قُلْ هـذِهِ سبِيلِي أدْعُو إِلي ا... علي بصِيره أناْ ومنِ اتّبعنِي وسُبْحان ا... وما أناْ مِن الْمُشْرِكِين.
سوره يوسف، آيه 108
حادثه عاشورا قيامي عليه ظلم بود. هميشه از ظلم يزيديان – كه ظلم آشكار است – سخن گفته شده است. اما ظلم عظيمتري در اين حادثه هست كه اغلب مغفول ميماند و آن ظلم كوفيان مدعيِ پيروي از امام است. شايد فلسفه اصلي غيبت امام زمان هم نه ظلم ظالمان، بلكه ظلم پيروان باشد. يادمان باشد كه كوفيان اولين گروهي هستند كه بر امام حسين(ع) گريستند. پس هر گريهاي ارزش ندارد. اگر انسان در هنگامي كه بايد از حق دفاع كند، دفاع نكند، فرداي شهادت امام حسين، گريه كردن كه هيچ، قيام توابين به راه انداختن نيز سودي ندارد.
كوفيان دو دسته بودند. يك دسته به امام نامه نوشتند و از او دعوت كردند و يك دسته نامه ننوشتند. هر كدام از اين دو دسته با وقوع حادثه عاشورا به سه دسته تقسيم شدند؛ يا به ياري امام شتافتند يا به جنگ با امام برخاستند و يا سكوت كردند. از اين شش دسته تنها يك گروه هميشه به وظايف خود عمل كردند؛ هم نامه نوشتند و هم از امام حمايت كردند؛ مثل اكثر ياران امام. مثلا حبيب بن مظاهر. يك گروه كه تعدادشان خيلي كم بود هم قبول شدند. كساني كه نامه ننوشتند اما در آخر از امام حمايت كردند. مانند حربن يزيد رياحي و زهير. اما چهار گروه باقي مانده جهنمي شدند. بايد توجه كرد كه عده زيادي بودند كه به امام نامه نوشتند اما به قتل او و غارت اموالش و اسيركردن اهل بيتش اقدام كردند. اين، آن ظلم مهمي است كه همواره انسان را نگران ميكند. نگران اينكه نكند ما در زمره كساني باشيم كه دعاي ندبه ميخوانيم، اما وقتي امام ظهور كند به جنگ با او برخيزيم يا در خانه ساكت بنشينيم. آيه 11 و12 سوره بقره، رعب در دل آدم مياندازد: «و إِذا قِيل لهُمْ لا تُفْسِدُواْ فِي الأرْضِ قالُواْ إِنّما نحْنُ مُصْلِحُون ألا إِنّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُون ولـكِن لاّ يشْعُرُون» ما خودمان را اهل صلاح ميدانيم و كارمان را اصلاح جامعه ميشمريم اما شايد واقعاً فساد ميكنيم و خودمان نميفهميم.
مبتلا شدن همه جوامع ديني به فتنه
اينها مقدمه اي بود تا درك كنيم كه جامعه اسلامي يك جامعه بسيار پيچيده است. برخلاف جامعه كفر كه بسيار بسيط و ساده است، يكي از علل پيچيده بودن جامعه اسلامي در اين است كه پيچيده در فتنه هاست. تا ادعاي ايمان درجايي مطرح شود، فتنه و آزمايشهاي پيچيده آغاز مي شود: أحسِب النّاسُ أن يُتْركُوا أن يقُولُوا آمنّا وهُمْ لا يُفْتنُون؟ قرآن در جايي وقتي ميخواهد دستور كشتن فتنهانگيزان را بدهد، تعليلي ميكند كه: «الفتنه اشدّ من القتل» و اين سخن دشواري است كه درك كنيم فتنه انگيزي حتي از كشتن انسانها نيز سختتر و بدتر است.
در حكمت 93 نهج البلاغه آمده است: «دعا نكنيد كه خدايا مرا به فتنه گرفتار نكن» چراكه بي شك همه به فتنه گرفتار مي شوند؛ بلكه دعاكنيد «خدايا مرا از گمراهيهاي فتنه نجات بده.» اين فتنه ها به قدري شديد است كه حتي بسياري از كساني را كه در ابتدا حاضرند براي قيام امام حسين جان بدهند و براي او نامه مي نويسند و او را به قيام دعوت مي كنند، به تدريج قاتل امام حسين مي شوند. اين فتنه ها به قدري شديد است كه در دوره 5 ساله حكومت علي(ع) سه جنگ توسط مسلمانان سابقه دار و ظاهرالصلاح عليه علي، اسوه عدالت، راه مي افتد؛ دوتاي آنها به اين دليل كه علي ظالم است و سومي به اين دليل كه علي گناهكار (و كافر) است! واقعاً جامعه آن زمان چگونه تحليل مي كردند كه علي را ظالم و گناهكار مي شمردند. آن هم بسياري از افرادي كه مدعي پيروي از علي بودند، به تدريج چنين موضعي اتخاذ مي كنند. نكند وقتي امام زمان ظهور كند، ما يا برخي از ما چنين باشيم. پس بايد بصيرت داشته باشيم و فتنه ها را بتوانيم تشخيص دهيم و در هنگام فتنه بدانيم چگونه بايد رفتاركرد.
فتنه ها چگونه آغاز مي شود؟
در خطبه 151 نهج البلاغه آمده فتنه در درجات پنهان (مدارج خفي) آغاز مي شود. آغازش مثل يك جوان خوش قامت است ولي وقتي مستقر شد، دردآور و ناخوشايند مي شود. در خطبه 93 حضرت مي فرمايد: «وقتي فتنه مي آيد همه انكارش مي كنند ولي وقتي رفت همه مي فهمند كه چه بر سرشان آمده است.»
مطابق خطبه 50، فتنه در دو زمينه شروع مي شود و رشد مي كند: 1. اهواء تتبع 2. احكام تبدع؛ يا هواي نفس است (مانند جاه طلبي و دنياطلبي و...) يا تغيير در مفاهيم نظري دين و پيدايش بدعتهاي ديني. اين احكام يعني احكام دين در مخالفت با دين! يعني در جامعه ديني احكامي مطرح مي شود كه حقيقتاً با كتاب خدا مخالف است و هدف كلي هم اين است كه عدهاي با توجيهات غيرديني و ناسازگار با كتاب خدا بر ديگران تسلط پيدا كنند. در اين تعريف از فتنه، دين در برابر دين قرار مي گيرد. يعني احساسات مذهبي عدهاي كه تحليل عميق ندارند و دين شناس واقعي نيستند، وسيلهاي براي مزاحمت و خلل آفريني در دين قرار مي گيرد.
چگونه فتنه گسترش پيدا مي كند؟
ابتدا مطلب را در ادبيات قرآني تحليل كنيم. سپس به سراغ وضعيتي كه زمان اميرالمومنين رخ داد و نهايتا به داستان امام حسين ختم شد برويم:
در ادبيات قرآني آيا تا به حال انديشيده ايد كه چرا بني اسرائيل تا اين اندازه مورد توجه و تمثيل قرآن است. بني اسراييل بنا به فرمايش قرآن بر همه بشريت برتري داده شدند: «يا بنِي إِسْرائِيل اذْكُرُواْ نِعْمتِي الّتِي أنْعمْتُ عليْكُمْ وأنِّي فضّلْتُكُمْ علي الْعالمين » (سوره بقره، آيات 47 و 122) اينها تنها امتي هستند در كل تاريخ كه دعوت پيامبرشان را به صورت دسته جمعي (به عنوان يك جامعه) پذيرفتند و با پيامبرشان بيعت كردند. امتهاي گذشته هميشه پيامبرشان را تكذيب مي كردند و فقط معدود افرادي از هر امتي ايمان مي آوردند. اين امتها همگي عذاب شدند و فقط قوم يونس بود كه آنها هم بعد از رفتن پيامبرشان و ديدن نشانه هاي عذاب، ايمان آوردند. ولي بني اسراييل از همان ابتدا موسي را تصديق كردند و با او از مصر خارج شدند. بنابراين بني اسراييل در ميان همه امم پيشين ممتاز مي شود. چون حاضر شدند جامعه ديني تشكيل دهند. وقتي جامعه ديني شد، معادلات پيچيده مي شود و ابتلائات و فتنه ها آغاز ميشود و دقيقاً اينجاست كه در فتنه ها مي لغزند و از بهترين امت به بدترين امت تبديل مي شوند تا حدي كه حتي توسط پيامبران زمان شريعت خودشان مورد لعنت قرار مي گيرند؛ يعني فقط پيامبر شريعتِ بعدي آنها را طرد و لعنت نكرد- تا اينكه گمان كنيم چون به دين جديد درنيامدند، لعنت شدند- بلكه توسط برخي پيامبران شريعت خودشان (مثل داوود) مورد لعن قرار گرفتند: «لُعِن الّذِين كفرُواْ مِن بنِي إِسْرائِيل علي لِسانِ داوُود وعِيسي ابْنِ مرْيم ذلِك بِما عصوا وّكانُواْ يعْتدُون.» (سوره مائده، آيه 78). عجيب است كه در روايات آمده شما مسلمانها هركاري را كه بني اسراييل كردند، انجام خواهيد داد! اين پيچيدگي را بعدها در ماجراي عاشورا مي بينيم كه در درك و تحليل آن، درمي مانيم.
يكي از فتنه هاي بني اسراييل ماجراي گوساله سامري بود. چرا اينگونه مردم از هارون رويگردان مي شوند و از سامري تبعيت مي كنند و گوساله پرست ميشوند؟ ما غالبا مسئله را ساده لوحانه تحليل مي كنيم. براي همين، داستان قرآن براي ما عبرت ندارد. در حاليكه اين مطلب در قرآن مسئله مهمي است. چند بار تكرار شده و خيلي جدي تر از آن است كه مي پنداريم. اگر فضاي واقعي آن زمان را بتوانيم ترسيم كنيم، مي بينيم مشكل چقدر حاد بوده است.
اولين عامل، غيبت موسي از قوم خود است. موسي عليه السلام براي مدتي از ميان قوم خود رفته بود و ظاهرا خلف وعده كرده است! زيرا قرار بوده سي روز برود و الان بيشتر شده. نكند او –نعوذ با...- دروغگو و غيرقابل اعتماد بوده است؟!
دوم اينكه سامري انساني عادي نبوده است. فردي عارف بود كه تواناييهاي فوق العادهاي داشته و صاحب كرامت بوده است. حداقل اينكه او توانسته جبرييل را ببيند و ردپاي او را دريابد: «قال بصُرْتُ بِما لمْ يبْصُرُوا بِهِ فقبضْتُ قبْضه مِّنْ أثرِ الرّسُولِ» و با اين كار، اقدامي شبيه معجزه انجام دهد؛ اينكه گوساله طلايي و بيجان صدايش در مي آيد.
علاوه بر اينها شواهدي هست كه (اگر كسي اهل تحقيق عميق نباشد) نشان مي دهد ممكن است صداي خداي موسي از داخل جسم شنيده شود! مهمترين آن اينكه خدا براي اولين بار از ميان درخت با موسي سخن گفت كه: «فلمّا أتاها نُودِي مِن شاطِئِ الْوادِي الْأيْمنِ فِي الْبُقْعه الْمُباركه مِن الشّجره أن يا مُوسي إِنِّي أنا ا... ربُّ الْعالمِين » (سوره قصص، آيه 30)! با همين زمينه هاست كه وقتي قوم بني اسراييل از رود نيل عبور مي كنند و يك قوم صنم پرست را مي بينند، به موسي مي گويند «يا مُوسي اجْعل لّنا إِلـهاً كما لهُمْ آلِهه» (اعراف، آيه 138). ضمنا توجه كنيد كه بت پرستان، صنم را خودِ خدا نمي دانند بلكه نشانه و سمبل خدا مي دانند كه با عبادت او به خدا نزديك مي شوند: «ما نعْبُدُهُمْ إِلّا لِيُقرِّبُونا إِلي ا... زُلْفي» (سوره زمر، آيه3). پس زمينه پذيرش اينكه صداي خدا را از صنمي بشنوند و آن صنم را بپرستند، در بين قوم وجود دارد. صدا دادن گوساله فتنه تكاندهنده است براي قومي كه با هارون باقي مانده و پيامبرش رفته است. معضل، زماني پيچيده تر مي شود كه ظاهراً هارون خودش معجزه اي ندارد (همه معجزات را موسي انجام مي داده: يد بيضاء، عصاي موسي و....) ولي سامري گوساله اي زرّين ساخته كه صدا مي دهد. حتي هارون نه كاري مي كند كه ابطال سحر شود (چراكه حقيقتا سحر هم نبود بلكه يك اقدام واقعي بود، از ردپاي جبرييل بر گوساله ريخته شده و او به صدا درآمده) و نه حداقل اين معجزه را انجام مي دهد كه صداي گوساله را ساقط كند. پس پذيرفتن سخن سامري چندان هم نامعقول نيست. جالب اينكه سامري نمي گفت گوساله سامري خداي ديگري است. او مي گفت اين همان خداي موسي است و موسي اشتباه به كوه رفته و خدا را اينجا فراموش كرده. اگر هارون مي گويد نيست بايد دليل بياورد. «هذا إِلهُكُمْ وإِلهُ مُوسي فنسِي» (طه، آيه 88). بني اسراييل هم گفتند همين گوساله را مي پرستيم تا موسي بيايد و تكليف ما را تعيين كند: «قالُوا لن نّبْرح عليْهِ عاكِفِين حتّي يرْجِع إِليْنا مُوسي.» (طه، آيه 91). الان به نظر شما چرا بايد از هارون تبعيت كنيم؟ يك دليل ما اين است كه چون نبوت موسي را پذيرفته ايم و موسي وي را جانشين خود كرده بايد از او تبعيت كنيم: «وقال مُوسي لأخِيهِ هارُون اخْلُفْنِي فِي قوْمِي» (سوره اعراف، آيه 142). اين البته دليل درستي است، اما برخلاف انتظار ما خود هارون ابتدا از اين دليل وارد نمي شود. دليل هارون نسبتا پيچيده است. پس از اينكه تذكر مي دهد كه شما دچار فتنه شده ايد: «ولقدْ قال لهُمْ هارُونُ مِن قبْلُ يا قوْمِ إِنّما فُتِنتُم بِهِ » (طه، آيه 90) براي حل مسئله چنين مي گويد: «وإِنّ ربّكُمُ الرّحْمنُ فاتّبِعُونِي وأطِيعُوا أمْرِي.» (طه، آيه 90) اولا خدا رحمان باشد چه ربطي دارد كه از گوساله طلايي صدايش شنيده نشود؟ تازه، ادامه اش اين است: «فاتبعوني و اطيعوا امري.» به فرض كه خدا رحمان باشد چه ربطي دارد كه از تو هارون تبعيت كنيم؟ حالا بگوييد چرا بايد از هارون تبعيت كنيم؟ براي همين مسئله بسيار پيچيده است و اگر كسي درباره كلمه رحمان در قرآن خوب تفكر كرده باشد، مي تواند دريابد چگونه استدلال هارون، استدلال عميقي است. خداي رحمان خدايي است كه انسانها را در فتنه رها نمي كند. اگر واقعاً خدا بخواهد صدايش را همه بشنوند با آنها حرف مي زند؛ نه اينكه صداي نامفهوم «عِجْلاً جسداً لهُ خُوارٌ» (طه، 88) داشته باشد. لذا قرآن وقتي آنها را مذمت مي كند، مي فرمايد آنها كه ديدند اين گوساله واقعا با آنها صحبت نمي كند: «أفلا يروْن ألّا يرْجِعُ إِليْهِمْ قوْلاً ولا يمْلِكُ لهُمْ ضرّاً ولا نفْعاً» (طه، آيه 89). اين است كه تحليل هارون، نوعي بصيرت بخشي براساس سطح درك و اطلاعاتي است كه آنها دارند. يعني اگر خدا با موسي از طريق درختي سخن گفت، مسئله اصلي اين بود كه هدايت كرد. اما اين گوساله درست است كه صدا دارد، ولي سخن نمي گويد و هدايت نمي كند. پس او خداي رحمان- يعني خداي رحماني كه به دليل رحمانيتش انسانها را در گمراهي و حيرت رها نمي كند- نيست و اگر رحمانيت او را قبول داريد، بايد هدايتگري او را هم قبول كنيد و آنگاه مي فهميد جانشيني موسي يك اصل هدايتي بود كه خداي رحمان مقرر داشته بود. پس، از من تبعيت كنيد كه قبلا به خلافت موسي منصوب شده ام. اما واقعاً چند نفر اهل بصيرت پيدا مي شود كه اين را بفهمد. اگر عده اي از اهل بصيرت در بني اسرائيل بودند كه اين مطلب را تحليل مي كردند و به مردم مي فهماندند، آيا اميدي نبود تا مردم گوساله پرست نشوند؟ اينجاست كه نقش خواص جامعه جدي مي شود و يادمان باشد كسي كه ادعاي نخبه بودن دارد، با چنين وظيفه سنگيني روبه روست.مثال دوم: جنگ جمل چگونه بود؟ ما بعد از 1400 سال نشسته ايم و مي گوييم حق با حضرت امير بود.
آيا اگر در آن شرايط بوديم، چه مي گفتيم؟ بياييد فضاي واقعي را بررسي كنيم. يادتان باشد فضا، فضايي است كه بسياري از مردم حضرت امير عليه السلام را فقط يك انسان خوب مي دانند نه يك معصوم و باز هم يادآوري مي كنم كه فضاي سياسي جامعه را توانستند به قدري ابهام آلود كنند كه علي(ع) متهم به دروغگويي شود! با اين مقدمه، وارد بررسي مسئله ميشويم. ادعاي اصلي كه موجب جنگ شد اين است كه خليفه مسلمين (عثمان) به ناحق كشته شده است. (توضيحش هم در آن فضاي سياسي اين است كه دادگاهي برگزار نشده كه او را محكوم و اعدام كند بلكه در يك شورش كشته شده و خود علي هم مخالف قتل او بوده است.) در اين جريان، انگشتان دست همسر عثمان بريده شده است (يعني شكنجه اي رخ داده) و معاويه هم فيلم آنها را براي مردم پخش مي كند. فضاي تبليغاتي جامعه به گونهاي رقم مي خورد كه قاتلان عثمان هم ظاهرا در لشكر علي عليه السلام هستند، زيرا قاتلان، همان افراد حاضر در مدينه اند كه بعد از كشتن عثمان، براي بيعت با علي اصرار داشته اند. اگرچه دقيقاً معلوم نيست كه قاتلان چه كساني هستند ولي فضاي رواني، انگشت اتهامش به سمت ياران علي است. نهايتاً اينكه تبليغات معاويه اين سئوال را در ذهن ها تقويت مي كند كه علي كه اكنون خليفه است چرا قاتلان را محاكمه نمي كند؟ چه دليلي وجود دارد كه حرف معاويه (تعلل علي در برگزاري اين دادگاه دليل آن است كه خود او هم نقش داشته است!) پذيرفته نشود؟
نويسنده:دكتر حسين سوزنچي-عضو هيئت علمي دانشگاه امام صادق عليه السلام
ادامه مطلب
سوره يوسف، آيه 108
حادثه عاشورا قيامي عليه ظلم بود. هميشه از ظلم يزيديان – كه ظلم آشكار است – سخن گفته شده است. اما ظلم عظيمتري در اين حادثه هست كه اغلب مغفول ميماند و آن ظلم كوفيان مدعيِ پيروي از امام است. شايد فلسفه اصلي غيبت امام زمان هم نه ظلم ظالمان، بلكه ظلم پيروان باشد. يادمان باشد كه كوفيان اولين گروهي هستند كه بر امام حسين(ع) گريستند. پس هر گريهاي ارزش ندارد. اگر انسان در هنگامي كه بايد از حق دفاع كند، دفاع نكند، فرداي شهادت امام حسين، گريه كردن كه هيچ، قيام توابين به راه انداختن نيز سودي ندارد.
كوفيان دو دسته بودند. يك دسته به امام نامه نوشتند و از او دعوت كردند و يك دسته نامه ننوشتند. هر كدام از اين دو دسته با وقوع حادثه عاشورا به سه دسته تقسيم شدند؛ يا به ياري امام شتافتند يا به جنگ با امام برخاستند و يا سكوت كردند. از اين شش دسته تنها يك گروه هميشه به وظايف خود عمل كردند؛ هم نامه نوشتند و هم از امام حمايت كردند؛ مثل اكثر ياران امام. مثلا حبيب بن مظاهر. يك گروه كه تعدادشان خيلي كم بود هم قبول شدند. كساني كه نامه ننوشتند اما در آخر از امام حمايت كردند. مانند حربن يزيد رياحي و زهير. اما چهار گروه باقي مانده جهنمي شدند. بايد توجه كرد كه عده زيادي بودند كه به امام نامه نوشتند اما به قتل او و غارت اموالش و اسيركردن اهل بيتش اقدام كردند. اين، آن ظلم مهمي است كه همواره انسان را نگران ميكند. نگران اينكه نكند ما در زمره كساني باشيم كه دعاي ندبه ميخوانيم، اما وقتي امام ظهور كند به جنگ با او برخيزيم يا در خانه ساكت بنشينيم. آيه 11 و12 سوره بقره، رعب در دل آدم مياندازد: «و إِذا قِيل لهُمْ لا تُفْسِدُواْ فِي الأرْضِ قالُواْ إِنّما نحْنُ مُصْلِحُون ألا إِنّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُون ولـكِن لاّ يشْعُرُون» ما خودمان را اهل صلاح ميدانيم و كارمان را اصلاح جامعه ميشمريم اما شايد واقعاً فساد ميكنيم و خودمان نميفهميم.
مبتلا شدن همه جوامع ديني به فتنه
اينها مقدمه اي بود تا درك كنيم كه جامعه اسلامي يك جامعه بسيار پيچيده است. برخلاف جامعه كفر كه بسيار بسيط و ساده است، يكي از علل پيچيده بودن جامعه اسلامي در اين است كه پيچيده در فتنه هاست. تا ادعاي ايمان درجايي مطرح شود، فتنه و آزمايشهاي پيچيده آغاز مي شود: أحسِب النّاسُ أن يُتْركُوا أن يقُولُوا آمنّا وهُمْ لا يُفْتنُون؟ قرآن در جايي وقتي ميخواهد دستور كشتن فتنهانگيزان را بدهد، تعليلي ميكند كه: «الفتنه اشدّ من القتل» و اين سخن دشواري است كه درك كنيم فتنه انگيزي حتي از كشتن انسانها نيز سختتر و بدتر است.
در حكمت 93 نهج البلاغه آمده است: «دعا نكنيد كه خدايا مرا به فتنه گرفتار نكن» چراكه بي شك همه به فتنه گرفتار مي شوند؛ بلكه دعاكنيد «خدايا مرا از گمراهيهاي فتنه نجات بده.» اين فتنه ها به قدري شديد است كه حتي بسياري از كساني را كه در ابتدا حاضرند براي قيام امام حسين جان بدهند و براي او نامه مي نويسند و او را به قيام دعوت مي كنند، به تدريج قاتل امام حسين مي شوند. اين فتنه ها به قدري شديد است كه در دوره 5 ساله حكومت علي(ع) سه جنگ توسط مسلمانان سابقه دار و ظاهرالصلاح عليه علي، اسوه عدالت، راه مي افتد؛ دوتاي آنها به اين دليل كه علي ظالم است و سومي به اين دليل كه علي گناهكار (و كافر) است! واقعاً جامعه آن زمان چگونه تحليل مي كردند كه علي را ظالم و گناهكار مي شمردند. آن هم بسياري از افرادي كه مدعي پيروي از علي بودند، به تدريج چنين موضعي اتخاذ مي كنند. نكند وقتي امام زمان ظهور كند، ما يا برخي از ما چنين باشيم. پس بايد بصيرت داشته باشيم و فتنه ها را بتوانيم تشخيص دهيم و در هنگام فتنه بدانيم چگونه بايد رفتاركرد.
فتنه ها چگونه آغاز مي شود؟
در خطبه 151 نهج البلاغه آمده فتنه در درجات پنهان (مدارج خفي) آغاز مي شود. آغازش مثل يك جوان خوش قامت است ولي وقتي مستقر شد، دردآور و ناخوشايند مي شود. در خطبه 93 حضرت مي فرمايد: «وقتي فتنه مي آيد همه انكارش مي كنند ولي وقتي رفت همه مي فهمند كه چه بر سرشان آمده است.»
مطابق خطبه 50، فتنه در دو زمينه شروع مي شود و رشد مي كند: 1. اهواء تتبع 2. احكام تبدع؛ يا هواي نفس است (مانند جاه طلبي و دنياطلبي و...) يا تغيير در مفاهيم نظري دين و پيدايش بدعتهاي ديني. اين احكام يعني احكام دين در مخالفت با دين! يعني در جامعه ديني احكامي مطرح مي شود كه حقيقتاً با كتاب خدا مخالف است و هدف كلي هم اين است كه عدهاي با توجيهات غيرديني و ناسازگار با كتاب خدا بر ديگران تسلط پيدا كنند. در اين تعريف از فتنه، دين در برابر دين قرار مي گيرد. يعني احساسات مذهبي عدهاي كه تحليل عميق ندارند و دين شناس واقعي نيستند، وسيلهاي براي مزاحمت و خلل آفريني در دين قرار مي گيرد.
چگونه فتنه گسترش پيدا مي كند؟
ابتدا مطلب را در ادبيات قرآني تحليل كنيم. سپس به سراغ وضعيتي كه زمان اميرالمومنين رخ داد و نهايتا به داستان امام حسين ختم شد برويم:
در ادبيات قرآني آيا تا به حال انديشيده ايد كه چرا بني اسرائيل تا اين اندازه مورد توجه و تمثيل قرآن است. بني اسراييل بنا به فرمايش قرآن بر همه بشريت برتري داده شدند: «يا بنِي إِسْرائِيل اذْكُرُواْ نِعْمتِي الّتِي أنْعمْتُ عليْكُمْ وأنِّي فضّلْتُكُمْ علي الْعالمين » (سوره بقره، آيات 47 و 122) اينها تنها امتي هستند در كل تاريخ كه دعوت پيامبرشان را به صورت دسته جمعي (به عنوان يك جامعه) پذيرفتند و با پيامبرشان بيعت كردند. امتهاي گذشته هميشه پيامبرشان را تكذيب مي كردند و فقط معدود افرادي از هر امتي ايمان مي آوردند. اين امتها همگي عذاب شدند و فقط قوم يونس بود كه آنها هم بعد از رفتن پيامبرشان و ديدن نشانه هاي عذاب، ايمان آوردند. ولي بني اسراييل از همان ابتدا موسي را تصديق كردند و با او از مصر خارج شدند. بنابراين بني اسراييل در ميان همه امم پيشين ممتاز مي شود. چون حاضر شدند جامعه ديني تشكيل دهند. وقتي جامعه ديني شد، معادلات پيچيده مي شود و ابتلائات و فتنه ها آغاز ميشود و دقيقاً اينجاست كه در فتنه ها مي لغزند و از بهترين امت به بدترين امت تبديل مي شوند تا حدي كه حتي توسط پيامبران زمان شريعت خودشان مورد لعنت قرار مي گيرند؛ يعني فقط پيامبر شريعتِ بعدي آنها را طرد و لعنت نكرد- تا اينكه گمان كنيم چون به دين جديد درنيامدند، لعنت شدند- بلكه توسط برخي پيامبران شريعت خودشان (مثل داوود) مورد لعن قرار گرفتند: «لُعِن الّذِين كفرُواْ مِن بنِي إِسْرائِيل علي لِسانِ داوُود وعِيسي ابْنِ مرْيم ذلِك بِما عصوا وّكانُواْ يعْتدُون.» (سوره مائده، آيه 78). عجيب است كه در روايات آمده شما مسلمانها هركاري را كه بني اسراييل كردند، انجام خواهيد داد! اين پيچيدگي را بعدها در ماجراي عاشورا مي بينيم كه در درك و تحليل آن، درمي مانيم.
يكي از فتنه هاي بني اسراييل ماجراي گوساله سامري بود. چرا اينگونه مردم از هارون رويگردان مي شوند و از سامري تبعيت مي كنند و گوساله پرست ميشوند؟ ما غالبا مسئله را ساده لوحانه تحليل مي كنيم. براي همين، داستان قرآن براي ما عبرت ندارد. در حاليكه اين مطلب در قرآن مسئله مهمي است. چند بار تكرار شده و خيلي جدي تر از آن است كه مي پنداريم. اگر فضاي واقعي آن زمان را بتوانيم ترسيم كنيم، مي بينيم مشكل چقدر حاد بوده است.
اولين عامل، غيبت موسي از قوم خود است. موسي عليه السلام براي مدتي از ميان قوم خود رفته بود و ظاهرا خلف وعده كرده است! زيرا قرار بوده سي روز برود و الان بيشتر شده. نكند او –نعوذ با...- دروغگو و غيرقابل اعتماد بوده است؟!
دوم اينكه سامري انساني عادي نبوده است. فردي عارف بود كه تواناييهاي فوق العادهاي داشته و صاحب كرامت بوده است. حداقل اينكه او توانسته جبرييل را ببيند و ردپاي او را دريابد: «قال بصُرْتُ بِما لمْ يبْصُرُوا بِهِ فقبضْتُ قبْضه مِّنْ أثرِ الرّسُولِ» و با اين كار، اقدامي شبيه معجزه انجام دهد؛ اينكه گوساله طلايي و بيجان صدايش در مي آيد.
علاوه بر اينها شواهدي هست كه (اگر كسي اهل تحقيق عميق نباشد) نشان مي دهد ممكن است صداي خداي موسي از داخل جسم شنيده شود! مهمترين آن اينكه خدا براي اولين بار از ميان درخت با موسي سخن گفت كه: «فلمّا أتاها نُودِي مِن شاطِئِ الْوادِي الْأيْمنِ فِي الْبُقْعه الْمُباركه مِن الشّجره أن يا مُوسي إِنِّي أنا ا... ربُّ الْعالمِين » (سوره قصص، آيه 30)! با همين زمينه هاست كه وقتي قوم بني اسراييل از رود نيل عبور مي كنند و يك قوم صنم پرست را مي بينند، به موسي مي گويند «يا مُوسي اجْعل لّنا إِلـهاً كما لهُمْ آلِهه» (اعراف، آيه 138). ضمنا توجه كنيد كه بت پرستان، صنم را خودِ خدا نمي دانند بلكه نشانه و سمبل خدا مي دانند كه با عبادت او به خدا نزديك مي شوند: «ما نعْبُدُهُمْ إِلّا لِيُقرِّبُونا إِلي ا... زُلْفي» (سوره زمر، آيه3). پس زمينه پذيرش اينكه صداي خدا را از صنمي بشنوند و آن صنم را بپرستند، در بين قوم وجود دارد. صدا دادن گوساله فتنه تكاندهنده است براي قومي كه با هارون باقي مانده و پيامبرش رفته است. معضل، زماني پيچيده تر مي شود كه ظاهراً هارون خودش معجزه اي ندارد (همه معجزات را موسي انجام مي داده: يد بيضاء، عصاي موسي و....) ولي سامري گوساله اي زرّين ساخته كه صدا مي دهد. حتي هارون نه كاري مي كند كه ابطال سحر شود (چراكه حقيقتا سحر هم نبود بلكه يك اقدام واقعي بود، از ردپاي جبرييل بر گوساله ريخته شده و او به صدا درآمده) و نه حداقل اين معجزه را انجام مي دهد كه صداي گوساله را ساقط كند. پس پذيرفتن سخن سامري چندان هم نامعقول نيست. جالب اينكه سامري نمي گفت گوساله سامري خداي ديگري است. او مي گفت اين همان خداي موسي است و موسي اشتباه به كوه رفته و خدا را اينجا فراموش كرده. اگر هارون مي گويد نيست بايد دليل بياورد. «هذا إِلهُكُمْ وإِلهُ مُوسي فنسِي» (طه، آيه 88). بني اسراييل هم گفتند همين گوساله را مي پرستيم تا موسي بيايد و تكليف ما را تعيين كند: «قالُوا لن نّبْرح عليْهِ عاكِفِين حتّي يرْجِع إِليْنا مُوسي.» (طه، آيه 91). الان به نظر شما چرا بايد از هارون تبعيت كنيم؟ يك دليل ما اين است كه چون نبوت موسي را پذيرفته ايم و موسي وي را جانشين خود كرده بايد از او تبعيت كنيم: «وقال مُوسي لأخِيهِ هارُون اخْلُفْنِي فِي قوْمِي» (سوره اعراف، آيه 142). اين البته دليل درستي است، اما برخلاف انتظار ما خود هارون ابتدا از اين دليل وارد نمي شود. دليل هارون نسبتا پيچيده است. پس از اينكه تذكر مي دهد كه شما دچار فتنه شده ايد: «ولقدْ قال لهُمْ هارُونُ مِن قبْلُ يا قوْمِ إِنّما فُتِنتُم بِهِ » (طه، آيه 90) براي حل مسئله چنين مي گويد: «وإِنّ ربّكُمُ الرّحْمنُ فاتّبِعُونِي وأطِيعُوا أمْرِي.» (طه، آيه 90) اولا خدا رحمان باشد چه ربطي دارد كه از گوساله طلايي صدايش شنيده نشود؟ تازه، ادامه اش اين است: «فاتبعوني و اطيعوا امري.» به فرض كه خدا رحمان باشد چه ربطي دارد كه از تو هارون تبعيت كنيم؟ حالا بگوييد چرا بايد از هارون تبعيت كنيم؟ براي همين مسئله بسيار پيچيده است و اگر كسي درباره كلمه رحمان در قرآن خوب تفكر كرده باشد، مي تواند دريابد چگونه استدلال هارون، استدلال عميقي است. خداي رحمان خدايي است كه انسانها را در فتنه رها نمي كند. اگر واقعاً خدا بخواهد صدايش را همه بشنوند با آنها حرف مي زند؛ نه اينكه صداي نامفهوم «عِجْلاً جسداً لهُ خُوارٌ» (طه، 88) داشته باشد. لذا قرآن وقتي آنها را مذمت مي كند، مي فرمايد آنها كه ديدند اين گوساله واقعا با آنها صحبت نمي كند: «أفلا يروْن ألّا يرْجِعُ إِليْهِمْ قوْلاً ولا يمْلِكُ لهُمْ ضرّاً ولا نفْعاً» (طه، آيه 89). اين است كه تحليل هارون، نوعي بصيرت بخشي براساس سطح درك و اطلاعاتي است كه آنها دارند. يعني اگر خدا با موسي از طريق درختي سخن گفت، مسئله اصلي اين بود كه هدايت كرد. اما اين گوساله درست است كه صدا دارد، ولي سخن نمي گويد و هدايت نمي كند. پس او خداي رحمان- يعني خداي رحماني كه به دليل رحمانيتش انسانها را در گمراهي و حيرت رها نمي كند- نيست و اگر رحمانيت او را قبول داريد، بايد هدايتگري او را هم قبول كنيد و آنگاه مي فهميد جانشيني موسي يك اصل هدايتي بود كه خداي رحمان مقرر داشته بود. پس، از من تبعيت كنيد كه قبلا به خلافت موسي منصوب شده ام. اما واقعاً چند نفر اهل بصيرت پيدا مي شود كه اين را بفهمد. اگر عده اي از اهل بصيرت در بني اسرائيل بودند كه اين مطلب را تحليل مي كردند و به مردم مي فهماندند، آيا اميدي نبود تا مردم گوساله پرست نشوند؟ اينجاست كه نقش خواص جامعه جدي مي شود و يادمان باشد كسي كه ادعاي نخبه بودن دارد، با چنين وظيفه سنگيني روبه روست.مثال دوم: جنگ جمل چگونه بود؟ ما بعد از 1400 سال نشسته ايم و مي گوييم حق با حضرت امير بود.
آيا اگر در آن شرايط بوديم، چه مي گفتيم؟ بياييد فضاي واقعي را بررسي كنيم. يادتان باشد فضا، فضايي است كه بسياري از مردم حضرت امير عليه السلام را فقط يك انسان خوب مي دانند نه يك معصوم و باز هم يادآوري مي كنم كه فضاي سياسي جامعه را توانستند به قدري ابهام آلود كنند كه علي(ع) متهم به دروغگويي شود! با اين مقدمه، وارد بررسي مسئله ميشويم. ادعاي اصلي كه موجب جنگ شد اين است كه خليفه مسلمين (عثمان) به ناحق كشته شده است. (توضيحش هم در آن فضاي سياسي اين است كه دادگاهي برگزار نشده كه او را محكوم و اعدام كند بلكه در يك شورش كشته شده و خود علي هم مخالف قتل او بوده است.) در اين جريان، انگشتان دست همسر عثمان بريده شده است (يعني شكنجه اي رخ داده) و معاويه هم فيلم آنها را براي مردم پخش مي كند. فضاي تبليغاتي جامعه به گونهاي رقم مي خورد كه قاتلان عثمان هم ظاهرا در لشكر علي عليه السلام هستند، زيرا قاتلان، همان افراد حاضر در مدينه اند كه بعد از كشتن عثمان، براي بيعت با علي اصرار داشته اند. اگرچه دقيقاً معلوم نيست كه قاتلان چه كساني هستند ولي فضاي رواني، انگشت اتهامش به سمت ياران علي است. نهايتاً اينكه تبليغات معاويه اين سئوال را در ذهن ها تقويت مي كند كه علي كه اكنون خليفه است چرا قاتلان را محاكمه نمي كند؟ چه دليلي وجود دارد كه حرف معاويه (تعلل علي در برگزاري اين دادگاه دليل آن است كه خود او هم نقش داشته است!) پذيرفته نشود؟
نويسنده:دكتر حسين سوزنچي-عضو هيئت علمي دانشگاه امام صادق عليه السلام