حسین، آلبومی از عکسهای برادر شهیدش را در قفسه مغازه نگهداری میکند، دست چپش را به پشت سر دراز میکند و میگوید: هر عکس محسن یک خاطره و یک لبخند است.
ادامه مطلب
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
قُصَی شیخ علی العُرَیبی جانباز بحرینی در جریان جنگ تحمیلی ایران مجروح میشود. او از خاطرات خود از شهادت سرباز عراقی که عضو سپاه ایران بود میگوید. العریبی یکی از بسیجیان حاضر در جنگ ۳۳ روزه لبنان نیز بوده است.
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
تنها یکسال از ازدواج من و علیرضا میگذشت که شهید موحد دانش به شهادت رسید و در این مدت هم ایشان اغلب در جبهه بود. یعنی جمعاً ما یک ماه هم در کنار هم نبودیم.
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مادر جانباز شهید «روبرت آودیسیان» میگوید: 27 سال پرستار پسرم بودم و فقط میخواستم سلامتیاش را به دست بیاورد؛ احساس میکردم بعد از شهادت او زنده نمیمانم، اما خداوند کمکم کرد.
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یک بار در حین دعا کردن به دعایش گوش میکردم و چون تاب و تحمل دوری اش را نداشتم محکم به پنجره اتاق زدم که چرا اینگونه دعا میکنی. شیشه شکست و دستم زخمی شد. او با دیدن من ناراحت شد و آمد و با پارچهای دستم را بست و گفت: مادر چرا این کار را کردی؟ گفتم: چون…
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، به فاصله کوتاه از خاتمه عملیات رمضان بود که فرمانده جوان تیپ محمدرسول الله(ص) خبر خوشی را از پشت جبهه دریافت کرد؛ شهید «محمدابراهیم همت» برای اولین بار پدر شده بود. روایت همسر شهید همت پیرامون این واقعه به نقل از «ماه همراه بچههاست» در ادامه میآید:
کمی پس از عملیات رمضان بود که اولین بچهمان به دنیا آمد؛ اسم او را محمدمهدی گذاشتیم، صبح روزی که مهدی داشت، متولد میشد؛ حاجی که در راه عزیمت از خوزستان به سمت تهران بود، از قم تماس گرفت و جویای حال ما شد؛ من در شهرضا بودم؛ با آن که به خاطر وضع حمل حال مناسبی نداشتم، از مادر حاجی خواستم تا به او حرفی نزند.
نمیخواستم سبب نگرانی حاجی بشود؛ همان روز، محمدمهدی به دنیا آمد و در تماس بعدی حاجی، خبر تولد بچه را به او دادند.
سپیده صبح بود که او خودش را به شهرضا رساند و از سلامتی من و مهدی خوشحال شد؛ من در بستر دراز کشیده بودم و مهدی کنارم خوابیده بود. حاجی که وارد اتاق شد، سریع رفت وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و سجده شکر مفصلی هم کرد. بعد آمد پیش من، بچه را در آغوش گرفت؛ از او پرسیدم: «این دیگر چه سری داشت؟» با خنده گفت: «اول شکر نعمتاش را به جا آوردم، حالا هم از خود نعمت بهره میبرم» و صورت مهدی را بوسید. مهدی بدنی ضعیف و لاغر داشت، به طوری که در زنده ماندنش تردید داشتیم.
یکی دو روز بعد از آمدن حاجی، مهدی دچار کسالت شد؛ نگران شدم؛ به انتظار آمدن حاجی از مراسم سخنرانی و برنامههایی که آن روز درگیر آن شده بود، نشستم؛ آمدنش به درازا کشید؛ وقتی هم آمد بسیار خسته بود؛ حال حرف زدن نداشت؛ میگفت: «پنج و شش جا سخنرانی داشته است».
بلافاصله مهدی را برداشتیم و روانه درمانگاه شدیم؛ زمانی که مهدی را روی دست گرفته بود، نگاهی به چهرهاش انداخت و به من گفت: «به نظر تو خدا این بچه را برای ما نگه میدارد یا نه؟» این جمله را که میگفت، بغض گلویش را گرفته بود؛ به درمانگاه رسیدیم. دکتر، حال مهدی را مناسب تشخیص داد؛ هر دو خوشحال به خانه بازگشتیم و همان روز عصر حاجی بار دیگر راهی جنوب شد.
چهل روز از تولد مهدی میگذشت، دوری از حاجی برایم سخت شده بود؛ وقتی برای سرکشی به ما آمد، به او گفتم: «نبودن تو را خودم تحمل میکنم اما دلم میخواهد لااقل تا زمانی که زنده هستی، سایه پدر بالای سر بچه باشد». حاجی همان موقع تصمیم گرفت من و مهدی را در سفر بعدی با خود ببرد. این بار نیز مقصد ما خوزستان بود؛ یک راست به سمت اهواز رفتیم؛ روزهای آخر آذرماه بود و هوا بسیار سرد؛ از طرفی هم شهر دائم در معرض حملات هوایی و موشکی دشمن بود؛ عموی حاجی همراه با خانوادهاش در اهواز سکونت داشتند؛ این شد که رفتیم و چند روزی را در منزل آنها سپری کردیم.
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
تنها یکسال از ازدواج من و علیرضا میگذشت که شهید موحد دانش به شهادت رسید و در این مدت هم ایشان اغلب در جبهه بود. یعنی جمعاً ما یک ماه هم در کنار هم نبودیم.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
چندقدم که رفت برگشت ، گفتند ترسیده!
پوتین ها شو داد به یکی ازبچه ها و گفت: تازه از گردان گرفتم ؟! حیفه ! بیت الماله
و پابرهنه رفت ...............................................................................
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب