دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

ما می‌توانیم

در روزهای اول جنگ ، یك نفر نظامی پیش من آمد و فهرستی آورد كه انواع و اقسام هواپیماهای ما - جنگی و ترابری- در آن فهرست ذكر شده بود و مشخص گردیده بود كه چند روز دیگر همه‌ فروندهای این نوع هواپیماها زمینگیر خواهد شد. در روزهای اول جنگ ، یك نفر نظامی پیش من آمد و فهرستی آورد كه انواع و اقسام هواپیماهای ما - جنگی و ترابری- در آن فهرست ذكر شده بود و مشخص گردیده بود كه چند روز دیگر همه‌ فروندهای این نوع هواپیماها زمینگیر خواهد شد؛ مثلاً این نوع هواپیما در روز هشتم، این نوع هواپیما در روز دهم، این نوع هواپیما در روز پانزدهم! این فهرست را به من داده بود كه خدمت امام ببرم، تا ایشان بدانند كه موجودی ما چیست. من به آن فهرست كه نگاه كردم، دیدم دیرترین زمانی كه هواپیمایی از انواع هواپیماهای ما زمینگیر خواهد شد، در حدود بیست و چند روز است؛ یعنی ما بیست و چند روز دیگر هیج هواپیمایی نداریم كه بتواند از روی زمین بلند شود! من وظیفه‌ام بود كه این فهرست را ببرم و به امام نشان دهم. ایشان به آن كاغذ نگاه كردند و گفتند: اعتنا نكنید؛ ما می توانیم! برگشتم و به دوستانی كه بودند گفتم: امام می گویند می‌توانید،‌آن هواپیماها، به همت شما و با توانستن شما هنوز پرواز می كنند؛ هنوز از بسیاری از تجهیزات پرنده این منطقه پیشترند؛ هنوز در مصاف با بسیاری از كسانی كه وسایل مدرن دارند، برتر و فایق‌ترند. از آن روز، نزدیك بیست سال می‌گذرد. این است معجزه‌ همت انسان! این است معجزه‌ ایمان! آنها را ساختند، آنها را تعمیر كردند، با آنها كار كردند؛ البته مبالغ نسبتاً قابل توجهی هم در اواخر به آنها اضافه شد، آنجه مهم است، روحیه و ایمان است؛ قدردانی چیزی است كه این انقلاب و این حركت عظیم به ما داده است؛ یعنی خودباوری ، یعنی استقبال ، یعنی عزت، یعنی قطع رابطه آقا بالاسری كسانی كه مدعی آقا بالاسری بر همه‌ دنیایند.

(بیانات مقام معظم رهبری در دیدار جمعی از پرسنل نیروی هوایی 19/11/1377)

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:44:23.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

میهمانی می‌رویم

بسیجیها در جبهه شاد بودند. من خودم در اهواز مردی را دیدم كه جوان هم نبود- به گمانم همان وقت از شهادتش، در نماز جمعه‌ تهران هم این خاطره را گفتم- شب می خواستند به عملیات بسیار خطرناكی بروند بسیجیها در جبهه شاد بودند. من خودم در اهواز مردی را دیدم كه جوان هم نبود- به گمانم همان وقت از شهادتش، در نماز جمعه‌ تهران هم این خاطره را گفتم- شب می خواستند به عملیات بسیار خطرناكی بروند؛‌آن وقتی بود كه عراقیها از رود كارون عبور كرده بودند و به این طرف آمده بودند و در زمین پهن شده بودند. خرمشهر داشت به كلی محاصره می‌شد- سال 59؛ در عین خطر- شب لباس رزم، لباس نظامی - همین لباس بسیجی- را پوشیده بود و با رفقایش داشتند می‌رفتند. او آذربایجانی بود، اما در تهران تاجر بود؛ داشت با تلفن با منزلش خداحافظی می‌كرد. من نشسته بودم، نمی‌دانست كه من هم تركی بلدم. به زنش می‌گفت «‌گد یروخ گناخلقا» ؛(میهمانی میرویم) او هم می فهمید كه « گناه خلوق ، نجور گناخلو خدی»!(میهمانی، چجور میهمانی است!) هم این آگاه بود، هم آن آگاه بود؛ می‌فهمیدند چه كار می كنند.

(بیانات مقام معظم رهبری در دیدار گروه كثیری از بسیجیان اردبیل 06/05/1379)

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:46:16.

 


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

لحظات سرنوشت ساز در آبادان

محل استقرار ما در این هشت، نه ماهی كه در منطقه‌ عملیات بودم، «اهواز» بود،‌نه« آبادان» یعنی اواسط مهر ماه به منطقه رفتم ( مهر ماه 59 تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد‌60) یك ماه بعدش حادثه‌ مجروح شدن من پیش آمد كه دیگر نتوانستم بروم. یعنی حدود هشت، نه ماه، بودن من در منطقه‌ جنگی، طول كشید. حدود پانزده روز بعد از شروع عملیات بود كه ما به منطقه رفتیم. اول می‌خواستم بروم«دزفول» یعنی از این جا نیت داشتم. بعد روشن شد كه اهواز، از جهتی، بیشتر احتیاج دارد. لذا رفتم خدمات امام و برای رفتن به اهواز اجازه گرفتم ، كه آن هم برای خودش داستانی دارد. محل استقرار ما در این هشت، نه ماهی كه در منطقه‌ عملیات بودم، «اهواز» بود،‌نه« آبادان» یعنی اواسط مهر ماه به منطقه رفتم ( مهر ماه 59 تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد‌60) یك ماه بعدش حادثه‌ مجروح شدن من پیش آمد كه دیگر نتوانستم بروم. یعنی حدود هشت، نه ماه، بودن من در منطقه‌ جنگی، طول كشید. حدود پانزده روز بعد از شروع عملیات بود كه ما به منطقه رفتیم. اول می‌خواستم بروم«دزفول» یعنی از این جا نیت داشتم. بعد روشن شد كه اهواز، از جهتی، بیشتر احتیاج دارد. لذا رفتم خدمات امام و برای رفتن به اهواز اجازه گرفتم ، كه آن هم برای خودش داستانی دارد. 
تا آخر آن سال را كلاً در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد 60 رفتم منطقه‌‌ غرب و یك بررسی وسیع در كل منطقه كردم، برای اطلاعات و چیزهایی كه لازم بود؛ تا بعد بیایم و باز مشغول كارهای خودمان شویم. كه حوادث « تهران» پیش آمد و مانع از رفتن من به آن‌جا شد. این مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهای اول قصد داشتم بروم «‌خرمشهر» و آبادان؛ لكن نمی‌شد. علت هم این بود كه در اهواز، از بس كار زیاد بود، اصلاً از آن محلی كه بودیم، تكان نمی‌توانستم بخورم. زیرا كسانی هم كه در خرمشهر می‌جنگیدند، بایستی از اهواز پشتیبانی‌شان می‌كردیم.چون واقعاً از هیچ جا پشتیبانی نمی‌شدند. 
در آن‌جا ، به طور كلی، دو نوع كار وجود داشت. در آن ستادی كه ما بودیم، مرحوم دكتر«‌چمران» فرمانده‌ آن تشكیلات بود و من نیز همان جا مشغول كارهایی بودم. یك نوع كار، كارهای خود اهواز بود. از جمله عملیات و كارهای چریكی و تنظیم گروه‌های كوچك برای كار در صحنه‌ عملیات. البته در این جاها هم، بنده در همان حد توان، مشغول بوده‌ام ... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در یك هواپیما، با هم وارد اهواز شدیم. یك مقدار لباس آورده بودند توی همان پادگان لشكر 92، برای همراهان مرحوم چمران. من همراهی نداشتم. محافظینی را هم كه داشتم همه را مرخص كردم. گفتم من دیگر به منطقه‌ خطر می‌روم؛ شما می‌خواهید حفاظت جان مرا بكنید؟! دیگر حفاظت معنی ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زیاد گفتند:« ما هم می‌خواهیم به عنوان بسیجی در آن جا بجنگیم.» 
گفتیم:« عیبی ندارد.» لذا بودند و می‌رفتند كارهای خودشان را می‌كردند و به من كاری نداشتند. 
مرحوم چمران، همراهان زیادی با خودش داشت. شاید حدود پنجاه، شصت نفر با ایشان بودند. تعدادی لباس سربازی آوردند كه اینها بپوشند تا از همان شب اول شروع كنیم. یعنی دوستانی كه آن‌ جا در استانداری و لشكر بودند، گفتند،«الان میدان برای شكار تانك و كارهای چریكی هست.» ایشان گفت:« از همین حالا شروع می‌كنیم.» 
خلاصه، برای آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم:« چطور است من هم لباس بپوشم بیایم؟»گفت:« خوب است. بد نیست» گفتم:« پس یك دست لباس هم به من بدهید.» یكدست لباس سربازی آوردند، پوشیدم كه البته لباس خیلی گشادی بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خیلی به تن من نمی‌خورد. چند روزی كه گذشت، یكدست لباس درجه‌داری برایم آوردند كه اتفاقاً علامت رسته زرهی هم روی آن بود. رسته‌های دیگر، بعد از این كه چند ماه آن‌جا ماندم و با من مانوس شده بودند، گله می‌كردند كه چرا لباس شما رسته‌ توپخانه نیست؟ چرا رسته پیاده نیست؟ زرهی چه خصوصیتی دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهی را كندم كه این امتیازی برای آنها نباشد، به هر حال، لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا یادم نیست تفنگ خودم را برده بودم یا نه. همین تفنگی كه این جا توی فیلم دیدید روی دوش من است، كلاشینكف خودم است. الان هم آن را دارم. یعنی شخصی است و ارتباطی به دستگاه دولتی ندارد. كسی یك وقت به من هدیه كرده بود. كلاشینكف مخصوصی است كه برخلاف كلاشینكفهای دیگر، یك خشاب پنجاه تایی دارد. غرض؛ حالا یادم نیست كلاشینكف خودم همراه بود، یا آن جا، گرفتم . همان شب اول رفتیم به عملیات. شاید دو، سه ساعت طول كشید و این در حالی بود كه من جنگیدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تیراندازی كنم. عملیات جنگی اصلا بلد نبودم. غرض؛ این، یك كار ما بود كه در اهواز بود و عبارت بود از تشكیل گروه‌هایی كه به اصطلاح آن روزها، برای شكار تانك می‌رفتند. تانكهای دشمن تا « دوبه‌هردان» آمده بودند و حدوده هفده، هیجده یا پانزده، شانزده كیلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپاره‌هایشان تا اهواز می‌آمد. خمپاره‌ 120 یا كمتر از 120 هم تا اهواز می‌آمد. 
به هر حال، این تربیت و آموزشهای جنگ را مرحوم چمران درست كرد. جاهایی را معین كرد برای تمرین. خود ایشان، انصافاً به كارهای چریكی وارد بود. در قضایای قبل از انقلاب، در فلسطین و مصر تمرین دیده بود. به خلاف ما كه هیچ سابقه‌ نداشتیم. ایشان سابقه نظامی حسابی داشت و از لحاظ جسمانی هم، از من قویتر و كار كشته‌تر و زبده‌تر بود. لذا، وقتی صحبت شد كه « كی فرمانده این عملیات باشد؟» بی تردید، همه نظر دادیم كه مرحوم چمران ، فرمانده این تشكیلات شود. ما هم جزو ابواب جمع‌ آن تشكیلات شدیم. 
نوع دوم كار ، كارهای مربوط به بیرون اهواز بود. از جمله، پشتیبانی خرمشهر و آبادان و بعد، عملیات شكستن حصر آبادان بود كه از « محمدیه» نزدیك « دارخوین» شروع شد. همین آقای « رحیم صفوی» سردار صفوی امروزمان كه ان شاء الله خدا این جوانان را برای این انقلاب حفظ كند، جزو اولین كسانی بود كه عملیات شكستن حصر را از چندین ماه قبل شروع كرده بودند كه بعد به عملیات « ثامن‌الائمه» منجر شد. 
غرض این كه، كار دوم، كمك به اینها و رساندن خمپاره بود. بایستی از ارتش، به زور می‌گرفتیم. البته خود ارتشیها ، هیچ حرفی نداشتند و با كمال میل می‌دادند. منتها آن روز بالای سر ارتش ، فرماندهی وجود داشت كه به شدت مانع از این بود كه چیزی جا به جا شود و ما با مشكلات زیاد، گاهی چیزی برای برادران سپاهی می‌گرفتیم. البته برای ستاد خود ما، جرات نمی كردند ندهند؛ چون من آن جا بودم و آقای چمران هم آن‌جا بود. من نماینده امام بودم. 
چند روز بعد از این كه رفتیم آن‌جا،( شاید بعد از دو، سه هفته) نامه امام در رادیو خوانده شد كه فلانی و آقای چمران، در كل امور جنگ و چه و چه نماینده‌ من هستند. اینها توی همین آثار حضرت امام رضوان‌الله علیه هست. لذا، ما هر چه می‌خواستیم، راحت تهیه می‌كردیم. لكن بچه‌های سپاه؛ بخصوص آنهایی كه می‌خواستند به منطقه بروند، در عسرت بودند و یكی از كارهای ما، پشتیبانی اینها بود. 
من دلم می‌خواست بروم ابادان؛ اما نمی‌شد. تا این كه یك وقت گفتم:« هر طور شده من باید بروم آبادان». و این وقتی بود كه حصر آبادان شروع شده بود. یعنی دشمن از رودخانه كارون عبور كرده و رفته بود به سمت غرب و یك پل را در آن‌جا گرفته بود و یواش یواش سر پل را توسعه داده بود. طوری شد كه جاده‌ اهواز و آبادان بسته شد. تا وقتی خرمشهر را گرفته بودند، جاده‌ خرمشهر- اهواز بسته بود؛ اما جاده‌ آبادان باز بود و در آن رفت و آمد می‌شد. وقتی آمد این طرف و سرپل را گرفت و كم كم سرپل را توسعه داد، آن جاده هم بسته شد. ماند جاده‌ ماهشهر و آبادان. چون ماهشهر به جزیره آبادان وصل می‌شود، نه به خود آبادان، آن هم زیر آتش قرار گرفت. یعنی سر پل توسط دشمن توسعه پیدا كرد و جاده‌ سوم هم زیر آتش قرار گرفت و در حقیقت دو، سه راه غیر مطمئن باقی ماند. یكی راه آب بود كه البته آن هم خطرناك بود. یكی راه هوایی بود و مشكلش این بود كه آقابانی كه در ماهشهر نشسته بودند، به آسانی هلی‌كوپتر به كسی نمی‌دادند. یك راه خاكی هم در پشت جاده‌ ماهشهر بود كه بچه‌ها با هزار زحمت درست كرده بودند و با عسرت از آن جا عبور می‌كردند. البته جاهایی از آن هم زیر تیر مستقیم دشمن بود كه تلفات بسیاری در آن جا داشتیم و مقداری از این راه از پشت خاكریزها عبور می‌كرد. این غیر از جاده اصلی ماهشهر بود. البته این راه سوم هم خیلی زود بسته شد و همان دو جاده؛ یعنی راه آب و راه هوا باقی ماند. من از طریق هوا، با هلی‌كوپتر، از ماهشهر به جزیره‌ آبادان رفتم. آن وقت، از سپاه، مرحوم شهید «جهان آرا» كه بود، فرمانده همین عملیات بود. از ارتش هم مرحوم شهید «اقارب پرست»، از همین شهدای اصفهان بود. افسر خیلی خوبی بود. از افسران زرهی بود كه رفت آن جا ماند. یكی هم سرگرد «هاشمی» بود. من عكسی از همین سفر داشتم كه عكس بسیار خوبی بود. نمی‌دانم آن عكس را كی برای من آورده بود؟ حالا اگر این پخش شد، كسی كه این عكس را برای من آورد، اگر فیلمش را دارد، مجددا آن عكس را تهیه كند؛ چون عكس یادگاری بسیار خوبی بود. 
ماجرایش این بود كه در مركزی كه متعلق به بسیج فارس بود، مشغول سخنرانی بودم. شیرازیها بودند و تهرانیها؛ و سخنرانی اول ورودم به آبادان بود. قبلاً هیچ كس نمی‌دانست من به آن جا آمده‌ام. چهار، پنج نفر همراه من بودند و همین طور گفتیم: «برویم تا بچه‌ها را پیدا كنیم.» از طرف جزیره‌ آبادان كه وارد شهر آبادان می‌شدیم، رفتیم خرمشهر، آن قسمت اشغال نشده‌ خرمشهر، محلی بود كه جوانان آن جا بودند. رفتم برای بسیجیها سخنرانی كردم. در حال آن سخنرانی، عكسی از ماها برداشتند كه یادگاری خیلی خوبی بود. یكی از رهبران تاجیك كه مدتی پیش آمد این جا، این عكس را دید و خیلی خوشش آمد و برداشت برد. عكس منحصر به فردی بود كه آن را دست كسی ندیدم. این عكس را سرگرد هاشمی برای ما هدیه فرستاده بود. نمی‌دانم سرگرد هاشمی شهید شده یا نه؛ علی ای حال، یادم هست چند نفر از بچه‌های سپاه و چند نفر از ارتشیها و بقیه از بسیجیها بودند. 
در جزیره آبادان، رفتیم یگان ژاندارمری سابق را سركشی كردیم. بعد هم رفتیم از محل سپاه كه حالا شما می‌گویید هتل بازدیدی كردیم. من نمی‌دانم آن جا هتل بوده یا نه. آن جایی كه ما را بردند و ما دیدیم، یك ساختمان بود، كه من خیال می كردم مثلاً انبار است. 
خلاصه، یكی دو روز بیشتر آبادان نبودم و برگشتم به اهواز. وضع آن جا آبادان را قابل توجه یافتم. یعنی دیدم در عین غربتی كه بر همه‌ نیروهای رزمنده‌ ما در آن جا حاكم بود، شرایط رزمندگان از لحاظ امكانات هم شرایط نامساعدی بود. حقیقتاً وضعی بود كه انسان غربت جمهوری اسلامی را در آن جا حس می‌كرد؛ چون نیروهای خیلی كمی در آن جا بودند و تهدید و فشار دشمن، بسیار زیاد و خیلی شدید بود. ما فقط شش تانك آن جا داشتیم كه همین آقای اقارب پرست رفته بود از این جا و آن جا جمع كرده بود، تعمیر كرده بود و با چه زحمتی یك گروهان تانك در حقیقت یك گروهان ناقص تشكیل داده بود. بچه‌های سپاه، با كلاشینكف و نارنجك و خمپاره و با این چیزها می‌جنگیدند و اصلاً چیزی نداشتند. 
این، شرایط واقعی ما بود؛ اما روحیه‌‌ها در حد اعلی. واقعاً چیز شگفت‌آوری بود! دیدن این مناظر، برای من خیلی جالب بود. یكی، دو روز آنجا بودم و بازدیدی كردم و هدفم این بود كه هم گزارش دقیقی از آن جا به اصطلاح برای كار خودمان داشته باشم (وضع منطقه را از نزدیك ببینم و بدانم چه كار باید بكنم) و هم این كه به رزمندگانی كه آنجا بودند، خدا قوتی بگوییم، رفتم به یكایك آنها، خدا قوتی گفتم. همه جا سخنرانی‌هایی كردم و حرفی زدم. با بچه‌هایی كه جمع می‌شدند بچه‌های بسیجی عكس‌های یادگاری گرفتم و برگشتم آمدم. 
این، خلاصه‌ حضور من در آبادان بود. بنابراین، حضور من در آبادان در تمام دوران جنگ، همین مدت كوتاه دو روز یا سه روز، الان دقیقاً یادم نیست، بیشتر نبود و محل استقرار ما، در اهواز بود. یك جا را شما توی فیلم دیدید كه ما ازخانه‌ها عبور می‌كردیم. این، برای خاطر این بود كه منطقه تماماً زیر دید مستقیم دشمن بود و بچه‌های سپاه برای این كه بتوانند خودشان را به نزدیكترین خطوط به دشمن كه شاید حدود صد متر، یا كمتر، یا بیشتر بود برسانند. خانه‌های خالی مردم فرار كرده و هجرت كرده از آبادان و قسمت خالی خرمشهر را به هم وصل كرده بودند. الان یادم نیست كه اینها در آبادان بود یا خرمشهر؟ به احتمال قوی، خرمشهر بود ... بله؛ «كوت شیخ» بود. این خانه‌ها را به هم وصل كرده و دیوارها را برداشته بودند. 
وقتی انسان وارد این خانه‌ها می‌شد، مناظر رقت‌انگیزی می‌دید. دهها خانه را عبور می‌كردیم تا برسیم به نقطه‌ای كه تك تیرانداز ما، با تیر مستقیم، دشمن و گشتیهایش را هدف می‌گرفت. من بچه‌های خودمان را می‌دیدم كه تك تیرانداز بودند و خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهایی كه درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود. البته دشمن هم، به مجرد این كه اینها یكی را می‌انداختند، آن جا را با آتش شدید می‌كوبید. این طور بود. اما اینها كار خودشان را می‌كردند. 
این یك قسمت از خانه‌ها بود كه ما رفتیم دیدیم. خانه‌های خالی و اثاثیه‌های درست جمع نشده كه نشانه‌ نهایت آوارگی و بیچارگی مردمی بود كه اسبابهایشان را همین طور ریخته بودند و رفته بودند. خیلی تاثر‌انگیز بود! جوانانی كه با قدرت تمام جلو می‌رفتند، مدام به من می‌گفتند: «این جا خطرناك است.» می‌گفتم: «نه. تا هر جا كه كسی هست، باید برویم ببینیم!» 
آخرین جایی كه رفتیم، زیر پل بود. پل شكسته شده بود. پل آبادان خرمشهر، یك جا قطع شده بود و قابل عبور و مرور نبود. زیر پول، تا محل آن شكستگی، بچه‌های ما راه باز كرده بودند و می‌رفتند و من هم تا انتها رفتم. گمان می‌كنم و چنین به ذهنم هست كه در آن نقطه‌ آخری كه رفتیم، یك نماز جماعت هم خواندیم. من همه جا حماسه و مقاومت دیدم. این، خلاصه‌ حضور چندین ساعته‌ ما در آبادان و آن منطقه‌ اشغال نشده‌ خرمشهر به اصطلاح كوت شیخ بود.

مقام معظم رهبری

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:47:14.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

در آن روزها سازماندهی نیروی هوایی و سازماندهی بخشهای گوناگون ارتش مسئله‌ مهمی بود. این كار آن چنان با ظرافت، مهارت و پایبندی به مبانی انقلاب در داخل نیروی هوایی انجام گرفت كه حتی ناظران نزدیك و آشنا را هم متحیر كرد. در آن روزها سازماندهی نیروی هوایی و سازماندهی بخشهای گوناگون ارتش مسئله‌ مهمی بود. این كار آن چنان با ظرافت، مهارت و پایبندی به مبانی انقلاب در داخل نیروی هوایی انجام گرفت كه حتی ناظران نزدیك و آشنا را هم متحیر كرد. بعد جنگ تحمیلی آغاز گشت و نوبت عملیات شد. چشمها متوجه بود كه نیروی هوایی چه خواهد كرد؟ نیروی هوایی نقش‌آفرینی كرد و وسط میدان ظاهر شد. با اینكه نیروی هوایی، نیروی پشتیبانی است، اما در برهه مهمی از زمان در آغاز جنگ، محور دفاع مقدس شد. بنده آن وقت نماینده‌ مجلس شورای اسلامی بودم؛ به مجلس رفتم و از تعداد سورتیهای پرواز نیروی هوایی در جنگ گزارش دادم؛ نمایندگان مبهوت ماندند! یك بار دیگر نیروی هوایی دیگران را متعجب كرد؛ آن زمان كه دستگاه‌های به گمان بعضیها از كار افتاده و معطل مانده رو به تمام شدن را احیا كرد. شاید روز اول یا دوم جنگ بود كه چند نفر از بزرگان نظامی آن روز كاغذی به من دادند كه در آن طبق آمار نشان داده شده بود كه ما حداكثر تا بیست روز دیگر پرنده‌ای در آسمان كشور نخواهیم داشت نه ترابری و نه جنگنده. من هنوز آن كاغذ را نگه داشته‌ام. به ما می‌گفتند اصلاً امكان ندارد اما جوانان ما از خلبان ما، فنی ما، پدافندی ما، همه و همه دست به هم دادند و هشت سال جنگ را بدون اینكه ما چیز قابل توجهی به موجودی ارتش اضافه كرده باشیم، اداره كردند آن هم در مقابل پشتیبانی‌های جهانی از رژیم صدام به آن رژیم هواپیما و امكانات راداری و پدافندی می‌دادند و مدرنترین وسایل و تجهیزات رادر اختیارش می گذاشتند اما نیروی هوایی ایستادگی كرد:‌«ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا».

( بیانات مقام معظم رهبری در دیدار فرماندهان و كاركنان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی )

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:49:39.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

امید به جوانان

اكثر جوانی‌هایی كه در جنگ نقش‌های مؤثر ایفا كردند از قبیل دانشجوها بودند و خیلی هایشان هم جزو نخبه‌ها بودند. اكثر جوانی‌هایی كه در جنگ نقش‌های مؤثر ایفا كردند از قبیل دانشجوها بودند و خیلی هایشان هم جزو نخبه‌ها بودند. دلیل نخبه‌بودنشان هم این بود كه یك جوان بیست و دو سه ساله فرمانده یك لشكر شد؛ آنچنان توانست آن لشگر را هدایت كند و آن چنان توانست طراحی عملیات را كه هرگز نكرده بود، بكند كه نه فقط دشمنانی را كه مقابل ما بودند یعنی سربازان مهاجم بعثی عراق متعجب كرد بلكه ماهواره‌ای دشمنان را هم متعجب كرد. ما والفجر هشت را كه حركت نشدنی و باور نكردنی است داشتیم درحالی كه ماهواره‌های آمریكایی برای عراق لابد این موضوع را شنیدید و مطلعید كار می‌كردند؛ اطلاعات به آن كشور می‌دادند؛ یعنی دائماً قرارگاه‌های جنگی رژیم بعثی با دستگاه‌های خبری آمریكایی و با ماهواره‌هایشان مرتبط بودند و آن ماهواره نقل و انتقال و تجمع نیروهای ما را ثبت می‌كردند و بلافاصله به آن اطلاع می‌دادند كه ایرانیها كجا تجمع كرده‌اند و كجا ابزار كار گذاشته‌اند. حتما می‌دانید كه اطلاعات در جنگ نقش بسیار مهم و فوق العاده‌ای دارد اما زیر دید این ماهواره‌ها، ده‌ها هزار نیرو رفتند تا پای اروند رود و دشمن نفهمید! با شیوه‌های عجیب و غریبی كه می‌دانم شماها چیزی از آنها نمی‌دانید البته آن وقت برای ماها روشن بود بعد هم برای مردم آشكار شد منتها متأسفانه معارف جنگ دست به دست نمی‌شود. یكی از مشكلات كار ما این است لذا شماها خبر ندارید اینها با كامیون با وانت، به شكل‌های گوناگون مثل اینكه گویا هندوانه بار كرده‌اند، توانستند ده‌ها هزار نیروی انسانی را با پوشش‌های عجیب و غریب و در شب‌های تاریكی كه ماه هم در آن شبها نبود به كناره اروندرود منتقل كنند و از اروندرود كه عرض آن در بعضی از قسمتها به دو سه كیلومتر می‌رسد این نیروهای عظیم را عبور بدهند به آن طرف از زیر آب و با آن وضع عجیبی كه اروند دارد كه شماها شاید آن را هم ندانید. اروند دو جریان دارد: یك جریان از طرف شمال به جنوب است كه آن جریان اصلی اروند است و رودخانه دجله و فرات هم در همین جریان به اروند متصل می‌شوند و با هم به طرف خلیج فارس می‌روند. جریان دیگر عكس این جریان است و آن در مواقع مد دریا است. در این مواقع آب دریا به قطر حدود دو سه یا چهار متر از طرف دریا یعنی از طرف جنوب می‌آید به طرف شمال یعنی دریا سرریز می‌شود در رودخانه. با این حساب یعنی اروند دو جریان صدو هشتاد درجه‌ای كاملاً مخالف همدیگر دارد. به هر حال با یك چنین وضع پیچیده‌ای آن زمان ما در جریان جزییات كار قرار می گرفتیم و آن دلهره‌ها و كذا و كذا رزمندگان اسلام توانستند به آنجا بروند و منطقه‌ای را فتح كنند و كار شگفت آوری را انجام دهند این كار كار همین دانشجوها و همین جوانان و همین نخبه‌هایی دارد كه در بسیج و در سپاه بودند.

( بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با جوانان نخبه و دانشجویان )

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:50:50.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سال 61 شهیدبابایی را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شكاری اصفهان. درجه این جواب حزب‌اللهی سرگردی بود كه او را به سرهنگ تمامی ارتقا دادیم. آن وقت آخرین درجه ما، سرهنگ تمامی بود. مرحوم بابایی سرش را می تراشید و ریش می گذاشت. سال 61 شهیدبابایی را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شكاری اصفهان. درجه این جواب حزب‌اللهی سرگردی بود كه او را به سرهنگ تمامی ارتقا دادیم. آن وقت آخرین درجه ما، سرهنگ تمامی بود. مرحوم بابایی سرش را می تراشید و ریش می گذاشت. بنا بود او این پایگاه را اداره كند. كار سختی بود. دل همه می‌لرزید دل خود من هم كه اصرار داشتم، می‌لرزید، كه آیا می تواند؟ اما توانست. وقتی بنی‌صدر فرمانده بود، كار مشكل‌تر بود. افرادی بودند كه دل صافی نداشتند و ناسازگاری و اذیت می كردند حرف می‌زدند، اما كار نمی‌كردند؛ اما او توانست همانها را هم جذب كند. خودش پیش من آمد و نمونه‌ای از این قضایا را نقل كرد. خلبانی بود كه رفت در بمباران مراكز بغداد شركت كرد، بعد هم شهید شد. او جزو همان خلبان‌هایی بود كه از اول با نظام ناسازگاری داشت. شهید عباس بابایی با او گرم گرفت و محبت كرد حتی یك شب او را با خود به مراسم دعای كمیل برده بود؛ با این كه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهید بابایی تازه سرهنگ شده بود اما او سرهنگ تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه خدمتش هم بیشتر بود. در میان نظامی ها این چیزها مهم است. یك روز ارشدیت تأثیر دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسلیم بابایی شده بود. شهید بابایی می گفت دیدم در دعای كمیل شانه‌هایش از گریه می‌لرزد و اشك می‌ریزد. بعد رو كرد به من و گفت: عباس دعا كن من شهید بشوم! این را بابایی پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گریه كرد. او الان در اعلی علیین الهی است؛ اما بنده كه سی سال قبل از او در میدان مبارزه بودم هنوز در این دنیای خاكی گیر كرده‌ام و مانده‌ام! ما نرفتیم؛ معلوم هم نیست دستمان برسد. تأثیر معنوی اینگونه است خود عباس بابایی هم همین طور بود او هم یك انسان واقعا مؤمن و پرهیزگار و صادق و صالح بود.

(بیانات مقام معظم رهبری در دیدار مسئولان عقیدتی، سیاسی نیروی انتظامی 23/10/83)

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:51:46.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

بنده در همان دوران غربت، وقتی خرمشهر در اشغال دشمنان بیگانه بود، نزدیك پل خرمشهر رفتم و به چشم خودم دیدم وضعیت چگونه است. بنده در همان دوران غربت، وقتی خرمشهر در اشغال دشمنان بیگانه بود، نزدیك پل خرمشهر رفتم و به چشم خودم دیدم وضعیت چگونه است. فضا غم آلود و دلها سرشار از غصه بود و دشمن با اتكا به نیروهای بیگانه كه به او كمك می‌كردند همین آمریكا و غربیها و همین مدعیان دروغگو و منافق حقوق بشر درخرمشهر مستقر شده بود. تانك‌های او، وسایل پیشرفته او، هواپیماهای مدرن او، نیروهای تا دندان مسلح او؛ بچه های ما آر. پی.جی هم نداشتند؛ با تفنگ می‌جنگیدند؛ اما با ایمان و با صلابت. همین جوانان، با دست خالی، امابادل پر از امید و ایمان به خدا، بدون اینكه ابزار پیشرفته‌ای داشته باشند و بدون اینكه دوره های جنگ را دیده باشند وسط میدان رفتند و بر همه آن عوامل غلبه پیدا كردند. 
روز سوم خرداد، همان ساعت اولی كه رزمندگان ما خرمشهر را گرفته بودند مرحوم شهید صیاد شیرازی به من تلفن كرد. بنده آن وقت رئیس جمهور بودم و گزارش اوضاع جبهه را می‌داد. می گفت الان هزاران سرباز و افسر عراقی صف بسته‌اند برای اینكه بیایند ما دست‌هایشان را ببندیم و اسیر شوند. قدرت معنوی یك ملت این است. فقط خرمشهر نیست، خرمشهر یك نماد است كربلای 5 ما هم همین طور بود؛ والفجر 8ما هم همین طور بود؛ فتوحات فراوان دیگر ما هم همین طور بود؛ عملیات خیبر و بدر و مجموعه هشت سال دفاع مقدس ما هم همین طور بود. البته ناكامی و شكست هم داشتیم و شهید هم دادیم؛ میدان مبارزه است. به بركت ایمان شهیدان ما و ایمان شما پدران و مادران و همسران كه شماها هم پشت سر شهدا قرار دارید چون اگر پدر شهید، مادر شهید و همسر شهید با او همدل و هم ایمان نباشند، او نمی‌تواند برود بجنگد توانستید در این مبارزه پیروز شوید. این همان درسی است كه باید همواره جلوی چشم ما باشد و به آن نگاه كنیم.

(بیانات مقام معظم رهبری در دیدار خانواده های شهدا 3/3/84)

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:52:47.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:05 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پیشتازان شهادت

بچه‌های شهید چمران در ستاد جنگ های نامنظم جمع‌می شدند و هر شب عملیات می‌رفتند و بنده را هم گاهی با خودشان می‌بردند. یك شب دیدم، افسری با من كار دارد؛ به نظرم سرهنگ 2 یا سرگرد بود. بچه‌های شهید چمران در ستاد جنگ های نامنظم جمع‌می شدند و هر شب عملیات می‌رفتند و بنده را هم گاهی با خودشان می‌بردند. یك شب دیدم، افسری با من كار دارد؛ به نظرم سرهنگ 2 یا سرگرد بود. چون محل استقرار ما لشكر 92 بود لذا به اینها نزدیك بودیم. آن افسر پیش من آمد و گفت: من با شما یك كار خصوصی دارم من فكر كردم مثلا می‌خواهد درخواست مرخصی بدهد یك خرده لجم گرفت كه حالا در این حیص و بیص چه وقت مرخصی رفتن است. اما دیدم با حالت گریه آمد و گفت: شبها كه این بچه‌ها به عملیات می‌روند اگر می شود من را هم با خودشان ببرند(!) بچه ها شبها با مرحوم شهید چمران به قول خودشان به شكار تانك می‌رفتند و این سرهنگ آمده بود، التماس می كرد كه من را هم ببرید! چنین منظره ها و جلوه‌هایی را انسان مشاهده می كرد این نشان دهنده آن ظرفیت معنوی است. بچه‌های بسیجی و بچه های سپاه و داوطلبان جبهه و آدم هایی از قبیل شهید چمران كه جای خود دارند این یك بعد از ظرفیت این ملت عظیم است.

(بیانات مقام معظم رهبری در دیدار جمعی از پیشكسوتان جهاد و شهادت و خاطره گویان دفتر ادبیات و هنر مقاومت 31/6/84)

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:53:36.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:05 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

از تو به یك اشاره...

یك روز در شهریور 1320 چند لشگر از شرق و چند لشگر از غرب وارد كشور شدند و چند تا هواپیما در آسمانها پیدا شدند؛ نیروهای نظامی آن روز كشور از پادگانها هم گریختند! نه فقط در جبهه ها نماندند، بلكه آنهایی هم كه در پادگان بودند، خزیدند تو خانه‌ها و خود را مخفی كردند! یك روز هم همین ملت ساعت 2 بعدازظهر، امام اعلام كرد كه مردم بروند پاوه را از دست دشمنان خارج كنند. یك روز در شهریور 1320 چند لشگر از شرق و چند لشگر از غرب وارد كشور شدند و چند تا هواپیما در آسمانها پیدا شدند؛ نیروهای نظامی آن روز كشور از پادگانها هم گریختند! نه فقط در جبهه ها نماندند، بلكه آنهایی هم كه در پادگان بودند، خزیدند تو خانه‌ها و خود را مخفی كردند! یك روز هم همین ملت ساعت 2 بعدازظهر، امام اعلام كرد كه مردم بروند پاوه را از دست دشمنان خارج كنند. مرحوم شهید چمران به خودمن گفت: به مجرد اینكه پیام امام از دیوار پخش شد ما كه آنجا در محاصره دشمن بودیم، احساس كردیم كه دشمن دارد شكست می خورد. بعد از چند ساعت هم سیل جمعیت به سمت پاوه راه افتاد. من ساعت چهار و پنج همان روز در خیابان به طرف منزل امام می رفتم دیدم اصلا اوضاع دگرگونه است. همین طور مردم در خیابانها سوار ماشینها می شوند و از مراكز سپاه و مراكز مربوط به اعزام جبهه، به جبهه ها می روند. این همان مردمند؛ اما فكر و محتوای ذهن تغییر پیدا كرده است؛ آرمان پیدا كردند؛ به هویت خودشان واقف شدند؛ خود را شناخته‌اند. همین طور باید پیش برود.

(بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار خانواده های شهدا و ایثارگران استان سمنان 18/8/85)

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:54:41.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:05 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطرات جالب یک تکاور از دوران دفاع مقدس

امیر رحمانی که در طول جنگ با سمت‌های مختلف از قبیل فرماندهی گردان 174، فرماندهی گردان یک تیپ تکاور ذوالفقار، فرمانده عملیات هوابرد، فرمانده لشکر 64 ارومیه در قالب یک نظامی در جنگ حضور داشته و در طول این مدت پنج بار مجروح شده است، اما به خاطر علاقمند‌ی به دفاع از آب و خاک اسلامی هیچ گاه از ادامه راه منصرف نشده است.

 

امیر رحمانی که در طول جنگ با سمت‌های مختلف از قبیل فرماندهی گردان 174، فرماندهی گردان یک تیپ تکاور ذوالفقار، فرمانده عملیات هوابرد، فرمانده لشکر 64 ارومیه در قالب یک نظامی در جنگ حضور داشته و در طول این مدت پنج بار مجروح شده است، اما به خاطر علاقمند‌ی به دفاع از آب و خاک اسلامی هیچ گاه از ادامه راه منصرف نشده است.

امیر سرتیپ دوم بازنشسته رحیم رحمانی، فرمانده تیپ ذوالفقار در دوران دفاع مقدس با یادآوری خاطرات دوران دفاع مقدس گفت: زمانی که جنگ به ما تحمیل شد من هم مانند دیگر کسانی که در ارتش مشغول خدمت بودند به عنوان یک سرباز مملکت که خواهان انقلاب اسلامی بودم از ابتدای جنگ به صورت داوطلب با اولین واحد اعزامی گردان 144 لشکر 21 حمزه از تهران حرکت کردم و به مقابله با دشمن رفتیم.

امیر رحمانی که در طول جنگ با سمت‌های مختلف از قبیل فرماندهی گردان 174، فرماندهی گردان یک تیپ تکاور ذوالفقار، فرمانده تیپ ذوالفقار فرمانده عملیات هوابرد، فرمانده لشکر 64 ارومیه در قالب یک نظامی در جنگ حضور داشته ودر طول این مدت پنج بار مجروح شده است اما به خاطر علاقمند‌ی به دفاع از آب و خاک اسلامی هیچ گاه از ادامه راه منصرف نشده است.

امیر رحمانی ادامه داد: جنگ به ما تحمیل شد و این مساله را همگان می‌دانند. بعد از انقلاب به خاطر مسائلی که در هر انقلاب پیش می‌آید اشخاصی جابه‌جا می‌شوند و سازمان‌هایی تغییر شکل پیدا می‌کنند، درگیر‌ی‌هایی که پیش می‌آید موافق و مخالفانی دارد که در قالب همکاری یا عدم همکاری و حتی به صورت کودتا برای به راه انداختن یک انقلاب شکل می‌گیرد و چون انقلاب ما یک انقلاب اسلامی بود و اکثریت مردم همگام با انقلاب بودند و آسیب‌های داخلی نتوانست آن را از پا بیندازد و چون مرام و عقیده‌ای که در این کشور حاکم شده بود موافق خواست پاره‌ای ابرقدرت‌های جهان نبود؛ بنابراین ابرقدرت‌ها پس از این که تدابیر شان برای انجام کودتا برای براندازی نظام حاکم با شکست مواجه شد به کشور مجاورمان به دیکتاتوری صدام وعده‌هایی دادند و ارتش آن کشور را برای تجاوز به کشور ما ترغیب کردند و و تجاوز به خاک ما صورت گرفت. در این شرایط طبیعی بود که مردم انقلابی ایران هم به مقابله بر می‌خیزند و ارتش هم با توان و شرایطی که آن زمان همزمان با درگیری‌های داخلی کشور داشت بلافاصله به مقابله با این تهاجم پرداخت. ابتدا دشمن راه دشمن را سد کرد و در راه رسیدن اهداف دشمن ابتدا مانع ایجاد کرد و بعد مواضع را تثبیت کرد و دشمن را زمین‌گیر کرد و مانع ادامه پیشروی‌های دشمن در خاک ایران شد.

وی ادامه داد: بعد از زمین‌گیر شدن دشمن طبیعی بود که مردم نیز به کمک ارتش آمدند و سپاه شکل گرفت و ارتش و سپاه توامان به مقابله با تجاوز دشمن پرداختند، ناگفته نماند که در سد کردن دشمن و تثبیت مواضع دشمن کلیه نیروهای نظامی از قبیل نیروهای زمینی، دریایی و هوایی هر کدام در جایگاه خود نقش داشتند و نیروها پس از آن نیروهای مردمی نیز به شکل‌های مختلف ابتدا کمک خدماتی و بعد کمک‌های فنی و سپس با سازماندهی‌های خوبی که شد همگام با ارتش در صحنه‌های نبرد توانستند حماسه‌هایی از قبیل عملیات‌های فتح المبین در بیت‌المقدس و عملیات‌های دیگری که ممکن است زیاد ممکن است معروف عام و خاص نباشد از قبیل عملیات شیاه کوه در قالب مطلع الفجر که قبل از عملیات فتح‌المبین انجام شد.

وی ادامه داد: در عملیات شیا کوه بخشی از عملیات مطلع الفجر بود که توانست به ضعمای ارتش و مدیران جنگ ثابت کند که می‌توان نیروهای مردمی با نیروهای نظامی ادغام شوند و ترکیب مقدس و خوبی را ایجاد کنند.

در عملیات مطلع الفجر شاخه شیاکوه موفق شد ارتفاعات شیاکوه را به طول 12 کیلومتر و عرض 4 کیلومتر تا مرز خانقین از دشمن پس بگیرد و این عملیات بسیار مهم بود که از آن بسیار کم سخن گفته شده است.

وی افزود: این عملیات مختص تیپ تکاور ذوالفقار بود که ادغامی‌های از نیروهای مردمی و سپاه پاسداران نیز در آن حضور داشتند و در پایان این عملیات ضربه مهمی به دشمن زده شد.

وی در خصوص عملیات‌های تیپ تکاور لشکر ذوالفقار نیز گفت: تیپ تکاور ذوالفقار با شروع جنگ تشکیل شد و این تیپ قبل از جنگ وجود نداشت و بنا به نیاز جنگ تشکیل شد. این یگان از تجهیزت سبک بهره می‌گرفت ولی نیروهای آن از افرادی زبده تشکیل شده بود که از طرف ستاد ارتش مشخص شده بودند که با دادن اختیاراتی به فرمانده این تیپ شهید یعقوب علیاری ماموریت داده شد تا این واحد را در لشکر ذوالفقار راه‌اندازی کند و من هم افتخار داشتم در اولین گردان این تیپ حاضر باشمو پس از شهید یعقوب علیاری فرمانده تیپ به عهده من واگذار شد.

وی گفت: این تیپ از افراد داوطلب یگان‌های دیگر و هم چنین درجه داران و سربازان وظیفه داوطلب که خودشان برای حضور در این یگان حضور پیدا کنند تشکیل شد و بلافاصله آموزش‌های لازمه به افراد داده شد و اولین عملیات هم که وارد شدند عملیات مطلع الفجر شاخه شیاکوه بود که با پیروزی انجام گرفت و آوازه تیپ ربه گوش همگان رساند و این تیپ مورد تقدیر قرار گرفت در عملیات فتح‌المبین نیز که نزدیک به 100 روز از عملیات شیاکوه گذشته بود به ما ماموریت داده شد تا از سمت غرب به واحد‌هایی که قصد عملیات داشتند پیوستیم. در این عملیات نیز ما به مامور لشکر 21 حمزه مامور شدیم و در لشکر 21 حمزه نوک حمله عملیات فتح‌المبین به این واحد واگذار کردند و بنده هم افتخار تک اصلی این تیپ تکاور ذوالفقار را داشتم.

این تکاور دوران دفاع مقدس ادامه داد: عملیات شاوریه را انجام دادم. شاوریه از مناطقی بود که همیشه در هر جا که صحبتی از فتح‌المبین می‌شود نام شاوریه هم به دلیل اهمیتش بازگو می‌شود. ما در این منطقه که در دامنه کویر کوه قرار دارد عملیات انجام دادیم که موفق به فتح این منطقه هم شدیم.

وی ادامه داد: در دوران جنگ ما تا جایی که توان داشتیم آمادگی خود را در مقابله با دشمن حفظ می‌کردیم و در عملیات‌ها شرکت می‌کردیم. بعد از عملیات فتح‌المبین در مرحله دوم و سوم پای چپم تیر خورد و ناچارا من را از منطقه خارج کردند و بعد از 20 روز در حالی که دوران نقاهت را می‌گذراندم فرمانده پیشنهاد شرکت در عملیات بیت‌المقدس را دادند که از استراحت و درمان صرفنظر کردم و برای انجام عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر به نیرو‌ها پیوستم.

وی ادامه داد: منطقه بیت‌المقدس در زمینی در جنوب غربی کشورمان قرار گرفته است که حدود 5400 کیلومتر مربع در اشغال ارتش عراق بود که در این منطقه وسیع که به اشغال دشمن درآمده بود نیروهای ایران با دشمن 172 کیلومتر جبهه داشتند و رو در روی هم سنگر‌بندی کرده بودند. البته بسته به شرایط منطقه مانند شمال منطقه و یا اطراف خرمشهر، حوالی آبادان استقرار نیروهای عراق شدت بیشتری داشت. در مجموع سه لشکر تقویت شده در حالت پدافندی این منطقه را حفاظت می‌کرد که دشمن یک لشکر را به شمال این منطقه یعنی جنوب کرخه کور مستقر کرده بود و یک لشکر را نیز در اطراف خرمشهر و آبادان و یک لشکر نیز در مرکز این منطقه مستقر کرده بود و نزدیک به 15 تیپ مستقل از قبیل تکاوری، نیروهای ویژه و دیگر نیروها در اختیار این سه لشکر قرار گرفته بود و این منطقه وسیع که نزدیک به 6000 کیلومتر مربع می‌شد را حفاظت می‌کردند.

تیپ تکاور لشکر ذوالفقار به این دلیل که قبل از فتح‌المبین با استعدادی بسیار کم عملیات بسیار مهم شیاکوه را با موفقیت انجام داد در عملیات بیت‌المقدس نیز مسوولیت مهمی به این تیپ داده شد و زمانی که واحد‌های عمده قرار بود از شرق کارون به غرب کارون عبور کنند، طرف غرب کارون بنا به بررسی‌هایی که شده بود تنها یک پوشش ضعیفی از نیروی دشمن حضور داشت و ارتش ایران از این غفلت دشمن خوب بهره‌برداری کرد، علاوه بر این عبور از کارون که در نوع خودش شاهکاری بود برنامه به اینگونه تنظیم شد که در شمال که واحد تا دندان مسلح دشمن رده به رده موضع پدافندی گرفته بود و ماموریت نفوذ به مواضع مستحکم را به واحدی چون تیپ تکاور ذوالفقار و واحد‌های ادغامی ثارالله کرمان دادند. در اینجا بود که تیپ تکاور ذوالفقار توانایی‌های ویژه خود را ارایه داد.

رحمانی همچنین گفت: البته همه نیروها در بخشهای دیگر فداکاری‌های فراوانی کردند، اما چون در این عملیات من در تیپ تکاور بودم و از نزدیک شاهد رشادت تعدادی از نیروهایم که در این عملیات به شهادت رسیدند، بوده‌ام دوست دارم این تلاش‌های شهدای تیپ تکاور ذوالفقار را یادآوری کنم. تیپ تکاور با واحد‌های ادغامی توانست از این مواضع کاملا مستحکم و تادندان مسلح دشمن که رده به رده میادین مین کار گذاشته بود و از دفاع در عمق بسیار وسیعی برخوردار بود عبور کرد و در حدود دو کیلومتر از چپ و راست پیشروی کرد و با دشمن جنگ بسیار سنگین و خونینی کرد. توامان واحد‌ها در حال عبور از کارون بودند؛ یعنی در اینجا یک لشکر عراقی درگیر تیپ تکاور ادغامی با سپاه شد و با کمک خداوند توانستند آرامش بیشتری در اجرای ماموریتشان داشته باشند و این تیپ تکاور با واحد‌های ادغامی 48 ساعت در یک جنگ بسیار نابرابر دشمن را در این محل نگه داشت.

وی افزود: برای پی بردن به این پیشروی و دفاع و نگه داشتن دشمن در موضع از یک گردان که افتخار فرماندهی آن را داشتم دو فرمانده گروهان هجومی از سه فرمانده گروهان شهید شدند و سومی نیز فرق سرش با گلوله شکافته شد. این نسبت در دیگر نیرو‌ها قابل تعمیم است. یعنی این نیرو‌ها آنچنان می‌جنگیدند که دشمن در این منطقه بماند و به سمت تک اصلی نیروها حرکت نکند و خوشبختانه دشمن نیز زمانی متوجه این قضیه شد که عمده نیروها از رودخانه عبور کرده بودند و سرپل خود را تا جاده اهواز خرمشهر ادامه داده بودند؛ یعنی قصد عبور از جاده به سمت مرز داشتند. دشمن نیز که از طرف ما تحت فشار بود و راهش از پشت نیز داشت بسته می‌شد تصمیم گرفت از این محل فرار کند. فرار دشمن نیز دو علت داشت؛ یکی اینکه هدف قرار گرفتن از طرف نیروهای ما و از پایین نیز از سمت نیروهای ایرانی که به سمت مرز در حال پیشروی بودند. آن‌ها می‌خواستند در این شرایط اسارت بزرگی برایشان رخ ندهد. دوم این که نیروهای خود را سریعا به کمک نیروهای مدافع خرمشهر برساند تا نیروهای مدافع خرمشهر تقویت شود و این شهر همچنان در مقابل نیروهای ایرانی حفظ شود.

رحمانی ادامه داد: بعد از این تحرکات دشمن را تا منطقه جفیر تعقیب کردیم و از آن منطقه دو درگیری عمده با نیروهای دشمن داشتیم که ماموریت تیپ تکاور در عملیات بیت‌المقدس خاتمه یافت؛ یکی اینکه حوالی 25 اردیبهشت بود و در منطقه حسینیه جاده‌ای که از طرف جاده اهوار خرمشهر می‌آمد، در آنجا با حرکت‌ نیروهای عظیم دشمن مواجه شدیم. در آن زمان خرمشهر توسط نیروهای ایرانی هنوز آزاد نشده بود. درگیری‌ شدید و خونینی در آنجا ادامه داشت. دشمن قصد داشت با بستن پشت سر نیروهای ایرانی را متوقف و جاده اهواز به خرمشهر را قطع کنند. در اینجا هم تیپ تکاور با این نیرو‌ درگیر شد. در این درگیری نیروهای ما در یک حالت قائم و از دو جهت با دشمن رو به رو شد؛ یک در گیری به موازات جاده اهواز خرمشهر و دیگری عمود بر جاده رخ داد، که طی چندین ساعت جنگ توانستیم ستون دشمن را که چنین قصدی داشت را شکست دهیم و به عقب نشینی وادار کنیم. این قضیه نیز در تاریخ جنگ آمده است.

وی ادامه داد: دیگر این که در عملیات انتهایی دو روز قبل از سقوط خرمشهر گردان ما حوالی دژ 20 مرزی مستقر شده بود. بنده در این منطقه با ستونی از نیروهای زرهی از دشمن که از طرف منطقه هور به طرف خرمشهر و به موازات خط مرزی مواجه شدم که به صورتی غافلگیرانه و در جهت خرمشهر پدیدار شدند. تقریبا نزدیک غروب بود که ما با این ستون زرهی که مجهز به تجهیزات زرهی و تانک بود مواجه شدیم که بلافاصله به شهید یعقوب علیاری که آن زمان فرمانده تیپ تکاور بود اطلاع دادم و شهید علیاری نیز با هماهنگی‌هایی که با فرمانده‌های رده‌های بالا انجام دادند به من ماموریت دادند تا به این ستون دشمن تک کنم.

این جانباز دوران دفاع مقدس اضافه کرد: کاملا مشخص بود که این ستون زرهی دشمن تلاش می‌کرد تا از بالا به پشت نیروهای درگیر با خرمشهر حرکت کند. در این شرایط به این دلیل که فرصت کافی برای هماهنگی با دیگر نیروها حتی دیگر گردان‌های تیپ تکاور نبود از شهید علیاری درخواست کردم تا اجازه دهد گردان ما به صورت مستقل بر نیروهای دشمن تک کند ،چون باید با واحدی عمل می‌کردم که کاملا از ماه‌ها و سال‌ها قبل هماهنگی سازمانی ان را می شناختم . بنابراین با دستور فرمانده تیپ این ماموریت انجام شد و آن هم به این گونه که تقریبا ما با دشمن در دو خط موازی به فاصله سه کیلومتر از یکدیگر قرار گرفته بودیم. واحد دشمن به سمت خرمشهر موضع گرفته بود؛ گویا قرار بود که فردای آن روز به سمت خرمشهر حرکت کند؛ ما هم به موازات دشمن در مرز قرار گرفته بودیم. در این جا علاوه بر پیش بینی‌های لازم که در هر جنگ باید صورت گیرد ابتکار به خرج دادیم و با یک تدبیر روانی شروع به پرتاب منور بر روی نیروهای دشمن کردیم چرا که وقتی در منطقه جنگی دو واحد در مقابل هم قرار می‌گیرند از نظر روانی رسم بر این است که اگر شبی دشمن بر روی ما منور می‌زد؛ یعنی این که دشمن نگران حمله ما است و اگر ما بر روی دشمن منور می‌زدیم در دشمن این احساس به وجود می‌آمد که ما از حمله دشمن نگرانیم وبنا نداریم که به آنها حمله کنیم. معمولا هم در همه عملیات‌ها این گونه بود، بااین تدبیردشمن که فکر کرده بود ما از حمله احتمالی آنها در هراس هستیم نیروهای خود را از حالت آماده باش کامل خارج کرد. اما در این شرایط ما با استفاده از توپخانه‌ای که از رده‌های بالا در اختیار گردان قرار داده شده بود به نیروهای دشمن تک کردیم و با یک حمله سنگین وغافلگیرانه به دشمن حمله کردیم دشمن هم که کاملا غافلگیر شده بود در زیر حجم سنگین آتش نیروهای ما نتوانست عکس العمل سریعی انجام دهد و پس از مدتی در حالی که تعدادی از نیروهایش به اسارت نیروهای ما در آمده بود پا به فرار گذاشت،و نیروهای ما که تنها با یک گردان وارد عمل شده بودند توانستند با انهدام تعداد زیادی از ادوات زرهی وتانک های دشمن بدون دادن تلفات نیروهای عراقی را که به انواع ادوات مختلف جنگی مجهز بود شکست دهد و مجبور به عقب نشینی کند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/10 21:56:17.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:02 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ 8 ] [ 9 ] [ 10 ] [ > ]