فرزند جانباز «احمد
مظلومزاده» در نامهاي به پدر آسمانياش نوشته است: پدرم جانبازم! تو ثابت
كردي كه كربلا همچنان جاري است و زماني كه خاطراتت را كه ورق ميزني، دلت
براي خاك، براي نخل، براي خاكريز و براي جادهاي كه هنوز ردّپاي
خمپارهها بر آن مانده است، تنگ ميشود.
وحيده مظلومزاده فرزند جانباز
دوران دفاع مقدس «احمد مظلومزاده» در نامهاي به پدر آسمانياش نوشته است:
وقتي جادوگر شب با رازهاي نهانش كولهبارش را بسته بود، قلم را در دستان خويش فشردم تا در غمهايي كه مدتهاست در صندوقچه قلبم قرار دادهام، كليدش را براي هميشه به وجود طلايي و عزيزتر از جانم بسپارم.
رنگهايي كه بياختيار براي جانبازي بزرگوار، صفحات كاغذ را حك كرد در واقع تلنگري به خويشتن و طنيني به عرش بود.
پدرجان! وقتي كه پنجره دلت را رو به آسمان باز ميكني، همان آسماني كه شهدا شهادت خود را از نگاه به آن پيشاپيش ميفهميدند، سؤالات بازيگر ذهن من ميشد كه مقصودت كجاست؟ شملچه، مهران، هويزه يا طلاييه.
يك بار ديگر از چشمان دلت به پنجره نگاه كردم، كبوتر دل را پيشاپيش روانه كرده بودي؛ ميخواهي آن كبوتر را به كجا بسپاري؟ بهانه چه چيزي را ميگيري؟ هواي جبهه كه در درونت سنگيني ميكند و بغض گلويت را ميفشارد و اندوه را بر رگهاي قلبت فرو ميآورد يا اروندرود كه بگويم شهيد رود زيرا تو آب نميبيني تو خون ميبيني؛ شهيد، شلمچه و ديار نخلهاي سوخته را ميبيني؛ در آنجا شهري را ميبيني كه در هر قطعهاي يك منطقه است و هر منطقهاي يك ايستگاه بهشتي.
من با ديدن فداكاريت سعي كردم كه همه چيز را با چشم دل ببينم و درك كنم و براي هميشه در دفتر خاطرات ذهنم ثبت كنم.
دروازههاي عظيم شهادت به مسير تنگ و باريك مبدل شده و شرمندهام كه ما را به آن مراتب راه نميدهند؛ اما نگران نشو، ميتوان با خلوص نيت بر سر اين راه نشست و كاروانسالار را صدا زد.
پدر جان! از دل هزاران شهيد عبور كردي؛ در ايستگاههاي بهشتي لختي درنگ كردي؛ دوستانت را به كاروان سالار سپردي و از دوري هر چند كوتاه گريستي.
تو ثابت كردي كه كربلا همچنان جاري است؛ تازه به رفقايت مأنوس شده بودي؛ تازه فهميده بودي هر چه هست در گمنامي و در اين بيابانهاست.
خاطرات را كه ورق ميزني دلت براي خاك، براي نخل، براي خاكريز و براي جادهاي كه هنوز ردّپاي خمپارهها بر آن مانده است؛ دلت براي تركشهايي كه زنگ زده بودند و براي آسمان مرداني كه سالها بود در ملكوت گمشده بودند، تنگ شده بود.
پر از حيرتي پر از حسرتي؛ چيزي را جا گذاشتهاي شايد ردّ پايت را و شايد دلت را. روزهايي است كه تو هم مثل شهيدان پر از نور خدا زيستي؛ روزهايي است كه به مرگ خنديدي و تو هم در خاك و خون جبهه حماسهها آفريدي.
تو اي پدر زيباترين، دوستت دارم و به دست و پايت بوسه عشق ميزنم. ادامه مطلب
وقتي جادوگر شب با رازهاي نهانش كولهبارش را بسته بود، قلم را در دستان خويش فشردم تا در غمهايي كه مدتهاست در صندوقچه قلبم قرار دادهام، كليدش را براي هميشه به وجود طلايي و عزيزتر از جانم بسپارم.
رنگهايي كه بياختيار براي جانبازي بزرگوار، صفحات كاغذ را حك كرد در واقع تلنگري به خويشتن و طنيني به عرش بود.
پدرجان! وقتي كه پنجره دلت را رو به آسمان باز ميكني، همان آسماني كه شهدا شهادت خود را از نگاه به آن پيشاپيش ميفهميدند، سؤالات بازيگر ذهن من ميشد كه مقصودت كجاست؟ شملچه، مهران، هويزه يا طلاييه.
يك بار ديگر از چشمان دلت به پنجره نگاه كردم، كبوتر دل را پيشاپيش روانه كرده بودي؛ ميخواهي آن كبوتر را به كجا بسپاري؟ بهانه چه چيزي را ميگيري؟ هواي جبهه كه در درونت سنگيني ميكند و بغض گلويت را ميفشارد و اندوه را بر رگهاي قلبت فرو ميآورد يا اروندرود كه بگويم شهيد رود زيرا تو آب نميبيني تو خون ميبيني؛ شهيد، شلمچه و ديار نخلهاي سوخته را ميبيني؛ در آنجا شهري را ميبيني كه در هر قطعهاي يك منطقه است و هر منطقهاي يك ايستگاه بهشتي.
من با ديدن فداكاريت سعي كردم كه همه چيز را با چشم دل ببينم و درك كنم و براي هميشه در دفتر خاطرات ذهنم ثبت كنم.
دروازههاي عظيم شهادت به مسير تنگ و باريك مبدل شده و شرمندهام كه ما را به آن مراتب راه نميدهند؛ اما نگران نشو، ميتوان با خلوص نيت بر سر اين راه نشست و كاروانسالار را صدا زد.
پدر جان! از دل هزاران شهيد عبور كردي؛ در ايستگاههاي بهشتي لختي درنگ كردي؛ دوستانت را به كاروان سالار سپردي و از دوري هر چند كوتاه گريستي.
تو ثابت كردي كه كربلا همچنان جاري است؛ تازه به رفقايت مأنوس شده بودي؛ تازه فهميده بودي هر چه هست در گمنامي و در اين بيابانهاست.
خاطرات را كه ورق ميزني دلت براي خاك، براي نخل، براي خاكريز و براي جادهاي كه هنوز ردّپاي خمپارهها بر آن مانده است؛ دلت براي تركشهايي كه زنگ زده بودند و براي آسمان مرداني كه سالها بود در ملكوت گمشده بودند، تنگ شده بود.
پر از حيرتي پر از حسرتي؛ چيزي را جا گذاشتهاي شايد ردّ پايت را و شايد دلت را. روزهايي است كه تو هم مثل شهيدان پر از نور خدا زيستي؛ روزهايي است كه به مرگ خنديدي و تو هم در خاك و خون جبهه حماسهها آفريدي.
تو اي پدر زيباترين، دوستت دارم و به دست و پايت بوسه عشق ميزنم.