تفنگداران ویژه آمریکایی با هیکلهای بزرگ و سلاحهای مدرن دورتادور شناور ایستاده و همه به طرف من نشانه روی کرده بودند. مردد بودم که طناب را رها کنم یا نه، که در یک لحظه متوجه شدم موهای سرم در دست یک غول آمریکایی است.
ادامه مطلب
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:21 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یکی از آزادگان در خاطرات خود گفت: بعثیها برای اینکه در آخرین لحظات بتوانند از من اعتراف بگیرند که رادیو متعلق به حاج آقا ابوترابی بوده، به هر روشی دست زدند.
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:21 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:21 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خبرگزاری دفاع مقدس: شهید احمد اسکاره تهرانی در دوران جنگ تحمیلی مسئول اعزام نیرو به جبهه های حق علیه باطل بود. زمانی که محل کار او در خیابان سمیه قرار داشت پدرش برای احوال پرسی و دین وضعیت کاری احمد به صورت سرزده به محل کارش رفت. رازداری پسر، حس کنجکاوی پدر را تحریک کرد تا چنین کاری انجام دهد.
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:20 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
بعد گفت : «می دونی چرا روی ماشینا، چادر می کشند ؟»خانم که هاج و واج مانده بود گفت:«لابد چون صاحبشون می خوان سرما و گرما و گرد و غبار و اینجور چیزا به ماشینشون آسیب نزنه ».فاطمه گفت:«آفرین! من و تو هم بنده های خدا هستیم و خدا بخاطر علاقه اش به ما، پوششی بهمون داده تا با اون از نگاه های نکبت بار بعضیا، حفظ شویم و آسیبی نبینیم . خصوصا هم نام حضرت فاطمه سلام الله علیها هم هستیم … بعدها که اون خانم رو دیدم محجبه شده بود .»
برگرفته از کفش های به جا مانده در ساحل ، ص۱۷
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:20 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:20 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مراسم شب هفت محمدرضا ناگهان خانم دانش دست مرا گرفت و گفت: این دختر، نامزد علیرضاست و من امشب نامزدی آنها را اعلام میکنم. مجلس بهم ریخت و همه شروع کردند به پچپچ کردن، میگفتند: ایشان به خاطر شهادت پسرش محمدرضا دیوانه شده.
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:19 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:19 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
جاسم با صدای قهقهه و فریاد بلند از بچههای ایرانی خواست که با او کشتی بگیرند. اما کسی به او اعتنایی نکرد. او مرتب به بچههای آسایشگاه گیر میداد و اصرار میکرد که میبایستی حتما با او کشتی بگیریم.
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:19 AM ] [ مهدی گلشنی ]
ادامه مطلب
بسم رب الشهدا و الصدیقین
احمد وقتی از یاران شهید خود سخن می گوید
بی تاب می شود وگریه می کند.
آن کلاه پشمی را که کلی خاک بر آن نشسته،می کشد روی پیشانی تا ابروها
و بعد از ته دل آهی می کشد که دل را آتش می زند.به چشم های او نگاه می کنی بوی عشق می دهد.
می دانید بوی عشق چیست؟
بوی عشق،
بوی بدن های سوخته در معبر مین عملیات رمضان است.
.....
برگرفته از کتاب " احمـــد"
ادامه مطلب
سر ظهر بود وقتی پدر به محل کار احمد رسید به نگهبان جلوی درب ورودی گفت: با احمد اسکاره تهرانی کار دارم. با اتاق احمد تماس گرفتند و گفتند: پدرتان آمده است.
نگهبان پس از اطلاع رسانی پدر احمد را به آخرین طبقه راهنمایی کرد. بوی جوجه کباب در کل ساختمان پیچیده بود. همه مشغول خوردن ناهار بودند. پدر به پله آخررسید. مرد مسنی را دید وسراغ احمد را از او گرفت. در جواب گفت: داخل اتاق روبرو مشغول نماز خواندن است.
به داخل اتاق رفت احمد پشت کمد ها مشغول خواندن تعقیبات نماز بود. در سفره کوچک ناهارش مقداری نان و پنیر قرار داشت. پدر خطاب به احمد گفت: خجالت نمی کشی با این همه اسم ورسم ناهارت این است. بوی جوجه کباب کل ساختمان را برداشته و تو به این غذا بسنده می کنی. احمد هم با خنده گفت: شاید همه خون همدیگر را بخورند ما که قرار نیست این کار را بکنیم!
ادامه مطلب
زمان شاه بود . داشتیم در خیابون قدم می زدیم . خانم بی حجاب داشت جلومان راه می رفت . فاطمه رفت جلو و بدون هیچ مقدمه ای ازش پرسید : « ببخشید خانم ، اسم شما چیه ؟ » خانم با تعجب جواب داد : زهرا،چطور مگه چیه ؟»فاطمه خندید و گفت هم اسمیم »،
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب