ابوعلی و ابوحیدر بنا به دستور حسین، به زبان عربی در بیسیم، از آنها تقاضای آتش کرده بودند و آتش را پشت سر ما ریخته بودند و تمام آنها با خمپارههای خودشان که پشت خط ما خورده بود، کشته شده بودند.
ادامه مطلب
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 8:56 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در عملیات های مختلف دفاع مقدس در کنار وقایع سخت و خشن، صحنه های طنز و شادی بخشی نیز وجود داشت که خستگی را از تن رزمندگان بیرون می آورد. مطلب زیر یکی از این خاطرات است.
از منافقین دستگیر شده تعداد دو قبضه کلاشینکف - هشت عدد نارنجک و یک عدد دوربین شکاری به دست آوردیم. آن ها در مراحل بعدی اعلام کردند که یکی از سربازان با آن ها هم دست بوده و قرار داشتند تا در آن شب عملیات انجام بدهند.(فارس)
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 8:55 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
او از ناحیه چشم، پوست و ریه به شدت آسیب دید و در بیمارستان لقمان و بقیه الله تهران بستری شد. شدت صدمات به حدی بود که می بایستی ماهها در بیمارستان بستری و تحت نظر باشد. اما حاج ناصر نگران گردان بود. او میدانست که بهم خوردن سازمان رزم گردان تخریب یعنی زمینگیر شدن لشگر سیدالشهداء(ع).
او و همسنگرانش به شهیدان نوریان و زینال الحسینی فرماندهان شهید گردان قول داده بودند که تا زنده اند نگذارند تخریب از نیروهای عملیاتی خالی بمونه.
لذا با همه صدماتی که دیده بود خودش رو به جبهه رسوند و این عزیز با همان حالت مصدومیت در حالی که چشمانش به شدت به نور حساس شده بود و از سوزش تاولها و سرفههای پی درپی رنج میبرد در اردیبهشت ماه سال 67 مجددا به جبهه برگشت و بچههای تخریب سازماندهی شدند و در مین گذاری روی ارتفاعات مشرف به شهر ماووت شرکت کردند.
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 8:54 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
معصومه امینیان در گفت و گوی اختصاصی با خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس، این بار از حمیدرضا، برادر کوچکتر شهید علیرضا رمزی می گوید. حالا رشته سخن، بین معصومه مادر حمیدرضا، غلامرضا، برادر بزرگتر و مریم دختر خانه دست به دست می شود و نگاه پدر تاییدی بر صحبت آنهاست.
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 8:54 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
زمان افطار که می رسید، به ترتیب از صبحانه و ناهار شروع میکردیم و غذای شب را که حدود شش بعدازظهر توزیع میشد، برای سحر نگه می داشتیم. سرد بودن غذای سحر و دشواری خوردن آن باعث شد که عدهای به فکر تهیه المنت بیفتند.
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 8:54 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در نامه شهید کهتری به همکلاسیهایش آمده است: کسی که نسبت به جامعه خود تعهد ندارد، همیشه در فکر منافع خود است، ولو به قیمت پایمالشدن حقوق دیگران.
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 8:53 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
هوانیروز برای مقابله با حمله عراقیها در جزیرهای به نام «بوسیف» که نزدیک اسکلهی البکر بود، هلیکوپتر مستقر کرده بود و هر موقع کشتی تجاری به مقصد ایران وارد منطقه میشد، هلیکوپترهای هوانیروز آن را تحت پوشش قرار میدادند.
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 8:51 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
دشمن برای تظاهر به مسلمانی، مسجد جامع قصر شیرین را با همان بنا و فرشهای یک دست، به رنگ کرم و به نام مسجد جامع صدام سالم نگه داشته بود.
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 8:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
از امدادها و عنایات الهی در این معرکه میتوان به وزش طوفان شدید و موسمی معروف به بادهای سرخ و سیاه که موجب استتار و دید بسیار کم دشمن در این نبرد بزرگ شد، اشاره کرد که فواید زیادی بر رزمندگان اسلام به دنبال داشت.
[ شنبه 3 مرداد 1394 ] [ 8:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
«محمد کوثری» یکی از فرماندهان لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در 8 سال دفاع مقدس است. خاطره زیر روایتی است از زبان وی که حاکی از روحیه بی آلایش مسئولین و فرماندهان در هشت سال جنگ نا برابر با رژیم بعثی عراق می باشد.
سال 60 جلسه مهمی برای تشریح وضعیت منطقه در پادگان ابوذر داشتیم که شهیدان رجایی (رئیس جمهور)، مهندس مجید حدادعادل (معاون سیاسی استانداری استان کرمانشاه)، موسی کلانتری (وزیر راه)، غلامعلی پیچک (فرمانده سپاه غرب)، شهید محسن وزوایی (فرمانده تیپ 10 سیدالشهداء) و تعداد دیگری از برادران که از همراهان دوستان بودند، تشکیل شد.
وی ادامه داد: قبل از برگزاری جلسه به برادران تدارکات اطلاع داده بودیم که یک جمعی مهمان ما هستند؛ هر چه برای پذیرای دارید بیاورید، جلسه ما شروع شده بود، یکی از دوستان تدارکاتمان 2 عدد هندوانه را میان یک سینی ملامینی گذاشته بود و داخل سنگر ما شد، هندوانه ها را به دست من داد، من هم سینی را وسط جلسه گذاشتم.
این طور پذیرایی کردن در شان مسئولین رده بالای کشور نبود، مانده بودیم با این وضع چطور به خودمان اجازه بدهیم به مهمان ها تعارف کنیم. سرمان را از خجالت زمین انداخته بودیم و زیر چشمی به بچه ها نگاه می کردیم.
کوثری افزود: با کلی کلنجار رفتن به زحمت توانستیم هندوانه ها را با آن چاقوی اره ای ببریم، هندوانه ها را وسط جلسه گذاشتیم، اما تازه اول داستان بود؛ زیرا ما چنگال نداشتیم، مانده بودیم چکار کنیم!
فرمانده اسبق لشکر 27 محمد رسول الله (ص) ادامه داد: شهید حدادعادل به مشکل ما پی برده بود، با دست یک برش از هندوانه را برداشت و به شهید رجایی تعارف زد، پنجاه درصد از مشکل ما حل شد؛ شهید رجایی گفت: چنگال که نیست، پس هندوانه ها را درون سینی برگردانید که ما هم بتوانیم بخوریم.
وی در پایان تاکید کرد: این سادگی و بی آلایشی مسئولین و فرماندهان در جنگ باید به امروز منتقل شود وسبک زندگی شهدا و جبهه می تواند راهگشای جامعه کنونی ما باشد.(خبرگزاری دفاع مقدس)
نیمه شب 21 تیر ماه 1365 بود که تلفن قورباغه ای سنگر ما به صدا درآمد.بلافاصله گوشی را برداشتم و متوجه شدم که فرمانده گردان، بدون مقدمه از من خواست که تمامی پرسنل را جلوی گردان به خط نمایم.
در آن ایام من مسئول تدارکات لشکر 21 حمزه بودم و محل استقرار ما حدود 40 کیلومتر پایین تر از خط اول بود و ما وظیفه داشتیم از انبارها و مهمات و نیازمندی های لشکر در آن نقطه نگهداری کنیم.
بلافاصله دستور فرمانده گردان اجرا شد و پرسنل به خط شدند. فرمانده گردان بدون مقدمه اعلام کرد که طبق اطلاعات رسیده، ممکن است منافقین امشب به انبارهای تدارکاتی ما، حمله کنند و به دنبال آن آماده باش صد در صد داد و پرسنل را در گروه های 9 نفری تقسیم و محل و منطقه هر کس را معین نمود.
من چون سر گروهبان یگان بودم در حالی که مسئولیت گروه 9 نفره را به عهده گرفته بودم، مجبور بودم به سایر گروه ها نیز سرکشی بکنم. حدود ساعت یک بامداد بود که برای سرکشی به یکی از مقرهای نگهبانی رفتم. آن شب از شب هایی بود که واقعا تاریکی مطلق بود و کوچک ترین روشنایی ای به چشم نمی خورد.
معمولا هر وقت به مقر نگهبان نزدیک می شدم سربازان ایست می دادند و من پس از آشنایی دادن و اسم شب گفتن، به آن ها نزدیک می شدیم و چون به آن محدوده رسیدم و دیدیم از ایست سربازان خبری نیست، به شک افتادم. برای آن که بتوانم اطلاعاتی بگیرم، کفش های خود را درآوردم و بی صدا به مقر نگهبانی نزدیک شدم.
وقتی به محل نگهبانان نزدیک شدم متوجه شدم که هر دو سرباز به زمین افتاده اند اما اسلحه هایشان در کنارشان قرار دارد. آهسته یکی از آن ها را با دست تکان دادم؛ اما او عکس العملی نشان داد.
تصمیم گرفتم به طرف تلفن صحرایی بروم و با تلفن تماس بگیرم که متوجه شدم تلفن سر جای خودش نیست. واقعا سردرگم شده بودم که ناگهان صدای تلفن قورباغه ای از دوردست ها (حدود 200 متری) به گوش رسید. برای من تعجب آور بود که تلفن صحرایی ما دویست متر دورتر به صدا دربیاید.
بدون معطلی چون دست تنها بودم با رعایت اصول ایمنی و به صورت سینه خیز به عقب برگشتم و پس از آن که از سربازان خود و محل استقرار آن ها کمی دور شدم دوان دوان خود را به فرمانده گردان رساندم و اعلام داشتم که دو تن از سربازان ما کشته شده اند و صدای تلفن قورباغه ای از دویست متر دورتر به گوش می رسد.
بلافاصله یک تیم گشتی رزمی تشکیل داده، به طرف مقر نگهبانی و تلفن صحرایی به راه افتادم. ابتدا خود را به محل سربازان رساندیم و تصمیم گرفتیم که آن ها را تخلیه کنیم اما در کمال تعجب متوجه شدم که سربازان پیدا شدند و پس از تحقیق اولیه معلوم شد آن ها بیهوش شده بودند.
به دنبال آن برای رعایت اصول رزم، خود را به محلی که صدای تلفن می آمد رساندیم و تلفن صحرایی هنوز زنگ می زد. آهسته خود را به محل تلفن رساندم و متوجه شدم که الاغی در آن جا وجود دارد.
خود را نزدیک و نزدیک تر کردم و معلوم شد که سیم تلفن به پای الاغ گیر کرده، الاغ آن تلفن را با خود آورده، در آن محل سیم به هر دو پایش گیر کرده بود و دیگر نمی توانست جلو برود.
بلافاصله سیم را از پای الاغ باز کردم و با همان تلفن با قرارگاه تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. از طرف قرارگاه هم دستور برگشت صادر شد.
در حال برگشت بودیم که متوجه نور چراغ قوه ای شدم. بلافاصله با دستور من پرسنل همراه، حالت جنگی گرفتند و محل نور را محاصره کردند و پس از دقایقی دو نفر را دستگیر کردیم.
در بازجویی اولیه آن ها اعتراف کردند که از گروه منافقین هستند و قرار بود آن شب به ما حمله کنند. آن ها برای آن که محلشان شناسایی نشود برای انتقال نور چراغ قوه، از آینه استفاده می کردند و به این طریق محل اصلی نور مشخص نمی شد.
راوی:سروان مصطفی علی محمدی
ادامه مطلب
هنوز فروردین 67 به نیمه نرسیده بود که دشمن مقر گردان تخریب در شهر بیاره عراق رو بمباران شیمیایی نمود و تمام بچههای گردان و شهید ناصر اربابیان که فرمانده بچهها بود به شدت مصدوم شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب