دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

شايد اين «سفر» مرا «رفيق» شهيدان كند

سال 1359 بود كه اسماعيل اسكندري عازم جبهه شد. خيلي‌ها از شجاعت و فداكاري‌اش در عمليات خيبر سخن مي‌گفتند. برادرش ابراهيم كه انساني وارسته و خالص، سرشار از ايمان و معنويت و مظلوميت، در اين عمليات مفقودالاثر شد. (كه پس از گذشت چند سال جنازة مطهرش به آغوش خانواده بازگشت). اسماعيل معتقد بود كه جنگ انسان را به خدا نزديك‌تر مي‌كند و براي دفاع از انقلاب و تبعيت از رهبري با اخلاصي والا به جنگ مي‌رفت و هرگز ترسي به دل راه نمي‌داد.

سال 1359 بود كه اسماعيل اسكندري عازم جبهه شد. خيلي‌ها از شجاعت و فداكاري‌اش در عمليات خيبر سخن مي‌گفتند. برادرش ابراهيم كه انساني وارسته و خالص، سرشار از ايمان و معنويت و مظلوميت، در اين عمليات مفقودالاثر شد. (كه پس از گذشت چند سال جنازة مطهرش به آغوش خانواده بازگشت). اسماعيل معتقد بود كه جنگ انسان را به خدا نزديك‌تر مي‌كند و براي دفاع از انقلاب و تبعيت از رهبري با اخلاصي والا به جنگ مي‌رفت و هرگز ترسي به دل راه نمي‌داد.

در عمليات كربلاي پنج، در نبردي نابرابر با نارنجك يك مزدور عراقي مجروح گرديد كه همرزمانش شبانه، پيكرش را از منطقه خارج نموده و سرانجام در بيمارستاني در مشهد مقدس پس از ديدن صورت پدر، روح ملكوتي‌اش عروج نمود و جسم مطهرش پس از طواف بر گرد حرم امام هشتم، در زادگاهش، شهر كيان با استقبالي بي‌نظير به خاك سپرده شد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 00:16:28.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:02 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سفر حج

سفر حج ، میقات با خدای عشق با پای دل راه سخت صفا و مروه را پیمودن کار عاشقان است. بین آنکه دلش مشتاق باشد،‌ با آنکه پایش مشتاق باشد فاصله‌ای است به وسعت آسمان تا زمین. مرتضی که از این سفر بازگشت،‌ به دیدارش رفتیم، در عرفات گم شده بود، می‌گفت: «آنقدر گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پیدا کنم. خیلی برایم عجیب بود. من که گم بشوم دیگر چه توقعی ازآن پیرمرد روستایی است.» سفر حج ، میقات با خدای عشق با پای دل راه سخت صفا و مروه را پیمودن کار عاشقان است. بین آنکه دلش مشتاق باشد،‌ با آنکه پایش مشتاق باشد فاصله‌ای است به وسعت آسمان تا زمین. 
مرتضی که از این سفر بازگشت،‌ به دیدارش رفتیم، در عرفات گم شده بود، می‌گفت: «آنقدر گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پیدا کنم. خیلی برایم عجیب بود. من که گم بشوم دیگر چه توقعی ازآن پیرمرد روستایی است.» 
لبخندی بر لبانش نشست و ادامه داد: «بعد یادم آمد که ای بابا! حدیث داریم که هرکس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است.» 
صحرای عرفات، حضور صاحب‌الزمان (عج) و دل بی‌قرار آوینی، اگر تمام اشک‌هایش در جبهه بی‌شاهد بود،‌ آنجا که دیگر مولایش دل بی تاب سید را می‌دید. آنجا که حجه‌بن‌الحسن(عج) اشک را از روی گونه‌های مردان خدا پاک می‌کند، دستانش را می‌گیرد،‌ تا راه را گم نکند سیدی دست در دست سیدی والامقام هفت وادی عشق را با پای جان می‌دود. 
منبع: همسفر خورشید 
راوی:‌ شهید سید مرتضی آوینی

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 00:19:06.

 


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:02 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پارتی بازی

از شدت عصبانیت دستانم می لرزید. صورتم سرخ شده بود. کاغذ را برداشتم. لرزش قلم بر روی کاغذ و نوشته‌ای تیره بر روی آن اعترافی از روی نادانی به سیدی بزرگوار به خانه رفتم خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم از شدت عصبانیت دستانم می لرزید. 
صورتم سرخ شده بود. 
کاغذ را برداشتم. 
لرزش قلم بر روی کاغذ و نوشته‌ای تیره بر روی آن 
اعترافی از روی نادانی به سیدی بزرگوار 
به خانه رفتم 
خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم 
در عالم رؤیا 
صدیقه طاهره را دیدم، زهرای اطهر(س) در مقابلم ایستاد. 
از مشکلاتم گفتم و سختیهای مجله سوره 
حضرت فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟ 
و باز گلایه از سید مرتضی و حوزه هنری 
دوباره فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟ 
و سومین بار ازخواب پریدم 
غمی بزرگ در دلم نشست، کاش زمین مرا می‌بلعید و زمان مرا به هزاران سال پیش‌تر پرت می‌کرد. 
مدتی بعد نامه‌ای به دستم رسید :«یوسف جان! دوستت دارم، هرجا می خواهی بروی برو،‌ هرکاری می خواهی انجام بده، ولی بدان برای من پارتی‌بازی شده است،‌ اجدادم هوایم را دارند» 
ساعتی بعد در مقابلش ایستادم. 
سید جان! پیش از رسیدن نامه خبر پارتی بازی‌ات راداشتم.
راوی: برادر یوسفعلی میر‌شکاک

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 00:20:47.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:02 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

راز چشمان سید مرتضی

مرتضی دلخسته بود. این اواخر خنده‌های همیشگی‌اش را نداشت، در سال‌های بعد از انقلاب جز پس از رحلت حضرت امام (ره) هرگز او را اینچنین در پیله تنهایی و اندوه ندیده بودم، ما به حسب گمگشتگی در عادات عالم ظاهر، او را که اهل عادت نبود نشناختیم، خودیتهای ما حجاب‌هایی بودند که «بی‌خودی او را از چشمانمان پنهان می‌کردند، ما ضعف‌های خود را در آینه وجود او به تماشا نشستیم و زبان به ملامت او گشودیم» مرتضی دلخسته بود. این اواخر خنده‌های همیشگی‌اش را نداشت، در سال‌های بعد از انقلاب جز پس از رحلت حضرت امام (ره) هرگز او را اینچنین در پیله تنهایی و اندوه ندیده بودم، ما به حسب گمگشتگی در عادات عالم ظاهر، او را که اهل عادت نبود نشناختیم، خودیتهای ما حجاب‌هایی بودند که «بی‌خودی او را از چشمانمان پنهان می‌کردند، ما ضعف‌های خود را در آینه وجود او به تماشا نشستیم و زبان به ملامت او گشودیم» 
عافیت 
طلبان توهمات خویش را متظاهر در وجود کسی تشخیص دادند که نه فقط در روزگار جنگ فرزند جبهه بود که در این روزگار هم که از ارزش‌های جنگ جز خاطره‌ای گنگ نماند،‌ «روایت فتح» می‌ساخت. 
و وای بر ما اگر با این شتاب به چنبره عقل‌های عادت‌زده خود گرفتار آییم و بار دیگر به بهانه آشنایی با او،‌ از خود بگوئیم و به بهانه بیان رنج او،‌ درد خود را بازگوئیم.
راوی: همسر شهید

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 00:21:39.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:02 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

حج و تولدی دوباره

تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربی‌ها پدر‌ ما را در آوردند. کاخ ساخته‌اند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنی‌هاشم را خراب کرده‌اند. کاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمی‌دانم اما احساس می‌کنم این‌بار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم. تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربی‌ها پدر‌ ما را در آوردند. کاخ ساخته‌اند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنی‌هاشم را خراب کرده‌اند. کاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمی‌دانم اما احساس می‌کنم این‌بار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم. 
این‌بار هیجان عجیبی داشت. 
با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم که ای کاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسه‌ای که در اینها می‌دیدم. به یکی از جانبازانی که نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یک بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یک‌بار دیگر می‌خواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمی‌خواهم فکر بکنم. بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدم‌هایی در این دنیا زندگی می‌کنند ما کجا، اینها کجا»

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 00:22:24.

 


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:01 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

امدادگری

سال1360 دردهلاویه امدادگربودم.نیم ساعتی از عملیات آزادسازی بستان می گذشت که سیل مجروحان به محل اورژانس روانه شد.دربین شلوغی رفت وآمد آدم ها وآمبولانس ها،مجروحی توجهم را جلب کرد.سنی کمتر ازچهارده سال داشت وهردوپایش به شدت مجروح شده بود.خون زیادی ازبدنش می رفت. سال1360 دردهلاویه امدادگربودم.نیم ساعتی از عملیات آزادسازی بستان می گذشت که سیل مجروحان به محل اورژانس روانه شد.دربین شلوغی رفت وآمد آدم ها وآمبولانس ها،مجروحی توجهم را جلب کرد.سنی کمتر ازچهارده سال داشت وهردوپایش به شدت مجروح شده بود.خون زیادی ازبدنش می رفت.می گفتند شنی تانک ازروی پایش رد شده است!سراسیمه رفتم سراغش تا به هروسیله ممکن خون به اوتزریق کنم.پاهایش آش ولاش بود.رگ دست هایش نیز به علت خونریزی زیاد پیدا نمی شد.رفته رفته حالش بدترمی شد وهیچ کاری ازدست ما بر نمی آمد.درهمان حال دیدم زیر لب دارد زمزمه می کند.گوشم را به دهانش نزدیک کردم.باسروچشم اشاره ای کرد وچیزی گفت.باز متوجه نشدم حدس زدم حتمأ آب می خواهد.چون طبیعی بود که درآن حال خیلی تشنه باشد.به سرعت برایش آب آوردم.اما او ازخوردن امتناع کرد وباز چیزهایی گفت.این بار خیلی دقت کردم.او با صدایی بریده ولرزان گفت:*مرا به قبله کن.*خواسته اش را اجابت کرده ونشستم به تماشا.اوتکبیرگفت وشروع کرد به خواندن نماز.درآن حال احساس می کردم نه دربرابر نوجوانی چهارده ساله،بلکه در برابریک کوه نشسته ام.مجروهان دیگر مرا به سوی خود فرا خواندند.رفتم به بالینشان؛اما همه دلم پیش آن چهارده ساله بود.درکوچکترین فرصتی که به دستم رسید.باز آمدم به بالینش.*اودر حال نماز به شهادت رسیده بود.!*

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 00:27:11.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:01 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 عملیات خیبر بود. من هم به عنوان خبرنگار به منطقه اعزام شده بودم. عملیات که تمام شد به ما گفتند چند روز دیگر بمایند ممکن است عملیات ادامه پیدا کند. در آن چند روزی که در منطقه بودیم عملا کار زیادی نداشتیم .  معمولا هر روز از پل معلقی که در حال ساخت بود دیدن می کردم.  

 عملیات خیبر بود. من هم به عنوان خبرنگار به منطقه اعزام شده بودم. عملیات که تمام شد به ما گفتند چند روز دیگر بمایند ممکن است عملیات ادامه پیدا کند. در آن چند روزی که در منطقه بودیم عملا کار زیادی نداشتیم .

 معمولا هر روز از پل معلقی که در حال ساخت بود دیدن می کردم.  

پیشرفت سریع پل برایم خیلی جالب و در عین حال افتخار آمیز بود. دو روز بعد از عملیات کنار پل در حال احداث، نشسته بودم و در حال خوردن کمپوت صلواتی بودم که در فاصله حدود150 متری، کنار نیزار ها ، یکباره تعدادی از رزمنده ها در یک نقطه جمع شدند. 

 معلوم بود یک اتفاقی رخ داده است . به سرعت خودم را به محل رساندم. بچه بسیجی ها یک اسیر عراقی پیدا کرده بودند که 48 ساعت بعد از پایان عملیات خیبر خود را تسلیم کرده بود. به نظرم آمد باید آدم مهمی باشد که 48 ساعت بدون آب و غذا خود را پنهان کرده است . ترکش خورده بود و لباسش آغشته به خونهای خشک شده ای بود که در این مدت از بدنش خارج شده بود. می خواستم با او مصاحبه کنم .  

اما نمی شد. طرف هم خیلی ترسیده بود هم از شدت ضعف ناشی از خونریزی و گرسنگی نای حرف زدن نداشت . از بسیجی ها خواهش کردم کنار بروند و او را به خودرو لندکروزی که در اختیارم بود هدایت کردم. می خواستم هرچه سریعتر با او مصاحبه کنم تا هم وظیفه کاری ام را تمام کرده باشم هم حس کنجکاوی خودم را ارضاء. وقتی داخل ماشین نشست رزمنده ها دور ماشین جمع شده و دست های خود را دور صورت گرفته و به شیشه ماشیین چسبانده بودند تا ببیند داخل لندکروز ما چه می گذرد. 

 اسیر بیچاره وقتی صورتها و دماغهای پهن شده را می دید بیشتر می ترسید. خوب طبیعی بود که در این شرایط امکان مصاحبه وجود نداشت.  

به راننده گفتم حرکت کن . حرکت کرد و از اسیر دستگیر شده فقط گردو خاکی باقی ماند. بسیجی ها اما از اینکه اسیرشان را برده ام نگران نشدند. می دانستند که جای دوری نمی رود. وقتی کمی دور شدیم و اوضاع آرام شد کمی سوهان ، انار ، آب میوه و خوراکی های صلواتی ای که ذخیره کرده بودیم را به او دادیم و او هم با ولع  می بلعید.  

وقتی کمی انرژی گرفت با کمک مترجمی که همراهم بود مصاحبه شروع شد. می گفت سرباز احتیاط است و دوسالی است که سربازی اش تمام شده ولی هنوز ترخیص نشده است. ترکش به باسن اش اصابت کرده بود و درد زیادی داشت .  

سواد و کمالی هم نداشت . فقط از ترس خود را پنهان کرده بود. راست یا دروغ ، چیز هایی گفت که برای خبر سازی مناسب نبود و مصاحبه به درد بخوری از آب درنیامد. اورا تحویل یکی از کمپهای اسرا دادیم و رفتیم پی سورچرانی خودمان  در ایستگاه های صلواتی جبهه . کار دیگری نداشتیم. دو روز بعد ، از خبرنگاران خارجی و داخلی دعوت کرده بودند که برای پوشش خبری به منطقه بیایند . اسرا را در یک محوطه بسیار وسیع به خط کرده ، نشانده بودند. یادم نیست چند اسیر بود ولی باید سه چهار هزار نفری می شدند. همه شان نگران . 

خبرنگاران که به محل رسیدند شروع به تهیه عکس و فیلم و خبر کردند.  

من هم لابلای اسرا دنبال سوژه می گشتم که ناگهان یکی از اسرا از فاصله حدود صد متری برایم دست تکان د اد و با فریاد گفت:  " سلام علیکم " .  

همان سربازی بود که دور وز پیش به کمپ تحویل داده بودم . من هم دستی برایش تکان دادم و گفتم سلام علیکم. عربی همینقدر بلد بودم . 

 ولی دلم می خواست از او دلجویی کنم . می خواستم از او حال جراحتی که در باسنش بود بپرسم . برای اینکه در آن محیط باز و پر هیاهو صدا به او برسد فریاد زدم " کیف ماتحتک؟ " ناگها ن تمام اسرایی که صدای مرا شنیدند با همه نگرانی و دلهره ای که داشتند قهقهه زدند و تا دقایقی صدای خنده آنان قطع نمی شد. نمیدانستم چه باید بکنم . 

 ولی فضا به گونه ای بود که فهمیدم گاف بدی داده ام . بعد از برنامه انتقال اسرا از مترجم پرسیدم چرا اینقدر اسرا به من خندیدند؟ گفت تو به جای عبارت کیف ما تحتک باید می گفتی کیف جراحتک ؟ خلاصه انکه بی سوادی ما کلی روحیه اسرا را عوض کرد. خوب گاهی سواد کارساز است وگاهی بی سوادی.

 یادش بخیر چه روزهای سخت و قشنگی بود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 18:13:17.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:01 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

منطقه‌ي عملياتي فتح‌المبين‌

آقاتقي در همه‌ي عمليات‌هاي سپاه اسلام، از ثامن الائمه گرفته و پيش از آن، تا كربلاي پنج و بعد از آن حضور داشت. اما بهتر است كه از فتح المبين بگوييم، از آن فتح بزرگ و از آن پنجاه و پنج هزار نفر اسيري كه رفته رفته سراب توهمات خويش را ترك مي‌كردند و پاي به عالم واقعيت مي‌نهادند. آقاتقي در همه‌ي عمليات‌هاي سپاه اسلام، از ثامن الائمه گرفته و پيش از آن، تا كربلاي پنج و بعد از آن حضور داشت. اما بهتر است كه از فتح المبين بگوييم، از آن فتح بزرگ و از آن پنجاه و پنج هزار نفر اسيري كه رفته رفته سراب توهمات خويش را ترك مي‌كردند و پاي به عالم واقعيت مي‌نهادند. به‌راستي اگر آن شبكه‌ي گسترده‌ي راه‌هايي كه دويست كيلومتر فاصله را با هفتاد دهنه پل يك متري تا چهل متري، از فراز ارتفاعات و دل دره‌ها و رودخانه‌ها، از «پاعلم» به طرف ارتفاعات«دالپري» طي مي‌كرد و رزمندگان اسلام را به پشت لشكريان دشمن و بالاي سر مركز فرماندهي آنها مي‌رساند، احداث نشده بود، آيا اين فتح بزرگ امكان داشت؟ جواب اين پرسش اين است: خير. آيا اين بيانگر عظمت كاري كه سيد محمد تقي رضوي و همرزمانش در جبهه انجام مي‌دهند، نيست؟ 

فتح المبين نخستين عملياتي بود كه در آن مسئوليت مهندسي _ رزمي به طور رسمي و كتبي به جهاد سازندگي واگذار شده بود. در اين عمليات ده ستاد مهندسي جهاد سازندگي كه هر كدام در سطح خدمات مهندسي يك لشكر عمل مي‌كردند، با تعدادي بيش از پنج هزار و پانصد جهادگر، نزديك به هزار كيلومتر راه، پانصد كيلومتر خاكريز، صد و سي پل، يازده باند هلي‌كوپتر و ده اورژانس مجهز به اتاق عمل، آب لوله‌كشي و برق و چهارده حمام صحرايي احداث كردند. از شبكه‌ي گسترده‌ي جاده‌هاي پاعلم به ارتفاعات دالپري كه بگذريم، بايد از جاده‌ي رقابيه به ذليجان سخن گفت، جاده‌اي كه از دل ارتفاعات سنگي ميشداغ و از ميان تپه‌هاي رملي، به طول بيست كيلومتر، در كم‌تر از يك ماه احداث شد و امكان ترابري و نفوذ سپاه اسلام را به پشت تنگه‌ي رقابيه، يعني عمق سپاه دشمن و مجاورت مركز فرماندهي آنها فراهم آورد. 

آقاتقي اگرچه همواره از دوربين مي‌گريخت، اما اين بار صبورانه نشست و سخن گفت و  اجازه داد تا چشم دوربين به چهره‌ي زيبا و نوراني او خيره شود و جلوه‌ي آن را در خاطره‌ي مستطيل خويش نگاه دارد. 

آقاتقي اجر خود را آنچنان كه شايسته بود از خدا گرفت، اما مسئوليت خونخواهي او آنچنان كه سردار اسلام برادر مرتضي قرباني فرمانده رشيد لشكر ٢٥ كربلا گفت، بر گردن ماست. از فاو تا قله‌ي پربرف كلاشين در شمال غرب، رو به روي اشنويه و پيرانشهر، هر جا كه بروي، آثاري شگفت‌انگيز از وجود پربركت آقاتقي را خواهي يافت و همان‌طور كه برادر فروزش مي‌گويد، سخن گفتن درباره‌ي آقاتقي، ما را از سخن گفتن درباره‌ي مهندسي _ رزمي بي‌نياز مي‌دارد، چرا كه مهندسي _ رزمي همزاد با سيد محمد تقي رضوي است و حيات و گسترش خويش را مديون اوست.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 18:15:10.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:01 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطره ای از حاج احمد متوسلیان

حاج احمد با همان عصایی که زیر بغل داشت آمد روی چهارپایه ایستاد و پشت میکروفن قرار گرفت. لحظه‌ای در سکوت با دقت به چهره‌های بچه‌ها نگاه کرد و بعد گفت: برادران! ما وقتی از تهران آمدیم، قول دادیم تا خرمشهر را از دست دشمن نگیریم، باز نگردیم. الان دشمن حالت انفعالی پیدا کرده است. ان شاءاللّه با انجام مرحله بعدی این عملیات ضربه محکمی به او وارد می‌آوریم و با ابتکار عمل در جبهه، کار دشمن را تمام و خرمشهر را آزاد خواهیم کرد.

حاج احمد با همان عصایی که زیر بغل داشت آمد روی چهارپایه ایستاد و پشت میکروفن قرار گرفت. لحظه‌ای در سکوت با دقت به چهره‌های بچه‌ها نگاه کرد و بعد گفت:

برادران! ما وقتی از تهران آمدیم، قول دادیم تا خرمشهر را از دست دشمن نگیریم، باز نگردیم. الان دشمن حالت انفعالی پیدا کرده است. ان شاءاللّه با انجام مرحله بعدی این عملیات ضربه محکمی به او وارد می‌آوریم و با ابتکار عمل در جبهه، کار دشمن را تمام و خرمشهر را آزاد خواهیم کرد.

برادران! تا به حال چندین بار از قرارگاه نصر به تیپ ما دستور داده‌اند که بکشید عقب، ولی ما این کار را نکردیم. چون می‌دیدیم که روحیه شما خیلی بالاست و با آنکه هر لحظه امکان دارد ارتش عراق شما را مورد حمله گاز انبری قرار بدهد، با این حال شما خوب مقاومت می‌کنید. دشمن با این همه پاتکی که کرده، حتی نتوانسته یک قدم جلو بیاید.

ما قصد داریم تا چند روز دیگر خرمشهر را آزاد کنیم. شنیده‌ام بعضی‌ها حرف از مرخصی و تسویه زده‌اند. بابا! ناموس شما را برده‌اند – مقصود حاجی، خرمشهر بود – همه چیز شما را برده‌اند! شما می‌خواهید بروید تهران چه کار کنید؟ همه حیثیت ما این جا در خطر است. شما بگذارید ما برویم با آب اروند رود وضو بگیریم و نماز فتح را در خرمشهر بخوانیم، بعد که برگشتیم خودم به همه تسویه می‌دهم.

الان وضع ما عین زمان امام حسین (علیه السلام) است. روز عاشوراست! بگذارید حقیقت ماجرا را بگویم. ما الان دیگر نیروی تازه نفس نداریم. کل قوای ما در این زمان، فقط همین شماها هستید و دشمن هم از این مسئله اطلاع ندارد. در مرحله بعدی عملیات با استفاده از شما می‌خواهیم خرمشهر را آزاد کنیم.

مطمئن باشید اگر الان نتوانیم این کار را انجام بدهیم، هیچ وقت دیگر موفق به انجام آن نخواهیم شد. بسیجی‌ها! شما که می‌گویید اگر ما در روز عاشورا بودیم به امام حسین(علیه السلام) و سپاه او کمک می‌کردیم، بدانید، امروز روز عاشوراست.

حاج احمد یک نگاه پر از لطفی به برادران که اکثراً با سر و صورت و دست و پای زخمی روبروی او به خط شده بودند کرد و ادامه داد: به خدا قسم من از یک یک شما درس می‌گیرم. شما بسیجی‌ها برای من و امثال من در حکم استاد و معلم هستید.

من به شما که با این حالت در منطقه مانده‌اید حجتی ندارم. می‌دانم تعداد زیادی از دوستان شما شهید شده‌اند. می‌دانم بیش از ۲۰ روز است دارید یک نفس و بی‌امان در منطقه می‌جنگید و خسته‌اید و شاید در خودتان توان ادامه رزم سراغ ندارید. ولی از شما خواهش می‌کنم تا جان در بدن دارید، بمانید تا که شاید به لطف خدا در این مرحله بتوانیم خرمشهر را آزاد کنیم…

در آخر صحبت‌هایش، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، گفت: خدایا! راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنابراین است که خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ حاج احمد را برسان!

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 18:24:13.


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:00 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

3 خاطره از شهید مهدی باکری

مادرم نمی گذاشت ما غذا درست کنیم پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب می شد، ناراحت می شد.تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم. شب اولیکه تنها شدیم، آمد خانه و گفت « ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچه ها میخوان بیان دیدن . می تونی شام درست کنی؟» کته ام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوست هاش. گفت « خانم من آش پزیش حرف نداره ، فقط برنج این دفعه ای خوب نبوده وا رفته.»

مادرم نمی گذاشت ما غذا درست کنیم پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب می شد، ناراحت می شد.تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم. شب اولیکه تنها شدیم، آمد خانه و گفت « ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچه ها میخوان بیان دیدن . می تونی شام درست کنی؟» کته ام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوست هاش. گفت « خانم من آش پزیش حرف نداره ، فقط برنج این دفعه ای خوب نبوده وا رفته.»

 

شهردار که بود ، به کار گزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سرو صدا، طوری که خودشان نفهمند.

 

حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند. مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند. رفتیم خانه شان ؛ بیرون شهر. بهم گفت « همین جا بشین من می آم.» دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست. داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های ناتنیش را . گفت « من این جا دیر به دیر می آم. می خوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم.»

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 18:26:24.

 


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 4 خرداد 1396  ] [ 12:00 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ 8 ] [ 9 ] [ 10 ] [ > ]