گروههای منحرف نیز در اینجا درست به همین وسیله متوسل میشوند و برای جذب و جلب جوانان و نوجوانان ما به آنها هدایا و گاهی تفنگ و فشنگ میدهند.
آنچه پیش روی شماست نوشته های یک دانشجوی رشته جغرافیای دانشگاه تهران است که خاطراتش را از رفتن به جبهه و جنگ با ضد انقلاب اینگونه اغاز می کند:
*آن شب، هنگامی که «نسیم» را ملاقات کردم، در خود عزم راسختری برای حضور در جبههها یافتم. دیدار مجدد «نسیم»، این بار در محیطی غیر از دانشگاه با همه اما و اگرهایی که داشت، این حسن را نیز داشت که مرا به راهی که انتخاب کرده بودم، معتقدتر ساخت. آن ضربالمثل مشهور تهرانی را که نسیم بارها برایم گفته بود، به خاطر آوردم که: «خدا وقتی هامیده دو رووره جماران هم هامیده!» و به حکم آیه شریفه «عصی ان تکروهوا شیئا و هو خیر لکم...» به خود تلقین کردم که قطعا در این اعزام خیری نهفته است که من از حقیقت آن بیاطلاعم، لذا تصمیم گرفتم، همراه نسیم شده و دل را به دریا زنم.
«نسیم» همه رشته و همکلاسی من در دانشکده و گروه جغرافیا، بود و ما با هم اخت و ایاق شده بودیم. اوقات استراحت میان کلاسها را با هم به سر میبردیم و از هر دری سخن گفته و درد دل میکردیم. او از مدتها پیش، عاشق دختر دائیاش «مهسا» شده بود. اتفاقا هر دو در همان دانشکده در رشته جغرافیا مشغول تحصیل شده بودند. برادر نسیم نیز در دانشگاه تهران، در رشته مهندسی الکترونیک تحصیل میکرد. چون او بیشتر اوقات را در جبههها به سر میبرد، فرصت حضور در جبههها کمتر نصیب نسیم شده و به جای برادرش، در خانه از مادر پیر و خواهر نوجوانش سرپرستی میکرد.
پدر نسیم سالها قبل، زمانی که او هنوز سه سال بیشتر نداشت، دار فانی را وداع گفته و سرپرستی او و خواهرش را برادر بزرگ و مادرش به عهده داشتند. مادر پیر نسیم مخالفتی با حضور هر دو فرزندش در جبهه ها نداشت و همیشه میگفت خود به تنهایی میتواند زندگیش را با تنها دخترش اداره نماید. روزی که من و نسیم تصمیم گرفتیم، همراه هم به جبهههای شمال غرب برویم، به پایگاه مقاومت بسیج رفته و برای 6 ماه مامور اعزام به منطقه غرب کشور شدیم.
محل خدمت ما قرارگاه حمزه سیدالشهداء بود که کل منطقه شمال غرب کشور را تحت پوشش داشت. نخست باید با اتوبوسی به ارومیه رفته و از آنجا به قرارگاه حمزه نقل مکان میکردیم. به ترمینال رفتم و دو بلیط به مقصد ارومیه گرفتم. قرار بود روز بعد من و نسیم یکدیگر را در دفتر گروه جغرفیای دانشکده ادبیات دانشگاه تهران ملاقات کرده و به اتفاق به ترمینال غرب برویم؛ اما روز بعد هرچه منتظر شدم، نسیم نیامد. او معمولا آدم بدقولی نبود، اما چون فکر کردم، موضوعی اضظراری برایش پیش آمده و بعداً خودش خواهد آمد، تنها، با همان اتوبوس، عازم ارومیه شدم.
دو روز بعد در مسجد قرارگاه سیدالشهداء (ع) ارومیه مشغول اقامه نماز بودم که نسیم داخل مسجد، بالای سرم ظاهر گردید. نسیم مانند بیشتر دوستانم به نماز جماعت و ذکر و عبادات خیلی اهمیت میداد و علاقهاش به مسجد و نماز، افکار و دلهایمان را به هم نزدیک ساخته و صمیمیت و دوستی پایداری را میان ما برقرار کرده بود. وقتی سرم را بالا آوردم، نسیم با یک ساک، بالای سرم ایستاده بود. طبق معمول شروع کرد، به فلسفهبافی و توجیه خلف وعدهاش و من که معمولا سر به سرش میگذاشتم، گفتم: «این بهانههای بنیاسرائیلی را بگذار کنار، فعلا بگو ببینم چطور اینجا پیدات شد، نکته عشق مهسا تا حالا نذاشته بیای جبهه! ها؟»
پیدا بود که چه روزهای پرجار و جنجالی با او در پیش خواهم داشت. روزهایی که دائم به جر و بحثهای بیهوده و صحبتهایی که هشت من، نه غاز ارزش نداشت، میگذشت و مثل قصههای هزار و یکشب پایانی برایش متصور نبود. تازه داشتم میفهمیدم که این دست سرنوشت است که نسیم را از آسمان به زیر آورده، گویی سقف آسمان سوراخ شده و همین یکی از آن، روی سر من افتاده است.
پیش از جنگ و درگیری واقعی در جبههها، جنگ و جدالی لفظی میان ما آغاز شد. به او گفتم: «اگه تو فکر میکنی، اینجا جای عشق و عاشقیه، اشتباه میکنی، اینجا حلوا پخش نمیکنن، اینجا جبهه س، جای عاشقانه واقعیه.»
- «ولی من اومدم به خودم فکر کنم، شاید خودمو بیشتر بشناسم. خب اینم یه جبهه س مگه نه؟!»
- «این حرفا اصلا به تو نمیآد، پسر تو کی میخوای آدم بشی. من که زبونم مو درآورد. این عشق که تو جبههها، میدن، با او عشقی که تو دنبالشی، از زمین تا آسمون فرق دارد، این یه عشق حقیقیه، میفهمی چی میگم، حقیقی. اما تو یه عاشق مجازی هستی؟؟، میدونی مجاز چیه؟ یه پل «المجاز قنطة الحقیقه»، ترسم نرسی به کعبهای اعرابی...»
گفت: «خودت عربی»
برای من به اندازه کافی از عشقش، جذبهاش، تجلی که به او دست داده، حرف زده بود. او عاشق مهسا بود. یک دیوانه واقعی. از زمان کودکی با هم همبازی بودند. خانههایشان نزدیک به هم بود. بعد هم که از هم دور شدند، در یک دانشگاه و یک گروه تحصیلی همدیگر را یافتند و همکلاس شدند. هنوز نامزد نشده بودند که سروکله یک عشق عمیق و پاک میانشان پیدا شد. یک عشق به تمام معنا. از آنها که عقل را به باد میدهد و چیزی هم جانشینش نمیکند. حالا چرا نسیم سر از جبهه درآورده، به قول خودش: «دوری و دوستی». در جبهه هم برایش نامه مینویسد و در هامش آن این دو بیتی را:
دلم از شوق تو پر باز کرده/ به بستان خدا پرواز کرده
خدا را شکر، نامحرم نبینه/ که گل چاک گریبون باز کرده
دائی نسیم از عشق دخترش به نسیم باخبر بود، اما به خاطر پاکی و صداقتی که در نسیم سراغ داشت و علاقه زیادی که به هر دو داشت، مخالفتی با آن نکرده بود. در خانواده و فامیل برای او احترام خاصی قائل بودند. او فردی مؤمن و مذهبی بود، برخلاف همسرش که چندان پایبند مسائل دینی و آداب و سنن مذهبی نبود و مرتب با غرولند از شوهرش میخواست که ایران را ترک کند و همراه او و دخترش به اروپا بروند، تا زندگی راحتتری داشته باشند. اما دایی نسیم کسی نبود که گوشش به این حرفها بدهکار باشد. میگفت اینجا آب و خاک من است، من سرزمین و وطنم را دوست دارم و اکنون که جنگ آن را تهدید میکند، حاضر نیستم آن را تنها بگذارم و به بیگانگان پناهنده شوم.
به نسیم در حالی که باز سرگرم نوشتن نامه بود، گفتم: «هنوز اولی نرسیده، دومی را میفرستی؟ چرا! یکی رو چشم انتظار خودت کردی؟»
چشمهای خمار و خوابآلودش را از روی نامه برداشت و در حالی که گویا با چشمانش آلبالو گیلاس میچیند، گفت: «بهتر از اینه که چشم و دلم از همه چیز سیر باشد.» بعد این شعر را که قبلا شنیده بودم، بلغور کرد:
ای چشم تو چشم عالم را چشم
من چشم ندیده چون چشم تو به چشم
چشم ز میان چشم، چشم تو گزید
این چشم چه چشمیست
چه چشمیست چه چشم
گفتم: «خوب چشماهاتو باز کن، اینجا جبهه س، هر لحظه باید آماده عملیات و شهادت باشیم. میبینی که دشمن امونمون نمیده، بلند شو برو یه ابی به صورتت بزن و کمتر از این حرفها بزن.»
حالا دیگر داشت کار بالا میکشید. ابتدا اختلاف نظرات ما باعث کدورت و دلزدگی میشد، حالا کدورت و دلزدگی باعث اختلاف میشد. البته خودمان نمیگذاشتیم به جاهای باریک بکشد. هرچه به او میگفتم، از همان اول علم مخالفت برمیافراشت. راهی جز سکوت و تحمل نداشتم. آخرش به اینجا میرسیدیم که هر کس خودش مسئول حرف و عمل خودش است.
آسمان جبهههای غرب، صاف و پرستاره، بود و از ارتفاعات بسیار بلند، خود را به ماه نزدیکتر حس میکردیم. صدای تق و توق توپهای ضد هوایی که به سوی هواپیماهای عراقی شلیک میشد، سکوت شب را میشکست و گهگداری درخشش رسامهای ضد هواییها، خط قرمزی در آسمان رسم میکرد. نور سبز و آبی آنها که چشمها را خیره میکرد، گاهگاهی خبر از آمادگی دو طرف درگیر در خطوط مقدم جبههها میداد.
من و نسیم به عنوان آشنا در نقشهکشی و نقشهبرداری جغرافیایی، در واحد نقشههای جغرافیایی (مناطق جنگی)، میزان شیب مناطق و ارتفاعات کوهستانی برای تعیین خط رأس جغرافیایی و غیره، بپردازیم و گزارش محسبات و ارزیابیهای خود را به مافوقمان اطلاع دهیم.
نخستین نقشهای را که بر عهده داشتیم، تعیین مقدار شیب شاخ شمیران عراق بود. این ارتفاعات به تازگی توسط نیروهای اسلام آزاد شده و کوههای سر به فلک کشیده، با میزان شیب زیاد آن، نشان از کار بزرگ سپاهیان اسلام و از خودگذشتگی و ایثارگری آنها در آزادسازی این منطقه داشت. تعیین مشخصات و حفظ حدود و شیبهای آن از اهمیت خاصی برخوردار بود و ما علاوه بر اینکه به این مسئله واقف بودیم، از کار خود نیز لذت میبردیم. نسیم هم نقشه ماووت عراق را برعهده داشت و ما روی هر نقشه به صورت مجزا کار میکردیم.
ماموریت دیگری که باید در بوکان و پیرانشهر انجام میشد، مرا از نسیم جدا کرد و من کاملا از او بیخبر ماندم. امکان تماس تلفنی و تلگرافی هم در آن منطقه کوهستانی وجود نداشت.
روز آخر که از هم جدا میشدیم، یک عنوان مهندس به نافم بست و گفت: «یه جایی تو نماز شبت برام باز کن. منو از دعای خودت فراموش نکن. ممکنه دیگه همدیگه رو نبینیم. کسی چه میدونه قسمت ما چیه؟»
در حالی که دستهایش را میفشردم، گفتم: «اگه کمی سرت از توی این نقشهها بیرون بیاری، میبینی که به دعای من و امثال من اونقدم احتیاج نداری. خودت عین دعایی به شرطی که بخوای.»
نفهمیدم اصلا حرفهایم را گرفت یا نه، فقط میدانم که موقع جدا شدن، در چشمهایش التهابی خاص که برایم تازگی داشت، مشاهده میکردم. انگار قرنیههای چشمایش گشادتر شده باشد. شنیده بودم که چشم در این حالت، مقداری نزدیک بیناش را از دست میدهد و دوربین میشود، گفت: «اگه شهید شدی، تو قیامت، شفاعت ما یادت نره!»
- «همچی معلوم نیس، برم بهشت. مگه نمیدونی بهشتو به بها میدن نه به بهانه.»
- «من شنیده بودم که به بهانه میدن نه به بها.»
- «خب، چند جور گفتن، هیچکدومشم به ما نمیرسه.»
آن روز با لبی خندان از هم جدا شدیم. اما وقتی از نقده عازم پیرانشهر بودم، داخل ماشین خیلی به نسیم و حرفهایش فکر کردم. نزدیکی خاصی به او احساس میکردم و از اینکه حالا از او دور میشدم، احساس خوشی نداشتم. اما فکر نمیکردم او نیز همین حال را نسبت به من داشته باشد. هنوز سئوالات زیادی درباره او، ذهنم را مشغول میکرد. چرا از میان دخترهای فامیل و دانشکده مهسا را انتخاب کرده بود؟ مهسا از خانوادههای پولدارتری بود و آنها از یک طبقه نبودند. هر چند نسبت فامیلی می توانست آنها را به هم پیوند دهد، اما این موضوع ممکن بود، بعد از ازدواج برایشان دردسر ایجاد کند.
آیا پشت پرده اسرار دیگری وجود داشت که به من نگفته بود؟ آیا علت اصلی به جبهه آمدنش همان بود که میگفت؟ یا چیز دیگری پشت قضیه بود؟ فکر میکردم شاید مهسا از نسیم دل شسته و نسیم از غم هجران و از دست دادنش غصه گرفته و برای خالی کردن خود به جبههها آمده، شاید اینجا او را فراموش کند.
در پیرانشهر به مقر سپاه رفتم و پس از یک شب استراحت، صبح زود به روستای خرابه رفتم، که قرار بود در آنجا پادگانی احداث شود و من باید موقعیت استراتژیک آن را بررسی میکردم. غروب دوباره به پیرانشهر بازگشتم و روز بعد مقصدم مهاباد بود. مهاباد این شهر زیبای کوهستانی، سالها قبل مرکز عملیات و تحریکات گروههای کومله و دمکرات بود که ضد جمهوری اسلامی، فعالیتهای مخرب انجام میدادند. ضد انقلاب قصد داشت از این شهر برای جهتدهی و تمرکز فعالیتها، ضد نیروهای مخلص و غیور سپاه پاسداران، استفاده کند و مردم رشید محلی را نیز با خود همرای و موافق سازد. اما مردم بومی شهر، کمتر به آنها بها میدادند و اکنون نیز شهر در آرامش کامل قرار داشت.
وقتی یکی از محلههای قدیم شهر را پشت سر میگذاشتیم، سربازی، خانهای نیمه ویران را نشانم داد که محل استقرار رهبر گروههای ضد انقلاب بود. در این خانه عملیات ستون پنجم عراق هدایت میشد. این شعر زیبای خاقانی با دیدن آن ویرانهسرا، در ذهنم تداعی گردید:
هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان
ایوان مداین را آئینه عبرت دان
یک روز نزدیکیهای بوکان با چند نفر از دوستان به ماموریت رفته بودیم، در حال حرکت با ماشین بودیم که ناگهان چشم ما به یک بره که در کنار جاده بیحال قرار گرفته بود افتاد. فرمانده ما سریع دستور توقف ماشین را داد. پیاده شدیم و بره را که مشخص بود از گله گوسفندها جا مانده است برداشتیم و تمام توان خویش را به کار بستیم تا گله و چوپان را پیدا کنیم. حدود پانصد متر دورتر از ما، بالای تپهای نسبتا بلند چوپان را مشاهده کردیم. همراه با بره به سمت آنان حرکت کردیم.
پیرمردی را دیدیم از اکراد محلی که همراه دو فرزند خردسالش به چرای دام مشغول بود. پیرمرد به محض اینکه بره را در بغل فرمانده ما دید و فهمید که ما برای تحویل آن که از گله جا مانده بود به سوی آنها آمدیم با خوشحالی تمام فرمانده ما را در بغل گرفت و بسیار تشکر و قدردانی کرد. دو فرزند چوپان با دیدن ما ترسان پا به فرار گذاشتند. توسط یکی از اعضاء گروه ما که از اکراد همان منطقه بود پیرمرد چوپان را به حرف گرفتیم در پاسخ سؤال ما که چرا فرزندانت با دیدن ما ترسیدند و فرار کردند با لهجه محلی، جوابهای عالمانهای به این مضمون داد:
اینا نتیجه و اثر تبلیغات ضد انقلابیون این منطقه است، اونا طوری نشون دادن که انگاری شما دشمن مائید و میخواین به خاک و مالمون تجاوز کنید، اما من که کهنه کارم گول این حرفا رو نمیخورم، خوب میدونم که اگر قراره بلایی سر ما بیاد همین اجیرای بیگانه سرمون میارن، نه سربازان خودی، اما اونا با تبلیغات جوری نشون دادن که شما با دشمن همدستید و میخواین با گرفتن حق خود مختاری و استقلال کردستان، بر جان و مال و ناموس و خاکمون سلطه پیدا کنین و ما رو زیر دستتون کنید.»
از چوپان پیر خواستیم، فرزندانش را فرا بخواند، تا با هدایایی ناچیز دل آنها را به دست آورده، و ثابت کنیم که ترسشان بیهوده بوده است. پیرمرد با همان فارسی شکسته، بسته و لهجه غلیظ کردی خود، گفت: «این عمل شما هیچ فایدهای نخواهد داشت، چرا که گروههای منحرف نیز در اینجا درست به همین وسیله متوسل میشوند و برای جذب و جلب جوانان و نوجوانان ما به آنها هدایا و گاهی تفنگ و فشنگ میدهند. شما اگر قرآن به آنان هدیه کنید، خیلی بهتر است. زیرا گروه باطل و ستمگر هرگز سعی نخواهد کرد، برای پیشبرد اهداف خود به ابزار حق روی آورد، چنین کاری در واقع به منزله نفی خود است، و با دست خویش خود را به هلاکت افکندن.»
من به او پاسخ دادم: «این سخن شما درست نیست، زیرا در طول تاریخ همواره گروههای باطل با تمسک به حربه و ابزار حق، دشمنان خود را فریب داده و گروههای حق را از مخالفت و مبارزه علیه خود، باز داشتهاند. مثلا معاویه در جنگ صفین دستور داد، یارانش قرآنها را بر سر بگیرند، تا یاران علی(ع) فریب خورده و به جنگ با او نیایند که تا حدودی هم این حربه کارگر شد.»
گمان میکردم با این توضیح، پیرمرد قانع میشود و دیگر حرفی برای گفتن ندارد، اما چوپان پیر در جواب من حرفهایی زد که من و همراهانم جملگی از هوش و حاضر جوابیش دچار حیرت و شگفتی شدیم.
گفت: شاید بشه از ابزار حق در بعضی شرایط این نتیجه رو گرفت، اما تکرار این روش اصلا به نفع باطل نیست. چرا که ذات گروه باطل، کشتن به باطل داره و از ابزار حق دوری میکند، فقط در جائیکه قصد فریب داشته باشد از ابزار گروه مخالف خود، استفاده میکند. همینم رسواشون میکند، چرا که گروههای حق میپرسند چی شده که گروه حق طرف حقرو میگیره، گروههای وابسته، این منطقه هم همین مشکل رو دارن، اگر بخوان همش به ما قرآن و کتابهای دینی هدیه کنن، مردم میپرسن چی شده که حالا شعارشون عوض شده و دنبالهرو حق شدن. به همین خاطر قرآنهای شما بچههای منو به اشتباه نمیاندازه، چون تا حالا ندیدن که گروههای وابسته بهشون قرآن هدیه کنن. اونا به ما غیر تفنگ و خشونت و آدمکشی چیزی هدیه نکردن.»
سخنان پیرمرد، چنان دقیق و منطقی بود که مسئول ما از او خواست، از تجربیات نظامی و امنیتی خود، ما را بهرهمند سازد و او گفت: «هرگز به هیچ کس، در هر لباسی که باشد، اعتماد نکنین. اونا به هر لباس و شکلی در میآن، تا شما به اونا شک نکنین. بعد با سیم الماس از پشت سر، گردن شما را قطع میکنن. همونطوریکه شما هم برای شناسایی دشمن بعضی وقتا به لباس محلی یا لباس دشمنان در میآین»
ما از او تشکر کردیم و دو قرآن زیپی که در کوله پشتیهای خود داشتیم، به فرزندانش که حالا نزد ما آمده بودند، هدیه کردیم و به دنبال ماموریت خود رفتیم.