خاطراتی از شهيد «نوريك دانيليان» به روايت همسر و خواهرش
|

جانباز شهيد «نوريك دانيليان» دومين فرزند از يك خانواده هفت نفري مستضعف ارمني، در فروردين سال 1342 در تهران چشم به جهان گشود.
دوره ابتدايي را در دبستاني در محله «حشمتيه» گذراند. پس از آن در مدارس «تونيان» و «سوقومونيان» به تحصيل پرداخت، ليكن به علت اوضاع بسيار وخيم مالي خانواده اش مجبور به ترك تحصيل گرديد. او در يازده سالگي مادرش را از دست داد. پدرش «هايكاز» نيز، درمانده از همه جا، به مدت دو سال «نوريك» و برادرش را به محلي در جلفاي اصفهان كه در آن جا زير نظر شوراي خليفه گري ارامنه اصفهان و جنوب، از بچه هاي بي سرپرست حمايت ميشد، سپرد. بعد از ترك تحصيل، به كار در آرايشگاه، مكانيكي و تراشكاري پرداخت تا بتواند كمك خرج خانواده باشد. «نوريك» در زمان جنگ تحميلي خود را به مركز نظام وظيفه معرفي نموده و بعد از طي دوره آموزشي به جبهه هاي جنگ اعزام گرديد. براي درك حدّ و اندازه متانت شهيد «نوريك دانيليان» كافي است ذكر گردد كه ايشان در خلال دفاع قهرمانانه در دوران جنگ تحميلي، به دفعات مورد اصابت تركش واقع شده و يك نوبت نيز مورد عمل جراحي قرار گرفته بود. موج انفجار نيز يك بار به شدت او را زخمي نمود. او هرگز سخني در اين باره به اعضاي خانواده اش نگفته بود. در جبهه، راننده آمبولانس نيز بوده و مرتباً مجروحان را از خطوط مقدم به بيمارستان ها انتقال ميداد. با همين حال، «نوريك» تا پايان مدت خدمت قانوني در جبهه ماند. در سال هاي بعد از فراغت از خدمت به كار و تلاش پرداخته و تشكيل خانواده داد كه حاصل آن يك دختر ميباشد. «نوريك» بعد از اتمام دوره خدمت سربازي همواره تحت معالجه قرار داشت. در اين مدت تركش بجاي مانده نزديك به ستون فقرات را كه باعث عفونت شده بود با عمل جراحي بيرون آوردند. ليكن حال عمومي او روز بروز به وخامت گرائيد تا اينكه در شب ژانويه سال 2004، يعني دهم دي ماه 1382، روح بزرگش به ملكوت اعلي پيوست. يادش گرامي و راهش مستدام باد.آمين.
شهيد «نوريك دانيليان» بدون هيچگونه تشريفاتي، با همان متانت خاص خويش در تهران به خاك سپرده شد.
خاطراتی از شهید
شهيد «نوريك دانيليان» به روايت همسر و خواهرش:
«… هنگامي كه من{همسر شهيد} با «نوريك» ازدواج كردم، حالش خوب بود. بعد از 4 سال دردهايش شروع شد. او از ناحيه ماهيچه هاي پا، درد شديدي داشت. درون بدنش هم تركش هايي وجود داشت، اما زياد باعث ناراحتي او نميگرديد. ما چهار سال در منزل پدري ايشان زندگي كرديم و از آن به بعد به صورت مستقل، به زندگي مشترك ادامه داديم. او كم كم لاغر شده و تركش ها باعث آزار و اذيت او ميشدند. چند تا از تركش ها با انجام عمل جراحي، از بدنش خارج شد. اما به دليل ضعف شديد، وي روز به روز ضعيف تر ميشد. مادر «نوريك»، زماني كه فرزندان او هنوز كوچك بودند، فوت كرد و پدر ايشان قادر نبود تا از پنج فرزند خود نگاهداري نمايد. او از جبهه زياد تعريف نميكرد. «نوريك» مردي آرام و ساكتي بود. اتومبيلي داشت كه با آن در آژانس مشغول به كار شده بود. بعضي وقت ها نيز، مسافركشي ميكرد. اما از زماني كه حالش بدتر شد آن را فروختيم. هفت سال با هم زندگي مشترك داشتيم. زمان تولد دخترمان، حال جسماني او بد نبود، ليكن به تدريج حافظه خود را از دست داد تا اينكه قبل از سال ميلادي 2004، ديگر قادر به حرف زدن نبود. در اوايل بيماري اميد داشت كه بهبود يابد و همه سعي خود را نيز ميكرد. يك سال قبل از شهادتش، پزشكان از او قطع اميد كرده بودند. او به كليسا ميرفت و دعا ميخواند. تا اينكه دكتر به او گفت كه ديگر اميدي براي بهبودي اش نيست. هميشه، من از او پرستاري كردهام، حتي زماني كه تركش به نخاع او رسيده بود و آن را سياه كرده بود. بار ديگر او را عمل جراحي كرديم. كار سنگين نگهداري ايشان به عهده من بود …».
«… ما كوچك بوديم كه مادرمان فوت كرد. پدرمان نميتوانست سرپرستي آنها را به عهده بگيرد. نوريك 11 ساله بود. خانواده ما از هم پاشيد و اين ضربه بسيار بزرگي براي «نوريك» بود كه تا اين اواخر نيز راجع به آن صحبت ميكرد. برادرم از لحاظ رفتار و اخلاق فردي نمونه بود. او دلسوز و مهربان بود. در تمام طول سربازي اش به من نگفته بود كه در منطقه عملياتي شركت دارد تا من نگران او نباشم. اين موضوع را بعد از اتمام سربازي به من گفت. حتي در مورد تركشها و عمل هاي جراحي چيزي نگفته بود. هيچ گاه از دوران خدمتش ناراضي نبود و هميشه تماس ميگرفت و از حال ما باخبر ميشد. او دوست داشت كه همگي حالشان خوب باشد و زندگي خوبي داشته باشند. او دوست نداشت كه باعث ناراحتي كسي شود. زماني كه مجروح شده بود، من باردار بودم و به من چيزي نگفته بودند. بعد از اتمام سربازي، سرفه هاي خيلي شديد و طولاني داشت كه باعث ناراحتي او ميگرديد. راديوگرافي از ريه هاي چيزي نشان نداد و پزشكان معالج او گفتند كه مسئله اي ندارد. اولين علايمي كه ما متوجه آن شديم كندي حركات و حرف زدن او بود. كليه هايش و پاهايش درد داشتند. در ابتدا تصور كرديم چون حركتش كند شده، كليه هايش درد ميكند. پاهايش ورم ميكرد. او را براي سي.تي.اسكن به بيمارستان برديم. مشكلي نداشت. او بسيار ضعيف شده و افت فشار داشت. لاغر شده و زخم بستر گرفته بود. سه ماه در بستر بود و تركش به ستون فقراتش فشار آورده و باعث عفونت شده بود. آن را نيز عمل جراحي كرديم. «نوريك» دچار موج گرفتگي شده بود و علائم شيميايي نداشت. دردهاي او از گرفتگي پا شروع شده و باعث كندي او گشته بود. بر روي يكي از برگه¬هاي مرخصي او نوشته شده بود: «بر اثر موج انفجار در منطقه عملياتي جنوب 20/11/1364 احتياج به مرخصي دارد» …».
ادامه مطلب
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:17 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:16 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
حسينه ي اصفهاني ها شلوغ است. مجروحي روي زمين افتاده و آب ميخواهد.مادري مي گويد: «به اين جوان آب بديد » مجروحي كه خو نريزي دارد نبايد آب بخورد » مادر اشكش را پاك ميكند و ميگويد«آخر هوا خيلي گرم است؛و تشنه هستند.» آن گوشه بچه هايي هستند كه از تانكر، آب خورد ه اند. تانكر قبلاً مال گازوييل بوده، همه شان مسموم شد ه اند. مادر، شما مراقبشان باش، من به بيمارستان سري بزنم. خواهر اين را ميگويد و راه مي افتد. يكي از مجروحان مي گويد:«برويد استاديوم؛مقر تداركات آن جاستب.همه ي خواهرهاي مكتب قرآن وسپاه آنجا هستند.»دختر با عجله ميرود. خواهر كوچكش را هم ميبرد. مادر با مجروحان تنها ميماند. مادر ميماند بدون دخترهايش. غم دختر زير خاك خوابيده مثل ماري بر دلش چنبره مي اندازد. كسي با لباس سپاه مقابلش ميايستد. قيافه اش را تار ميبيند. محمد جها ن آرا است يا محمد نوراني؛ معلوم نيست. تاري چشمهايش نميگذارد او را بشناسد؛ فقط ميداند كه آشنا است.او مي گويد :«اين قرص را بخوريد.پل كه امن شد، مي برندتان دزفول.»كجا بروم؟پسرهايم اينجا هستند.خانه ام اين جاست.چهل سال زندگي ام اين جاست.
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:16 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ایرانی ها روز و شب واحدهای ما را گلوله باران می کردند
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:15 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:15 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
میگفت کاش میتوانستم شمارا ازنزدیک زیارت کنم ای امام ای رهبرم ای بزرگوار کاش صدتاجان داشتم تافدای شما ومیهنم میکردم کاش میشد دستان مبارکتان رابوسه میزدم...
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:15 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:15 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
وارد اتاق فرمانده لشکر شدم و با احترام سلام کردم، گفت: «سرگرد، هرچه بخواهی، برایت مهیاست! شراب میخواهی، هست. دختران جوان میخواهی، به وفور وجود دارد».
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:14 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:08 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مادر شهیدان حسن، عباس و حسین صابری گفت: عباس آقا در دوران تفحص شهدا به عراقیها هدیه میداد تا آنها در روند این کار با گروه همکاری کنند؛ با آنها با مهربانی رفتار میکرد؛ بعد از شهادتش هم عراقیها 50 هزار تومان خرج کردند و برای پسرم مراسم ختم گرفتند.
امیر جهروتی میگوید: با آمبولانس به منطقه رفتیم؛ دم میدان مین پیاده شدیم؛ عباسآقا در طول مسیر میگفت: «امروز به عشق حضرت عباس(ع) کار میکنیم»؛ او از قبل خودش را برای شهادت آماده کرده بود.
شهید تفحص «عباس صابری» هشتم مهر 1351 در تهران به دنیا آمد؛ او از سال 1364 در حالی که 13 سال بیشتر نداشت، به جبهه رفت و در عملیاتهای والفجر هشت، کربلای 5، بیتالمقدس 2، بیتالمقدس 4، بیتالمقدس 7، تک عراق در سال 1367 و عملیاتهای بحران در خلیج فارس مأمور در گردان مقداد در سال 1369 و برون مرزی با لشکر بدر(انتفاضه) در سال 1370 شرکت کرد.
عباس که از جستجوگران نور بود و مسئولیت تخریب کمیته جستجوی مفقودین را بر عهده داشت، پنجم خرداد 1375 مصادف با 7 محرم 1417 طی انفجار مین در فکه، به شهادت رسید و پیکر مطهرش در قطعه 40 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) آرام گرفت.
شهید عباس صابری
امیر جهروتی عضو گروه تفحص لشکر 27 محمدرسولالله(ص)، نحوه شهادت عباس را در «دُردنوشان بلا» روایت میکند:
خرداد 1375 را در سرزمین داغ و تبدار فکه پشتسر میگذاشتیم، سرزمینی که روزگاری نه چندان دور شاهد حماسه آفرینی سربازان حضرت مهدی(عج) بود و جستجوگرانی تحت عنوان تفحص، سرزمین فکه را وجب به وجب میگشتند تا بسیجیان دلیرمردی که فکه در مقابل ایثار و مقاومتشان سر تعظیم فرود آورده بود را بیابند.
شهید «عباس صابری» یکی از این عاشقان بود؛ او قبل از شهادتش با روزهای قبل تفاوت داشت. بچهها که پای کار رفتند بنده در مقر بودم، به خاطر شدت گرمی هوا معمولاً ساعت 11 برادران از پای کار باز میگشتند، من در حال استراحت بودم، عباس وارد سنگر شد و مرا بیدار کرد و گفت: «بلند شو بلند شو، امروز وقت خواب نیست. بنشینید تا همدیگر را زیاد ببینیم». به او گفتم: «عباس! بگذار بخوابم دیشب پست دادیم» هرکاری میکردم با خندهرویی نمیگذاشت بخوابم، تا ظهر که وقت نماز شد. در حسینیه کوچکمان با جمع با صفای همسنگران به صف نماز ایستادیم و سپس سفره پهن شد، دور سفره حلقه زدیم، بعد از صرف ناهار، یک دفعه عباس برای کار داوطلب خواست و گفت: «کی میآید برویم پای کار و با بیل کار کنیم».
از آنجایی که به بیل مکانیکی وارد بودم، فکر کردم بیل مکانیکی را میگوید، گفتم: «عباس من میآیم». حاضر شدیم برای رفتن. عباس یک بیل دستی به دستم داد و یکی را هم خودش برداشت، پرسیدم: «مگر قرار نبود با بیل مکانیکی کار کنیم؟» گفت: «نه با همین بیل دستی کار میکنیم».
خلاصه با آمبولانس راهی محل کار شدیم؛ دم میدان مین پیاده شدیم و آمبولانس به مقر بازگشت. به طرف میدان مینی که از طرف رژیم بعث برجای مانده بود پیاده راه افتادیم، هدف عباس آقا زدن معبر بر کانالی که به علت زیاد بودن مین والمری نامش را کانال والمری گذاشتهاند بود و عباسآقا خوب میدانست که پیکر بسیاری از عزیزان رزمنده در آن کانال به جای مانده است.
در طول مسیر عباسآقا میگفت: «امروز به عشق حضرت عباس(ع) کار میکنیم» و اصلاً او از قبل خودش را برای شهادت آماده کرده بود چراکه روز پنجشنبه برای غسل شهادت به دوکوهه رفت، نوار کاست او اکنون موجود است که او از حالات خود میگفت و از شهدا حاجابراهیم همت و حاجعباس کریمی استمداد میکرد و میگفت: آرزو دارم در عاشورای امسال در محضر حضرت اباعبداللهالحسین(ع) باشم.
با گفتن بسمالله وارد کار شدیم. عباسآقا جلو میرفت و من هم پشت سر او. پرسیدم: «اینجا خطری ندارد؟» او گفت: «نه اینجا برادر مجید پازوکی پاکسازی کرده است» بعد از کمی رفتن در میدان مین وارد معبر شدیم که محل شهادت شهیدان غلامی و شاهدی که از شهدای تفحص بودند و در دیماه 1374 به شهادت رسیدند.
عباسآقا به من گفت: «تو اینجا بنشین تا من بروم وضعیت را ببینم و برگردم». نمیدانم چرا آن روز اصرار نکردم که کنارش باشم، حدوداً 6 دقیقه جلوی چشمان من مینها را خنثی میکرد و به جایی رسید که به محل نشستن من مشرف بود و کمکم از روی کانال به سمت جلو میرفت دیگر من او را نمیدیدم، البته او میتوانست مرا ببیند. 10 دقیقهای نگذشته بود که ناگهان انفجاری زد که من اول فکر کردم حتماً عباسآقا سیمتله را کشیده و آن را منفجر کرده، از جایم برخاستم و چند بار صدایش کردم. جوابی نشنیدم خیلی نگران شدم، بچهها که در مقر صدای انفجار را شنیدند و میدانستند که ما داخل میدان مین مشغول کار هستیم.
برادر رفیعی با آمبولانس آژیرکشان خود را به طرف ما رساند، به سوی آمبولانس دویدم و گفتم: «هر چه عباس را صدا میزنم جواب نمیدهد» بالاخره قسمتی از محل مشرف به محل انفجار را بالا رفتیم، عباس را دیدم که دست و پا قطع شده نیم خیز به زمین افتاده، 2 - 3 باری این کار را تکرار کرد، دیگر تاب ایستادن نداشتیم، برادر رفیعی اجازه نمیداد که وارد میدان مین شویم و میگفت: «تخریب چی نیستید».
مطمئن بودیم عباس هنوز زنده است، برادر رفیعی دنبال تخریبچی رفت، دلمان تحمل نداشت بسمالله را گفتیم و با برادر پزشکیار وارد میدان مین شدیم، بعد از دقایقی کوتاه و پر التهاب به بالای سر عباسآقا رسیدیم، صورت سوخته، بدنش پر از ترکش، دست و پا قطع شده که از شدت درد به دندانهایش فشار میآورد؛ دستش ریشریششده یکی از پاهایش هم کاملاً قطع شده بود و دیگری نصفه. پزشکیار سریع سرم وصل کرد و سعی در جلوگیری از خونریزی بیشتری داشتیم؛ او را به پشت گذاشتیم تا به عقبه برسانیم، به طرف آمبولانس در حال حرکت بودیم، به کانال والمری رسیدیم، هنوز صدای خِرخِر عباس از گلوی او به گوش میرسید و ما خوشحال از زنده بودن او و عباس همچون مولا و سرورش با دستی قطع شده به شهادت رسید.
بعد از شهادت عباس، علیآقا محمودوند به محل آمد تا پای جا ماندهاش را از میدان مین برداریم و به پیکر مطهرش برسانند؛ علیآقا پس از جویا شدن از وضعیت انتقال میدان مین، گفت: «به جاهایی رفتید که مینهای والمری را به مینهای گوجهای بسته بودند».
فارس
ادامه مطلب
ادامه مطلب
بعد از سه روز واحد ما را به طرف بهمنشیر حرکت دادند و در آنجا مستقر شدیم. بعد از چند روز تازه فهمیدیم که جنگ اصلی اینجاست و نیروهای شما(ایرانی) در تمام روز و شب واحدهای ما را گلوله باران کرده و شجاعانه دفاع میکنند. درگیری این منطقه بسیار شدید بود.
ادامه مطلب
شهید پروانه شماعی زاده جهادگر و امدادگری بود، که از کودکی تا زمان شهادت، در عرصه های متفاوت، با بصیرت و استقامتی غیر قابل وصف، زندگی کرد. در این مختصر، گذری داریم بر گوشه هایی از زندگی این بانوی ایرانی.
دوران کودکی را به تازگی پشت سر گذاشته بود؛ 13 ساله بود که همراه با عده ای از دوستان و همکلاسی های خود به جلسات مذهبی- سیاسی راه پیدا کرد. به خاطر شغل پدر به (( سرپل ذهاب)) مهاجرت کردند و پروانه آنجا هم به فعالیت خود ادامه داد. تا جایی که مدیران و معلمانش به او تذکر دادند که در مدرسه فعالیت های سیاسی نداشته باشد. اما او در مخالفت با رژیم با استدلال با آن ها بحث کرد. مشاجره پروانه با آنها کار را به جایی رساند که دیگردانش آموزان نیز با او همراه شدند و مدرسه را به تعطیلی و تحصن کشاندند.
با تشکلیل نهضت سوادآموزی، اولین دورۀ تدریس سوادآموزی را در زادگاهش برپا کرد و در حالی که تنها 15 سال داشت، معلم روستای ((دارتوت))شد. اما بصیرت و استقامت وی مختص دوران نوجوانی نبود. با آغاز جنگ، از روز پنجم مهرماه سال 1359 در درمانگاه شهید نجمی در پارک شهر سر پل ذهاب به امدادگری مجروحان مشغول شد و بدین ترتیب، علاوه بر حضور در صحنه های سیاسی و فرهنگی، در مقام امداد گر نیز به فعالیت پرداخت.
حالا دیگر خانواده اش در شهر جنگ زده سرپل ذهاب نبودند. آن ها به خاطر حملۀ دشمن، فرصت نکرده بودند هیچ وسیله ای برای زندگی با خودشان ببرند. اما پروانه همچنان در آن جا بود. نیروهای عراقی پیشروی کرده و به سرپل ذهاب نزدیک شده بودند. قرارشد مجروحان به پناهگاه زیر زمینی منتقل شوند. پرستاران و امدادگران زن نیز درمانگاه را ترک کنند و به خانه هایشان برگردند.
دختران و زنان امدادگر و پرستار، مشغول جمع آوری وسایل شخصی شان بودند اما آرامش پروانه آن ها با به تردید انداخت. او مثل روزهای قبل، مشغول پرستاری و رسیدگی به مجروحان بود. یکی از آنها به اوگفت: پروانه! مگر دستور رانشنیده ای؟ باید به عقب بگردیم. هیچ می دانی اسیرشدن به دست عراقی ها و تحمل شکنجه های آن ها کار هر کسی نیست! به فکرخودت وخانواده ات باش! پروانه گفت: این ها را رها کنم و به فکر جان خودم باشم؟ نمی توانم! و بعد چند فشنگ و نارنجک را محکم به کمرش بست و گفت:حاضر نیستم به هیچ قیمتی شهر را ترک کنم!
هفتم شهریور ماه سال1360، علی اصغر از او خواستگاری کرد.او معلم آموزش وپرورش وبسیجی بود. داوطلبانه آمده بود جبهه، اعزامی از اسدآباد همدان. پروانه مقید بود که با نامحرم صحبت نکند، از او خواست برای اینکه بتوانند با هم صحبت کنند، برای 2ساعت با هم محرم شوند. علی اصغر تدریس را رها کرده بود و می گفت قصد دارد تا پایان جنگ،سنگردفاع ازاسلام وانقلاب را ترک نکند. آنچه او می گفت، همان آرمان و اعتقاد پروانه بود. قرار شد با هم ازدواج کنند اما پیش از پروانه، «شهادت»، خود را به عقد دائم علی اصغر در آورد.
نحوه شهادت
عازم خانه دخترکی کوچک شد که چند وقت پیش سرپرست خانواده اش را از دست داده بود. چهار روز به عید نوروز سال1367 مانده بود. هدایایی برایش خریده بود. اما، غرش هواپیمای بعثی و به دنبال آن بمباران وحشیانۀ شهر پروانه را به آرزویش رساند. ...
شهیده پروانه شماعی زاده در وصیت نامه خود نوشت:
«شهادت مرگ سعادت آمیزی است که آغاز زندگی پربار و جدیدی را نوید می دهد. خوش به حال آنان که به این سعادت عظیم نایل می شوند. انسان یک بار بیشتر به دنیا نمی آید و به یک بار بیشتر نمی میرد. چه بهتر، این مردن در راه الله باشد. چنین انسانی خود را ذره ای متصل به ابدیتی بی پایان، به عظمتی با شکوه می یابد.»
ادامه مطلب
متولد:1322
تاریخ شهادت:1365
محل شهادت:شلمچه عملیات کربلا 5
نام پدر:اسماعیل
محل تولد:شیرآباد
ادامه مطلب
ما مانند برخی از خانواده ها در آن زمان تلویزیون نداشتیم و جایش را رادیو گرفته بود، در رادیو بخش اخبار حضرت امام خمینی(ره) فرمودند: دزدی آمده است و سنگی انداخته است.
ورود به خانه ای یافتیم که تو را با وجود دوری زمانی ات از جبهه، اما با دل نزدیکت می کرد به حال و هوای آن! گویی میتوانستی عطر بخشی از صفای آن روزگار را استشمام کنی، خانه بود اما شبیه سنگری که با عکس های شهدا و صاحبان سنگر آذین شده بود، هر قدمی که دراین سنگر کوچک می گذاشتی با تصویر و لبخند یک تن ازاین شاهدین روبه رو می شدی، گویی این میزبانان به تو خوشامد می گویند.
اینجا منزل حاج قاسم صادقی است که متولد در شهر1338تهران است. می گفت این تصاویر و تزیینات را پسرم در اتاق ورودی خانه زده است و تمام عشقش همین است. این اتاق شبیه به موزه ی دفاع مقدس بود چراکه تا پوکه ی فشنگ هم در آن یافت می شد.
مصاحبه با این رزمنده آغاز شد و او لب به سخن گشود که؛
در خصوص شاهرخ ضرغام بگویم قبلا حسین همایونفر مستندی بلند درباره ی وی ساخته بود که البته هنوز وزارت ارشاد مجوز پخشش را نداده است.
درباره ی زندگی خود هم می گویم که در من سبزی فروش بودم و محله ی ما دارالمومنین یعنی سمت خیابان ایران و سقاباشی است که به خیابان آبشار می خورد که در حقیقت علماپرور هم هست، علمایی نظیر آیت الله ضیاآبادی، مکارم شیرازی ،شیخ حسین انصاریان و شهید محلاتی که روبه روی خانه ی ما سکونت داشت و بعد از انقلاب هم که امام خمینی به خیابان ایران آمد. پس ما در چنین محله ای زندگی می کردیم که این جو مناسب تمامی جوانان ان نسل نبود که اگر امام قیام نمی کرد که جو آنقدر آزاد و باز بود که در ذهن جوانان این بود" من را در قبر تو نمی گذارند".
بازی های قبل از انقلاب سنگ بازی، توپ بازی، سگ بازی و بند بازی بود اما آنهایی که بدنبال تحصیل بودند دو دسته می شدند افرادی که در مدارسی چون علوی و اسلامی مشغول تحصیل بودند که والدین باسواد هدایت گر داشتند و عده ای هم مانند ما بودند که والدینشان شغل آزاد داشتند یعنی اجباری در دین داری و پیدا کردن خود نبود.
در جوانی ما هیئت و کلاس قران می رفتیم و با توجه به اینکه کاسب بودیم و با انواع اعتقادات مشتریان سرو کار داشتیم لذا جزو نفرات نخست جامعه ی عام برای پخش اعلامیه و کلیشه انداز دیوار بودیم که مورد تهدید ساواک قرار گرفتم.
ما مشروب فروشی ها را آتش می زدیم، در زلزله ها داوطلبانه کمک می کردیم که از جمله ی آن زلزله ی طبس استکه 17 روز مغازه را رها کردم و من در بحبوحه انقلاب بودم که عکس حضرت امام را در دو طرف مقوا می گذاشتم و پس از جلد کردن با نایلون دو قلاب رویش می انداختم و به سمت سیم برق و کابل ها پرت می کردم تا به آنها گیر کند، تصویر را به سمت وسط خیابان می کشیدم که ساواکی ها و مامورین گارد شاه صبح که می دیدند تعجب می کردند و من یکی از افرادی هستم که در فیلم سعود برج آزادی که تصویر امام بدستشان هست،بودم.
هنوز تصویری که در خیابان طالقانی در نزدیکی ورودی دانشگاه زدم هست، تمامی شعارها و تصاویر رنگ شده است بجز آن یک عکس که در بالا هست.
حالا پس از پیروزی انقلاب با تحصیلات زیر دیپلم نقش من برای جامعه چیست؟ امام خمینی (ره)فرمودند سربازها، سربازخانه ها را پر کنند پس دیگر من سپاه نرفتم و به آنچه امام دستور داد عمل کردم که جزو اولین سربازان انقلاب اسلامی هستیم که البته دفترچه قبل از انقلاب اسلامی گرفتام اما به سربازی نرفتم چون مبارز شدم.
من از سربازانی بودم که 14 ماه خدمت کردم و 2 ماه به شروع جنگ مانده بود سربازی ام پایان یافت و در قسمت پخش یکی از روزنامه ها شروع به فعالیت کردم که ساعت دو شب برای انجام کار می رفتیم در یکی از این روزها بعداز خواندن نماز جماعت صدای قرشی را از بالای سر شنیدم که متوجه شدم این همان هواپیمای عراقی هاست که به سمت افسریه می رفت و از آن جا هدفش فرودگاه بود، پس جنگ جدی شده بود.
ما مانند برخی از خانواده ها در آن زمان تلویزیون نداشتیم و جایش را رادیو گرفته بود، در رادیو بخش اخبار حضرت امام خمینی(ره) فرمودند: دزدی آمده است و سنگی انداخته است.
من یک سفر با برادر آقای حسینی به مشهد رفتم ودر زمانی است که هنوز خودم را پیدا نکردم و یک نیروی آزاد بارز هستم، بعد از اینکه بازگشتم در نماز جمعه هادی غفاری پیش از خطبه ها گفت: من از خوزستان آمده ام و نزدیک است که خرمشهر، اهواز و اندیمشک سقوط کنند، به مردم خوزستان قول داده ام که 2000 نفر کماندو با خود ببرم که بعد از نماز جمعه درمسجد الهادی کارت پایان خدمت را بردم و برای ثبت نام رفتم که گفتند باید رضایت پدر و عدم وابستگی به گروهک ها را بیاورید که با امضای امام جماعت، پدرم و چند شاهد فراهم شد، از مسجد الهادی به صورت گروه های صد نفره حرکت کردیم و به سوی میدان امام حسین (علیه السلام) آمدیم، نماز خواندیم و با شعار" نماز جمعه کربلا، امامت روح خدا" حرکت کردیم به سمت اهواز!
من هم جزو 2هزار نفر رفتم که برای اولین بار به دو کوهه رفتیم و شبانه راهی اهواز شدیم اما اولین صحنه ی جنگی که دیدم قطاری بود که در دو کوهه ی بالا در حال حمل مهمات برای کمک رسانی با جاسوسی منافقین لو رفت و هواپیمای دشمن مهمات را بمب باران کرد، قطار از ریل منحرف شد و مهمات بیرون پرتاب شد.
ما چون جزو نخستین گروه های کمکی بودیم و برخی از ما با سلاح ها آشنایی نداشتند این مهمات از دست رفته را با نامی که دوست داشتند صدا می زدند. یکی می گفت که بادمجان قلمی ها را نگاه کنید و دیگری می گفت بادنجان دلمه ای ها را ببین که در حقیقت نارنجک تفنگی ها را قلمی می گفتند و به تعبیر عامیانه بر روی آنها اسم می گذاشتند.
بعد از حرکت و رسیدن به اهواز چند روزی در حسینیه ها، مساجد و استادیوم ها متفرق شدیم و گروه های صد نفره هر کدام در یک از این مکان ها اسکان یافت که برخی آموزش چند روزه دیدند و هنوز هیچ کس خودش را پیدا نکرده بود که فرمانده ی جنگ کیست.
روحانی مسجد یک سید شجاع بود، با لهجه ی مشهدی گفت:" من الان می روم، اسلحه می گیرم، میام" رفت و وقتی برگشت همه با تعب دیدند که 60 عدد ام_1 گرفته و آورده!
ادامه مطلب
در دوران دفاع مقدس به همان مقدار که نیروهای ما با معنویت و نیروی ایمان با امکانات فوق مدرن دشمن می جنگیدند، افسران و سربازان عراقی سنگر های خود را به عشرتکده ای تبدیل کرده بودند. روایت زیر یکی از این خاطرات است.
ادامه مطلب
آويزان قطار
طرح موثر واقع شدن گلوله های خمپاره 60
راهکاری برای نجات از ملخ ها
در جبهه غرب روی تپه ای مستقر بودیم. ملخ ها زاد و ولد داشتند و همه را به ستوه آورده بودند.
هر کجا را که پا می گذاشتی پر از ملخ بود. حتی داخل چکمه و پوتین ها و پاچه شلوار و ... خلاصه هر کجا که راهی می یافتند وارد می شدند، ظاهراً چاره نبود جز آن که به شهر برویم و چند جوجه خریده و با خود به منطقه بیاوریم. همین کار را هم کردیم. جوجه ها آنقدر ملخ خورده بودند که شکم هایشان باد کرده بود. تازه داشتیم از شر ملخ ها تا حدودی خلاص می شدیم که سر و کله چند گربه در آن حوالی پیدا شده و در کمین جوجه ها نشسته بودند، و حالا مشکل ما دو تا شده بود.
آويزان قطار
گوشش را گرفته بود و پيادهاش ميكرد. گفت: «بچه اين دفعه چهارمه كه پيادهات ميكنم، گفتم نميشه بري.» گريه ميكرد، التماس ميكرد، ولي فايدهاي نداشت، يواشكي رفته بود.
از پنجره از سقف، هر دفعه هم پيادهاش كرده بودند. خلاصه نگذاشتند، سوار قطار بشود. توي ايستگاه قم مامور قطار صدايي شنيده بود، از زير قطار، خم شده بود ديده بود پسر نوجواني به ميلههاي قطار آويزان است با لباسهاي پاره و دست و پاي روغني و خوني ديگر دلشان نيامد برش گردانند.
طرح موثر واقع شدن گلوله های خمپاره 60
دی ماه سال 1359بود، در جنوب سوسنگرد و در روستای مالکیه خطی را در مقابل دشمن تشکیل داده بودیم. واقعاً نسبت به دشمن سلاح و مهمات کمی داشتیم اما علی رغم این کمبود هیچ گاه در مقابل دشمن احساس ضعف نمی کردیم و دوست داشتیم خود را با دشمن درگیر کنیم هرچند می دانستیم شلیک یک گلوله از طرف ما مساوی است با شلیک دهها گلوله از طرف دشمن.
روزی به اتفاق یکی دو تن از دوستان برای درگیر شدن با دشمن و آزمایش یک طرح، یک قبضه خمپاره انداز 60 میلیمتری بدون دو پایه و قنداق به همراه تعدادی گلوله 60 برداشتیم و از مالکیه به سمت روستای آلبوعقریه شمالی حرکت کردیم. پس از طی مسافت حدود 2 کیلومتر به پشت رودخانه نیسان (شاخه ای از کرخه) و در فاصله صد متری دشمن رسیدیم، ابتدا موضع خود را مشخص نموده و هر کدام با یک فاصله مناسبی داخل سنگر و رو به دشمن قرار گرفتیم، طرح ما از اینجا شروع می شد، با علم به اینکه هرگاه تیری به سمت دشمن شلیک شود. نفرات زیادی از دشمن با بلند شدن در سنگرهای خود آن چنان که نیمی از پیکرشان را از سنگر خارج ساخته و به طور همزمان شروع به تیراندازی و به رگبار بستن خطوط ما می نمایند اما زمانی که خمپاره ای به طرفشان می رود درون سنگرهایشان می خزند، یک نفر از دوستان را مامور تیراندازی و به رگبار بستن دشمن با سلاح ژ3 نموده و همزمان قبضه خمپاره را زاویه بندی و آماده شلیک کردم (چون صدای شلیک شدن خمپاره با صدای تیراندازی همراه بود دشمن متوجه شلیک خمپاره نمی گردید.) طرح آن طور که برنامه ریزی کرده بودم اجرا شد و جواب داد. چطور؟ عرض خواهم کرد، همزمان با تیراندازی با ژ3 نیروهای عراقی نیم خیز می شدند تا دست به تفنگ شده و تیراندازی کنند. غافل از این که گلوله خمپاره در راه است و همان لحظه خمپاره 60 در کنارشان به زمین می نشست و تعدادی را به درک واصل می نمود.
جالب است بدانید که با اجرای این طرح از آن زمان به بعد وضع تغییر کرد و زمانی که نیروهای ما به سمت دشمن تیراندازی می کردند و رگباری می زدند آنها دیگر پاسخ نداده و در سنگرهایشان مخفی می شدند زیرا گمان می کردند به همراه یک رگبار یک گلوله خمپاره هم در راه است. بدین وسیله با این ابداع و نوآوری توانستیم ضمن ایجاد رعب و وحشت در دل دشمن و تضعیف روحیه آنها تا حدود زیادی از حجم آتش دشمن را کم نماییم.
علی اصغر باقری- یزد
منبع: فصل نامه الغدیریان شماره 35 تابستان
ادامه مطلب
ادامه مطلب