وزوز هر گلوله باعث می شد بی اراده صورتم را بیشتر در بستر ماسه ای تپه ای که پشت آن سنگر گرفته بودم فرو برم. گه گاه گلوله راه گم کرده ای سینه خاک را می شکافت و غباری به پا می کرد. در هیاهوی گلوله ها و انفجار خمپاره ها ضربان قلبم سریع تر شده بود. جریان پر فشار خون رگ هایم را متورم ساخته و سراپایم خیس عرق بود. دشمن بدون لحظه ای درنگ شلیک می کرد، گویی مهمات شان تمامی نداشت. هر از گاه بارش گلوله های دشمن برای لحظاتی قطع می شد و این فرصتی بود تا سر بلند کرده و با ارزیابی مواضع دشمن رگبار گلوله ای نثارشان کنم، شلیک هر رگبار همراه بود با جابه جایی من از موضعی به موضع دیگر برای در امان ماندن از آتش متقابل آنها.
انوار صبحگاهی به تازگی سرتاسر دشت را پوشانده بود، از آخرین جابجایی ام بیش از اندکی نمی گذشت و شلیک هیچ گلوله ای در اطرافم وجود نداشت. پشت سر خود حرکتی احساس کردم، هم رزم بسیجی از اهالی دزفول بود که نوار فشنگ تیرباری را با خود حمل می کرد، به ناگاه نوار فشنگ را از دست رها کرد و با برداشتن گام هایی بلند خود را به بالای تپه درست کمی جلوتر از محلی که من قرار داشتم رساند. ابتدا گمان کردم قصد جای گرفتن در کنار من را دارد اما او چنین قصدی نداشت؛ پیش از آنکه منظور خود مبنی بر سرازیر شدن از تپه ماسه ای به سمت مواضع دشمن را عملی سازد با دست چپم که به سرعت به پای راستش گره خورده بود او را به سوی خود کشیدم، با از دست دادن تعادل بدن پیش از آنکه گلوله های شلیک شده سینه اش را بشکافند به زمین خورد.
عراقی ها با هرچه در توان داشتند به سوی مان شلیک می کردند، بار دیگر صورتم در دل ماسه ها برای خود جا باز می کرد، رزمنده دزفولی نیز حالی بهتر از من نداشت، هیجان و عصبانیت درونم را می گداخت. با آرام تر شدن آتش دشمن ضربه ای نه چندان محکم به بازوی او زدم، هیچ نگفت ولی با دلخوری نگاهش را به نگاهم دوخت. کمی دورتر یکی از رزمندگان با کنجکاوی چشم به ما دوخته بود، وقتی نگاهم به نگاهش گره خورد پرسید: چیزیتون که نشد؟
دهانم خشک شده بود و زبان در کامم نمی چرخید، دستی برایش تکان دادم یعنی حال ما خوب است، متوجه منظورم شد، از محل استقرار خود سرکی کشید و بلافاصله به سوی هدف چند گلوله شلیک کرد، کمی بعد محل استقرار او آماج رگبار مسلسل های عراقی ها شده بود، خوشبختانه با جابجایی به موقع گزندی به او نرسید. هم رزم دزفولی سینه خیز و رو به عقب شیب تپه را پائین می رفت، پرسیدم: مثلا" با دست خالی به دشمن یورش می بری که چه کنی؟ پاسخی نداد، نوار فشنگی که دقایقی قبل به زمین انداخته بود را دوباره به دست گرفت، فشاری به بازوانش داد و با نجوای یا علی آن را در آغوش خود جای داد. نگاهم به حرکاتش بود، از ضربه ای که خورده بود دلخور می نمود، این را از پس چشمان سیاهش که به هنگام دور شدن برای لحظاتی به من دوخته بود به خوبی می شد فهمید.
عمده وظایف نیروهای چریک پارتیزانی در ایجاد فضای رعب و وحشت از طریق نزدیکی به مواضع، نفوذ به محل استقرار، انهدام تجهیزات و استحکامات دشمن خلاصه می شد. ضرورت کسب اطلاعات از اسرای عراقی نیز تسلیم ساختن آنها هنگام رو در رویی را الزامی می کرد. با توجه به نکات مذکور بهترین زمان عملیات برای ما شب هنگام بود. ستیز به روش پارتیزانی یک ویژگی اساسی در مقایسه با دیگر روش های کلاسیک جنگی دارد، در واقع پائین بودن میزان تلفات انسانی به دلیل بهره گیری از اصل غافلگیری، سبک بودن تجهیزات جنگی و عدم استقرار در مکانی خاص روش جنگ پارتیزانی را از دیگر روش ها متمایز کرده واهمیت بسزایی به آن می بخشد.
کمی از ظهر گذشته بود، به روال معمول با نیروهای تحت مسئولیتم جهت مراجعت به منطقه آماده می شدیم، برخی با بازکردن قطعات سلاح سرگرم روغن کاری و تمیز کردن آن بودند. دیگرانی هم به قامت تمام خاشعانه به نماز ایستاده و گروهی نیز هر یک کنج خلوتی یافته خود را به قرائت قرآن و یا ذکر دعا مشغول کرده بودند. پوتین ها به تدریج با گره خوردن بندهای آن به پای رزمندگان محکم می شد، هریک از بچه ها دیگری را در به پشت گرفتن کوله پشتی وبستن سربندهای سبز و قرمز که متبرک به نامی مقدس بود یاری می رساند.
رزمنده ای که حکم پیک قرارگاه را داشت وارد آسایشگاه شد و پاکت لاک و مهر شده ای را بدستم داد، پاکت محتوی دستوری مبنی برتاخیر درحرکت نیروها بود. کمی احساس دلخوری کردم، شاید بخاطر اینکه نامه حاوی هیچگونه توضیحی درخصوص تغیر برنامه نبود، درعین حال چاره ای جز اطاعت نداشتم. دستور رسیده به مابقی نیروها ابلاغ شد، آنها هم کمی اظهار ناراحتی کردند ولی خیلی زود هرکس به کاری مشغول شد تاساعت حرکت فرا برسد.
ساعت حدود سه بعد ازنیمه شب بود که نفربر های تیپ زرهی خرم آباد برای اعزام کردن ما به منطقه وارد محوطه شد. مدتی بعد با پشت سر گذاشتن دشت عباس صدای شلیک گلوله ها و انفجار خمپاره ها به وضوح شنیده می شد، نور منورهایی که عراقی ها مدام شلیک می کردند از دور منظره چشم نوازی را به تصویر می کشید. کوفتگی حاصل از تکان های شدید خودرو آزارمان می داد و این آزار با رسیدن به پایگاه به پایان رسید. نیروها رابه خط کردیم، معاون شهید سلیمی نزدیک آمد و ضمن دادن این خبر که شهید سلیمی بنا به ضرورت به خط مقدم رفته است، دستورات لازم را داد، سپس با همکاری یکدیگر به توجیه نیروها پرداختیم. قرارشد 50 تن ازنیروها را با خود به محل درگیری که فاصله کمی با پایگاه دشمن داشت ببرم، مابقی نیروها نیز جهت پشتیبانی درپایگاه باقی می ماندند تا برحسب ضرورت وارد عمل شوند. خیلی زود 50 نفر دست چین شدند اما سلاح به تعداد کافی نبود، آنها که سلاح نداشتند می بایست در حمل مهمات به دیگران کمک می کردند، وعده دادم با سلاح های بجا مانده از کشتگان عراقی و یا درصورت شهید شدن نیروهای خودی آنهارا نیز مسلح کنم. کمبود سلاح استعداد رزمی ما را به شکل ملموسی کاهش می داد ولی چاره ای جز تحمل وضع موجود نداشتیم.
تازه دستور حرکت داده بودم که پیکرخون آلود شهید ذبیب معاون عملیات سپاه دزفول را آوردند، باز هنگام بدرقه یکی دیگر از یاران مسافر بود. دوستان و همرزمان پیکر شهید ذبیب را همچون نگین درحلقه خود گرفتند،باران اشک صورت و روح رزمنده ها را شستشو و جلا می داد، دقایقی به این حال گذشت، آخرین عهد و پیمان ها با شهید ذبیب بسته شد، آمبولانس شهید ذبیب را باخود برد و ما عازم میدان نبرد برای کارزاری دوباره با دشمن متجاوز شدیم. در این اثنا شهید سلیمی نیزبا دستی مجروح در اثر اثابت گلوله ای سه زمانه با کف دست خود وارد پایگاه شد، به سویش شتافتم وپس ازپی جویی احوالش آخرین اطلاعات ودستورها را دریافت کردم.
ورود ما به میدان نبرد برشدت آتش دشمن افزوده بود. در پناه تپه ماهورهای باغ طالقانی آرام آرام جلوتر از مواضعی که نیروهای قبلی مستقر بودند به سمت مواضع دشمن پیشروی کردیم. هرگونه غفلتی ازسوی دشمن تبدیل به فرصت مناسبی می شد جهت وارد ساختن ضربه ای کاری ازسوی ما. مسافت بین ما با عراقی ها به اندازه ای کم شده بود که گاهی اوقات به راحتی صدای فرمانده آنها که سعی درهدایت نیروهایش را داشت به گوش می رسید.
کمی بیش از نیم ساعت طول کشید تا به اولین خط از مواضع نیروهای خودی رسیدیم.با وجود داشتن نبردی سخت خوشبختانه هیچ تلفات جانی به همراه نداشتیم، مضافا اینکه 25 اسیر نیز به همراه سلاح های آنها با خود آورده بودیم. هرچند دشمن همچنان در مواضع اشغالی خود باقی بود اما تلفات وارده بر آنها پیروزی بزرگی برای ما محسوب می شد.
نیروهای خودی که از دور شاهد چگونگی نبرد ما بودند با سالم یافتن همگی نیروها وبه همراه داشتن اسرا به وجد آمده و باسر دادن صلواتهای پی درپی شادی و نشاط خود را ابراز می کردند. نیروها خسته وگرسنه بودند، جیره غذایی کفاف بچه ها را نمی داد، وجود اسیر یعنی کمتر شدن سهم غذای افراد،از سوی دیگر رفتار با اسرا براساس معاهده ژنو مستلزم آگاهی لازم بود که نیروهای سپاه وبسیج فاقد آن بودند.بنابراین با رسیدن به محل استقرارنفربرهای تیپ زرهی خرم آباد اسرا را به نیروهای ارتش تحویل دادم که هم از امکانات کافی برخورداربودند و هم از شیوه برخورد با اسرا به خوبی آگاهی داشتند.
شهید سلیمی با دست پانسمان شده جلوی سنگر فرمانده ای لبخند به لب انتظارمان را می کشید، مهربانانه همه نیروها را مورد تشویق نوازش قرار داد، رفتارش خستگی را از تن همه بدرمی کرد. تانکر آب رزمنده های تازه از راه رسیده را به سوی خود می خواند، بچه ها خوش و بش کنان غبار از سرو روی می شستند. شهید سلیمی از استقبال آخرین رزمنده نیز فراغت یافت، لبخند زنان به سویم آمد و پرسید: مش قلی با اسرا چه کردی؟ (بچه های جبهه مش قلی خطابم می کردند) در پاسخش گفتم:سپردمشون به کسانی که بهتر از ما پذیرایی شون می کنند. با تعجب گفت : چرا مگر دست ما چلاقه؟ نگاهم به دست مجروحش دوخته شد، با کنایه گفتم:دست شما که نه ولی دست ما شاید.
دست مصدومش را تا جلوی صورت بالا آورد و بعد از نگاه کوتاهی به آن از کنایه ای که شنیده بود به صدای بلند خندید،من هم با خنده او خندیدم. کمی بعد خطاب به شهید سلیمی گفتم: آخر مومن خدا ما اسیر را می خواهیم چکار؟ نون نداریم شکم بچه های خودمان را سیرکنیم. هنوز لبش به تبسم باز بود، دوباره پرسید:حالا چرا نیروهایت را می زدی؟ اینبار نوبت من بود که تعجب کنم، پرسیدم :ازکجا فهمیدی؟ شما که اونجا نبودی!
اشاره ای به دوربین آویخته از گردنش کرد و در پاسخ سوالم گفت: این دوربین علاوه بر عراقیها خودی ها را هم نشان می دهد، مش قلی. کمی قیافه حق بجانب گرفتم و گفتم: زدن با قنداق اسلحه بهتر از زدن دشمن با گلوله است، نبودی ببینی چکار می کنند. قبل از اینکه فرصت بدهم حرفی به زبان بیاورد ادامه دادم: مثلا یکیشون می خواست با دست خالی به عراقی ها حمله کند. باز با عصبانیت گفتم: آقا می خواهد چه کار کند؟ اسلحه بدست بیاورد. شهید سلیمی که متوجه حالت عصبی من بود در سکوت به گلایه هایم گوش می کرد. خطاب به او پرسیدم: اخوی شما قضاوت کنید، گیرم که سلاحی هم در کار باشد، اگر شهید می شد سلاح بدون رزمنده به چکار ما می آمد؟
رزمنده ای که مانع یورشش به سوی دشمن شده بودم مشغول وضو ساختن بود. حرف های من از فاصله نه چندان دوری که با او داشتیم به گوشش رسیده بود. با حالتی اعتراض آمیز به سویمان آمد و گفت: آخر چه کسی تا به حال رزمنده بدون سلاح دیده است؟
قبل از آنکه بتواند حرف دیگری به زبان بیاورد و یا من در پاسخش حرفی بزنم دست مجروح شهید سلیمی به گردن رزمنده دزفولی حلقه شده بود و او را خوش و بش کنان با خود به همرا می برد.