دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

تفنگداران‌ ویژه آمریکایی با هیکل‌های بزرگ و سلاح‌های مدرن دورتادور شناور ایستاده و همه به طرف من نشانه روی کرده بودند. مردد بودم که طناب را رها کنم یا نه، که در یک لحظه متوجه شدم موهای سرم در دست یک غول آمریکایی است. 


 

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:21 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

یکی از آزادگان در خاطرات خود گفت:‌ بعثی‌ها برای اینکه در آخرین لحظات بتوانند از من اعتراف بگیرند که رادیو متعلق به حاج آقا ابوترابی بوده، به هر روشی دست زدند. 


 

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:21 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

بوی عشق
خاطره ای از سرلشکر شهید حاج احمد کاظمی 

بسم رب الشهدا و الصدیقین
احمد وقتی از یاران شهید خود سخن می گوید
بی تاب می شود وگریه می کند.
آن کلاه پشمی را که کلی خاک بر آن نشسته،می کشد روی پیشانی تا ابروها
و بعد از ته دل آهی می کشد که دل را آتش می زند.به چشم های او نگاه می کنی بوی عشق می دهد.
می دانید بوی عشق چیست؟


بوی عشق،
بوی بدن های سوخته در معبر مین عملیات رمضان است.

.....
برگرفته از کتاب " احمـــد" 

نگارنده : fatehan1 در 1392/5/22 10:29:32

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:21 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

نان و پنیرغذای رییس و روسا نمی شود!
پدرداخل اتاق کار پسرش رفت. احمد پشت کمد ها مشغول خواندن تعقیبات نماز بود. در سفره کوچک ناهارش مقداری نان و پنیر قرار داشت، این درحالی بود که همه جوجه کباب می خوردند. 

خبرگزاری دفاع مقدس: شهید احمد اسکاره تهرانی در دوران جنگ تحمیلی مسئول اعزام نیرو به جبهه های حق علیه باطل بود. زمانی که محل کار او در خیابان سمیه قرار داشت پدرش برای احوال پرسی و دین وضعیت کاری احمد به صورت سرزده به محل کارش رفت. رازداری پسر، حس کنجکاوی  پدر را تحریک کرد تا چنین کاری انجام دهد.


سر ظهر بود وقتی پدر به محل کار احمد رسید به نگهبان جلوی درب ورودی گفت: با احمد  اسکاره تهرانی کار دارم. با اتاق احمد تماس گرفتند و گفتند: پدرتان آمده است.


نگهبان پس از اطلاع رسانی پدر احمد را به آخرین طبقه راهنمایی کرد. بوی جوجه کباب در کل ساختمان پیچیده بود. همه مشغول خوردن ناهار بودند. پدر به پله آخررسید. مرد مسنی را دید وسراغ احمد را از او گرفت. در جواب گفت: داخل اتاق روبرو مشغول نماز خواندن است.


به داخل اتاق رفت احمد پشت کمد ها مشغول خواندن تعقیبات نماز بود. در سفره کوچک ناهارش مقداری نان و پنیر قرار داشت. پدر خطاب به احمد گفت: خجالت نمی کشی با این همه اسم ورسم ناهارت این است. بوی جوجه کباب کل ساختمان را برداشته و تو به این غذا بسنده می کنی. احمد هم با خنده گفت: شاید همه خون همدیگر را بخورند ما که قرار نیست این کار را بکنیم!

 

نگارنده : fatehan1 در 1392/5/22 11:37:57

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:20 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

می دونی چرا روی ماشین ها، چادر می کشند ؟
کلامی از شهیده فاطمه جعفریان 
زمان شاه بود . داشتیم در خیابون قدم می زدیم . خانم بی حجاب داشت جلومان راه می رفت . فاطمه رفت جلو و بدون هیچ مقدمه ای ازش پرسید : « ببخشید خانم ، اسم شما چیه ؟ » خانم با تعجب جواب داد : زهرا،چطور مگه چیه ؟»فاطمه خندید و گفت هم اسمیم »،

بعد گفت : «می دونی چرا روی ماشینا، چادر می کشند ؟»خانم که هاج و واج مانده بود گفت:«لابد چون صاحبشون می خوان سرما و گرما و گرد و غبار و اینجور چیزا به ماشینشون آسیب نزنه ».فاطمه گفت:«آفرین! من و تو هم بنده های خدا هستیم و خدا بخاطر علاقه اش به ما، پوششی بهمون داده تا با اون از نگاه های نکبت بار بعضیا، حفظ شویم و آسیبی نبینیم . خصوصا هم نام حضرت فاطمه سلام الله علیها هم هستیم … بعدها که اون خانم رو دیدم محجبه شده بود .»

برگرفته از کفش های به جا مانده در ساحل ، ص۱۷


نگارنده : fatehan1 در 1392/5/22 11:10:46
 

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:20 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

به منظور ارج نهادن بر ایثار و فداکاری ملت شجاع و رزمندگان دلاور اسلام و همچنین زنده نگه داشتن یاد و خاطره تمامی شهیدان گرانقدر ۸ سال دفاع مقدس و عملیات رمضان و بخصوص شهیدان حسین خرازی، رضا حبیب الهی، مصطفی ردانی پور، احمد کاظمی گزارش مستند زیر توسط راوی قرارگاه فتح در صحنه عملیات تهیه شده است که پیرامون احداث شبانه خاکریز جنوبی منطقه در مرحله پنجم عملیات که از ۱۰ کیلومتر خاکریز، ۱۰۰ متر آن به روز کشیده شده است و شهید احمد کاظمی با تمام توان تلاش می کند تا ۱۰۰ متر مذکور خاکریز را کامل کند و این در حالی است که در زیر دید و تیر مستقیم انواع سلاحهای دشمن قرار دارد.
 

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:20 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مراسم شب هفت محمدرضا ناگهان خانم دانش دست مرا گرفت و گفت: این دختر، نامزد علیرضاست و من امشب نامزدی آنها را اعلام می‌کنم. مجلس بهم ریخت و همه شروع کردند به پچ‌پچ ‌کردن، می‌گفتند: ایشان به خاطر شهادت پسرش محمدرضا دیوانه شده.

 
 

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:19 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

وقتی جهان‌آرا زنان خرمشهری را تهدید به مرگ کرد
روز بیست و سوم مهر، سید بحرالعلوم و یکی دیگر از برادران پیش ما آمدند و گفتند: جهان آرا گفته که، هیچ خواهری نباید در شهر بماند. همه باید از خرمشهر بیرون بروند. 
در طول دفاع مقدس خواهران در کنار رزمندگان به دفاع از مرزو بوم می پرداختند و این دفاع جانانه از همان روزهای آغازین جنگ کاملاً مشهود بود. مطلب زیر یکی از این فداکاری هاست.

***

به دستور جهان آرا، خواهران سپاه برای نگهداری مهمات و محافظت از آنها به ماهشهر منتقل شدند اما سکینه و ربابه در خرمشهر رفت و آمد می‌کردند و ما همچنان در مکتب قرآن مستقر بودیم.

روز بیست و سوم مهر، سید بحرالعلوم و یکی دیگر از برادران پیش ما آمدند و گفتند: جهان آرا گفته که، هیچ خواهری نباید در شهر بماند. همه باید از خرمشهر بیرون بروند.

من و چند نفر از خواهران گفتیم: محال است ما برویم! ما شهر را ترک نمی‌کنیم! ما تا آخرین لحظه می‌خواهیم در شهر باشیم!

سید عصبانی شد، اسلحه را روبروی ما گرفت و گفت: باید بروید! ما مقاومت کردیم. گفت اگر نروید، همه‌تان را می‌کشم، بعد در حالی که عصبانی بود با بغض ادامه داد، بمیرید، بهتر از این است که دست عراقی‌ها بیفتید! عراقی‌ها بغل گوش شما هستند آنها اول شهر هستند و شما دو تا میدان با آنها فاصله دارید و بعد ادامه داد: شهر دارد سقوط می‌کند، ما هم داریم آخرین زورهایمان را می‌زنیم.

اگر شما نباشید، ما راحت‌تر مقابل آنها می‌ایستیم. چاره‌ای نبود. باید مقر را ترک می‌کردیم. انگار می‌خواستیم از عزیزترین موجود زندگی‌مان جدا شویم. به پهنای صورت آرام آرام گریه می‌کردیم. ماشین جلو در آماده بود. سوار شدیم و آن طرف آب داخل مقر سپاه رفتیم.

شب بچه‌ها همه در مقر بودند که جهان آرا آمد. به بچه‌ها گفت همه شما آزاد هستید! می‌توانید بروید! من تکلیف را از گردن همه شما برمی‌دارم! هر که بماند شهید می‌شود! ما دستمان خالی است! هیچ کمکی به ما نمی‌رسد! به ما خیانت شده! بنی‌صدر خودش خائن است!

بچه‌ها سر به زیر انداخته بودند و آرام آرام گریه می‌کردند! آن شب، مثل شب عاشورا بود و جهان آرا با تبعیت از امام حسین (ع) با یارانش آخرین صحبت‌ها را کرد و در آخر گفت: می‌بینید محمد نورانی، یک چشمش را از دست داده و مجروح است! مهدی هم شهید شده و جنازه‌اش روی زمین است! همه شما، جز این،‌ سرنوشت دیگری ندارید.

بچه‌ها در جواب جهان آرا گفتند: تا آخرین قطره خونمان از خرمشهر دفاع می‌کنیم، اگر چه دستمان خالی باشد!

فردا صبح همه بچه‌ها در شهر بودند. درگیری شدت گرفت دشمن از هوا و زمین خمپاره و توپ روی شهر می‌ریخت. دود غلیظی شهر را پر کرده بود. ما آن طرف آب از دور می‌دیدیم که شهر در حال سقوط است و می‌دانستیم که بچه‌های زیادی شهید شده‌اند.

روز به نیمه رسیده بود که پل خرمشهر سقوط کرد و بعد صدای شلیک گلوله و خمپاره رفته رفته کم و کمتر شد؛ به جای آن، سکوتی وهم‌انگیز که در آن طرف آب حکمفرما شده بود، دلهره عجیبی در دل ما ایجاد می‌کرد. خرمشهر آرام و بی‌صدا، گویی از خستگی درگیری روز، خوابیده بود! گه‌گاه تک تیراندازان گلوله‌ای شلیک می‌کردند که در آن همه سکوت، صدای شوم جغد بد یُمن را در گوش زمزمه می‌کرد! خورشید داشت غروب می‌کرد! اما هنوز رزمنده‌ها در گوشه گوشه شهر با سلاح‌های سبک در مقابل تانک و زره‌پوش دشمن مقاومت می‌کردند.

شب از راه رسید در سکوت وهم‌انگیز شب، فقط صدای حرکت آب، نشانه زنده بودن خاطرات خرمشهر بود و ما همچنان بی‌خبر از بچه‌های گروه!

روای: بتول کازرونی

نگارنده : admin2 در 1392/5/22 16:23:51

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:19 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

جاسم با صدای قهقهه و فریاد بلند از بچه‌های ایرانی خواست که با او کشتی بگیرند. اما کسی به او اعتنایی نکرد. او مرتب به بچه‌های آسایشگاه گیر می‌داد و اصرار می‌کرد که می‌بایستی حتما با او کشتی بگیریم. 


 

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:19 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]