به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

  گروه‌های منحرف نیز در اینجا درست به همین وسیله متوسل می‌شوند و برای جذب و جلب جوانان و نوجوانان ما به آنها هدایا و گاهی تفنگ و فشنگ می‌دهند.

 

خبرگزاری فارس: هدایایی که منافقین مردم را با آن گمراه می کردند

 

 آنچه پیش روی شماست نوشته های یک دانشجوی رشته جغرافیای دانشگاه تهران است که خاطراتش را از رفتن به جبهه و جنگ با ضد انقلاب اینگونه اغاز می کند:

 

*آن شب، هنگامی که «نسیم» را ملاقات کردم، در خود عزم راسخ‌تری برای حضور در جبهه‌ها یافتم. دیدار مجدد «نسیم»، این بار در محیطی غیر از دانشگاه با همه اما و اگرهایی که داشت، این حسن را نیز داشت که مرا به راهی که انتخاب کرده بودم، معتقدتر ساخت. آن ضرب‌المثل مشهور تهرانی را که نسیم بارها برایم گفته بود، به خاطر آوردم که: «خدا وقتی هامیده دو رووره جماران هم هامیده!» و به حکم آیه شریفه «عصی ان تکروهوا شیئا و هو خیر لکم...» به خود تلقین کردم که قطعا در این اعزام خیری نهفته است که من از حقیقت آن بی‌اطلاعم، لذا تصمیم گرفتم، همراه نسیم شده و دل را به دریا زنم.

 

«نسیم» همه رشته و همکلاسی من در دانشکده و گروه جغرافیا، بود و ما با هم اخت و ایاق شده بودیم. اوقات استراحت میان کلاس‌ها را با هم به سر می‌بردیم و از هر دری سخن گفته و درد دل می‌کردیم. او از مدت‌ها پیش، عاشق دختر دائی‌اش «مهسا» شده بود. اتفاقا هر دو در همان دانشکده در رشته جغرافیا مشغول تحصیل شده بودند. برادر نسیم نیز در دانشگاه تهران، در رشته مهندسی الکترونیک تحصیل می‌کرد. چون او بیشتر اوقات را در جبهه‌ها به سر می‌برد، فرصت حضور در جبهه‌ها کمتر نصیب نسیم شده و به جای برادرش، در خانه از مادر پیر و خواهر نوجوانش سرپرستی می‌کرد.

 

پدر نسیم سال‌ها قبل، زمانی که او هنوز سه سال بیشتر نداشت، دار فانی را وداع گفته و سرپرستی او و خواهرش را برادر بزرگ و مادرش به عهده داشتند. مادر پیر نسیم مخالفتی با حضور هر دو فرزندش در جبهه ها نداشت و همیشه می‌گفت خود به تنهایی می‌تواند زندگیش را با تنها دخترش اداره نماید. روزی که من و نسیم تصمیم گرفتیم، همراه هم به جبهه‌های شمال غرب برویم، به پایگاه مقاومت بسیج رفته و برای 6 ماه مامور اعزام به منطقه غرب کشور شدیم.

 

محل خدمت ما قرارگاه حمزه سیدالشهداء بود که کل منطقه شمال غرب کشور را تحت پوشش داشت. نخست باید با اتوبوسی به ارومیه رفته و از آنجا به قرارگاه حمزه نقل مکان می‌کردیم. به ترمینال رفتم و دو بلیط به مقصد ارومیه گرفتم. قرار بود روز بعد من و نسیم یکدیگر را در دفتر گروه جغرفیای دانشکده ادبیات دانشگاه تهران ملاقات کرده و به اتفاق به ترمینال غرب برویم؛ اما روز بعد هرچه منتظر شدم، نسیم نیامد. او معمولا آدم بدقولی نبود، اما چون فکر کردم، موضوعی اضظراری برایش پیش آمده و بعداً خودش خواهد آمد، تنها، با همان اتوبوس، عازم ارومیه شدم.

 

دو روز بعد در مسجد قرارگاه سیدالشهداء (ع) ارومیه مشغول اقامه نماز بودم که نسیم داخل مسجد، بالای سرم ظاهر گردید. نسیم مانند بیشتر دوستانم به نماز جماعت و ذکر و عبادات خیلی اهمیت می‌داد و علاقه‌اش به مسجد و نماز، افکار و دلهایمان را به هم نزدیک ساخته و صمیمیت و دوستی پایداری را میان ما برقرار کرده بود. وقتی سرم را بالا آوردم، نسیم با یک ساک، بالای سرم ایستاده بود. طبق معمول شروع کرد، به فلسفه‌بافی و توجیه خلف وعده‌اش و من که معمولا سر به سرش می‌گذاشتم، گفتم:‌ «این بهانه‌های بنی‌اسرائیلی را بگذار کنار، فعلا بگو ببینم چطور اینجا پیدات شد، نکته عشق مهسا تا حالا نذاشته بیای جبهه‌! ها؟»

 

پیدا بود که چه روزهای پرجار و جنجالی با او در پیش خواهم داشت. روزهایی که دائم به جر و بحث‌های بیهوده و صحبت‌هایی که هشت من، نه غاز ارزش نداشت، می‌گذشت و مثل قصه‌های هزار و یکشب پایانی برایش متصور نبود. تازه داشتم می‌فهمیدم که این دست سرنوشت است که نسیم را از آسمان به زیر آورده، گویی سقف آسمان سوراخ شده و همین یکی از آن، روی سر من افتاده است.

 

پیش از جنگ و درگیری واقعی در جبهه‌ها، جنگ و جدالی لفظی میان ما آغاز شد. به او گفتم: «اگه تو فکر می‌کنی، اینجا جای عشق و عاشقیه، اشتباه می‌کنی، اینجا حلوا پخش نمی‌کنن، اینجا جبهه‌ س، جای عاشقانه واقعیه.»

 

- «ولی من اومدم به خودم فکر کنم، شاید خودمو بیشتر بشناسم. خب اینم یه جبهه س مگه نه؟!»

 

- «این حرفا اصلا به تو نمی‌آد، پسر تو کی می‌خوای آدم بشی. من که زبونم مو درآورد. این عشق که تو جبهه‌ها، می‌دن، با او عشقی که تو دنبالشی، از زمین تا آسمون فرق دارد، این یه عشق حقیقیه، می‌فهمی چی می‌گم، حقیقی. اما تو یه عاشق مجازی هستی؟؟، می‌دونی مجاز چیه؟ یه پل «المجاز قنطة الحقیقه»، ترسم نرسی به کعبه‌ای اعرابی...»

 

گفت: «خودت عربی»

 

برای من به اندازه کافی از عشقش، جذبه‌اش، تجلی که به او دست داده، حرف زده بود. او عاشق مهسا بود. یک دیوانه واقعی. از زمان کودکی با هم همبازی بودند. خانه‌هایشان نزدیک به هم بود. بعد هم که از هم دور شدند، در یک دانشگاه و یک گروه تحصیلی همدیگر را یافتند و همکلاس شدند. هنوز نامزد نشده بودند که سروکله یک عشق عمیق و پاک میانشان پیدا شد. یک عشق به تمام معنا. از آنها که عقل را به باد می‌دهد و چیزی هم جانشینش نمی‌کند. حالا چرا نسیم سر از جبهه درآورده، به قول خودش: «دوری و دوستی». در جبهه هم برایش نامه می‌نویسد و در هامش آن این دو بیتی را:

 

دلم از شوق تو پر باز کرده/ به بستان خدا پرواز کرده

خدا را شکر، نامحرم نبینه/ که گل چاک گریبون باز کرده

 

دائی نسیم از عشق دخترش به نسیم باخبر بود، اما به خاطر پاکی و صداقتی که در نسیم سراغ داشت و علاقه زیادی که به هر دو داشت، مخالفتی با آن نکرده بود. در خانواده و فامیل برای او احترام خاصی قائل بودند. او فردی مؤمن و مذهبی بود، برخلاف همسرش که چندان پایبند مسائل دینی و آداب و سنن مذهبی نبود و مرتب با غرولند از شوهرش می‌خواست که ایران را ترک کند و همراه او و دخترش به اروپا بروند، تا زندگی راحت‌تری داشته باشند. اما دایی نسیم کسی نبود که گوشش به این حرف‌ها بدهکار باشد. می‌گفت اینجا آب و خاک من است، من سرزمین و وطنم را دوست دارم و اکنون که جنگ آن را تهدید می‌کند، حاضر نیستم آن را تنها بگذارم و به بیگانگان پناهنده شوم.

 

به نسیم در حالی که باز سرگرم نوشتن نامه بود، گفتم: «هنوز اولی نرسیده، دومی را می‌فرستی؟‌ چرا! یکی رو چشم انتظار خودت کردی؟»

 

چشم‌های خمار و خواب‌آلودش را از روی نامه برداشت و در حالی که گویا با چشمانش آلبالو گیلاس می‌چیند، گفت: «بهتر از اینه که چشم و دلم از همه چیز سیر باشد.» بعد این شعر را که قبلا شنیده بودم، بلغور کرد:

 

ای چشم تو چشم عالم را چشم

من چشم ندیده چون چشم تو به چشم

چشم ز میان چشم، چشم تو گزید

این چشم چه چشمیست

چه چشمیست چه چشم

 

گفتم: «خوب چشماهاتو باز کن، اینجا جبهه س، هر لحظه باید آماده عملیات و شهادت باشیم. می‌بینی که دشمن امونمون نمی‌ده، بلند شو برو یه ابی به صورتت بزن و کمتر از این حرف‌ها بزن.»

 

حالا دیگر داشت کار بالا می‌کشید. ابتدا اختلاف نظرات ما باعث کدورت و دل‌زدگی می‌شد، حالا کدورت و دل‌زدگی باعث اختلاف می‌شد. البته خودمان نمی‌گذاشتیم به جاهای باریک بکشد. هرچه به او می‌گفتم، از همان اول علم مخالفت برمی‌افراشت. راهی جز سکوت و تحمل نداشتم. آخرش به اینجا می‌رسیدیم که هر کس خودش مسئول حرف و عمل خودش است.

 

آسمان جبهه‌های غرب، صاف و پرستاره، بود و از ارتفاعات بسیار بلند، خود را به ماه نزدیک‌تر حس می‌کردیم. صدای تق و توق توپ‌های ضد هوایی که به سوی هواپیماهای عراقی شلیک می‌شد، سکوت شب را می‌شکست و گهگداری درخشش رسام‌های ضد هوایی‌ها، خط قرمزی در آسمان رسم می‌کرد. نور سبز و آبی آنها که چشم‌ها را خیره می‌کرد، گاه‌گاهی خبر از آمادگی دو طرف درگیر در خطوط مقدم جبهه‌ها می‌داد.

 

من و نسیم به عنوان آشنا در نقشه‌کشی و نقشه‌برداری جغرافیایی، در واحد نقشه‌‌های جغرافیایی (مناطق جنگی)، میزان شیب مناطق و ارتفاعات کوهستانی برای تعیین خط رأس جغرافیایی و غیره، بپردازیم و گزارش محسبات و ارزیابی‌های خود را به مافوقمان اطلاع دهیم.

 

نخستین نقشه‌ای را که بر عهده داشتیم، تعیین مقدار شیب شاخ شمیران عراق بود. این ارتفاعات به تازگی توسط نیروهای اسلام آزاد شده و کوه‌های سر به فلک کشیده، با میزان شیب زیاد آن، نشان از کار بزرگ سپاهیان اسلام و از خودگذشتگی و ایثارگری آنها در آزادسازی این منطقه داشت. تعیین مشخصات و حفظ حدود و شیب‌های آن از اهمیت خاصی برخوردار بود و ما علاوه بر اینکه به این مسئله واقف بودیم، از کار خود نیز لذت می‌بردیم. نسیم هم نقشه ماووت عراق را برعهده داشت و ما روی هر نقشه به صورت مجزا کار می‌کردیم.

 

ماموریت دیگری که باید در بوکان و پیرانشهر انجام می‌شد، مرا از نسیم جدا کرد و من کاملا از او بی‌خبر ماندم. امکان تماس تلفنی و تلگرافی هم در آن منطقه کوهستانی وجود نداشت.

 

روز آخر که از هم جدا می‌شدیم، یک عنوان مهندس به نافم بست و گفت: «یه جایی تو نماز شبت برام باز کن. منو از دعای خودت فراموش نکن. ممکنه دیگه همدیگه رو نبینیم. کسی چه می‌دونه قسمت ما چیه؟»

 

در حالی که دست‌هایش را می‌فشردم، گفتم: «اگه کمی سرت از توی این نقشه‌ها بیرون بیاری، می‌بینی که به دعای من و امثال من اونقدم احتیاج نداری. خودت عین دعایی به شرطی که بخوای.»

 

نفهمیدم اصلا حرف‌هایم را گرفت یا نه، فقط می‌دانم که موقع جدا شدن، در چشمهایش التهابی خاص که برایم تازگی داشت، مشاهده می‌کردم. انگار قرنیه‌های چشمایش گشادتر شده باشد. شنیده بودم که چشم در این حالت، مقداری نزدیک بین‌اش را از دست می‌دهد و دوربین می‌شود، گفت: «اگه شهید شدی، تو قیامت، شفاعت ما یادت نره!»

 

- «همچی معلوم نیس، برم بهشت. مگه نمی‌دونی بهشتو به بها می‌دن نه به بهانه.»

 

- «من شنیده بودم که به بهانه می‌دن نه به بها.»

 

- «خب، چند جور گفتن، هیچکدومشم به ما نمی‌رسه.»

 

آن روز با لبی خندان از هم جدا شدیم. اما وقتی از نقده عازم پیرانشهر بودم، داخل ماشین خیلی به نسیم و حرف‌هایش فکر کردم. نزدیکی خاصی به او احساس می‌کردم و از اینکه حالا از او دور می‌شدم، احساس خوشی نداشتم. اما فکر نمی‌کردم او نیز همین حال را نسبت به من داشته باشد. هنوز سئوالات زیادی درباره او، ذهنم را مشغول می‌کرد. چرا از میان دخترهای فامیل و دانشکده مهسا را انتخاب کرده بود؟ مهسا از خانواده‌های پولدارتری بود و آنها از یک طبقه نبودند. هر چند نسبت فامیلی می توانست آنها را به هم پیوند دهد، اما این موضوع ممکن بود، بعد از ازدواج برایشان دردسر ایجاد کند.

 

آیا پشت پرده اسرار دیگری وجود داشت که به من نگفته بود؟ آیا علت اصلی به جبهه آمدنش همان بود که می‌گفت؟ یا چیز دیگری پشت قضیه بود؟ فکر می‌کردم شاید مهسا از نسیم دل شسته و نسیم از غم هجران و از دست دادنش غصه گرفته و برای خالی کردن خود به جبهه‌ها آمده، شاید اینجا او را فراموش کند.

 

در پیرانشهر به مقر سپاه رفتم و پس از یک شب استراحت، صبح زود به روستای خرابه رفتم، که قرار بود در آنجا پادگانی احداث شود و من باید موقعیت استراتژیک آن را بررسی می‌کردم. غروب دوباره به پیرانشهر بازگشتم و روز بعد مقصدم مهاباد بود. مهاباد این شهر زیبای کوهستانی، سال‌ها قبل مرکز عملیات و تحریکات گروه‌های کومله و دمکرات بود که ضد جمهوری اسلامی، فعالیت‌های مخرب انجام می‌دادند. ضد انقلاب قصد داشت از این شهر برای جهت‌دهی و تمرکز فعالیت‌ها، ضد نیروهای مخلص و غیور سپاه پاسداران، استفاده کند و مردم رشید محلی را نیز با خود همرای و موافق سازد. اما مردم بومی شهر، کمتر به آنها بها می‌دادند و اکنون نیز شهر در آرامش کامل قرار داشت.

 

وقتی یکی از محله‌های قدیم شهر را پشت سر می‌گذاشتیم، سربازی، خانه‌ای نیمه ویران را نشانم داد که محل استقرار رهبر گروه‌های ضد انقلاب بود. در این خانه عملیات ستون پنجم عراق هدایت می‌شد. این شعر زیبای خاقانی با دیدن آن ویرانه‌سرا، در ذهنم تداعی گردید:

 

هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان

ایوان مداین را آئینه عبرت دان

 

یک روز نزدیکی‌های بوکان با چند نفر از دوستان به ماموریت رفته بودیم، در حال حرکت با ماشین بودیم که ناگهان چشم ما به یک بره که در کنار جاده بی‌حال قرار گرفته بود افتاد. فرمانده ما سریع دستور توقف ماشین را داد. پیاده شدیم و بره را که مشخص بود از گله گوسفندها جا مانده است برداشتیم و تمام توان خویش را به کار بستیم تا گله و چوپان را پیدا کنیم. حدود پانصد متر دورتر از ما، بالای تپه‌ای نسبتا بلند چوپان را مشاهده کردیم. همراه با بره به سمت آنان حرکت کردیم.

 

پیرمردی را دیدیم از اکراد محلی که همراه دو فرزند خردسالش به چرای دام مشغول بود. پیرمرد به محض اینکه بره را در بغل فرمانده ما دید و فهمید که ما برای تحویل آن که از گله جا مانده بود به سوی آنها آمدیم با خوشحالی تمام فرمانده ما را در بغل گرفت و بسیار تشکر و قدردانی کرد. دو فرزند چوپان با دیدن ما ترسان پا به فرار گذاشتند. توسط یکی از اعضاء گروه ما که از اکراد همان منطقه بود پیرمرد چوپان را به حرف گرفتیم در پاسخ سؤال ما که چرا فرزندانت با دیدن ما ترسیدند و فرار کردند با لهجه محلی، جواب‌های عالمانه‌ای به این مضمون داد:

 

اینا نتیجه و اثر تبلیغات ضد انقلابیون این منطقه است، اونا طوری نشون دادن که انگاری شما دشمن مائید و می‌خواین به خاک و مالمون تجاوز کنید، اما من که کهنه‌ کارم گول این حرفا رو نمی‌خورم، خوب می‌دونم که اگر قراره بلایی سر ما بیاد همین اجیرای بیگانه سرمون می‌ارن، نه سربازان خودی، اما اونا با تبلیغات جوری نشون دادن که شما با دشمن همدستید و می‌خواین با گرفتن حق خود مختاری و استقلال کردستان، بر جان و مال و ناموس و خاکمون سلطه پیدا کنین و ما رو زیر دستتون کنید.»

 

از چوپان پیر خواستیم، فرزندانش را فرا بخواند، تا با هدایایی ناچیز دل آنها را به دست آورده، و ثابت کنیم که ترسشان بیهوده بوده است. پیرمرد با همان فارسی شکسته، بسته و لهجه غلیظ کردی خود، گفت: «این عمل شما هیچ فایده‌ای نخواهد داشت، چرا که گروه‌های منحرف نیز در اینجا درست به همین وسیله متوسل می‌شوند و برای جذب و جلب جوانان و نوجوانان ما به آنها هدایا و گاهی تفنگ و فشنگ می‌دهند. شما اگر قرآن به آنان هدیه کنید، خیلی بهتر است. زیرا گروه باطل و ستمگر هرگز سعی نخواهد کرد، برای پیشبرد اهداف خود به ابزار حق روی آورد، چنین کاری در واقع به منزله نفی خود است، و با دست خویش خود را به هلاکت افکندن.»

 

من به او پاسخ دادم: «این سخن شما درست نیست، زیرا در طول تاریخ همواره گروه‌های باطل با تمسک به حربه و ابزار حق، دشمنان خود را فریب داده و گروه‌های حق را از مخالفت و مبارزه علیه خود، باز داشته‌اند. مثلا معاویه در جنگ صفین دستور داد، یارانش قرآن‌ها را بر سر بگیرند، تا یاران علی(ع) فریب خورده و به جنگ با او نیایند که تا حدودی هم این حربه کارگر شد.»

 

گمان می‌کردم با این توضیح، پیرمرد قانع می‌شود و دیگر حرفی برای گفتن ندارد، اما چوپان پیر در جواب من حرف‌هایی زد که من و همراهانم جملگی از هوش و حاضر جوابیش دچار حیرت و شگفتی شدیم.

 

گفت: شاید بشه از ابزار حق در بعضی شرایط این نتیجه رو گرفت، اما تکرار این روش اصلا به نفع باطل نیست. چرا که ذات گروه باطل، کشتن به باطل داره و از ابزار حق دوری می‌کند، فقط در جائیکه قصد فریب داشته باشد از ابزار گروه مخالف خود، استفاده می‌کند. همینم رسواشون می‌کند، چرا که گروه‌های حق می‌پرسند چی شده که گروه حق طرف حق‌رو می‌گیره، گروه‌های وابسته، این منطقه هم همین مشکل رو دارن، اگر بخوان همش به ما قرآن و کتاب‌های دینی هدیه کنن، مردم می‌پرسن چی شده که حالا شعارشون عوض شده و دنباله‌رو حق شدن. به همین خاطر قرآن‌های شما بچه‌های منو به اشتباه نمی‌اندازه، چون تا حالا ندیدن که گروه‌های وابسته بهشون قرآن هدیه کنن. اونا به ما غیر تفنگ و خشونت و آدم‌کشی چیزی هدیه نکردن.»

 

سخنان پیرمرد، چنان دقیق و منطقی بود که مسئول ما از او خواست، از تجربیات نظامی و امنیتی خود، ما را بهره‌مند سازد و او گفت: «هرگز به هیچ کس، در هر لباسی که باشد، اعتماد نکنین. اونا به هر لباس و شکلی در می‌آن، تا شما به اونا شک نکنین. بعد با سیم الماس از پشت سر، گردن شما را قطع می‌کنن. همون‌طوریکه شما هم برای شناسایی دشمن بعضی وقتا به لباس محلی یا لباس دشمنان در می‌آین»

 

ما از او تشکر کردیم و دو قرآن زیپی که در کوله پشتی‌های خود داشتیم، به فرزندانش که حالا نزد ما آمده بودند، هدیه کردیم و به دنبال ماموریت خود رفتیم.

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1391  - 10:10 PM

 

  گفتم: از یک طرف خنده‌ام گرفته بود و با خود می‌گفتم به آرزوی مفقودی که رسیدم! آیا می‌شود به آرزوی شهادت هم برسم! همین طور فکرهای خنده‌دار در ذهنم می‌چرخید.

 

خبرگزاری فارس: در مرصاد مفقود الاثر هم شدم!

 

 خاطرات جنگ شنیدنش از زبان رزمندگانی که خود در میدان آتش و خون حضور داشتند خوش است. چرا که آنان لحظات و صحنه هایی را درک کردند که هر فکر و خیالی عاجز است از وصفش. عملیات مرصاد خاطرات شنیدنی و جالبی دارد که این دفعه از نگاه یکی دیگر از فرزندان امام روح الله می خوانیم از لحظاتی که رزمندگان با منافقین جنگیدند و قاطعانه آنان را از کشور بیرون راندند. در بخشی دیگر از خاطرات علی محمد زند می خوانیم:

 

*شاید صد متری بالا آمده بودیم که یک نفر آمد و گفت: یک مجروح داریم و می‌خواهیم او را ببریم. نمی‌دانم کسی شنید یا نشنید! ولی من به دوستم گفتم باید او را ببریم.

دوستم بنده خدا هم که هرچه من می‌گفتم قبول می‌کرد. من با دوستم با همان رزمنده رفتیم. دیدیم یک نفر پایش از ساق تیر خورده و آن را باندپیچی کرده‌اند. بعد از سلام و احوالپرسی آماده حرکت شدیم. اسلحه‌ها را به دوستم دادیم دو نفری زیر بازوی مجروح را گرفتیم و بلند کردیم.

 

شاید ده قدم از حرکتمان نگذشته بود که به خاطر خستگی، نشستیم. من سریع خوابم برد! نمی دانم چقدر طول کشید که بندگان خدا من را بیدار کردند. شاید آنها هم خوابشان می‌برد. من که نمی‌دیدم. دوباره ده قدم حرکت می‌کردیم و دوباره می‌خوابیدم. شاید ده بار این عمل تکرار شد.

مقداری که حرکت کردیم نفر سوم با تأیید مجروح گفت: برای اینکه راحت‌تر بتوانیم راه برویم اسلحه‌ها را به من بدهید تا جایی پنهان کنم روزهای بعد می‌آیم و آن را می‌برم.

من اول مخالفت کردم ولی از لحن او احساس کردم بردن مجروح مهمتر است پذیرفتم. خلاصه همین کار شد. ده قدم ده قدم به حرکت خود ادامه دادیم تا به نزدکی بالای تپه رسیدیم.

 

برادر مجروح به دوستم گفت: برو به نیروهایی که بالا هستند بگو بیایند کمکمان کنند.

 

او هم گفت: باشد و به راه افتاد.

 

شاید علت اینکه این کار را به گردن من نگذاشت خواب آلودگی من بود. من هم به خودم اطمینان نداشتم!

ما با خیال راحت خوابیدیم. نمی‌دانم چقدر از وقت گذشته بود. هوا تاریک شده بود که دو نفر نیروی تازه نفس آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی طوری که انگار آن مجروح را می‌شناختند او را به بالای تپه رساندند.

 

بالای تپه تقریبا جایی صاف، بدون درخت و مکانی مناسب بادید خوب و محل استقرار ادوات سنگین خودی بود. از این نظر می‌گویم که تا فضای گسترده ای چراغها دیده می‌شد و درختی نبود که جلو تابش چراغ‌های کوچک دستی مربوط به سنگرها را بگیرد. در مسیر دید، چراغ‌های پادگان به چشم می‌خورد که در پایین تپه قرار داشت.

جایتان خالی، آنجا نصف کلمن شربت بود که همه را خوردیم و کمی سرحال شدیم. من متوجه شدم که بندگان خدا از این حرکت ما ناراحت شدند ولی دیگر کاری نمی‌شد کرد. آنها مسئولین سایت ادوات سنگین موشکی بودند.

 

به پیشنهاد مجروح از آنها بی‌سیم زدند تا یک آمبولانس بیاید و مجروح را از پایین تپه به درمانگاه ببرد.

با آنها خداحافظی کردیم و رزمنده مجروح را برداشتیم و به سمت پایین تپه راه افتادیم.

 

حالا دیگر خبری از دوستم نبود. آنقدر خسته بودیم و فکرمان کار نمی کرد که سراغی از او نگرفتیم. او هم که دیگر نای برگشتن نداشته، بعد از اطلاع دادن و آمدن آن دو نیروی کمکی به طرف مقر ادامه مسیر داده و رفته بود ما او را آنجا ندیدیم و حتی سراغی از او نگرفتیم!

حالا به سرازیری رسیده بودیم و با خرده سنگ‌های روان که در سراشیبی بود برخورد کردیم. چند قدم که رفتیم دیدم اصلا نمی‌شود؛ خرده سنگها زیر پایمان لیز می‌خورد و بدون اختیار ما را حرکت می‌داد و این حرکت ناگهانی به مجروح انتقال می‌یافت. پاهایش ضربه می‌خورد و ناله‌اش به هوا بلند می‌شد. ناگهان فکری به ذهنم رسید.

 

گفتم: همه می نشینیم من پاهای مجروح را زیر دو دستم می گیرم و شما هم از پشت سرهول بدید؛ تا لیز بخوریم و با سنگ‌های روان به طرف پایین برویم.

 

همین کار چاره ساز شد. ولی چشمتان روز بد نبیند؛ وقتی به پایین تپه رسیدیم دیدم از باسن شلوار چیزی باقی نمانده است.

 

به پایین که رسیدیم آمبولانس آمده بود. سوار آمبولانس شدیم و به بهداری رفتیم. بهداری یک کانتینر بود که دو اتاق داشت. یکی محل استراحت و نگهداری وسایل مورد نیاز و دیگری اتاقی که یک تخت داشت و وسایل ابتدایی درمانی و دو نفر که یکی پزشک بود و دیگری شاید پرستار در آن مستقر بودند. آنجا هم فکر می‌کنم شاید یک کلمن شربت خوردم!

 

آن دو نفر گفتند: آقا اینقدر نخور، مشکل پیدا می‌کنی! ولی مگر می‌شد نخورم! بعد از اینکه سیر شدم، گفتند: شما می‌توانید بروید. من هم بدون مکث برای خوابیدن به طرف چادر به راه افتادم.

 

ساعت از دوازده نیمه شب هم گذشته بود. سکوتی دلهره‌آور و سنگین همه جا را احاطه کرده بود. به چادرها رسیدم. از کنار آنها که می‌گذشتم هیچ علامتی از حضور نیروها در آن نبود.

 

ناگفته نماند وقتی که برمی‌گشتیم نیروهایی از گردان‌های 131، 132 و... دیده می‌شدند که برای جایگزینی با ما آمده بودند. به همین علت فکر می‌کنم همه رفته بودند و یا اینکه خواب بودند. مضاف بر اینها، مسیر را نیز خوب بلد نبودم. همه چیز دست به دست هم داده بودند تا حال من را بگیرند ولی با امید به خدا و امید برای رسیدن به چادر و استراحت و خواب به راه ادامه دادم تا به چادر رسیدم. هرچه گشتم اثری از دوستم نبود. چنان خستگی و خواب بر من مستولی شده بود که حتی فکر هم نمی‌توانستم بکنم تا چه رسد به اینکه بخواهم دنبال او بگردم. نگاهی به آسمان کردم و طلبی از خدا و خوابیدم.

 

روز چهارم

 

با نوای ملکوتی قرآن پلک‌هایم به زور و التماس تا نیمه باز شد. توانایی بلند شدن نداشتم. با هر زحمتی بود، بلند شدم. اذان دادند و نماز را به جماعت خواندیم. دوستم را هم دیدم که به نماز آمده بود. بعد از نماز بدون اینکه کلامی با او صحبت کنم و اجازه خنک شدن به پتوها بدهم بی اختیار و از فرط خستگی به طرف چادر و خواب رفتیم و خوابیدیم. ساعت حدود هشت صبح بود که برای صبحانه بیدارمان کردند. راستش من صبحانه هم نخوردم و خوابیدم تا ظهر؛ که برای ناهار بلند شدم. حالا مقدار کمی از خستگی بدنم رفع شده بود. پاهایم درد می کرد و من را رنج می‌داد.

متوجه شدم پای دوست دیگرم هم می‌لنگد.

 

پرسیدم: چی شده؟

 

گفت: موقعی که جلو می رفتیم، پایم پیچ خورد و از ادامه راه ماندم و برگشتم.

 

گفتم: خیلی درد می کند؟

 

گفت: نه بهتره!

 

از دوستم پرسیدم: چی شد؟ کجا رفتی؟ تو که ما رو گذاشتی و رفتی!

 

با خنده همیشگی‌اش سرش را تکان داد و گفت: دیگر نتوانستم برگردم.

 

گفتم: چرا اینقدر دیر آمدی؟ من که آمدم نبودی؟

 

گفت: تا رسیدم، ساعت 2 نصف شب شده بود.

 

فهمیدم که آن آمبولانس راه ما را خیلی نزدیک کرده و بنده خدا دوستم خیلی اذیت شده بود. بعدازظهر دسته‌ها را برای سرشماری و آمارگیری جمع کردند من به دستشویی رفته بودم و متوجه نشدم.

 

وقتی برگشتم، دوستم گفت: علی کجا بودی! برو سریع خودت را معرفی کن!

 

گفتم: برای چی!

 

گفت: اسمت را به عنوان مفقودالاثر ثبت کردند!

 

گفتم: تو که می‌دونستی من هستم!

 

گفت: هرچه گفتم قبول نکردند، گفتند حتما باید خودش باشد.

 

از یکطرف خنده‌ام گرفته بود و با خود می‌گفتم به آرزوی مفقودی که رسیدم! آیا می‌شود به آرزوی شهادت هم برسم! همین طور فکرهای خنده‌دار در ذهنم می‌چرخید. اضطرابی هم داشتم که نکند اطلاع داده باشند به خانه و پدر و خواهرم اذیت بشوند. چادرها را یکی یکی سر می زدم تا به چادری که چادر آمار همان چادری که به ما پلاک داده بودند رسیدم.

 

گفتم: ببخشید، من زنده هستم.

 

یکی با خنده‌ای ملیح و دوست داشتنی و به شوخی گفت: ببخشید، من هم حسینی هستم.

 

گفتم: آقا ببخشید اسم مرا در لیست مفقودالاثرها نوشته‌اند.

 

با خنده گفت: شاید مفقودالاثر شدی تنت گرمه متوجه نمی‌شوی.

 

من که کمی اضطراب داشتم گفتم: آقا شوخی نکنید.

 

بنده خدا انگار تازه متوجه شد که من مضطربم.

 

گفت: نگران نباش، اسمت چیه؟ اسمم را گفتم.

 

گفت: کدام گردان و کدام چادری؟

 

گفتم: گردان 143 و چادر رو به رو.

 

شماره‌ای گفت که الان یادم نیست. فهرست اسامی را بیرون آورد و جلو اسمم علامت زد و گفت: برو خدا نگهدار!

 

خورشید کم کم غروب می‌کرد و به وقت اذان مغرب نزدیک می‌شدیم. بعد از تجدید وضو برای ادای نماز جماعت به نمازخانه یا همان جایی که نماز می‌خواندیم رفتیم. مکان برگزاری نماز، کنار چادر تبلیغات بود. آنجا یک بلندگو نصب و یک موکت پهن کرده بودند؛ خیلی ساده، زیر نور خورشید. البته ظهرها زیر نور خورشید بود. بعد از نماز مغرب دعا خواندیم. بعد، نماز عشاء را خواندیم. شب جمعه بود و ما هم خیلی خسته بودیم. حدس می‌زدم که بعد از نماز دعای کمیل باشد. خدا خدا می‌کردم نباشد! خیلی خسته بودم. امام جماعت بلند شد. او فرمانده جدید یا جانشین گردان بود.

 

وقتی سخنرانی می‌کرد تازه فهمیدم که فرمانده ما برادر مبارکی بوده و بنده خدا شهید شده است. از گردان ما فقط ایشان شهید شده بود. معاون او هم مجروح شده بود. متوجه شدم همان مجروحی که آوردیم معاون فرمانده بوده است. شهید مبارکی یا فرمانده ما که سعادت دیدنش به ما نرسید یا اگر دیده بودیم نشناخته بودیمش. شاید یکی از آنها که می‌گفت کجا بروید و از کجا بروید فرمانده شهید مبارکی بود.

 

گفته می‌شد شهید مبارکی از آنهایی است که پدر و مادرش از عراق رانده شده بودند و چندین سال هم در جنگ بود. وقتی جلو می‌رفتند که جلو منافقان را بگیرند باتوجه به اینکه آنها از ما جدا شدند و به جایی پایین تپه رفتند که استراتژیک و مهم بود، تعدادشان کم بوده و مهماتشان تمام می‌شود و در نهایت به بقیه می‌گویند که برگردند و خودش با کلت به طرف آنها تیراندازی می‌کند و آنها هم او را به شهادت می‌رسانند. وضعیت طوری می‌شود که جنگ تن به تن می‌شود و حتی گیرنده‌های بی‌سیم را هم از کار می‌اندازد تا به دست منافقان نیفتد. جنازه شهید مبارکی را روز بعد به عقب آورده بودند.

 

فرمانده جدید می‌گفت: کاری که چند گردان به خصوص گردان ما انجام دادند بسیار مهم بوده است. زیرا ما از پیشروی منافقین جلوگیری کرده و آنها را از حرکت انداخته بودیم. بعد از ما هم رزمندگان در عملیات مرصاد منافقین را نابود کردند و باقیمانده آنها پا به فرار گذاشتند.

 

او خیلی از گردان ما تعریف کرد و من آنقدر خوابم می‌آمد که چیزی از این تعریف‌ها متوجه نمی‌شدم. خلاصه بعد از کمی سینه‌زنی، مراسم تمام شد. با اینکه خسته بودیم ولی شرایط طوری بود که از عزاداران بسیار لذت بردیم و خوابمان مقداری پرید. در نهایت برای خوردن شام برخاستیم.

وقتی به چادر رسیدم نشستم. متوجه شدم که آقای مدیر از دوستم خیلی تعریف می‌کند.

 

رو به او می‌گفت: ایشان تک تیرانداز بسیار خوبی است.

 

رو به من هم کرد و گفت: آخه آنجا جای خوابیدن بود؟!

 

من هم که به این صحبتها عادت داشتم فقط با خنده گفتم: چه کار کنم! چون هرچه من توضیح می‌دادم فایده‌ای نداشت. بعداز کمی گفتگو،ساعت خاموشی شد و خوابیدیم و امنیت را به شب بیداران و نگهبانان سپردیم.

 

روز پنجم

 

با صدای تلاوت بسیار زیبای عبدالباسط چشمانمان باز شد و روح به سفر رفته به بدن بازگشت. با آرامشی خاص به سراغ پیش نیازهای نماز رفتیم و بعداز وضو برای ادای نماز جماعت آماده شدیم. نماز جماعت را با شور و حال خاصی به جای آوردیم. طبق معمول دعا و نمازهای قضا، تکمیل کننده نماز بسیاری از برادران بود. با دعا خداوند بندگان را مورد لطف خاص قرار می‌دهد. تعدادی کمی از این برادران که تازه نماز بر آنها واجب شده بود نیازی به نماز قضا نداشتند. لذا نماز برای لذت بیشتر و لذت از ارتباط با خدا بود. نماز و نیاز به معنای واقعی بود.

 

بعد از خوردن صبحانه آقای پای لنگان را دیدم. به او سلام کردم و احوال پایش را پرسیدم. گفت: الحمدالله خوب است و با پای لنگان از من جدا شد. نمی‌دانم چرا دوباره از او پرسیدم چگونه پایش آسیب دید!

 

گفت: وقتی که به جلو می‌رفتیم پایم روی یک سنگ رفت، سنگ از زیرپایم در رفت و پایم پیچ خورد و مجبور شدم به عقب برگردم.

 

من هم با خود گفتم: بهتر که نیامدی! گفتم:‌ انشاءالله شفای عاجل! و از هم جدا شدیم.

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1391  - 8:51 PM

 

ترابی جایت خالی یک اتاق پر از منافق، ما همه را شناسایی کردیم. بیشتر منافق‌های دستگیر شده جوان بودند. معلوم بود حسابی می‌ترسند.

 

خبرگزاری فارس: یک اتاق پر از منافق

 

خانم ایران ترابی از جمله پزشکان وظیفه شناسی است که در دفاع مقدس پا به پای دیگر رزمندگان در جنگ حضور داشته و تمام تلاششان را می کردند تا با اندک تجهیزات پزشکی ‌ای که در اختیار دارند مجروحان را مداوا کرده و سلامتی‌شان را برگردانند. علی رغم اینکه به خاطر خطر در صحنه جنگ بسیاری از پزشکان حاضر به انجام چنین کاری نمی شدند اما عده ای مثل خانم ترابی شجاعانه این مسئولیت را پذیرفتند. آنچه خواهید خواند بخشی است از خاطرات ایشان که از عملیات مرصاد اینگونه تعریف می کند:

 

*شنیدیم که مدیر بیمارستان هم درخواست نیروی جدید کرده و گفته است: «ما واقعا از روی این نیروها شرمنده‌ایم. این‌ها سه روز و سه شب است که نخوابیده‌اند. آن طور که خبر دارم اینها در اتاق عمل سلامتی‌شان را به خطر انداخته‌اند. سریع برای ما نیروی جایگزین بفرستید.»

 

خیلی زود با هلی‌کوپتر اکسیژن و خون و چیزهایی را که لازم بود، به بیمارستان آوردند. مجروحان بدحال اعزام شدند. ما هم همچنان تا رسیدن تیم جدید عمل‌ها را ادامه دادیم. با آمدن تیم جدید، دکتر مبصری به تهران برگشت. من گزارش مریض را به نیروی جدید دادم و به اتاقی که برای خواب بود، رفتم. از خستگی بدون اینکه چیزی زیر سرم بگذارم روی پتویی که زمین انداخته بودند، افتادم و دیگر نفهمیدم چه طور خوابم برد.

ساعت چهار، پنج بعدازظهر بچه‌های اتاق عمل بیدارم کردند. می‌گفتند: «از کی است بالای سر تو هستیم هرچه تکانت می‌دهیم و صدا می‌زنیم انگار نه انگار، بلند شو چیزی بخور، حالا که دست منافق‌ها نیفتادی از گرسنگی نمیری.» بلند شدم. دست و صورتم را شستم. اول یک لیوان چای خوردم. ناهار خورشت قیمه بود. آن را از ایلام آورده بودند. آن غذا به قدری به من مزه داد که انگار تا آن وقت غذا نخورده بودم.

بعد از اینکه خستگی‌ام از بین رفت، با نیروهای جدید شیفت‌هایمان را شش ساعت، به شش ساعت تقسیم کردیم. به اتاق عمل رفتم و یک عمل چستیوب را شروع کردیم. نیم ساعت بیشتر طول نکشید. تقریبا ساعت 12 شب بود که کارم تمام شد و یک سر به بخش‌ها زدم. دیدم کیپ تا کیپ مریض خوابیده است. خانم دکتر امیر مقدم و خانم گنجعلی و خانم سیف، پرستار بیمارستان بوعلی، را توی بخش دیدم.

خسته نباشیدی به هم گفتیم. خاتم دکتر گفت: «ترابی جایت خالی یک اتاق پر از منافق، ما همه را شناسایی کردیم.»

 

گفتم: «برویم من هم ببینم چه طوری‌اند.»

بیشتر منافق‌های دستگیر شده جوان بودند. معلوم بود حسابی می‌ترسند. سری تکان دادم و گفتم: «آخر و عاقبت منافق همین است از اینجا بدتر روز حساب شماهاست. آدم می‌آید برادرکشی؟ به مملکت خودش خیانت می‌کند؟»

 

خیلی عصبی شده بودم. یکی از آنها هم شروع به فحش دادن کرد. برادرانی که آنجا بودند، گفتند: «خواهر شما از اینجا بروید.»

یکی، دو روز بعد اعلام کردند: «به پاس زحماتتان می‌خواهیم شما را ببریم و منطقه را نشانتان بدهیم.» دو مینی‌بوس آمد. سوار شدیم. یکی یک چفیه به ما دادند دور گردن انداختیم. وقتی بیرون آمدیم، نیروهای خودی در حال جمع کردن سلاح‌هایی بودند که روی زمین ریخته بود. آمبولانس‌ها و ماشین‌هایی که صندلی‌های آنها برداشته شده بود، مرتب در حال گشت‌زدن بودند و جنازه شهدا و کسانی که احتمالا زنده مانده بودند، را جمع می‌کردند. آن طور که راهنما می‌گفت، بعد از عملیات این نیروها در منطقه گشت می‌زدند تا یک سری از خودی‌ها یا منافقان که ترسیده‌اند و در تپه‌ها و شیارهای کوه پنهان شده‌اند، پیدا کنند.

در کنار جاده اسلام‌آباد به طرف کرمانشاه و سه راه چهار زبر، اجساد زیادی از منافقان به چشم می‌خورد. باد کرده بودند و چهره‌هایشان به سیاهی می‌زد، طوری که انسان از دیدن آنها به وحشت می‌افتاد. خیلی‌ها می‌ترسیدند و از ترس چشم‌هایشان را بسته بودند که اجساد را نبینند. ولی من به بچه‌ها گفتم:‌ «نگاه کنید اینکه می‌گویند عاقبت به خیری در راه حق است، همین است. اگر این‌ها در مسیر اسلام کشته شده بودند، قیافه‌هایشان این‌طور می شد؟ شهدای خودمان را دیده‌اید چه چهره‌های آرام و معصومانه‌ای دارند.»

تا چشم کار می‌کرد اطراف جاده پر از شیشه‌های آب معدنی و ظرف‌های یک بار مصرفی بود که در آنها میوه و غذا در اختیار نیروهای منافق گذاشته بودند. در کنار اجساد عکس‌هایی از مسعود و مریم رجوی دیده می‌شد. این طور که به ما گفتند، رجوی تا حدودی داخل کشور آمده بوده، ولی بعد که می‌بیند شرایط حاد شده است، دوباره به عراق برمی‌گردد.

به سه راه چهار زبر که رسیدیم، ساختمان‌های تخریب‌شده‌ای را نشانمان دادند و گفتند: «اینجا دو تا مهمانخانه بوده، مردمی که از ایلام به اسلام‌آباد یا کرمانشاه می‌رفتند و برمی‌گشتند، در اینجا استراحتی می‌کردند و غذایی می‌خوردند.»

 

به نظرم آمد اینجا همان مهمانخانه‌هایی است که ما موقع آمدن در یکی از آنها شام خورده بودیم. پرسیدم، گفتند که همان است. همه چیز به هم ریخته بود، شیشه‌ها شکسته شده و درها از جا در آمده بودند. بوی تعفن تمام منطقه را گرفته بود. من تا حدودی حس بویایی‌ام را از دست داده بودم و زیاد متوجه نمی شدم. اما بچه‌ها با اینکه چفیه و چادرهایشان را جلوی بینی گرفته بودند، باز می‌گفتند که بو اذیتشان می‌کند. داخل مهمانخانه را که نگاه کردیم دیدیم پر از جنازه‌هایی است که روی هم انباشته شده‌اند. اول فکر می‌کردیم همه جنازه‌ها مرد هستند. قیافه و لباس دخترها و پسرها فرقی با هم نداشت. دخترها یا موهایشان را زیر کلاه کرده بودند و یا آن قدر کوتاه بود که نمی‌شد تشخیص داد که کدامشان دختر و کدامشان پسر است. در آنجا هم کنار جنازه‌ها پر بود از عکس‌های مسعود و مریم رجوی. بچه‌ها مرتب آب دهان می‌نداختند. بعضی به حالت تهوع افتاده بودند.

 

راهنما برایمان توضیح داد که این‌ها بعد از اینکه در محاصره قرار گرفته‌اند وارد اینجا شده‌اند و برای اینکه به دست نیروهای ما نیفتند یا سیانور خورده‌اند و یا با انفجار نارنجک خودشان را از بین برده‌اند. کفش و لباس‌هایشان که نظامی است از اسرائیل آمده و همه این‌ها دوره کاراته و رزمی دیده‌اند و به قول خودشان ده سال روی این نیروها کار کرده‌اند تا در چنین روزی نتیجه‌اش را بگیرند که به کمک خداوند منجر به متلاشی شدن منافقان شد و خیلی‌هایشان از بین رفتند.

چند روز بعد، نزدیک به روزهای آخر که می‌خواستیم به تهران برگردیم، دوباره برنامه بازدیدی از مناطق گذاشتند. این بار به طرف مرز می‌رفتیم. اول به شهر اسلام‌آباد رفتیم. قبلا آنجا را ندیده بودم. ولی نیروهای منافق، شهر را ویران کرده بودند. خانه‌ها اگر به کلی خراب نشده بودند ولی دیوارهایشان ریخته و تمام شیشه‌ها شکسته بود.

 

راهنما می‌گفت: «منافقان در اینجا خیلی مقاومت کردند. بیمارستان شهر را به آتش کشیدند. آنها حتی به نوزادان بستری هم رحم نکرده‌اند. نوزادان در تخت‌های کوچکشان سوخته و کشته شده‌اند.»

 

به محوطه‌ای رفتیم که یک ساختمان اداری تخریب شده در آن بود. فکر می‌کنم گفتند فرمانداری بوده. در گوشه‌ای از محوطه، چشمم به بوته‌ای ‌گل محمدی افتاد که گل‌های زیبایی داشت.

 

بچه‌ها را صدا زدم و گفتم: «بیایید ببینید این بوته گل توی این چند روز جنگ و بی‌آبی با این هوای گرم چه شاداب مانده، انگار که تازه گل داده»

 

همه جمع شدند و یکی یکی گل‌های آن را بو کردند. یکی از بچه‌ها کنار بوته گل نشسته بود و می‌گفت: «گل قشنگ بگو ببینم تو چه طوری توی این جنگ موندی؟ برام تعریف کن چی‌ها دیدی؟»

دوباره سوار ماشین شدیم و برای دیدن محل‌های دیگری راه افتادیم. کنار جاده چندین جسد از درختان یا جرثقیل آویزان شده بودند. از دور مثل مترسک بودند. جلو رفتیم دیدیم از اجساد منافقان هستند. از راهنما درباره آنها پرسیدم. گفتند: «این‌ها را نیروهای مردمی و بومی گرفته و دار زده‌اند.» شدت وحشی‌گری منافقان و کشتار مردم به دست آنها به قدری بود که دیگر مردم منتظر رسیدگی ارگان‌ها به جنایات نشده‌اند. هرکدام از منافقان را که گرفته‌اند، خودشان به دار مجازات آویخته‌اند.

ساعت دو، سه بعدازظهر بود که به بیمارستان برگشتیم. نماز را که خواندیم و ناهار خوردیم، گفتند برویم ایلام. به شهر که رفتیم دیدم تعدادی جمع شده‌اند، جرثقیل آورده و می‌خواهند جوانی را اعدام کنند. می‌گفتند از منافقان بوده و به خانه رفته و پنهان شده، ولی مادرش او را معرفی کرده است. مادرش در میان جمع بود. ایستاد تا او را اعدام کردند. مردم او را تشویق کردند و می‌گفتند برای سلامتی چنین مادر مبارز و مسلمانی صلوات بفرستید. خارج از شهر هم جرثقیل دیگری گذاشته بودند و داشتند منافق دیگری را اعدام می‌کردند. به او گفتند که آخرین حرفش را بزند. به امام اهانت کرد. طناب را گردنش انداختند و او را بالا کشیدند. دهانش باز ماند و خودش را کثیف کرد.

شنیده بودیم زنان ایلامی شهر را از اشغال منافقان محافظت کرده‌اند. به بسیج خواهران شهر ایلام رفتیم. ساختمان بسیج خرابی نداشت. خواهرهای بسیجی از دیدن ما خیلی خوشحال شدند. حدود بیست نفری بودند. نشستیم و ماجرا را پرسیدیم.

 

این‌طور تعریف کردند: «وقتی منافقان داشتند به طرف ایلام حرکت می‌کردند، مردها تصمیم گرفتند از شهر بیرون بروند و جلوی آنها را بگیرند و نگذارند وارد شهر شوند ما پشت تیربارها نشستیم و اسلحه‌های ژ- 3 و کلتی که داشتیم برداشتیم و از شهر دفاع می‌کردیم که فکر نکنند شهر خالی است. تا صبح کشیک دادیم. چند نفری از آنها را هم زدیم. این طور نگذاشتیم وارد شهرمان شوند.

برای پذیرایی از ما چای و نان‌هایی که خودشان درست کرده بودند، آوردند. چای را خوردیم و نفری یک تکه نان برداشتیم در کیف‌هایمان گذاشتیم. آنها از بمباران‌های شهر و سختی‌هایشان در طول جنگ گفتند، که چقدر مردم از بین رفتند، چقدر با سرما و کمبودها ساختند، اما مقاومت کردند و شهر را ترک نکردند و نگذاشتند دشمن وارد شود. می‌گفتند: «شما که به تهران می‌روید سلام ما را به امام برسانید؛ بگویید ما ایلامی‌ها محکم ایستاده‌ایم، با تمام وجود هم ایستاده‌‌ایم.»‌

 

وقتی به بیمارستان برگشتیم، دیگر هوا تاریک شده بود. به اتاق عمل رفتم و کار را تحویل گرفتم. تعداد مجروحان زیاد بود و هنوز عمل‌ها ادامه داشت. مجروحان بدحال را اعزام کرده بودند. آن شب تا صبح پای عمل ایستادم.

صبح روز بعد پزشکان و پرستاران اعزامی را به دفتر مدیریت پیج کردند. گفتند: «امروز برای شما برنامه گذاشته‌ایم که بروید سر پل ذهاب و صالح‌آباد را ببینید.»

در صالح‌آباد به امامزاده‌ای به نام علی صالح رفتیم. حیاط امام زاده باغچه‌های بزرگ و پرگلی داشت ولی به خاطر جنگ وضع نامرتبی پیدا کرده بود. چند خانواده جنگ زده در آنجا زندگی می‌کردند. زیارت کردیم و نماز خواندیم. بعد به طرف کرند و سرپل ذهاب رفتیم. همه جا پر از خرابی بود و اجساد منافقان راهنماها گفتند: «قصر شیرین هنوز امنیت ندارد و نمی‌توانیم شما را به آنجا ببریم.» در سر پل ذهاب هم نگذاشتند زیاد بمانیم. می‌گفتند که هنوز نیروهای منافقان پراکنده هستند. بعد از ظهر به بیمارستان برگشتیم. به نظرم روز چهاردهم مرداد بود. به ما گفتند: امشب استراحت کنید فردا به تهران اعزامتان می‌کنیم.»

صبح روز بعد، پانزدهم مرداد، دفتر مدیریت بیمارستان شهید سلیمی به هر کدام از ما یک جلد قرآن هدیه کرد که پشت جلد آن تقدیر، تشکر و آیه‌ای که در آن کلمه مرصاد آمده، نوشته شده بود. از بیمارستان که بیرون آمدیم تعداد زیادی از عشایر و محلی‌ها آمده بودند و ایستاده بودند. اسم مجروحشان را می‌گفتند می‌خواستند بدانند آنها زنده‌اند یا نه.

به ستاد کرمانشاه رفتیم و خودمان را معرفی کردیم. برگشتمان را با فرودگاه هماهنگ کردند. ناهار را در ستاد خوردیم و ساعت دو به فرودگاه رفتیم. هواپیما در فرودگاه آماده بود. فرودگاه پر از مجروح و مسافر بود. هم در ستاد و هم در فرودگاه تعداد زیادی از مردم که مجروح‌هایشان به شهرهای دیگر اعزام شده بودند و اطلاعی از آنها نداشتند، جمع شده بودند. رادیو داشت اخبار پخش می‌کرد. از فرودگاه کرمانشاه به خانه خواهرم تلفن زدم. پسر خواهرم گوشی را برداشت و گفت: «همه رفته‌اند تویسرکان.»

- خبری شده؟

- علی شهید شده است.

علی بیات، خواهرزاده دامادمان بود. در کرمانشاه با نماینده ستاد در فرودگاه صحبت کردم و گفتم:‌ «من اگر بخواهم به تویسرکان برویم چطور باید بروم؟.»

به راننده آمبولانسی گفتند مرا به تویسرکان برساند، یا در بیستون ماشینی برایم بگیرد. حتی کرایه ماشین را به راننده دادند. گفتم که پول همراهم هست. قبول نکردند. در بیستون و کنگاور ماشینی نبود. راننده آمبولانس مرا تا تویسرکان رساند.

عصر بود که به تویسرکان رسیدیم. هرچه به راننده اصرار کردم به خانه بیاید و کمی خستگی‌اش را بگیرد، قبول نکرد. گفت:‌ «شما وضعیت آنجا را می‌دانید. باید سریع برگردم.» مرا جلوی در خانه پیاده کرد و رفت. به خانه شهید رفتم. شب هفتش تمام شده بود. مادر و خواهرانم هم آنجا بودند. آنها در این پانزده روز که اطلاعی از من نداشتند، نگران شده بودند. گفتند: «چرا زنگ نزدی؟»

گفتم:‌ «شرایط طوری بود که نمی‌توانستیم با جایی تماس بگیریم.»

از شهید پرسیدم. در عملیات مرصاد در سر پل ذهاب به شهادت رسیده بود. مادرش حالت شوکه و افسرده‌ای داشت. مرتب به من می‌گفت: «ایران خانم دیدی؟ دیدی پسرم از دستم رفت؟»

بعد که فهمید من هم در ایلام بوده‌ام،‌ پرسید: «تو علی را اونجا ندیدی؟»

 

گفتم:‌ «نه، من در بیمارستان بودم و فقط مجروح‌ها را می‌آوردند.»

آن شب به خانه برادرم، ابراهیم رفتم و با بیمارستان تماس گرفتم و گفتم: «ماموریتم تمام شده و تا پس فردا به بیمارستان می‌آیم.»

صبح فردا به ترمینال رفتم و با اتوبوس به تهران برگشتم. نزدیک‌های اذان مغرب بود که به تهران رسیدم. خیلی خسته بودم. از ترمینال ماشین دربستی گرفتم و به خانه رفتم.

 

راننده پرسید: «شما مسافر کجا بودید؟»

- از ایلام می‌آیم. از عملیات مرصاد

- برادر و برادر خانم من هم برای این عملیات رفته‌اند.

- الان کجا هستند؟

- نمی‌دانم خبری به ما نداده‌اند.

درباره وضعیت منطقه سؤال کرد. برایش گفتم که منافقان چه کرده‌اند و دست آخر چطور از هم پاشیده‌اند. خیلی خوشحال شد. خدا را شکر کرد و گفت: «خدا کاری کند که این‌ها ریشه‌کن بشوند.»

 

بعد گفت:‌ «ما به وجود خواهرانی مثل شما افتخار می‌کنیم.»

به در خانه که رسیدیم، هرچه اصرار کردم، کرایه نگرفت. خداحافظی کرد و رفت. کلید انداختم و داخل خانه شدم. گرسنه بودم. در یخچال را باز کردم، غذایی در آن نبود. یک لیوان شیر خوردم، حمام کردم و خوابیدم.

صبح فردا به بیمارستان امام حسین رفتم. مجروح زیادی از عملیات مرصاد آورده بودند از هرکدام می‌پرسیدم چه وقت آمده و وضعیتش چیست. خودم را هم معرفی می‌کرد و می‌گفتم: «تدارکات مجروحان با ماست. شما هم اگر کاری داشتید یا چیزی خواستید، به ما بگویید.»

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1391  - 8:50 PM

 

  آیت‌الله تهرانی می‌گوید: راجع به شب‌های قدر آمده است که انسان باید بداند از ناحیه خداوند هیچ مانعی نیست برای اینکه درخواست‌های بنده را بپذیرد، بلکه مانع گناه انسان است.

 

خبرگزاری فارس: گناه انسان مانع اجابت دعا می‌شود
 

 

 آیت‌الله مجتبی تهرانی از اساتید برجسته اخلاق در تازه‌ترین جلسه از جلسات اخلاق و معارف اسلامی ویژه ماه مبارک رمضان به موضوع اخلاق و معارف اسلامی در ماه مبارک رمضان پرداخت که مشروح آن در پی می‌آید:

 

أعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ؛ بسمِ اللّهِ الرّحمنِ الرّحیمِ؛

 

«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ؛ وَ اسْمَعْ نِدَائِی إِذَا نَادَیْتُکَ وَ اسْمَعْ‏ دُعَائِی‏ إِذَا دَعَوْتُکَ‏ وَ أَقْبِلْ عَلَیَّ إِذَا نَاجَیْتُکَ فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَیْکَ وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ»[1]

 

مروری بر مباحث گذشته

بحث ما در ماه مبارک رمضان در مورد دعا است که موفق شدیم چند سالی در این مورد بحث کنیم. گفته شد ماه مبارک رمضان، ماه تلاوت قرآن یعنی بازگو‌کردن کلام الهی است که از مصدر وحی صادر شده و به سوی بندگانش فرود آمده است. این ماه، ماه دعا هم هست؛ یعنی ماهی که بنده با ربّ و پروردگارش، راز و نیاز می‌کند و آنچه که مورد درخواستش از خداوند است را عرضه می‌کند و حاجاتش را با پروردگارش مطرح می‏کند. دعا هم نسبت به ماه مبارک رمضان و هم به خصوص نسبت به لیالی قدر ترغیب و سفارش شده است.

 

درهای آسمان باز است

فقط برای اینکه تذکّری داده باشم دو روایت می‏خوانم. روایتی از پیغمبراکرم نقل شده است که حضرت فرمودند: «إِنَ‏ أَبْوَابَ‏ السَّمَاءِ تُفَتَّحُ‏ فِی‏ أَوَّلِ‏ لَیْلَةٍ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ وَ لَا تُغْلَقُ إِلَى آخِرِ لَیْلَةٍ مِنْهُ»،[2] درهای آسمان‏ها در اولین شب از ماه مبارک رمضان باز شده است و تا آخرین شب ماه مبارک رمضان بسته نمی‌شود. در روایت دیگری هم هست که البته صرف باز بودن در مطرح نیست. امّا این باز بودن برای رسیدگی به حاجات عبد است که اثر هم دارد: «یَقُولُ اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى فِی‏ کُلِ‏ لَیْلَةٍ مِنْ‏ شَهْرِ رَمَضَانَ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ»؛ خداوند در هر شب از شب‏های ماه مبارک رمضان سه بار می‏فرماید: «هَلْ مِنْ سَائِلٍ فَأُعْطِیَهُ سُؤْلَهُ»؛ آیا درخواست کننده‌ای هست که از من درخواستی کند و من درخواست او را جواب دهم؟ «هَلْ مِنْ تَائِبٍ فَأَتُوبَ عَلَیْهِ»؛ آیا رجوع کننده‌ای هست که در ربط با خطاهایش از من پوزش طلبد؟ «هَلْ مِنْ مُسْتَغْفِرٍ فَأَغْفِرَ لَهُ»؛[3] آیا استغفار کننده‌ای هست که من او را بیامرزم؟ این دو روایت را به عنوان نمونه خواندم که در ارتباط با ماه مبارک رمضان بود.

 

در ماه مبارک رمضان دری بسته نیست

به صورت کنایی فرموده‌اند که در این ماه از ناحیه ربّ یعنی خداوند هیچ حجابی در کار نیست و برای عبد همة راه‌ها به سوی سیر الی الله، باز است و دری بسته نیست. از آن طرف هم نسبت به خصوص لیلة قدر هم داریم که پیغمبر فرمود: «تُفَتَّحُ‏ أَبْوَابُ‏ السَّمَاءِ فِی‏ لَیْلَةِ الْقَدْرِ».[4] غرض این بود که از نظر ارزشی مطلب را بیان کنم.

 

مانعی از سوی جانان نیست

امشب شب‌های ماه مبارک رمضان و یکی از لیالی قدر است، لذا باید قدر آن را بدانیم و ان‏شاءلله بهترین بهره را بگیریم. به تعبیر ما از بالا و از ناحیه خداوند هیچ مانع و رادعی نیست.

 

به امور همه موجودات رسیدگی می‏شود

مطلب دوم که باید تذکّر بدهم و نسبت به لیالی قدر داریم این است؛ یک سنخ امور است که به فرمان الهی به آن‏ها رسیدگی می‏شود. بلکه می‏شود گفت آنچه که نسبت به جمیع موجودات است در لیله قدر رسیدگی می‌شود. در باب لیالی قدر یعنی شب‌های قدر در روایات داریم که گفته می‏شود: سه شب است، نوزدهم، بیست و یکم و بیست و سوم. به امر الهی، در هر یک از این شب‌ها به همان روالی که در نظام خلقت داریم، به یک چیزی رسیدگی می‏شود.

 

شب نوزدهم

امشب شب نوزدهم است. در شب نوزدهم تعبیری که در «موثقه زراره» است، این است که امام صادق(علیه‏السّلام) فرمود: «التَّقْدِیرُ فِی‏ لَیْلَةِ تِسْعَ عَشْرَةَ وَ الْإِبْرَامُ فِی لَیْلَةِ إِحْدَى وَ عِشْرِینَ وَ الْإِمْضَاءُ فِی لَیْلَةِ ثَلَاثٍ وَ عِشْرِینَ».[5]

 

معنای تقدیر

تقدیر[6] به معنای اندازه‌گیری کردنِ امور در شب نوزدهم است، البته می‌گویند نسبت به سال آینده. یعنی اینکه امور هر موجودی در سال آینده چگونه باشد، از ناحیه خداوند در شب نوزدهم رسیدگی می‌شود.

 

گذشته مؤثر در آینده

در اینجا این مطلب پیش می‏آید که آیا این بررسی فقط نظر به آینده دارد و گذشته هیچ نقشی نسبت به آینده ندارد؟ یعنی آیا کارهایی که کرده‏ام در اموری که برای سال آیندة من می‌خواهند رسیدگی کنند، مؤثر است؟ آیا رسیدگی برای آینده است یا اینکه گذشته هم در مسألة اندازه‌گیری کردن نسبت به آیندة من مؤثر است؟

 

ترسیم آینده با توجه به گذشته

گفته‏اند: این‏طور نیست که فرض کنید، فقط بیایند و بگویند سالِ آینده فلانی در صحّت و بیماری و مسأله امور مادّی و معنوی این‏گونه باشد. بلکه با توجّه به گذشتة من، آیندة من ترسیم می‌شود. به اینکه در گذشته من چه کرده‌ام رسیدگی می‌شود. به تعبیری پروندة من را که می‏آورند این‏طور نیست که صاف و ساده باشد، بلکه می‌گویند پرونده را بیاورید، ببینیم وضعش چه بوده است، تا سال آینده را برایش برنامه‌ریزی‌ کنیم.

 

بی‏واسطه با خدا!

لذا راجع به شب‌های قدر آمده است که انسان باید بداند از ناحیه خداوند هیچ مانع و رادعی برای اینکه درخواست‌های بنده را بپذیرد نیست. به تعبیر ما مقتضی، موجود و مانع، مفقود است؛ یعنی از ناحیه خدا مفقود است، امّا از ناحیه بنده چه؟ مهم اینجاست: «لَمْ‏ یَجْعَلْ‏ بَیْنَکَ‏ وَ بَیْنَهُ‏ مَنْ‏ یَحْجُبْکَ‏ عَنْهُ‏».[7] امشب، اگر خدا واسطه‏ای هم داشته فرموده است: بروید کنار! و درها را باز کنید تا هرکه خواست بیاید.[8] حال از طرف او حجب برطرف شده امّا خودِ من چه؟ آیا خودم مانعی بر سر راهم درست کرده‏ام یا نه؟ مهم این است. حالا به بعضی از روایات اشاره می‏کنم.

 

من؛ سدّ اجابت دعا!

«لَا تَسْتَبْطِئْ إِجَابَةَ دُعَائِکَ‏ وَ قَدْ سَدَدْتَ طَرِیقَهُ بِالذُّنُوبِ»؛[9] یعنی اجابت دعایت را به تأخیر میانداز. چطور؟ به این معنا که تو با گناهانت راه اجابت دعا را مسدود کرده‌ای و این‏ها مانع شدند. از علی(علیه‌السّلام) است که: «الْمَعْصِیَةُ تَمْنَعُ‏ الْإِجَابَةَ»؛[10] گناه موجب می‌شود که دعا به اجابت نرسد. از آن طرف درها باز است و هیچ مانعی نیست امّا از این طرف، من سنگ‏هایی بر سر راه انداخته‌ام. از امام هفتم(علیه‌السّلام): «اللَّهُمَ‏ اغْفِرْ لِی‏ کُلَ‏ ذَنْبٍ‏ یَحْبِسَ‏ رِزْقِی وَ یَحْجُبُ مَسْأَلَتِی»؛[11] خدایا! بیامرز هر گناهی را که روزیِ من را حبس کرده و مانعی شده از اینکه درخواست من به اجابت برسد.

 

با چه رویی به درگاهت بیاییم؟

حالا فرض کنیم و هیچ اشکالی هم ندارد[12] اگر خدا به من امشب خطاب کرد: ای بنده من! به تو امر کردم فلان کار را بکن، امّا نکردی و گفتم آن کار را نکن، ولی انجام دادی؛ به تو نعمت دادم امّا سپاسگزاری نکردی و در راه من استفاده نکردی؛ من از شما سؤال می‌کنم: چه جوابی داریم بدهیم؟ امشب درها باز است و هر چه می‌خواهی بگویی می‏توانی، امّا سه سؤال از تو دارم. گفتم بکن، نکردی؛ گفتم نکن، کردی؛ به تو نعمت دادم، امّا سپاسگزاری نکردی. در اینجا من چه جوابی بدهم؟

 

شبِ نوزدهم، شبِ شرمندگی و سرافکندگی

شب نوزدهمِ شب‏های قدر، شب سرنوشت سازی است. امّا باید بگویم شب نوزدهم، شب شرمندگی است؛ شب سرافکندگی است. خدایا! ما بد کردیم!

التجا به مقام غفّاریت خداوند

در اینجا این مسئله پیش می‌آید که اگر ما اعتراف کردیم، آیا جواب مثبت است یا نه؟ مهم اینجا است. «فَهَلْ‏ یَنْفَعُنِی‏، یَا إِلَهِی‏، إِقْرَارِی‏ عِنْدَکَ بِسُوءِ مَا اکْتَسَبْتُ»؛ آیا این برای من سودی دارد که امشب اعتراف کنم به اینکه من بد کردم؟ آیا این برای من فایده دارد؟ «وَ هَلْ یُنْجِینِی مِنْکَ اعْتِرَافِی لَکَ بِقَبِیحِ مَا ارْتَکَبْت‏ُ»؛[13] آیا اعترافم پیش تو من را نجات می‌دهد؟ به اینکه من کار زشت کردم یا نه؟ جواب بر طبق تمام روایاتی که ما داریم مثبت است، «إِنَ‏ اللَّهَ‏ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ‏ جَمِیعا».[14] اهل معرفت می‌گویند به مقام غفّاریّت خداوند پناه ببر و از خدا پوزش بطلب. شب نوزدهم شبی است که انسان باید پناه به مقام غفّاریّت خدا ببرد.

 

حبّ علی(علیه‌السّلام)

امّا یک چیزی هم وجود دارد و آن اینکه امشب ما دستِ خالی نیستیم. این را مکرّر گفته‌ام. این‏طور نیست که هیچ‏چیز نداشته باشیم. بلکه یک گوهر گران‏بها در دلم دارم و به آن اتّکا می‏کنم و آن حبّ علی(علیه‌السّلام) است. در خانة علی(علیه‌السّلام) برویم.

 

در حلال دنیا حساب است و در حرام دنیا عذاب

می‌نویسند: علی(علیه‌السّلام) هر شب از شب‏های ماه رمضان، منزل یکی از فرزندان خود می‌رفتند. شب نوزدهم منزل دخترش امّ‏کلثوم بود. امّ‏کلثوم می‌گوید: اوّل مغرب پدر وارد شد و به نماز ایستاد. من افطار را در طبقی برای او حاضر کردم. دو عدد نان جو بود، یک کاسة شیر و مقداری نمک سوده. نماز علی(علیه‌السّلام) که تمام شد، نگاهی به طبق کرد و گفت: برای من افطار حاضر کردی؟ عرض کردم: بلی. فرمود: و برای من دو خورش گذاشته‌ای؟ چه وقت من دو خورشت مصرف کرده‌ام؟ آیا نمی‌دانی من از پسر عمّ‏ و برادرم رسول خدا متابعت می‌کنم؟ شروع کرد دختر را نصیحت کردن: دخترم هر کسی در دنیا غذایش، پوشاکش و خوراکش نیکوتر، روز قیامت ایستادنش در محضر خداوند بیشتر است؟ ای دختر! بدان در حلال دنیا حساب است و در حرام دنیا عذاب است. به خدا قسم اگر یکی از این دو خورشت را برنداری، افطار نمی‌کنم. امّ‏کلثوم می‌گوید: کاسة شیر را برداشتم. دو لقمه نان جو با نمک افطار کرد و بعد پدرم ایستاد به نماز و مرتّب نماز می‌خواند. گاهی به صحن خانه می‌آمد و نگاهی به آسمان می‌کرد. مضطرب بود. امّ‏کلثوم می‌گوید: پیش پدر آمدم و گفتم: پدر! این چه حالی است که امشب در شما می‌بینم؟ این چه اضطرابی است؟ علی(علیه‏السّلام) به من رو کرد و گفت: «وَ اللَّهِ مَا کَذَبْتُ وَ لَا کُذِبْتُ وَ إِنَّهَا اللَّیْلَةُ الَّتِی وُعِدْتُ»؛ به خدا قسم! دروغ نمی‌گویم و به من دروغ گفته نشده؛ امشب همان شب است که به من وعده داده شده است، «اللَّهُمَّ بَارِکْ لِی فِی الْمَوْتِ»؛ خدا! مرگ را بر علی مبارک کن. دخترم! صبحِ امشب پدرت را شهید می‌کنند.

تَهَدَّمَتْ وَ اللَّهِ أَرْکَانُ الْهُدَى

امّ‏کلثوم می‌‌گوید: پدر آماده رفتن به مسجد شد، وارد صحن شد، دیدم پرندگان اطراف پدرم را گرفته‌اند و سیحه می‌زنند. زبان حال پرندگان این است: علی نرو، علی نرو. می‏گوید: آمدیم تا این‏ها را کنار بزنیم، علی‏(علیه‏السّلام) فرمود: با این‏ها کاری نداشته باشید. «فَإِنَّهُنَّ نَوَائِحُ» این‏ها صیحه می‌زنند امّا بعدش گریه‌ها و ناله‌ها است که بلند می‌شود. آمد در خانه، حلقة در به کمربند علی اصابت کرد و کمربندش باز شد. معلوم می‌شود جمادات هم به علی علاقه‌مند هستند و می‌گویند: علی نرو. وارد مسجد شد. در تاریخ می‌نویسند: در مسجد چند رکعت نماز خواند و به بالای بام مسجد رفت. نگاهی به افق کرد. گفت: ای سپیده دم! نشد که روزی طلوع کنی و چشمان علی در خواب باشد. پائین آمد و وارد شبستان شد، چراغ‌ها را روشن کرد و کسانی را که خفته بودند بیدار کرد. به آن خبیث ازل و ابد رسید، دید به رو خوابیده است. گفت: این‏طور نخواب، این خواب شیاطین است و بعد فرمود: تو قصدی به خاطر داری که اگر بخواهم بگویم، می‌توانم و از قصد تو آسمان‏ها می‌خواهد فرو ریزد و زمین چاک شود و کوه‌ها سرنگون گردد. وارد محراب شد. نمی‏گویم چه شد. منادی بین زمین و آسمان ندا کرد: «تَهَدَّمَتْ وَ اللَّهِ أَرْکَانُ الْهُدَى وَ انْطَمَسَتْ وَ اللَّهِ نُجُومُ السَّمَاءِ وَ أَعْلَامُ التُّقَى وَ انْفَصَمَتْ وَ اللَّهِ الْعُرْوَةُ الْوُثْقَى قُتِلَ ابْنُ عَمِّ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى قُتِلَ الْوَصِیُّ الْمُجْتَبَى قُتِلَ عَلِیٌّ الْمُرْتَضَى قُتِلَ وَ اللَّهِ سَیِّدُ الْأَوْصِیَاءِ».

 

پی‌نوشت‌ها:

[1]. بحارالانوار، ج91، ص96

[2]. بحارالانوار، ج93، ص344

[3]. بحارالانوار، ج93، ص338؛ الأمالی مفید، ص230

[4]. وسائل‏الشیعة، ج‏8، ص21

[5]. وسائل‎الشیعة، ج10، ص354

[6]. بزرگان این‌جور تقدیر را معنا کرده‌اند

[7]. بحارالأنوار، ج‏74، ص204

[8]. تصوّر نکنید این‌های که می‏گویم از خودم است. تمام این‏ها متن روایت است.

[9].عیون‏الحکم و المواعظ (للیثی)، ص524

[10]. غررالحکم و دررالکلم، ص47

[11].بحارالأنوار، ج‏87، ص135

[12]. البته تمام این تکّه‌هایی که من می‌گویم، در ادعیّه و روایات آمده است. من از آیات تجاوز نمی‌کنم.

[13]. الصحیفة السجادیة، دعا12

[14]. الصحیفة السجادیة، دعا50

   

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1391  - 1:16 AM

 

  مدیر حوزه علمیه امام مهدی(عج) حکیمیه با بیان اینکه آنچه که برای اتّصال به حضرت حقّ، اصل است معرفت است، گفت: اولیاء خدا در باب معرفت به اوج می‌رسند و دیگر همه مسائلشان براساس شناخت است.

 

خبرگزاری فارس: معرفت اصل غیرقابل انکار برای اتصال به حق است
 

 

مدیر حوزه علمیه امام مهدی(عج) حکیمیه تهران به مناسبت ماه رمضان، به شرح و تفسیر دعای ابوحمزه ثمالی می‌پردازد که بخش بیستم در پی می‌آید:

 

«وَ لَجَئِی إِلَى الْإِیمَانِ بِتَوْحِیدِکَ وَ یَقِینِی بِمَعْرِفَتِکَ مِنِّی أَنْ لَا رَبَّ لِی غَیْرُکَ وَ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ وَحْدَکَ لَا شَرِیکَ لَکَ»

 

عارفِ فقیر

آنچه که اصل هست برای اتّصال به حضرت حقّ، معرفت است. اولیاء خدا در باب معرفت به اوج می‌رسند و دیگر همه مسائلشان براساس شناخت است.

علّت این که به آن‌ها عارف گفته می‌شود همین است که به ذوالجلال و الاکرام، به کرم پروردگار، به خالقیّت خداوند و ... معرفت دارند. معرفت دارند به این که هرچه هست اوست و خود هیچ هستند.

یعنی از طرفی معرفت دارند به این که هرچه هست، ذوالجلال و الاکرام است و از طرف دیگر معرفت دارند که خود، فقر مطلق هستند.

خدا مرحوم آیت‌الله شالی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) را رحمت کند، ایشان یک جمله بسیار عالی را به نقل از آیت‌الله قاضی(اعلی اللّه مقامه الشّریف)، آن مرد الهی و عظیم‌الشّأن بیان می‌کردند. می‌فرمودند: این که قرآن می‌فرماید: «یا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ»  خطاب به ناس است امّا درک فقر فقط عندالاولیاء است. فقط اولیاء الهی هستند که می‌فهمند فقیرند و علّت هم همان معرفت است - در این جمله باید خیلی تأمّل کنیم -

یعنی در اوج به جایی رسیدند که درک می‌کنند فقیرند. اگر این مطلب برای انسان معلوم شود، یک باب بسیار مهم از عرفان به روی او باز شده است.

 

کسب یقین در بستر معرفت

حضرت سیّدالسّاجدین، امام‌العارفین(علیه الصّلوة و السّلام) در این فرازها می‌فرمایند: من به دعا، آن هم «بِدُعَائِکَ» توسّل جستم و معرفت پیدا کردم که می‌دانم من مستحقّ این نیستم که صدایم را بشنوی «وَ بِدُعَائِکَ تَوَسُّلِی مِنْ غَیْرِ اسْتِحْقَاقٍ لِاسْتِمَاعِکَ مِنِّی» و مستوجب عفو تو نیستم «وَ لَا اسْتِیجَابٍ لِعَفْوِکَ عَنِّی» امّا آنچه موجب شد من این‌گونه به در خانه تو بیایم «بِدُعَائِکَ تَوَسُّلِی»، کرم توست که امید و ثقه من کرم توست «بَلْ لِثِقَتِی بِکَرَمِکَ»؛ یعنی من معرفت پیدا کردم که تو کریم هستی و آنچه که تسکین‌بخش و آرامبخش من است، این است که می‌دانم تو صادق الوعد هستی «وَ سُکُونِی إِلَى صِدْقِ وَعْدِکَ». پس وقتی گفتی: من کریمم، قطعاً کریم هستی و پناه من ایمان به توحید توست «وَ لَجَئِی إِلَى الْإِیمَانِ بِتَوْحِیدِکَ». منظور از «بِتَوْحِیدِکَ» در این‌جا یعنی تو در همه چیز یگانه هستی، در کرم، در شنیدن صدای مذنب و ... یگانه هستی و برای همین هم هست که من به کرمت امید بستم و همه این‌ها را می‌دانم.

حال، علّت این‌ها چیست؟ علّت، یقین من به معرفتی است که نسبت به تو پیدا کردم «وَ یَقِینِی بِمَعْرِفَتِکَ مِنِّی»؛ چون در بستر معرفت و شناخت، انسان به مقام یقین می‌رسد. همان یقینی که عرض کردیم، مولی¬الموالی(علیه الصّلوة و السّلام) می‌فرمایند: «لَوْ کُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقِیناً» .

«وَ یَقِینِی بِمَعْرِفَتِکَ مِنِّی أَنْ لَا رَبَّ لِی غَیْرُکَ» همه آن‌ها به این خاطر است که تو پرورش‌دهنده منی، «وَ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ وَحْدَکَ لَا شَرِیکَ لَکَ». لذا همه چیز از همین معرفت است که فرمودند: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه» ، ما باید جدّاً معرفت پیدا کنیم که فقیریم. خطاب قرآن هم این است: «یا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ» که طبق فرمایش آیت‌الله قاضی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) فقط عرفا این را می‌فهمند؛ چون در مقام معرفت است که انسان می‌فهمد فقیر است. در اصل همه باید بفهمند ولی به جزء عرفا، کسی متوجّه نمی‌شود. لذا انسان باید در این مقام معرفت که یک مقام بسیار مهمّ است، تأمّل و دقّت کند.

 

معرفت، عامل برتری مؤمنین

وجود مقدّس حضرت باقرالعلوم، امام محمّدباقر(علیه الصّلوة و السّلام) در این زمینه روایت بسیار مهمّی را بیان می‌فرمایند که مثل همان روایتی است که در جلسه قبل خواندیم («لَا یَقْبَلُ اللَّهُ عَمَلًا إِلَّا بِمَعْرِفَةٍ» ). ایشان هم می‌فرمایند: «لَا یَقْبَلُ اللَّهُ عَمَلًا إِلَّا بِمَعْرِفَةٍ»، عمل قبول نمی‌شود إلّا به معرفت.

امّا نکته مهم این است که می‌فرمایند: «إِنَّ الْمُؤْمِنِینَ بَعْضُهُمْ أَفْضَلُ مِنْ بَعْضٍ‏»  مؤمنین هم این‌طور هستند که بعضی از آن‌ها نسبت به بعضی دیگر افضل هستند و برتری دارند. علّت برتری چیست؟ «وَ بَعْضُهُمْ أَکْثَرُ صَلَاةً مِنْ بَعْضٍ» برخی از این‌ها نماز و دعایشان نسبت به دیگران بیشتر است، «وَ بَعْضُهُمْ أَنْفَذُ بَصَراً مِنْ بَعْضٍ» و بعضی هم نسبت به دیگران نافذالبصیره هستند. «وَ هِیَ الدَّرَجَات وَ الدَّرَجات بِالمَعرِفَة» این‌ها درجات دارند امّا علّت داشتن این درجات چیست؟ همه این‌ها به واسطه معرفت است.

 

نافذ العین بودن ولیّ خدا

نافذالبصیره در این‌جا به این معناست که تا می‌بینند، می‌فهمند چه خبر است و تکان‌دهنده هم هستند. لذا یکی از معانی نافذ البصیره همین بصیرتی است که مشهور شده که همین هم باید باشد امّا یکی دیگر از معانی آن، این است که وقتی نگاه می‌کنند، عامل می شوند انسان‌ها عوض شوند. چون چشم این‌ها، چشم الهی است و متّصل به آقا جان، امام زمان(عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف) هستند. لذا همان‌طور که وجود مقدّس آقا جانمان، عین‌الله الناظره هستند و اگر به کسی محبّت، بزرگواری، کرم و لطف کنند و به او یک نگاه کنند، تمام است؛ نگاه این‌ها هم بسیار تکان‌دهنده است.

عرض کردم مرحوم حاج میرزا علی‌اصغر صفّار هرندی(اعلی اللّه مقامه الشّریف)، آن مرد متخلّق و مفسّر، به یک بنده خدایی نگاه کرد و او را با همان نگاه خود تغییر داد. آن شخص خودش نقل می‌کند: همین که داشتم از گود  بیرون می‌آمدم - آن موقع گود عرب‌ها و گود مرادی و ... وجود داشت - و به ایشان نزدیک می‌شدم، احساس ‌کردم با نگاه ایشان، حالم متغیّر شد.

حاج میرزا علی‌اصغر صفّار هرندی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) یک نگاه عمیقی به او کرد و او را که در گود قماربازی می‌کرد و تلکه بگیر بود، تغییر داد. یک نگاه نافذ مرد الهی، ولیّ خدا چنان تغییر و تحوّل در او ایجاد کرد که او را از حالی به حال دیگر تغییر داد و رفت تا آن‌جایی که دیگر اصلاً خودش جزء اوتاد شد. من ایشان را دیدم و خودش این مطلب را برای ما بیان کرد. لذا نافذالعین بودن این است.

مهم این است که علّت تمام این درجات، به واسطه معرفت است.

 

علم حقیقی، عامل باروری معرفت

امّا عامل این معرفت چیست؟ یکی از عوامل آن، علم است. عجیب است، وجود مقدّس مولی‌ الموالی، امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام)، آقایی که این شب‌ها متعلّق به ساحت قدسشان هست، می‌فرمایند: «الْعِلْمِ لِقَاحُ الْمَعْرِفَة»  علم، لقاح معرفت است.

بارور شدن را لقاح می‌گویند. یعنی با آگاهی، انسان به معرفت می‌رسد. پس یکی از عوامل معرفت، علم است، امّا آیا منظور همین علم ظاهری است؟ اگر بنا بود همین علم‌های ظاهری معرفت‌آور باشد که باید تمام دانشمندان، عارف می‌شدند.

البته اگر کسی تأمّل کند، همین علم‌های ظاهری هم تا حدودی معرفت می‌آورد امّا حقیقت معرفت را نمی-آورد. بلکه گاهی سبب می‌شود که بعضی بر این علم خود غرّه ‌روند و از معرفت دور شوند. چون فکر می‌کنند برای خودشان کسی شدند و اصلاً یادشان می‌رود خودشان را هم کس دیگری خلق کرده و این ذهنی را هم که ادّعا می‌کنند خیلی تفکّر می‌کند و ...، کس دیگری داده است. حالا این‌ها لطف خدا بوده، شامل حال این‌ها شده که این فکر خود را در خدمت مباحث علمی قرار دهند و إلّا یک کسی هم فکرش را در گناه، شیطنت، دشمنی با مسلمین، طراحی‌های ترور دانشمندان، دو بهم ‌زنی و ... قرار می‌دهد. پس همین فکر را هم خدا داده است و این کسی که توفیق دانش پیدا کرده، مِن ناحیه‌الله تبارک و تعالی است، امّا نمی‌فهمد. لذا جدّی اگر علم، علم حقیقی بود، معرفت را بارور می‌کند و انسان باید به این مطلب دقّت کند.

 

علم غیر الهی، معرفت، بصیرت و حقیقت قلبی نمی آورد

برای همین وجود مقدّس حضرت باب‌الحوائج، موسی بن‌جعفر(صلوات اللّه و سلامه علیه) می‌فرمایند: «مَنْ لَمْ یَعْقِلْ عَنِ اللَّهِ لَمْ یَعْقِدْ قَلْبَهُ عَلَى مَعْرِفَةٍ ثَابِتَةٍ یُبْصِرُهَا وَ یَجِدُ حَقِیقَتَهَا فِی قَلْبِه» . این روایت، روایت عجیبی است که نیاز به یک شرح مفصّل دارد و باب معرفتی عجیبی دارد که یک مقدار از آن را عرض می‌کنم.

«مَنْ لَمْ یَعْقِلْ عَنِ اللَّهِ» یعنی «مَنْ لَمْ یَعْلم عَنِ اللَّهِ» که همان عقل هم تبیین به بستر شده است و به معنای گره زدن است. «لَمْ یَعْقِدْ قَلْبَهُ» یک معنای عقد هم پیمان و پیوستگی است. اصلاً عقد که می‌گویند؛ یعنی دو چیز به هم پیوسته می‌شوند. مثل معامله‌ای که به تعبیری می‌گویند جوش می‌خورد. عقدی هم که بین دو نفر در باب نکاح بیان می‌شود؛ یعنی پیوند.

عرض کردم این روایت نیاز به توضیح دارد امّا آنچه که اولیاء الهی تبیین کردند، این است که حضرت می‌فرمایند: هر کس که علم خودش را از ناحیه‌الله تبارک و تعالی نگیرد، «لَمْ یَعْقِدْ قَلْبَهُ عَلَى مَعْرِفَةٍ ثَابِتَةٍ یُبْصِرُهَا وَ یَجِدُ حَقِیقَتَهَا فِی قَلْبِه»، دلش هیچ موقع در باب معرفت ثابت نمی‌شود که بتواند به واسطه آن معرفت، درک کند و بینا شود، «یُبْصِرُهَا» و اگر این گره نخورد، طبیعی است نمی¬تواند حقیقتش را در قلب خودش درک کند «وَ یَجِدُ حَقِیقَتَهَا فِی قَلْبِه».

لذا چنین شخصی نه علمش، علم حقیقی است و نه معرفت پیدا می‌کند. یعنی این علم ظاهری نمی‌تواند او را به معرفت و آن مقام تعقّل حقیقی برساند. پس باید علم مِن ناحیه‌الله تبارک و تعالی باشد. لذا عامل معرفت، علم هست امّا علم الهی است که می‌تواند انسان را  به معرفت برساند.

 

یقین به تنها پرورش دهنده عالم

حالا این را برای چه عرض کردیم؟ چون حضرت در این فراز نکته‌ای را بیان می‌فرمایند که باید در آن تأمّل بفرمایید. اصلاً بیان می‌کنند: «باب الیقین معرفة و المعرفة باب من العلم» که إن‌شاءالله روایات یقین را عرض می¬کنیم. وقتی حضرت در این‌جا می‌فرمایند: «وَ یَقِینِی بِمَعْرِفَتِکَ مِنِّی أَنْ لَا رَبَّ لِی غَیْرُکَ وَ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ وَحْدَکَ لَا شَرِیکَ لَکَ»، برای این است که وقتی علم حقیقی باشد؛ یعنی از راه پروردگار باشد، عامل به معرفتی می‌شود که این معرفت برای انسان یقین حاصل می‌کند که می‌فهمد «لَا رَبَّ لِی غَیْرُکَ» هیچ ربّ و پرورش دهنده‌ای برای من غیر تو نیست.

این که من می‌توانم تفکّر کنم، برای این است که ربّ تویی و تو پرورشش دادی، این که من می‌توانم این‌گونه سخن بگویم، برای این است که ربّ تویی و تو پرورشش دادی.

لذا این هم نکته بسیار مهمّی است که واژه ربّ را می‌آورند، ربّ، به عنوان پرورش‌دهنده است و ما مربوب هستیم، او ربّ هست و ما پرورش‌یافتگان حضرت حقّیم.

لذا انسان به واسطه علم حقیقی، معرفت می‌یابد و به واسطه آن معرفت، یقین پیدا می‌کند که خدا پرورش-دهنده است و دیگر به خود غرّه نمی‌رود. حال، می‌داند «وَ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ» هیچ اله‌ای هم جز خدا وجود ندارد، اله بت دیگر نمی‌آید، اله نفس دیگر نمی‌آید، اله‌ها همه کنار می‌روند و فقط یک اله هست که آن هم پروردگار عالم است، «وَحْدَکَ لَا شَرِیکَ لَکَ». حالا چون این‌گونه است، من هم به کرم تو ایمان دارم، «بَل لِثِقَتِی بِکَرَمِک». این فراز‌ها همه به هم ارتباط دارند و حضرت به زیبایی تبیین فرمودند.

حالا یک جلسه‌ای نیاز دارد که بیشتر این فرازها را توضیح دهیم، به خصوص این که چرا یقین را تبیین فرمودند که آن علم هم - که یک روایت در مورد آن عرض کردیم – إن‌شاءالله برای ما معلوم شود که دلیل و برهانی که حضرت این‌گونه تبیین می‌فرمایند، چیست.

خدایا! ما هیچ نمی‌دانیم و جاهلیم، ای خدا! معرفت و علم حقیقی به ما مرحمت بفرما.

خدایا! این شب‌ها، شب‌های قدر است و مقدرّات ما رقم می‌خورد؛ در این مقدّرات ما، معرفت حقیقی به خودت را به ما مرحمت بفرما. 

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1391  - 1:15 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 2

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5823204
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی