان
محل عکسبرداری، مقر سپاه مریوان است و زمان آن سال 1360 است.
روح تمامی این عزیزان قرین رحمت حق باد

مشرق

نگارنده : admin در 1391/12/12 10:36:39.

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 11:58 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پایی که تا آخر عمر زنده ماند 
رئیس بیمارستان گفت: ما کاری به رضایت ایشان نداریم، اگر پایش قطع نشود به زودی عفونت به قلب می‌رسد. ما نتیجه را برای مرکز پزشکی بنیاد ارسال می‌کنیم و آنها هم از پدر و مادرش رضایت خواهند گرفت.
خبرگزاری فارس: پایی که تا آخر عمر زنده ماند


ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 11:57 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خدمت تا روز شهادت/ مروری بر زندگی شهیده پروانه شماعی‌زاده
پروانه شماعی‌زاده از جمله شهیدان دوران دفاع مقدس محسوب می‌شود.آماده رفتن به سفر بودند که خبر آمد عملیات شده است. از طرف سپاه اطلاعیه‌ای صادر شده بود که نیاز فوری به حضوربهیاران است...  وی پانزدهم مردادماه سال 1343 درقصرشیرین به دنیا آمد. 13 ساله بود که همراه با عده‌ای از دوستان و همکلاسی‌هایش به جلسات مذهبی- سیاسی راه یافت. پدرش نقاش بود و به خاطر بازار کار بهتر، مدتی به «سرپل ذهاب» مهاجرت کردند. پروانه آنجا هم به فعالیتش علیه رژیم شاه ادامه داد و به همین خاطر، مدیران و معلمانش به او تذکر دادند که در مدرسه فعالیت‌های سیاسی نداشته باشد؛ اما او در مخالفت با رژیم شاه، با استدلال با آن‌ها بحث کرد. مشاجره پروانه با آنها کار را به جایی رساند که دیگر دانش‌آموزان نیز با او همراه شدند و مدرسه را به تعطیلی و تحصن کشاندند.

پس از پیروزی انقلاب در کمیته امداد و جهاد سازندگی مشغول به کار شد. با تشکیل نهضت سوادآموزی،اولین دوره تدریس سوادآموزی را در زادگاهش برپا کرد و 15 ساله بود که معلم روستای «دارتوت» شد.

با آغاز جنگ تحمیلی،ازروز پنجم مهرماه سال1359 در درمانگاه شهید نجمی واقع در بوستان شهر سرپل ذهاب به امدادگری مجروحان مشغول شد.پدرش هم خبرنگار روزنامۀ اطلاعات شده بود و وقایع مربوط به جنگ را برای روزنامه گزارش می‌کرد. هر چند خانواده‌اش شهر جنگ زده سرپل ذهاب را ترک کرده و به کرمانشاه رفته بودند اما به خاطرحملۀ دشمن،فرصت نکرده بودند هیچ وسیله‌ای برای زندگی با خودشان ببرند. پروانه یک بار که عده‌ای از مجروحان را با آمبولانس به کرمانشاه برده بود برایشان چند دست رختخواب برد.

نیروهای عراقی پیشروی به سرپل ذهاب نزدیک شده بودند. قرارشد مجروحان به پناهگاه زیرزمینی منتقل شوند و پرستاران و امدادگران زن نیز درمانگاه را ترک کنند و به خانه‌هایشان برگردند. دختران و زنان امدادگر و پرستار مشغول جمع‌آوری وسایل شخصی‌شان بودند اما آرامش پروانه آن‌ها را با به تردید انداخت. او مثل روزهای قبل،مشغول پرستاری و رسیدگی به مجروحان بود.

یکی ازآنها به پروانه گفت:پروانه مگر دستور را نشنیده‌ای؟باید به عقب بگردیم.هیچ می‌دانی اسیرشدن به دست عراقی‌ها و تحمل شکنجه‌های آن‌ها کارهرکسی نیست؟. به فکر خودت و خانواده‌ات باش.

پروانه داروی یک مجروح بدحال را داد ونگاهی ازسردلسوزی به او انداخت و گفت: این‌ها را رها کنم و به فکرجان خودم باشم؟نمی‌توانم.

پزشکان هر قدر با او صحبت کردند، زیر بار نرفت. تعدادی فشنگ و نارنجک را محکم به کمرش بست و گفت: حاضرنیستم به هیچ قیمتی شهر راترک کنم. یکی ازپرستاران به گفت: ما از شهادت نمی‌ترسیم. خبر آمد که عراقی‌ها نزدیک‌تر شده‌اند ولی پروانه همچنان مجروحان را مداوا می‌کرد.

حدود یک سال از شروع جنگ گذشته بود که پروانه خواستگارانش را یکی یکی به بهانۀ اینکه تمایلی به ازدواج ندارد،ردکرده بود.می‌خواست ازدواج ،دست و پایش را برای خدمت نبندد.

هفتم شهریورماه سال1360،علی اصغر از او خواستگاری کرد.او معلم آموزش وپرورش و بسیجی بود.داوطلبانه آمده بود جبهه و اعزامی از اسدآباد همدان بود. در پادگان ابوذر سرپل ذهاب ازپروانه خواستگاری کرد. از پادگان ابوذر تا خط مقدم فاصلۀ زیادی نبود. پروانه مقید بود که با نامحرم صحبت نکند بنابراین از او خواست برای اینکه بتوانند با هم صحبت کنند برای دوساعت با هم محرم شوند.

علی اصغر تدریس را رها کرده بود و می‌گفت: قصد دارد تا پایان جنگ، سنگردفاع از اسلام و انقلاب را ترک نکند. آنچه او می‌گفت همان آرمان و اعتقاد پروانه بود.در همان صحبت کوتاه مطمئن شد علی‌اصغر همان مرد آرزوهایش است و به همین خاطر به خواستگاری‌اش جواب مثبت داد.

علی اصغروقت خداحافظی گفت: چند روز دیگر عملیاتی در پیش داریم و اگر شهید نشدم با خانواده برای خواستگاری به کرمانشاه خواهم آمد وانشاالله پس ازجنگ به قم خواهیم رفت و درس طلبگی خواهیم خواند. علی‌اصغر به خط مقدم رفت و پروانه هم همان جا در درمانگاه پادگان ابوذر ماند. شب همان روز چاره‌ای نداشت. باید با خودش کنار می‌آمد که او ماندنی نیست.

چهار روز بعد خبر آوردند که علی اصغر و 12 نفر از دوستانش در حمله به ارتفاعات «قراویز» سرپل ذهاب به شهادت رسیده‌اند و پیکرهای آنان در فاصله بین نیروهای خودی و عراقی‌ها جا مانده است.

روزهای چشم انتظاری پروانه شروع شد. روزهای نامه‌های بی‌جواب.همه می‌گفتند که علی اصغر شهید شده است اما او به آمدنش امید داشت و به همۀ خواستگارانش جواب رد می‌داد.

به زیارت امام رضا(ع) رفت. همان جا خواب دید که شهید رجایی به دیداراو آمده است. درخواب به پروانه فرموده بود:علی اصغر پیش ما است.او در باغی سرسبز و خوش آب و هوا است.نگران او نباش.

11 ماه بی‌خبری پایان یافت. پیکرعلی اصغر و دوستانش را پیدا کردند و برای تشییع به شهر آوردند. رفتن مردی که قرار بود مرد زندگی‌اش باشد، او را برای شهادت بی‌تاب‌ترکرد. نشست و وصیت‌نامه‌اش را نوشت.

درسال1361 همراه یکی دو نفر ازخانم‌های رزمنده به عنوان بهیار برای حضور در کاروان حجاج انتخاب شد. آماده رفتن به سفر بودند که خبر آمد عملیات شده است. از طرف سپاه اطلاعیه‌ای صادر شده بود که نیاز فوری به حضوربهیاران است. پروانه مانند دیگران به جهاد رفت ولی دوستانش به حج.

پس ازآزادسازی قصرشیرین( زادگاهش) بر خاک پاکی که خون هزاران شهید آن را از آزاد کرده بود،سجده کرد. شهرپاکسازی شد و خط مرزی جلوتر رفت.درمانگاه نیز به جلوتر انتقال پیدا کرد. در شهر خانه‌ای نمانده بود تا بتوانند در آن استراحت کنند. پروانه را با گروهی ازخواهران به کرمانشاه انتقال دادند و او در بیمارستان آیت‌الله طالقانی کرمانشاه مشغول کار شد.

تا نیمه‌های سال1363 نیز همان جا ماند.بعد با عنوان مأمور به جهاد سازندگی تهران رفت و از آنجا دوباره به کرمانشاه منتقل و در گروه پزشکی جهاد عازم خدمت به روستاهای محروم شد.

رفت منزل یکی ازآشنایان که به او سربزند. مدتی بود که آن‌ها سرپرست خانواده‌شان را از دست داده بودند.می‌خواست دختر کوچک‌شان را ببرد و برایش چیزی بخرد. چهار روز به عید نوروز سال1367 مانده بود. هدایایی را برای آن‌ها خرید و عازم منزل دخترک شد که غرش هواپیمای بعثی و به دنبال آن بمباران وحشیانۀ شهر پروانه را به آرزویش رساند. 

 خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)

نگارنده : admin در 1391/12/09 11:53:27.

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 11:57 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 
آخرین لبخند یک مادر شهید به کودکانش
روایت شهیده «زهرا کردی»، وصف شهیدی است که هنگام دفن پیکرش، چشمانش را باز کرد و برای آخرین بار به کودکانش لبخند زد. 
«زهرا کردی» در روستای «حیدر‌آباد» دامغان به دنیا آمد. در 20 سالگی و سال 1350 با «غلامرضا ملائی‌پور» ازدواج کرد. همسرش کارمند کارخانه ملامین‌سازی بود. پس از تولد دومین فرزندشان به یک منزل استیجاری در تهران رفتند و زهرا کردی برای کمک به معیشت خانواده، با خیاطی و لحاف‏‌دوزی به همسرش کمک می‌کرد.

زهرا کردی با شروع جنگ تحمیلی به مساجد لولاگر،حجت،صادقیه و ... می‌رفت و کمک‌های مردمی را برای جبهه‌های جنگ جمع‌آوری می‌کرد. در همان ایام فرزند سوم آنها نیز متولد شد.

وی همواره در تشییع پیکرهای شهدا شهدا شرکت می‌کرد. دوم اردیبهشت‌ماه سال 61 که از تشییع پیکرهای شهیدان گمنام مسجد لولاگر همراه با صاحبخانه و دوستان خود به خانه برمی‏‌گشت، افسوس زیادی می‌خورد و می‌گفت که من به حال شهدا غبطه می‌خورم. کاش من هم به جای آنها بودم.

دوستانش نقل می‌کنند که ما او را سرزنش کردیم و گفتیم: با وجود این کودکان کوچکت، چطور دلت می‌آید این حرف را بزنی که وی در جواب گفت: خدای آنها بزرگ است.

چند روز بعد از این صحبت‌ها، صبح زود بود که برای خرید از منزل خارج شد. همسرش تازه از شیفت کاری شب برگشته بود و خواب بود. زهرا فرزند 10 ماهه خود را در آغوش گرفته و به همسایه‌اش گفته بود که من وحید را با خود می‌برم، اگر دیر کردم به دنبالم بیایید. زهرا در بین راه دید گروهی از منافقین قصد ترور حجت‌الاسلام کافی امام جماعت مسجد امام علی(ع) را دارند. در آنجا بود که با ندای «الله اکبر» و سر و صدا کردن و «منافق منافق» گفتن، آنها را لو داد و همین مسئله موجب شد که منافقین به سمت او شلیک کرده و او را به شهادت برسانند و حجت‌الاسلام کافی هم زخمی شد.

همسایه‌اش نقل می‌کند که طبق سفارش شهیده، وقتی دیدیم دیر کرد، با یکی از فرزندانش به دنبالش رفتیم و در بین راه با تجمع مردم روبه‌رو شدیم. فرزندش گفت: لیلا خانم این چادر مادرم است. من ابتدا به حرفش گوش نکردم اما وقتی جلو رفتم دیدم درست است و زهرا در راه انقلاب و دفاع از روحانیون انقلابی در خون خود غلطیده است.

همراه مأموران به منزلش رفتیم و به همسرش خبر دادیم و پیکر پاکش را در بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپردیم.

خواهر شهید نقل می‌کند که هنگام تشییع پیکر زهرا، فرزندانش بسیار بی‌تابی می‌کردند و التماس می‌کردند که بگذارید یک بار دیگر مادرمان را ببینیم. وقتی بچه‌ها را بر سر قبر مادرشان بردیم تا آخرین بار او را ببینند، مادر چشمانش را باز کرد و برای آخرین بار به کودکانش لبخند زد. 

خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)

نگارنده : admin در 1391/12/09 09:13:42.
 

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 11:57 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

حاج همت همیشه به فرمانده گردان‌ها می‌گفت: «شما چشم‌های من هستید توی عملیات و نماینده‌ی من. یعنی اگر دیدید چی شده، و راهی نیست، سریع تصمیم بگیرید.» 


ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 11:57 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ˈشریفه آل ناصرˈ از زنان رزمنده ای است که پیش از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آموزش های نظامی و دوره مربیگری را آموخته بود. 
آل ناصر مانند دهها زن دیگر که در کنار همسران و فرزندان خود سنگری دیگر را ساخته بودند تا در آن با تمام توان به رزمندگان خدمت رسانی کنند، در سالهای آغازین جنگ و زمانی که بهترین دوران جوانی را پشت سر می گذراند، توانست خدمات ارزنده ای را در پشت جبهه به انجام رساند؛ خدمات این زنان در کسب پیروزی های رزمندگان اسلام نقشی تاثیر گذار و انکارناپذیر داشت.

وی پس از پیروزی انقلاب در کنار سایر دانشجویان در فعالیت های مذهبی، اجتماعی و سیاسی انجمن اسلامی شرکت داشت و پس از تشکیل بسیج مستضعفین در اواخر سال 58و فراخوان مسئولین سپاه و بسیج برای تربیت مربی نظامی، سیاسی به این دعوت پاسخ داد.

آل ناصر که استخدام رسمی آموزش و پرورش بود در دوره آموزشی که سپاه پاسداران برنامه ریزی کرده بود از اردیبهشت سال 59 تا اواخر شهریور همان سال دوره های عقیدتی، نظامی را گذراند.

پس از گذشت تقریبا یک ماه از دوره آموزش، دانش آموزان دبیرستانی طی برنامه ریزی های صورت پذیرفته به محل اردوگاه در حوالی شهر اهواز می آمدند و توسط مربیان خانم آموزش نظامی می دیدند.

وی به همراه دیگر خانم ها به تدریس آموزش های نظامی به دانش آموزان مشغول بود و پس از آن دوره آموزش تکمیلی مربیگری را پشت سر گذاشت.

در این اثنا جنگ آغاز می شود و بسیج خواهران هم به حالت آماده باش درمی آید.

وی تا سال 64 به خدمات نظامی، فرهنگی و پشتیبانی در پشت جبهه مشغول می شود.

آل ناصر درباره یکی از خاطرات خود که مربوط به سال 60 در اهواز است، می گوید: یک بار در مرکز بسیج خواهران بودیم که شمخانی(فرمانده سپاه خوزستان در آن زمان)پشت مقر خواهران آمد، او آن روز تصمیم می گیرد، آمادگی و هوشیاری نیروهای بسیجی و سپاهی را آزمایش کند. او بدون اینکه خود را معرفی کند، مقرهای مختلف را سرکشی می کرد.

پشت در مقر خواهران آمد و گفت: در را باز کنید می خواهم ببینم چند نفر هستید.

آن زمان منافقان و ستون پنجم فعال شده بودند و حتی یکی از برادران مسئول ناحیه مقاومت (برادر پژوهنده)را شهید کرده بودند، خواهران از پشت در سؤال کردند، شما چه کسی هستید و چه می خواهید، شمخانی از دادن جواب طفره رفت و فقط گفت: آشنا! وی وانمود می کرد که اسم شب را هم بلد نیست.

یکی از خواهران خود را لابلای درختان پنهان کرده بود و نارنجکی آماده در دست داشت و منتظر بود ببیند چه کسی است تا پرتاب کند.

شمخانی هم دائم از خواهران می خواست تا درب را باز کنند، اما خواهران مقاومت می کردند. آنقدر وی را پشت در نگه داشتند که بالاخره شمخانی کارت شناسایی را از لای در به خواهران نشان داد و وقتی خواهران، کارت را دیدند و مطمئن شدند که شمخانی است، در را باز کردند و به سئوالات ایشان پاسخ دادند. شمخانی از آمادگی خواهران خیلی اظهار رضایت کرد.

 ایرنا

نگارنده : admin در 1392/01/10 12:06:22.

ادامه مطلب

[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 1:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 50 ] [ 51 ] [ 52 ] [ 53 ] [ 54 ] [ 55 ] [ 56 ] [ 57 ] [ 58 ] [ 59 ] [ > ]