مهندس شهید مهران بلورچی
|

نام : مهران
نام خانوادگی : بلورچی
نام پدر : حسین
محل تولد : تهران
رشته تحصیلی : مهندسی برق
دانشگاه : صنعتی شریف
تاریخ شهادت : 1365/12/12
محل شهادت : شلمچه (کربلای ۵)
زندگینامه مهندس شهید مهران بلورچی
این شهید بزرگوار در بهار سال 1345 در تهران قدم به این جهان فانی نهاد. نامش را مهران نهادند ،اما به مهر مقتدایشان، علی صدایش می زدند. مهران در خردسالی از نعمت پدر محروم شد ، اما چه بسیار مردان الهی بودند که حتی سایه مادر را نیز بر سر نداشتند، زیرا خداوند هر آنکه بخواهد انتخاب و به راه راست هدایت میکند. مادرش از ابتدا او را با خدا و رسول و اهل بیت (علیهم السلام) مأنوس ساخت و این آغاز راه صافی شدنش بود تا به ندای "اقم وجهک" پروردگارش لبیک گوید، در نتیجه او مدت ها قبل از این که عرفاً وشرعاً مکلف محسوب شود خود را مکلف به انجام فرائض شرعی کرده بود. مهران با مشاهده طغیان ملت مسلمان ایران بر طاغوت و طاغوتیان با اینکه هنوز کودکی یازده ساله بیش نبود به این طوفان خروشان پیوست. او نیز مانند سایر جوانان این آب و خاک در اثنای انقلاب، با شخصیت الهی زمان خویش حضرت امام خمینی (ره( آشنا شد و به او خالصانه و نه عاقلانه بلکه متعبدانه دل بست چنان که بعد از عشق به دیدار حق، کلام امامش بود که بعد ها او را به جبهه حق علیه باطل کشانید. در همین دوران با کوشش و تلاش، تحصیل و طلب علم میکرد تا با ابزار دانش مدارج بالای انسانی را هر چه کامل تر بپیماید. این شهید آسمانی به این علوم زمینی اکتفا نمی کرد و با پشتکار بسیار به کسب معارف حقه اسلام اهتمام می ورزید، در جلسات و مراسم مذهبی پیوسته و مدام حاضر می شد، از جمله جلسات حاج آقای حق شناس. همچنین به طور مستمر و در هر فرصتی به مطالعه کتب اسلامی ازجمله کتب شهید مطهری، شهید دستغیب، اصول کافی و غیره می پرداخت .مادرش می گوید:"بسیار علاقه داشت که علوم اسلامی را فرا بگیرد وبدین جهت مطالعه زیاد می کرد، شاید می دانست که فرصت بسیار کم است". مهران به مسأله خود سازی و جهاد با نفس و کسب فضائل و دوری از رذائل اخلاقی توجه خاصی داشت به طوری که به گفته مادرش هیچگاه نماز شب و نماز اول وقتش ترک نشد و به طرز عجیبی از محفلی که در آن غیبت فرد مؤمنی می شد اجتناب می کرد.
مهران پس از پیروزی انقلاب نور به جبهه جهاد در عرصه سازندگی شتافت تا این راه بی پایان را هر چه بیشتر هموار سازد. او با صبر و استقامتی وصف ناپذیر در جهاد سازندگی در قسمت کشاورزی به مبارزه با فقر و بی عدالتی که نتیجه تلاش شیطان و حزب مغلوبش در زمان طاغوت بود مشغول بود تا اینکه با به راه افتادن بازی جدید شیطان بزرگ تاب تحمل فجایع، مظالم و شرارت های آن را نیاورد و در سال 61 در حالی که هنوز دانش آموز بود عزم جبهه جهاد کرد. مهران درسال 62 مدرک دیپلم خود را از دبیرستان مفید گرفت و در همان سال در رشته برق و الکترونیک دانشگاه صنعتی شریف قبول شد. ورودش به دانشگاه نه تنها او را از جبهه ها دور نکرد بلکه با دوستانی آشنا شد که او را هر چه بیشتر به اهدافش نزدیک می کرد تا همه با هم به سوی عالم علوی سفر کنند. پاکی چنان در او ظهورکرده بود که کم اعتقاد ترین آدم ها معترف به نور متبلور شده در وجودش بودند. سرانجام او پس از 5 سال حضور در جبهه و دانشگاه با اقتدای به مولایش حسین(ع)، کربلایش شلمچه، عاشورایش کربلای 5 شد وبه آرزویش که لقای پروردگارش و دیدار سالار شهیدان بود، رسید.

خاطراتی از مهندس شهید مهران بلورچی
شبی شهید بلورچی را دیدم که ایستاده بود من رفتم جلو،ابتدا نمی شد او را بوسید یادم نیست برای چه ولی بعد اورا بوسیدم .
یا در جایی دیگر میگوید:جایی بود که بلورچی را دیدم و با او مصافحه کردم و چون من می دانستم شهید شده از فراق و شدّت تنهایی گریه کردم ولی نمی خواستم جلو بلورچی اشک بریزم ولی هر کاری میکردم نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
اردوگاه کرخه بود و چادر ارکان گروهان شهادت از گردان انصار و شب عید فطر.
شهید حسن بختو دیوان حافظ را که همیشه همراهش بود برداشت و گفت " یک فالی به حافظ بزنیم ببینیم شب عید چه در می آید."
شهید بلورچی گفت " تا قرآن هست، به حافظ تفأل نمی زنند."
شهید بختو گفت " فعلا بگذار با دیوان حافظ حال کنیم."
با اصرار ما دیوان حافظ را باز کرد، غزلی با مطلع زیر آمد:
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر . . .
همه - حتی شهید بلورچی - متحیر و مات دیوان را دست به دست گرداندند.
یاد نجواهای عاشقانه به خیر
به نقل از معراجیان
« روحش شاد و یادش گرامی باد »
ادامه مطلب
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:07 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:07 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خانههای زیادی در پیشوا شده بودند پایگاه فعالیت زنان، علاوه بر این خانهها مساجد، حسینیهها، زینبیهها هم در محلات مختلف فعال بودند.
برخی از این پایگاهها حضور چشمگیرتری داشته و فعالیتشان گستردهتر بود. مثل خانه خانم منصوره جنیدی، مادر شهید محسن سیلسپور تو محله شیرازیها، خانه خانم مهابادی (سکینه غایبی) تو محله سرسبز پل حاجی، خانه خانم عذرا حصاری مادر شهید عباس تاجیک و یا منزل خود حاج هادی که همسرش برای آنکه از شوهرش عقب نیفتد، خانهاش را کرده بود پایگاه تدارکات جنگ.
قسمتی از حیاط خانه حاج هادی باغ بود و قسمت دیگر زمین کشاورزی. محصولات هر دو ارسال میشد به جبهه. هماهنگی و تقسیم کار بین این مراکز به وسیله یک نفر انجام میشد.
شخصی بود به نام خانم اقدس خابوری معروف به اقدس ماما. خدا بیامرزدش.
قدیما که امکانات بیمارستانی و زایشگاهی در شهرستان وجود نداشت، اقدس ماما زحمت به دنیا آوردن بچهها را میکشید، به همین خاطر به این نام شهرت یافته بود. ایشان مسئول بخش زنان ستاد پشتیبانی جنگ پیشوا بود. یک جایی خشکبار بستهبندی میشد، جای دیگر نان، یک جایی ترشی میانداختند، جای دیگر مربا میپختند، یک جایی شستشو میکردند، جای دیگر دوخت و دوز، یک جایی میوه جمعآوری میشد، جای دیگر غلات و ... خلاصه هر پایگاهی به فراخور توان و امکاناتش کاری انجام داد.
در برخی مکانها مثل خانه شهید سیلسپور، خانه خود حاج هادی و خانه خانم مهابادی که ظرفیت و امکانات بیشتری بود، کارهای متنوعتری انجام میشد. به هر حال اقدس ماما اولین کسی بود که ما با آن در ارتباط بودیم.
او از طریق ستاد پشتیبانی جنگ پیشوا اعلام نیاز جبههها را میگرفت و در بخش زنان با هماهنگی بین این پایگاهها با کمک مردم همیشه در صحنه، به رفع نیازها میپرداخت.
مسئولیت ستاد پشتیبانی جنگ پیشوا با حاج شیخ عباس قمی بود و عمو یحیی گتمیری، جعفر شاکری و حسین سیلسپور هم بودند.
ما از جبهه با ایشان تماس میگرفتیم. نیازهایمان را میگفتیم و این بزرگواران به کمک هم و افرادی چون اقدس ماما در اسرع وقت به رفع احتیاجات ما همت میگماردند.
راوی: حاج عباس جنیدی
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:07 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:06 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:06 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:06 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
علی جلالی در حالی که سرفه میزند، میگوید:اصلا عراقیها مجال هنرنمایی تکنولوژیک به ژاپنی ها نمیدادند. ژاپنیها هم مرد این کار نبودند. چون پل زدن زیر آتش دشمن اولش دل و جیگر میخواست، دوم علم و محاسبات مهندسی و این فقط از ما برمیآید.
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:03 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
این پا برهنه ها فرماندهان گردانها و واحدهای لشکر 10 هستند که با همه توان و حیثیت خود در عملیات کربلای یک و فتح مهران و در گرمای 45 درجه به قلب دشمن کوبیدهاند.
فرماندهان ما در دفاع مقدس از بهترین ها بودند. بالاخص فرماندهانی که میداندار عملیاتها بودند. سن و سالی هم نداشتند اما به عنوان یک پدر و برادر بزرگتر غمخوار نیروهاشون بودند.
شاید سختترین لحظه برای اونها توی جبهه وقتی بود که دستور میدادند. قبل از اینکه امر به کاری کنند نیم ساعت مقدمه چینی میکردند که:
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:02 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 9:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مهندسین شهید
نام : عبدالحسین
نام خانوادگی : داداشی گوایر
فرزند : قنبر
تاریخ تولد : 1346/7/1
محل تولد: اربه لنگه- املش
رشته تحصیلی : صنایع اتومبیل
نام دانشگاه : دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی
تاریخ شهادت : 1366/4/4
محل شهادت : جاده شلمچه
خلاصه ای از خصوصیات مهندس شهید عبدالحسین داداشی گوایر از زبان یکی از همرزمانش:
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود و سلام خالصانه به حضور یگانه ناجی عالم بشریت و نائب بر حقش روح خدا خمینی بت شکن .
بنا نداشتیم مطلبی بنگاریم چرا که نوشتن را کسانی می انگارند که خود الگو و اسوه هستند ولی فقط خواستیم خانواده معظم و دوستان و آشنایان را مختصراً در جریان ماالوقع دوران جبهه شهید عبدالحسین قرار دهیم.
یک ماه اول آموزش را در دزفول با هم بودیم در چادر هفت نفره شهید در عین حال که با همه دوستی داشت و گرم بود اما با هم دوستی ماوراء معمول داشتیم مخصوصاً وقتی که معلوم شد هم دانشگاهی هم هستیم. شهید عبدالحسین با خصوصیات اخلاقی منحصر به خودش خاطرات شیرینی را برای تمام دوستانش بجا گذاشت. که نه قلم بلکه زبان هم از بازگو کردن آنها عاجز است. بعد از پایان آموزش او با چند نفر دیگر به مرخصی رفتند و بقیه تقسیم شدیم و به خط رفتیم خطی که اگر مصلحت خداوندی و لیاقت و سعادت نباشد امثال ما نه ۲۵ روز بلکه اگر ماهها بمانیم خراشی نمی بینیم و اگر چون عبدالحسین ها پیراسته از ناپاکی ها قدم گذاریم معشوق به « من عشقتی عشقته و من عشقته قتلته » سریعاً جامعه عمل می پوشاند. باری پس از برگشت از مرخصی در روز شهادت ششمین ستاره تابناک آسمان امامت و ولایت بود که او و همرزم دیگرش به خط آمدند از روزی که قرار شد این دو را به خط بفرستند سری پدیدار شد که خود شهید هم بر آن واقف بود.
موضوع از این قرار است که بنا بر عقیده همه دوستان و از جمله خود شهید خداوند تبارک و تعالی کارهایش و مسیر سرنوشتش را با حرف (ش) ردیف کرده بود بعلت اینکه اسم او ش داشت همرزمش را هم افشارچی انتخاب کردند و روی همین حساب خطی را که برای او انتخاب کردند نیز شلمچه نام داشت فردای روزی که آمده بودند وقتی بچه ها دور هم جمع شده و راجع به نحوه آمدنشان و پی آمدهای ضمنی آن صحبت می کردند شهید عبدالحسین صریحاً اظهار کرد که حال که همه کارهایم با حرف (ش) موافق شده، می دانم که آخر شهید می شوم.
در همان روز بود که بطور دسته جمعی با ماشین پای دکل افتاده ای رفتیم و میله ها و چوب های سالم آنرا بار کرده و به پای دکل جدید که قرار بود عبدالحسین و دوستش آنجا دیدبانی کنند آوردیم فردای آنروز قرار گذاشتیم اول کار دکل را تمام کنیم و بعد دسته جمعی به حمام بروم، حدود ظهر بود که تانکر آب آمد و منبع ما را پر کرد . اما آب منبع زیاد آمد لذا تصمیم گرفتیم همگی همانجا با آب تانکر حمام کنیم و کردیم قبل از نهار برای اولین دفعه نماز جماعت برقرار کردیم که به همان روز هم ختم شد با آنکه امام جماعت خیلی کند نماز را تمام کرد ولی در آخرین سجده وقتی همه سر از مهر برداشتیم برای چندین لحظه شاهد بودیم که عبدالحسین همچنان سر بر مهر گذاشته و شاید طلب چیزی را می کرد که قرار بود آنروز به او داده شود بعد از نهار تا ساعت ۵/۴ استراحت کردیم و بعد چای خورده و حرکت کردیم دیدیم لوازم دکل کامل نیست لذا دو تا از دوستان با ماشین رفته تا ورق آهن تهیه کنند دو نفر دیگر هم با موتور به حمام رفتند من و عبدالحسین هم در سنگر دیدبانی توپخانه که خیلی تاریک و گرم بود ماندیم و مشغول خواندن رونامه های تازه رسیده با کورسوی پنجره شدیم. میزبانمان شربتی درست کرد و نفری چند لیوان نوشیدیم حدود نیم ساعت گذشت او به بیرون از سنگر برای کاری رفت، تا او برگردد خواندن روزنامه ام تمام شده بود وارد سنگر شد و از هوای گرم و تاریکی آنجا گله کرد گفتم خوب کار من هم تمام شده برویم بیرون کمی هوا تازه کنیم اول من و بعد او و یکی از دیدبانهای توپخانه بیرون آمدیم و به همان ترتیب در کنار هم دم در سنگر رو به دکل نشستیم بین ۱۰ تا ۱۵ ثانیه ای گذشت که ناگهان دنیای جلوی ما زیر و زیر شد و باران ترکش و شن بود که به سمت ما آمد بدنبال اولین گلوله که ظاهراً از نوع توپ ۱۲۲ بود دومی و سومی هم پشت سرهم آمدند بعد از اطمینان از سلامتی خود به سراغ عبدالحسین رفتیم ترکش موثری به بالای قلبش و ترکش دیگری به رانش خورده بود صدای آخ او به گوشم رسید و کم کم پایش شل شد و روی زمین نشست، خاک و دود همه جا را تاریک کرده بود فوراً او را روی زمین خواباندم. چهره اش زرد شده بود برای چند لحظه ای از هوش رفت ولی دوباره بهوش آمد. لبانش به شدت خشک شده بود نفسهایش قطع قطع بود و برای چند لحظه نفسش قطع شد سعی کردم نفس مصنوعی و به آن ماساژ قلب بدهم اما حالش بهتر شد و شروع به نقش کشیدن کرد از ته گلو آهسته گفت: آب یک کم آب بدهید بطرف شربت رفتم تا کمی لبانش را تر کنم ولی دو نفر دیگر ممانعت کردند و گفتند برایش ضرر دارد گویا باید به ندای مولایش حسین لبیک العطش می داد. چند بار درد به سراغش آمد ولی زود بر طرف شد. چند بار هم صدا زد پس این آمبولانس کجاست، پس این آمبولانس کی می آید بدلیل عمقی بودن زخم باندها و شالهایی که دور زخم پیچیده بودیم موثر واقع نشده بود و اکثر خون بدنش رفته بود خودم را سریع به لشکر علی بن ابی طالب رساندم و از آنجا کمک خواستم آنها هم توسط بی سیم درخواست آمبولانس کردند. لحظه ها بس دردناک و سوزناک بود. آدم شاهد درد کشیدن و جان دادن عزیزش باشد اما کاری نتواند بکند جز توکل به خدا و دعا ، بالاخره آمبولانس رسید و با هم تا بیمارستان یازهرا رفتیم دکتر سریع تنفس مصنوعی با اکسیژن را ترتیب داد و پایش را کمی برید تارگی پیدا کند و خون وصل کند ولی تمام خون بدن رفته بود و دیگر رگی معلوم نبود دور تخت را جمعیت رزمنده پر کرده بودند،آثار اندوه خاصی در چهره ها پدیدار شد، ساعت حدود ۸ شب است آنهم شب جمعه موقع اذان مغرب اما ندای اذان دیگر به گوش عزیز ما نمی رسد و ندای او هم به گوش ما روح پاک و مطهرش رفته رفته می رفت تا از جسم نحیف و بی حسش جدا شود و جدا شد و به ملکوت اعلی پیوست با اندوه فراوان برگشتیم به مقر خودمان باورمان نمی شد که از جمع چند ساعت پیش یکی کم شده . همرزمش از شدت درد و اندوه تحملش را از دست داد و بعد از چند روز به عقب خط برگشت و نتوانست به کارش ادامه دهد. فردایش همه دست جمعی به معراج شهدا برای زیارت مجدد و شاید آخرین دیدار با او رفتیم . اولش همه نگران و مضطرب بودیم. اما از چه ! نمی دانستیم . وقتی نایلون را کنار زدم آنچنان آرامش و سکوتی در جسم و مخصوصاً در چهره نورانی اش دیدم که گویا خواب است همانطور که بارها و بارها درست عین همین منظره را در چادر دیده بودم. این آرامش او آرامش شد برای همه ما بعداً وقتی منطقه را بررسی کردیم. گفتند جایی که گلوله توپ خورده مدتها بود که هیچ خبری از گلوله نبوده. تحقیقات بعدی نشان داد که بعثی ها قصد زدن بردزلهای جلوی دکل در فاصله ۱ کیلومتری مارا داشتند که مشغول زدن خاکریز بودند و تصادفاً به جاده و جلوی ما خورده . و شما ای خانواده محترم شهید عبدالحسین داداشی، ای پدر بزرگوار و زحمتکش او و ای مادر داغدار و پر صبرش همچون کوه استوار و ای خانواده محترمش، اینکه نام عبدالحسین چرا عبدالحسین بوده شاید به این علت که او در راه خدا چون حسین تشنه لب شهید می شود و اینکه حرف ش در داداشی و بعد شلمچه و شهادت امام ششم و شب جمعه خط سیر او را به شهادت انجاماند، تصادف نبود بلکه مستقیماً خداوند تبارک و تعالی بر او نظر داشته پس بر شماست افتخار بر چنین فرزند و چنان تربیتی که دلبند شما سرباز امام زمان (عج) شد.
روح پاکش شاد و درجاتش متعالی و راهش که راه انبیاء و اولیاء الله است پر رهرو باد.
آنجا که سخن ز عشق و ایمان است بین کشته شدن چقدر آسان است
و آنجا که دفاع زدین و قرآن است کشتن به و کشته شدنش سلامت جان است
و آنجا که هدف رضای جانان است جان چیست کنم فدا که جان بی جان است
۱۳۸۹/۱۰/۰۵
« روحش شاد و یادش گرامی باد »
ادامه مطلب
در دوران دفاع مقدس هر کس فراخور توانایی و امکانات خود به امر پشتیبانی از نیروها می پرداخت و در این زمینه سن و سال و جنسیت مطرح نبود. روایت زیر مشارکت گروه های مختلف را بازگو می کند.
ادامه مطلب
بسیجیان طی دوران جنگ تحمیلی، بیشترین نیروهای جبهه را تشكیل می دادند؛ به گونه ای كه از سن ۱۷ سال تا پیرمردهای ۷۰ تا ۸۰ سال در آن حضور داشتند؛ حضوری كه بدون چشمداشت و درآمد مادی بود.
این افراد با انگیزه معنوی و الهی و براساس تكلیف به میدان آمدند و استقامت و پایداری آنها اعجاب جهانیان را برانگیخت، آنها بر سر جان با خدا معامله كردند و از این آزمایش سربلند و پیروز بیرون آمدند و بدین ترتیب در دوران دفاع مقدس برگ زرینی از افتخارات خود را در تاریخ انقلاب اسلامی و جهان ثبت كردند.
ویژگي هاي معنوي، روحیه دشمن ستیزی و خروش بسیجیان را حتی می توان در خاطرات اسرای عراقی یافت.
**
یكی از اسرای عراقی در نقل خاطره ای از حضورش در دوران جنگ می گوید: از حمله نیرو های ایرانی به جزیره مجنون كلافه شده بودیم، نیروهای سپاه دیوانه مان كرده بودند، این مسئله را فرماندهان بالا می دانستند كه در حالت عادی ما نمی توانیم جزیره را پس بگیریم، بالاخره با استفاده از بمب های شیمیایی توانستیم نیروهای شما را به عقب نشینی وادار كنیم و منطقه ای را كه در آن مستقر بودیم، دوباره پس بگیریم.
ماجرایی كه برایتان تعریف می كنم، بعد از پیشروی ما در همین منطقه از جزیره اتفاق افتاد: ما برای پاكسازی و بررسی سنگر نیروهای ایرانی كه حالا عقب نشینی كرده بودند، وارد عمل شدیم.
از جمله سنگرهایی كه به دست ما افتاد، یك سنگر پدافندی بود كه بر اثر اصابت چند خمپاره ویران شده بود، وقتی من بالای این سنگر رسیدم، متوجه دو پا شدم كه از لابلای بلوك ها بیرون زده بود، خاك ها و قطعات شكسته بلوك ها را كنار زدم، او هنوز زنده بود و این خیلی باعث تعجبم شد، چون با استفاده از بمب های شیمیایی بیشتر كسانی كه در آن اطراف بودند، صدمه دیده بودند.
به اتفاق یكی از دوستانم به نام 'قاسم'به هر زحمتی بود، او را بیرون كشیدیم، یك پیرمرد بود، لایه ای از خاك روی تمام صورتش را پوشانده بود، لبهایش كاملا خشك شده بود، برایش كمی آب آوردم و دستم را زیر گردنش بردم تا سرش را كمی بلند كنم تا بتواند آب بخورد.
ولی او با همان دهان خشك به صورتم آب دهان انداخت، با اینكه خیلی ناراحت شده بودم ولی بار دیگر به توصیه فرمانده گردان، سعی كردم تا كمی آب بخورد، اما او بار دیگر این كار را تكرار كرد، من هم عصبانی شدم و رهایش كردم، با اینكه آن پیرمرد زخمی نشده بود، ولی بدنش به شدت كوفتگی داشت.
بعد از اینكه متوجه بعضی از نیروهای ایرانی در آن حوالی شدیم، عده ای را مامور كردیم تا آنها را تعقیب كنند، نیروهای ما توانستند، شش نفر از ایرانی ها را اسیر كنند.
در میان این عده جوانی بود كه هنوز صورتش مو نداشت، زبان كردی را خوب صحبت می كرد زیرا بعضی از افراد ما با او كردی صحبت می كردند، ما از او خواستیم به دلیل بدحالی این پیرمرد كمی آب به او بخوراند به همین خاطر آن جوان را بالای سر آن پیرمرد آوردیم اما از دست آن جوان هم آب نخورد.
ما تمام اسلحه ها را جمع كردیم و با سوار كردن اسرا به همراه آنها به عقب آمدیم، پیرمرد بسیجی هم با ما بود، بعد از اینكه به مقر رسیدیم من از اسرا جدا شدم ولی این بخش از صحبت هایم را از شنیده های یكی از شاهدین می گویم.
سروان دستور داد تا كیك و نوشابه ای برای پیرمرد بیاورند ولی او باز هم چیزی را از دست نیروهای ما قبول نكرد، آن پیرمرد گفت، شما كافر هستید و من از دست كافران چیزی نمی گیرم، فردای آن هروز آن پیرمرد فوت كرد و در همان قرارگاه دفن شد، باقی اسرا هم به عقب منتقل شدند.
ایرنا
ادامه مطلب
اینبار یکی دیگر از دلاورمردان عرصه نبرد به سخن آمد تا ما را با خاطرات خود آشنا کند و از یکی از همرزمان شهید خود خاطره بگوید. از اینکه برادر و همرزمم غلامرضا کرامتزاده که از رزمندگان با سابقه دفاع مقدس است، اینجانب را قابل دانسته که همنشین دردهای روزهای حماسه او باشم سپاسگزارم. بنده هم رویکرد همرزمان خود را به بازگو کردن خاطرات دفاعمقدس به فال نیک میگیرم و امیدوارم این رسالت مهم و خطیر بین همه بچههای رزمنده اشاعه پیدا کند چرا که مقام معظم رهبری میفرماید: «آخرین حلقه رزم یک رزمنده نه تحویل سلاح به واحد تسلیحات، که نوشتن خاطرات نبرد است. یک رزمنده تا زمانی که خاطراتش را ثبت نکرده، هنوز چیزهایی به تاریخ و آینده و آرمانش بدهکاراست»
غلامرضاکرامتزاده اینچنین از شهید بزرگوار حمید گیمدیلی میگوید: هرکسی به اندازه مقامی که در درگاه الهی داشت از نحوه و زمان شهادت خود با خبر بود؛ حمید گیمدیلی طالب شهادت بود حتی برای شهادت، نذر کرد.
شهید حمید گیمدیلی اهل دزفول و از بچههای مسجد امیرالمومنین(ع) و جزو نیروهای ذخیره سپاه بود که به طور مادرزادی از ناحیه پا دچار معلولیت بود. او به سختی راه میرفت ولی این مشکل نتوانست او را از رفتن به جبهه باز دارد او با همت، غیرت و مردانگی خود به جبهههای نبرد رفت و از اوایل جنگ جزو نیروهای تدارکات گروهان و گردان خطشکن بود. او بسیار مهربان و عارف بود.
حمید علاوه بر اینکه قاری قرآن بود، بسیار زیبا اذان میگفت بهطوری که همه رزمندگان با صدای اذان او از خواب بیدار میشدند. او از نظر اخلاقی و حالات عبادی فرد بینظیری بود و چون نمیتوانست در خطشکنی شرکت کند هنگام اعزام نیروها به منطقه، آنها را با قرآن کریم و گریهکنان بدرقه میکرد تا قبل از عملیات والفجر 8 ، حال و هوایش به کلی تغییر پیدا کرده بود.
با همه بچهها شوخی میکرد و سر به سر همه میگذاشت؛ طبق معمول در شب عملیات والفجر ۸ قرآن به دست بچهها را از زیر قرآن رد میکرد و مرتب میخندید به او گفتم:«حمید چه خبر شده است» گفت: «این دفعه نوبت من است و شهید خواهم شد»
وی اظهار داشت: چند روز بعد که عملیات والفجر۸تمام شد، حمید را دیدم که زنده است؛ به او گفتم: «تو که هنوز شهید نشدی؟»، او با خنده جواب داد: «مادربزرگم به امامزاده سبز قبا رفته و 20 تومان نذر کرده که من شهید نشوم». به او گفتم: «تو چه کار کردی؟» حمید گفت: «من نیز پنجشنبه به امامزاده رفتم و 40 تومان نذر کردم که شهید شوم و به آقا سبزقبا گفتم که 20 تومان مادر بزرگم را خنثی کنید»
همین اتفاق هم افتاد و در تاریخ 12/5/ 1364 زمان برگشت از منطقه در انتهای روستای ابوشانک از توابع آبادان ساحل رودخانه بهمنشیر به همراه بچههای گردان بلال، توسط هواپیمای عراقی اتوبوسشان مورد هدف قرار گرفت و ۳۵نفر از آن عزیزان به شهادت رسیدند. و نذرحمید به اجابت رسید و او به ما ثابت کرد که میتوان حتی با پای معلول پرواز کرد. البته به شرط اینکه عاشق حقیقی باشی. روحشان شاد و راهشان پررهرو باد.
خدایا چنان کن سر انجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
شناسنامه شهید
منبع : شبکه خبری دز
ادامه مطلب
شهید عباسعلي احمدي تحصيلات ابتدايي را در سالهاي 47-1342 به پايان برد و دوره راهنمايي را در مدرسه شهيد حاجيلو (فعلي) در سال 1350، با موفقيت گذراند. در سال 1357 به خدمت سربازي رفت و براي گذراندن دوره آموزش نظامي به پادگان جلديان در نقده اعزام شد ولي پس از مدت كوتاهي، از خدمت معاف شد.
او كه از سنين نوجواني در انديشه خدمت به مردم و كشورش بود، تصميم گرفت به استخدام ژاندارمري درآيد. در سال 1361، پس از گذراندن دوره آموزشگاه افسري، با درجه ستوان سومي خدمت خود را در لشكر 64 اروميه آغاز كرد و به كردستان اعزام شد و در 26 سالگي، ازدواج كرد. عباسعلي احمدي فرماندهي يك گروهان در پايگاه سادتي 2 در منطقه سردشت را برعهده داشت. او و نيروهايش در كمين دشمنان تجزيهطلب افتادند و در درگيري خونيني، عباسعلي و دو سرباز ديگر به شهادت رسيدند.
لذت شام شهادت
در تاریخ 26/11/62 به دزفول رسیدیم. ما را در منطقهای پشت سد دز بردند. حدود 10 روزی در آنجا آموزش دیدیم. سختترین آموزش ما روز آخر بود. از صبح ما را پیاده به سمت سد دز حرکت دادند. ظهر به سد دز رسیدیم. در آنجا نماز، ناهار، استراحت و دوباره پیاده به موضع خودمان برگشتیم. نرسیده به موضع هوا تاریک شده بود.
در همین موقع با آن همه خستگی شروع به تیراندازی و رزم و خشم شب کردند. اگرچه خسته بودیم، اما برای ما لذتبخش بود. صدای فرماندهان بود که سکوت شب را میشکست؛ صدای گلولههای مشقی، سینهخیز و دویدن و سنگر گرفتن. برخی هم تنبیه میشدند و مجبور بودند مسافتی را کلاغپر بروند. بالاخره یکی دو ساعتی چنین وضعی داشتیم و آزاد شدیم. وقتی به موضع رسیدیم، عضلههای پای ما درد گرفته بود. اگر از پشت به زمین نمیخوابیدیم و پاهایمان را به هوا نمیبردیم و چند تا دوچرخه نمیزدیم، توان حرکت نداشتیم. نماز خواندیم و شام صرف شد و به خواب رفتیم. فردای همان شب به ما چلومرغ دادند. بچهها میگفتند که این شام، شام شهادت است. بعضیها به یکدیگر تبریک میگفتند.اکثر افراد آماده شهادت بودند. چلومرغ هم نشانه رفتن به خط مقدم بود. شبانه ما را حرکت دادند اما نمیدانستیم به کجا میرویم.
ایران
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
از خاطرات : سرهنگ پاسدار حاج هادی بصیر
ادامه مطلب
ادامه مطلب