براي احمد زارعي شاعر جبهههاي حق
بيتو باز اين دل صد چاکِ فراموش شده
ريشه کرده است در آن خاکِ فراموش شده
سالها حسرت سبزي به نگاهم روييد
حسرت ديدنت اي پاکِ فراموش شده
و در اين کنجِ نموري که غزل ميپوسد
منم اين ديدهي غمناکِ فراموش شده
باز امشب کمي از غربت خود زمزمه کن
با من اي دشت عطشناکِ فراموش شده!
مثل آن مرد که در بغض افق گم ميشد
مرد اسطورهي بيباکِ فراموش شده
يک شب از آن طرف بيشهي بارش برگرد
ببر اين داغ غزل را که فراموش شده
ادامه مطلب
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:53 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ابرها
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطران من گران بها نیست
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در نگاهم بهتی از آیینه های چشم توست
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
من هزاران غم پنهان دارم
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
برای سردار بیتکلف اسلام و عارف بیادعا و باوقار: دکتر مصطفی چمران
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به یاد بسیجی چهارده ساله شهید محمدرسول بردبار
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
جنگلی بود که از جور خزان می نالید
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عقابان، ای سبکبالان
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به یاد مفقودان...
خیمه در صحرا
برپا کردند
موج ها
خیمه بر دریا
آسمان (( تالار تنهایی )) ست
و کبوترها
به زمین بر می گردند.
چه کسی
ماه را دزدید
شب هایم را طولانی کرد؟
اسب ها
در آغل ماندند
بره ها در کوه
باد آمد
و سر انگشت درختان را
چید
تاج گل ها را برداشت
داس ها را صیقل داد
و تبرها
پروار شدند
سرخ گل ها
تبسم شان را
گم کردند
وپرستوها
آهنگ صداشان را.
یاس ها
عطر سرگردانی دارند
و صنوبرها
در بی برگی می لرزند
چشم هایم را
گم کردم
دست هایم را
من صدایم را
گم کردم
با شما هستم!
چه کسی
با کبوترها
خواهد ماند؟
آسمان
وقتی
خاکستر دریا را
دارد در چشم
ادامه مطلب
من فقط به حوض خیره می شوم
و عمق دریا را حدس می زنم
شنزارها دیده ام
که عطر نداشت
شب های دور
قایق های بی ملوان را
که بارشان سنتور بود
دیده ام
که فقط ملال را از خانه به دریا راندند
پس به آنها سلام.
آن سه زن را دیده ام
در بعد از ظهر
در کنار استخر نشسته بودند
عطرهای جوانی
بر اندامشان پیر بود
از وطن می گفتند
از صدای سنتور می گفتند
که هنوز در خانه ذخیره است
داروهای معطر دیده ام
که قادر نبودند
مرگ را دفع کنند
فضای روشنی را دیدم
که ما در آن عاشق شدیم
هنگام که کوک سنتور تمام شد
نوازنده نواخت
مرگ را از آن خانه
دفع کردیم.
چراغ ها را دیده ام
که بزرگ بودند، نور نداشتند
سنتور را از زیر باران
به زیر چراغ ها بردیم
من از مرگ گریخته بودم
مردان و زنان
آن طرف رود
مرا صدا می کردند.
می گفتم:
گهواره ام در باران است
نوازنده ی سنتور می گفت:
من اگر بنوازم
گهواره رها می شود
آغازی دیده ام
که در آغاز
دو و سه عطر خطرناک را
به لباسم آویختند
ندانستم
که بپرسم: کدام آغاز؟
آغاز شکوفه بود
آغاز عمر بود
آغاز عشق بود
نپرسیدم
فقط سنتور را شنیدم
آغاز بود.
آسمانی را دیدم
در شهرتان
که قدیم بود
شگفت و با اندوه
یاد دارم !
کفش را آماده می کردم
که به دنبال سنتور
در کوچه ها
خیابان ها
مرگ دوستان
بدوم
از کوچه ها سرازیر می شدم
به سوی افق می رفتم
افق برای عمرم کوتاه بود.
زنی را دیده ام
که در هنگام بمباران
میوه ها را برای ابد
می شست
لباس های مردش را
اتو می کرد
دوست می داشت
بی آنکه پایان را بداند.
در شب های بمباران
یاد دارم
میخ ها بر دیوار
چه پهناور بودند
هنگام
که قاب های عکس
از دیوار رها می شدند.
ادامه مطلب
این زلال آسمانی هم صدای چشم توست
ای فدای ذهن عاشورایی ات، تنها دلم
زائر بی دست و پای کربلای چشم توست
گه تو را خوانند عشق و گاه گویند آفتاب
آفتاب و عشق تنها خون بهای چشم توست
می برد با خویش جانم را نسیم سنگرت
می برد آن جا که خاکش توتیای چشم توست
ریخت روی سنگر و سجاده اشکت – سال هاست
جبهه ها یادآور حال و هوای چشم توست
پلک های خسته ات را بار دیگر باز کن
آسمان مجذوب صبح بی ریای چشم توست
خاکریز این دفتر خاکستری رنگ زمین
خاطرات ماندگاری از فضای چشم توست
ادامه مطلب
وحشت از غربت انسان دارم
مثل گیسوی بلندت، ای نخل
خاطری سخت پریشان دارم
در دلم خرمن آتش برپاست
بر سرم نیزة باران دارم
نذر بازوی شهیدان خداست
روی این سفره اگر نان دارم
بین این خیل جماعت تنها
من به چشمان تو ایمان دارم
من همه شعر و غزل هایم را
وام از چشم شهیدان دارم
ادامه مطلب
در سوگت ای شهید، زمین و زمان گریست
چشم آشکار کرد، دل اندر نهان گریست
پرپر گل وجود تو چون گشت در بهار
گل جامه چاک زد به تن و باغبان گریست
اندوهت ای عزیز، گران بود و ناگهان
آنسان گران که امت ما بس گران گریست
ای حمزهي امام _ که نامت بلند باد
از هجر دردناک تو، پیر و جوان گریست
بی تربت مطهرت این امت بزرگ
بر سر زنان فغان زد و تا پای جان گریست
با یادت ای منادی توحید و عشق و شور
در سنگر جهاد، شب عاشقان گریست
تنها نه در زمین دل هر مؤمنی بسوخت
در پای عرش هم، ملک آستان گریست
ایران برای رفتن تو در عزا نشست
لبنان، از این فراق، ز ژرفای جان گریست
ای طایر طپیده، به خون، مرغ باغ عشق
زین ماتم عظیم تو در بوستان گریست
ای نامور سپاهی اسلام، ای صدیق
بهر تو، مهر و ماه هم از آسمان گریست
در ماتم بزرگ تو، ای زاهد دلیر
سرباز و پاسدار امام زمان گریست
ما را نه اگهی است که در سوگت ای نجیب
خورشید بیغروب جماران، چسان گریست
عرفان ترا چگونه تواند ز یاد برد
زیرا که چشم معرفت اینجا عیان گریست
ما را نوید فتح دهد خون هر شهید
هر چند دیده و دل من توأمان گریست
ادامه مطلب
تمام چهارده سالگی اش را در کفن پیچیدیم
- با همان شور شیرین گونه
که کودکی اش را در قنداق می پیچیدیم
حماسه ی چهارده ساله ی من
با پای شوق خویش رفته بود و اینک
با شانه های شهر
برایم بازش آورده بودند
صبور و ساکت
سر بر زانوانم نهاده بود
و دستان پرپرشده اش را
بر گردنم نمی آویخت
از زخم فراخ حنجره اش
دیگر بار، باران کلام مهربانش
بر من نمی بارید.
بر زخم بسیار پیکرش
عطر آسمانی شهادت موج
می خورد
و لبان درخون نشسته اش
- مرا تا موج موج خنده های زلال
کودکی اش می کشاند
تا عطر نجیب شور و شوق کودکانه اش
تا شب های بیدار گاهواره
و تا قصه های ی که راز روشن فردا را
در آن ها جستجو می کرد
مظلوم کوچک من
کودکی اش را بر اسبی چوبین
می نشست
و با شمشیری چوبین
در گستره ی رؤیاهایش
به ستیز با ظلم برمی خاست
مظلوم کوچک من
با نان بیات شبانه
چاشت می کرد
و با گیوه خیس
زمستان سنگین شهر را به مدرسه می رفت
و در سرمای استخوان سوز بازگشت مدرسه
پاهای کوچکش، چنان بر پایه های کرسی گره می خورد
که غمی نابه هنگام تمام دلم را در خود می فشرد
اندوهم باد!
که انگشتان کوچکش را
بیش از آن که سپیده دیده باشم
کبود دیده بودم
مظلوم کوچک من
هر روز نارنجک قلبش را
از خانه به مدرسه می برد
و مشق هایش را
بر دیوار کوچه های شهر می نوشت
مظلوم کوچک من
راز دریا را در چشمانش پنهان کرده بود
و
- رمز توفان را در دلش
مظلوم کوچک من
در رنج، ورق می خورد و بزرگ می شد
و هر روز بار اندوه غریبی
بر شانه های کوچکش
سنگین تر می شد
ریشه های زلال اندیشه اش
در چشمه سار نور جریان داشت
و دلش را در نی لبک نیلگون آسمان می نواخت
راز بزرگش را با کس در میان نمی نهاد
که راز بزرگش
از زمین بر فرازتر بود و
از ستاره و خورشید نیز
دیوارهای کوچه ی «دوآبه»
حماسه چهارده ساله ی مرا
از یاد نخواهد برد
آن چنان که دیوارهای چشم به راه شهر «مندلی»
در آن شبیخون شگفت شبانه
دستان کوچک حماسه ی چهارده ساله من
چه نامی را بر دیوارهای شهر «مندلی» نوشت؟
و عطر چه رازی را در کوچه های شهر «مندلی» پراکند؟
که به یکباره، هزار ستون دشمن به هم لرزید
و از هزار سوی
هزار گلوله سربی
قلب کوچک حماسه چهارده ساله ی مرا نشانه رفتند
در ستاره باران آن شب
نماز خونین حماسه چهارده ساله مرا
وسعت وسیع کدام سجّاده گسترده شد؟
که عطر آسمانی آن
از هزار فرسنگ فاصله
در عطشناکی انتظارم پیچید
مظلوم کوچک من
در ستاره باران آن شب
چگونه پرپر زد
و چگونه پرپر شد
که فریاد رسای رسولش
از هزار فرسنگ فاصله
تمام دلم را به آتش کشید
با تمام دلم
تمام چهارده سالگی اش را در کفن پیچیدم
- با همان شور شیرین گونه
- که کودکی اش را در قنداق می پیچیدم
حماسه چهارده ساله من
بر شانه های شهر می رفت
- در کوچه ی قدیمی «دوآبه»
عطر آسمانی شهادت موج می خورد
تمام شهر می گریست
تمام شهر، خورشید چهارده ساله ی مرا
به سمت سحرگاه آسمان می بردند
و تنها برادر کوچک حماسه چهارده ساله ی من
پسر کوچک شش ساله ام
مبهوت و اندیشناک
در چهار چوبه در ایستاده بود
با نارنجکی پنهان در چهارچوب
سینه اش
از شانه ی شهر چشم برنمی گرفت
در عمق نگاهش
دستی کوچک تکان می خورد
و شهادت برادر چهارده ساله اش را
بدرود می گفت
و من به روشنی می دیدم
که در چشمانِ مظلوم کودک شش ساله ام
طرح دیگری از حماسه چهارده ساله
- به سمت سحرگاه آسمان
- قد می کشد.
ادامه مطلب
زردی از چهره ی پاییزی آن می بارید
سر هر سرو، ز شلاق خزان خم شده بود
مرگ این جنگل سرسبز مسلّم شده بود
آسمان طعمه ی تاریکی شب ها شده بود
سر خورشید میان همه دعوا شده بود
روشنایی که نمی دید کسی در جنگل
برگ سبزی که نمی چید کسی در جنگل
روز و شب رو به خدا پنجره وا می کردند
تا که خورشید ببینند، دعا می کردند
که سرانجام کسی آیینه ای پیدا کرد
و گره های گرفتاری شان را وا کرد
یک نفر با همه ی مردم جنگل همدرد
که به آن ها گل و خورشید تعارف می کرد
مهربان بود، و یک مزرعه آرامش داشت
سهمگین بود کمی موج اگر بر می داشت
تازه در جنگل سرسبز بهار آمده بود
و درختان پر از میوه به بار آمده بود
که زمستان به هواداری پاییز آمد
برف با هیبت غارتگر چنگیز آمد
عده ای هر چه توانستند پاییز شدند
از پلاسیدگی و زردی لبریز شدند
مثل چنگیز به تاراج درختان رفتند
با تبرها به پذیرایی آنان رفتند
عده ای نیز چنان لاله پرپر بودند
ایستادند و همه سرخ مکرّر بودند
لحظه در لحظه درختان به خاک افتاده
عابر دوش درختان صنوبر بودند
عده ای ماندند تا راوی این قصه شوند
و پریدند کسانی که کبوتر بودند
عاقبت فصل زمستان به فراموشی رفت
و غم انگیزی این فصل به خاموشی رفت
و از آن حادثه ها هر چه که باقی مانده است
خاطراتی که در خاطره ی جنگل هست
ادامه مطلب
که بر کاخ بلند آسمان ها، آشیان دارید.
و جان میهن خود را، بزیر بال می گیرید
شما، جان وطن، روح خدا هستید
شما، دور از ریا هستید
شما، بر جان این خلق ستمدیده،
یگانه کیمیا هستید،
شما فرزند پاک خلق ما هستید
شما در قلب تاریخید
شما خون در رگ هستی فردایید
شما فرزند عشق و نور و ایمانید
شما روح خدا
چون، جان ما هستید
ادامه مطلب
بخوان به نام پرنده
که از تبار درختان است
و چشماندازش هر سپيده
گلي از باغ آسمان
بخوان به نام چشمه
وقتي که ميجوشد
بخوان
که مردان کوچک ما
رنج هزار افسانه را
در سينهي شقايق خويش
پنهان دارند
در کولهبارشان
خنجريست
و نگاهشان
وسعتي تا جنگل
حماسهي سبز آسمان باشد
وقتي که ميميرند
وقتي که زنده ميشوند
آتش در کنارشان
آغاز زندگيست
آتش در نگاهشان
فرياد ديگريست
ادامه مطلب