به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

  پایگاه اطلاع رسانی khamenei.ir گلچینی از بیانات آیت‌الله خامنه‌ای در مورد حضرت ولی‌عصر ارواحنا له‌الفداءمنتشر کرده است.

 
خبرگزاری فارس: بدانید حضرت ناظر است و ما را می‌بیند

 

دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنه ای به مناسبت فرارسیدن نیمه شعبان و سالروز ولادت حضرت ولیعصر (عج) گلچینی از بیانات آیت‌الله خامنه‌ای را در مورد حضرت ولی‌عصر ارواحنا له‌الفداء منتشر کرده است:

این، آینده‌ى قطعى شماست

ملت ایران به فضل پروردگار، با هدایت الهى، با کمکهاى معنوى غیبى و با ادعیه‌ى زاکیه و هدایتهاى معنوى ولى‌الله‌الاعظم ارواحنافداه خواهد توانست تمدن اسلامى را بار دیگر در عالم سربلند کند و کاخ با عظمت تمدن اسلامى را برافراشته نماید. این، آینده‌ى قطعى شماست. جوانان، خودشان را براى این حرکت عظیم آماده کنند. نیروهاى مؤمن و مخلص، این را هدف قرار دهند.

دیدار ایثارگران 29/05/1376

قبل از فرج، آسایش و راحت‌طلبى و عافیت نیست!

قبل از دوران مهدى موعود، آسایش و راحت‌طلبى و عافیت نیست. ...قبل از ظهور مهدى موعود، در میدانهاى مجاهدت، انسانهاى پاک امتحان مى‌شوند؛ در کوره‌هاى آزمایش وارد مى‌شوند و سربلند بیرون مى‌آیند و جهان به دوران آرمانى و هدفىِ مهدى موعود(ارواحنافداه) روزبه‌روز نزدیکتر مى‌شود؛ این، آن امید بزرگ است؛ لذا روز نیمه‌ى شعبان، روز عید بزرگ است.

دیدار با مردم قم 30/11/1370

حقیقت انتظار

انتظار، یعنى دل سرشار از امید بودن نسبت به پایان راه زندگى بشر. ممکن است کسانى آن دوران را نبینند و نتوانند درک کنند - فاصله هست - اما بلاشک آن دوران وجود دارد؛ لذا تبریک این عید - که عید امید و عید انتظار فرج و گشایش است - درست نقطه‌ى مقابل آن چیزى است که دشمن مى‌خواهد به وجود بیاورد.

ما آن وقتى مى‌توانیم حقیقتاً منتظر به حساب بیاییم که زمینه را آماده کنیم. براى ظهور مهدى موعود(ارواحنافداه) زمینه باید آماده بشود؛ و آن عبارت از عمل کردن به احکام اسلامى و حاکمیت قرآن و اسلام است. اولین قدم براى حاکمیت اسلام و براى نزدیک شدن ملتهاى مسلمان به عهد ظهور مهدى موعود (ارواحنافداه و عجّل‌اللَّه‌فرجه)، به‌وسیله‌ى ملت ایران برداشته شده است؛ و آن، ایجاد حاکمیت قرآن است؛

دیدار به مناسبت میلاد حضرت مهدى (عج) 25/09/1376

باید زمینه را آماده کنید

مسأله‌ى ولادت حضرت مهدى عجّل‌اللَّه‌تعالى‌فرجه‌الشّریف، از این جهت هم حائز اهمیت است که مسأله‌ى انتظار و دوران موعود را که در مذهب ما، بلکه در دین مقدّس اسلام ترسیم شده است - دوران موعود آخرالزّمان؛ دوران مهدویت - ما به یاد بیاوریم، روى آن تکیه کنیم و بر روى آن مطالعه و دقّت و بحثهاى مفیدى انجام گیرد. شما باید زمینه را آماده کنى، تا آن بزرگوار بتواند بیاید و در آن زمینه‌ى آماده، اقدام فرماید. از صفر که نمى‌شود شروع کرد! جامعه‌اى مى‌تواند پذیراى مهدى موعود ارواحنافداه باشد که در آن آمادگى و قابلیت باشد، والّا مثل انبیا و اولیاى طول تاریخ مى‌شود

در دیدار با پاسداران 10/12/1368

دنیا را از عدل و داد پر مى‌کند و ظلم را ریشه‌کن مى‌سازد

خصوصیت مهدى موعود(عجل‌الله‌تعالى‌فرجه‌وارواحنافداه) در نظر مسلمانان این است که: «یملأالله به‌الارض قسطا و عدلا کما ملئت ظلما و جورا». عدل و داد، استقرار عدالت در جامعه، از بین بردن ظلم از سطح زمین، خصوصیت مهدى موعود است. ... بشر به سمت آن چیزى حرکت مى‌کند که مظهر آن، وجود مقدس مهدى(علیه‌الصلاةوالسلام‌و عجل‌الله‌تعالى‌فرجه‌الشریف) باشد و او کسى است که در احادیث متواتر وارد شده که دنیا را از عدل و داد پر مى‌کند و ظلم را ریشه‌کن مى‌سازد.

سخنرانى در خجسته سالروز ولادت امام زمان(عج) 22/12/1368

باید در آن جهت تلاش و کار کنیم

ما که منتظر امام زمان هستیم، باید در جهتى که حکومت امام زمان(علیه الاف التحیة و الثناء و عجل‌الله تعالى فرجه) تشکیل خواهد شد، زندگى امروز را در همان جهت بسازیم و بنا کنیم. البته، ما کوچکتر از آن هستیم که بتوانیم آن گونه بنایى را که اولیاى الهى ساختند یا خواهند ساخت، بنا کنیم؛ اما باید در آن جهت تلاش و کار کنیم.

مظهر عدل پروردگار، امام زمان(عج) است و مى‌دانیم که بزرگترین خصوصیت امام زمان(علیه‌الصّلاةوالسّلام) - که در دعاها و زیارات و روایات آمده است - عدالت مى‌باشد: «یملأ اللَّه به الارض قسطا و عدلا».

رابطه‌ى قلبى و معنوى بین آحاد مردم و امام زمان(عج) یک امر مستحسن، بلکه لازم و داراى آثارى است؛ زیرا امید و انتظار را به طور دایم در دل انسان زنده نگه مى‌دارد.

دیدار اقشار مختلف مردم در روز نیمه‌ی شعبان 27/05/1387

مصداق وعده‌ی الهی

ما همین‌قدر مى‌دانیم که وجود مقدس امام زمان، مصداق وعده‌ى الهى است. همین‌قدر مى‌دانیم که این بازمانده‌ى خاندان وحى و رسالت، علم سرافراز خدا در زمین است. «السلام علیک ایها العلم المنصوب و العلم المصبوب و الغوث و الرحمة الواسعة وعدا غیر مکذوب».

...حجت خدا در بین مردم زنده است؛ موجود است؛ با مردم زندگى میکند؛ مردم را مى‌بیند؛ با آنهاست؛ دردهاى آنها، آلام آنها را حس میکند. انسانها هم، آنهائى که سعادتمند باشند، ظرفیت داشته باشند، در مواقعى به طور ناشناس او را زیارت میکنند. او وجود دارد؛ یک انسان واقعى، مشخص، با نام معین، با پدر و مادر مشخص و در میان مردم است و با آنها زندگى میکند. این، خصوصیت عقیده‌ى ما شیعیان است.

سخنرانى در سالروز میلاد امام عصر(عج) 11/12/1369

خواهد رسید...

دورانى خواهد رسید که قدرت قاهره‌ى حق، همه‌ى قله‌هاى فساد و ظلم را از بین خواهد برد و چشم‌انداز زندگى بشر را با نور عدالت منور خواهد کرد؛ معناى انتظار دوران امام زمان این است.

دیدار با مردم قم 30/11/1370

پیام انقلاب ما

بشریت که با عطش تمام منتظر امام زمان عج‌الله تعالى فرجه الشریف است و مى‌خواهد مهدى موعود بیاید و چشم انتظار آن حضرت است، براى این است که او بیاید تا دنیا را از عدل و داد پر کند. این است آن پیامى که انقلاب اسلامى براى دنیا دارد و خودش هم متعهد و متکفل آن است.

دیدار با کارگزاران 17/10/1371

امیدى در دل بنى‌آدم

امام زمان علیه سلام‌الله، رمز عدالت و مظهر قسط الهى در روى زمین است. به همین جهت است که همه‌ى بشریت، به شکلى انتظار ظهور آن حضرت را مى‌کشند. ...موضوع امام زمان عج الله تعالى فرجه الشریف، با این دید، نه مخصوص شیعه و نه حتى مخصوص مسلمین است. بلکه انتظارى در دل همه‌ى قشرهاى بشر و ملتهاى عالم است. امیدى است در دل بنى‌آدم؛ که تاریخ بشریت به سمت صلاح حرکت مى‌کند. این امید، به بازوان قوت مى‌بخشد، به دلها نور مى‌دهد و معلوم مى‌کند که هر حرکت عدالتخواهانه‌اى، در جهت قانون و گردش طبیعى این عالم و تاریخ بشر است.

دیدار مهمانان خارجى دهه‌ى فجر در روز نیمه شعبان 18/11/1371

تاثیر اعتقاد به ظهور حضرت

ملتى که به خدا معتقد و مؤمن و متکى است و به آینده امیدوار است و با پرده نشینان غیب در ارتباط است؛ ملتى که در دلش خورشید امید به آینده و زندگى و لطف و مدد الهى مى‌درخشد، هرگز تسلیم و مرعوب نمى‌شود و با این حرفها، از میدان خارج نمى‌گردد. این، خصوصیت اعتقاد به آن معنویت مهدى علیه آلاف التحیة والثناء است. عقیده به امام زمان، هم در باطن فرد، هم در حرکت اجتماع و هم در حال و آینده، چنین تأثیر عظیمى دارد. این را باید قدر دانست.

دیدار در روز میلاد پربرکت حضرت ولى عصر(عج) 17/10/1374

زندگى بشر هم از آن‌جا به بعد است!

دنیاى سرشار از عدالت و پاکى و راستى و معرفت و محبت، دنیاى دوران امام زمان است که زندگى بشر هم از آن‌جا به بعد است. زندگى حقیقى انسان در این عالم، مربوط به دوران بعد از ظهور امام زمان است که خدا مى‌داند بشر در آن‌جا به چه عظمتهایى نایل خواهد شد.

خطبه‌هاى نماز جمعه‌ى تهران 26/01/1379

روز تحقق شعارها

شعارهایى که امام زمان علیه‌الصلاةوالسلام‌وعجل‌الله‌تعالى‌فرجه بر سر دست خواهد گرفت و عمل خواهد کرد، امروز شعارهاى مردم ماست؛ شعارهاى یک کشور و یک دولت است. ... این شعارها یک روز تحقق پیدا خواهد کرد.

بیانات در سالروز میلاد خجسته‌ى امام زمان (عج) 22/08/1379

فقط نشستن و اشک ریختن فایده ندارد!

امام زمان ارواحنافداه با اقتدار و قدرت و تکیه بر توانایى‌اى که ایمان والاى خود او و ایمان پیروان و دوستانش، او را مجهز به آن قدرت کرده است، گریبان ستمگران عالم را مى‌گیرد و کاخهاى ستم را ویران مى‌کند.

درس دیگر اعتقاد به مهدویت و جشنهاى نیمه‌ى شعبان براى من و شما این است که هر چند اعتقاد به حضرت مهدى ارواحنافداه یک آرمان والاست و در آن هیچ شکى نیست؛... اما این آرمانى است که باید به دنبال آن عمل بیاید. انتظارى که از آن سخن گفته‌اند، فقط نشستن و اشک ریختن نیست.

دیدار اقشار مختلف مردم به مناسبت نیمه‌ى شعبان در مصلاى تهران 30/07/1381

ما باید خود را براى سربازى امام زمان آماده کنیم

انتظار به معناى این است که ما باید خود را براى سربازى امام زمان آماده کنیم.. سربازى منجى بزرگى که مى‌خواهد با تمام مراکز قدرت و فساد بین‌المللى مبارزه کند، احتیاج به خودسازى و آگاهى و روشن‌بینى دارد... ما نباید فکر کنیم که چون امام زمان خواهد آمد و دنیا را پر از عدل و داد خواهد کرد، امروز وظیفه‌اى نداریم؛ نه، بعکس، ما امروز وظیفه داریم در آن جهت حرکت کنیم تا براى ظهور آن بزرگوار آماده شویم. اعتقاد به امام زمان به معناى گوشه‌گیرى نیست. ...امروز اگر ما مى‌بینیم در هر نقطه‌ى دنیا ظلم و بى‌عدالتى و تبعیض و زورگویى وجود دارد، اینها همان چیزهایى است که امام زمان براى مبارزه با آنها مى‌آید. اگر ما سرباز امام زمانیم، باید خود را براى مبارزه با اینها آماده کنیم.

دیدار اقشار مختلف مردم به مناسبت نیمه‌ى شعبان در مصلاى تهران 30/07/1381

بزرگترین وظیفه‌ى منتظران

بزرگترین وظیفه‌ى منتظران امام زمان این است که از لحاظ معنوى و اخلاقى و عملى و پیوندهاى دینى و اعتقادى و عاطفى با مؤمنین و همچنین براى پنجه درافکندن با زورگویان، خود را آماده کنند. کسانى که در دوران دفاع مقدس، سر از پا نشناخته در صفوف دفاع مقدس شرکت مى‌کردند، منتظران حقیقى بودند. کسى که وقتى کشور اسلامى مورد تهدید دشمن است، آماده‌ى دفاع از ارزشها و میهن اسلامى و پرچم برافراشته‌ى اسلام است، مى‌تواند ادعا کند که اگر امام زمان بیاید، پشت سر آن حضرت در میدانهاى خطر قدم خواهد گذاشت. اما کسانى که در مقابل خطر، انحراف و چرب و شیرین دنیا خود را مى‌بازند و زانوانشان سست مى‌شود؛ کسانى که براى مطامع شخصى خود حاضر نیستند حرکتى که مطامع آنها را به خطر مى‌اندازد، انجام دهند؛ اینها چطور مى‌توانند منتظر امام زمان به حساب آیند؟ کسى که در انتظار آن مصلح بزرگ است، باید در خود زمینه‌هاى صلاح را آماده سازد و کارى کند که بتواند براى تحقق صلاح بایستد.

دیدار اقشار مختلف مردم به مناسبت نیمه‌ى شعبان در مصلاى تهران 30/07/1381

یک حکومت صددرصد مردمى

...حکومت آینده‌ى حضرت مهدى موعود ارواحنافداه، یک حکومت مردمى به تمام معناست... امام زمان، تنها دنیا را پر از عدل و داد نمى‌کند؛ امام زمان از آحاد مؤمن مردم و با تکیه به آنهاست که بناى عدل الهى را در سرتاسر عالم استقرار مى‌بخشد و یک حکومت صددرصد مردمى تشکیل مى‌دهد

دیدار اقشار مختلف مردم به مناسبت نیمه‌ى شعبان در مصلاى تهران 30/07/1381

ناظر است و مى‌بیند!

امام زمان ناظر است و مى‌بیند. انتخابات شما را امام زمان دید؛ اعتکاف شما را امام زمان دید؛ تلاش شما جوان‌ها را براى آذین‌بندى نیمه‌ى شعبان، امام زمان دید؛ حضور شما زن و مرد را در میدان‌هاى گوناگون، امام زمان دیده است و مى‌بیند؛ حرکت دولتمردان ما را در میدان‌هاى مختلف، امام زمان مى‌بیند و امام زمان از هر آنچه که نشانه‌ى مسلمانى و نشانه‌ى عزم راسخ ایمانى در آن هست و از ما سر مى‌زند، خرسند مى‌شود. اگر خداى نکرده عکس این عمل بکنیم، امام زمان را ناخرسند مى‌کنیم. ببینید، چه عامل بزرگى است.

دیدار اقشار مختلف مردم به‌مناسبت نیمه‌ى شعبان 29/06/1384

این معنى انتظار فرج است

معناى انتظار فرج به عنوان عبارة أخراى انتظار ظهور، این است که مؤمن به اسلام، مؤمن به مذهب اهل‌بیت(علیهم السلام) وضعیتى را که در دنیاى واقعى وجود دارد، عقده و گره در زندگى بشر میشناسد... امام زمان (علیه الصلاة و السلام) براى اینکه فرج براى همه‌ى بشریت به وجود بیاورد، ظهور میکند که انسان را از فروبستگى نجات بدهد؛ جامعه‌ى بشریت را نجات بدهد؛ بلکه تاریخ آینده‌ى بشر را نجات بدهد. انتظار فرج یعنى قبول نکردن و رد کردن آن وضعیتى که بر اثر جهالت انسانها، بر اثر اغراض بشر بر زندگى انسانیت حاکم شده است. این معنى انتظار فرج است.

دیدار اقشار مختلف مردم به‌مناسبت نیمه‌ى شعبان 29/06/1384

   دست قاهر قدرتمند الهى

...انتظار فرج، انتظار دست قاهر قدرتمند الهى ملکوتى است که باید بیاید و با کمک همین انسانها سیطره‌ى ظلم را از بین ببرد و حق را غالب کند و عدل را در زندگى مردم حاکم کند و پرچم توحید را بلند کند؛ انسانها را بنده‌ى واقعى خدا بکند. باید براى این کار آماده بود... انتظار معنایش این است. انتظار حرکت است؛ انتظار سکون نیست؛ انتظار رها کردن و نشستن براى اینکه کار به خودى خود صورت بگیرد، نیست. انتظار حرکت است. انتظار آمادگى است. ...انتظار فرج یعنى کمر بسته بودن، آماده بودن، خود را از همه جهت براى آن هدفى که امام زمان (علیه الصلاة والسلام) براى آن هدف قیام خواهد کرد، آماده کردن. آن انقلاب بزرگ تاریخى براى آن هدف انجام خواهد گرفت. و او عبارت است از ایجاد عدل و داد، زندگى انسانى، زندگى الهى، عبودیت خدا؛ این معناى انتظار فرج است.

دیدار اقشار مختلف مردم در روز نیمه‌ی شعبان27/05/1387

ادامه مطلب
یک شنبه 18 تیر 1391  - 8:43 PM

  محققان هشدار دادند که مشاهده فیلم‌های سه بعدی باعث بروز مشکلات بینایی در افراد می‌شود.

 
خبرگزاری فارس: فیلم‌های سه بعدی باعث مشکلات بینایی می‌شوند

 

به نقل از "Optometry and Vision Science"، محققان دانشگاه پاسیفیک آمریکا در تحقیقات علمی خود به نتایج مهم و جدیدی درباره فیلم‌های سه بعدی رسیدند.

این تحقیقات نشان داد: با وجود اینکه فیلم‌های سه بعدی "D3"‏ می‌توانند باعث شوند که شما خود را در عمق حوادث احساس کنید و همان تجربه را داشته باشید اما این فیلم‌ها می‌توانند باعث بروز مشکلات دید و بینایی شوند.

این تحقیقات افزود: مشاهده فیلم‌های سه بعدی همچنین ممکن است باعث ابتلا به سرگیجه و احساس تهوع شود.

محققان در این تحقیقات هشدار دادند: علائم بیماری ناشی از مشاهده فیلم‌های سه بعدی از سن افراد و محل مشاهده این فیلم‌ها تاثیر می‌پذیرد به گونه‌ای که جوانان بیشتر در معرض این علائم بیماری هستند و مشکلات دید ممکن است با افزایش مسافت ویژه دید و همچنین توسعه زاویه دید کاهش بیابد.

در این تحقیقات آمده است: مهمترین علائمی که بیمار آن را احساس می‌کند و به میزان زیادی تکرار می‌شود و صدمه زیادی به ویژه برای جوانان به همراه دارد شامل تاری دید، سرگیجه و دوگانگی دید و اختلال فکری است.

این نتایج به پزشکان و متخصصان بیماریهای چشم برای حل مشکل دید ناشی از مشاهده فیلم‌های سه بعدی و تلاش برای جلوگیری از آن کمک می‌کند.

ادامه مطلب
یک شنبه 18 تیر 1391  - 8:35 PM

  نزدیک ظهر چه روزی بود، نمی‌دانم. من و برادر بهرام رفتیم پزشکی قانونی. پدرم آن جا بود. همه وارد اتاق کوچکی شدیم. برادرش با نگرانی و تردید جلو رفت. کشو را بیرون کشید. صدای گریه‌اش در سرم پیچید.

 
خبرگزاری فارس: دندانپزشکی که با لباس سپاه به شهادت رسید

 

شخصیت های  بزرگی در تاریخ انقلاب حضور داشتند که تمامی توان و زندگی خود را برای رشد ایران اسلامی گذاشتند. انسان های  وارسته ای که شهادت تنها پاداشی است که می تواند پاسخگوی زحمات آنها باشد. یکی از این افراد شهید دکتر بهرام شکری است که برشی از زندگی او پیش روی شماست:

 

1

 

 

شصت سال پیش باقرخان در منطقه «میانه»‌ حکم بزرگ را داشت و خانه، خانه پر رفت و آمدی بود؛ از آشنا، فامیل و مردم معمولی گرفته تا کارگران و کشاورزانی که برای باقرخان کار می‌کردند.

ربابه، مثل همه زن‌های سنتی، مطیع باقرخان بود و روی حرف او حرف نمی‌زد. دختر و پسر ربابه در این خانه بزرگ کنار یکدیگر زندگی می‌کردند.

باقرخان خیلی دوست داشت بچه‌هایش، به خصوص پسرها تحصیل کنند و چیزی که او را به شدت عصبانی می‌کرد، این بود که به او خبر بدهند پسرت درس نمی‌خواند. خودش تحصیلاتش پنجم ابتدایی بود، اما خط بسیار زیبایی داشت.

سال 1334 دو پسر بزرگ خانواده ـ مسعود و پرویز ـ دانشگاه قبول شدند و برای تحصیل به تهران آمدند و شاید همین بهانه‌ای شد که باقرخان تصمیم گرفت منصور، شاهرخ و بهرام برای تحصیل بهتر به تهران بیایند.

آنها در تهران، محله ستارخان یک خانه شصت متری دو طبقه خریدند. دیگ بزرگ غذای ربابه که هر روز تدارک کارگرها و فامیل را که ممکن بود سرزده بیایند می‌آید و نباید مهمان غذا نخورده از خانه می‌رفت، تبدیل به قابلمه‌ای به تعداد دخترها و پسرهای مانده در خانه شد.

بهرام از همه کوچک‌تر بود و به شدت اهل کتاب و مطالعه. طبقه بالای خانه، دو قفسه فلزی پر از کتاب بود که بهرام تقریباً تمامش را خوانده بود. شاید خواندن بعضی کتاب‌ها هنوز برایش زود بود، اما اشتیاق او به خواندن را چیز دیگری نمی‌توانست ارضا کند!

منصور، دانشگاه صنعتی تبریز درس می‌خواند. هر وقت می‌آمد تهران، اولین سؤالی که بهرام از او می‌کرد این بود «کتاب تازه برایم ‌آوردی؟» منصور که یادش بود هفته گذشته برایش کتاب فرستاده با تعجب نگاهش می‌کرد و می‌گفت: «یعنی همه کتاب‌هایی را که برایت فرستاده بودم خواندی؟» بهرام که آتشین مزاج بود با دلخوری می‌گفت: «معلوم است که خواندم. پس خیال کردی همین جوری می‌گویم کتاب برایم بیاور؟»

منصور رو به مادر می‌کرد و می‌گفت: «می‌بینی مادر؟ مردم از دست شکم بچه‌هایشان به تنگ می‌آیند که نمی‌توانند سیرشان کنند، ما از دست کتاب خواندن این پسر!»

ولایت فقیه، رهبری در جامعه اسلامی، سرگذشت انقلاب‌های مهم جهان، مهدویت و انتظار، زندگی بزرگان علم و دین و فلسفه، موضوعاتی بود که بهرام بیشتر از همه دربارة آنها می‌خواند. سن او اقتضای شیطنت و تقلای پسرانه‌ در زمین‌های خاکی فوتبال محله و با دوستان بودن را داشت، اما او به خواندن مشتاق‌تر بود. در همین دوران او با اندیشه‌های امام خمینی آشنا شد.

سال‌های 53ـ54 بهرام در آزمون ورودی سه دانشگاه ملی و معتبر تهران قبول شد. از این سه دانشگاه، دانشگاه ملی و تحصیل در رشته دندانپزشکی را انتخاب کرد.

ربابه با افتخار می‌گفت: «پسرم می‌خواهد دکتر مردم فقیر بشود.» و بهرام با رضایت سر تکان می‌داد و می‌گفت: چرا مردم فقیر وقتی دندانشان درد می‌گیرد، زود می‌کشند. دندانی را که شاید با یک عصب‌کشی و یا حتی پر کردن ساده سال‌های سال بتوانند از آن استفاده کنند، می‌اندازند دور! چون پول ندارند، کم‌خرج‌ترین راه را انتخاب می‌کنند.

 

2

 

دانشگاه ملی فضای خاصی داشت. جوّ کلی دانشگاه خیلی سیاسی نبود. ساواک فعالیت مشخصی داشت که به چشم همه می‌آمد. استادان، دانشجویان و کارمندان ترجیح می‌دادند مسیر تمرین‌شده‌ای برای خودشان داشته باشند تا درگیر نشوند. حتی یکی ـ دو نفر از دانشجویانی که مخفیانه اعلامیه وارد دانشگاه می‌کردند،‌ خیلی زود دستگیر شدند و تا مدت‌ها کسی آنها را ندید. ساواک بین کارمندان جاسوسانی داشت که کوچک‌ترین تغییرات را در بین دانشجویان و اساتید زیر نظر داشت.

بهرام با ذهنی شکل گرفته وارد این دانشگاه شد. او رسالة امام و آثار استاد مطهری را خوانده بود و مقالات شریعتی، طبع آتشینش را آماده عکس‌العمل نسبت به اجتماع اطرافش کرده بود. اما فضا فضایی نبود که او بتواند آنچه در ذهنش می‌گذشت، آشکار و مستقیم منتقل کند. باید به راه‌های طولانی مدت و غیر مستقیم فکر می‌کرد.

دکتر صانعی، توکلی، خدایاری، بهرام و چند نفر دیگر که تقریباً همگی دانشجویان سال دو یا سه دندانپزشکی بودند، بعد از گرفتن مجوز تأسیس دفتر انجمن اسلامی شروع به فعالیت کردند.

رختشویخانه در طبقه منهای یک ساختمان دانشگاه، کنار رختکن دانشجویان و تجهیزات دندانپزشکی قرار داشت. خیلی زود وسایلی را که در آن ریخته بودند به انبار مرکزی دانشگاه منتقل کردند و تعمیرات شروع شد. این اتاق نسبتاً بزرگ، هم نمازخانه دانشجویان شد و هم محل تشکیل جلسات اعضای انجمن و کلاس‌های قرآن و نهج‌البلاغه که در کنار آنها به شکل کاملاً محرمانه مسائل سیاسی هم به وسیلة نوار، کتاب یا جزوه بین اعضا مبادله می‌شد.

بهرام سر کلاس‌ها با تأخیر حاضر می‌شد. جزوه‌ها را از کسانی که مرتب کلاس‌ها را می‌رفتند و به اصطلاح شاگرد زرنگ بودند و سرشان در درس و کتاب بود، می‌گرفت و یادداشت می‌کرد. با وجود تمام اینها تا آن سال نمره کمتر از هجده نداشت. یک روز که سر کلاس استاد اجلالی دیر رسید، بی‌سر و صدا وارد کلاس شد و روی نزدیک‌ترین صندلی نشست. کلاس که تمام شد، استاد با بهرام صحبت کرد.

ـ تو دانشجوی بسیار باهوشی هستی، اما ظاهراً وقت کافی برای انجام همه کارهایت نداری؟

بهرام از اینکه بعضی وقت‌ها سر کلاس‌ها دیر حاضر می‌شود، عذرخواهی کرد و گفت: «استاد! من مطمئنم شما خودتان جز‌ء اساتیدی هستید که معتقدید دانشجوی پزشکی یا دندانپزشکی باید لایه‌های اجتماعش را بشناسد و بفهمد قرار است برای چه قشری کار کند. نباید مثل یک ماشین با مردم رفتار کند. من دنبال شناخت این اجتماع و مردم و راه خدمت بیشتر به آنها هستم.»

استاد گفت: «اگر من دانشجوها را سه قسمت کنم، تو جزء سی درصد دومی؛ تکالیفت را انجام می‌دهی، به وظایف دانشجویی‌ات عمل می‌کنی، اما با هوشی که داری، می‌توانی جزء دانشجویان ممتاز من باشی!» بعد ادامه داد: «زندگی دانشجویی شماها، در سال‌های اوج مسائل سیاسی و اجتماعی است. تو به خاطر روشنفکری‌ات، به خاطر نوع شخصیتت احتیاج داری کارهای دیگری هم انجام بدهی و مطالعاتی داشته باشی که شاید این نیاز در دیگران نباشد. اما ممکن است رویه‌ای که داری، شکل زندگی‌ات را به کل عوض کند. یک دندانپزشک می‌تواند زندگی راحت و آرامی داشته باشد. اما تو داری راه سخت را انتخاب می‌کنی. متوجه این موضوع باش!»

 

3

 

تیر ماه سال 57 بهرام با خانم زهرا مینا طاهریان، دانشجوی سال سوم دندانپزشکی ازدواج کرد. به نظر بعضی‌ها بهرام جوری زندگی می‌کرد که فرصتی برای ازدواج نداشت و البته نظرشان درست هم بود، اما عشق، زمان و فرصت مناسب نمی‌شناسد.

مینا اولین فرزند از یک خانواده پنج نفره بود. پدرش تاجر و مادرش اهل مطالعه و روشنفکر بود. آنها در منزل بزرگی در میرداماد زندگی می‌کردند. پدرش افکار مذهبی داشت، اما طرز فکر و رفتار مادر، متفاوت با شوهر بود. در خانه آنها کتاب خواندن جزء تفریحات اصلی بود. مادرش بیشتر رمان و ادبیات می‌خواند، اما مینا از کودکی به خواندن کتاب‌های مذهبی کتابخانه علاقه نشان می‌داد.

مادر مینا هیچ وقت خواندن نماز و دعاهای ایام هفته را به او یاد نداد. اما مینا دعاهای ایام هفته و اعمال هر ماه را بجا می‌آورد. مادرش ناراضی بود. احساس می‌کرد مینا غیر‌طبیعی است. مثل دختر و پسر دیگرش علاقه‌ای به بازی، تفریح، مهمانی و خرید رخت و لباس پایان هر فصل نشان نمی‌دهد. فکر می‌کرد باید هر چه زودتر شرایط روحی دخترش را با یک روانپزشک در میان بگذارد.

کارهای منزل را مستخدم انجام می‌داد. صحبت کردن مینا با اهل خانه، بیشتر زمان‌هایی بود که برای خوردن غذا از اتاقش سر میز می‌آمد و معمولاً هم او شروع‌کننده نبود. خودش در یکی از یادداشت‌هایش نوشت: «می‌گویند من دختر نرمالی نیستم. اگر نرمال بودن به این است که ساعت‌ها دور هم بنشینیم و راجع به مدل لباس، اینکه چه کسی شیک‌پوش است، چه کسی بد لباس، چه بخوریم که تغذیه عالی داشته باشیم تا روی فرم بمانیم، چه ماسک‌هایی استفاده کنیم که پوستمان خراب نشود و... حرف بزنیم، درست است؛ من دختر نرمالی نیستم. هجده سال دارم، اما هیچ علاقه ندارم ساعت‌ها در فروشگاه‌های بالای شهر به دنبال گران‌ترین و متفاوت‌ترین ست کیف و کفش بگردم. در حالی که در حد تعادل به ظاهر تمیز و آراسته اهمیت می‌دهم. من متعادل نیستم. چون اتاقم و کتاب خواندن را به حضور در جمع ترجیح می‌دهم. بین آدم‌ها احساس آرامش نمی‌کنم. اگر روزی بگویند بینایی‌ات را از دست داده‌ای و دیگر نمی‌توانی کتاب بخوانی، آن روز حتماً می‌میرم.»

سال 1354 مینا جزء سه نفر اول کنکور دانشگاه ملی، در رشته دندانپزشکی وارد این دانشگاه شد. آن سال‌ها اولین مدل‌های خودروی وارد ایران شده بود که پدر برای مینا خرید و گفت لیاقتش بیشتر از این نیست.

توی دانشگاه، مینا شاگرد اول بود. با کسی صمیمی نمی‌شد. با وجود این به هر کسی که برای مشکل درسی پیشش می‌آمد کمک می‌کرد و بچه‌ها او را دوست داشتند. اصلاً اهل سیاست نبود؛ حتی تضادی را که گروه‌های مختلف از لحاظ فقر و تقسیم ثروت در جامعه آن روز درباره‌اش حرف می‌زدند و سخنرانی و میتینگ می‌گذاشتند، درک نمی‌کرد. تنها چیزی که توجه و کنجکاوی او را جلب می‌کرد، ظهرها وقتی وضو می‌گرفت و برای نماز به نمازخانه می‌رفت، دور و برش را خوب نگاه می‌کرد. دلش می‌خواست چهره دانشجویان دختر و پسری را که تعداد آنها خیلی کم بود و برای نماز می‌آمدند، بشناسد. پسرها هم این حس کنجکاوی را پنهان نمی‌کردند. وقتی بهرام برای اولین بار در محوطه دانشگاه دربارة ازدواج، سر صحبت را با مینا باز کرد، مینا با تعجب پرسید: «چه طور فکر کردید من و شما با هم سنخیت داریم؟»

این ماجرا شش ماه طول کشید. مینا هر چه از خصوصیات خودش برای پشیمان کردن بهرام به ذهنش می‌آمد به او گفت:

ـ ببینید آقای شکری! من فارسی‌زبانم و شما ترک‌زبان. من در یک خانواده کم جمعیت بزرگ شدم و شما در خانواده پر جمعیت. ترک‌ها از لحاظ فامیلی بسیار به هم پیوسته و پر رفت و آمد هستند. شما روحیات مرا نمی‌شناسید. من اهل رفت و آمد نیستم. تنهایی و خلوت را ترجیح می‌دهم. خانواده‌های ما چه از لحاظ مالی، چه فرهنگی هر کدام از دو طبقه مختلف هستند. من آدم شیرین و خوش‌برخوردی نیستم. در زندگی هیچ وقت یادم نمی‌آید سعی کرده باشم برای دیگران جاذبه‌ای داشته باشم تا توجهشان را به خودم جلب کنم. مطمئناً مادرتان دلش نمی‌خواهد عروسی مثل من داشته باشد.

هر چه می‌گفت، بهرام باز روی استدلال خودش پافشاری می‌کرد:

ـ شاید ما از لحاظ موقعیت اجتماعی و سطح زندگی خیلی با هم فرق داشته باشیم، اما از لحاظ چیزهای مهم‌تر که آنها در زندگی شرط هستند، نقاط اشتراک زیادی داریم. وقتی دو نفر دیدگاه اعتقادی مشترکی داشته باشند بقیه مسائل به مرور زمان رفع خواهد شد و حتی به نظر من این اختلافات باعث علاقه و نزدیکی بیشتر هم می‌شود.»

حتی پدر مینا که همیشه او را در تصمیم‌گیری آزاد می‌گذاشت، یک جلسه که با بهرام صحبت کرد به مینا گفت: «به نظرم بهرام پسر باعرضه، صادق و ساده‌ای است. بهتر است با عجله تصمیم نگیری، شاید در زندگی‌ات دیگر کسی پیدا نشود که به اندازه بهرام تو را دوست داشته باشد و حاضر باشد به خاطرت فداکاری کند.»

مرد آرمانی مینا برای ازدواج، مردی بود ثروتمند، مذهبی، کم حرف و آرام؛ شاید شبیه پدرش! به دور از جناح‌بندی‌های سیاسی و مسائل اجتماعی دور و بر که جامعه آن زمان به شدت درگیرش بود. اما حالا بهرام جوان در سرنوشت او پیدا شده بود. بهرام وسط این هیاهو قرار داشت؛ وسطِ وسط.

25 تیرماه 57 مراسم عقد در منزل آقای طاهریان انجام شد و مهر ماه 58 مینا و بهرام زندگی مشترکشان را در طبقه بالای همان خانه شصت متری پدر بهرام در خیابان ستارخان شروع کردند.

بهرام چند روز قبل از عقد، برای اولین بار مینا را به خانه خودشان برد تا با خانواده‌اش آشنا شود. ربابه همین که چشمش به او افتاد دو دستش را باز کرد. مینا را در آغوش گرفت، پیشانی‌اش را بوسید و گفت: «ناقلا! ناقلا! بهرام‌جان، چه عروس قشنگی خدا بهت قسمت کرده، ماشاءالله ماشاءالله!»

بی‌اختیار اشک در چشمان مینا حلقه زد. سرش را پایین انداخت و از اتاق رفت بیرون. دلش نمی‌خواست ربابه متوجه دلتنگی او بشود.

 

4

 

با پیروزی انقلاب، فضای دانشگاه بسیار متشنج شد. دانشجویان در صحن دانشگاه تحصن می‌کردند و خواستار تعویض ریاست دانشگاه و کادر آموزشی بودند. هر گروه، قسمتی از دانشگاه را اشغال کرده بود و مدام میتینگ می‌گذاشت. کمونیست‌ها، مجاهدین خلق (منافقین)، گروه‌های پیشرو خلق و...؛ تنها گروهی که با این احزاب برخورد می‌کرد، انجمن اسلامی بود.

آن سال‌ها شرایط خاص خودش را داشت که بیشتر از منطق زور و تعصب تبعیت می‌کرد تا بحث، استدلال و دعوت کردن. بهرام تمام سعی‌اش را می‌کرد که اول با بحث و آرامش آنها را متقاعد کند که دست از روشی که در پیش گرفته‌اند بردارند و اگر موفق نمی‌شد، کار به برخورد فیزیکی هم می‌کشید. یک گروه از منافقین، دانشکده اقتصاد را اشغال کردند؛ وارد کلاس‌ها شدند، در و شیشه‌ها را شکستند؛ دانشجویان و اساتید را کتک زدند و مدتی طولانی اجازه نمی‌دادند کسی وارد دانشگاه بشود.

واعظی به طرف در اتاق رفت. آن را باز کرد و با کف دست به سینه بهرام زد و گفت: «من با تو حرفی ندارم. برو بیرون، جیره‌خور انقلاب. برو دنبال گرفتن پست و مقام!»

بهرام سعی می‌کرد خونسرد باشد. گفت: «تو اشتباه می‌کنی. رضا! ما نیامدیم اینجا که همدیگر را متهم کنیم و فریاد بکشیم. بشین خودت کمی فکر کن! متشنج کردن اوضاع در این شرایط حساس که تازه انقلاب پیروز شده به نفع هیچ کس نیست. تو چه نتیجه‌ای از این بی‌نظمی که به راه انداخته ای می‌خواهی بگیری؟»

از چشم‌های واعظی نفرت و کینه می‌ریخت. جلو آمد. یقه بهرام را گرفت و او را به سمت در هل داد. بچه‌های انجمن که پشت در اتاق منتظر بهرام بودند، به سمت واعظی و گروهش حمله کردند و زد و خورد شروع شد. آن روز غروب بعد از درگیری که بین بچه‌های انجمن و گروه منافقین اتفاق افتاد، دانشگاه اقتصاد از تصرف آنها درآمد و کلاس‌ها طبق برنامه تشکیل شد.

انقلاب فرهنگی که شروع شد و دانشگاه‌ها را تعطیل کردند، مادر و پدر بهرام و مینا فکر کردند دیگر بهرام را بیشتر می‌بینند و می‌تواند کنار آنها باشد، اما بهرام آرام و قرار نداشت.

رضا اباذری در بخش تجهیزات دندانپزشکی دانشگاه کار می‌کرد. تجهیزات دندانپزشکی در زیرزمین روبروی نمازخانه قرار داشت. آنها با کمک هم یونیت‌های کهنه انبار را تعمیر کردند و برای رساندن خدمات دندانپزشکی به مناطق محروم کشور از دانشجویان داوطلب ثبت‌نام می‌کردند و دندانپزشک‌های جوان را با تجهیزات مختصری به این مناطق می‌فرستادند. بهرام در این مدت کوتاه خودش دو بار به زاهدان سفر کرد و در محروم‌ترین منطقه شهر یک کلینیک دندانپزشکی راه‌اندازی کرد که دانشجویانی که خودشان اهل زاهدان بودند، بعدها در این کلینیک مشغول به کار شدند.

آنها صندلی‌های یک مینی‌بوس را برداشتند و داخل آن یک یونیت دندانپزشکی گذاشتند. هر روز یک دندانپزشک داوطلب با بهرام به اطراف تهران می‌رفتند، تا به طور رایگان مردم را ویزیت کنند. مردمی که خیلی از آنها هنوز مسواک زدن را درست نمی‌دانستند و یا آن‌قدر درد و مشکل در زندگی‌شان بود که ترجیح می‌دادند پولشان را برای درمان کلیه دخترشان خرج کنند تا پر کردن دندان‌هایشان. دخترها و پسرهای شانزده ساله‌ای که بهرام دندانشان را عصب‌کشی و پر می‌کرد، لااقل دو ـ سه تا دندان کشیده داشتند.

غروب‌ها که به تهران برمی‌گشتند، بهرام معمولاً حرف نمی‌زد و تمام راه به سکوت می‌گذشت. یک روز رضا پرسید: «بهرام! چرا صبح که می‌رویم خوشحالی و غروب که برمی‌گردیم اصلاً حرفی نمی‌زنی؟ من احساس می‌کنم ناراحتی!» بهرام خنده تلخی کرد و چیزی نگفت. رضا اصرار کرد. بهرام با قدرشناسی به او نگاه کرد و گفت: «خوب می‌دونی رضا! من فکر می‌کنم مشکل این مردم با یکی ـ دو جلسه سر زدن ما حل نمی‌شود. ما باید واحدهای سیار زیادی داشته باشیم که هر هفته به محله‌های محروم سر بزنند و به مردم برسند یا کلینیک‌های دندانپزشکی در این مناطق راه‌اندازی شود که با کمترین هزینه به درمان مردم برسند.» بعد برگشت به پشت سرش نگاهی انداخت و ادامه داد: «تو فکر می‌کنی با این یونیت کهنه و یک مینی‌بوس می‌شه مشکلی از این مردم حل کرد؟ هر غروب که برمی‌گردیم احساس می‌کنم چقدر کار انجام نشده مانده... کار ما چقدر کم است... من نگران این مردم هستم. چرا یک دختر شانزده ساله باید چهار تا از دندان‌های اصلی‌اش را کشیده باشد؟»

 

5

 

تابستان 59 «محمد» اولین فرزند بهرام به دنیا آمد. تولدش نیمه شب بود، در حالی که آژیر خطر کشیده شده بود و همه جا در خاموشی مطلق به سر می‌برد، مینا را به بیمارستان رساندند. آن ماه همراه یک جلد کتاب که بهرام اگر فراموش نمی‌کرد هر ماه به مینا هدیه می‌داد، یک گردنبند ظریف و زیبا هم به او هدیه داد. گردنبند دو قلب بود که توی هم رفته بودند. مینا آنرا با علاقه حفظ کرد و سال‌ها بعد به عروس محمد از طرف خودش و بهرام هدیه داد.

با تولد محمد، مینا که نگرانی‌اش بیشتر شد به بهرام گفت: «امتحانات پایان ترم در پیش است. نگهداری از محمد وقتم را می‌گیرد. کلینیک هم تا مدتی نمی‌توانم بیایم. تکلیف مریض‌ها چه می‌شود؟» بهرام دلداری‌اش داد: «نگران نباش! با خانم دکتر معصومی صحبت کردم جای تو را پر کند تا خودت برگردی.»

در کلینیک دندانپزشکی که در خیابان ایتالیا، بغل بیمارستان امام خمینی(ره) راه‌اندازی کردند مطب کوچکی بود که بهرام و مینا مدت کوتاهی در آن کنار یکدیگر بیماران را ویزیت می‌کردند؛ مینا خانم‌ها را و بهرام آقایان را. در همین مدت کوتاه مینا رفتارهایی از بهرام دید که برایش قابل توجه بود و سعی می‌کرد به خاطر بسپارد.

بهرام در مقابل حق ویزیت و زحمت چند ساعته روی دندان بیماران، یک عدد مرغ، یک کیلو برنج و هر مبلغی را که می‌دادند با اشتیاق و قدرشناسی قبول می‌کرد و به مینا که با دقت و کنجکاوی کارهای او را زیر نظر داشت،‌ می‌گفت مهم برکتی است که خدا به نعمتش می‌دهد؛ مهم این نیست که ما حق ویزیت، پول بگیریم یا یک عدد مرغ یا یک کیلو برنج یا هر چیز دیگر. به نظر مینا بهرام یک انسان کاملاً جدی بود. زندگی او اصلاً شباهتی به زندگی آدم‌هایی که مینا از صبح تا شب دور و بر خودش می‌دید، نداشت. خوشی و راحتی در آن نبود.

هر روز برگه باریک و بلندی را روی میز بهرام می‌دید که لیست کارهای روزانه‌اش را، تک به تک در ساعات مختلف نوشته بود. بعضی کارها مربوط به روز قبل بود که چون انجام نداده بود به برنامه امروز اضافه شده بود. تعجب می‌کرد که او برای هر ساعتش کاری تعریف کرده. انگار نگران بود کسی زمان را از او بگیرد.

 

 

سال‌ها بعد مینا، بهرام و ازدواجش را که برای خیلی‌ها عجیب بود این‌طور توضیح داد: «بهرام یک انسان اصولگرا و معتقد بود. او آرزو داشت تقسیم ثروت و امکانات در جامعه اسلامی به نحوی باشد که مردم بتوانند به راحتی زندگی کنند. او می‌گفت باید مراکز درمانی ما چه از لحاظ نیروهای متخصص و چه امکانات به سطحی برسند که بیمار زن برای معالجه به پزشک زن مراجعه کند و بیمار مرد به پزشک مرد. او طرح‌هایی داشت که مردم در محروم‌ترین مناطق بتوانند به راحتی و با کمترین هزینه از خدمات دندانپزشکی استفاده کنند. قصد داشت این طرح را عملی کند که در هر مدرسه پایین شهر، یک یونیت دندانپزشکی و یک دندانپزشک مستقر شود و به وضع بهداشت دهان و دندان بچه‌ها به طور رایگان برسند و ایده‌های فراوانی که روز و شب ذهن او را درگیر کرده بود.

انقلاب، امام و شهدا چیزهایی بودند که بهرام با تمام وجود می‌پرستیدشان. خانواده‌اش فکر می‌کردند با ازدواج متعادل می‌شود، اما نشد. در دو سال زندگی با او خیلی تنها ماندم. کمتر می‌توانست با من باشد. یک بار به او گفتم: «باور نمی‌کنم تو آن قدر که سماجت به خرج دادی و نشان می‌دادی، مرا دوست داشته باشی، والا این قدر مرا تنها نمی‌گذاشتی.» خیلی ناراحت شد. آن‌قدر که از زدن این حرف پشیمان شدم. با دلتنگی نگاهم کرد و گفت: «ذره‌ای از علاقه‌ام به تو کم نشده، حتی بیشتر شده. اما چه کنم که زمان، زمانی است که نمی‌توان حتی یک قدم عقب نشست.»

من نمی‌توانستم کاری بکنم. خیلی زود فهمیدم مسئولیت من در زندگی با او، صبر کردن است؛ اینکه تسلیم باشم. دست و پا زدن و شکایت کردن و سعی در تغییر دادن بهرام، بیهوده بود. من می‌ترسیدم از اوضاع سیاسی کشور و از خاموشی‌های طولانی شبانه. وقتی خاموشی اعلام می‌شد، همه در امن‌ترین جای خانه‌ها پنهان می‌شدند، اما من مطمئن بودم بهرام در گشت‌های شبانه توی خیابان‌ها است. نگران بهرام بودم. می‌ترسیدم روزی خبر شهادتش را برایم بیاورند و من تنهاتر شوم.

درگیری‌های کردستان تازه شروع شده بود. روز 23 ماه رمضان، بهرام از کردستان خودش را به تهران رساند. می‌خواست در ستاد انتخابات ریاست جمهوری آقایان رجایی و باهنر، خودش حضور داشته باشد. صبح ساعت نه آمد خانه و گفت که جلسه قرآن پزشکان امروز قرار است منزل ما باشد. پوتین‌هایش را در نیاورد. از جلو در، محمد را بوسید. دو دستش روی معده‌اش بود. گفت: «خیلی دلم درد می‌کند. مینا! چه کنم روزه‌ام را بخورم؟» ناراحتی معده داشت. منتظر جواب من نماند. سری تکان داد و گفت: «نه... نمی‌خورم.» و رفت.

جلو در حیاط، ربابه خانم خودش را رساند. دست بهرام را گرفت و گفت: «پسرم امروز رأی‌ریزی است، خیابان‌ها شلوغ است. بیا لباست رو عوض کن. با این لباس نرو! فریده خواهرش هم اصرار کرد، مادر راست می‌گوید. لباس سپاه تنت نباشد بهتر است، داداش!»

بهرام به من نگاه کرد. من هم نگاهش کردم. بعد سرش را پایین انداخت و گفت: «این حرف‌ها چیه مادر؟ عمر ما دست خداست. این لباس هویت و اعتقاد من است. چه طور امروز که روز رأی‌ریزی است درش بیاورم؟» بعد برای همه ما که توی حیاط ایستاده بودیم دست تکان داد و رفت. با محمد به اتاق برگشتم. دلم آرام و قرار نداشت. مثل مرغ‌های توی قفس بودم که خودشان را به در و دیوار می‌زنند، اما کاری از دستشان برنمی‌‌آید.

 

6

 

نزدیک ظهر چه روزی بود، نمی‌دانم. من و برادر بهرام رفتیم پزشکی قانونی. پدرم آن جا بود. همه وارد اتاق کوچکی شدیم. برادرش با نگرانی و تردید جلو رفت. کشو را بیرون کشید. صدای گریه‌اش در سرم پیچید. به کشو نزدیک شدم. بهرام آرام خوابیده بود. پارچه سفید را کنار زدم. صورتش سالم بود، اما بدنش تکه تکه و خونی! گلوله به قلبش خورده بود. به دور و برم نگاه کردم. پدرم گریه می‌کرد. بی‌اراده روی زمین وا رفتم. چند دقیقه بعد دوباره بلند شدم و نگاهش کردم. این بار مطمئن شدم چیزی که بنا بود بر سرم هوار شود، اتفاق افتاد. در طول سال دوم زندگی‌‌مان هر روز و هر لحظه نگران بودم. خودش می‌گفت: «منتظر دیدن بدن تکه تکه من باش.» من جوری پیش آمدم که اگر غیر این بشود از دلتنگی خواهم مرد. در خانه را که می‌زدند، زنگ تلفن که صدا می‌کرد، قلب من می‌ریخت. فکر می‌کردم نکند خبر بهرام را آورده باشند؛ مثل یک درد کهنه، یک بیماری مزمن با این حس کنار آمده بودم.

 

 

7

 

هشت ماه بعد از شهادت بهرام، «امیر بهرام» به دنیا آمد. وقتی جنازه غرق به خون بهرام را دیدم بغضم نشکست. می‌دانستم او همین را می‌خواست، با تمام وجود. اما وقتی امیر بهرام به دنیا آمد، از ته دل گریه کردم. دنیا برایم تنگ و سخت شده بود.

 

بعد از شهادت بهرام، سخت‌ترین دوران زندگی من شروع شد. اضطراب شدیدی داشتم. فشار اطرافیان زیاد بود. بعضی از نزدیکان می‌گفتند: «فرزندی که پدر ندارد، تولد و بزرگ کردنش جز دلتنگی و دلسردی چیزی برایت نخواهد داشت. باید او را از بین ببری!»

 

بعضی می‌گفتند: «زن بی‌عرضه‌ای هستم. اگر به شوهرم فشار می‌آوردم، آزادش نمی‌گذاشتم، وارد سپاه نمی‌شد، لباس سپاه را بر تن نمی‌کرد و در روز انتخابات به خاطر این لباس ترور نمی‌شد!»

 

دوستان نزدیک بهرام سرِ درد دلشان که باز شد، می‌گفتند: «همان‌ها که روزی دوست بهرام بودند، به منزل پدرش رفت و آمد داشتند و در جلسات قرآن شرکت می‌کردند و نان و نمک این خانواده را خورده بودند،‌ دست آخر به منافقین پیوستند و مقدمات ترور بهرام را در تهران فراهم کردند.»

 

من برای هیچ کس جوابی نداشتم. سعی می‌کردم تا می‌توانم از دیگران دوری کنم. بعضی اوقات که سینه‌ام از درد و غصه به تنگ می‌آمد، قرآن می‌خواندم و آرام می‌گرفتم. من با بهرام ازدواج کردم تا از نازپروری و تن‌آسایی که به آن دچار بودم و از اوج رفاه جدا شوم. از لحظه‌ای که به زندگی او پا گذاشتم، عشق و نزدیکی من به پروردگارم و تسلیم محض او بودن برایم معنا پیدا کرد. و من با این حس رشد کردم و ظرف قلبم بزرگ شد.

 

 

حالا از شهادت او سال‌ها می‌گذرد. پسرها بزرگ شده و تحصیل کرده‌اند. بهرام رفت، اما سایه او در زندگی ما همیشه بوده و هست. «امیر محمد» و «امیر بهرام» با اینکه او را ندیده‌اند، ارتباط عاطفی خوبی با پدرشان دارند. هر چه می‌خواهند ـ معنوی یا حتی مادی ـ هر کاری را می‌خواهند شروع کنند، اول می‌روند بهشت زهرا سر مزار بهرام.

 

بهرام سنگ بنا را گذاشت و رفت. شکل زندگی من از اساس با تمام فامیلم فرق می‌کند. می‌توانم مجلل‌ترین زندگی را داشته باشم، اما منزلم شبیه مسجد، ساده و راحت است. چون احساس علاقه و وابستگی به زندگی تشریفاتی و پر خرج در من، دیگر وجود ندارد. هنوز هم خیلی‌ها فکر می‌کنند «چه سرنوشت دردناکی، چه زندگی ساده و بی‌رنگی!» و برایم دل می‌سوزانند؛ اما من خوشحالم و از زندگی‌ام کاملاً راضی هستم. چون احساس می‌کنم به عمق زندگی و به پروردگارم نزدیک شده‌ام. حالا که فشارها کم شده می‌فهمم این راه سخت و پر مشقت برای به دست آوردن سلامت روح من لازم بود. چه طور موقع جراحی، موقع درآوردن غده از بدن، درد وجودت را در هم می‌پیچد، اما مدتی که می‌گذرد علائم سلامتی را کاملاً احساس می‌کنی. در آن سال‌های سخت، غده‌های روح من جراحی شد. حالا احساس سلامتی و آرامش با من است و در این سلامت روح و روان، بهرام را احساس می‌کنم.

 

*گلستان جعفریان

ادامه مطلب
یک شنبه 18 تیر 1391  - 8:04 PM

 حجت‌الاسلام قرائتی ضمن بیان حالات و درجات نمازگزاران، با استناد به آیات قرآن کریم «نماز خاشعانه» را نخستین شرط ایمان عنوان می‌کند.

 
خبرگزاری فارس: درجات اهل نماز در کلام حجت‌الاسلام قرائتی

 

در هیاهوی روزگار و مشکلاتی که ناخواسته هر روز بر سر راه انسان قرار می‌گیرند، ممکن است آنچنان که شایسته است به نماز توجه نکنیم لذا خواندن نمازی با توجه و خشوع، یکی از خواست‌های قلبی هر فرد مؤمن به شمار می‌رود.

حجت‌الاسلام والمسلمین قرائتی در سخنان خود به بیان حالات و درجات نمازگزاران پرداخته است که توجه به آنها می‌تواند تلنگری برای افراد باشد تا بلکه بدانیم ما جزو کدامیک از نمازگزاران هستیم.

مراتب و درجات اهل نماز

برخی از افراد نماز را با خشوع می‌خوانند؛ «الَّذِینَ هُمْ فِی صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ» خشوع، ادب جسمی و روحی است.

رسول اکرم صلی الله علیه و آله دیدند شخصی در حال نماز با ریش خود بازی می‌کند، فرمودند: اگر او روح خشوع داشت هرگز این کار را نمی‌کرد.

بعضی نسبت به نماز مراقبند: «وَهُمْ عَلَى صَلاَتِهِمْ یُحَافِظُونَ» 

بعضی کارها را به خاطر نماز رها می‌کنند: «رِجَالٌ لَّا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَیْعٌ عَن ذِکْرِ اللَّهِ»؛ مردانى که نه تجارت و نه داد و ستدى آنان را از یاد خدا باز نمی‌دارد.

عده‌ای با نشاط به سوی نماز حرکت می‌کنند: «فَاسْعَوْا إِلَى ذِکْرِ اللَّهِ»؛ به سوى ذکر خدا بشتابید.

بعضی بهترین لباس را برای نماز می‌پوشند: «یَا بَنِی آدَمَ خُذُواْ زِینَتَکُمْ عِندَ کُلِّ مَسْجدٍ».

گروهی عشق ثابتی به نماز دارند: «الَّذِینَ هُمْ عَلَى صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ»؛ همان کسانى که بر نمازشان پایدارى مى‏کنند.

امام باقر علیه‌السلام فرمودند: مراد، دوام بر نمازهای مستحبی است همچنانکه مراد از «وَالَّذِینَ هُمْ عَلَى صَلَاتِهِمْ یُحَافِظُونَ» حفاظت و مراقبت از نمازهای واجب است.

عده‌ای دیگر برای نماز سحرخیزی دارند: «وَمِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَّکَ».

برخی شب را با نماز صبح می‌کنند: «وَالَّذِینَ یَبِیتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّدًا وَقِیَامًا»؛ و آنانند که در حال سجده یا ایستاده شب را به روز مى‏آورند.

و بعضی سجده‌ای همراه با اشک دارند: «سُجَّدًا وَبُکِیًّا».

 

نماز خاشعانه، اولین شرط ایمان

«قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ، الَّذِینَ هُمْ فِی صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ»؛ قطعا مؤمنان رستگارند آنها هستند که در نمازشان خشوع دارند.

ناگفته نماند که در مکتب انبیا رستگار حتمی از معنویت سرچشمه می‌گیرد اما در مکتب طاغوتیان، رستگاری حتمی ریشه در زور و قدرت دارد.

فرعون فریاد می‌زد که «وَقَدْ أَفْلَحَ الْیَوْمَ مَنِ اسْتَعْلَى»؛ در حقیقت امروز هر که فایق آید خوشبخت مى‏شود.

به هر حال هر کسی هر نوع کار خیر و خدمتی را که به مردم انجام دهد اما نسبت به نماز کوتاهی کند رستگار نخواهد شد.

ادامه مطلب
یک شنبه 18 تیر 1391  - 8:01 PM

 مرد قصابی از تهران نزد آیت‌الله گلپایگانی آمد تا سهم امام را پرداخت کند،‌ اما او که از نکته‌ای غافل شده بود با رفتار متفاوت آیت‌الله مواجه شد؛ چیزی که با قضاشدن نماز صبح طلاب نیز ازتباط داشت.

 
خبرگزاری فارس: ماجرای آیت‌الله گلپایگانی و مرد قصاب

 

 آیت‌الله سید محمدرضا گلپایگانی، فرزند عالم کامل سیدمحمد باقر موسوی گلپایگانی و از مراجع بزرگ بود.

 وی از محضر پربرکت آیات عظام حاج شیخ عبدالکریم حایری نایینی و آیت‌الله بروجردی خوشه چید و به مرتبه عالی اجتهاد نایل شد، آیت‌الله گلپایگانی علاوه بر تاسیس مدارس علمیه، مؤسسات خیریه، مراکز درمانی، فرهنگی و تربیت شاگردان مکتب جعفری به تالیف آثاری گران‌بها نیز همت گماشت که از زمره آن‌ها «حاشیه بر عروة الوثقی»، «حاشیه بر وسیلة ‌النجاة»، «رسالة فی المحرمات بالنسب» و «رسالة صلوة الجمعه» است.

آیت‌الله گلپایگانی بعد از 30 سال که بر سکان مرجعیت تکیه داشت، در نهایت در روز جمعه 18 آذر ماه سال 1372 در سن 98 سالگی ندای حق را لبیک و به دیار باقی شتافت. آیت الله صافی گلپایگانی بر پیکر این مرجع تقلید در صحن بزرگ قم نماز گزارد و در کنار استادش (حائری) در حرم حضرت معصومه (س) به خاک سپرده شد.

 

 

 

*شهریه طلاب

سال‌ها پیش از انقلاب برای ملاقات مرحوم آیت‌الله گلپایگانی رفته بودم، شخصی محضرشان رسید تا مبلغی حدود 200 هزار تومان سهم امام بپردازد، آقا پرسید:

- شغل شما چیست؟

- قصابم

- در کجا؟

- در تهران

- با گوشت‌های ذبح غیراسلامی و یخ زده‌ای که در این ایام وارد کشور می‌شود و به فروش می‌رسد، چه می‌کنید؟

- ما فروشنده‌ایم، کاری به حلال و حرام گوشت نداریم.

آیت‌الله گلپایگانی با تغییری که در رنگ و صورتشان پیدا شد، فرمود: چطور مسایل شرعی مربوط به شغل خود را یاد نگرفته‌ای و دست به این شغل خطرناک زده‌ای؟! تو غذای مردم را تامین می‌کنی!

قصاب گفت: مردم خودشان مسئول خوراکشان هستند.

فرمود: مردم به بازار اسلامی مراجعه می‌کنند و شما از این مصونیت سوءاستفاده کرده بازار حرام‌خوری آماده می‌کنید و ذبح غیراسلامی در اختیار مردم قرار داده و مردم را به حرام‌خواری عادت می‌دهید. پول‌ها را از برابر من بردارید!

قصاب گفت: چرا؟

فرمود: این پول‌ها مشکوک و اموال حرام است و شما مسئول باز گرداندن آن به صاحبانشان هستید.

پرسید، حضرت آیت‌الله من سهم امام و خمس می‌پردازم و امیدوارم خداوند از این طریق مرا ببخشد.

آیت‌الله گلپایگانی فرمودند: این نه سبب نجات تو می‌شود و نه من اجازه دارم که جهت حوزه علمیه و طلاب و برای نشر اسلام مصرف کنم، ما در حوزه علمیه به طلاب شهریه پاک می‌دهیم که سهم امام سلام‌الله علیه است که طلاب نماز شبشان فراموش نشود، این پول حرام نماز صبح طلاب را نیز به قضا و فساد می‌کشد!

ادامه مطلب
یک شنبه 18 تیر 1391  - 7:59 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 68

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5833864
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی