دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

خاطرات بانوی جانباز ۷۰درصد در «پیچک این روزهای ابری» روایت شد
کتاب «پیچک این روزهای ابری» با موضوع زندگینامه و خاطرات «امینه وهاب‌زاده» جانباز ۷۰ درصدی جنگ تحمیلی منتشر و روانه بازار نشر می‌شود. 
فاطمه بهبودی، نویسنده در گفت‌وگو با خبرنگار کتاب و ادبیات باشگاه خبری فارس «توانا»، درباره نگارش کتابی درباره «امینه وهاب‌زاده»، بیان داشت: وهاب‌زاده یک بانوی جانباز 70 درصد شیمیایی است که به عنوان رزمنده و امدادگر در جبهه حق علیه باطل حضور یافته است.

وی بیان کرد: کتاب «پیچک این روزهای ابری» بر اساس خاطرات جنگ و انقلاب که «امینه وهاب‌زاده» داشته، به نگارش در آمده است چراکه بخش وسیعی از خاطرات این رزمنده به دلیل اثرات شیمیایی و موجی از یاد و خاطر او رفته است.

بهبودی ادامه داد: برای نگارش این کتاب ساعت‌ها با این رزمنده دفاع مقدس به گفت‌وگو نشستم تا بتوانم همه اطلاعات مورد نیاز را کسب کنم.

وی افزود: در کتاب «پیچک این روزهای ابری» تلاش کرده‌ام تا بانویی را نشان دهم که با اثرات ناشی از جنگ، به روال عادی زندگی خود می‌پردازد.

بهبودی با بیان اینکه این کتاب دربردارنده حدود 120 صفحه است، بیان کرد: این فرد سال‌ها با عوارض جنگ زندگی کرده است به همین منظور در کتاب «پیچک این روزهای ابری» علاوه بر زندگینامه این رزمنده به تمرکز بر خاطرات وی پرداخته‌ام.

نگارنده : admin2 در 1392/4/11 9:6:47

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:17 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهید پابرهنه (شهید حمید میرافضلی)
سید حمید چگونه می توانست در جبهه ها کفش بر پا کند،درحالیکه خون همرزمان و یارانش بر ان خاکها ریخته بود."فخلع نعلیک"رااز یاد نبرده بود و هنگامیکه با حاج همت سردار خیبر بسوی میعاد ومیقات ازلی خویش می رفتند، تا عهد خویش وفا کنند واز وفاداران باشند، پایش برهنه بود. 
اخرین باری که سید رادیدم،درگرماگرم عملیات خیبر بود.هیچ وقت یادم نمی رود.ان روزرفتم درسنگری که شهید زین الدین انجا بود.روحیه خیلی عجیبی داشت.فشارکاروخستگی جنگی که طولانی شده بود،حتی برای یک لحظه هم خسته اش نکرده بود.بخصوص اصلا معلوم نبود تا یک دقیقه دیگر ممکن است چه اتفاقی برای همگان رخ دهد.حالا شما تصورکنید سیدحمید انجا باشدمی شودنورعلی نور.

ان روز،روزسختی بودبرای همه.بخصوص برای حاج همت ولشکرش،لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص).

قرارشده بودیک گروهان یا کمترمأمورشوندبه لشکر۲۷ بروند برای بازسازی وکمک به حاج همت.قراربود که بروند سمت چپ جزیره مجنون که حاجی وبچه هایش انجابودند.این مأموریت رادادند به سیدحمیدتابرودخط راتحویل بگیرد.یادم است مقرفرماندهی لشکر ثارالله درسمت راست جاده،وسط جزیره جنوبی،نزدیک کارخانه نمک ونزدیک خط بود.اتش دیوانه بود ومی ریخت روی سنگر.حاج قاسم هم انجا بود وخط رافرماندهی می کرد.حاج همت وسیدحمیدامدندانجاوواردسنگ رشدند،سنگری دوروخیلی کوچک.جاکم بود،نشستیم.حاج همت وحاج قاسم صحبت هایشان راکردندوقرار شدمن هم همراهشان بروم تاخط راتحویل بگیریم وشب هم شناسایی داشته باشیم .حاج همت وسید ازحاج قاسم خداحافظی نمودندورفتندسوارموتورشدند قبل ازاین که سوارموتورشوند من به سید گفتم:بگذارمن ترک موتورحاجی بنشینم!گفت:پس من؟گفتم:توباموتورمن بیا!لبخند زدوقبول کرد.حالا می فهمم که لبخندش معنای خاصی داشت.رفتم سوارموتورحاج همت شدم.اماده رفتن بودیم که حاج قاسم صدایم زد وگفت کارم دارد.از موتورامدم پایین ورفتم طرف حاج قاسم وحرفش رازد.برگشتم دیدم سیدبازرفته نشسته ترک موتورحاج همت.اتش انقدرزیادوفرصت کم که معطلی معنا نداشت.پیش خودم فکرکردم حتماسیدفکرکرده کارم زیاد طول می کشدوزودرفته سوارشده که بروندسرقرارشان.به من گفت:توبا موتورخودت بیا،بعداگرفرصت شد،بیاسوارموتورحاجی شو!

انگارازچیزی خبرداشت که می خواست دل مرا بدست اوردودلگیرنباشم. راه افتادیم.انها جلو من پشت سرشان.فاصله مان یکی دومتری می شد.سنگرپایین جاده بود وبرای رفتن روی پد وسط می بایست از پایین پد می رفتیم روی جاده واین کارباعث می شد سرعت موتورکم شود.عراقی ها روی ان نقطه دید داشتند .تانکی مستقرکرده بودند وهروقت که ماشین یا موتوری پایین وبالا می شدونورافتاب به شیشه هایشان می خورد،گلوله اش راشلیک می کرد.ماموتورها رااستتارکرده بودیم وبا این حال باز مارامی دیدند،چون فاصله نزدیک بود.طبق معمول گلوله ای شلیک نشد.یک حسی به من می گفت گلوله شلیک می شود.حاج همت راصدازدم وگفتم :حاجی،این جاراپرگازتربرو!انگارحرف کفرامیزی زده باشم،چرا که هنوز بعدازاین همه جنگیدن ودیدن خیلی چیزهانفهمیده ام که هرگلوله ای که شلیک می شود،باهدف خاصی است که خداوند مقرر کرده،هرگلوله اگرقسمت کسی باشد ،هیچ کس نمی تواند جلوی انرابگیرد.انگارروی گلوله اسم شهیدش رانوشته بودند.بالاخره گلوله شلیک شد ودودی غلیظ امدبین من وموتورحاج همت قرارگرفت،صدای گلوله وانفجارش موجی را به طرفم اورد که باعث شد تاچند لحظه گیج ومبهوت بمانم،ونفهمم که چه اتفاقی افتاده است.رسیدم روی پدوسط وازمیان دود وباروت بیرون امدم وبه به رفتن خودم ادامه دادم.انگاریادم رفته بود که چه اتفاقی افتاده وبا چه کسانی همراه بودم.یکدفعه متوجه موتوری شدم که سمت چپ جاده افتاده بود .دوپیکرروی زمین افتاده بودند.پیش خودم گفتم اینها کی شهیدشده اند که ازصبح تاحالا من انها راندیده ام ؟به ارامی ازموتورپیاده شدم وبه طرف انها رفتم.اولین نفررا که برداشتم(حاج همت) دیدم تمام یدن سالم است،فقط صورت ندارد.انگارموج تمام صورتش راقطع کرده بودواصلا شناخته نمی شد.دریک لحظه همه چیزیادم امد،حرکتمان ازپیش حاج قاسم و حرف زدنم باسید وحرکت مان به سمت پدوبعدانفجار.عرق سردی به پیشانی ام نشست .دویدم ورفتم سراغ نفردوم.اوهم به روافتاده بود.نمی توانستم باورکنم اوسید حمیداست.چون همیشه ازلباس ساده اش می شدشناختش.

وقتی به نوع شهادت این دوشهیدفکرکردم،یادچهره هاشان افتادم ودیدم هردوی انها یک نقطه مشترک دارندوان هم چشمهای زیبای انها بود،که خداوند گرفته بود.

نگارنده : admin2 در 1392/4/11 9:9:15

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:17 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روایتی از شهید دوران
مهناز صداي هواپيما را شنيد. كمي خم شد و به آسمان نگاه كرد. يكي‌شان داشت فرود مي‌آمد. امير كوچولو خودش را چسباند به عباس و زد زير گريه. مهناز گفت: «شنيدي صدام سران كشورها رو دعوت كرده عراق؟ اخبار گفت: يعني اون قدر عراق امنه كه انگار نه انگار جنگه، شماها مي‌تونين با خيال راحت توي كاخ من جمع بشين. كاش بزنن داغون كنن اين صدام و كاخش رو». عباس خيره نگاهش كرد و لبخند زد. چيزي توي دل مهناز لرزيد. نمي‌دانست چرا؛ اما ضربان قلبش يكباره تندتر شد.  
نيمه‌هاي شب بود. عباس كلافه بود. هنوز خواب به چشم‌هايش نيامده بود. مدام از اين پهلو به آن پهلو مي‌شد. بلند شد. دفترچه يادداشتش را برداشت و شروع كرد به نوشتن:
«سي و يكم تير 1361
ساعت سه صبح است. تا يك ساعت ديگر بايد گردان باشم. امروز پرواز سختي دارم. مي‌دانم مأموريت خطرناكي است. حتي... حتي ممكن است ديگر زنده برنگردم، اما من خودم داوطلبانه خواسته‌ام كه اين مأموريت را انجام بدهم. تا دو ماه ديگر از اين جنگ دو سال تمام مي‌گذرد. من دوست‌هاي زيادي را در اين مدت از دست داده‌ام. چه آنها كه شهيد شدند يا اسير و يا آنهايي كه جسدشان پيدا نشد...»
همين‌طور نوشت و نوشت. صداي گريه امير بلند شد. بغلش كرد و آورد كنار مهناز،‌ آرام بيدارش كرد تا به امير شير بدهد. مهناز با چشم‌هاي خواب‌آلود به عباس كه داشت لباس پروازش را مي‌پوشيد نگاه كرد، پرسيد: «براي ناهار برمي‌گردي؟» عباس جواب داد: «برمي‌گردم.»
 
پنج و بيست‌وپنج دقيقه صبح از روي باند پايگاه همدان بلند شدند. همراه دو هواپيماي اف‌چهار ديگر. هوا هنوز تاريك بود. شهرهاي زير پايشان هنوز بيدار نشده بودند. فقط ريسه لامپ‌هاي خيابان و جاهاي عمومي روشن بود. كابين آرام‌تر از هميشه بود. نه دوران و نه كاظميان هيچ كدام حرفي نمي‌‌زدند. اين اولين پرواز دوران بر فراز شهر بغداد بود. هر طور بود نبايد مي‌گذاشتند اين اجلاس برگزار شود. امنيت بغداد، هشت سال رياست كنفرانس سران كشورهاي غير متعهد را براي صدام به ارمغان مي‌آورد.
 
به ايلام كه رسيدند ارتفاع را رساندند به ده ـ پانزده متري زمين، سرعت را هم رساندند به ششصد مايل، يعني نهصد و پنجاه تا هزار كيلومتر كه دشمن نتواند توي رادارش ببيندشان، از جنوب ايلام وارد مرز عراق شدند. كاظميان به هواپيماي دو نگاه كرد، فاصله‌شان حدود دويست متر بود. نگاهش به سمت موشكي رفت كه از زمين به طرف هواپيماي دو شليك شد. حدس زد «سام هفت» باشد، مي‌دانست كه به‌شان نمي‌رسد، ولي باز گفت تا مواظب باشند. موشك كمي دنبالشان آمد و همانجا توي هوا منفجر شد. از مرز كه رد شدند، روي ECM(1) ديد كه بغداد روي رادار مي‌بيندشان. به دوران گفت، دوران جوابي نداد. هواپيماي دو هم همين پيغام را داد. دوران با خنده گفت: «از اين پايين‌تر كه نمي‌شه پرواز كرد، مي‌خواين بريم زير زمين؟»
ده مايلي جنوب شرقي بغداد، يكهو انگار شهر چراغان شد. دو تا ديوار آتش جلوشان درست كرده بودند. ديوار آتش اول را كه رد كردند، دوران به چراغ‌هاي نشان‌دهنده اشاره كرد، گفت: «منصور، موتور راست هواپيما آتش گرفته». بايد خاموشش مي‌كردند، اما سرعتش هم نبايد كم مي‌شد. كاظميان گفت: «چيزي نيست، از شهر رد بشيم خاموشش مي‌كنم.» و اين آخرين حرفي بود كه ميانشان رد و بدل شد.
 
ديوار آتش دوم را كه رد كردند،‌ دكل‌هاي پالايشگاه پيدا شد. پدافندهاي بغداد از همان اطراف پالايشگاه شروع كردند به زدنشان. گلوله‌هايشان قوس برمي‌داشت و پشت هواپيما ضرب مي‌گرفت. روي ECM ديدند كه موشك‌هاي سام شش و سام سه‌شان را رويشان قفل كرده‌اند. كاظميان سعي داشت رادار پدافندشان را از كار بيندازد.
رسيدند به پالايشگاه، دوران تمام بمب‌ها را يك‌جا خالي كرد. كاظميان برگشت ببيند چند تايش به هدف خورده كه ديد دم هواپيما تا جايي كه خودش نشسته آتش گرفته. يكهو لرزش خفيفي به جان هواپيما افتاد. به دستگاه نگاه كرد، درست بود؛ اما هواپيما بدجور داشت مي‌سوخت. بايد مي‌پريدند بيرون. دوران به هواپيماي دو اعلام كرد: «دو هواپيماي ما را زدند.» اسكندري از هواپيماي دو گفت: «ايرادي ندارد ما را هم زده‌اند، پشت سر ما بياييد». دوران جواب داد: «موتور شماره دو آتش گرفته، ما نمي‌توانيم بياييم» اسكندري دوباره گفت: «اگر مي‌توانيد بياييد، وگرنه بپريد بيرون». عباس ديگر چيزي نگفت. كاظميان نگاهش كرد. مصمم‌تر از هميشه بود، بي‌هيچ ترس و واهمه‌اي. يكهو همه حرفهاي ديشب دوران به يادش آمد: «اگر يك وقت هواپيما دچار مشكل شد، تو خودت را به بيرون پرت كن و منتظر من نمان، من بايد در هواپيما بمانم و مأموريتم را به اتمام برسانم»؛ اما آنها كه مأموريتشان را انجام داده بودند؟!
بغداد بيشتر از اين نمي‌توانست تحقير شود. بغدادي كه ادعا كرده بود حتي يك پرنده نمي‌تواند به ديوار صوتي شهر نزديك شود.
كاظميان گيج بود، نمي‌توانست بفهمد چه فكري در سر دوران است. فقط مي‌دانست كه بايد بپرند پايين،‌ همين حالا. دستش را به طرف Eject(2) دو نفره برد و خواست به دوران بگويد براي پريدن آماده باش كه يكهو همه دستگاه‌ها جلوي چشمش سياه شد، كاظميان ديگر چيزي نفهميد...
 
همه مات و مبهوت مانده بودند. هواپيماي جنگي ايراني كه در حال سوختن بود، يك راست به سمت هتل‌الرشيد، محل برگزاري اجلاس سران غير متعهدها مي‌رفت. همه بي‌آنكه توان كوچك‌ترين حركتي داشته باشند، همين‌طور با دهان باز خيره نگاهش مي‌كردند. هواپيما با تنها سرنشينش رفت و رفت و در مقابل نگاه‌هاي بهت‌زده مردم عراق خود را به هتل محل استقرار سران كشورها كوباند!
 
هواپيماي شماره دو سالم در همدان فرود آمد. كاظميان نزديك به هشت سال به دست نيروهاي عراقي اسير بود.
پوتين و تكه‌اي از استخوان پاي پيكر خلبان دلاور هواپيما در مرداد 81 بعد از بيست سال به خاك وطن بازگشت.
خلبان هواپيماي شماره يك، كه امنيت عراق را بر هم زده و‌ اعتبار صدام را در مجامع جهاني از بين برده بود؛ صدام براي سرش جايزه تعيين كرده بود و‌ در تعداد پرواز جنگي در نيروي هوايي ركورد داشت، كسي نبود جز عباس؛ عباس دوران.
 
 
 
 
منابع:
1. دوران به روايت همسر شهيد، زهرا مشتاق، تهران: روايت فتح، چاپ اول 1383.
2. www.nabae.persianblog.com
3. www.sobh.org

نگارنده : admin2 در 1392/4/11 9:11:27

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:17 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روضه خوانی که کارش را از مجالس شهدا آغاز کرد
او می‌گفت حالا که سن و سال ما اجازه حضور در صحنه‌های دفاع از کشور اسلامی را نمی‌دهد لااقل در حد توانمان در خدمت آرمان‌های شهدا باشیم و در کنار مداح شهید سید علی سادات زواره مجالس ترحیم شهدا را اداره می‌کرد. 
مداح اهل بیت علیهم السلام جانباز بسیجی حاج اسدالله زارع دی ماه سال 1344 در یک خانواده مذهبی و کارگر به دنیا آمد. او اولین پسر خانواده بود. ازکودکی با قرآن و معارف اهل بیت آشنا شد و صدای زیبای و دلنشین، او را به مسیر قرائت قرآن کشید. نغمه داودی این ذاکر اهل بیت در هنگام قرائت قرآن همه را به وجد می‌آورد و اوج این شعف در خواندن آیات سوره تکویر بود. «اذ الشمس کورت و اذا النجوم انکدرت ....»

تمام سوره را با یک نفس قرائت می‌نمود و مستمعین با فریاد «الله الله» او را تشویق می‌کردند.

او بعد از پیروزی انقلاب و با تاسیس بسیج مستضعفین به عضویت این نهاد درآمد و از اعضای فعال پایگاه شهید چمران(مسجد حضرت ابوالفضل) شهرری بود. حاج اسدالله به مدت چند سال هم معاون این پایگاه بود. با شروع جنگ تحمیلی و شهادت عزیزترین جوانان این کشور که در جبهه‌های نبرد به شهادت می‌رسیدند و در شهرها من جمله شهرری تشییع می شدند این قاری خوش صدای قرآن با قبول مسوولیت در مجالس ترحیم شهدا خود را وقف نمود.

او می‌گفت حالا که سن و سال ما اجازه حضور در صحنه‌های دفاع از کشور اسلامی را نمی‌دهد لا اقل در حد توانمان در خدمت آرمان‌های شهدا باشیم و در کنار مداح شهید سید علی سادات زواره مجالس ترحیم شهدا را اداره می‌کردند.  حاج اسدالله، قرائت قرآن و شهید زواره هم مداحی مجلس را به عهد داشت. در آن زمان مداحانی هم بودند که برای اداره این جلسات مبالغی بالایی را درخواست و دریافت می‌کردند و این سبک حضور خودجوش این جوانان با انگیزه در برپایی مجالس شهدا در سال‌های 59 و 60 در جای جای کشور نقطه عطفی در ستایشگری اهل بیت علیه السلام بود.

فضای آن روز کشور نیازمند شور و نشاط و تشویق جوانان به جبهه‌های نبرد بود. حضور مداحان نوجوان که پرورش یافته انقلاب امام بودند در پایگاه‌های بسیج و تشکیل هیئت‌های مذهبی و حضور در منازل شهدا و پراکندن روحیه ایثارگری و شهادت طلبی بین جوانان وظیفه نانوشته‌ای برای مداحان نوپا و تازه کار بود.

حاج اسدالله که به قرائت قرآن مشهور بود به مرور به کسوت مداحی اهل بیت درآمد و برای اولین بار در تشییع شهید احمد بیابانی نوحه خوانی را شروع کرد. اجرای زیبا و کم نقص این جوان 17 ساله که جثه کوچک و قدی کوتاه داشت همه را حیرت زده کرد و همه فهمیدند این قاری نوجوان یک مداح توانمند هم هست.

حاج اسدالله یکی از چهره های شاخص مداحان بسیجی در شهرری بود و در مجالس شهدا و هیئت های مذهبی که عطر شهید و شهادت می‌داد حضور داشت و مسجد ابراهیم خلیل (ع) که از مساجد فعال شهرری هست پایگاه این مداح مخلص بسیجی بود.

حاج اسدالله سال 62 خود را به جبهه رساند و با لشگر حضرت رسول در عملیات‌های مختلف شرکت کرد. در عملیات والفجر 8 و در فاو بود که یار و همرزم خود مداح اهل بیت شهید سید علی سادات زواره را از دست داد .

شهید سید علی مداح گردان عمار بود و حاج اسدالله هم بعد از شهید زواره و شهید حسن شیخ آذری نگذاشت خلاء وجود این دو عزیز احساس شود و صدای زیبا این رزمنده و نوکر با اخلاص  تا آخر جنگ در گردان عمار طنین انداز بود.

بعد از دفاع مقدس بودند کسانی که گذشته پر افتخار خود را بوسیدند و به کناری گذاشتند اما این مداح مخلص اهل بیت سنگر دفاع از ولایت را رها نکرد و با حضور در هیئت های مذهبی که به مناسبت یادبود شهدا در منازل آنها برگزار می‌گردید همواره مدافع فرهنگ شهید و شهادت بود.

این جانباز و بسیجی هیچ گاه خود را آلوده دنیا نکرد. او از شهرت فرار می کرد. با توجه به صدمات شیمیایی که در جبهه دیده بود و محدودیت هایی که در تنفسش ایجاد شده بود و مشکل قلبی هم که اضافه شد دیده نشد از زیر بار مسوولیت شانه خالی کند و همواره در سنگر ذاکر و ذاکری برای اهل بیت علیهم السلام پر نشاط و پر توان حاضر بود.

گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها هر هفته منتظر دیدار حاج اسدالله و پسرانش بود. او کنار مزار هم سنگرانش می ایستاد و با حسرت به عکس‌هایشان خیره میشد و در حالی که اشک‌هایش را پاک می‌کرد، می‌گفت خوشا به حال شما که رفتید و بدا به حال ما که ماندیم .

آخرین دیدار ما در گلزار شهدای بهشت زهرا، مقابل ایستگاه صلواتی قطعه 29 در اولین پنجشنبه ماه رجب و شب لیله الرغائب بود. از راه که رسید به او گفتم: « اسد رفقای ما رفتند و قبرهای گلزار شهدا هم که پر شد. کاری کنیم تا در کنار شهدا جا بگیریم.»

در حالی که هم را در آغوش گرفته بودیم گفت: خدای ما هم برزگ است.

به او گفتم پنجشنبه آینده شب ولادت امیرالمومنین (ع) است و قراره است مجلس جشنی در گلزار شهدای بهشت زهرا داشته باشیم و شما هم از مداحان این جشن باشید. او با افتخار پذیرفت. شب میلاد علی (ع) هر چه انتظار کشیدیم او به قطعه شهدا نیامد. خبردار شدیم به مناسبت ولادت مولا و روز پدر بر مزار پدرش در بهشت زهرا(س) حاضر شده و به علت کسالت و دردی که در سینه احساس می‌کرد سر قرار نیامده و در شب ولادت امیرالمومنین (ع) در مسیر برگشت از بهشت زهرا  قلبش برای همیشه از حرکت ایستاد.

حاج اسدالله زارع در روز ولادت مولایش امیرالمومنین (ع) بر روی دستان مردم غیور و شهید پرور شهرری تشییع شد و در همسایگی شهدا به خاک رفت. و در چهلمین روز عروج این رزمنده بسیجی و جانباز یاد او را گرامی میداریم . ( زمان مراسم :سه شنبه مورخ 92/4/11 ساعت 16 الی 18 . مکان :شهرری - سه راه ورامین - خیابان شهیدان اسماعیلی ؛ مسجد حضرت ابراهیم خلیل (ع)

نگارنده : admin2 در 1392/4/11 9:4:22

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:17 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

برهوت
سعید با عجله وراد سالن شد، گله‌مند بود فیلم خنجر و شقایق(1) را می‌خواست، قرار شد به منزل حاجی برویم، مقابل در، که رسیدیم،‌ سعید پشت ما پنهان شد، سجاد در را باز کرد، حاجی با نگاهی خندان به کوچه آمد، سعید فیلم‌ها را خواست، سید پس از چند لحظه سکوت گفت:«سعید جان! فعلاً تنها نسخه فیلم‌ها دست من است. 
من اکثر شب‌ها آنها را در جایی نمایش می‌دهم، اگر فیلم‌ها را امشب به شما بدهم باید بیست و چهار ساعت بعد برگردانی». با عهد و میثاق شدید فیلم را به قاسمی داد، با شوخی گفتم:«آقا مرتضی نگفتی! فیلم‌ها را برای چه کسی نمایش می‌دهی».

حاجی نگاهش را به زمین دوخت و با خنده گفت:«بیشتر شب‌ها آنها را در پایگا‌های بسیج محلات نشان می‌دهم،‌ امشب عذر آنها را می‌خواهم،‌اما آقا سعید فردا شب حتماً با فیلم‌ها بیا».
آوینی جوانان را از دریچه دوربین به معرکه عشق می‌کشاند؛ آنگاه آنها را در برهوت رها می‌کرد؛ تا خود چاره این زخم بی‌هنگام را بیابند.
1- این فیلم در مورد بوسنی است.

منبع : کتاب همسفر خورشید
راوی : بهزاد 

نگارنده : admin2 در 1392/4/12 16:18:14

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:16 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

تعلقات سید مرتضی
كتابچه دل سید پر بود‏، آن را كه می‌گشودی، صدف عشق را می‌دیدی كه درونش مروارید محبت اباعبدالله (ع) و ایمان به خدا می‌درخشید. همه وجودش را به امام عشق بخشیده بود.  
خانه، ماشین و مال، چیزهایی بودند كه در مخیله‌اش نمی‌گنجید.
سرانجام دنیا را رها كرد و فریاد زنان با پای برهنه در برهوت كربلا دوید.
فقط برای سالار شهیدان خواند و نوشت. آسمانی بود‎، متواضع و بلندنظر،
در برنامه دانشجویی «رقص علم» به خواهش دانشجویی، از مولایش نوشت.
برق سكه‌ها چشمانش را خیره نكرده بود، این عشق بود كه قلبش را بی‌تاب ساخته و قلمش را لرزان.
اعتراض كردم، سید سالهاست كه می‌نویسی و می‌خوانی اما هنوز ...
كلامش سردی سخنم را قطع كرد : «اصلاً تعلقی غیر از این موضوعات ندارم...»

منبع : كتاب همسفر خورشید
راوی:آقای همایونفر

نگارنده : admin2 در 1392/4/12 16:17:17

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:16 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطره ای از سید مرتضی آوینی/ خانم زهرا(س) گفت: با بچه من چه كار داري؟
من يكي وقتي سر چند شماره از مجله سوره نامه تندي به سيد نوشتم كه يعني من رفتم و راهي خانه شدم. حالم خيلي خراب بود. حسابي شاكي بودم. 
پلك كه روي هم گذاشتم «بي بي فاطمه» (صلوات الله عليها) را به خواب ديدم و شروع كردم به عرض حال و ناليدن از مجله، كه «بي بي» فرمود با بچه‌ من چه كار داري؟ من باز از دست حوزه و سيد ناليدم، باز «بي بي» فرمود: با بچه من چه كار داري؟ براي بار سوم كه اين جمله را از زبان مبارك «بي بي» شنيدم، از خواب پريدم. وحشت سراپاي وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اينكه نامه اي از سيد دريافت كردم. سيد نوشته بود: «يوسف جان ! دوستت دارم. هر جا مي خواهي بروي، برو! هر كاري كه مي خواهي بكني، بكن! ولي بدان براي من پارتي بازي شده و اجدادم هوايم را دارند» ديگر طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض كردم سيد پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتي ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب ديده بودم.

راوي:يوسفعلي ميرشكاك 

نگارنده : admin2 در 1392/4/11 9:15:44

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:16 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

گلچین بیقراری
سپیده صبح رسید، جاده هویزه غوغایی داشت،‌سراب بیابان انسان را در ورطه حیرت می‌کشاند، حاجی و آهنگران همراهم بودند، حاج صادق از گذشته‌ها می‌گفت و مرتضی مثل ابر بهار می‌گریست. 
چون ابری بر سر خاکی، آن روز فهمیدم بی‌سبب نیست که حسین (ع) سید فاتحان خون از میان شیعیانش اندک نفراتی را برگزید. گزینش امام عشق (ره) گزینش بی‌قراری است.

او به دنبال دل شیدا، در میان رسوایان تاریخ گل‌چین می‌کند، مرتضی نیز گل سرخی در میان گلستان شوریدگان بود.
مردی آسمانی که عصاره روح دردمندش، خدا بود.

منبع : کتاب همسفر خورشید
راوی : دوست شهید سید مرتضی آوینی

نگارنده : admin2 در 1392/4/12 16:19:23

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:16 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

دست قطع شده در فلاسك آب
يادم هست چند ماهي از عمليات والفجر هشت كه ما به فاو رسيديم، مي‌گذشت تابستان بود وسط‌هاي تيرماه رزمنده‌هايي كه تابستان فاو را چشيده باشند بعيد است به اين آساني‌ها آن را فراموش كنند. 
در يكي از همين روزهاي گرم و طاقت فرسا كه با موتورسيكلت به طرف خط مي‌رفتيم. در راه مانديم. موتورسيكلت خراب شد و هيچ جوري هم با درست شدن كنار نيامد كه نيامد. آفتاب ملاج‌مان را به جوش آورده بود. من بودم و ناصر امين علي كه بچه محلم بود و در منطقه هفده آموزش و پرورش معلم بود. ناصر خيلي با موتورسيكلت ور رفت ولي فايده نداشت.
به ناصر گفتم: ولش كن بابا! درست نمي‌شود، به درك، پياده مي‌رويم تا خط!
او هم عرق ريزان حرفي نزد، دستهاي روغني‌اش را به خاك ماليد و با پاي پياده به طرف خط راه افتاديم. كمتر از دو كيلومتر با خط فاصله داشتيم. ولي اين گرما چنان امان آدم را مي‌بريد كه خيال مي‌كرديم همين مسافت را بايد تا قيام قيامت برويم. آن قدر كه گرما اذيت‌مان مي‌كرد، انفجار تك و توك گلوله توپ و خمپاره‌اي كه گاهي نزديك و گاهي دورتر از ما زمين را مي‌لرزاند، آزار دهنده نبود.
از جاده‌اي كه كنار كارخانه نمك بود، شانه به شانه ناصر به طرف خط مي‌آمديم. از دور شبح چند رزمنده كه مثل سراب در گرما موج برمي‌داشتند ديده مي‌شد. ما به طرف خط مي‌رفتيم و آنان از خط برمي‌گشتند وانت‌ها و كاميون‌هايي كه با سرعت روي جاده تردد مي‌كردند از ترس همين گلواه‌هاي توپ به تكان‌هاي دست آن چند رزمنده توجهي نمي‌كردند. عراقي‌ها هم جاده و اطرافش را مي‌زدند. ما مي‌رفتيم و آنان مي‌آمدند. هر لحظه به هم نزديك‌تر مي‌شديم. فاصله زيادي از هم نداشتيم كه صداي يك گلوله توپ همه‌مان را زمين‌گير كرد. خوابيديم. گرد و خاك زيادي به هوا بلند شد صداي پر پر زدن تركش ها را مي‌شنيديم كه از بالاي سرمان رد مي‌شود و تن بيابان را سوراخ مي‌كند. چيزي طول نكشيد كه از جايم بلند شدم. از رو به رو يكي از همين رزمنده‌ها كه بسيجي هم بود به طرفم مي‌دويد. مبهوت نگاهش مي‌كردم. اين بسيجي دست چپش را در دست راستش گرفته بود و به طرفمان مي‌دويد.
دستش قطع شده بود! ناصر هم ديد. دوتايي دويديمبه طرفش. رنگ به صورت نداشت. سريع به ناصر گفتم:
- ناصر جان تو شريانش را ببند تا من يك فلاسك آب پيدا كنم.
ناصر با تعجب نگاهم كرد:
رضا مگر نمي‌داني مجروح نبايد آب بخورد؟!‌فلاسك آب را مي‌خواهي چكار؟
جوابش را ندادم. دست قطع شده آن بسيجي را گرفتم و دويدم وسط جاده. اولين كاميون با ديدن دست قطع شده كه در هوا تكانش مي‌دادم، نگه داشت. پرسيدم:
برادر! فلاسك تو ماشين داري؟
راننده با بهت به من و آن دست نگاه مي‌كرد. دوباره با صداي بلند پرسيدم. راننده بدون معطلي از زير صندلي شاگرد يك فلاسك آب بيرون كشيد و به طرفم دراز كرد. فوري گرفتم، آب فلاسك را خالي كردم. خوب بود كه پر از يخ بود.
راننده با لهجه آذري پرسيد: "چه كار مي‌كني برادر؟! "
جوابش را داده و نداده، دست قطع شده را لاي يخ ها فرو كردم و در فلاسك را بستم به راننده هم گفتم: "اين جوري دست سالم مي‌ماند قارداش! "
دويدم به طرف ناصر و آن بسيجي يك دست. پيشاني بسيجي هم تركش كوچكي خورده بود و خطي روي آن انداخته بود ناصر شريان‌ها و پيشاني او را بسته بود راننده كاميون رفته بود. هر سه نفر آمديم روي جاده، يك تويوتا لندكروز پيدايش شد و نگه داشت: بسيجي را سوار كرديم. فلاسك را هم به راننده سپردم و گفتم بدهد به دكترهاي اورژانس، چون دست قطع شده اين بنده خدا فلاسك است. راننده مثل اين كه چيزهايي مي‌دانست، سر گاز را گرفت و مثل برق رفت.
من و ناصر تنها روي جاده مانديم و كوچك شدن تويوتا را تماشا كرديم. ولي چند كلمه آن بسيجي را مدام با خودم تکرار مي‌كرد: "برادر جان! فكر مي‌كني اين كاري كه كردي درست است؟ دست سالم مي‌ماند؟! "
جنگ تمام شد و ما مانديم زير تلنباري از اين خاطرات. حالا اين خاطرات را با خودم به اين طرف و آن طرف مي‌كشم. بعضي وقت ها هم اگر حال و مزاج شيمياي‌ام اجازه بدهد، تكه پاره‌اي از اين خاطرات را مي‌نويسم. بيشتر خاطراتي را مي‌نويسم كه حادثه‌هاي آن انجامي يافته است. مثل همين خاطره‌اي كه خوانديد. ادامه‌اش هم خواندني است.
همين چند وقت پيش بود كه از ميدان ولي عصر به طرف پايين سرازير بودم. تو صف سينمايي قدس جواني را ديدم كه پسر بچه‌ كوچكي بغلش بود و همسرش هم كنارش. زود شناختمش، از خط زخمي كه روي پيشانيش بود، همان خطي كه در آن تابستان داغ فاو از پوست پيشاني‌اش عبور كرده بود
جلو رفتم بدون مقدمه گفتم: ديدي درست مي‌شود برادر! با تعجب نگاهم كرد و گفت: متوجه نمي‌شوم چه مي‌گوييد؟
جواب دادم: فاو يادت هست؟ دستت قطع شده بود و من آن را تو فلاسك آب يخ گذاشتم. وسط‌ هاي حرفم بود كه بچه را داد بغل همسرش و همديگر را در آغوش كشيديم. هي زير لب مي‌گفت: خدا خيرت دهد. عجب روزهايي بود!
بعد مرا به همسرش معرفي كرد. او هم بعد از تشكر گفت: حاجي هميشه از فلاسك آب مي‌خورد. شايد سه چهار تا فلاسك در خانه داشته باشيم.
صف سينما حركت كرد، من هم تنهايشان گذاشتم تا بروند فيلم "آژانس شيشه‌اي " را تماشا كنند.

راوي: رضا برجي

نگارنده : admin2 در 1392/4/12 16:23:9

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:15 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطراتی از شهید مهدی زین الدین
1- پسرک کیفش را انداخته روی دوشش. کفش ها را هم پایش کرده . مادر دولا می شود که بند کفش را بندد. پاهای کوچک ، یک قدم عقب می روند. انگشت های کوچک گره شلی به بند ها می زنند و پسرک می دود از در بیرون. 
2- توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه ی هجده متری . تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سر و صورت بجه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر می آید روی تراس « مهدی! آقا مهدی!برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش می ایستد. بجه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه .

3- نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان . با یک دفتر بزرگ سیاه . همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر ، جای یک نفر خالی است ؛ شاگرد اول مدرسه . اخراجش که می کنند ، مجبور می شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد ، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت. رفت تجربی.

4- قبل انقلاب، دم مغازه ی کتاب فروشیمان ، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب های ممنوعه بفروشیم.عصرها ، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای هم داشت. یک شب ، حدود ساعت ده . داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت « ببینم ، اگر تو ولی عهد بودی ، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت « حالت خوبه ؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟ » بازهم پاسبان اصرار کرد که « بگو چه دستوری می دادی ؟ » آخر سر مهدی گفت « دستور می دادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در ، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت « خوب شد قربان ؟ » نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت « اگر می دانستم این قدر مطیعی ، دستور مهم تری می داد. »

5- قبل از دست گیری من ، برای چند دانشگاه فرانسه ، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند ، آمده ایران ، رفته بود خانه شان.دوستش گفته بود « یک بار رفتم خدمت امام ، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه . منم برگشتم. حالا تو کجا می خوای بری؟» . منصرف شد.

نگارنده : admin2 در 1392/4/13 9:0:17

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:10 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 60 ] [ 61 ] [ 62 ] [ 63 ] [ 64 ] [ 65 ] [ 66 ] [ 67 ] [ 68 ] [ 69 ] [ > ]