به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، گروه انتشاراتی شهید ابراهیم هادی کتابی را با عنوان «فاطمیون» شامل خاطراتی از مجاهدان شهید تیپ فاطمیون منتشر کرد.
این کتاب شامل ۴۰ خاطره از شهدای این تیپ است که از زبان آنها و پیش از شهادت و یا از زبان خانواده آنها گردآوری شده و به همراه تصاویری از این شهدا همراه شده است.
به روایت مقدمه کتاب «فاطمیون» مجموعهای از نیروهای فعال شیعه و مبارز افغانستانی است که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) در مقابل تروریستهای داعش در سوریه تشکیل شد.
در بخشی از این کتاب و به نقل از یکی از شهدای تیپ فاطمیون آمده است: «اگر حتی فرض کنیم که این تیپ و رزمندگانش تنها برای مقاصد جمهوری اسلامی میجنگد باز هم پاسخ ما این است که برای فدا شدن آماده هستیم. امروز امالقرای اسلام و خانه امن شیعه که نام امیرالمومنین(ع) را زنده کرده، کشور ایران است. تمام دنیای استکبار در پشت سر وهابیون عربستانی قرار گرفتهاند تا شیعه را نابود کنند. داعش اگر قدرت پیدا کند، هدف بعدی خود را ایران قرار میده. ماحاضریم خود را قدا کنیم تا ایران اسلامی حفظ شود و مگر یادمان رفته، آن زمان که طالبان قصد نابودی ما را در افغانستان داشت، ایران اسلامی به ما کمک کرد و چندین ایرانی در افغانستان شهید شدند... از طرفی ایران به ما پناه داد و خانواده ما را حفظ کرد...»
در بخشی از این کتاب یکی از اعضا تیپ، خاطره شهادت ابوحامد از فرماندهان تیپ فاطمیون را اینگونه روایت کرده است:
ساعت از ظهر گذشت، کم طاقت شده بودند. بچههای شنود خبر آوردن که «تکفیریها میگن فاطمیون تل را طلسم کردن». راست میگفتن. تل روطلسم کرده بودیم. طلسم غیرت حیدری. یک یا دو تا گروهشون میرفت عقب، جاش دو یا سه گروه دیگه میآمد. صدها کشته دادند اما تلاش داشتند تژهر ا بگیرند. دم غروب دیگه شل شدن. تکفیریها داشتند بر میگشتند. ما هجده نفر شهید و نزدیک ۵۰ زخمی دادیم. از اون طرفیها هم تا ۱۸ جنازه را شمرده بودیم.
تونستیم نفسی بکشیم. همه خسته بودیم، از یک شب قبل کسی نخوابیده بود. نزدیک ۴۸ ساعت. ابوحامد از همه خستهتر، فرماندهی که علاوه بر مسئولیت فرماندهیش، از جنگ تن به تن هم سرافزاز بیرون آمده بود.
رفتم طرفش، فاتح هم اومد. چند کلمه صحبت کردیم. باید میآمدم پایین تل. یعنی ابوحامد و فاتح ازم خواستند که برای کار مهمی برم پایین تل. اومدم پایین. تو چند ثانیه صدای سه انفجار شنیدم. طبیعی بود، اگه صدایی نمیآمد عجیب بود. از سمت دشمن موشک شلیک شده بود و هدف هم تل قرین. تا قدم رو برداشتم. که ادامه بدم سمت پایین، خش خش مخابره آمد. یکی داد زد: حاجی رو زدن. ابوحامد رو زدن.
دنیا روی سرم خراب شد. هنوز ۱۰ دقیقه نشده بود که تنهاشون گذاشته بودم. ابوحامد و فاتح. تو آخرین نگاه که کنار هم و پشت به پشت نشستن... برگشتم بالا، نمیدونم چطوری. میدونستم که اربابهاشون من رو میبینن. اما مگه میشد نرفت. رسیدم به سنگر. دود بود و خاک. ابوحامد را دیدم، اما کوتاهتر از همیشه. از بالای شانه چیزی نداشت...
کتاب فاطمیون در ۲۲۴ صفحه و قیمت ۶۵۰۰ تومان منتشر شده است.
منبع: مهر
ادامه مطلب
[ سه شنبه 2 شهریور 1395 ] [ 12:21 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عکسی از تکتیراندازان لشکر فاطمیون (رزمندگان افغانستانی مدافع حرم) در فضای مجازی منتشر شدهاست که تصویر رهبر انقلاب را در دست دارند.
[ سه شنبه 2 شهریور 1395 ] [ 12:18 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
گروه سایر رسانه های دفاع پرس: جنگ جدا کرد آنها را از هم، خان طومان زورش از مریم بیشتر بود و رضا را برای خود نگه داشت اما این دختر دهه هفتادی که حالا با دو بچه هنوز چشم انتظار برگشت پیکر همسرش است میگوید: رضا گفت: «شاید دیگر صورت من را نبینی ولی همه جا کنارت حضور دارم و من بودنش را با احساس امنیتی که در خانه دارم حس میکنم.» همسر شهید حاجی زاده و فرزندش گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد. منبع: فارس
[ دوشنبه 1 شهریور 1395 ] [ 3:34 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
پروین مرادی، همسر شهید مدافع حرم "سید حمید تقویفر" در گفتوگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس به سادات بودن این شهید بزرگوار اشاره کرد و به بیان خاطرهای کوتاه در این زمینه پرداخت؛ که در ادامه آمده است. نزدیکترین افراد به او از سید بودنش آگاهی نداشتند. یک روز حاج حمید بچهها را صدا کرد و گفت: عموی شما پیگیری کرده و در شناسنامههای همه عموها، عمهها و فرزندانشان سیّد بودنشان قید شده است. اگر شما هم مایل هستید برای شناسنامه شما هم من پیگیری کنم. بچهها از حاج حمید پرسیدند: پدرجان شما کلمه سید را به شناسنامه خودتان اضافه نمیکنید؟ او پاسخ داد: انشاءالله نزد خدا سیادت داشته باشم؛ نه در شناسنامه. ولی اگر شما مایل باشید من برای شما پیگیری میکنم. بچهها گفتند: ما هم تصمیم شما را میپسندیم. این موضوع، افتخار بزرگی است؛ اما نمیخواست سیادت را بهعنوان عامل برتری خود مطرح کند. سردار شهید «حاج سید حمید تقویفر» از فرماندهان خبره و کارآزموده دوران دفاع مقدس، روز ششم دی ماه سال 1393 در شهر سامرا به شهادت رسید و پیکر پاکش روز نهم دی ماه سال 1393 در گلزار شهدای شهر اهواز در دل خاک آرام گرفت. انتهای پیام/ 131
[ دوشنبه 1 شهریور 1395 ] [ 12:11 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از فارس، «چشمهایش توی تابوت باز بود، دخترانشان را که دید چشمهایش را آرام آرام بست»؛ این را میگوید و بغض میکند و سعی میکند اجازه ندهد اشکهایش بریزد. زن است و ذاتش با احساس و اشک آفریده شده. مادر است و جگرگوشهاش را از دست داده؛ اما به یادگاران پسرش نگاه میکند و لبخند میزند. باید برای عروسش و 2 نوهاش قوت قلب باشد، لبخند میزند و سوغات مشهد تعارفمان میکند. گیتی رضایی از مهاجران بوده و در هفت سالگی به ایران آمده و همینجا ازدواج کرده است. گیتی میگوید: من مادر هستم؛ به جاوید گفتم نرو. تو دوتا بچهداری، گفتم دختر کوچکت فقط چند ماه دارد، اما راضیام کرد و رفت، راضیام کرد به رضای خدا و رفت. گفت مادر باید بروم برای دفاع از حرم عمه زینب(س)، و رفت که رفت. این مادر داغدیده اما آرام و صبور ادامه میدهد: جاوید خواب دیده بود. همینجا خواب بود (به گوشه هال اشاره میکند) آشفته و پریشان از خواب بیدار شد و گفت حضرت زینب(س) گفته «باید بیایی»، و من باید بروم. او همیشه در مراسمهای اهل بیت پیشقدم بود. قبلا میگفت باید برای کمک به مردم لبنان بروم، میگفت کاش زمان امام حسین(ع) بودم و جانم را در عاشورا فدایش میکردم. به آرزویش رسید و فدای خواهر امام حسین شد. شهید جاوید یوسفی 27 سال سن داشت و دو دختر شش ساله و 2 و نیم ساله از او به یادگار مانده است. شهید یوسفی سال 93 در حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نایل میشود. وی از لشکر فاطمیون بوده و متولد ایران. پدر و مادرش در کودکی به ایران مهاجرت میکنند و جاوید اولین ثمره ازدواجشان بوده است. فرزند ارشد پسر که در خانواده جانشین پدر محسوب میشود. این شهید گرانقدر وقتی میشنود که دشمنان وحشی قصد حمله به بارگاه بانوی اسلام، دختر علی و فاطمه دارند طاقت نمیآورد و به سوریه میرود. این خانواده سالهاست در شهرستان کوار استان فارس زندگی میکنند؛ اما شهید جاوید چهار ماه قبل از اعزام دست زن و بچهاش را میگیرد و به مشهد میرود. پدرش از رفتنش ناراحت میشود و تلفنهای او را جواب نمیدهد. جاوید میدانسته باید مدتی دور شود از خانوادهای که به شدت به او وابستهاند؛ چون چیزی از درونش به او میگفته که باید باروبندیلش را ببند و برود. اینها را فاطمه رضایی دختر داییاش میگوید؛ دختر دایی که یار و همسر جاوید بود. وی ادامه میدهد: او عاشق شیراز بود، دوران نامزدی خود هر روز با موتور به شیراز و زیارت شاهچراغ میرفتیم. گفته بود اگر شهید شدم مرا در شیراز به خاک بسپارید. فاطمه که عشقش را در راه عشقی بزرگتر از دست داده به دست داییاش اشاره میکند: او یک انگشتر داشت و من یک تسبیح امالبنین که همه جا با من بود؛ الان پیش پدر شوهرم هست. اسما و یسنا به مادرشان چسبیدهاند و هر دو به طرز بانمکی محجبهاند. اسما شش سال دارد و یسنا 2 سال و نیمه است. فاطمه بالاخره بغضش شکسته میشود: دلم برایش تنگ شده، در مراسمها جای خالیاش خیلی حس میشود. اسما هر روز خاطراتش را مرور میکند؛ دائم میگوید اگر بابا بود الان این کار را میکرد. جاوید گفت باید برود. گفت خواب دیدهام در قبر خوابیدهام و یک عقرب روی سینهام است، خانمی نورانی آمد و عقرب کنار رفت، خانم گفت جاوید تو از مایی چرا خوابیدهای؟ بلند شو بیا. گفت: فاطمه حضرت زینب(س) آمده دنبالم، باید بروم. وقتی دعوت شده بود من چطور جلویش را میگرفتم؟ فاطمه آرام اشکهایش را پاک میکند تا بقیه متوجه این بیطاقتیاش نشوند؛ اما گویی اشکها قویتر از تلاش او هستند. فاطمه ادامه میدهد: رفتیم مشهد؛ چون از شیراز نمیتوانست برود. شنیده بود از مشهد میتواند اعزام شود. از 15 روز قبل از اعزام هر شب به حرم میرفتیم، شب قبل از رفتنش شهادت امام رضا(ع) بود و کاروان زائران پیاده اربعین برگشته بودند. فضا خیلی معنوی بود، گفت: فاطمه من که رفتم راه سوریه باز میشود و تو هم به زیارت میآیی. راست گفته بود، بعد از شهادتش خودم را سرزنش میکردم که چرا مانعش نشدم؛ اما وقتی رفتم سوریه از افکارم پشیمان شدم. دست اسما را میگیرد و لبخند میزند: وقتی ناراحتم و با عکس جاوید حرف میزنم، اسما مرا دلداری میدهد و می گوید «مامان غصه نخور؛ جای بابا خوب است». دخترهایش خیلی زیبا و بامزهاند؛ فاطمه میگوید: شوهرم نماز و حجاب برایش خیلی مهم بود. من اوایل ازدواج در نماز کاهلی میکردم. او کمکم کرد تا نمازهایم اول وقت شود. گفته بود برای اسما چادر نماز کوچکی بخرم تا کنارم نماز را یاد بگیرد. بعد از رفتنش یک ماه اول از او بیخبر بودیم. من به کوار برگشتم و کنار خانواده جاوید ماندم. یک ماه بعد زنگ زد. هیچوقت فکر نمیکردم شهید شود؛ روزی که تابوتش را آوردند دعا میکردم اشتباه شده باشد و جاوید نباشد؛ اما... . مادر شهید ادامه میدهد: به ما اطلاع دادند که جاوید زخمی شده و او را به مشهد آوردند. ما به سمت مشهد حرکت کردیم. اصلا فکر نمیکردم قرار است جنازه پسرم را ببینم. به مشهد که رسیدیم همه سیاه پوشیده بودند؛ اما باز هم به شهادتش فکر نمیکردم تا پیکرش را در تابوت دیدم، پیکری که بوی عطرش مستکننده بود و چشمهایش باز بود. عاشق دخترهایش بود و آنها را دید آرام چشمهایش را بست. داشتم جیغ میزدم که جاوید را دیدم و گفت مادر جیغ نزن من زندهام، جاوید زنده بود من او را میدیدم. گیتی رضایی از بعضی حرفها دلخور است. میگوید: خیلیها میگویند این شهدا برای پول میروند. بگذار این نادانها هرچه میخواهند بگویند، پسرم استاد نازککاری بود و درآمد بالایی داشت. فرزند این خاک بود. برای دلش رفت. من فرزندم را به زینب(س) دادم. حاج رحمان یوسفی با صلابت است و دوست دارد با لباس بسیجی کنارمان باشد. او و پسرش جاوید رفیق بودهاند، دلش میخواهد همیشه دوروبرش شلوغ باشد، از اینکه جاوید به مشهد رفت از او دلخور بوده و مدتها با او سرسنگین بود، اما جاوید را نتیجه سالها زحمت و خوردن روزی حلال میداند و میگوید: رفتنش را به من اطلاع نداد میترسید مانعش شوم. روزی که خبر دادند زخمی شده مطمئن بودم که به شهادت رسیده، گریه نکردم، با پسرم حرف زدم و گفتم من از تو راضیم، انشاءالله خدا هم از تو راضی باشد. پسرش بارها به خوابش آمده و شفای دردش شده، ماجرای شفای بیماریش را اینطور بازگو میکند: کلیهام مشکل داشت. با درد شدید خوابیدم؛ خواب دیدم کنار دریا هستم. جاوید پرسید کجا میخواهم بروم؟ گفتم: حرم. مرا به کول گرفت و از دریا گذشت و به حرم امام رضا(ع) رساند. از خواب که بیدار شدم حالم خوب بود و تا امروز دیگر درد سراغم نیامده است. وی 2 یادگار فرزندش را به آغوش میکشد و میگوید: اینها یادگار پسرم هستند و مابقی عمرم را صرف بزرگ کردن و تربیت این 2 میوه دلم میکنم. از خانواده شهید جاوید یوسفی خداحافظی میکنیم و حاج رحمان که به پدر شهید وحدت معروف است با خانوادهاش ما را بدرقه میکند و من به پیام شهید یوسفی در آخرین تماس تلفنیاش فکر میکنم؛ به خواهران و دخترانم بگویید نمازشان را اول وقت بخوانند و حجابشان را نگه دارند. انتهای پیام/
[ دوشنبه 1 شهریور 1395 ] [ 12:09 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، ترک موتور محمد گزیان از بچههای عقیدتی و نظارت حوزه 215 ایثار مینشینم و در آفتاب گرم مردادماه، مسافر خیابانهای شلوغ تهران میشویم. مقصدمان خانه شهید مدافع حرم علی امرایی در شهرری است. جوان دیگری از خیل عاشقان آلالله که در قیل و قال روزهای بیخبری و سیاسیبازیهای ناتمام، فریاد هل من ناصر ینصرنی حسین زمان را آن طور میشنوند که تمام هستیشان را تقدیم حضرت دوست میکنند... حین راه گزیان خبر میدهد پدر شهید آقاعبدالهی که حدود دو هفته قبل مهمان خانهشان بودیم هم قرار است ما را در دیدار با خانواده شهید امرایی همراهی کند. بدون شک این پدر شهید داغ دل خانواده شهدا را بهتر از ما دو نفر درک میکند و برای همین است که در این بعد از ظهر گرم و شلوغ همراهیمان میکند. در شهرری ماجراهای یکی از خیرترین شهدای مدافع حرم پیشرویمان قرار داشت؛ او که تکه کلامش یک جمله بود «هرچه دارم از امام حسین(ع) دارم». خانه دوست کجاست؟ این روزها یافتن خانه شهدای مدافع حرم کار چندان دشواری نیست. آنهایی که سنشان به زمان جنگ تحمیلی قد میدهد، حتماً به یاد دارند که مدتها پس از شهادت یکی از رزمندگان، کوچه و خانه محل زندگیاش با تابلوی نقاشی او یا گلدانها و پارچهنوشتهها آذین میشد. خانه پدری شهید علی امرایی هم با بنر تصویر او مشخص است. ضمن اینکه کوچه کناری محل زندگی آنها به نام این شهید نامگذاری شده است. حاجآقا پهلوان مسئول فرهنگی حوزه 215 آدرس را دقیق داده و زود به مقصد میرسیم. زنگ در را که به صدا درمیآوریم، پدر شهید به استقبالمان میآید و با راهنمایی او به طبقه فوقانی میرویم. تصاویر شهید در چهارگوشه اتاق وجود دارد. والدین شهید با روی باز پذیرایمان میشوند. اما ناگزیریم با مرور خاطرات علی امرایی، داغ دل پدر و مادری را که حدود یک سال و دو ماه پیش جوانشان را از دست دادهاند تازه میکنیم! کمی بعد باب گفتوگو باز میشود و پدر شهید خودش را غلامرضا امرایی، متولد سال 1327 معرفی میکند. غلامرضا بازنشسته حسابداری یکی از شرکتهاست که هنوز هم برای رزق حلال تلاش میکند. ریش و قیچی معرفی شهید را به پدرش واگذار میکنیم و او میگوید: «علی متولد سال 1364 بود. ما چهار تا بچه داشتیم، دو دختر و دو پسر که علی دومین پسرمان بود. از اخلاقش هرچه بگویم کم گفتهام. شاید اگر بخواهیم زندگی علی را خلاصه کنیم، باید تکه کلامی را بگوییم که همیشه خودش تکرار میکرد: «هرچه دارم از امام حسین(ع) دارم». علی امرایی حسینی بود و عاقبت نیز عاشورایی به شهادت رسید. به گفته پدر شهید: «علی در نوجوانی یکی از کشوهای کمد اتاقش را مثل جبهه درست کرده بود. خاک مناطق عملیاتی جنوب و کربلا را با هم آمیخته بود و داخل کشو را مثل جبهه درست کرده بود. سنگر و خاکریز و از این چیزها... آن قدر که به شهدا علاقه داشت، هر وقت کمدش را باز میکردی، روی درش عکس شهید زمانی قرار داده شده بود و بعد به این ماکت داخل کشو میرسیدی. از نوجوانی فکر و ذکرش شهدا بود و عاقبت خودش هم یکی از آنها شد.» نزدیکی مزار پنج شهید گمنام در فرهنگسرای ولای میدان نماز به خانه شهید علی امرایی باعث شده بود تا او خیلی وقتها مهمان زیارتگاه این شهدا بشود و به آنها سر بزند اما علی نقشه هایی هم برای خارج کردن این پنج شهید از گمنامی و مظلومیت داشت. پدرش میگوید: «علی میگفت میخواهم کاری کنم این شهدا نه تنها در این منطقه بلکه در کل شهر ری شناخته شوند. بنابراین برنامه خواندن زیارت آلیاسین در روز جمعه را چید و هر جمعه این مراسم را همراه با بسیجیهای محله اجرا میکرد. آن قدر این کار را ادامه دادند که رفته رفته آوازه مراسمشان در کل شهرری پیچید.» یک خیر به تمام معنا شهید امرایی عضو نیروی قدس سپاه بود، اما در میان مأموریتها و مشغلههایش در بسیج هم فعالیت میکرد و فرمانده پایگاه بسیج مسجد سیدالشهدا(ع) بود. فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی علی امرایی که رویکردی خیرانه داشت، نقطه عطف زندگی او به شمار میرود. در همین خصوص پدر شهید پرده از مسائلی میگشاید که شاید راز شهادت علی امرایی را باید در همانها جستوجو کنیم: «بعد از شهادت پسرم فهمیدیم که او یک خیر به تمام معنا هم بود. همان اولین روزهای شهادتش مقابل در ایستاده بودم که دیدم یک پیرزن آمد و با دیدن اعلامیه علی خیلی تأسف خورد. بدون اینکه بداند پدر شهید هستم با حالت خاصی از من پرسید این جوان کی شهید شد؟ پرسیدم علی را از کجا میشناسی؟ پیرزن شروع کرد به گریه کردن و گفت: زمستان دو سال پیش ما بخاری نداشتیم و از سرما به زحمت افتاده بودیم. نمیدانم شهید از کجا فهمیده بود بخاری نداریم که یک بخاری برایمان خرید و به خانهمان آورد.» دوچرخه آسمانی رفته رفته که ماجرای فعالیتهای خیرانه علی امرایی باز میشود، خوب درک میکنیم چرا باید از میان مدعیان زمانه، جوانانی چون علی امرایی لایق شهادت شوند. غلامرضا امرایی پدر شهید، در ادامه ماجرای دوچرخه آسمانی را برایمان بازگو میکند: «چند روز مانده بود به چهلم علی که تلفن خانه زنگ خورد و با علی کار داشتند؟ از قرار به جلسهای در تهرانپارس دعوت بود. گفتیم شهید شده و از شنیدن این خبر خیلی تعجب کردند. آدرسمان را گرفتند و یکی دو روز بعدش یک پسر و یک دختر همراه خانوادههایشان به خانه ما آمدند. تازه آنجا متوجه شدیم که علی سرپرستی آن دو کودک و چند کودک دیگر را برعهده داشت. در بین صحبتهای مسئولان خیریهای که علی هم عضو بودش فهمیدم پسرم از خیلی وقت پیش عضو این مؤسسه خیریه بوده و حتی در مقطعی از او با عنوان کمسنترین خیر تقدیر شده بود. در میان خانوادههایی که آمده بودند یک کودک 9 ساله به نام علیاصغر بود که شهید امرایی از شش ماهگی او را تحت سرپرستی خود قرار داده بود. علیاصغر میگفت یک بار علیآقا به من گفت دعا کن شهید بشوم تا برایت یک دوچرخه بخرم. علیاصغر هم گفته بود عمو اگر تو شهید شدی چطور برایم دوچرخه میخری؟ شهید در جوابش گفته بود برایت یک دوچرخه آسمانی میخرم. بعد از برگزاری چهلم علی، ما از طرف پسرم دوچرخهای برای علیاصغر خریدیم.» به گفته پدر شهید، علی امرایی در دوران تحصیلش به دلیل نقاشی و دستخط خوبی که داشت، دیوارنویسیهای مدرسه را برعهده میگرفته و با اجاره بوفه مدرسه و جمع کردن پولهایش، از نوجوانی کارهای خیر انجام میداده است طوری که وقتی سرپرستی یک خانواده پنج نفره را از طرف کمیته امداد برعهده میگیرد، اعضای آن خانواده با دیدن علی میگویند: این پسر نوجوان میخواهد سرپرست ما باشد؟ علی آن وقت تنها 17 سال داشت. اما زندگی آن خانواده را تغییر داده و حتی محل زندگیشان را از محیطی ناامن به یکی از محلات آرام تغییر داده بود. گلی از گلهای بهشت سؤال بعدیام از پدر شهید در خصوص چگونگی تربیت فرزند صالحی مثل علی است که گلی از گلهای بهشت به شمار میرود. پاسخ پدر گریه است و اینکه سؤالمان را از مادر شهید بپرسیم. فرهنگ مؤذن گودرزی مادر شهید علی امرایی در طرف دیگر اتاق نشسته و تا این لحظه تنها شنوای گفتوگویمان است. پرسشمان را پیش مادر میبریم و او میگوید: علی خودش بچه خوبی بود. ذات پاکی داشت. از همان کوچکی دنبال کار هیئت و امام حسین(ع) و کمک به مردم بود. وقتی خیلی بچه بود با خودم به هیئت میبردمش. روح و جانش با ذکر امام حسین(ع) و اهل بیت به هم آمیخت طوری که بعدها میگفت از من هر چیزی بخواهید جز اینکه برنامه هیئت را تعطیل کنم. پسرم یک مداح افتخاری بود و امکان نداشت مراسم ماه محرم را از دست بدهد. یا ایام شهادت یکی از اهل بیت و معصومین باشد و او غیر از پیراهن مشکی لباس دیگری به تن کند. مادر به یاد میآورد که علی کوچولو چادر مشکی او را میگرفت و برای درست کردن هیئت همراه سایر بچهها در کوچه هیئت خودشان را درست میکردند. این بچه هیئتی هرچه بزرگتر میشد عشق به اهل بیت را با بصیرت بالاتری درک میکرد و عاقبت به جایی رسید که همیشه میگفت: هرچه دارم از امام حسین دارم. مادر در ادامه میگوید: «علی توجه زیادی به جذب بچهها و نوجوانها به بسیج داشت. بچههای کوچک را در پایگاه بسیج جذب میکرد و الان همان بچهها بزرگ شدهاند و پاجای پای او گذاشتهاند.» مادر شهید با سوز خاصی از پسرش میگوید. هرچه نباشد او و همسرش پسری را از دست دادهاند که شاید آرزوی هر پدر و مادری باشد. جوانی که تمام زندگیاش را وقف کمک به دیگران کرده بود و عاقبت نیز با برترین مرگها که همان شهادت است، عمر 29 سالهاش را تمام کرد. مسافر 13 ماه رجب مادر شهید از اعزامها و مأموریتهای ناتمام فرزندش میگوید: «شغل علی طوری بود که بارها به مأموریتهای مختلف میرفت. ما دیگر به مأموریتهای او عادت کرده بودیم. برای دفاع از حریم اهل بیت هم سه بار به سوریه اعزام شد. بار آخر 13 ماه رجب سال 94 بود که به سوریه رفت و اول تیرماه 94، مصادف با پنجم ماه مبارک رمضان به شهادت رسید.» از مادر شهید میپرسم مخالف این همه اعزامها و مأموریتهایش نبودید؟ پاسخ میدهد: ما میدانستیم که علی وظایف و اعتقاداتی دارد که باید به آنها عمل کند. بنابراین من به عنوان مادرش مخالفتی نمیکردم. اما بار آخر که 13 رجب بود، از او خواستم رفتنش را به عقب بیندازد. خیلی جدی گفت من اگر نروم کی میخواهد برود. خوب یادم است از یک هفته قبل اعزام گوش به زنگ بود تا تماس بگیرند و راهی شود. آن یک هفته از فرط انتظار کلافه شده بود. با اینکه بار اولش نبود، اما لحظهشماری میکرد تا برود. مجروحیت پیش از شهادت شهید علی امرایی چند روز قبل از شهادت مجروح میشود. اما از همرزمانش میخواهد هیچ حرفی در این خصوص به خانوادهاش نزنند و حتی به یکی از آنها میگوید «هرچه خواستی به تو میدهم اما خبر مجروحیتم را به خانوادهام نرسان.» مادر شهید در ادامه میگوید: ما هر شب با علی تماس داشتیم. یا او زنگ میزد یا پدرش تماس میگرفت. تا رسیدیم به روز پیشواز ماه مبارک رمضان که من رفتم خانه پسر بزرگم و دیدم ساک علی آنجاست. گفتم علی آمده است؟ برادرش گفت نه ساکش را فرستاده. درونش را نگاه کردم دیدم سه بسته شیرینی سوریهای، یک پیراهن مشکی و شال و یک شلوار نظامی با خمیردندان و مسواک است. همین حین علی زنگ زد و گفتم اینها را چرا فرستادی؟ گفت من آنها را لازم ندارم. در حالی که پیراهن مشکی را برده بود تا 21 رمضان در شهادت امام علی(ع) بپوشد. به هرحال سوم ماه رمضان آخرین تماسش را گرفت. من آن وقت خانه خواهر علی بودم. شب پنجم ماه رمضان هرچه به او زنگ زدیم گوشیاش بوق میخورد ولی جواب نمیداد. من اضطراب گرفتم. فردا صبحش ساعت 9 در حیاط بودم که پسر بزرگم آمد و گفت کجا میروی؟ گفتم کلاس قرآن دارم. پرسید خانه کسی است. من هم آن چه توی دلم داشتم را رک و راست به زبان آوردم. گفتم علی شهید شده. برادرش جا خورد و خواست انکار کند اما از وقتی که علی رفته بود من خودم را آماده شنیدن خبر شهادتش کرده بودم. گاهی خانه را مرتب میکردم که در برابر خبر شهادتش غافلگیر نشوم و همه چیز مهیا باشد. همان روز خبر شهادتش را به من دادند.» پیکر علی امرایی چند روز بعد به خانه برگشت و خواهرش پیراهن مشکیاش را روی کفنش انداخت و شال سیاهش را دور کمرش بست. علی کفنش را خودش از کربلا آورده بود. هر سفر زیارتی مثل مشهد و کربلا و حتی حج که میرفت، کفن را با خودش میبرد و توی خانه هم از مادر میخواست کفن را دم دست بگذارد. او همیشه در انتظار شهادت بود. ماجرای وصیتنامه پیدا شدن وصیتنامه شهید علی امرایی ماجرایی شنیدنی دارد که حقیقت زنده بودن شهدا را برایمان بازگو میکند. مادر شهید ماجرای پیدا شدن وصیتنامه پسرش را این طور بیان میکند: یک روز بعد از شهادت علی به دنبال وصیتنامهاش گشتیم اما پیدایش نکردیم. گذشت تا اینکه در شب هفدهم ماه رمضان، نوه دختری ام ملیکا خواب علی را میبیند و او به ملیکا میگوید برو وصیتنامه مرا از کتابخانهام پیدا کن. ملیکا فردایش میرود و هرچه میگردد تنها دستنوشتههای دایی علی را پیدا میکند. ناامید نمیشود و شب نوزدهم ماه رمضان به سر مزار داییاش میرود و میگوید دایی خودت کمکم کن. از بهشت زهرا برمیگردد و باز سر کتابخانه میرود و آن قدر میگردد تا اینکه وصیتنامه را داخل یک پاکت چسب شده و امضا کرده پیدا میکند. شب بعدش علی به خواب ملیکا میآید و از او تشکر میکند. شباهت دو شهید شهید علی امرایی، این بچه شیعه که کرامت و بخشندگی را از اهل بیت آموخته بود، مزد کارهای خیرش را در منطقه درعای سوریه گرفت. علی همراه با شهیدان غفاری و محمد حمیدی سوار بر خودرویی بودند که مورد اصابت موشک تروریستها قرار میگیرند و به شهادت میرسند. شدت انفجار به حدی بود که تکههایی از بقایای پیکر شهید امرایی همان طور که در وصیتنامهاش نوشته و خواسته بود، در سوریه میماند. اما نکته جالبی که در دیدار با خانواده شهید امرایی با آن روبهرو میشویم، شباهت شهید علی امرایی با شهید علی آقاعبدالهی است. خصوصاً در تصویری که شهید امرایی چشمان بستهای دارد. پدر شهید آقاعبدالهی با دیدن تصویر میگوید: «همهاش فکر میکنم این تصویر علی من است که این طور آرام خوابیده است.» در آن سو پدر و مادر شهید امرایی نیز با دیدن عکس شهید آقاعبدالهی حرف او را تأیید میکنند و این شباهت ظاهری، خانواده دو شهید را منقلب میکند. دسته گلها به نوبت میروند. کاش برای یک بار هم که شده رایحه بهشتیشان را آن طور که هست استشمام کنیم. جملاتی به قلم شهید علی امرایی بخشی از دلنوشته شهید: حسینجان کمکم کن تا در ادامه عمر واقعاً از شما باشم. کمکم کن به شما برگردم و کمکم کن تا اسم شما را تا فراز بالاترین نقطههایی که هست بالا ببرم و عشق بین من و شما بالاترین عشقها باشد تا همه غصه این عشقبازی را بخورند... وصیتنامه شهید: اهل بیت فرمودند هرکس را خدا دوست بدارد ابتدا عاشق حسینش میکند. بعد به کربلا میبردش. بعد دیوانه حسینش میکند. بعد جانش را میستاند و بعد خود خدا خونبهایش میشود. آیا مرگ بهتر از این سراغ دارید. پس جای نگرانی نیست. بزرگترین آرزویم شهادت و دیگری خاک کردن بدنم در یکی از حرمین ائمه بود و اکنون به یکی از آنها رسیدم. ولی دومی دست شماست... (بخشهایی از پیکر شهید امرایی در شام باقی ماند.) منبع: روزنامه جوان
[ دوشنبه 1 شهریور 1395 ] [ 12:04 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، بزرگداشت سالگرد شهادت مدافع حرم «احمد حیاری» روز پنجشنبه 4 شهریور ساعت 17، با حضور خانوادههای معزز شهدای مدافع حرم و مدیحهسرایی ذاکرین اهل بیت(ع)، در گلزار شهدای شهرستان شوش برگزار میشود. مدافع حرم احمد حیاری در تاریخ چهارم شهریور سال 94، در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س)، در نبرد با تروریستهای تکفیری در سوریه به شهادت رسید. انتهای پیام/ 151
[ دوشنبه 1 شهریور 1395 ] [ 11:59 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، بزرگداشت شهید مدافع حرم «ضیاء حسینی» جمعه 5 شهریور ساعت 11 و 30 ، با حضور خانواده معزز شهید والامقام در مصلی شهرستان باغستان برگزار میشود. ضیاء حسینی یازدهمین شهید مدافع حرم شهریار از نیروهای جبهه مقاومت سوریه و از مدافعان افغانستانی لشکر فاطمیون در راه دفاع از حرم آل الله و در نبرد با تروریستهای تکفیری در این کشور به شهادت رسید. گفتنی است؛ پیکر پاک این شهید با حضور خانواده شهدا و ایثارگران و اهالی شهرستان شهریار31 مرداد سال جاری در گلزار شهدای شهر باغستان تدفین شد. انتهای پیام/ 151
[ دوشنبه 1 شهریور 1395 ] [ 11:58 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، «ضیاء حسینی» از نیروهای جبهه مقاومت سوریه و از مدافعان افغانستانی لشکر فاطمیون در راه دفاع از حرم آل الله و در نبرد با تروریست های تکفیری در این کشور به شهادت رسید. پیکر پاک این شهید با حضور خانواده شهدا و ایثارگران و اهالی شهرستان شهریار روز دوشنبه اول شهریور ماه ساعت 10 صبح از مسجد حضرت ابوالفضل خادم آباد شهر باغستان تشییع می شود. مراسم وداع با پیکر شهید حسینی روز یکشنبه 31 مردادماه بعد از نماز مغرب و عشا در شهر باغستان برگزار خواهد شد. مراسم یادبود شهید روز جمعه 5 شهریور ماه قبل از نماز جمعه در مصلای نماز جمعه باغستان برگزار می شود. انتهای پیام/ 141
[ یک شنبه 31 مرداد 1395 ] [ 12:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، جوان خوش قدوبالا، روحانی و حافظ قرآن؛ اینها مشخصات احمد مکیان، جوان 23 ساله آبادانی است که 26 خرداد ماه 1395 همزمان با نهم ماه رمضان در سوریه به شهادت رسید. پدرش روحانی بود و احمد از همان دو، سه سالگی با قرآن آشنا و مأنوس شد. زندگی احمد به لحاظ عددی زیاد نبود و در اوج جوانی به شهادت رسید ولی به لحاظ فعالیتهای قرآنی و علمی بسیار پربار و باتجربه بود. مجید مکیان، از راهی که فرزندش پیمود تا به درجه رفیع شهادت برسد، میگوید. متن گفتگو با این پدر شهید را در زیر می خوانید. عشق و علاقه شهید به قرآن از چه زمانی شکل گرفت؟ خود شما هم در این مسیر کمکش کردید؟ احمد سال 1372 در ماهشهر متولد شد و آن زمان من هنوز ملبس به لباس روحانیت نشده بودم. خانوادهمان کاملاً در فضای معنوی و مذهبی مسجد بودند و فضای خانهمان را برنامههای مسجد پر کرده بود. گاهی اوقات کلاس قرآن و مجلس امام حسین (ع) را در خانه برای بچهها میگذاشتیم. احمد تا دو سالگی در این فضا بزرگ شد و بعد از ماهشهر به آبادان نقل مکان کردیم. در آبادان فعالیتهایمان ادامه داشت. با توجه به اینکه محل زندگی ما یک شهرک تازهساز بود و مسجد و حسینیه نزدیک خانهمان نبود کلاس قرآن را در خانه برگزار میکردم. احمد دو سال و نیم بیشتر نداشت که در جلسهها مینشست و به قرائت قرآن گوش میداد و آیات قرآن را با بچههای کلاس تکرار میکرد. در همین فضا من حفظ قرآن را با احمد کار میکردم. در سه سالگی به احمد مداد دادم و با اینکه کاغذ را خط خطی میکرد ولی نوع قلم دست گرفتنش خوب بود. در همین دوران الفبا را یادش دادم و خوب هم یاد میگرفت و مینوشت. بعد روخوانی را با او کار کردم و در سن چهار سالگی احمد تمام قرآن را میخواند. هر جا دست میگذاشتی آیه را میخواند. بعد از سه سال به قم رفتیم و آنجا ملبس شدم. در مدرسه که ثبتنام کرد کلاس اول، دوم و سوم را با معدل 20 قبول شد. معلمها اعتراض میکردند چرا شما جلوتر از کلاس به احمد درس میدهید. من هم میگفتم جلوتر درس نمیدهیم و احمد خودش این درسها را بلد است. میگفتند اگر دانشآموز اینطور جلوتر باشد در کلاس بیکار میماند. بعد از این به دنبال یک مؤسسه قرآنی سطح بالا که احمد را در آن سن ثبتنام کند میگشتم تا اینکه معلمها طرح جهشی را به ما دادند و احمد یک سال جهشی درس خواند و بعد از یک سال ما او را در مؤسسه حفظ قرآن و نهجالبلاغه ثبتنام کردیم. پسرم در یک سال نزدیک به 20 جزء قرآن را حفظ کرد. بعد از یک سال با مشورت چند تن از دوستانش گفت بابا یک سال مهلت بده تا به مدرسه بروم و قرآن را یا در خانه میخوانم یا دوباره به مؤسسه برمیگردم. من راضی شدم و در این یک سال قرآن را در خانه تمرین میکرد. بعضی دوستان روحانی هم با احمد برنامه میگذاشتند. یکی از روحانیون حافظ کل قرآن بود و با احمد قرآن را در حرم دوره میکرد. شهید دروس حوزوی هم خوانده بود؟ احمد کلاس سوم راهنمایی که رسید به درخواست خودش تصمیم به ثبتنام در حوزه گرفتیم ولی پذیرش حوزه تمام شده بود. گفتم احمد برگرد و حفظ قرآنت را تمام کن که گفت نه باید به حوزه بروم. به حوزه سربندر رفتیم و به صورت غیررسمی ثبتنام کرد. یک سال در این حوزه درس خواند و با نمرات بالا قبول شد و بعد با پذیرش و امتحان دادن در حوزه قم قبول شد و در مدرسه امام رضا (ع) نزدیک به چهار ماه درس خواند که نام مدافعان حرم به گوشش رسید و از همانجا جرقه رفتنش زده شد. بعد از یک سال و با دوندگی بسیار موفق شد به سوریه برود. به خاطر اعزامش درس در حوزه را هم رها کرد. گفتید که فرزندتان 20 جزء قرآن را حفظ کرده بود، بعدها باز به حفظ قرآن میپرداخت؟ بله، به نظرم جزءهای بیشتری حفظ کرد. ولی چون زیاد حرف نمیزد من دیگر نمیدانستم دقیقاً چند جزء حفظ است. به نظر خودتان انس با قرآن چقدر روی رفتار و سکنات شهید تأثیر داشته است؟ احمد خیلی با قرآن انس داشت. به حرم زیاد میرفت و قرآن میخواند. در ماشین قرآن را تکرار میکرد و بعضی اوقات چله میگرفت و در حرم و جمکران قرآن میخواند. خدا را شکر از نظر اخلاقی از طرف همسایگان و دوستان هیچ کس از او شاکی و ناراحت نبود و همه از او راضی بودند و تعریفش را میکردند. با شما درباره دلایل رفتنش به سوریه صحبت کرده بود؟ یک روز روبهروی تلویزیون نشسته بودیم و وقتی رفتار وحشیانه داعشیها و تهدید حرم اهل بیت (ع) و مناطق شیعهنشین از سوی تروریستها را دید گفت من باید بروم از حرم دفاع کنم. مادرش گفت تو سنی نداری و هنوز 20 سالت تمام نشده است. احمد گفت نه من بچه نیستم و باید بروم. همان جا به دنبال کارهای اعزامش رفت و به دوستانی که در سپاه میشناختیم مراجعه کرد. اما اجازه رفتن نمیدادند. در این مدت مدام از مدافعان حرم صحبت میکرد و در آخر راهی برای اعزام پیدا کرد. من این راه را به او نگفتم و خودش بر اثر پیگیری راهش را پیدا کرد. شما با رفتنش مخالفتی نداشتید؟ من مخالفت نمیکردم چون خودم بالای منبر مردم را برای جهاد تشویق میکنم و میدانم اگر مسلمانان نیازی داشته باشند همه باید بروند. نیاز بود که بچههای جوان بروند و این فضای معنوی را ببینند. البته بگویم من هیچوقت بچههایم را برای رفتن تشویق نکردم ولی وقتی درباره جهاد صحبت میکنیم میگوییم در وجود شیعیان باید باشد تا همیشه آماده دفاع از حریم مذهبشان باشند. مادرش اوایل کمی مخالفت کرد ولی بعد رضایت داد. شهید چند بار به سوریه اعزام شد؟ نزدیک به شش، هفت بار اعزام شد. از شرایط سوریه با شما صحبت کرده بود؟ احمد کم صحبت میکرد و به من میگفت نباید به دوستانت بگویی که من به سوریه میروم و میآیم. وقتی از آنجا تعریف میکرد انسان برای رفتن هوایی میشد. وقتی برمیگشت همان روز اولش هوای رفتن به سرش میزد. اگر مادرش برای دیدنش بیتابی نمیکرد اصلاً همان چند روز هم به خانه نمیآمد. میآمد مادرش را ببیند و برگردد. برخی از بستگان مطرح کردند اگر احمد ازدواج کند نسبت به شخص دیگری احساس مسئولیت میکند و سختتر میتواند برود و بیاید و شاید دیگر به سوریه نرود. هنگامی که احمد از این صحبتها باخبر شد به من گفت پدر از الان بگویم اگر میخواهی من ازدواج کنم که سوریه نروم باید بگویم اصلاً به این موضوع فکر نکنید که به خاطر ازدواج از رفتن منصرف شوم. اگر ازدواج هم کنم، باز میروم. از الان میگویم تا در آینده سوءتفاهم به وجود نیاید. زمانی هم که برای خواستگاری رفت گفت اولین شرطم این است که بعد از ازدواج به سوریه میروم که نخست خانواده عروس مخالفت کردند ولی در نهایت دخترشان موافقت کرد و ازدواج کردند. احمد همانطور که گفته بود هفته دوم عازم شد، خداحافظی کرد و رفت. شهید از لحاظ ویژگیهای شخصیتی و رفتاری چطور فرزندی بود؟ همیشه به دنبال حقیقت میگشت. اگر در موضوعی به دنبال حقیقت میرفت تا اصل واقعیت را پیدا نمیکرد نظری نمیداد. اگر هم قبلاً نظر اشتباهی داده بود میگفت اشتباه کردهام و الان درستش این است. رهبر را بالاترین مقام خودش بعد از ائمه قرار داده بود که باید حرفش را گوش داد و توصیه میکرد اگر میخواهیم پیشرفت کنیم باید پشت سر رهبر باشیم. یکی دیگر از ویژگیهایش این بود که سعی میکرد تا جایی که میتواند آداب اسلامی را رعایت کند به خصوص در رابطه با جوانها و بزرگترها سعی میکرد کسی از او اشکال نگیرد. میگفت ما که از خانوادهای مذهبی و روحانی هستیم اگر اشکال داشته باشیم دیگر از بقیه مردم نباید انتظار داشته باشیم. مقید به این اخلاق بود که کاری نکند تا کسی از دستش ناراحت شود. این چهار ویژگی را خیلی رعایت میکرد و به برادرهایش هم تأکید میکرد که رعایت کنند. به نظرتان انس با قرآن تا چه اندازه در پیدا کردن مسیر زندگی پسرتان تأثیر داشته است؟ قرآن تأثیر بسزایی داشت. در کنار انس با قرآن، فضایی که جوان در آن قرار میگیرد هم خیلی مؤثر است. در خانواده ما بحث جهاد و بسیج هم مطرح بود و روی احمد تأثیر بیشتری میگذاشت. الان با جوانها که صحبت میکنم میگویند با پدر و مادرمان صحبت کنید تا اجازه بدهند ما هم برویم یا میگویند ما را ثبتنام کنید، همانطور که احمد را بردید ما را هم ببرید. با اینکه سنشان از احمد کمتر است ولی شجاع و باایمان هستند. جوی که مسجد و بسیج دارد خیلی روی جوان تأثیر دارد تا همیشه آماده دفاع از مذهب باشد. خدا را شکر بسیاری از جوانان این احساس را دارند که دفاع از مذهب یکی از واجباتشان است. نظر شما، مادر و همسرش نسبت به رفتن و شهادتش چه بود؟ مادرشان را هر کاری کنیم مادر است و عشق و علاقهاش جنس و رنگ دیگری دارد و دوری از فرزند برایش سخت است ولی ایشان هم باید کنار بیاید. همیشه میگوید به عکسش نگاه میکنم و با او حرف میزنم. من هم از همان روزی که پسرم را فرستادم منتظر این روز و لحظه بودم. خانمش هم به رفتن همسرش راضی بود و خانم بزرگواری است و به این مسئله افتخار میکند. احمد بعد از ازدواج چهار بار دیگر اعزام شد و به شهادت رسید. یک بار که از سوریه برگشته بود به احمد گفتم از آنجا چیزی بگو تا من هم استفاده کنم. گفت بابا یقین دارم تا خواست خدا نباشد من شهید نمیشوم. بعد تعریف کرد که آخر شب منطقهای را گرفتیم و چون خیلی خسته بودیم در خانهای خوابیدیم. بعد از اینکه بیدار شدیم فهمیدیم وسط تله دشمن هستیم و دورمان مواد منفجره است و نخهایی روی زمین گذاشتهاند که اگر پایمان به آنها بخورد منفجر میشود. از کار خدا وقتی خوابیدیم مثل یک مرده خوابیدیم و هیچ حرکتی نکردیم. کوچکترین حرکتی باعث انفجار میشد. میگفت آنجا یقین پیدا کردیم تا خدا نخواهد ما شهید نمیشویم. وقتی به خانه میآمد میگفت بابا دعا کن من شهید شوم. به هر کسی میرسید میگفت دعا کنید که من هم شهید شوم چون خدا نمیخواهد من شهید نمیشوم. خاطره دیگری از دستگیری یکی از تکتیراندازهای تکفیری داشت که خیلی از بچهها را شهید کرده بود. برای تشخیص مکان تکتیرانداز مجبور شدند از کارشناس استفاده کنند تا ببینند از کجا شلیک میکند. تکتیرانداز از یک سمت میزد و از سمت دیگر گرد و خاک بلند میشد و نمیشد تشخیص داد از کدام طرف شلیک کرده است. با تلاش فراوان بالاخره بچهها محاصرهاش میکنند و دستگیر میشود. آنجا احمد به همراه سه نفر دیگر بود. تعریف میکرد وقتی میخواهند از تکتیرانداز سؤال کنند هنوز کیفهایشان را از خانه این اسیر برنداشته بودند که خانه منفجر میشود. انگار مواد منفجره در خانه گذاشته بود و میگفت آنجا هم شهادت نصیبمان نشد. منبع: روزنامه جوان
ادامه مطلب
آنها هر دو عاشق بودند و مریم به احترام همین عشق، خود ساک رضا را بست و حالا که او حضور فیزیکی ندارد با اقتدار و افتخار از مرد زندگیاش صحبت میکند.
قلب شکسته این بانو حتی ذرهای عجز را در صورتش ننشانده و فقط منتظر است پیکر رضا از خان طومان سوریه برگردد تا تسکینی باشد بر بیش از سه ما دوری آن ها از هم.
آنچه در ادامه خواهید خواند شروع و پایان زندگی دنیایی این دو تن به روایت همسر شهید رضا حاجی زاده است که این گونه روایت میشود.
با اینکه قصد نداشتم اما 16 سالگی ازدواج کردم
مریم شکری هستم متولد 7 آبان 1371 و همسر شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده. من در آمل به دنیا آمدم و در این شهر بزرگ شدم و درس خواندم. نوجوان که بودم تصمیم داشتم تحصیلاتم را ادامه بدهم چون درسم هم خوب بود. اما گویا خیلی سرنوشت به تصمیمات ما کاری ندارد و 16 سالم که بود آقا رضا آمد خواستگاری و با هم ازدواج کردیم. من عاشق امام رضا(ع) هستم و رضای من را هم ایشان به من دادند. 8 سال هم با او زندگی کردم.
روزی که آمد خواستگاری چهار ساعت صحبت کردیم. به من در مورد کارش گفت و اینکه در گردان تکاوری است و مأموریت زیاد میرود. البته تأکید کرد که مأموریتهایش داخل ایران است و خارج از کشور نمیروند. از شهادت حرفی نزد اما گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد. گفتم: باشه مشکلی ندارم، نمیدانم چرا ولی هر چه میگفت، قبول میکردم.
در مورد درسم پرسید و اینکه دوست دارم چه رشته ای را ادامه بدهم؟ خودش حقوق میخواند گرایش علوم ثبتی. گفتم: میخواهم علوم سیاسی بخوانم. پرسید: جناحی که عمل نمیکنی؟ گفتم: یعنی چه؟ گفت: یعنی به سمت یک گروه خاصی بروی، گفتم: نه اصلا. ادامه داد که دوست دارم همسرم ولایی و رهبری باشد. از این حرفش خیلی به من برخورد، فکر میکردم این که خیلی بدیهی است و نیازی به گفتن نداشت.
قبل از اینکه رضا به خواستگاریام بیاید عضو انجمن اسلامی بودم و دیداری با آقا داشتیم، در آن دیدار نامهای هم به ایشان دادم و درخواست یک هدیه و یک نصیحت کردم. وقتی رضا این حرف را زد سریع رفتم آن نامه را آوردم و نشانش دادم.
نکته دیگری که خیلی تأکید داشت احترام به پدر و مادر بود. آیه قرآن مثال میزد و میگفت خدا در قرآن گفته اگر بعد از من سجده بر کسی واجب باشد آن هم به پدر و مادر است. به خودم گفتم کسی که پدر و مادرش را اینقدر محترم بدارد قطعاً به زنش هم احترام میگذارد و برای او ارزش قائل است. اصلاً همدیگر را نگاه نکردیم، فقط من یک لحظه صورت او را نگاه کردم که ابروهای پر و مشکیاش نظرم را جلب کرد. وقتی رفتند مامانم پرسید خوب نگاهش کردی؟ گفتم: نه، فقط ابروهایش را دیدم. (خنده)
آن جلسه ما چهار ساعت صحبت کردیم که آخرش پرسید، نظر شما چیست؟ گفتم: من قصد ازدواج نداشتم اما ملاکهایی که مدنظر من است را شما دارید، گفت: میشه نظرتان را بدهید؟ میخواهم از این خانه که بیرون رفتم خیالم راحت باشد. گفتم 50 درصد قضیه من حل است. این را که گفتم کتابی را به عنوان هدیه به من داد.
فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟
مراسم عروسی ما به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم. جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟ میدانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار گفتم: انشاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود. من رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید شما چه آرزویی دارید؟ گفت همین که خانم گفت.
می دانست طاقت دوری اش را ندارم
شهید حاجی زاده بینهایت صبور بود. وقتی بحثمان میشد من نمی توانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غر می زدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعث این اتفاق شدی. او اصلا حرفی نمی زد وقتی هم میدید من آرام نمی شوم میرفت سمت در چون می دانست طاقت دوری اش را ندارم.
آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظه ای از من دور باشد. حتی جلوی مسجد رفتنش را میگرفتم. او هم نقطه ضعفم را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم. روی پله جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی بگو من بیام داخل. اصلا داد زدن بلد نبود.
از عشق زیادی که به او داشتم راضی شدم برود سوریه
از عشق زیادی که به او داشتم راضی شدم برود سوریه چون نمی توانستم ناراحتیاش را ببینم. خیلی خیلی به رضا وابسته بودم. شب قبل از اینکه برود از مسجد آمد و نشست، برایش چای آوردم که متوجه شدم چشمش پر از اشک است. گفت: خانم دیدی دوستان من یکی یکی دارند میروند و من از آنها جا ماندم. (خبر شهادت دوستانش را شنیده بود) گفتم: رضا تو یک بار رفتی، تکلیفت را انجام دادی. حالش را که دیدم خیلی دلم سوخت، گفتم: من جلویت را نمیگیرم برو. 5 دقیقه نشد گوشیش زنگ خورد، جواب داد بعد سریع خوشحال شد، گفت: خانم من دارم میروم. گفتم: رضا! کجا؟! همین الان؟! (ساعت 10:30 شب بود.) پرسیدم: بچهها را چه کار کنم؟ انگار یکی به بچهها گفته بود بابا میخواهد برود دیگر نمیآید، دو تایی دنبال او راه افتادند و بابا بابا میکردند.
چون وقت کم بود سریع وسایلش را برداشت. لباسش پاره بود، سریع خودم برایش دوختم. گفتم: آقا رضا همه وسایلت را بردار یادت نرود. ساکش را با هم بستیم، فقط نگاهش میکردم. گفتم: یک کفی طبی دارم میگذاری در پوتینت؟ می خواستم پایش کمتر اذیت شود. قبول کرد. چندبار بچهها را بوسید.
تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که از لحظه رفتنش فیلم گرفتم. الان تمام دلخوشیام همین فیلم و عکسهاست. در فیلمش میگوید: قابل توجه کسانی که میگویند ما برای پول میرویم، ما تکلیف داریم که برویم. من زندگیام را دوست دارم و اصلاً برای شهادت نمیروم، به هیچ وجه برای شهادت نمیروم! اما این یک تکلیف است.
دوست داشتم فقط برای من باشد
خیلی بهش حساس بودم. دوست داشتم فقط برای من باشد. آخرین دفعه هم بهش گفتم: میخواهی بروی اجازه میدهم ولی باید یک قول بدی. پرسید: چه قولی؟ گفتم: عروس اول و آخرت من باشم. خندید گفت: باشه.
خانم دنبال کارهای کوچک نباش
من در حوزه طلبگی میخواندم اما سال آخر را به خاطر وجود بچهها مجبور شدم ادامه ندهم. بچههای حوزه و استادمان مهد کودکی تشکیل دادند و به من زنگ زدند و گفتند: شما میآیید کار فرهنگی آنجا را انجام بدهید؟ آخرین باری که رضا زنگ زد گفتم: من میخواهم بروم مهد حوزه کار کنم، راضی هستی؟ گفت: خانم دنبال کارهای کوچک نباش.
کلا کارهای کوچک و شغلهایی که مرد در محیط بود را دوست نداشت. میگفت اگر جایی که فقط خانمها هستند پیدا کردی برو، من هم قبول کردم. آخر صحبتمان گفت: شاید یکی دو روز زنگ نزنم. به همین منوال یکی دو روزش شد سه روز. در گروه تلگرامی عضو بودم که تعداد دیگری از خانمها که شوهرانشان در سوریه بودند هم حضور داشتند. از آنها پرسیدم که آیا شما خبری از همسرانتان دارید؟ اول طفره میرفتند تا اینکه یکی را قسم دادم اگر خبری هست به من اطلاع داد، او هم ماجرا را گفت.
مقابل خدا سجده کردم و گفتم: دست آقا رضا درد نکنه
معمولا وقتی مأموریت میرفت خانه خودمان نمیماندم اما این بار آخر نرفتم منزل پدرم. انگار در خانهمان احساس امنیت بیشتری میکردم. حتی یک روز مقابل خدا سجده کردم و گفتم: دست آقا رضا درد نکنه چقدر در خانه خودم راحت هستم.
حق مأموریتش اندازه یکماه نشاء کاری بود
آقا رضا همیشه میگفت من دوست دارم یک شغل دوم پیدا کنم که اگر روزی سپاه به من حقوق نداد به خاطر پول بیرون نیایم، یعنی اینقدر عاشق کارش بود.
یکبار اندازه مبلغی را که به عنوان حق مأموریت داده بودند گفت کلش به قدری بود که ما همان پول را با یکماه نشا کاری در میآوردیم. نمی فهمم چرا بعضی ها میگویند مدافعان حرم برای پول می روند.
رضا شهید نشدی؟
من تا حدودی از خطرات آنجا با خبر بودم اما رضا اصلا در مورد کارش در خانه صحبت نمیکرد. تا اینکه دفعه قبل از آخرین بار رفت سوریه دستش تیر میخورد مجروح میشود. ماجرای مجروحیتش را این گونه تعریف میکرد: «شهید روح الله (از دوستان نزدیکش) وقتی متوجه شد دستم تیر خورده پرسید: رضا شهید نشدی؟ گفتم: نه حالم خوبه میروم دوباره در جایم مستقر میشوم. روح الله دو متر از من فاصله گرفت که او را زدند و تیر به قلبش اصابت کرد. من زار زار گریه میکردم ولی نمیتوانستم بروم پیش او. بعد از 5 دقیقه رفتم بالای سرش که دیدم شهید شده. فقط تلاش کردم سریع آمبولانس بیاید و پیکرش را ببرند عقب.»
در وضعیت بدی بودیم اما هیچ کسی توضیح نمیداد
وقتی خبر شهادتش را از طریق تلگرام شنیدم واقعا از مسئولین دلخور شدم. در وضعیت بدی بودیم اما هیچ کسی توضیح نمیداد چه شده. یکی میگفت اسیر است، یکی میگفت مجروح شده، یکی میگفت سالم است و هنوز دارد میجنگد.
تا اینکه فرمانده آقا رضا مصطفی مهدیتبار بعد از دو سه روز که از این موضوع میگذرد به خانمش زنگ میزند و همسرش از او می پرسد: از آقا رضا چه خبر؟ او هم میگوید: پر پر شد. وقتی از زبان ایشان شنیدم حرفش را باور کردم چون برایم حجت بود. تازه بعد از دو سه روز آقایان (بنیاد شهید و مسئول خبررسانی) دلشان سوخت! و آمدند خبر دادند.
گفت شاید دیگر صورت من را نبینی
موقع رفتن بهش گفتم آقا رضا اگر تو شهید بشی من چطور ببینمت؟ گفت شاید دیگر صورت من را نبینی ولی همه جا کنارت حضور دارم. میگویند شاید تا نیمه شعبان پیکرشان بیاید و اگر نیاید دیگر بر نخواهد گشت. ولی من منتظر هستم و دوست دارم او را ببینم.
یک میلیارد جای شوهر را برای دخترم و پدر را برای بچههایش میگیرد؟
مادر همسر شهید حاجی زاده: مادر قبل از اینکه خبر شهادتش را بشنویم فاطمه حلماء (دختر شهید) در خانه راه میرفت میگفت بابا رضا شهید شده. دلم میریخت میگفتم این بچه چه میگوید؟! بعد از چند روز که آقا رضا زنگ نزد به قول ما شمالیها گوشهایم دراز شد که چطور بچه متوجه شده بود؟!
ما لیاقت نداشتیم بیشتر از این کنارش باشیم
مادر همسر شهید حاجی زاده: وقتی رضا رفت به سوریه عده ای به من میگفتند چقدر به شما پول دادند؟ من هم میگفتم: این چه حرفیه؟ بچههای ما به خاطر اسلام رفتند، به خاطر ناموس و خانم حضرت زینب(س) رفتند. آیا یک میلیارد هم بدهند جای شوهر را برای دخترم و پدر را برای بچههایش میگیرد؟ آنها به خاطر امنیت من و تو رفتند آن وقت شما این حرفها را نزنید. شهادت آقا رضا خیلی برایمان سخت است. او دامادی بود که نه اخم می کرد و نه در عصبانیتها صدایش را بلند میکرد، نمازش به موقع بود. در کل می توانم بگویم جوانی بود که ما لیاقت نداشتیم بیشتر از این کنارش باشیم. همیشه به او میگفتم عزیزالله از بس جوان خوبی بود. رضا واقعا آدم دیگری بود.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ماکت جبهه در کشوی کمد شهید
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
در پایان اگر از شهید مکیان نکته یا خاطرهای دارید برایمان بیان کنید.
ادامه مطلب