دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

حسین، آلبومی از عکس‌های برادر شهیدش را در قفسه مغازه نگهداری می‌کند، دست چپش را به پشت سر دراز می‌کند و می‌گوید: هر عکس محسن یک خاطره و یک لبخند است.

 

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

نقطه شروع
خاطره ای کوتاه از شهید حسن شفیع زاده 
 
تدارکات، یک تلویزیون بهش داد، قبول نکرد مسئول تدارکات، تلویزیون را پشت ماشینش گذاشت شفیع زاده هم تلویزیون رو از ماشین برداشت و گذاشت رو زمین گفتم چرا این هدیه راقبول نمیکنی؟ گفت :"میدونی، ناخالص بودن عمل، نقطه شروعی داره، من نخواستم این عمل نقطه شروعی در زندگی من باشه میخوام ذره‌ای ناخالصی در عملم نباشه ...

نگارنده : fatehan1 در 1392/5/15 12:25:9

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

قُصَی شیخ علی العُرَیبی جانباز بحرینی در جریان جنگ تحمیلی ایران مجروح می‌شود. او از خاطرات خود از شهادت سرباز عراقی که عضو سپاه ایران بود می‌گوید. العریبی یکی از بسیجیان حاضر در جنگ ۳۳ روزه لبنان نیز بوده است. 


ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

تنها یک‌سال از ازدواج من و علیرضا می‌گذشت که شهید موحد دانش به شهادت رسید و در این مدت هم ایشان اغلب در جبهه بود. یعنی جمعاً ما یک ماه هم در کنار هم نبودیم. 

 
 

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مادر جانباز شهید «روبرت آودیسیان» می‌گوید: 27 سال پرستار پسرم بودم و فقط می‌خواستم سلامتی‌اش را به دست بیاورد؛ احساس می‌کردم بعد از شهادت او زنده نمی‌مانم، اما خداوند کمکم کرد.

 
 
 

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

  یک بار در حین دعا کردن به دعایش گوش می‌کردم و چون تاب و تحمل دوری اش را نداشتم محکم به پنجره اتاق زدم که چرا اینگونه دعا می‌کنی. شیشه شکست و دستم زخمی شد. او با دیدن من ناراحت شد و آمد و با پارچه‌ای دستم را بست و گفت: مادر چرا این کار را کردی؟ گفتم: چون… 


ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روزی که حاج همت بابا شد+عکس
حاجی که وارد اتاق شد، سریع رفت وضو گرفت، دو رکعت نماز خواند و سجده شکر مفصلی هم کرد. بعد آمد پیش من، بچه را در آغوش گرفت.
 

 

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، به فاصله‌ کوتاه از خاتمه عملیات رمضان بود که فرمانده جوان تیپ محمدرسول الله(ص) خبر خوشی را از پشت جبهه دریافت کرد؛ شهید «محمدابراهیم همت» برای اولین بار پدر شده بود. روایت همسر شهید همت پیرامون این واقعه به نقل از «ماه همراه بچه‌هاست» در ادامه می‌آید:

 

کمی پس از عملیات رمضان بود که اولین بچه‌مان به دنیا آمد؛ اسم او را محمدمهدی گذاشتیم، صبح روزی که مهدی داشت، متولد می‌شد؛ حاجی که در راه عزیمت از خوزستان به سمت تهران بود، از قم تماس گرفت و جویای حال ما شد؛ من در شهرضا بودم؛ با آن که به خاطر وضع حمل حال مناسبی نداشتم، از مادر حاجی خواستم تا به او حرفی نزند.

نمی‌خواستم سبب نگرانی حاجی بشود؛ همان روز، محمدمهدی به دنیا آمد و در تماس بعدی حاجی، خبر تولد بچه را به او دادند.

سپیده صبح بود که او خودش را به شهرضا رساند و از سلامتی من و مهدی خوشحال شد؛ من در بستر دراز کشیده بودم و مهدی کنارم خوابیده بود. حاجی که وارد اتاق شد، سریع رفت وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و سجده شکر مفصلی هم کرد. بعد آمد پیش من، بچه را در آغوش گرفت؛ از او پرسیدم: «این دیگر چه سری داشت؟» با خنده گفت: «اول شکر نعمت‌اش را به جا آوردم، حالا هم از خود نعمت بهره می‌برم» و صورت مهدی را بوسید. مهدی بدنی ضعیف و لاغر داشت، به طوری که در زنده ماندنش تردید داشتیم.

یکی دو روز بعد از آمدن حاجی، مهدی دچار کسالت شد؛ نگران شدم؛ به انتظار آمدن حاجی از مراسم سخنرانی و برنامه‌هایی که آن روز درگیر آن شده بود، نشستم؛ آمدنش به درازا کشید؛ وقتی هم آمد بسیار خسته بود؛ حال حرف زدن نداشت؛ می‌گفت: «پنج و شش جا سخنرانی داشته است».

بلافاصله مهدی را برداشتیم و روانه درمانگاه شدیم؛ زمانی که مهدی را روی دست گرفته بود، نگاهی به چهره‌اش انداخت و به من گفت: «به نظر تو خدا این بچه را برای ما نگه می‌دارد یا نه؟» این جمله را که می‌گفت، بغض گلویش را گرفته بود؛ به درمانگاه رسیدیم. دکتر، حال مهدی را مناسب تشخیص داد؛ هر دو خوشحال به خانه بازگشتیم و همان روز عصر حاجی بار دیگر راهی جنوب شد.

چهل روز از تولد مهدی می‌گذشت، دوری از حاجی برایم سخت شده بود؛ وقتی برای سرکشی به ما آمد، به او گفتم: «نبودن تو را خودم تحمل می‌کنم اما دلم می‌خواهد لااقل تا زمانی که زنده هستی، سایه پدر بالای سر بچه باشد». حاجی همان موقع تصمیم گرفت من و مهدی را در سفر بعدی با خود ببرد. این بار نیز مقصد ما خوزستان بود؛ یک راست به سمت اهواز رفتیم؛ روزهای آخر آذرماه بود و هوا بسیار سرد؛ از طرفی هم شهر دائم در معرض حملات هوایی و موشکی دشمن بود؛ عموی حاجی همراه با خانواده‌اش در اهواز سکونت داشتند؛ این شد که رفتیم و چند روزی را در منزل آنها سپری کردیم.


نگارنده : admin2 در 1392/5/17 10:9:25
 

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

گردان پشت میدون مین زمین گیر شد.
چند نفر رفتند معبر بازکنن ، یکیشون 15 ساله بود. 

چندقدم که رفت برگشت ، گفتند ترسیده!
پوتین ها شو داد به یکی ازبچه ها و گفت: تازه از گردان گرفتم ؟! حیفه ! بیت الماله
و پابرهنه رفت ...............................................................................


نگارنده : fatehan1 در 1392/5/16 13:2:17

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

التماس به شهدا...
یکی دو روزی می شد که شهیدی پیدا نکرده بودیم؛ یعنی راستش، شهدا ما را پیدا نکرده بودند. گرفته و خسته بودیم. گرما هم بد جوری اذیتمان می کرد. 

همراه یکی از بچه ها داشتیم از کنار گودال قتلگاه شهدای فکه، که زمانی در زمستان سال 61 عملیات والفجر مقدماتی انجا رخ داده بود، رد می شدیم. ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به خودش جذب کرد. متوجه نشدم چیست ولی احساس کردم چیزی مرا به سوی خود می خواند. ایستادم. نظرم به پشت بوته ای بزرگ جلب شد. همراهم تعجب کرد که کجا می روم.

فقط گفتم: بیا تا بگویم. دست خودم نبود انگار مرا می بردند. پاهایم جلوتر می رفتند. به پشت بوته که رسیدیم، جا خوردم. صحنه خیلی تکان دهنده و عجیبی بود. همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود. ارام بر زمین نشستم و ناخواسته زبانم به «سبحان الله» چرخید. همراهم که متوجه حالتم شد، سریع جلو امد، او هم در جا میخکوب شد.

شخصی که لباس بسیجی به تن داشت، به کپه خاک کنار بوته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود. یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود و دراز کشیده و خوابیده بود. پانزده سال بود که خوابیده بودند. ادم یاد اصحاب کهف می افتاد، ولی اینها«اصحاب رمل»بودند. اصحاب فکه، اصحاب قتلگاه، اصحاب والفجر و اصحاب روح الله.

بدن دومی که سرش را روی پای دوستش گذاشته بود، تا کمر زیر خاک بود. باد و طوفان ماسه ها و رملها را اورده بود رویش. بدن هر دویشان کاملا اسکلت شده بود. ارام در کنار یکدیگر خفته بودند. ظواهر امر نشان می داد مجروح بودند و در کنار تپه خاکی پناه گرفته بودند و همان طور به شهادت رسیده بودند.

ارام و با احترام با ذکر صلوات پیکر مطهرشان را جمع کردیم و پلاکهایشان را هم کنارشان قرار دادیم.

بیل مکانیکی را کار انداختیم. ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایی که می خواستیم خاکهایش را روی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم

راوی : شهید مجید پازوکی

نگارنده : fatehan1 در 1392/5/16 12:50:14

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

تنها یک‌سال از ازدواج من و علیرضا می‌گذشت که شهید موحد دانش به شهادت رسید و در این مدت هم ایشان اغلب در جبهه بود. یعنی جمعاً ما یک ماه هم در کنار هم نبودیم.

 
 

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:46 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 80 ] [ 81 ] [ 82 ] [ 83 ] [ 84 ] [ 85 ] [ 86 ] [ 87 ] [ 88 ] [ 89 ] [ > ]