خاطره ایرانمنش از شهید گمنامی که روز شهادتش را خبر داده بود
رضا ایرانمنش روایت میکند: «در تابوت را باز کردم. یک کیسه خاکستر بود و یک استخوان ساعد دست درون آن. کیسه را برگرداندم و دیدم نوشتهاند: «شهید پرویز (مصطفی) امیری!» انگار دنیا بر سرم خراب شد».
|
![]() |
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، «شب خاطره» عنوان برنامه و سنتی چندساله در حوزه هنری است که در آن، رزمندگان و شاهدان جنگ به دور هم جمع شده و به بیان خاطرات خود میپردازند. انتشارات سوره مهر اقدام به انتشار این سلسله جلسات در دو جلد کرده که در آن نام هنرمندان، شاعران و نویسندگان را هم میتوان در کنار نام فرماندهان جنگ و سربازان آن دوران دید. نگاه به جنگ از دید و روایت یک نویسنده و یا کارگردان شاید برای آنان که جنگ را درک نکرده و تنها خاطرات شبهای موشکباران را از دیگران شیندهاند، جذابیت دیگری داشته باشد.
بخش اول بازخوانی از این کتاب با خاطرهای از زندهیاد رسول ملاقلیپور، کارگردان، منتشر شده بود که میتوانید در اینجا بخوانید. خاطره ذیل، روایتی است از رضا ایرانمنش، بازیگر، درباره یکی از حوادث جنگ که از جلد نخست این اثر انتخاب و منتشر شده است:
جبهه پر از خاطره بود. خاطرات زیادی دارم. خاطرم است در یک عملیات، تکتیرانداز بودم، زمانی که هنوز جنگ به شهرها کشیده نشده بود. دوست بزرگواری به نام «مصطفی امیری» داشتم، با اسم مستعار «پرویز». بسیار صالح و درستکار بود. هر وقت این بزرگوار را میدیدم به شوخی میگفتم: «بوی شهادت میدهی برادر!»
در یک عملیات، تانکهای دشمن هجوم سنگینی آورده بودند و آتش سنگینی روی بچهها بود. امیری در آن عملیات، معاون تیپ زرهی بود. آن زمان، ایران از ادوات سنگین مثل تانک و نفربر خیلی کم داشت، بیشتر مهماتی که داشتیم غنیمتی بود. آن روزها یک تیپ درست شد و پرویز معاون آن تیپ شد.پرویز از کنارم رد شد، صدایش کردم. گفتم: «پرویز کجا میروی؟» گفت: «تانکها دارند میآیند.» به همراه او که یک سر و گردن از خودش بلندتر بود، گفتم: «هوای پرویز را داشته باش.»
از روی خاکریز رد شدند و ما تا جایی که میتوانستیم آنان را استتار و منطقه را شلوغ کردیم تا نزدیک تانکها برسند. وقتی رسیدند نزدیک تانکها، شروع به شلیک کردند. از آن طرف هم یک تیربار تانک بود که دائم به طرف بچهها شلیک میکرد. ناچار تغییر موضع دادیم. از بیسیم اعلام کردند که پرویز امیری شهید شد! برای من که مدتی با او بودم این خبر خیلی سنگین بود. حسابی گیج شده بودم. چون دوران مدرسه و رشد و بلوغمان با هم بود.
در همان حین خود من سه تا گلوله خوردم. مرا به پشت خط آوردند.
بعد از مدتی مداوا در تهران، به شهرستان خودمان (جیرفت) برگشتم. از یکی از دوستان سؤال کردم: «جنازه پرویز را آوردند؟» گفت: «پرویز شهید نشده!» گفتم: «من همانجا از پشت بیسیم شنیدم پرویز امیری شهید شده!» گفت: «نه، زخمی شده بود و مدتی بین مجروحان گم بود. او را بردند مشهد، آنجا هم ناشناس بود.»
در جبهه، بعضی از بچهها با هم عهد میکردند که گمنام باشند. گاهی شهدای گمنامی را میآوردند که خودشان پلاکهایشان را کنده بودند تا به ما بگویند، فقط به خاطر خدا و به فرمان امامشان به جبهه رفتهاند و برای دین و قرآن و ناموسشان رفتهاند و نه چیز دیگر. آنجا در عمل میتوانستیم ببینیم «مردان بیادعا» چه کسانی هستند و پرویز هم پلاک و شماره نداشت تا شناسایی شود.
متوجه شدم که پرویز بستری است. خوب، من هم زخمی بودم. زنگ زدم خانهشان. پدرش گوشی را برداشت، گفتم: «پرویز هست؟» گفت: «نه، هر وقت آمد، میگویم زنگ بزند.»
عصر همان روز زنگ خانه به صدا درآمد. رفتم در را باز کردم، دیدم پرویز است. خوشحال شدم، حال و احوالش را پرسیدم و گفتم: «کجایی؟ بیا تو.» گفت: «رضا! اول بیا برویم سر کوچه، عکس یادگاری بگیریم.» گفتم: «فردا هم وقت هست.» گفت: «نه بیا برویم.» رفتیم عکاسی. عکاس هم از بچههای جبهه و جنگ بود و پاسدار رسمی سپاه جیرفت که عکاسی باز کرده بود.
پرویز گفت: «آقا مجید میخواهم دو تا عکس توپ از ما بگیری. میخواهم رضا هم یک عکس از من بردارد. این عکس بعدها به کارش میآید.» ما این حرفها را به شوخی گرفتیم. یک عکس پرویز از من گرفت و یک عکس من از او انداختم. یک عکس یادگاری هم با عکاس محله انداختیم.
پس از آن آمدیم خانه. الآن هر وقت میروم خانه مادریام، آن نقطه، آنجایی را که تا صبح با پرویز صحبت کردیم، به یاد میآورم. با پرویز رفتیم مهمانخانه شام خوردیم. پس از شام گفت: «رضا، بگو کسی دور و برمان نیاید، میخواهم کمی با هم صحبت کنیم.» چراغها را خاموش کردیم. او از ناحیه چپ زخمی شده بود و میخواست به پهلو بخوابد. درد میکشید. من بر عکس او بودم. بنابراین، یک جوری رو به روی هم دراز کشیدیم که زخم او بالا بود و زخم من هم بالا. شروع به صحبت کردیم. فکر میکنم جالب باشد. پرویز گفت: «رضا من فردا نه، پس فردا میخواهم به منطقه بروم.» گفتم: «تو که هنوز جراحتت خوب نشده!» گفت: «نه باید بروم.» گفتم: «چه لزومی دارد، آیا عملیاتی در پیش است؟» گفت: «نه، نمیدانم، میخواهم بروم، نمیتوانم در شهر بمانم و این فضا و این هوا را استنشاق کنم.»
آن شب، او ماجرای خود را برایم تعریف کرد و اینکه چرا گفتند شهید شده است. ماجرا از این قرار بود که پرویز از کتف زخمی میشود و بعد خون زیادی از او میرود. کمک آر پی جیاش، او را روی دوش میاندازد و میآورد. یکی از بچهها نگاه میکند و میبیند مجروح نفس نمیکشد و ظاهراً شهید شده است. آمبولانس میآید و پرویز آخرین نفری بوده که او را داخل آمبولانس میبرند. در را میبندند و راه میافتند. کمک آر پی جیاش تعریف میکند که: «ما خط را تحویل دادیم. میخواستیم برویم استراحتی بکنیم و برگردیم خط، که دیدم همان آمبولانس مورد اصابت موشکهای عراق قرار گرفته و سوخته است! در سمت راننده و درهای عقب باز بود و تعدادی جنازه هم سوخته بودند. گفتم حتماً پرویز هم شهید شده است و بلافاصله آمدم اعلام کردم.»
پرویز میگفت: «وقتی که زخمی شدم، حواسم به این بود که تانکها جلو نیایند. بعد از هوش رفتم و چیزی نفهمیدم. مرا آوردند و انداختند توی آمبولانس کنار شهدا. یادم هست سرم کنار جنازه یک شهید افتاده بود. در را بستند و آمبولانس به راه افتاد. اینها یادم هست، ولی هیچ حرفی نمیتوانستم به زبان بیاورم. در جایی دیدم آتش دارد زیاد میشود و جای دیگر متوجه شدم که خودرو دارد میافتد توی چاله. در یک نقطه هم دیدم مثل اینکه راننده پیاده شد، در را باز کرد و فقط توانست مرا بیرون بکشد.»
پرویز نجات پیدا میکند و به بیمارستان میرود. پرویز گفت: «رضا! به ولای علی (ع)، به حسین بن علی(ع) قسم، لحظههایی که در خودرو بودم، چهره تمام بچههایی که شهید شده بودند و شهید خواهند شد را میدیدم. رضا باور کن، چهره خودم را هم دیدم. حرم آقا را هم دیدم. چون آرزوی همه ما این است که به کربلا برویم و حالا که موقع شهادتمان رسیده، آقا، خودش عنایتی کرده است.» گفتم: «حالا وقت شوخی نیست.» گفت: «رضا، من فردا میروم منطقه و یادت باشد چه میگویم.»
پرویز رفت و پس از چند روز، نیمه شبی در خانه را زدند. بچههای تبلیغات سپاه بودند که گفتند: «چند تا شهید آوردهاند. میخواهیم فیلم بگیریم. دوربین را بردار، برویم.» گفتم: «شناسایی شدهاند؟» گفتند: «حالا بیا برویم.»
یادم افتاد که پرویز روز تعیین کرده بود. گفته بود پانزده روز دیگر این اتفاق خواهد افتاد. گیج بودم. نگفتند شهدا چه کسانی هستند. دیدم اصرار هم فایده ندارد. لباس پوشیدم و رفتم. در خودرو پیش خودم حساب کردم از روزی که پرویز رفت و آن شبی که با هم صحبت کردیم چند روز گذشته است. دقیقاً پانزده روز شد! دلم بیشتر لرزید. رفتیم معراج شهدا. تابوتها را آورده بودند. بچهها میدانستند که من علاقه خاصی به پرویز دارم. دیدم برچسب روی یکی از تابوتها را برداشتهاند. دست به کار شدم. از اولین تابوت فیلم گرفتم، بعد دومی و سومی. به چهارمی که رسیدم و دیدم اسم ندارد، گفتم: «گمنام است؟» گفتند: «حالا تو فیلم بگیر.» در تابوت را باز کردم. یک کیسه خاکستر بود و یک استخوان ساعد دست درون آن. کیسه را برگرداندم و دیدم نوشتهاند: «شهید پرویز (مصطفی) امیری!» انگار دنیا بر سرم خراب شد. ما آن شب با هم عهد کردیم که با هم برویم. ما به هم قول دادیم تا آخرش بایستیم. من مرد رفتن نبودم.
وقتی سر مزار پرویز رفتم، همان عکسی که من از او گرفته بودم در قاب گذاشته بودند.
منبع: تسنیم
ادامه مطلب
[ شنبه 17 مرداد 1394 ] [ 1:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده فتاح محمد است:
معمولا در آغاز اسارت در تمام اردوگاه ها رادیو در اختیار برادران اسیر قرار داشت. به ویژه در اردوگاه های موصل که دارای چندین رادیو بودند، اما بر اثر گذر زمان این رادیو ها هر کدام به نحوی فرسوده و خراب شدند، یا به دست عراقی ها افتادند و هیچ وسیله ای برای کسب خبر در اختیار برادران نبود.
در اردوگاه موصل ۳ که بعداً به عنوان موصل ۴ نامیده شد. برادران سعی و تلاش زیادی داشتند تا یک رادیو به دست آورند. به طور اتفاقی آنها متوجه شدند که در راهروی طبقه فوقانی، نگهبان یک رادیو دارد که آن را داخل شبکه هایی که به وسیله تابوک در جلوی راهرو ساخته بودند قرار می دهد و به برنامه های آن گوش می دهد.
برادران با مشاهده این که نگهبان رادیو خویش را داخل آن شبکه ها می گذارد تصمیم می گیرند روی شانه های یکدیگر سوار شوند تا سرانجام نفر آخر رادیو را از داخل شبکه پایین بیاورد و برای این کار شروع به تمرین می کنند.
در آن زمان جوان بسیجی و دلاوری به نام محسن حیدری از اهالی شهرستان بروجن داوطلب شد که رادیو را از داخل شبکه بردارد و پایین بیاورد و این کار را هم با سرعت هر چه تمام تر انجام داد و رادیو توسط او به قول معروف تک زده است.
ناگفته نماند که بعداً تمام نیازمندی های این رادیو از جمله باطری و... را از همان سرباز عراقی می گرفتیم و این رادیو به نام (مائده آسمانی) شهرت یافت. به هر حال برادران تا آخر اسارت در آن اردوگاه به وسیله همان رادیو به نحو احسن از اخبار و رویدادهای میهن عزیزمان آگاه می شدند و بعد از آزادی نیز با جاسازی در داخل کتابی قطور آن را به میهن آوردند و به گفته برخی از برادران به رهبر عظیم الشان تقدیم نمودیم و هم اکنون در موزه ثامن الائمه نگهداری می شود.
منبع: سایت جامع آزادگان
[ دوشنبه 12 مرداد 1394 ] [ 1:33 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، صبح ها بعد از نماز می نشست قرآن می خواند
[ یک شنبه 11 مرداد 1394 ] [ 12:59 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، نصف شب رفتم آسایشگاه تا وضعیت انضباطی سربازها رو چک کنم؛ همین طور که داشتم تو تاریکی قدم می زدم چشمم به پوتین های یک سرباز افتاد که واکس نزده و خاکی کنار تختش افتاده بود.
با عصبانیت رفتم جلو و محکم پتو رو از روش زدم کنار و داد زدم: «چرا پوتین هاتو واکس نزدی؟» بنده خدا از شدت صدای من از جا پرید و روی تخت نشست.
بعد همین طور که سرش پایین بود گفت: «ببخشید برادر. دیر وقت بود که از منطقه جنوب رسیدم. خانوادم رفته بودن شهرستان و منم چون نمی خواستم مزاحم کسی دیگه ای بشم، اومدم آسایشگاه. وقتی رسیدم همه خواب بودن و نتونستم واکس پیدا کنم...»
صداش برام خیلی آشنا بود. وقتی سرش رو بلند کرد، دیدم جناب سرهنگ بابایی، فرمانده پایگاهه! بدجوری شرمنده شدم. نمی دونستم چی بگم. واسه همین فقط به خاطر جسارتم ازشون عذرخواهی کردم.
اما ایشون اصلا ناراحت نشده بود و با لحن مهربونی گفت: «برادر جان! شما به وظیفه ات عمل کردی، من بیشتر از هرکسی خودم رو موظف به رعایت مقررات و امور انضباطی می دونم.»
شهید عباس بابایی
[ پنج شنبه 8 مرداد 1394 ] [ 1:15 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، شهید همت بعدازظهر شنبه دوم مرداد 1361 در سنگر موقت واحد اطلاعات - عملیات تیپ 27 در محور جنوبی پاسگاه زید جلسه ای مبنی بر اتمام حجت با کادرهای جدید اعزامی سپاه تهران، به واحد اطلاعات- عملیات تیپ 27 محمد رسولالله (ص) گذاشته و پیرامون چند موضوع از جمله: انتقاد از سستی اعضای تیمهای شناسایی در اجرای اوامر فرماندهی تیپ، تأکید بر نفی راحتطلبی و سفارش به تحمل شدهاید کار اطلاعاتی در شرایط بغرنج منطقه عملیاتی، توسط عناصر اطلاعات - عملیات و تأکید بر این نباید لحظهای دشمن را به حال خودش باقی گذاشت، صحبت میکند. در کتاب «به روایت همت» متن آن جلسه منتشر شده که در ادامه خواهید خواند:
[ چهارشنبه 7 مرداد 1394 ] [ 7:18 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، یک روز شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر عاشورا، از منطقه آمد.
خیلی خسته بود. یک قوطی کمپوت برای او باز کردیم. کمپوت را نزدیک دهانش برد.
یک لحظه مکث کرد و به فکر فرو رفت. قوطی کمپوت را زمین گذاشت و پرسید: آیا به همه بچهها از این داده اید؟
گمان کردیم که منظور ایشان همه افراد آن چادر است. گفتیم: آری. گفت: آیا به کل لشکر کمپوت داده اید؟
گفتیم: خیر.
گفت: هر وقت به کل لشکر کمپوت دادید، من هم میخورم.
[ چهارشنبه 7 مرداد 1394 ] [ 11:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش فضای مجازی دفاع پرس:
قهربودیم درحال نمازخواندن بود...
[ دوشنبه 5 مرداد 1394 ] [ 3:45 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت «فردا بیا بیمارستان. » باید عکس می گرفت.
عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر ببیند. وسط راه غیبش زد.
توی راه روهای بیمارستان دنبالش می گشتیم. دکتر داشت می رفت.
بالاخره پیداش کردم. یک نفر را کول کرده بود داشت از پلهها می برد بالا؛ یک پیرمرد را.
شهید مهدی باکری
منبع: جام نیوز
[ یک شنبه 4 مرداد 1394 ] [ 12:35 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اکثر افراد آماده شهادت بودند. شامی هم که دادند نشانه رفتن به خط مقدم بود. شبانه ما را حرکت دادند. نمیدانستیم کجا میرویم اما همگی شاد بودیم. هیچ غم و غصهای نداشتیم.
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 9:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یادگاری با ارزش از روزهای اسارت
ادامه مطلب
خاطره ای از زندگی شهید دکتر محمد علی رهنمون
اگه دخترم زهرا بیدار بود توی بغل می گرفتش
اگه هم خواب بود کنار رختخوابش می نشست و می خواند!
می گفت: اینجا باشم که از الان چشم و گوشش به این چیزها عادت کنه
خاطره ای از زندگی شهید دکتر محمد علی رهنمون
منبع: کتاب یادگاران ، صفحه 90
ادامه مطلب
وقتی شهید بابایی پوتینهایش را واکس نزده بود!
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ماجرای دادن کمپوت به کل بچه های لشکر
شهید مهدی باکری
منبع : کتاب روایت عشق، ص 73
ادامه مطلب
خاطره ای جالب از یک شهید مخصوص متاهلان
نمازش که تموم شد نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم ..
کتاب شعرش را برداشت وبایک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن...
ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!
کتاب را گذاشت کنار...به من نگاه کردوگفت:
"غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات،سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!
بازهم بهش نگاه نکردم....!!!
اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟سکوت کردم....
گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز....
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند.
.." دوباره بالبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم:نـــــــه!!!!!
گفت:"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری...
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."
زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....
دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم...
خداروشکرکه هستی....
راوی:همسر شهید بابایی
ادامه مطلب
وقتی "مهدی" در بیمارستان غیبش زد!
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب