پيرزن بغض كرده، پاي ديوار بود، آرام از جا بلند شد و رفت پاي تاقچه. حاشيههاي جلد قرآن و شمعدانيهايي مرصع روي تاقچه ميدرخشيدند. پيرزن دستش را كشيد روي قرآن و بعد صلواتي بلند، هواي خشك اتاق را پر كرد. ناگاه در باز شد و صداي غژ غژ لولاهاي خشك شده، طنين صلوات بلندش را قطع كرد. زني توي درگاه ايستاده بود و بلندبلند ميخنديد. زن ناگهان چشمش خشك شد روي قرآن و شمعدانيهايي كه چشم را ميزد. خنده از لبش پريد. خودش را كنار پيرزن ولو كرد روي زمين. پيرزن سرش را گذاشت روي سينه زن و بغضش تركيد. ـ نورا... ، نورا... ازش بي خبرم . سرش را از سينه او كند و از جا بلند شد. قرآن و شمعدانيهارا بغل زد و برد سمت زن. ـ اينا مال تو . به شرطي كه از نورا... برام خبر بياري.
پيرزن بغض كرده، پاي ديوار بود، آرام از جا بلند شد و رفت پاي تاقچه. حاشيههاي جلد قرآن و شمعدانيهايي مرصع روي تاقچه ميدرخشيدند. پيرزن دستش را كشيد روي قرآن و بعد صلواتي بلند، هواي خشك اتاق را پر كرد. ناگاه در باز شد و صداي غژ غژ لولاهاي خشك شده، طنين صلوات بلندش را قطع كرد. زني توي درگاه ايستاده بود و بلندبلند ميخنديد. زن ناگهان چشمش خشك شد روي قرآن و شمعدانيهايي كه چشم را ميزد. خنده از لبش پريد. خودش را كنار پيرزن ولو كرد روي زمين. پيرزن سرش را گذاشت روي سينه زن و بغضش تركيد. ـ نورا... ، نورا... ازش بي خبرم . سرش را از سينه او كند و از جا بلند شد. قرآن و شمعدانيهارا بغل زد و برد سمت زن. ـ اينا مال تو . به شرطي كه از نورا... برام خبر بياري.
زن دستهايش را دراز كرد سمت پيرزن و بعد رفت توي درگاه، صداي رعدي بلند به گوشش رسيد ، همه جا تاريك شد، شمعدانيها به پايين سُر خوردند، مچاله شدند و رفتند زير قاليهاي گل دار و زود گم شدند، زن چشمهايش را بست ، بلند دادكشيد و پريشان از خواب پريد، صورتش خيس عرق شده بود. نگاهش را انداخت پشت شيشه، هنوز همه جا تاريك بود. دست و پايش را جمع كرد و رفت توي حياط . صداي اذان دركبودي سحر لابه لاي شاخههاي رقصان مو تاب ميخورد . خودش را پاي حوض روي زمين سرد ولو كرد و زار زد. سرش را برد روي آب و عكس ماه را كه توي آب افتاده بود ، از قاب حوض كند. ـ آبجي خانوم ، دل نگرون نورا... بود . خودش داد ، يك جلد كلام خدا و 2 تا شمعدون طلا ! خودش داد! اي آب تعبيرش خير باشد . سرش را فرو كرد توي آب ، موهاي خيالياش روي آب پهن شدند .
*** سفره هفت سين پهن بود و پير زن پاي سفره زانو زده بود و داشت با قيچي نوك سبزهها را ميچيد ، دخترك كنار پير زن درازكشيده و آرنج هايش را روي زمين ستون كرده بود و سرش را جا داده بود توي كاسه دستها، آبي چشمهايش خيره بود به تنگ پر از آب ماهي . ـ اين ماهي كوچولو منم ، اين ماهي سياهه كه ميدوه، مامانيه كه كار مي كنه ، اين يكي هم كه روي آبه باباييه كه رفته سفر، پس عزيز كو؟ شانه انداخت بالا و ابرو درهم كرد. ـ اصلاً ولش كن ، عزيز پيره ، ميخواد بميره. پير زن زير لب با خودش خنديد. در كه باز شد دخترك سرش را گرداند به پشت. بوي عطر گلهاي دست مادر زد توي اتاق. مادر پاي سفره دولاشد. گلدان را گذاشت توي سفره. پيرزن تا چشمش به گلهاي ياس افتاد لبش به خنده باز شد . حتماً امروز نورا... سر ميرسد. آخه براش گل ياس چيدي. مادر خودش را همانجا پهن كرد روي زمين. چشمهايش خيره شد كنج سفره . ـ به دلم برات شده ، امسال هم مثل هر سال شب سال تحويل كنارمونه .
دخترك گفت: ـ اگه بابايي بياد ، باباي ماهي كوچولوم ميره زير آب . مادر خنديد و سري جنباند. ناگهان چشمش افتاد روي تنگ و ماهياي كه يكور روي آب ميچرخيد. از جا بلند شد. دستش را گذاشت روي تنگ. دخترك فرياد زد. پيرزن به رويش اخم كرد. مادر بي جواب تنگ را برداشت و از اتاق زد بيرون. دخترك بلند گريه كرد. پيرزن خم شد و در گوشش چيزي گفت. دخترك آرام شد. سرش را گذاشت روي پاي او. ـ آخه، عزيز ماهي هام رو برد . ـ داشت ميمرد . ـ نخيرم ، همشون زنده بودن . ـ ولي اون بالايي داشت ميمرد، چون اومده بود بالا روي آب . ـ اگه بميرن بالا ميرن؟ مثل آدمها كه ميرن توي آسمون؟ پيرزن لبش را گزيد ،دستش را از لاي موهاي دختر بيرون كشيد و آب چشمهايش را با پر روسري گرفت .
*** آفتاب پهن حياط بود. هنوز پاي حوض مچاله شده بود. موهاي حنايياش خيس شده بود و تنش داشت ميلرزيد، سرش را برد روي آب . تسبيح گردنش تكاني خورد و بعد دانهها يكييكي زير نور درخشيد. زن دستش را انداخت برگردنش ،تسبيح را بيرون آورد ، صلوات فرستاد و دستي كشيد روي مهرهها. چند دانه را چشم بسته نشان كرد. دانه ها را يكييكي لاي انگشتها چرخاند و چيزي گفت: ـ برم خوابمو بگم ، نگم ، بگم ، نگم ، بگم ؟ دانههاي نشان كرده تمام شد و خنده خشكي بر لبش نشست . ـ ميرم ميگم ، حتماً خيره . از جا بلند شد و چارقد گل دارش را از بند برداشت و بر سرش كشيد. در را باز كرد و تا خودش را به خانه كناري رساند ، صداي بهم خوردن در توي گوشش زنگ زد . دستش را گذاشت روي زنگ صداي زنگ ، توي اتاق پيچيد . پير زن از جا دررفت. دخترك دويد سمت در، در كه باز شد . زن پريشان خودش را انداخت توي اتاق . چارقد گلدارش را رها كرد روي زمين و گريه امانش نداد . ـ خواب ديدم ، آبجي خانوم بگو خيره . دخترك تنگ به دست با مادرش آمد توي اتاق ، چشم هاي مادر تا به زن افتاد روشن شد، تا ناله زنگ درآمد، مادر خنديد و بصدا گفت: « حتماً نورا... » باز از اتاق بيرون رفت، دخترك تنگ ماهي را گذاشت توي سفره.
خوابيد و زل زد به هر سه ماهي . مادر برگشت . زن ناله ميزد و پيرزن بغض كرده ، آب چشم هايش را ميگرفت. دخترك سرش را از تنگ برداشت و جيغ زد . ماماني ! بابايي ! ماهيم مرد . مادر هنوز لاي درگاه مانده بود، پيرزن تا نگاهش به او افتاد دادش هوا رفت . ـ خوابت تعبير شد آبجي ! زن سرش را گرداند به پشت ،دخترك هنوز زل زده بود به تنگ و ناله ميزد، مادر آمد جلو ، پاي سفره . صدايش خش دار بود و مي لرزيد. ديدي گفتم امسالم نورا.. سر سال نو كنارمونه.
زنجيرهي نقرهاي تو دستش آويز بود، پلاك آن تاب ميخورد و برق ميزد . خودش را كمان كرد روي سر دختر ،زنجير را انداخت دور گردن او . دخترك سرش را از تنگ برداشت، پلاك را در دستش مشت كرد ،انداخت توي تنگ و بعد آرام آرام ريسه رفت .
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:35:41.
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:11 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عمليات محرم مقدمه: آبان ماه سال 1361، يكي از موفقترين عمليات رزمندگان اسلام در جبهههاي جنگ عليه نيروهاي اشغالگر عراقي شكل گرفت اما پيش از آنكه به شرح اين عمليات بپردازيم، ضرورت دارد در خصوص شرايط آن روزها چند كلمهاي نوشته شود. مقدمه: نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:36:29.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:11 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شجاعتي بي نظير ساعت تقريباً 5 صبح بود، هوا داشت روشن ميشد، علي براي سركشي بچهها رفت. سنگر به سنگر ميرفت و احوال بچهها را ميپرسيد. به آخرين سنگر كه رسيد، اسلحهاش را زمين گذاشت. بعد از خوش و بش با بچهها متوجه شد به اندازه پانزده قدم آن طرفتر هم سنگر ديگري هست. از زبان همرزمان: ساعت تقريباً 5 صبح بود، هوا داشت روشن ميشد، علي براي سركشي بچهها رفت. سنگر به سنگر ميرفت و احوال بچهها را ميپرسيد. به آخرين سنگر كه رسيد، اسلحهاش را زمين گذاشت. بعد از خوش و بش با بچهها متوجه شد به اندازه پانزده قدم آن طرفتر هم سنگر ديگري هست. به طرف سنگر رفت تا از بچههاي آنجا هم حالي بپرسد. نزديكتر كه شد، لوله تيربارشان را ديد كه رو به آسمان و از سنگر بيرون است. قنداق تيربار روي زمين قرار داشت. بالاي سنگر كه رسيد، ديد سه نفر نشستهاند. دو تا از آنها پشت به علي داشتند و سومي رويش به او بود. هر سه نفر سرهايشان پايين بود و كلاه مشكي رنگ به سر داشتند. روز قبل، بچهها از اين كارها زياد كرده بودند، كلاههاي عراقيها را روي سرشان ميگذاشتند. علي خيال كرد از بچههاي خودمان هستند. با خنده پرسيد: خب بچهها شما چطوريد؟ آن دو تا كه پشتشان به علي بود، برگشتند عقب. آن يكي هم كه سرش پايين بود، سرش را بالا گرفت. هر سه با هم به عربي حرف زدند، آنها دشمن بودند كه تا ده متري ما آمده بودند. نه ما از وجود آنها آگاه شده بوديم نه آنها از وجود ما. علي چند ثانيه خشكش زد، بعد به خودش آمد و متوجه شد كه اسلحه ندارد. به اميد آن كه نارنجكي بيابد، جيبهايش را جستجو كرد؛ اما چيزي پيدا نكرد. در همين حين يكي از عراقيها بلند شد و تيربار را به سمت علي چرخاند. آنچنان ثانيهها به سرعت سپري ميشدند كه علي فرصت نكرد كاري انجام دهد يا بچهها را خبر كند. قبل از آن كه دست دشمن روي ماشه تيربار برود علي خودش را روي شيب آن طرف سنگر پرتاب كرد و به سمت پايين غلت خورد. بعدها با خنده ميگفت: ديدم الانه كه حاجيات آبكش بشه. براي همين خودمو پرت كردم. علي آنقدر غلت خورد تا به يك تپهاي رسيد و همانجا متوقف شد. علي خودش تعريف ميكرد: از بس غلت خورده بودم، ضعف تمام بدنم را فرا گرفته بود. يك دفعه ديدم چيزي خورد به شانهام، فهميدم نارنجكه؛ چون صداي انفجار نارنجكها رو پشت سرم ميشنيدم، فكر كردم اگه منفجر بشه چيزي ازم باقي نميمونه. سريع برداشتمش، نارنجك صوتي بود. به طرف بالا پرت كردم همين كه پرت كردم منفجر شد. نارنجك گوشت و استخوان دشمن را پودر كرده بود. و عصبهاي دستش مثل پنج نخ سفيد آويزان مانده بودند. بچهها با شنيدن سر و صداها بيرون ريختند و عراقيها را زدند. علي ميگفت: با خودم گفتم، اگه بچهها دستم رو اين طوري ببينند، ميترسند و فرار ميكنند. دست قطع شدهاش را توي جيبش كرد و بلند شد. آهسته، آهسته به طرف نزديكترين تخته سنگ رفت و همان جا نشست. يكي از بچهها كه پزشكيار بود، سراغ علي آمد، وقتي دست علي را با آن وضعيت ديد، حالش به هم خورد. علي گفت: پاشو بابا يه كاري بكن، چرا غش كردي؟ پزشكيار گفت: حتماً بايد بري بيمارستان، من اينجا كاري نميتوانم بكنم. علي گفت: تا بچهها نديدن يه كاري بكن، پزشكيار اصرار كرد كه حتماً بايد بري و علي هم گفت؛ اگه قرار باشه عقب بريم، همه با هم ميريم. الان بايد اينجا باشيم. پزشكيار وقتي با مقاومت علي روبرو شد به ناچار تعدادي باند و گاز روي دست مجروح علي گذاشت و آن را با بند پوتين بست. طوري تمام ناحيه دست از قسمت مچ باندپيچي شد كه معلوم نبود دست قطع شده است. بايد به پيشروي ادامه ميداديم. موقعيت طوري بود كه تصرف ارتفاعات 750 و 1050 زماني ارزش پيدا ميكرد كه ميتوانستيم ارتفاع 1100 كلهقندي را كه مشرف به اين ارتفاعات بود، بازپس بگيريم. دشمن روي ارتفاع 1100 مستقر بود و با اشراف كامل بر ما خطر جدي محسوب ميشد. شب شده بود. از صبح كه آن اتفاق براي علي افتاده بود، حدود دوازده ساعتي ميگذشت. او خونريزي و درد را بي آن كه كسي متوجه شود تا فتح قله 1100 تحمل كرد. بعد كه خيالش راحت شد خودش را بيصدا، كنار كشيد و گوشهاي نشست. رنگش به شدت پريده بود. بيسيمچي علي، دنبالش ميگشت، وقتي علي را پيدا كرد متوجه شد حالش خيلي بد است. نگران شد و پرسيد: طوري شده؟ علي بيحال و آرام جواب داد: نه، مسألهاي نيست. جواب علي، بيسيمچي را قانع نكرد. موشكافانه علي را زير نظر گرفت و متوجه دست مجروح علي شد و به آن شك كرد. 4 ساعت بود كه علي دستش را از جيب خود بيرون نياورده بود. اين بار بدون آنكه چيزي بگويد، جلو رفت تا دست علي را ببيند. علي ممانعت كرد و خودش را پس كشيد. با اين حركت، دستش بياراده از جيبش بيرون افتاد. پانسمان دست علي ديگر سفيد نبود، پارچهاي قرمز بود كه از آن خون ميچكيد. بيسيمچي درنگ نكرد و وضعيت علي را به من اطلاع داد، از او خواستم علي را پشت بيسيم بياورد. وقتي آمد وضعيتش را پرسيدم، علي گفت: چيزي نيست... ما ظاهراً سعادت نداشتيم. گفتم: تقدير هر چه باشد همان است. من دو نفر از بچهها را ميفرستم شما را تخليه كنند... برويد پادگان! علي پرسيد: پادگان براي چي؟ جواب دادم: خب براي درمان! علي گفت: درمان براي چي؟ من پايين نميرم، بچهها اينجا تنها هستند. نگران شدم، گفتم: ببين آقاي موحد من تا الان ادعايي نكردم؛ ولي حالا دستور اينه كه بريد پادگان. علي گفت: باشه، ببينم چي ميشه. من كه صحبت كردن با او را از طريق بيسيم بيفايده ميديدم، كسي را جاي خودم گذاشتم و به طرف جايگاه علي رفتم. وقتي به آنجا رسيدم و او را ديدم، جا خوردم، صورتش از كمخوني سفيد شده بود. علي در حال و هواي خاصي سير ميكرد كه به هيچ وجه قابل وصف نبود. ماجراي مجروحيتش را برايم تعريف كرد. در بين صحبتهايش با لحن آرام و سنگيني پرسيد: آقا رو ديدي؟ گفتم: كدوم آقا؟ گفت آقا. گفتم: راجع به چي حرف ميزني؟ وقتي ديد منظورش را متوجه نشدم، گفت: بيخيال صلوات بفرست. گفتم: بلند شو برو پادگان. علي به گريه افتاد و با همان حال معنوي كه داشت گفت: من عهد كردم تا شهيد نشم برنگردم. شما هم سختگيري نكن. من راحتم. شرايط علي طوري نبود كه بگذارم در آن حال بماند. بالاخره راضياش كردم پايين برود. او همراه «وِزوايي» كه همچنان تير زير پوست گلويش مانده بود، پايين رفت. جاده نبود آنها ميبايست پاي پياده، مسافت طولاني و صعبالعبور را كه از ميدانهاي مين عبور ميكرد طي ميكردند كه البته كار سختي بود. علي در راه پايين آمدن باهمان حال و روزش دست كم، هفتصدمين گوجهاي را كه سر راهشان بود با دست چپش خنثي كرد و با خودش پايين آورد. او بعد از سيزده ساعت كه از قطع دستش ميگذشت بالاخره به بيمارستان رسيد. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:37:11.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:10 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطره ای از دلاوران پشت جبهه در اينجا جا دارد كه يادي بكنيم از همهي كساني كه در پشت جبهههاي جنگ به اندازهي سربازان زحمت كشيدند. داستان زير ورق پارهايست از تومار بزرگ رشادتها و فداكاريهاي مردان ايران عليه ظلم ، حاوي دو روز از خاطرات پدرم در اهواز به خط خودش. در اينجا جا دارد كه يادي بكنيم از همهي كساني كه در پشت جبهههاي جنگ به اندازهي سربازان زحمت كشيدند. داستان زير ورق پارهايست از تومار بزرگ رشادتها و فداكاريهاي مردان ايران عليه ظلم ، حاوي دو روز از خاطرات پدرم در اهواز به خط خودش. تلخي اين خاطرات به قدري است كه نه پدرم تا به حال در مورد آن صحبت كرده و نه من در مورد اين چند صفحه از او سؤال كردم. قصد من از آوردن اين داستان اين بود كه شما بدانيد قبليها به چه قيمتي از اين مملكت دفاع كردند و با چه اميدي ما را بزرگ كردند و جان چند نفر در همين راه ترقي ما از دست رفته. به اميد روزي كه ما بتوانيم مانند پدرانمان به ميهنمان خدمت كنيم تا جواب زحمتهاي آنها را داده باشيم: ساعت پنج صبح روز جمعه پنجم ديماه شصت و پنج است. با تمام خستگي خوابم نمي برد. چشمهايم را روي هم ميگذارم و وقايع روز و شب گذشته از جلوي چشمانم مي گذرد. روز پنجشنبه بود كه خبر شروع عمليات كربلاي چهار در جبهههاي جنوب و محورهاي فاو-بصره و ام الرساي از راديو پخش شد. درشهر اهواز چند بار آژير قرمز زدند و از كليهي افرادي كه داوطلب كمك به بيمارستانها هستند دعوت به كمك گرديد. نزديك ظهر با يكي از دوستان سري به شهر زديم. خلوت بود تنها صداي آژير آمبولانسها يك لحظه قطع نميشد. تنها محلهاي شلوغ، بيمارستانها و چهارراه نادر بود. سازمان انتقال خون سر چهارراه يك كاروان زده بود و با بلندگو جماعت را به دادن خون فرا ميخواند. به اتفاق دوستم بدرون كاروان رفتيم و دقيقهاي بعد كيسهاي را ديدم كه از خونم پر شده. در خود احساس كرخي ميكردم. ليوان شربت را سر كشيديم و بيرون زديم. ضدهواييها كار ميكردند به اداره كه رسيديم، مسئول امداد رساني قسمت را در راهرو ديديم او گفت كه چون براي كمك به بيمارستان ثبت نام كرده بودم مي بايست به محل هماهنگي كمك ها كه خُرّمكوشك است بروم. سيگاري كه بعد از خون دادن روشن كرده بودم كار دستم داده بود و سرگيجه داشتم. حدود ساعت يك و ربع بود كه از اداره بيرون آمدم وپياده بطرف منزل راه افتادم. يادم نيست نهار چي خوردم ولي خواب خوبي كردم و ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود كه شال و كلاه كردم و راه افتادم. منزل منوچهر نزديك بود ماشينش را گرفتم تا سري به يكي دوتا از كارهاي باقيمانده بزنم. وقتي كه آمدم از محوطهي نيوسايت خارج شوم آمبولانسي را ديدم كه بدنبال بيمارستان شهيد بهشتي ميگشت. مجبور شدم تا از نيوسايت بيرون بزنم دو تا آمبولانس و يك وانت را كه مجروح داشتند تا بيمارستان اسكورت كنم. ساعت هشت و نيم بود كه كارهايم تمام شد و به طرف خرمكوشك رفتم. مسئول انجمن اسلامي اتوبوس اول را پر كرده بود و چند نفر هم در محوطه منتظر بودند. بقيه افراد كه من هم شاملشان مي شدم براي بيمارستان شهيد بهشتي منظور كرد.يكي از بچه هاي انجمن را كه ميشناختم كنار كشيدم و به او گفتم بهتر است براي راهنمايي آمبولانسها چند تابلو راهنما بزنيم. استقبال كرد. با ماژيك چند تا راهنما توراهي درست كرديم و سر چهارراههاي نيوسايت نصب كرديم و ساعت نه ونيم بود كه نزديك بيمارستان پياده شديم. در سالن اورژانس بيمارستان چهار مجروح روي تخت بودند و دو نفر ديگر روي برانكارد. روي زمين ملحفه ها و پنبه هاي خوني بود. ياد خون دادن روزگذشته افتادم و به خودم خندهام گرفت. بچههاي اورژانس گفتند كه در اينجا شما كاري نميتوانيد بكنيد و به سالن باشگاه نفت برويد. وقتي وارد باشگاه شدم صحنهاي را ديدم كه باورم برايم مشكل بود. تمام سالن سينما و اطاقها پر از مجروح بود. يك نظر شماره تختها رو نگاه كردم آخرش صدوچهل بود. توي سالن سينما شش رديف تخت تا روي سن و نزديك پرده چيده شده بود و تمام اطاقها و راهروها پر از مجروح بود. پرستارها و چند نفر امدادگر مدام اينطرف و آنطرف ميرفتند. براي كسب تكليف به مسئول قسمت مراجعه كرديم. سرش شلوغ بود ومشغول پانسمان يكي از مجروحين بود و از طرفي به مسئول تداركات باشگاه ليست مايحتاج غذايي ميداد. وقتي از او پرسيديم كه چكار ميتوانيم بكنيم گفت: تعدادي از مجروحين حدود دو روز است كه غذا نخوردهاند شام تمام شده ولي تعدادي كمپوت توي انبار هست، كمك كنيد تا آنها را از انبار بياوريم و به مجروحيني كه ميتوانند غذا بخورند بدهيم. همچنين يك توپ كاغذ مخصوص در انبار است، چون ممكن است فردا ملحفهها تمام شود براي روي تختها كاغذ ببريد و قسمت كنيدو بريدن كاغذها حدود يك ساعت طول كشيد و در اين حين بقيه مشغول غذا دادن محروحين گرسنه بودند. يكي ميگفت وضعيت اين بچهها بهتر از بهتر از سايرين مجروحين است و زخمهايشان كمتر است. من داشتم به مجروحي نگاه ميكردم كه از ناحيهي پا مجروح شده بود و پاي باند پيچي شدهاش حدود ده سانت از ديگري كوچكتر بود. روي صورتش، ساق پا و دست راستش آثار تركش بود و بشدت ورم كرده بود. بالاي سرش رفتم. - ميتواني كمپوت بخوري؟ - نه آقاي دكتر درد دارم از پام خون مياد و سورتم ميسوزه. - كجا مجروح شدي؟ - تو شرق فاو پام رفت روي مين. شانس آوردم پنجهاي رفت، اگر كف پا بود كه نصف بدنم رفته بود. مقداري گل و خون خشك شده توي گوش راستش بود. با يك گاز خيس گوشش را تمميز كردم. ديدم از گوشش دارد خون ميآيد. پرستار را صدا كردم او هم با يك پنبه جلوي خونريزي را گرفت. مجروح تخت بقلي داشت به من نگاه ميكرد به او نزديك شدم - كمپوت ميخواي؟ - نه يك كمي آب به من بده ليوان آب را آوردم، خواستم كمكش بكنم بتواند بنشيند با عصبانيت سرش را برگرداند. - من كه مجروح نيستم، موج خوردم. - كجا موج خوردي؟ - تو فاو - اسمت چيه؟ - مجيد امدادگرها داشتند آمارميگرفتند، يكي از مجروحين با لحجهي بهبهاني داشت شرح مجروح شدنش را ميداد. - ايندفعه اونها خيلي مجهزتر بودند. مثل مسلسل بطرف ما نارنجك ميانداختند فكر ميكنم مسلسل مخصوص نارنجك انداز كار گذاشته بودند. از توپهاي ضدهوايي هم براي پدافند زميني استفاده ميكردند. نفهميديم كي سوار آمبولانس شدم فقط تو آمبولانس از سرما به هوش آمدم، گوش راننده را كشيدم گفتم پتو بده سردم شده. همه كساني كه تو آمبولانس بودند خندهاشان گرفته بود. مجروح ديگري كه از ناحيهي پا مجروح شده بود آب خواست. ليوان آب را بدستش دادم: - اهل كجايي؟ - طبس، خادم امام رضا بودم. به پروندهاش نگاه كردم. اسمش احمد بود از بسيج طبس - احمد آقا كجا مجروح شدي؟ با لحجهي خراساني گفت: اسمش رو نميدانم فقط ميدانم كه از خرمشهر حركت كرديم، قسمتي از راه را پياده رفتيم.بقيهي راه را هم با قايق حدود سيزده كيلومتر پيشروي كرديم. در اين ناحيه پيشروي كرديم . در اين ناحيه پيشرفت خوب بود ولي به يك يك پدافند ؟؟؟؟؟ خورديم كه خيلي ناجور بود. ما يك گروه سيصد نفري بوديم، فكر كنم نصف بچهها شهيد شده باشند، بقيه هم اكثراً مجروح. يك تيربار بود كه هرچه كرديم نتونستيم خاموشش كنيم. سنگرهايشان بتني بود آر-پي-جي هم كارگر نبود. مثل بارون هم نارنجك به طرف ما ميانداختند. چند تا از بچهها براي خاموش كردن تيربار از خاكريز بالا رفتند ولي درست از ناحيهي پيشاني تير خوردند و افتادند. خون دويد توي صورتم و حالت بعد از ظهر به من دست داد. يك سيگار بيرون آوردم و براي روشن كردن به بيرون از سالن رفتم. ديدم مجيد بيرون نشسته و دارد سيگار ميكشد. - اين پرستاره خيلي بد اخلاقه؛ بمن ميگه برو بيرون سيگار بكش. - راست ميگه مجيد، اگر توي سالن سيگار بكشي هواي سالن خراب ميشه. - اي بابا تو هم كه اوضاعت خرابه! - مجيد، اهل كجايي؟ - توي اون نوشته بذار بيارمش مجيد به داخل سالن ميره و پروندهاش را همراه مياورد و بمن نشان ميدهد. "مجيد خير آبادي، بسيجي- ساكن تهران پاسداران. - خوب مجيد همشهري هستيم. - چي؟ مجيد بفكر فرو ميرود و يك پك عميقي به سيگار ميزند. حالت بچهاي را دارد كه بغض كرده. هيكل درشتي دارد و قيافهاش بيشتر مثل سربازاست تا بسيجي. - مجيد جبهه چه خبر بود؟ - شش تا از دوستام شهيد شدند. دوتايشان تيكه تيكه شدند. فرماندهمان هم شهيد شد.پسر خوبي بود، كشته زياد داشتيم. سيگارش را خاموش ميكند، سرش را توي دو دستش ميگيره. - مجيد؟ ميخواهي بخوابي؟ - چي؟ خواب نه ميخواهم سيگار بكشم. پاكت سيگار را بطرفش ميگيرم، يكي برميداره. روشنش ميكنم و به سالن برميگردم. مجروح تازه آوردند كه همه دورش جمع شدند. ميگه تير توي كتف راستش گير كرده از او سؤال ميكنم از كجا رفته تو، سرش را بالا ميگيره و زير سيب گلويش را نشان ميدهد - از اينجا برايم باور كردني نيست. عكس پشتش رو بمن نشان ميده. درست است كاملاً تير معلومه. روي كتف راستش هم ورم كرده درست مثل عكس. روي كتف به اندازه يك يكريالي زخم شده و به اندازه يك گردو ورم كرده و مثل اينست كه تير ميخواست بيرون بيايد اما پشيمان شده است. روي بدنش را نگاه ميكنم هيچ اثري از زخم نيست تنها زير گلويش زخم كوچكي است. نميدانم اسم اين را چي بگذارم. تنها گفتم خدا بتو رحم كرده بنظر من اين معجزه است. بيشتر از اين متعجب شدم كه راحت راه ميرفت و تنها از سوزش پشتش شكايت داشت. همين موقع ديدم بيرون سالن شلوغ شدهاست. بيرون رفتم ديدم در محوطهي باغ باشگاه چند نفر دارند ميدوند و فرياد ميزنند "بگيريد!! بگيريد!!"، زير نور مهتابيها مجيد رو شناختم كه دوتا پاره سنگ بزرگ بدستش بود و فربلد ميزد. - عراقي پدر سگ ميكشمت- اگر من آخر اون سرت رو داغون نكردم... همين موقع حبيب كارگر آشپزخانه كه براي بردن غذا براي اتاق عمل كه تا آنوخت شام نخوردهبودند آمده بود بطرف مجيد دويد و او را آرام كرد و به سالن آورد. به زور مجيد فريا كشيد و بلند شد و به بيرون باشگاه دويد حبيب هم دنبالش. - اگر من امشب اين عراقي را نكشم راحت نميشم. اون رفيقايم رو كشت. حسين را او كشت. به بيرون باشگاه دويدم و ديدم دنبال دو نفر از بچههاي امدادگر ميكنه و يك ميله آهن توي دستش است. خودم را به مجيد رساندم و گفتم: - مجيد تو آبروي ما را كه بردي، همه از خواب بيدار شدند. فردا همه ميگويند اين بچههاي تهران نميگذارند يشب راحت بخوابيم. مجيد زشته چرا اين كارها رو ميكني؟ رو بمن كرد و گفت: - تو ديگه چي ميگي؟ ميخواهي با اين ميله بزنمت. - تو هيچ وقت اين كار رو نميكني، تو كه حسين را نميكشي، ما مثل حسين تو رو دوست داريم. سرش را پايين انداخت. - تو كه حسين نيستي. حبيب زبان چرب و نرمي داشت. هر جوري بود مجيد را راضي كرد كه به سالن بر گردد ولي با يك ميلهي آهني و يك پاره سنگ و يك لنگه پوتين. پرستار با بيمارستان تماس گرفت كه يك آمبولانس براي مجيد بفرستند تا او را به بخش موجيهاي جنديشاپور ببرند. جلسهي كوچكي در مورد بيرون بردن مجيد از سالن تشكيل شد. هر آن انتظار داشتيم مجيد با ميله به ديگران حمله كند و بيشتر نگران مجروحين بوديم. يكي ميگفت گولش بزنيم و سوار آمبولانسش كنيم. يكي ميگفت سوار نميشود بايد اول آمپول مسكن بزنيد كه آنهم قبول نميكند و هر چه سعي كرديم نگذاشت و نزديك بود دست و پامان را زخمي كند. تنها كاري كه مي توان كرد اين است كه وقتي رفت بيرون رفت همگي بگيريمش و مسكن را تزريق كنيم، هر چند كه تا حالا چند آرام بخش بهش داديم و تأثير نداشته است. در همين حال مجروحي آوردند كه صورتش رفته بود و روي چشمهايش پنبه گذاشته بودند. ساعت سه بعد از نيمه شب بود كه سُرمها كار خودش رو كرده بود و اكثر مجروحين ظرف ادرار لازم داشتند. ناچارشديم تعدادي از قوطي پلاستيكي سرمهاي مصرف شده را پاره كنيم تا بشود به جاي ضرف ادرار مورد استفاده قرار بگيرد. دوباره صداي مجيد بلند شد و در حالي كه ميله را بالا سرش ميچرخاند از سالن بيرون زد. همه كساني كه نزديك در سالن بودند به محوطه فرار كردند. دوباره كار حبيب درآمد. بدنبال مجيد دويد و او را آرام كرد. مجروح ديگري را آوردند كه پوست سورتش كنده شده و رگهاي گردنش بيرون زده بود. روي كتفش آثار سوختگي بود و روي لالهي گوشش خون خشك شده بود. سر و صداي مجيد توي سالن بلند شد. پرستار بطرف مجيد رفت. - همه از اطراف مريض بلند شوند. مريض بايد بخوابد. - تو ديگه چي ميگي برو پي كارت زن. اين بابا دوستمه اسمش را روي لباسم نوشتم. مجيد يقهي روپوشش را كنار ميزند و اسمي كه روي يقهاش نوشته نشان بقيه ميدهد و نگاه تندي به پرستار ميكند. پرستار كه خيلي جرأت از خودش نشان داده بود حرفش را دوباره تكرار ميكند و در همين حالت مجيد با ميله آهني بطرف او حمله ميكند و كيله را توي هوا ميچرخاند. - برو پي كارت وگرنه ميزنم. پرستار با نرمي به مجيد ميگويد - مجيد تو بايد بخوابي اگر نخوابي دستت خوب نميشه - زخم دستم كوچيكه، رفيقم شكمشان پاره شده بود. پرستار دوباره اصرار ميكند و وقتي كه ميبيند كه گوش مجيد به اين حرفها بدهكار نيست برميگردد. در همين حال مجيد دمپاييهايش را به طرف پرستار پرت ميكند. پرستار با خونسردي برميگردد و ميگويد - فكر ميكني چي شد، بگير بخواب ديگه. اين برنامهها باعث شد كه اكثر مجروحين سالن كه حدود هشتاد نفر بودند بيدار شدند. مجروحي كه پايش روي مين رفته بود صدام كرد. نزديك تختش رفتم، پاهايش را از تخت آويزان كرده بود. - چرا پاهات را از تخت آويزان كردي، خونريزي ميكند. - ميخواهم بروم دستشويي. - تو كه نميتواني، بايد لگن بذاري. - خجالت ميكشم- بَده. زيرش را خيس كرده بود. يكي از بچهها با لگن آمد و كمك كرديم تا روي لگن بنشيند. بين تخت مجروحين قدم ميزدم كه مجيد با ميلهي آهني بسراغم آمد. سعي كردم خونسرد خودم را حفظ كنم. نزديك من شد و در حالي كه نشان ميداد كه حالت زدن دارد ميله را تكان داد و گفت: سيگار داري - نه سيگارم تمام شده ولي يك پاكت پيش حبيب گذاشتم. حبيب از طرف ديگر سالن صدا زد - مجيد بيا اينجا سيگار اينجاست. پرستار داشت با بيمارستان صحبت ميكرد كه مجيد در حاليكه بطرف تختش بر ميگشت جلوي او توقف كرد و با ميلهي آهني شروع به كوبيدن روي تلفن كرد. پرستار مردي كه كنارش ايستاده بود صبرش تمام شده بود و با عصبانيت به طرف مجيد حمله كرد و سعي كرد كه ميلهي آهني را از او بگيرد. بقيهي افراد يكباره و مثل اينكه منتظر فرصتي بودند بسر مجيد ريختند و او را كف سالن دراز كردند و دست و پايش را بستند. در همين حال مجيد فرياد ميزد - شما رو به جون امام دستم را نبنديد- تو كه گفتي رفيقي تو چرا من را زدي، چرا روم خوابيدي مگه من ديوانهام، شما را به شرفتان دستم را نبنديد شما را به امام قسم دادم حبيب در حاليكه مرتب مجيد را ميبوسيد و در ضمن دستهايش را محكم گرفته بود گفت: - مجيد جون نوكرتم! مجبور شديم اين كار را بكنيم چون بقيه از دست تو خواب راحت نداشتند. مجيد تقلا ميكرد و در همين حال پرستار آمبولانس آمپول آرام بخشي كه قبلاً آماده كرده بود به او تزريق كرد. مجيد را روي دست به آمبولانس منتقل كردند. پرستاري كه ميله را از دست مجيد گرفته بود را ديدم كه اشك در چشمانش حلقه زده بود. همهي مجروحين از سر و صدا بيدار شده بودند. ساعت 4.5 صبح بود و مجروحي كه تير توي كتفش گير كرده بود داشت نماز ميخواند. بچههاي غواصي هم اضافه شدند. دو نفر گرگاني و دو نفر اهل تنكابن..... نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:37:53.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:10 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
پل نهر خين شب عمليات کربلاي 5 بود . ماموريت گروه انفجارات ما انهدام خاکريز دشمن بر روي نهر خين بعد از انداختن پل روي رودخانه بود . نهر خين که در کنار شهرک ولي عصر خرمشهر قرار دارد ، بعلت عرض 30 متريش به خط 30 متري معروف بود. يعني خاکريز ما اين طرف نهر و خاکريز دشمن آن طرف قرار داشت و ماموريت لشگر امام رضا ع عبور از اين نهر و تصرف جزاير بوارين و ماهي بود . عکس از حدود يکماه قبل از عمليات ، بچه هاي تخريب تونلي از زير خاکريز خودمان تا نزديک آب رودخانه حفر کرده بودند که بچه هاي غواص با عبور از اين تونل و گذشتن از نهر خين و زدن معبر در سيم خاردارها و مين هاي روي خاکريز دشمن ،بتوانند با از بين بردن کمينهاي آنها ، خط را بشکنند و متعاقب آن بچه هاي مهندسي پلهاي خيبري را که قبلا بطول 30 متر به هم وصل کرده بودند ، بر روي پل بيندازند و راه عبور گردانهاي خط شکن وعملياتي را باز کنند . شب عمليات کربلاي 5 بود . ماموريت گروه انفجارات ما انهدام خاکريز دشمن بر روي نهر خين بعد از انداختن پل روي رودخانه بود . نهر خين که در کنار شهرک ولي عصر خرمشهر قرار دارد ، بعلت عرض 30 متريش به خط 30 متري معروف بود. يعني خاکريز ما اين طرف نهر و خاکريز دشمن آن طرف قرار داشت و ماموريت لشگر امام رضا ع عبور از اين نهر و تصرف جزاير بوارين و ماهي بود . عکس از حدود يکماه قبل از عمليات ، بچه هاي تخريب تونلي از زير خاکريز خودمان تا نزديک آب رودخانه حفر کرده بودند که بچه هاي غواص با عبور از اين تونل و گذشتن از نهر خين و زدن معبر در سيم خاردارها و مين هاي روي خاکريز دشمن ،بتوانند با از بين بردن کمينهاي آنها ، خط را بشکنند و متعاقب آن بچه هاي مهندسي پلهاي خيبري را که قبلا بطول 30 متر به هم وصل کرده بودند ، بر روي پل بيندازند و راه عبور گردانهاي خط شکن وعملياتي را باز کنند . همچنين ماموريت گروه انفجارات ، عبور از اين پل و انهدام تکه اي از خاکريز دشمن بود که رزمندگان خط شکن با عبور از داخل اين خاکريز بريده شده بسرعت وارد کانالهاي دشمن شده و از تيررس دشمن محفوظ بمانند . ماموريت اوليه انفجار ماده منفجره 40 پوندي خرج گود بر روي خاکريز دشمن بعهده من بود. همچنان که خرج گود 40 پوندي را در بغل گرفته و پاي خاکريز کوچکي که مشرف به نهر خين بود نشسته بودم ، منتظر استقرار پل و حرکت از روي آن بودم. عمليات شروع شده بوده غواصها وارد آب شده و از نهر گذشته بودند . آتش بسيار شديد و بي امان دشمن و توپخانه خودي به همراه غرش سهمگين مسلسلها و دوشيکاها و آرپي چي ها و بوي انفجارو باروت و آتش فضا را آغشته بود . گلوله هاي آتشين رسام از همه طرف بر سرمان با ريدن گرفته بود . در اين موقعيت ، بچه هايي که مسئول استقرار پل بودند حرکت کرده و يا علي گويان پل را به سمت رودخانه مي آوردند. در زير نور منورها ، چشمم به چهره بر افروخته و زيباي يک بسيجي 13 – 14 ساله افتاد که يا زهرا مي گفت و زير پل را گرفته و بعلت کمي سن و کوتاهي قد از آر پي جي اش کمک گرفته بود. در اين لحظات بسيار حساس و خطر ناک که حدود 50 نفر بسيجي پل را مي آوردند ، ناگهان تيربار چي عراقي متوجه شد و با شليک يکريز و وحشيانه ، تمامي نيروها را که جان پناه هم نداشتند زير رگبار سنگين خود گرفت که تعدادي از آن عزيزان بلافاصله روي زمين افتادند و پل هم رويشان افتاد . در اين موقع با فرياد بسيجي يا زهرا گو و آتشي که از پشتش زبانه مي کشيد مشاهده کرديم که گلوله اي مستقيما به خرجهاي آرپي چي که داخل کوله آرپي جي پشت بسيجي قرار داشت ، اصابت کرده و يکي از خرجها آتش گرفته است. رزمنده 13 - 14 ساله بسيجي به زمين افتاد و مي غلتيد و فرياد ميزد خاموشم کنيد . بلافاصله دو سه نفري به سمتش دويديم و با سيم چين ويژه تخريب هر کاري کرديم نتوانستيم کوله آرپي جي را باز کنيم . او به خاطر اينکه کوله اش موقع عمليات باز نشود و سرو صدا نکند آن را با بند پوتين و سيم تله بقدري محکم بسته بود که با تلاش ما ، باز نميشد. در اين موقع ناگهان خرج آر پي جي دوم تير با آتشي شديد ، شعله کشيد . به يکباره از دورش دور شديم . بعد از فرو نشستن شعله دوباره به سمتش دويديم تا خاموشش کنيم و او همانطور که روي زمين غلت ميزد و فرياد ميکشيد ، کم کم رمقهاي آخرش را نيز از دست مي داد . بوي گوشت و پوست سوخته ، همه فضا را آغشته کرده بود. در اين موقع خرج آرپي جي سوم نيز با شعله اي سرکش آتش گرفت و بدن بسيجي يا زهرا گو را در ميان خود محو کرد و ما فقط نظاره گر سوختن تدريجي بدن پاک او بوديم که ميان بهت و ناباوري ما ذره ذره سوخت و روح مطهرش به معراج پر کشيد. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:38:30.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:10 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مجروحيت دو روز از عمليات بزرگ والفجر 8 مي گذشت . در شهرک ولي عصر خرمشهر داخل خانه اي مستقر بوديم و هراز گاهي يک گروه معبر زن يا جمع آوري مين و يا انفجارات ، جهت ما موريتي به خط مقدم که فاصله اش تا مقر ما کمتر از 1000 متر بود حرکت مي کردند و بعد از اجراي ماموريت دوباره به مقر برمي گشتند. دو روز از عمليات بزرگ والفجر 8 مي گذشت . در شهرک ولي عصر خرمشهر داخل خانه اي مستقر بوديم و هراز گاهي يک گروه معبر زن يا جمع آوري مين و يا انفجارات ، جهت ما موريتي به خط مقدم که فاصله اش تا مقر ما کمتر از 1000 متر بود حرکت مي کردند و بعد از اجراي ماموريت دوباره به مقر برمي گشتند. با هر ماموريتي از جمع صميميمان کسي شهيد يا مجروح مي شد . دو روز و نيم از عمليات مي گذشت . غروب روز سوم عمليات والفجر 8 بابچه هاي تخريب نشسته و شروع به خواندن زيارت عاشورا کرده بوديم . و سطهاي زيارت عاشورا بوديم که ناگهان برادران شهيد هادي عباسي و محمد رضا سمندري با عجله وارد مقر شده و گفتند : چرا نشسته ايد که دشمن پاتک کرده و از خط هم عبور نموده و همانطور جلو مي آيد. با اين حرف ، بچه ها به سرعت آماده شدند و جهت جلوگيري از پيشروي دشمن حرکت کرديم. به دستور فرمانده تخريب ، گروه انفجارات بسرعت دست بکار شده و مواد منفجره آماده را برداشته و جهت انهدام پلي که مهندسي خودمان بر روي نهر خين ايجاد کرده بود ، به راه افتاديم . تعداد گروهمان 7 نفر بود . در بين راه تعدادي از بچه هاي اطلاعات و ديگران نيز به ما پيوستند و حدود 25 نفر شديم . بعلت آتش تهيه بسيار شديد دشمن و درگيريهاي بي امان ، تعدادي از نيروها عقب نشيني مي کردند و هر کس ما را مي ديد ، مي گفت : جلو نرويد که دشمن با تمام قوا و تانک هايش حمله کرده است . ما بدون اعتنا به حرکتمان ادامه مي داديم . حتي يک نفر از رزمنده ها که عقب نشيني مي کرد با اسلحه تيربار ژ 3 به سمت ما گرفت و تهديد کرد که نبايد جلو برويم . با اينحال باز بحرکتمان ادامه داديم . البته چند نفر از گروه ما نيز برگشتند و چند نفر هم شهيد و مجروح شدند ، تا نزديک خط مقدم رسيديم . صداي انفجار خمپاره و توپ و آر پي جي و مسلسل هاي دوشيکا و تيربار و .... همراه با بوي باروت و آتش سوزي خودروها و جنازه ها و ... فضا را آغشته بود. حدود 30 متر با خط خودمان فاصله داشتيم که با توجه به گستردگي حجم آتش شديد دشمن زمين گير شديم . در اين موقع تپه خاکي حدود 50 سانتيمتر توجهمان را جلب کرد و سپس پناه گرفتيم تا از شليک مستقيم تيربارهاي دشمن در امان بمانيم. با توجه به پاتک دشمن ، آتش توپخانه خودي نيز مواضع دشمن را زير هدف خود گرفته بود و ما نيز از آتش خمپاره ها و آرپي جي هاي نيروهاي خودي نيز بي نصيب نبوديم ! اکنون خاکريز نيروهاي خودي حدود 50 متر پشت سر ما قرار داشت و خاکريز نيروهاي دشمن 30 متر جلوتر از ما . و ما بين اين دو خاکريز در منطقه اي تقريبا صاف ، پشت يک تپه خاک نيم متري نشست بوديم. تعدادمان که هر کدام مواد منفجره خرج گود و پودر آذر و سي چهار و فتيله و چاشني داشتيم ، شش نفر بوديم و يک بيسيم چي نيز همراهمان بود که 7 نفر ميشديم . با توجه به موقعيت بسيار خطرناکي که داشتيم برادر باقري مسئول گروه و دونفر ديگر از بچه ها در يک لحظه با هماهنگي بسمت خاکريز خودي شروع به دويدن کردند. تير بار چي عراقي بلافاصله آنها را زير آتش گرفت ولي به حول و قوه الهي هر سه نفرشان به پشت خاکريز رسيدند و با توجه به حجم آتش حتي به پوتينها يشان نيز گلوله خورده بود. ما مانديم چهار نفر . بيسيم چي گروهمان از ما کمي عقب تر نشسته بود و در تير رس دشمن قرار داشت. آهسته به او گفتم سينه خيز به سمت ما بيا تا ديده نشوي . بيسيم چي که فاميلش زارع بود کمي حرکت کرد و نيم خيز بسمت ما مي آمد ، دستم را دراز کردم تا کمکش کنم . در يک لحظه تيربار چي عراقي متوجه شد و بلند شد و به سمتمان شليک کرد . با شليک تير بار چي ناگهان سوزش عجيبي در دستم احساس کردم که بي اختيار فرياد زذم « يا زهرا » . همزمان با اصابت گلوله به دستم ، بيسيم چي فريادي کشيد و روي دو زانو بلند شد دستانش را باز کرد ، به نقطه اي در افق خيره شد و در حاليکه خون از گلويش فواره مي زد با پيشاني به زمين آمد و پس از لحظاتي به شهادت رسيد . آري گلوله اي که به دست من خورده بود ، پس از اصابت به استخوان ، کمانه کرده و از طرف ديگر دستم خارج و به گلوي شهيد زارع نشسته بود. لحظاتي گذشت ..... بلا فا صله پيشاني بند يا زهرا را از پيشانيم باز کرده و به دستم بستم و برادر رحيمي تنها فرد سالم گروه نيز با در آوردن چفيه اش ، آن را محکم روي زخم دستم بست تا جلوي خون ريزي گرفته شود . به برادر رحيمي گفتم مواد منفجره را تا مي تواند از ما دور کند که مبادا با انفجاري در نزديکيمان ، آنها نيز منفجر شوند ، سپس کوله بيسيم را از پشت شهيد زارع باز کردم و بيسيم را که روشن بود کنارم گذاشتم . دفترچه کد و رمز عمليات را نيز از جيب بادگيرش در آوردم و با استفاده از رموز داخل دفترچه ، موقعيتمان را به فرمانده تخريب اطلاع دادم . ايشان گفت از همان جا حرکت نکنيد تا نيروهاي کمکي برسند ( البته بعد ها ايشان مي گفت : من فکر نمي کردم شما زنده بمانيد و هيچ کاري هم برايتان نمي توانستيم بکنيم ) . از گروه چهار نفري ما ، بيسيم چي ( برادر زارع ) که شهيد شده بود و برادر عطار باشي هم که از ناحيه شکم تير خورده بود و چشمانش سفيد شده ، بيهوش مي شد و باز به هوش مي آمد و ناله مي کرد و ما هر لحظه منتظر شهادت او بوديم . من هم مجروح بودم . فقط برادر رحيمي سالم بود و تند تند دعا مي خواند . در اين لحظه متوجه شدم عراقي تيربار چي مي خواهد جلو بيايد. دو راه بيشتر نداشتيم يا بايد اسير مي شديم و يا تير خلاص مي خورديم ! به برادر رحيمي گفتم بازوبندهاي تخريب و سي چهار و چاشنيها و دفترچه کد و رمز عمليات را داخل چاله اي مخفي کن که بدست دشمن نيفتد و ماموريت گروه تخريب ما برايشان مشخص نشود . بعد از اين کار به او گفتم نارنجکها را آماده نگهدار و به محض جلو آمدن عراقي پرتاب کن . لحظات به کندي مي گذشت .... از عراقي خبري نبود ! با توجه به حجم بسيار شديد آتش خودي و دشمن که اطرافمان را مي شکافت ، اميد زنده ماندن نداشتيم و فقط منتظر تاريکي هوا بوديم که بتوانيم موضعمان را تغيير دهيم. بعد از ساعاتي چند دستگاه تانک خودي به سمت خط مقدم پيش آمدند و ما فقط صداي شني هايشان را مي شنيديم . با ورود تانک ها و نيروهاي کمکي ، دشمن عقب نشيني کرده و بسمت آن طرف نهر خين رفته بود و ما از اين قضايا اطلاعي نداشتيم و هر لحظه منتظر شهادت يا اسارت بوديم. ناگهان از جايي که تيربارچي عراقي موضع گرفته بود ، صداي سوتهايي شنيديم. به برادر رحيمي گفتم آماده باش که عراقي مي خواهد جلو بيايد. لحظاتي نفس گير و کند سپري مي شد ، در يک لحظه صداي برادر باقري مسئول گروه را شنيديم که بالاي سرمان نشسته بود و گفت بچه ها شليک نکنيد ، من هستم ، از تعجب و ناباوري چشمانمان گرد شده بود. گفتم آقاي باقري شما از کجا آمديد ؟ گفت : خوشبختانه نيروهاي کمکي خط را گرفته و عراقيها را عقب رانده اند و ما از محور ديگر به خط آمده و اکنون پيش شما هستيم و صداي سوت نيز صداي سوت برادر اخباري ( که چند روز بعد شهيد شد ) بوده که مي خواسته به سمت شما بيايد ولي شما فکر مي کرديد که عراقي است و مي خواستيد او را هدف قرار دهيد. بالاخره با ديدن نيروهاي خودي و به کمک آنها من و برادر مجروح عطار باشي نيز به عقب انتقال داده شديم و با توجه به خون فراواني که از من رفته بود چند بار بيهوش شدم تا اينکه مراقبتهاي اوليه در بيمارستان شهيد بقايي اهواز بر روي ما صورت گرفت و صبح همانروز با يک فروند هواپيماي سي 130 به تهران و بيمارستان نور افشار انتقال يافتيم. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:39:06.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:10 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
انتقام يكي از بستگانم در هور خدمت ميكرد و به فرزندم خيلي علاقه داشت. يكي از بستگانم در هور خدمت ميكرد و به فرزندم خيلي علاقه داشت. هروقت به مرخصي ميآمد براي فرزندم اسباببازي ميخريد. اما متأسفانه بعد از مدتي او در همان جبهه مورد اصابت تركش قرارگرفت و بعد از انتقال به مشهد در بيمارستان به شهادت رسيد. وقتي خبر شهادتش به فرزندم رسيد خيلي ناراحت شد و با حالت كودكانهاي از من خواست كه انتقام عمويش را از دشمن بگيرم. همان روزها به اتفاق دو فروند هواپيماي ديگر پرواز عملياتي بر روي خليجفارس داشتيم. مأموريت ما هدايت كاروان كشتيها تا بندر امام بود. يكي از همراهان ما شهيد بابايي بود. بر روي آب دو فروند از هواپيماهاي دشمن را ردگيري ميكرديم. با مركز رادار تماس گرفتيم. گفتند اجازه ندهيد تا به كشتيها نزديك شوند. وقتي دوباره رديابي كرديم. حدود 25 الي 30 كيلومتر با ما فاصله داشتند و با سرعتي حدود 800 كيلومتر در ساعت به ما نزديك ميشدند. با اجازه رادار از فاصله 10 كيلومتري با يك موشك به طرف آنها شليك كرديم. موشك با يك فروند ميگ 23 برخورد نمود و آن را در فضا تكهتكه كرد. بعد از شليك موفقيتآميز، شهيد بابايي از راديوي هواپيما اعلام كرد: سبحانالله – الله اكبر. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:39:50.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:08 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عمليات مطلع الفجر اشاره: در تاريخ جنگ، در كنار عملياتهاي بزرگي كه توانست سرنوشت جنگ و در كنار آن سياست جاري در دو پايتخت طرف جنگ و نيز ساير پايتختهاي جهان را تغيير دهد، برخي از عملياتهاي كوچك اما به نوعي مهم بود كه عليه دشمن به اجرا درميآمد. اگرچه وسعت و دامنه آنها كم بود، اما در روند شكلگيري و موفقيت ساير عملياتهاي بزرگ تأثيرگذار بود. عمليات مطلعالفجر كه شرح آن در پي خواهد آمد نيز از اين دست عملياتها بود كه در آن، غيورمردان رزمنده، حماسهها و جلوههايي از ايثار و خدمترساني خلق كردند. اشاره: عمليات مطلع الفجر نتايج عمليات نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:40:26.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:08 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
روياي سفيد بوي ياسها و شكوفه هاي بهاري نوازشگر روحت بود . در را كه باز كردي ، ديدي ، دستش را زده زير چانه اش . احساس كردي . نگاهش، انگشتان پايت را به زنجير بسته . خيزي برداشتي و خودت را به كناري كشيدي ، اما باز هم نگاهش بود و نقطهي قبلي ، آرام در را بستي ،ضربهاي به در زدي ،چندين بار ، ولي جوابي نشنيدي . با خود گفتي : دفعهآخر است ، اگر جواب نداد ، بر مي گردم . ترديد داشتي ، مطمئن نبودي دستت به در رسيد يا نه . كه صداي آرامي گفت : بفرما. بوي ياسها و شكوفه هاي بهاري نوازشگر روحت بود . در را كه باز كردي ، ديدي ، دستش را زده زير چانه اش . احساس كردي . نگاهش، انگشتان پايت را به زنجير بسته . خيزي برداشتي و خودت را به كناري كشيدي ، اما باز هم نگاهش بود و نقطهي قبلي ، آرام در را بستي ،ضربهاي به در زدي ،چندين بار ، ولي جوابي نشنيدي . با خود گفتي : دفعهآخر است ، اگر جواب نداد ، بر مي گردم . ترديد داشتي ، مطمئن نبودي دستت به در رسيد يا نه . كه صداي آرامي گفت : بفرما. در را باز كردي ، نگاهش را بالا آورد ، مي خواستي مثل هميشه بنشيني و سر صحبت را باز كني ، تا شايد بتواني حرفي از زير زبانش بكشي ، اما . . . ميخواستي برگردي ، خندهاي خشك و كمرنگ ترغيبت كرد ، گفتي : « مثل اينكه حوصله نداري». دندانهاي سفيدش نمودار شد و گفت : « فكر كردم آمدهاي ازم جواب بگيري » . مي خواست جوابت را بدهد . برقي از خوشحالي در چشمانت دويد . از ته دل خنديدي ،نميدانستي چه كني ، چشمهايت را بستي و فرياد زدي : « آخ جون ! بالاخره جواب رو ازت گرفتم .» وقتي به خود آمدي ،كنارش نشسته بودي ،مات و مبهوت نگاهت مي كرد . دانستي زياده روي كردهاي ، سرت را به زير انداختي و گفتي: بايد بهم حق بدي ، آخه مدتهاست منتظر چنين لحظهاي هستم. به خود آمدي ، بالاي سرش بودي ، مثل هميشه نگاهش به زير بود ، ضجه زدي ، ناله كردي ، فكر آبرويش را نكردي ، هميشه مي گفت : نه خوشحاليات را فهميدم و نه ناراحتيات را . دسته گل را به دستش دادي و جعبه شيريني را گرفتي ، در دلت غوغايي به پا بود ، نگاهش كردي ، مثل هميشه آرام بود . كه پدرش گفت : « اما دخترم ! من چند تا شرط دارم ، اول اينكه آقا مهدي جبهه و جنگ رو بزاره كنار و دوم اينكه . . . » هر وقت مي گفتي حالا بيا بريم ، شايد جايي هم باشد كه با جبهه رفتنت موافقت كنن مي خنديدي و ميگفتي : دير نمي شود. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:41:02.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطرات روزهاي برفي اشاره: «خواندن خاطرات فرماندهان دوران دفاع مقدس كه منيّت و غرور را در خود كشته بودند و با قلبي زلال و صاف در جبهههاي نور دركنار رزمندگان مبارزه ميكردند، انسان را به تحول ديگري ميخواند. در اين شماره روايت عشق، خاطرات يكي از فرماندهان گردان لشگر سيدالشهدا، شهيد سيدمرتضي زارع را كه از زبان دوستان و همرزمانش بيان شده است ميخوانيم». اشاره: «خواندن خاطرات فرماندهان دوران دفاع مقدس كه منيّت و غرور را در خود كشته بودند و با قلبي زلال و صاف در جبهههاي نور دركنار رزمندگان مبارزه ميكردند، انسان را به تحول ديگري ميخواند. در اين شماره روايت عشق، خاطرات يكي از فرماندهان گردان لشگر سيدالشهدا، شهيد سيدمرتضي زارع را كه از زبان دوستان و همرزمانش بيان شده است ميخوانيم». وقتي خبر دادند گروهكها تعدادي از پاسداران را در پاوه سر بريدهاند، خودمان را براي مأموريت آماده كرديم. آن موقع من و مرتضي در گردان نصر – 2 بوديم. چند روز بعد مأموريت ابلاغ شد و به همراه گردان به طرف سنندج حركت كرديم و از آنجا به پاوه رفتيم. پاوه ناامن بود و گروهكها در نقاط مختلف شهر نفوذ كرده بودند. من آن زمان 15 سال داشتم و مرتضي سه سال از من بزرگتر بود. هميشه همراه او بودم و در كارهايم با ايشان مشورت ميكردم. ما دو ماه در پاوه بوديم و به همراه مرتضي چند بار به پاكسازي رفتيم. گاهي اوقات پنجاه كيلومتر راه ميرفتيم تا يك پاكسازي انجام دهيم. يك روز خبر دادند كه يكي از بچههاي رزمنده را در روستاي «قوري قلعه» سربريدهاند. به همراه مرتضي و چند نفر ديگر به طرف روستا حركت كرديم. وقتي به آنجا رسيديم، پس از شناسايي خانه موردنظر، به پشتبام رفتم. ماه پشت تكه ابري پنهان شده بود. همه چيز در تاريكي گم بود. قرار شده بود بعد از پايان عمليات و دستگيري گروهكي كه در آن خانه بود مرتضي به من اشاره كند تا از پشت بام پايين بيايم. من در ميان تاريكي روي پشتبام دراز كشيدم و به انتظار ماندم. هر چند دقيقهاي يك بار به پايين نگاه ميكردم تا در صورت علامت مرتضي به پايين بپرم. در سايه روشن جايي كه مرتضي ايستاده بود، به نظرم ميرسيد اشارهاي كرد. بلند شدم و به پايين پريدم كه در اين موقع مرتضي اسلحه يوزي را به طرفم گرفت و ماشه را چكاند. يك آن احساس كردم همه چيز تمام شده و من غرق در خون به زمين خواهم افتاد. اما خوشبختانه اسلحه شليك نكرد... بعد از تمام شدن عمليات و دستگيري گروهك شناسايي شده، به عقب برگشتيم. در مقر، مرتضي دوباره اسلحهيوزي را امتحان كرد، گلنگدن كشيد و رو به آسمان شليك كرد. وقتي صداي گلوله در فضا پيچيد، فهميدم كه اسلحه سالم بوده. مرتضي به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسيد و گفت: «خدا را شكر ميكنم كه سالمي. وقتي از روي پشتبام پريدي، فكر كردم شايد از گروهكها باشند؛ چرا كه من هنوز به تو علامتي نداده بودم». بعد از پاكسازي پاوه، نوبت سنندج بود كه ميبايست از محاصره دشمنان آزاد شود. رزمندگان ما در همه جاي سنندج مستقر بودند. كاخ جوانان، ساختمان راديو و تلويزيون و فرودگاه. من به همراه مرتضي و عدهاي ديگر از رزمندهها در فرودگاه سنندج محاصره شده بوديم. زمستان سختي بود. برف همه جا را پوشانده بود. جيره غذاييمان كمكم تمام شد و مجبور شديم براي زنده ماندن از چمن يا برگ روي چوبهاي كنده شده استفاده كنيم. شبها گروهكها ميآمدند پشت حصار فرودگاه و با بلندگو تهديدمان ميكردند و فحش ميدادند. آنها فلكه آب را ميبستند و برق را قطع ميكردند. اوضاع سختي بود. از دست كسي كاري برنميآمد. راههاي زميني در محاصره كامل ضد انقلابيون بود و انتقال مواد غذايي به داخل فرودگاه امكان نداشت. از طرفي برف سنگيني روي باند فرودگاه را پوشانده بود، امكان نشستن هواپيما نيز وجود نداشت. تنها يك راه باقي بود. برف باند فرودگاه را پاك كنند تا هواپيما بتواند بر روي باند بنشيند. آن روز از پست نگهباني برميگشتم. يك دست توي جيبم بود و با دست ديگر اسلحه را گرفته بودم. هنوز به نزديكي ساختمان فرودگاه نرسيده بودم كه دستم را از جيب درآوردم تا اسلحه را از دست ديگر بگيرم. اما به خاطر شدت سرما دستم به اسلحه چسبيده بود. در همين موقع مرتضي را ديدم كه به طرفم ميآمد. وقتي به من رسيد گفتم: «حاجي دستم به اسلحه چسبيده». لبخندي زد و گفت: «چيزي نيست با من بيا تا بازش كنم». مقابل ساختمان فرودگاه رفتيم و او كتري آب گرم را كمكم روي دستم ريخت تا اسلحه از دستم جدا شد. بعد نگاهش را به محوطه فرودگاه دوخت. چند نفر به طرف لودر و برف روب توي محوطه ميرفتند تا بلكه آنها را روشن كرده و برف روي باند فرودگاه را تميز كنند. اما هر كاري ميكردند لودر و برفروب روشن نميشدند زيرا نقصي فني داشتند و آنها در تلاش بودند شايد به يك طريقي نقصشان را برطرف كنند. فرداي آن روز مرتضي نيز همراهشان به محوطه فرودگاه رفت تا شايد بتواند آنها را درست كند. ميگفت چند سالي، قبل از جنگ روي كاميون كار كردهام و مختصر تجربهاي در اين زمينه دارم. روز اول دست خالي برگشتند، بدون اينكه بتوانند كاري صورت بدهند. در پايان روز دوم، نزديك غروب بود كه صداي برف روب و لودر را شنيدم كه در حال تميز كردن باند فرودگاه بودند. بچههايي كه براي درست كردن برف روبها رفته بودند، ميگفتند اگر مرتضي نبود به هيچ وجه نميتوانستيم آنها را راه بيندازيم. صبح روز بعد وقتي خورشيد خودش را از پشت كوههاي سنندج بالا كشيد، بچهها به انتظار آمدن هواپيماي حامل آذوقه به آسمان فرودگاه خيره بودند. باند كاملاً تميز شده و همه چيز براي نشستن هواپيما آماده بود. وقتي هواپيما بر فراز فرودگاه ظاهر شد و كمكم خود را پايين كشيد و روي باند نشست، صداي صلوات بچهها در محوطه فرودگاه پيچيد. ما به طرف هواپيما رفتيم و مواد غذايي را به داخل ساختمان فرودگاه برويم. هر چند همه ميدانستند اگر مرتضي نبود چه بسا بيش از صد نفر از بچههايي كه در فرودگاه بودند بر اثر گرسنگي تلف ميشدند، اما حتي يك بار نيز نشنيدم كه سيدمرتضي اين مسأله را جايي مطرح كند. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:41:40.
آبان ماه سال 1361، يكي از موفقترين عمليات رزمندگان اسلام در جبهههاي جنگ عليه نيروهاي اشغالگر عراقي شكل گرفت اما پيش از آنكه به شرح اين عمليات بپردازيم، ضرورت دارد در خصوص شرايط آن روزها چند كلمهاي نوشته شود.
وضعيت ايران در آبان سال 61
بعد از عمليات رمضان، دشمن پي ميبرد كه ايران تلاش دارد كه هر چه بيشتر خود را به شهر بصره نزديك كند، بدين ترتيب صدام تمامي امكانات نظامي، اقتصادي خود را به كار ميگيرد تا از اين نقطه حساس دفاع كند.
عراق و حاميان آن از اين موقعيت استفاده كرده و با راه انداختن تبليغات، در بوق و كرنا اعلام ميكنند كه ايران ديگر قادر نخواهد بود حملهاي صورت دهد. بخصوص اين جنجالها به دنبال هجوم محدود مسلمبن عقيل و دستاورد نسبي آن شدت مييابد.
در تكميل اين حوادث، زمزمه تحويل هواپيماهاي شكاري سوپراستاندارد فرانسوي براي قطع صادرات نفتي ايران صورت ميپذيرد و تلاش ميشود از آنها غولي ساخته شود تا رزمندگان ايران مرعوب آن شوند.
به دنبال آن از ايران خواسته ميشود كه از حمله به عراق صرفنظر كند و با پذيرفتن حالت نه جنگ و نه صلح، جنگ را از طريق مجامع بينالمللي حل كند كه در جواب به اين موهومات تصميم به اجراي عمليات محرم گرفته شود.
مرحله اول عمليات
عمليات محرم با رمز مبارك «يا زينب(س)» در تاريخ 10/8/1361 در منطقه عملياتي موسيان با اهداف آزادسازي ارتفاعات حمرين در جنوب دهلران، خارج كردن شهرهاي موسيان و دهلران از زير آتش توپخانه و تهديد و دسترسي به امكانات داخل خاك عراق آغاز ميشود. نيروهاي اسلام مركب از چهار لشگر از سپاه و يك تيپ از ارتش، حركات مقدماتي را آغاز كرده و به سوي اهداف به حركت درميآيند. لشگر 25 كربلا با عبور از ميادين مين و … به ارتش عراق حملهور ميشود و لشگرهاي امام حسين(ع) و عليبن ابيطالب(ع) و نجف اشرف در طرفين لشگر 25 به دشمن حملهور ميشوند.
لشگر امام حسين(ع) به سمت چم هندي يورش ميبرد و به سمت شمال منطقه به حركت درميآيد و با نصب پل، از منطقه چم هندي به طرف چم سري تغيير حركت ميدهد نيروهاي متجاوز بعثي از همين محور مورد تهاجم قرار ميگيرند و ارتفاعات جبل حريف در معرض آزادي قرار ميگيرند.
لشگر عليبن ابيطالب(ع) به رغم آتش سنگين دشمن پيش روي كرده و جاده طيب – العماره زير تير مستقيم اين لشگر قرار ميگيرد و جاده عين خوش دهلران از زير ديد و آتش دشمن خارج و ارتباط مرزي جنوب و غرب برقرار ميشود.
لشگر نجف اشرف، مقر تيپ 606 پياده دشمن را محاصره ميكند و با سرافرازي وارد موضع اين تيپ ميشود.
مرحله دوم عمليات محرم
مرحله دوم عمليات در تاريخ 11/8/61 در نيمه شب با رمز يا زينب(س) آغاز ميشود. پس از عبور نيروهاي اسلام از موانع ايذايي و … يگانهاي عمل كننده اقدام به عمليات ايذايي ميكند و بدين ترتيب زمينه براي هجوم لشگر امام حسين(ع) و عليبن ابيطالب(ع) آماده ميشود. رزمندگان اسلام پس از عبور از موانع متعدد به مواضع عراق يورش ميبرند و بدين ترتيب پاسگاههاي چم هندي و ربوط و … آزاد ميشوند.
در ساعات اوليه صبح، رزمندگان خود را به جاده شرهاني رسانده و تهاجم تانكهاي عراق را در هم ميكوبند.
مرحله سوم عمليات محرم
سومين مرحله در ساعت 10 شب تاريخ 15/8/61 با هدف تسخير ارتفاعات غربي، دامنههاي غربي چال حمرين و جادههاي تداركاتي دشمن آغاز شد.
سپاه اسلام پس از عبور از بلنديهاي حمرين به سوي چاههاي نفتي منطقه حملهور ميشود، و در نتيجه چاههاي نفتي منطقه (50 حلقه) به تصرف ايران درميآيد و شهرك زبيدات عراق به محاصره نيروهاي اسلام درميآيد. برتري آتش و توان رزمي نيروهاي اسلام هرگونه تحرك را از سوي نيروهاي عراق خنثي ميكند.
دشمن زماني كه در مقابل حملات سريع سپاه اسلام به بنبست ميرسد، از سلاح شيميايي استفاده ميكند. در آستانه ورود به شهرك زبيدات تانكهاي مستقر در بلنديها و شيارها تلاش ميكنند تا مانع سقوط شهر شوند ولي تعدادي از آنها شكار ميشوند و مابقي از مهلكه گريخته و نيروهاي اسلام وارد شهر تخليه شده زبيدات ميشوند. همزمان با ورود رزمندگان به شهر، در محورهاي سمت راست منطقه عملياتي، پاسگاههاي شرهاني و ابوغريب نيز به تصرف تواي اسلام درميآيد. عراق براي جبران شكست خود اقدام به پاتكهاي سنگين ميكند كه با تلاش شجاعانه سپاه اسلام اين تكها شكست خورده و مواضع نيروهاي ايران تثبيت ميشود.
نتايج عمليات
خارج كردن جاده دهلران – عين خوش به طول 100 كيلومتر از زير ديد و تير دشمن
تأمين امنيت شهرهاي موسيان، دهلران و پادگان عين خوش، دشت اژيه و دهكدههاي اطراف آن.
آزادسازي سلسله جبال صرين، قلههاي 390، 398، 400، 290، 298
به خطر انداختن جاده ارتباطي طيب – علي غربي و جاده نظامي بغداد – العماره
آزادسازي منابع نفتي موسيان، بيات و حوضچههاي نفتي زبيدات، تلمبهخانه و حدود 70 حلقه چاه نفتي. به علاوه در اين عمليات بيش از 550 كيلومتر مربع از خاك ايران اسلامي آزاد ميشود و بيش از 300 كيلومتر مربع از خاك عراق در نوار مرزي به تصرف رزمندگان اسلام درميآيد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
در تاريخ جنگ، در كنار عملياتهاي بزرگي كه توانست سرنوشت جنگ و در كنار آن سياست جاري در دو پايتخت طرف جنگ و نيز ساير پايتختهاي جهان را تغيير دهد، برخي از عملياتهاي كوچك اما به نوعي مهم بود كه عليه دشمن به اجرا درميآمد. اگرچه وسعت و دامنه آنها كم بود، اما در روند شكلگيري و موفقيت ساير عملياتهاي بزرگ تأثيرگذار بود. عمليات مطلعالفجر كه شرح آن در پي خواهد آمد نيز از اين دست عملياتها بود كه در آن، غيورمردان رزمنده، حماسهها و جلوههايي از ايثار و خدمترساني خلق كردند.
اين عمليات در تاريخ 20/9/1360 با رمز مبارك «يا مهدي(عج) ادركني» و باهدف انهدام دشمن و آزادسازي بخشي از ارتفاعات منطقه در منطقه عملياتي گيلانغرب و سرپل ذهاب آغاز ميشود. رزمندگان اسلام متشكل از سپاه، بسيج و تعدادي از مردم مسلمان بومي منطقه، ضمن هماهنگي با نيروهاي ارتش و هوانيروز از سه محور به دشمن يورش ميبرند.
نيروهاي اسلام بدون توجه به سرماي شديد و شرايط سخت، ضمن عبور از سيمهاي خاردار و ميادين مين، به جبهه دشمن نفوذ كرده و با آنها درگير ميشوند.
در مراحل مقدماتي، چند ارتفاع آزاد و پيشروي براي تسخير ديگر مناطق ادامه مييابد. نيروهاي اسلام، دشمن را غافلگير كرده و تلفات سنگيني را به آنان وارد ميآورند و تعداد قابل توجهي از ادوات زرهي آنها را هدف قرار گرفته و به آتش ميكشند. فشار گازانبري رزمندگان اسلام، دشمن را تا نزديك مرز بين المللي عقب ميراند.
با طلوع آفتاب، دشمن شكست خورده، نيروهاي منهدم خود را جمع كرده و با استفاده از هواپيما و هليكوپتر، تلاش ميكند، مناطق از دست رفته را دوباره بازپس گيرد.
نيروهاي اسلام براي هماهنگي و تشكيل خط دفاعي مناسب از بعضي محورها عقبنشيني ميكنند و در مناطق موردنظر استقرار مييابند. دشمن، خوشحال از بازپسگيري محورهاي خود، به پاتكهايش ميافزايد. نيروهاي اسلام به مقابله سخت با دشمن برخاسته و ضربه سختي را به او وارد ميآورند و سرانجام دشمن با تحمل خسارات سنگيني دوباره به عقب رانده ميشود.
هليكوپترهاي هوانيروز در دفع پاتك و حمايت و پشتيباني از رزمندگان اسلام، نمايشي تحسين برانگيز از خود نشان ميدهند. در دومين عمليات، دشمن دوباره اقدام به پاتك ميكند تا به هر نحوي شده مناطق از كف داده را باز پس گيرد كه باز هم با دفاع جانانه مواجه ميشود و با دادن تلفاتي سنگين و تعدادي اسير عقب مينشيند. فرماندهان عراق به ناچار لشگر 9 را از جنوب به منطقه درگيري اعزام ميكنند كه اين لشگر هم با دريافت ضربات سخت به سرنوشت ديگر لشگرها دچار ميشود. در نتيجه سپاه اسلام به اهداف از پيش تعيين شده خود نايل ميشود.
ارتفاعات چربيان، سرتنان، شياكوه، ديزهكيش، برآفتاب، تنگ كور، تنگ قاسمآباد، تنگ حاجيان، دشت شكميان، اناره، فريدون هوشيار، دشت گيلان، روستاهاي كمار، گورسفيد، گورسوار، در دشت گيلانغرب و چندين آبادي ديگر به تصرف سپاه اسلام درميآيند.
ادامه مطلب
نگاهش خيس بود و چشمانش سرخ ، نمي دانستي بنشيني يا بروي. قدمي به عقب گذاشتي ، دستت را به چهارچوب در گرفتي ، با خود گفتي فرصت مناسبي نيست ، باشد يك روز ديگر ، يك پايت توي اتاق بود و پاي ديگرت مردد ، گفت : « سلام عليكم ؛كاري داشتي ؟ »
آن شب قول داد به فكر باشد با خود گفتي : نه ، هيچ وقت من پشت سرش راه نميروم ، لباس سفيد دامادي را كه بپوشد ، هم قدش ميشوم ، خنديد و گفت : « مي خواهي خواهر شوهري كني .»
ولي خدا مي داند كه اصلاً اين حرفها نبود ، بالاخره موافقت كرد.
توي اتاق نشسته بودي ، سايه اي از پشت شيشهي هال آرام آرام نزديك شد ، همه داخل اتاق بودند ، مادر و پدر مريم ، برادر بزرگش ،فقط جاي مريم خالي بود ، گفتي حتما خودش است ، بهت گفته بود پدرم خيلي سخت گيره . قلبت مي خواست از سينه ات بيرون بياييد كه پدرش گفت : « از نظر شخص بنده مشكلي نيست». غرور سراپايت را فرا گرفت ، احساس رضايتي در وجودت قوت گرفت . نگاهي به مادرت كردي و گفتي : « پس مريم خانم بيان! تا همديگه رو ببينن».
كه مهدي بلند شد ، چهره اش سرخ سرخ شده بود گفت : «ببخشيد پدر جان ! با اجازهي شما ، ديگر شرايط را نگوييد با شرط اول نميتوانم كنار بيايم . سايه ي دختر آرام آرام از پشت شيشه محو شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب