نامش علی بود؛ همزمان با شهادت حضرت علی(ع) به دنیا آمد و در لشکر حضرت علی(ع) به شهادت رسید؛ 15 ساله بود و 15 سال هم پیکرش جلوی آفتاب گرم و سوزان مجنون همچون مولایش حسین بن علی(ع) باقی ماند.
ادامه مطلب
[ یک شنبه 28 تیر 1394 ] [ 6:46 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ یک شنبه 28 تیر 1394 ] [ 6:46 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در جبهه شاخص شناسایی سعید، آستین خالیش بود و در عملیاتها همه حیران بودند که این رزمنده تکدست چگونه با تیربار و آرپیجی به دشمن حمله میکند.
[ یک شنبه 28 تیر 1394 ] [ 6:45 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
انتخاب عنوان کلی «آتش به جای خون» برای این مانور بود که با واکنش اعتراضآمیز برخی فرماندهان عملیاتی سپاه، از جمله محمدابراهیم همت روبهرو شد و برخی دیگر نیز، به دلیل شرایط خاص، سکوت کردند.
[ یک شنبه 28 تیر 1394 ] [ 6:45 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
«شهید حسین کهتری» رزمنده دلاور کاشانی است که دیدهبان بوده و خاطرات خود را از مناطق بانه، مریوان، پادگان سید صادق، اهواز، آبادان و خرمشهر و عملیاتهاى والفجر2، 3 و 8 بیتالمقدس و کربلاى 5، و حتی لحظات حضورش در کنار فرمانده شهید «حاج حسین خرازى» و... را در دفتر کوچک همراهش به رشته تحریر درآورده است.
این یادداشتها، خاطراتی از آغاز جنگ تا چند هفته قبل از شهادت او را دربردارد. شهید «حسین» چند هفته پس از آخرین یادداشتها به دلیل شدت عوارض ناشى از جراحت شیمیایى در بیمارستانی در آلمان به شهادت رسید.
خاطرات او در کتاب «سفر» به چاپ رسیده که بهنوعی روزشماری از زندگی او نیز محسوب میشود. آنچه در ادامه میآید بخش دوم برگهایی از یادداشتهای این شهید عزیز است.
* قلب جسد به شدت میزد!
پریروز صبح روی دکل جلو ـ شهید فخّاری ـ بودم که «بیشهای» آمد و گفت: «تعدادی از دیدهبانان تیپ قمر بنیهاشم (ع) شهید و مجروح شدهاند. برو، ببین وضعیت آنها چطور است.»
به همراه «قینانی» به خط رفتیم و با معاون دیدهبانی آنها صحبت کردیم. الحمدالله وضعشان خوب بود و کمبودی نداشتند. به همین جهت برگشتیم خط خودمان که روی جاده آسفالته اوّل فاو ـ بصره بود. جعفر یوسفزاده، رجبیان، بهروز داوودی، جلالیان، عطایی و نیکدستی در 2 دیدگاه خط خودمان بودند. روی جاده دوم، تعداد زیادی تانک و خودرو سوخته به چشم میخورد که با آتش توپخانه و آر پی جی و تفنگ 106 به آتش کشیده شده بودند. جنازه تعداد زیادی از نیروهای دشمن که به هلاکت رسیده بودند، جلو خط عراقیها دیده میشد. بچّههای مستقر در خط میگفتند «عراقیها دیروز از این قسمت پاتک کردند که بچههای دیدهبان، با گلوله توپ آنها را زیر آتش گرفتند و تار و مار کردند.»
در همین لحظه متوجه شدم در فاصله 1500 متری خط ما، یک مجروح، چهار دست و پا به سمت ما میآید. بچهها گفتند «به احتمال زیاد، از بچّههای لشکر عاشوراست که دیشب در این منطقه کار میکردند.»
تصمیم گرفتیم همین که هوا گرگ و میش شد، او را بیاوریم عقب. یکی ـ دو ساعت بعد، یک برانکارد برداشتیم و به همراه «نیکدستی» و 2 نفر از نیروهای پیاده، رفتیم جلو. رسیدیم به کشتههای عراقی. هرچه گشتیم، آن مجروح را پیدا نکردیم. در راه، 2 بیسیم عراقی برداشتیم و انداختیم روی برانکارد و به راهمان ادامه دادیم. یکی یکی اجساد را میدیدیم و میرفتیم جلو؛ چرا که احتمال میدادیم آن مجروح از حال رفته باشد.
به یک جسد رسیدیم. یک لحظه دیدم چشمش را باز کرد و سریع بست. جسد سن و سالی نداشت و هنوز صورتش مو در نیاورده بود. به همین جهت فکر کردم ایرانی باشد؛ امّا «نیکدستی» گفت «نه بابا، این عراقی است. مگر لباس عراقی و چهره سیاهش را نمیبینی؟»
حق با او بود. گفتیم «حالا چه کارش کنیم؟» گفت «حالا که برانکارد هم داریم، میبریمش عقب.» هرچه به او گفتیم «بلند شو برویم» اصلاً به روی خودش نیاورد. دستم را گذاشتم روی قلبش که ببینم مرده است یا زنده. قلبش به شدّت میزد؛ طوری که میخواست از قفسه سینهاش بیرون بزند. با عربی دست و پا شکسته گفتم «خائن کلک! بلند شو بریم». اما اصلاً تکان نخورد. مثل این که خیلی اصرار داشت قبول کنیم مرده است. سیلی محکمی زدم توی گوشش؛ تکان نخورد. انگار قصد بلندشدن نداشت. دستش را بالا آوردیم و ولش کردیم. دستش را راست روی هوا نگه داشت.
حسابی خندهمان گرفته بود. این بابا بیشتر به درد سینما و فیلمهای کمدی میخورد تا به درد جبهه و جنگ. چند دقیقه بعد که دستش خسته شد، کمکم رو به پایین آورد. به هر زحمتی بود، او را انداختیم روی برانکارد و با بیسیمها آوردیم عقب. همین که از خاکریز خودمان رد شدیم؛ بچهها ریختند و دورمان را گرفتند. سرباز کمسن و سال عراقی، چشمانش را باز کرد و شروع کرد به فحشدادن به صدام. او را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیمش عقب. همان موقع، اخبار ساعت 8 شب تعداد اسرای گرفته شده را 1520 نفر اعلام کرد. نیکدستی گفت: «1521 نفر».
[ یک شنبه 28 تیر 1394 ] [ 6:44 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
کتاب «راز درخت کاج» زندگی شهید 14 ساله «زینب کمایی» را به نقل از مادرش روایت میکند که با توجه به فعالیتهای انقلابیاش، توسط منافقان به شهادت میرسد؛ این کتاب از جمله کتابهای به نگارش در آمده «معصومه رامهرمزی» است.
مینا کمایی خواهر شهید «زینب کمایی» در گفتوگو با فارس با اشاره به معرفی شهدای دانشآموز به ویژه شهید کمایی در مدارس کشور اظهار داشت: زینب دختر نوجوان و مؤمنی بود که میتواند الگوی مناسبی برای هم سن و سالان خودش باشد؛ مدارس میتوانند به صورت مسابقه کتابخوانی و هر شیوه مناسب دیگری بچهها را تشویق به خواندن کتاب «راز درخت کاج» کنند. البته برخی از دانشآموزان مدارس بعد از مطالعه این کتاب، از نویسنده و خانواده شهید دعوت کردند تا از نزدیک آنها را ملاقات کنند.
وی ادامه داد: زینب، دختر فعال در زمینههای مختلف فرهنگی و اجتماعی بود که با خداوند ارتباط نزدیکی داشت؛ او خودش را از گناه دور میکرد؛ لذا معرفی زینب و شهدای زن میتواند برای عده بسیاری از جوانان و نوجوانان این نسل و نسلهای آینده تأثیر گذار باشد.
کمایی یادآور شد: بنده در مدرسهای، دینی و قرآن تدریس میکردم؛ وقتی سر کلاس وقایع جبهه و داستان زینب را برای دانشآموزان شرح میدادم، اشک در چشمهای بچهها حلقه میزد؛ برخی از بچهها میگفتند بعد از این بیشتر به نمازهایمان اهمیت میدهیم.
این خواهر شهید افزود: اینها تأثیر بیان سیره شهدا به دانشآموزان بود؛ وقتی کار هدفمند و درست در مدارس انجام بگیرد، برنامهریزی صحیح و بدون اجبار انجام شود، میتواند مثمر ثمر باشد.
وی درخصوص نیاز جامعه امروز برای معرفی شهدای زن و شهیده «زینب کمایی» گفت: زینب تمام کارهایش را برای خدا انجام میداد؛ او همیشه خداوند را ناظر اعمالش میدانست؛ طبیعتاً وقتی انسان، خداوند را ناظر بر اعمال خود بداند، خطا نمیکند. وقتی زینب بر بالای تمام دفترهایش و روی دیوار اتاقش مینوشت «او میبیند»، از او میپرسیدیم: «چرا این جمله را مینویسی؟» پاسخ میداد: «مینویسم که یادم نرود، خداوند در تمام لحظات مرا میبیند».
کمایی خاطرنشان کرد: متأسفانه در گذر زمان از خداوند دور میشویم که این دور شدن از خدا، دور شدن از مردم را هم به دنبال دارد؛ واژههای ایثار و فداکاری، کلیشهای شده و به زیبایی قبل نیست؛ چرا که این واژهها را در عمل پیدا نمیکنیم؛ اما زینب در عمل خدا را میدید؛ با وجود اینکه او فرسنگها از جبهه دور بود، قبل اینکه برای آخرین بار به مسجد برود، غسل شهادت کرد و حتی قبل از شهادت گفته بود: «خانه خود را ساختم باید بروم»؛ او رفت و توسط منافقین به شهادت رسید. اینها نکتههای مهمی است که باید به دانشآموزان یاد داد تا از این تهاجمات فرهنگی دشمنان، محفوظ بمانند.
[ یک شنبه 28 تیر 1394 ] [ 6:44 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
صدام از حاضران خواست از قهرمانیهای خود سخن بگویند که هر یک، از قهرمانیهای دروغین و جعلی سخن ساز کردند. صدام هم میشنید و تو گویی که فرمانده استراتژیک باشد، به بررسی می پرداخت.
[ یک شنبه 28 تیر 1394 ] [ 6:44 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ یک شنبه 28 تیر 1394 ] [ 6:43 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ یک شنبه 28 تیر 1394 ] [ 6:43 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
قبل تر هم گفته شد که جبهه در دوران دفاع مقدس فقط تک بعدی (مثلا نظامی گری) نبود و به تمام معنی یک زندگی بود با همه خنده ها، ناراحتی ها، درس خواندن ها، کار کردن ها، عبادت ها، ورزش ها و ...
حاج همت گفت: بفرمائید، چه دلخوری!...
امیر عقیلی گفت: حاجی شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی.
رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی بخدا ما خیلی دل مان میاد. حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آرو آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوائی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند. ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم.
آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند؛
اول رگبار می بندند.
بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.
یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوائی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.
این را که حاجی گفت: بمب خنده بود که توی قرارگاه منفجر شد. حالا نخند کی بخند.....
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
شهید حسن فتاحی معروف به حسن امریکایی یا حسن سر طلا...بیسیم چی گردان غواص لشکر امام حسین .... معروف به حسن سر طلا... منطقه نهر خین عملیات کربلای چهار به شهادت رسید ... پیکر مطهرش هنوز هم برنگشته .... این اخرین عکس حسن هست ...
" بیسیم چی ها بی سیم و زر بودند....
بیسیم چی ها بی سیم سیمشان وصل بود ... "
برای شادی روحش صلوات
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب