آتش که مي داني چيست؟ آتش را مي گويم ها! نه گلستان را.
به گمانم آتش را مي داني، آتش گرفتن را اما نه. آتش گرفتن را علي مي داند و هرم سوختن را علي مي فهمد.
ابراهيم! علي را که مي شناسي؟ مولود همان کعبه اي که تو و فرزندت بنا نهاديد.
آه! گفتم فرزندت، ابراهيم! يادت هست با چه حالي او را به قربانگاه مي بردي؟ من گمانم تو قربانگاه را خوب مي داني که چيست، قرباني را اما نه. قرباني را علي مي داند و رگ هاي بريده بريده را علي مي فهمد. علي مي داند، علي مي فهمد.
ابراهيم! تو اگر خليل خدايي، جايگاه اين علي کجاست؟
- حق داشت شهريار که متحير از ناميدن علي بود -
مرا چه شده است؟ آمده بودم واژه ها را سياه بپوشم و مرثيه دلم را زار بزنم. مي خواستم از روزهاي شهادت بانو بنويسم، از روزهايي که پهلوي عشق را شکستند و مسمار شقاوت را در سينه مظلوميت فرو بردند. مي خواستم از فاطمه بنويسم که نوشتم علي، اما گمانم چندان هم از ماجرا پرت نيفتاده باشم. آخر رفتن بانو، بهانه جاودانه ماندن علي بود. آن شب، بانو، پشت باب عصمت به حمايت از معصوم ترين تاريخ تکيه زد و در را به روي ظلمت باز نکرد.
انگار لحظه هاي شهادتش در گوش تاريخ بلندترين ياعلي را فرياد کشيد که فاطميه را بي علي نمي توان نوشت و علي را چگونه مي توان نوشت؟
ابراهيم! تو آتش را مي داني، علي را هم خوب مي داني، من اما نه آتش مي دانم و نه سوختن را، نه تو را مي دانم و نه علي را.
و بي دانايي معرفت ممکن نيست و بي معرفت عشق ناممکن.
ابراهيم! من تنها خاکستر را خوب مي دانم و به خاکستر شدن نزديکم.
زير اين هستي خاکستري، هنوز درخششي کمرنگ سوسو مي زند. گرماي يک نفس مي خواهد تا آتش عشق را از زير اين خاکستر بيرون بکشد.
ابراهيم! تو که خليلي به خدايت بگو، يک بار ديگر از روحش در کسالت اين کالبد بدمد، نفحه اي الهي بايد تا دوباره جان بگيرم.
نويسنده : محدثه ميرزا محمد