چنان درختان
و سرخ بمیرم
چنان که شهیدان
آری
چه سرگذشت قشنگی است
سبز،
سرخ!
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:09 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:09 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:08 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:08 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:08 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ای شهر زاد خورشید، در این شب هزاره
چشمت غزلسرودی، از دفتر تجلی است
با واژه های آبی، سرشار استعاره
از عشق تو سرودن، نجوای هر شبم شد
در دست لحظه هایم، تسبیحی از ستاره
من بغض لحظه ها را، از چشم گریه دیدم
در کربلای زخمی، بر جسم پاره پاره
ناباورانه گفتیم، از آسمان و پرواز
او پر کشید و گم شد، در بهت یک اشاره
باغ ترانه بی تو، تبعیدی خزان است
آه ای بهار بالغ، گلخنده ای دوباره
ادامه مطلب
دیریست خیمه زدی، ای آسمان شهید
در خانه می شکفد، در کوچه می شکند
قلب شکسته ی تاک، بغض شکفته ی بید
تا از گلوی حرم، زخم عطش ندمد
بر دست و بازوی تو، یک باغ لاله دمید
زخم از ستاره فزون، اما در آتش و خون
دست بریده ی تو، کی کرد قطع امید
باب الحوائج ما، بسته ست راه دعا
ای اسم اعظم تو، بر قفل بسته کلید
ادامه مطلب
با فریاد الله و الله از سر و جان گذشتند
برای احیاء مجدد منطق دین و قرآن در سرزمینمان
جوانان برومند در جبهه، از همه ی هستی خود گذشتند
پاسداران گمنام و بی نشان و زائرین کربلای معلی
در راهِ خدا، از نام و نشان گذشتند
ارتش رزمنده، آتش به جان دشمن انداخت
و ارتش در هم شکسته ی عفلق، نظام خود را از دست داد
دل سیاه دشمن بعثی را سلحشوران بسیجی دریدند
آن گاه که چون سیل از هر کران موج زنان به حرکت درآمدند
لشگر عاشورا فاتحان همیشه ی جبهه ها ، یا رب!
غواص شدند و در حمله ها از دل توفان ها عبور کردند
سرزمین اسلامی مان «باکری » های بسیاری پرورش داده است
که با نام «یا مهدی» (عج) از دشت لاله های غرقه خون گذر کردند
«جعفری»! حسرت کربلا دردی شد و در دل ماند
وقتی که کاروان شهیدان از خیالم می گذرد
ادامه مطلب
آفتاب وصل را چون صبح، در بر می کشند
از دم تیغ شهادت باده جوی وصلتند
نیل اگر گردد بلا لاجرعه اش سر می کشند
هر مقام عشق را موقوف زخمی ساختند
بی سران در هفت شهر عاشقی سر می کشند
آفتاب دیگرند اینان که روز خصم را
تیره می سازند چون از کوه سربر می کشند
عرش با فریادهاشان همنوایی می کند
تا که از دل نعره الله اکبر می کشند
آذرخش خشم اینان آتش قهر خداست
بیشه زار بت پرستی را به آذر می کشند
فصل دیگر می گشایند از کتاب کربلا
عشق را با جوهر خون نقش دیگر می کشند
ادامه مطلب
تا دل نسوخت با تو، نگويد سخن کسي
در عمق زخم جان من، آتش گداختند
آتشفشان به ياد ندارد چو من کسي
ديري است در خرابه دل، مرده است عشق
آخر نخواند مرثيهاي يک دهن کسي
«يعقوب»، گر به پيراهني داشت دلخوشي
از «يوسفم» نداد به من پيرهن کسي
پاييز بود و لاله در آغوش خاک سرد
حاجت نداشت هيچ به غسل و کفن کسي
در حفظ آبروي شما غرق بودهام
فريادرس نداشتم از مرد و زن کسي
من مرگ را به چشم چشيدم در آن غروب
جز آفتاب، داشت دل سوختن کسي؟
ادامه مطلب
چون موج، تکرار تهاجم بود
در کوچه باغ سبز لب هایش
عطر دل انگیز تبسّم بود
در جمله های ساده اش، گویا
هر واژه شعری پُرتراکم بود
او مثل باران تازه از تکرار
چون رود جاری در تداوم بود
آن دست ها وسواس عصیان داشت
در ذهن حوّا بوی گندم بود
در چشم های روشن آن دوست
داغ گل آیینه ها گم بود
همواره سرشار از سرافرازی
همواره خاک پای مردم بود
ادامه مطلب
ميرفت و دل خستهي ما را ميخست
ميرفـت ز قــيـــد و بـنـد دنـيا ميرست
ميرست به اصـل خويشتن ميپيوست
ادامه مطلب
آمد ز جبهه برادر، اما به دستش عصا بود
آن شب که آواز باران، مهمان این کوچه ها بود
آب، آینه، روشنی، ماه، پرپر به هر گوشه راه
تصویر کمرنگی از او، در قاب غربت رها بود
عطری شبیه شهیدان، پیچید در خلوت شهر
این مرد را می شناسم، او عاشق کربلا بود
از ما به ما مهربان تر، آن کودک شاد دیروز
از قهرمانان کوچه، دل ساده و بی ریا بود
دیدم سفیر زمستان، گلبوسه زد شانه ها را
سردار مغرور باران، با روح او آشنا بود
از پیچ کوچه گذر کرد، آرام و آهسته غلتید
بنیاد صد مثنوی خون، در سینه اش ماجرا بود
یک پای او گشته کوتاه، من در دلم می کشم آه
او با خویش کرد نجوا « از من نبود، از خدا بود »
این پای من مانده این جا سنگین به سامان پیکر
آن پای دیگر از اول انگار در جبهه ها بود
بر شانه ها کوهی از درد، سنگین ولی مثل یک مرد
افتاده در دست تقدیر، تسلیم حکم قضا بود
یادش به آیینه افتاد، قرآن و آن روح بیتاب
سرچشمه روشنی کو؟ مادر ولی در کجا بود؟
بر موج ایام شیرین، می رفت و در خاطراتش
طرحی ز رخساره او، دریای مهر و صفا بود
من غوطه ور در نگاهش، او همسفر با دل خویش
یادش نیامد که آن جا، سنگ سیاهی بجا بود
لغزید ناگه عصایش، افتاد، با گریه گفتم:
از یاد بردم خدایا، عکسی به دیوار ما بود
ادامه مطلب
شهادت غایت آمال من بود
دلم می خواست در سنگر بجنگم
ولیکن جنس من افسوس، زن بود!
ادامه مطلب