توابین و احرار
|

ادامه مطلب
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 9:20 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
جوانان عزیز و آنهایی که به دنبال یاران شهید حاج همت هستید تا آنها را دیده و گفتگو کنید ؛ نویسنده متعهد ، سخنگوی انجمن قلم ایران و فرمانده عزیزم «دکتر محسن پرویز» که در دوران مقدس مسئول تبلیغات لشکر27 محمد رسول الله(ص) بود یکی از آنان است.
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 9:20 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 9:20 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
نام پدر: مصطفی
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 9:19 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
5 ساله بود که به بندر لنگه منتقل شدیم . تا مقطع راهنمایی ؛ پیشرفت درسی بسیار خوبی داشت ؛ طوری که وقتی در کلاس اول راهنمایی درس می خواند ، مدیر مدرسه پیشنهاد داد که سال دوم را جهشی بخواند و درکلاس سوم راهنمایی بنشیند . بعد هم مدرسه با آموزش و پرورش نامه نگاری کرد و با موافقت آموزش و پرورش ، این موضوع عملی شد . ما هم برای اینکه محمد بتواند به صورت جهشی کلاس سوم بنشیند ؛ به برازجان منتقل شدیم .
کلاس اول دبیرستان را در مدرسه ی شریعتی گذراند . شروع کلاس دوم دبیرستان او نیز مصادف شد با دوران انقلاب . در آن سال محمد دو تا تجدید آورده بود . او برای گذراندن دوره آموزشی به نیشابور رفته بود و نتوانست خودش را به امتحانات برساند . به مدرسه اش رفتم و جریان را میان گذاشتم و محمد به هر زحمتی بود ؛ آن سال را به شکل متفرقه گذراند . ایشان کلاس سوم دبیرستان را هم به همین شکل گذراند . در آن موقع عضو سپاه پاسداران شده بود و آغازی بود برای فعالیت های او به طوری که درس را کنار نهاده بود .
کم کم برنامه رفتن به جبهه را مطرح کرد . تا یک روز نهایتأ از پدرش برای رفتن به جبهه اجازه گرفت . پدرش گفت : برادرت سرباز است . اگر تو هم بروی مادرت تنها می ماند و یک مقدار برای او بهانه آورد ولی او قبول نمی کرد و مصمم برای رفتن به جبهه بود . در همان شب سوار موتور شد و با دوستانش خداحافظی کرد . یادم است ؛ آمد پیش من و گفت : « مادر اگر صبح برای نماز صبح من را صدا می زنی تا امشب خانه بمانم و گرنه می روم در پایگاه کنار دوستانم می خوابم » . به او گفتم برای نماز صدایت می زنم . اما اگر می خواهی پیش دوستانت بروی باید از پدرت اجازه بگیری . از پدرش اجازه گرفت و رفت و بازگشت .
صبح برای نماز او را بیدار کردم ؛ چای و آش هم آماده کردم برای صبحانه . بعد که دوستانش آمدند ؛ برای صبحانه آنها را تعارف کردم ولی نپذیرفتند و گفتند در راه می خوریم . بعد خداحافظی کرد و رفت . دوباره برگشت و گفت : « می دانی چه شده » ؛ گفتم : نه ؛ گفت : « از پدرم خداحافظی نزدم » . از پدرش خداحافظی زد و رفت . باز به درب حیاط که رسید دوباره برگشت و گفت : « مادر کلید موتور و ساعتم را روی یخچال نهادم اگر حسن جمعه ها آمد سفارش بده که موتور را روشن کند تا باطری آن نخوابد » . بعد خداحافظی زد و رفت .
5 محرم رفت ؛ 28 روز بعد یعنی 8 صفر شهید شد . وقتی محمد شهید شد کسی چیزی به ما نگفت . تا اینکه خبر شهادت محمد را به پدرش دادند و گفتند که جسد او مفقود است .
« شهید محمد فشنگ ساز »
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 9:19 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اگر کسی میخواست در گردان امام محمد باقر(ع) فرمانده دسته شود میبایست از هفت خوان رستم رد میشد، چه برسد به فرماندهی در ردههای بالاتر... .
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 9:19 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
دوست نداشتم با سید رو در رو بشم چون بینمون شکرآب شده بود. دیدم درِ سنگر ایستاده، سریع رد شدم که سوار ماشین بشم. اما حاجی اسم کوچکم را صدا زد.
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 9:17 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یکی از رزمندگان بومی دهلران میگوید: در فاجعه تلخ ۲۱ تیر ۱۳۶۷، رزمندگان و مردم مرزنشین که زنان و مردان و کودکان بودند، باید برای خروج از محاصره دشمن ارتفاعات صعبالعبوری را که تنها راه نجات بود، طی میکردند.
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 8:57 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 8:57 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
پس از یک ساعت تلاش چندین مین و تله انفجاری را خنثی کردیم و فرمانده از این که توانسته بودیم بدون درگیری ارتفاع مزبور را تصرف کنیم، خیلی خوشحال بود.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
تاریخ تولد: 1338
محل تولد: اصفهان
تاریخ شهادت:1356
محل شهادت: تبریز
نحوۀ شهادت: ترور به دست ساواک
مزار شهید: بهشت زهرا
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب