خاطره رهبر انقلاب از شگرد شهید اندرزگو
رهبر انقلاب در خاطرهای از شهید اندرزگو به شگردهای وی برای جا به جایی مهمات اشاره میکند که شنیدن آنها نشان دهنده شوخ طبعی و هوش شهید است.
|
![]() |
به گزارش گروه سایررسانه های دفاع پرس، رهبر انقلاب در خاطرهای از شهید اندرزگو به شگردهای وی برای جا به جایی مهمات اشاره میکند که شنیدن آنها نشان دهنده شوخ طبعی و هوش شهید است.
فرزند شهید اندرزگو درباره ابویاش و نحوه جابهجا کردن اسلحه و مهمات، به یکی از خاطرات شنیدنی رهبر انقلاب اشاره کرده و میگوید: یکی از خاطراتی که رهبر معظم انقلاب برایم تعریف کردند، این بود که بارها پدرم را در کوچه و خیابان دیده بعد از سلام و احوالپرسی متوجه شده بودند که در دست او زنبیلی پر از مهمات و اسلحه است و او با خونسردی کامل آنها را با خود جابهجا میکرد. پدرم بارها ما را هم هنگام جابهجایی مهمات با خود میبرد تا این عملیات شکلی عادیتر به خود بگیرد. البته ما اینها را بعدها از زبان حضرت آقا شنیدیم و آن زمان متوجه نمیشدیم.
از حضرت آقا شنیدم که: یک روز آقای اندرزگو را در بازار «سرشور» مشهد دیدم که با یک موتورگازی میآمد. موتور را که نگهداشت، دیدم چند خروس در عقب موتور خود دارد. از او دربارهٔ خروسها پرسیدم، جواب داد که این خروسها استثناییاند و تخم میگذارند! حضرت آقا فرمودند زنبیل را که کنار زدم، دیدم زیر پای خروسها پر از نارنجک و اسلحه است.
منبع:میزان
ادامه مطلب
[ دوشنبه 16 فروردین 1395 ] [ 4:46 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، من در ۴ تیر ۱۳۶۷ به اسارت دشمن درآمدم، وقتی عراقیها ساعت ۳ صبح حملهشان را شروع کردند تازه فهمیدم باران گلوله یعنی چه!
از زمین و آسمان بر سر ما گلوله میبارید، گردانهای مسلم بنعقیل و مالک اشتر از لشکر ویژه ۲۵ کربلا در خط مقدم بودند و گردان حمزه سیدالشهدا (ع) این لشکر در خط دوم مستقر بود.
عراق در آن عملیات سعی کرد خط اول را با شلیک انواع گلولهها بشکند و نیروهای خط دوم و سوم را با گلوله شیمیایی از پا در آورد، من از ناحیه شکم تیر خوردم و آمبولانسی مأمور انتقال من به پشت شد.
در بین راه به نیروهای عراقی برخوردیم، عراقیها بدون معطلی آمبولانس را به گلوله بستند، چهار تیر هم در این حادثه به من اصابت کرد، وقتی عراقیها به بالای سرم آمدند نای صحبت کردن نداشتم، با همان شرایط دستهایم را با سیم تلفن بستند و سوار بر قایق کردند.
در هوای گرم و سوزان تیر ماه مرا سوار تانک کردند، جایی که موتور تانک قرار دارد، آنقدر آن قسمت گرم بود که پاهایم سوخت و تاول زد.
شرایط جسمیام طوری نبود بتوانم اعتراض کنم، چون میترسیدم بدتر از همینی که هست، شود، وقتی به پشت جبهه ما را بردند، دستور آمد مجروحان را به بیمارستان ببرند که همه مجروحان را به بیمارستان زبیر بردند.
این بیمارستان متعلق به نیروی هوایی عراق بود، ۱۵ روز در آنجا ماندیم، بعد بدون هیچگونه امکاناتی ما را به اردوگاه بردند، وضعیت اردوگاه خیلی به هم ریخته بود، وضع زخمهایم اصلاً خوب نشده بود.
مدتی را که در آنجا بودیم، شپشها به سراغمان آمدند، ما جرأت نداشتیم اعتراض کنیم، بعد از حدوداً سه ماه صلیب سرخ برای ثبت نام ما به اردوگاه آمد، من یک قوطی کبریت پر از شپش را به صلیبیها نشان دادم و صلیبیها در گزارشاتشان آن را آوردند.
بعد از مدتی مرا برای تکمیل درمان به بیمارستان بردند که وقتی برگشتم دستور آمده بود مجروحان را به کشورشان برگردانید و من جزو همان مجروحان هستم که درست بعد از یکسال به کشور عزیزمان برگشتم.
راوی: آزاده بهرام فلاح
[ شنبه 15 اسفند 1394 ] [ 1:38 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده رضا کاکا است:
ما را با دست ها بسته و چشم های بسته به اردوگاه رمادیه بردند. وقتی پیاده شدیم، چشم هایمان را باز کردند. ساختمانی با سه تا بلوک رو به روی ما بود. گفتند بروید تو. همین طور که می رفتیم، نفر به نفر می شمردند و تحویل می گرفتند. ما را بردند به یکی از بلوک ها و به اتاقی که بعداً اتاق ۱۸ نامگذاری شد و ما وارد که شدیم، انگار سال ها در آنجا باز نشده بود. ما داخل اتاق شدیم و درها را بستند.
حدود ساعت ده صبح که شد، گفتند بیایید بروید دستشویی؛ بیست تا بیست و پنج متر نمی شد و در این فاصله سی تا سرباز ایستاده بودند که در دست هر کدام یک شلنگ یا کابل بود. گفتند پنج دقیقه وقت دارید که بروید و برگردید. از در اتاق که آمدیم بیرون، آن ها با کابل شروع کردند به زدن تا موقعی که به در دستشویی و شروع کردند به زدن و گفتند بروید بیرون و دوباره تا دم در اتاق، بچه ها کتک خوردند.
شب که شد، غذا آوردند: دو تا سطل که در یکی پنج تا مرغ آب پز بود و در دیگری برنج. گفتند سطل ها را خالی کنید، ظرف دیگری نداریم، باید با بقیه هم غذا بدهیم. ما هم که جایی و ظرفی نداشتیم، زمین را با دست تمیز کردیم و برنج و مرغ ها را روی زمین ریختیم. چون بچه ها گرسنه بودند و نمی شد هر چهل نفر در آنجا تجمع کنند، لذا غذا را در چهار، پنج جا روی زمین تقسیم کردیم و بچه ها به هر شکلی بود غذا خوردند، هر چند که من اصلاً رغبت نکردم با آن وضع غذا بخورم. خلاصه سه، چهار روز وضع غذا خوردن و دستشویی رفتن ما به همین منوال بود.
حدود دو ماه از اقامت ما در اردوگاه رمادی می گذشت، یک شب یک نفر به نام فواد، که پناهنده ی عراق شده بود، به اتاق ما آمد. او گزارشگر بخش فارسی رادیو بغداد بود و به همراه یک گروه گزارشگر به اردوگاه آمده بود تا علیه رژیم ایران گزارشی تهیه کند. آنها آمدند به اتاق ما. قبل از اینکه به اتاق ما بیایند، متأسفانه چند تایی از بچه های عرب زبان در اتاق های دیگر به خواسته ی آنان تن داده و حدود نیم ساعت به زبان عربی علیه رژیم ایران شعار داده بودند و آن ها توقع داشتند ما هم همان طور عمل کنیم.
وقتی وارد شدند، به ما گفتند که شما باید علیه رژیم ایران شعار بدهید و فواد گفت که من خودم ایرانی هستم و با مطالعات زیاد پی به ماهیت پلید رژیم ایران برده ام و در حال حاضر هم علیه آنها به فعالیت مشغولم. حالا خواهش می کنم همه بلند شوید و شعار دهید.
نماینده ی ما استوار یکم عبود، که او را از میان ارشدترین افراد انتخاب کرده بودیم و عرب زبان هم بود، بلند شد و در جواب گفت: اولاً ما شعار نمی دهیم و اگر هم بدهیم، در تأیید رژیم و خصوصاً رهبر عزیزمان خواهد بود. ثانیاً اگر می خواهید با ما مصاحبه کنید، باید وسایل مصاحبه را در اختیار خودمان بگذارید تا هر طور که خواستیم مصاحبه کنیم. اگر به نظر شما قابل پخش بود، آن را پخش کنید و گرنه که ما طور دیگری مصاحبه نمی کنیم. فواد ابتدا مخالفت کرد ولی بعداً راضی شد که وسایل خبرنگاری را در اختیار خود ما بگذارد. بالاخره او گفت ما می رویم اتاق بغلی و شما خودتان را آماده کنید.
اتاق بغلی ما هم متأسفانه عده ای شعار دادند و به نفع عراقی ها مطالبی گفتند. بعد آمدند وسایل شان را آوردند اتاق ما و دستگاه را روشن کردند و فواد میکروفون را داد به نفر اول و گفت خودتان را معرفی کنید، در چه تاریخی اسیر شدید و غیره و دور تا دور همه مصاحبه کردند. یکی از بچه ها گفت بیایید در مقابل شعارهایی که اتاق های بغلی دادند ما هم یک سری شعار بدهیم. ما درست برعکس شعارهای آن ها شعار دادیم که وقتی صدایمان خیلی بالا رفت، آمدند دستگاه را خاموش کردند و وسایل شان را بردند. گفتیم ما در این وضعیت با صد و پنج نفر آدم توی این اتاق چطوری زندگی کنیم؟ گفتند یواش یواش درست می شود.
حدود یک هفته بعد، عده ای از بچه های ما را بردند اردوگاه موصل که تازه تشکیل شده بود. چند روز بعد صلیب سرخ آمد و یک کاغذ نامه به ما داد و گفت فقط اسمتان را بنویسید و اینکه حال مان خوب است و همین. اگر چیزی دیگری باشد، نامه ی شما نخواهد رفت.
جو اردوگاه از ابتدا یک جو نیمه مذهبی بود، منهای آن عده ای که وصف شان رفت. بقیه بچه ها با هم متحد بودند و کم کم این جو به سمت تمام مذهبی شدن متمایل شد.
[ شنبه 1 اسفند 1394 ] [ 3:45 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس از قم، علی اصغر آمیغی استاد باسابقه قرآن و از جانبازان و رزمندگان پیشکسوت دفاع مقدس است که در گفتگوی ذیل مطالبی شنیدنی را از حضورش در جبهه و خاطره اش از نحوه شهادت شهید عباس پاینده در عملیات کربلای چهار می خوانیم.
وی فرزند علی قلی متولد دوم خرداد 1331 در روستای امزاجرد همدان است و دارای مدرک کارشناسی علوم تربیتی و معادل کارشناسی ارشد در زمینه علوم قرآنی بوده و بازنشسته سال 82 آموزش و پرورش استان قم می باشد.
آمیغی پس تاسیس هیئت رزمندگان اسلام در سال 1368، حدود 10 سال است که تدریس قرآن را در جلسات هیئت برای رزمندگان اسلام و فرزندان آنها بر عهده دارد.
در چه مقطعی در دوران دفاع مقدس حضور داشتید؟
قبل از جنگ در غائله کردستان که حضرت امام(ره) حضور در آنجا را تکلیف کردند، با جان و دل و بر اساس وظیفه حضور یافتم. ابتدا به سپاه کامیاران معرفی شدم و علاوه بر اینکه هر روز صبح برنامه های قرآنی پادگان را اجرا می کردم، به رده های سطح شهر برای جذب نیرو و پیشمرگ سر می زدم، برنامه های آموزش عقیدتی داشتیم، شبها جلسات قرآنی برای نیروهای مسلح داشتیم و این کارها را در مدت چهار سال به طور مداوم و با همراهی خانواده و علیرغم تمام سختی که داشت، با نهایت تلاش و علاقه انجام می دادم، در آخر کار هم به طور تشویقی به سفر زیارتی سوریه اعزام شدم.
آیا در مناطق دیگر عملیاتی هم حضور داشتید؟
سال 65 بود که در عملیات کربلای چهار شرکت کردم و بدلیل مجروحیت، نتوانستم در عملیات کربلای پنج شرکت کنم، نوبت بعدی حضورم، به عنوان تک تیرانداز در عملیات کربلای هشت بود.
خاطره ای هم از آن دوران دارید؟
در عملیات کربلای چهار، کمک آر پی جی زن بودم و به علت اصابت ترکش خمپاره 60 مجروح شدم. با این وضعیت می خواستم از نهر خیّن و باتلاق های آن عبور کنم.
علاوه بر اینکه مجروح شده و دست راستم بی حس بود، لباس غواصی به تن داشتم و اسلحه کلاش هم روی دوشم بود. نیمه شب بود و هوا مهتابی، جذر و مد بود، از هر سو گلوله می آمد و من در آب بالا و پایین می رفتم. در این حال دست به سیم خارداری گرفتم و توانستم خود را تا حدی در وسط آب و باتلاق کنترل کنم.
زمان کوتاهی گذشت تا اینکه عباس پاینده مسئول تبلیغات یگان ما که جوان 19 ساله ای بود و چهره نورانی ای هم داشت، در آب به من نزدیک شد و وضع حالم را پرسید.
برایش توضیح دادم که دست راستم بی حس شده و پازنان و به کمک دست چپ، خودم را در آب نگهداشته ام، گفت: وضع آب نهر نامناسب است، کمکتون کنم از آب عبور کنید.
همینطور که داشتیم صحبت می کردیم، احساس کردم سر عباس افتاد روی دست چپ من .مثل اینکه با قنّاصه زده بودند، خیلی حالم گرفته شد سعی کردم با دست چپم شهید را نگهدارم که در آب فرو نرود، دیدم نمی توانم. هر کاری کردم دیدم دارم خفه می شوم، در حال تقلا کردن بودم که شهید پاینده از من جدا شد و در مسیر آب از من دور گشت، من هم با نگاه حسرت آلود از ماتم فقدان این یار همسنگر و دوری جسمش، این شهید عزیز را در مسیر نهر خیّن بدرقه کردم.
موفق شدید از نهر عبور کنید؟
به زحمت خودم را به آن طرف آب رساندم که به بچه ها بگویم که حاج عباس شهید شده و پیکرش داخل آب است. یکی از همرزمان گفت، همانجایی که هستید، بمانید چون عراقی ها در سنگر بالایی مستقر بودند و من مجبور شدم لای باتلاق ها و نیزارها دراز بکشم تا سنگر پاکسازی شود، بعدها جنازه مطهر شهید پاینده تفحص شد و در گلزار شهدای قم خاکسپاری شد.
چه پیامی برای نسل جوان دارید؟
من هر چه دارم همه از دولت قرآن دارم، انس با قرآن و خدمت شبانه روزی به این کتاب آسمانی، البته قرآنی که در مسیر ولایت پذیری باشد، جوانان ما باید هم به قرآن و دستورات آن تمسک کنند و هم به فرامین و رهنمودهای اهل بیت(ع) گوش جان فرا دهند و با تمام وجود از آرمان های خون پاک شهدا، حضرت امام راحل و مسیری که مقام معظم رهبری سکاندار آن هستند، دفاع کنند تا هم بتوانند به جامعه خدمت کنند و هم سربازان خوبی برای زمان ظهور باشند.
گفتگو: ابوالفضل بمانی
[ یک شنبه 13 دی 1394 ] [ 12:35 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ یک شنبه 13 دی 1394 ] [ 12:34 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ شنبه 12 دی 1394 ] [ 11:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، یه دستش قطع شده بود اما دست بردار جبهه نبود.
[ چهارشنبه 25 آذر 1394 ] [ 1:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش گروه سایررسانههای دفاع پرس، هوای اولین ماه بهاری، از سینه کش کوه پایین آمد و خنکای لذت بخشی را با خود می آورد.همه به جنب و جوش افتاده بودند.درهای بزرگ سوله از هر دو طرف بازبود و باد ملایمی به داخل می وزید.
[ سه شنبه 10 آذر 1394 ] [ 1:10 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 4 آذر 1394 ] [ 2:40 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، ده روز از آمدن مان به طبقه بالا می گذشت که بچه ها طرح روزنامه دیواری را ریختند. مایه اش هم خودکار و کاغذی بود که از پایین همراه مان آورده بودیم، ولی این هم راضی مان نکرد. ما دنبال خبر بودیم. خبر از جنگ و کشورمان، ولی عراقی ها همه درها را به رومان بسته بودند. خودشان رادیو گوش می دادند و ما حسرت یک رادیو را به دل داشتیم.
شپشها در جعبه چوب کبریت!
ادامه مطلب
سرو غذا روی موزاییک !
ادامه مطلب
روایتی از لحظه عروج شهید عباس پاینده در عملیات کربلای چهار
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
وقتی شهدا حضرت عباس را الگوی خود قرار می دادند
بهش گفتند:«با یک دست که نمی تونی بجنگی برو عقب.»
می گفت: «مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟
مگه نفرمود: «والله ان قطعتمو یمینی، انی احامی ابدا عن دینی».
عملیات والفجر 4 مسؤول محور بود.
حمید باکری بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل رو از محاصره دشمن نجات بده با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه مأموریت.
لحظه های آخر که قمقمه را آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود:« مگه مولایم امام حسین علیه السلام در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم.»
شهید که شد هم تشنه لب بود هم بی دست......
ادامه مطلب
تنبیه آشوبگران برای صادرات شپش!
ادامه مطلب
«دکتر بدو!» از راه رسید
منتظر، همچنین در پایان کتاب به شرح مختصری از هر عملیات و در فهرست اعلام، به شهیدانی که نام آنها درج شده است، میپردازد.
در مقدمه کتاب، در شرح مختصری از زندگینامه و سوابق سرتیپ دوم غلامحسین دربندی، میخوانیم: «سرتیپ دوم دربندی در سال 1334 ه.ش در خانوادهای مذهبی در تهران متولد شد. ایشان در سال 1351 در رسته بهداری به استخدام ارتش درآمد و در مرکز آموزش بهداری نیروی زمینی مشغول به خدمت شد و پس از گذراندن دوره آموزشی در سال 1353 به هوانیروز اصفهان منتقل گردید.
سرتیپ دربندی در دوران پیش از انقلاب، همگام با نیروهای انقلابی و نظامیان همفکر خود به صف تظاهرکنندگان پیوست. او پس از گرفتن دیپلم در سال 1358 و طی دوره افسری، در اول شهریور 1359 به گردان 145 پیاده لشکر 92 زرهی اهواز که در پادگان تیپ 3 دشت آزادگان قرار داشت، منتقل شد. در آن زمان هنوز جنگ آغاز نشده بود.
در 31 شهریور 1359 تهاجم عراق با حمله هوایی به فرودگاههای کشور آغاز شد. از این زمان، سرتیپ دربندی همراه با تیپ 3 در منطقه چزابه حضور پیدا کرد و تا پایان جنگ در مناطق عملیاتی خوزستان به انجام وظیفه پرداخت و در تمام عملیاتها از جمله فتح ارتفاعات اللهاکبر، طریق القدس، فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، خیبر و ... به عنوان افسر بهداری، حضور چشمگیری داشت و در تخلیه مجروحان د رخط مقدم جبههها نقش مهمی ایفا کرد.
سرتیپ دوم دربندی پس از 34 سال خدمت در ارتش جمهوری اسلامی در تاریخ 1/7/1385 بازنشسته شد. ایشان هماکنون عضو هیئت معارف جنگ شهید سپهبد «علی صیاد شیرازی» بوده و در تمام برنامههای رسانهای و مراسمی که در نقاط مختلف کشور در ارتباط با دفاع مقدس برگزار میشود، حضوری فعال داشته و به عنوان راوی به بیان خدمات کارکنان بهداری میپردازد. همچنین سرتیپ دربندی یکی از فعالترین راویان در یادمانهای دفاع مقدس در مناطق عملیاتی میباشد.»
هرچند نقش رسته بهداری، پزشکان، پرستاران، بهیاران، رانندگان آمبولانس و ... در جبهه بسیار پررنگ و با اهمیت بود، اما خاطرات کمتری از آنان در قالب کتاب منتشر شده است.
در صفحه 34 کتاب آمده است: «عملیات طریقالقدس و فتح بستان: از تحرکات، رفت وآمدها و تدارکات پیدا بود که باید خبرهایی باشد. هر وقت در جبهه شام مرغ میدادند، رزمندگان میگفتند: حتما فردا حمله است!
ادامه مطلب
روزهای خوش ما با «عمو نوروز»
ادامه مطلب