با خطاطی به جنگ دشمن رفتم امیر مقدم برومند، عکاس و مسوول تبلیغات دوران دفاع مقدس در گفتگوی اختصاصی با خبرنگار نوید شاهد گفت: سال 63، جوانی بودم شانزده ساله که خطاطی می کردم. جنگ که شروع شد گفتم با همین هنر هم میتوانم فعالیت مثبتی در جنگ داشته باشم؛ از طریق بسیج پایگاه ورامین به جنوب، منطقه دوکوهه اعزام شدم.
ادامه مطلب
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 9:43 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در گلستان شهداي انقلاب اسلامي، گلهاي كميابي وجود دارند كه تنها با تفحص و جستجوي فراوان به چشم ميآيند. شهيد «كمال كورسل» نيز از آن گلهاي نادري است كه به نفس حق باغبان انقلاب اسلامي، در گلستان اسلام ناب محمدي روييد و در معركه دفاع مقدس پرپر شد.
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 9:42 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
با پیروزی انقلاب اسلامی، آمریکا که منافع خود را در ایران از دست رفته میدید، تلاشهای گستردهای را برای براندازی این نظام نوپا آغاز کرد. علاوه بر فعالیتهای گستردهی جاسوسی و ایجاد غائلههای قومی در نواحی مرزی ایران که با محوریت سفارت آمریکا در تهران ساماندهی میشد، سازمان جاسوسی آمریکا (CIA) هم طرح فونیکس (phoenix) را برای مقابله با انقلاب اسلامی مردم ایران طرحریزی کرد. بر اساس این طرح، باید سران نظام نوپای اسلامی از میان برداشته میشدند تا جمهوری اسلامی به زانو درآید.
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 9:42 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به امام توهين نكرد، كوموله زنده به گورش كرد/ دختري هفده ساله كه همه ناخنهايش را كشيده بودند
شهيده ناهيد فاتحي كرجو، همان كسي است كه روايت بالا را دربارهاش خوانديد. چهارم تير سالروز تولد اين شهيده بزرگوار است. او كه در سال 44 متولد شد در دهم تيرماه سال 61 به شهادت رسيد. به همين مناسبت بخشهايي از كتاب «فاتح شهميز» را كه حاوي خاطراتي درباره اوست در ادامه ميخوانيد. "هشميز" نام روستايي در حومه سنندج و محل شهادت ناهيد فاتحي است.
اين كتاب را نشر شاهد منتشر كرده است. خواندن اين كتاب علاوه بر آشنايي با صبر و رشادت اين شهيده، فايده ديگر هم دارد: رو شدن بيش از پيش خوي خائنان به ملت و انقلاب.
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 9:42 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 9:41 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 9:41 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 9:41 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شهید علیاکبر شیرودی میگفت: اگر از ما توضیح بخواهند چرا پادگان را تخلیه نکردهایم، مسئلهای نیست. ارزش آن را دارد که بازداشت یا حتی اخراج شویم. مملکت در خطر است و حقانیت ما سرانجام اثبات خواهد شد.
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 9:40 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ دوشنبه 19 مرداد 1394 ] [ 2:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، شهید علیرضا موحد دانش اولین فرزند خانواده بود که به سال 1337 در تهران به دنیا آمد. شهید موحد دانش در فروردین ماه 1358 به عضویت سپاه پاسداران در آمد و ابتدا مأموریت حراست از بیت امام خمینی را بر عهده گرفت. با آغاز غائله کردستان، به کردستان رفت و در چند عملیات پاکسازی علیه ضد انقلابیون شرکت کرد. پس از آن به جبهه اعزام شد و به عنوان جانشین «شهید محسن وزوایی» در عملیات بازی دراز حضور یافت و در همین عملیات، یک دستش را از ناحیه مچ از دست داد. قبل از عملیات فتح المبین، به تیپ 27 محمد رسول الله (ص) اعزام شد تا به عنوان معاون گردان حبیب بن مظاهر مأموریتش را انجام دهد.
وی پس از خاتمه عملیات فتح المبین، فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر را بر عهده گرفت و نقش فعالی در مراحل سه گانه "الی بیت المقدس" و آزادی خرمشهر ایفا کرد.
وی پس از پایان عملیات بیت المقدس، به همراه قوای محمد رسول الله (ص) به لبنان اعزام شد. بعد از بازگشت از لبنان، فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا (ع) را بر عهده گرفته، در عملیات "والفجر 1" با این تیپ وارد عملیات شد و در همان عملیات نیز مجدداً مجروح شد.
علیرضا موحد، عاقبت در تاریخ 13 مرداد 1362 در عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران، در حالی که فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا (ع) را بر عهده داشت به شهادت رسید.
تصاویری که به مناسبت سیامین سالگرد شهادت حاج علی موحد دانش منتشر خواهیم کرد عکسهایی از این شهید است که در کنار هم رزمان خود انداخته. این تصاویر تا روز سالگرد ایشان ادامه خواهد داشت و امیدواریم بتوانیم با گویا سازی این عکسها خاطرات شهید موحد دانش را جمعآوری کرده و در تاریخ ماندگار کنیم.
يك نفر بود مثل آدمهاي ديگر، موهايي داشت بور با ريشي نرم و كمپشت و سني حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهاي مراكش و مادرش، فرانسوي و اهل دين مسيح. «ژوان» دنبال هدايت بود. در سفري با پدرش به مراكش رفت و مسلمان شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
كار زيادي از او نخواسته بودند، گفتند به خميني توهين كن تا آزادت كنيم؛ همين! اما همين چيز كوچك براي او خيلي بزرگ بود. آنقدر بزرگ كه حاضر شد بخاطرش ماهها اسارت بكشد، با سر تراشيده در روستاها چرخانده شود. ناخنهايش را بكشند و بعد از كلي شكنجههاي ديگر زنده بگورش كنند. براي دختر هفده سالهاي كه به بعدها سميه كردستان معروف شد، تحمل همه اينها آسانتر بود از توهين به امام و رهبرش.
ادامه مطلب
گلوله مستقیم تانک های عراقی از چهار بسیجی که کنار هم بودند، تقریبا چیز سالمی باقی نگذاشته بود. به فاصله ی دو متر آن طرف تر...فرهاد ،آن بچه محل باوقارم را دیدم که دو زانو روی به زمین زده و از کمر خم شده و صدای ناله ی نحیفی از حلقش بیرون می آمد.احساس کردم که آخرین نفسهایش است.گلوله مستقیم دوشکا یا چهار لول پهلویش را پاره کرده بود. دوشکا و چهارلول برای زدن هلی کوپتر است و هواپیما ، نه آدمی زاد. خون زیادی از او می رفت.به پشت روی زمین خواباندمش،گل های صورتش رابا باقیمانده ی شربت آبلیمویی که درقمقمه ام داشتم،شستم که خاک های کنار سرش را به گل نشاند. صدایش کردم:
- فرهاد! فرهاد!.......
دو پلک خسته و ناتوانش را باز کرد. خجالت می کشیدم به چشمانش نگاه کنم. آنقدر خودم راباخته بودم که زبانم بند آمده بود. به خاطرم آمدکه داخل کوله پشتی فرهاد که کنارش افتاده دوربین عکاسی هست.چندتا عکس قبل از آمدن، بابچه ها دسته جمعی گرفته بودیم.دوربین را فوری بیرون کشیدم و رو به فرهاد گفتم:«فرهاد جان اگر می توانی یکبار دیگر چشمانت را باز کن و لبخندی بزن که من با دوربین خودت یک عکس یادگاری قبل از شهید شدنت بگیرم وبرای پدرمادرت و دوستانت یادگاری باشد.»
فرهاد خواهش مرا پذیرفت و برای آخرین بار چشمان نازنینش را باز کرد.لبخندی پر معنی بردوغنچه ی لبش نقش بست.وقتی لبخندش را از دریچه ی دوربین دیدم،فوری عکس گرفتم به محض اینکه دریچه ی دوربین را ازروی چشم کنار زدم،فرهاد بدنش سست و گردنش به طرف زمین چرخید و لبخند شیرینش بسته شد،نگاهش ثابت ماند و...و به لقاء الله پیوست.
با صلوات های پی در پی و خواندن آیه های کوچک قرآن که از حفظ داشتم چشمان باز مانده ی فرهاد را بستم. به یاد تمامی بر و بچه های مسجد محله ،مخصوصا بچه های کتابخانه و شاگردان فرهاد پیشانی بلندش را بوسیدم و برای آخرین بار نگاهم را باتمامی وجود به او انداختم و چفیه ی سیاه رنگش را روی صورتش پهن کردم. عکس پایین ، همان چیزی است که روی نگاتیو ثبت شد. مطمئنا در همان لحظه خیلی اتفاق ها در حال وقوع بود که روی نگاتیو ثبت نشد.
ادامه مطلب
سرو صداها که بالا گرفت، بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبتهایش را قطع کرد و پرسید: «برادر! اون جا چه خبره؟ یک کم تحمل کنید زحمت رو کم میکنیم».
کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت. حاجی سری تکان داد و رو به جمعیت کرد و خیلی محکم و قاطع گفت: «آن برادری که باهاش برخورد شده بیاد جلو.»
سکوتی سنگین همه میدان صبحگاه را فرا گرفت و لحظاتی بعد بسیجی کم سن و سال شروع کرد سلانه سلانه به سمت جایگاه حرکت کردن.
حاجی صدایش را بلندتر کرد: «بدو برادر! بجنب»
بسیجی جلوی جایگاه که رسید، حاجی محکم گفت: «بشمار سه پوتین هات را دربیار» و بعد شروع کرد به شمردن.
بسیجی کمی جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند.
حاجی کمی تن صدایش را بلندتر کرد و گفت: «بجنب برادر! پوتین هات»
بسیجی خیلی آرام به باز کردن بند پوتین هایش [مشغول شد]، همه شاهد صحنه بودند. بسیجی پوتین پای راستش را که از پا بیرون کشید، حاجی خم شد و دستش را دراز کرد و گفت: «بده به من برادر!» بسیجی یکهای خورد و بی اختیار پوتین را به دست حاجی سپرد. حاجی لنگه پوتین را روی تریبون گذاشت و دست به کمرش برد و قمقمهاش را درآورد. در آن را باز کرد و آب آن را درون پوتین خالی کرد. همه هاج و واج مانده بودند که این دیگر چه جور تنبیهی است؟
حاجی انگار که حواسش به هیچ کجا نباشد، مشغول کار خودش بود و یکدفعه پوتین را بلند کرد و لبه آن را به دهان گذاشت و آب داخلش را نوشید و آن را دراز کرد به طرف بسیجی و خیلی آرام گفت: «برو سرجایت برادر!» بسیجی که مثل آدم آهنی سرجایش خشکش زد بود پوتین را گرفت و حاجی هم بلند و طوری که همه بشنوند گفت: «ابراهیم همت! خاک پای همه شما بسیجیهاست. ابراهیم همت توی پوتین شما بسیجیها آب میخوره».
جوان بسیجی یکدفعه مثل برق گرفتهها دستش را بالا برد و فریاد زد: برای سلامتی فرمانده لشگر حق صلوات و انفجار صلوات، محوطه صبحگاه را لرزاند.
ادامه مطلب
سجده نماز ظهر طولانی نبود !
زیاد خندیدم !
هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد !
ادامه مطلب
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، جنگ نابرابر نیروهای بعثی عراق علیه ایران غافلگیر کننده بود اما مردان بزرگی بودند که با درایت و هوشیاری خود معادلات را به نفع کشورمان تغییر دادند و شهید «علیاکبر شیرودی» از جمله آنان است که در جلوگیری از سقوط پادگان هوانیروز کرمانشاه و شهرهای آن نقش محوری داشت.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب