به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

  شهید حاج داوود کریمی می‌گوید: این بیماری و بستری شدن در بیمارستان برایم سرگرمی شده است. این زخم‌ها ذخیره آخرتم هستند شاید با این دردها خداوند اجازه ملاقات با دوستان شهیدم را به من بدهد.

خبرگزاری فارس: "ذخیره آخرت" حاج داوود کریمی چه بود؟

 

 شهید حاج داود کریمی 27 بهمن سال 1326 در محله سلسبیل تهران متولد شد. وی که در جوانی از طریق حاج مهدی عراقی با امام خمینی (ره) آشنا شد،‌ در سال‌های نخستین دهه 50 با عده‌ای از دوستان خود گروه فجر اسلام را راه‌اندازی کرد که معتقد به عملیات چریکی ضد حکومت وقت بود.

حاج داود که به شغل تراشکاری مشغول بود، در کنار آن تا سال 1355 خورشیدی به مبارزه با حکومت پهلوی ادامه داد. پس از سال 1355 وی به همراه عده‌ای دیگر به لبنان می‌رود و در آنجا با شهید دکتر مصطفی چمران و شهید محمد منتظری آشنا و مربی نیروهای چریکی در لبنان می‌شود. حاج داود در همان اولین روزها با دیگر مبارزان در کمیته انقلاب اسلامی نازی‌آباد فعالیت می‌کند و خود هدایت و مسئولیت این کمیته را برعهده می‌گیرد.

شهید کریمی از اعضای اصلی تشکیل دهنده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و عضو هیئت مرکزی سپاه تهران بود که با شروع جنگ به منطقه جنوب و سپس غرب رفت. او در همین مدت که تا سال 1361 ادامه یافت، بر پایه آموخته‌های خویش در لبنان مسئول آموزش نظامی سپاه شد. سپس مدتی کوتاه‌تر از یک سال فرمانده سپاه تهران بود و مدتی نیز در بنیاد شهید که ریاست آن را مهدی کروبی به عهده داشت، فعالیت کرد. در این دوران یکی از مهم‌ترین کارهای او طرح شکستن حصر آبادان بود.

 

 

 

در فاصله سال‌های 1365 تا 1367 حاج داود کریمی به شرق کشور رفت. او در این دوره با سمت فرماندهی قرارگاه مرکزی محمد رسول‌الله و قرارگاه‌های تاکتیکی تابعه شرق کشور در قالب طرح «والعادیات» مسئول مبارزه با قاچاقچیان مواد مخدر بود.

کریمی در عملیات جنگی فاو با فروافتادن بمب‌های شیمیایی سلامت خود را از دست داد و عملاً جانباز شیمیایی شد اما معالجات را نیمه کاره گذاشت و در عملیات مرصاد که همزمان با پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل متحد برای مقابله با حمله مجاهدین خلق طراحی شده بود، شرکت کرد و ترکش گلوله‌ای در قلب وی جا گرفت.

اردیبهشت ماه 1373 به کارگاه قالبسازی‌اش که تا سال 1371 در صالح آباد و تا سال 82 در دهکده توحید فر واقع در اتوبان بهشت زهرا، قرار داشت و به گفته دوستانش این بار محقرتر بود، بازگشت و در همان خانه کوچکش و محقرش در نزدیکی نازی‌آباد تا پایان عمر زندگی کرد.

حاج داوود خرداد 1382 بیماری‌اش شدت گرفت و بستری شد. اما پزشکان کاری از دستشان برنیامد تا آنکه او را از دی ماه 1382به آلمان فرستادند. پزشکان آلمانی تشخیص داده بودند بیماری او ناشی از مسمومیت شیمیایی حاصل از گازهایی است که در جنگ به کار رفته بود آنها نوع گازهای شیمیایی را هم مشخص کرده بودند.

سرانجام، شهید حاج داود کریمی در نیمه شهریورماه 1383 بر اثر جراحات ریوی ناشی از استشمام گازهای شیمیایی هدیه غرب به صدام به شهادت رسید.

***

متن زیر روایتی از تحمل دوران سخت جانبازی است که از زبان شهید کریمی در جمع همرزمانش نقل شده است: سال 75 پای سمت چپم دچار ضایعه شد، اما به آن بی توجه بودم ولی چند سال بعد دچار خونریزی شدیدی شد.

سال 80 چند عمل جراحی روی پایم انجام شد اما دوباره شرایط بدتر شد، سال 82 به علت شدت جراحات قطع نخاع شدم. بعد از آن 6 عمل دیگر روی بدنم انجام شد ولی بی نتیجه بود.

 

 

بعد از آن به آلمان اعزام شدم، پرفسور نعمتی آنجا حضور داشت، آنها دو عمل سخت روی بدنم انجام دادند و 12 ترکش را از نواحی حساس خارج کردند و بعد از آن تشخیص دادند که [بیماری شیمیای] بر اثر گازی به نام نوکس است.

بعد از مدتی به همراه پرفسور نعمتی به ایران برگشتم. وی 30 ترکش دیگر را از بدنم خارج کرد. دوبار ستون فقراتم را عمل جراحی کردند اما بی تاثیر بود و دوباره فلج شدم. قرار شد تمام دنده‌های قفسه سینه‌ام را تعویض کنند اما به علت خطراتی که داشت دیگر هیچ عملی روی بدنم انجام نشد.

در حال حاضر این ضایعه هر روز در حال پیشروی است...

این بیماری و بستری شدن در بیمارستان برایم سرگرمی شده است. این زخم‌ها ذخیره آخرتم هستند. شاید با این دردها خداوند اجازه ملاقات با دوستان شهیدم را به من بدهد...

منبع: نوید شاهد

ادامه مطلب
چهارشنبه 15 شهریور 1391  - 7:34 PM

 

  پسر خوب و شیطونم! علاقه‌مندم هرچه زیادتر بازی بکنید و زورتان زیادتر بشود و همه زورهایتان را جمع بکنید تا وقتی من آزاد می‌شوم، با هم یک کشتی جانانه بگیریم.

خبرگزاری فارس: نامه‌ای از طرف پدرجانت که یک دنیا دوستت دارد + تصویر

 

شهید بزرگوار «سید اسدالله لاجوردی»، از شهدای انقلاب اسلامی است که مبارزاتش علیه نفاق او را به سرسخت‌ترین دشمن منافقان تبدیل کرده بود. همین سرسختی و عزم راسخ او برای پاکسازی حریم حق از باطل، کینه او را در دل منافقین گذاشت تا بالاخره در نخستین روز شهریور 76 ، این مجاهد راه خدا و اسلام، به ضرب گلوله کینه‌توزان به شهادت رسید.

اما او که در راه مبارزه برای خدا، صلابتی عجیب داشت، در برابر فرزندان و خانواده‌اش آنچنان خاضع، مهربان و با عطوفت رفتار می‌کرد که شاید حتی آن زمان، فرزندانش هم تصور نمی‌کردند پدر در بیرون از خانه و در برابر دشمنان اینچنین سرسخت است.

شهید لاجوردی در دوران مبارزاتش پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، چندین بار به دست ساواک دستگیر شد و زندانی‌های طولانی را گذراند. اما در زندان و اسارت نیز از تربیت فرزندان غافل نشد و حتی به جزئی‌ترین مسائل زندگی نیز  بسیار با دقت و حساسیت توجه داشت و آنها را دنبال می‌کرد.

این پدر مهربان از درون زندان برای فرزندان و همسرش نامه‌های زیادی نوشته که امروز به عنوان اسنادی از عشق‌ورزی پدری مبارز به خانواده‌اش در حافظه انقلاب به ثبت رسیده است. نامه زیر که توسط حسین لاجوردی، فرزند بزرگ شهید لاجوردی در اختیار خبرگزاری فارس قرار گرفته، نمونه‌ای از عشق‌ورزی این پدر به فرزندانش است:

 

 بسم‌الله الرحمن الرحیم

پسر بسیار زرنگ و خوبم؛ انشاءالله که حالتان خوبست و دل کوچولویتان از دست شما راضی است؛ حسن جانم! حالا که شما بزرگ شده‌اید انشاءالله منهم تا یکماه دیگر می‌آیم و شما را از نزدیک می‌بینم و با شما کشی می‌گیرم اما باید مواظب باشید وقت کشتی گرفتن پدر جانرا زمین نزنید.

حسن بابا! من از حسین آقا می‌‌خواهم وقتی شما قل اعوذ برب الناس را می‌خوانید، همراه با خواهرجان و داداشی جون‌ها و مادرجان برای شما کف بزنند.

پسر خوب و شیطونم! این روزها هوا کم‌کم گرم می‌شود و وقت بازی‌های دسته‌جمعی با دیگر دوستان می‌رسد. علاقه‌مندم هرچه زیادتر بازی بکنید و زورتان زیادتر بشود و همه زورهایتان را جمع بکنید تا وقتی من آزاد می‌شوم، با هم یک کشتی جانانه بگیریم.

حسن جانم! هرچه می‌توانید بازی و شیطونی بکنید و از طرف من، عمه بتول را یک گاز  یواش بگیرید.

پسرم خداحافظت،‌ پدر جانت که دیک دنیا دوستت دارد.

24 اسفند 52

ادامه مطلب
دوشنبه 13 شهریور 1391  - 11:45 PM

 

  اینجا کوچه دخانیات حلبچه است و در بهار آن، درخت زندگی بدون اینکه قطره‌ای خون از دماغ کسی بریزد، ریشه‌‌ کن شده است و تیرخلاص با بمباران شیمیایی، پیکر صدها تن را نشانه‌ گرفته است.

خبرگزاری فارس: یک وانت‌ پر از جنازه

 

 رژیم عراق از ابتدای جنگ به طور گسترده از گلوله‌های شیمیایی در عملیات‌های مختلف استفاده کرد و مردم نظامی و غیرنظامی را در شهرهای مختلف مرزی ناجوانمردانه آماج حملات وحشیانه خود کرد. حلبچه نقطه ثقل اصابت‌ بمب‌های شیمیایی ارتش عراق در حملات شیمیایی بود که حاصل آن مرگ صدها کودک، نوجوان، پیرمرد و پیرزن آن دیار بود. مجموعه «سفر به حلبچه» مروری است بر خاطرات حملات رژیم بعث عراق به این شهر است که در زیر یکی از خاطرات آن بازگو می‌شود:

امتداد دیوارهای بلوکی خیابان، با رسیدن به یک سه‌راهی به بیابان می‌رسد. کف زمین با لایه نازکی از پودر سفید فرش شده. مثل این است که روی زمین آهک پاشیده باشند. محله بوی مخصوصی می‌دهد، بویی که آرشیو ذهن شبیهی برای آن نمی‌یابد. نگاه‌مان برای یافتن موقعیت آن محل، به سمت راست متمایل می‌گردد. ناگهان تمامی حواس، در پشت صحنه دلخراشی زندانی می‌شود، صحنه پیکر دختری که رو به صورت روی زمین افتاده است. چشم‌های مبهوت، جسد دخترک را می‌نگرد. بی‌اختیار فریادم بلند می‌شود:

ـ سعید، سعید...

مقابل دهان و دماغ او، یک وجب کف جمع شده و پای چپش به طرز غیرطبیعی خم شده است. همین خمیدگی تکان محسوسی را به موازات ضربان قلب به پای دخترک می‌داد. حدسی مبهم، خط نگاه را، روی قفسه سینه او می‌کشاند. با اینکه حواس هنوز اسیر این صحنه است، ناباورانه فریاد دوم بلند می‌شود:

ـ نفس می‌کشد، زنده است...

بچه‌ها رسیده‌اند. چشم‌ها، با رسیدن آنها از پشت میله‌های این صحنه آزاد می‌شود. با فاصله 10 متر، هیکل کوچک پسربچه‌ای، قدم‌ها را به سوی خود می‌خواند. باز هم فریادی از روی اضطراب:

ـ این هم زنده است...

ظاهر پسربچه با خواهر احتمالی او فرقی ندارد. سفیدی چشم‌ها به رنگ خون درآمده و سیاهی هر دو چشم به یک سو متوجه است. بی‌اختیار نقطه‌ای موهوم را تماشا می‌کند. نفسش تنگ تنگ است. آب بینی و دهان بیشتر صورت او را پوشانده است. سینه خرخر عجیبی دارد. احمد سعی می‌کند دخترک را به هوش بیاورد. پسربچه را که بغل می‌کنیم، انگار تمام استخوان‌هایش شکسته است.

همگی با حالتی پریشان که هاله‌ای از وحشت را به خود پیچیده، آن دو را به کناری می‌کشیم. با فریاد یکی از همراهان، همه نگاه‌ها به سمت چپ آن سه راه لعنتی برمی‌گردد:

ـ اینجا، اینجا...

خدایا اینجا دیگر کجاست؟ با دهانی باز، خود را در مقابل یک گورستان رو باز می‌بینیم. با اینکه موقعیت محل کاملاً معلوم است، ولی همگی خود را گم کرده‌ایم. یک آن به نظر رسید که هیچ فرقی با آنها نداریم، انگار ما هم ایستاده مرده‌ایم. خشک‌مان زده است.

اجساد کودکان، زنان و مردان در خطوط موازی و مورب، تا انتهای کوچه ادامه می‌یافت. تماشای این همه مرده، برای ما که اجساد را از روی سنگ قبر زیارت کرده‌ایم، صحنه غیرقابل قبولی است. ای کاش فقط جگر را می‌خراشید، تمام احشا و امعای بدنمان را در چنگ خود گرفتار کرده است. انجماد سلسله اعصاب، که همگی را چون چوب، بر سر جایمان خشک کرده بود، با صدای یک خودرو که از اول کوچه دخانیات به این سو حرکت می‌کرد، رفته رفته باز شد.

یکی از بچه‌ها برای یافتن کمک به سر کوچه رفته بود و اکنون با یک ایفای غنیمتی که برای آوردن مهمات به عقب برمی‌گشت، کنار آن دو خواهر و برادر احتمالی ایستاده است. در حالی که در اغمای کامل به سر می‌برند، روی دو تشک، به پشت ایفا منتقل می‌شوند.

حواس‌های فراری، حالا کم‌کم جلد آشیانه‌هایشان شده‌اند. به خود آمده‌ایم، ولی پرچم سیاه عزا از دل‌هایمان بالا رفته است. با اینکه اشک را به یاری دل‌های عزادارمان می‌خوانیم، ولی انگار نه انگار. با همین احوال از کنار اجساد می‌گذریم.

مردی جوان به همراه یک بقچه بزرگ سفید رنگ، زنی در کنار یک چمدان باز، دو مرد، کودکی شیرخوار در آغوش مرد میانسال در کنار آستانه در، دخترکی پنج ـ شش ساله با یک نوزاد در آغوش یکدیگر، کودکی که کمرش توسط نبشی در ورودی تا شده، یک مادر با پنج کودک در مقابل در خروجی...

لحظه‌ای می‌ایستیم. حالا تصویر اجساد از کنار ما می‌گذرند.

یک پیرزن مثل عصای قدیمی‌اش، یک وانت‌بار پر از جنازه، صدای خرخر از وسط جنازه‌ها، راننده پشت فرمان مثل مومیایی‌ها است. صدایی مبهم از داخل خانه‌ها، صدای ناله، صدای شیون، دمپایی کوچک در کنار جسدی کوچک، دهانی نیمه‌باز با چشم‌های بسته...

صدها نعش با هزار و یک تصویر دیگر.

در اینجا درخت زندگی، با کشتار این همه انسان، آن هم در بهار حلبچه ریشه ‌کن شده است. در اینجا، شعار «مرگ بر زندگی» بدون اینکه قطره‌ای خون از دماغ کسی بریزد ـ تحقق یافته است. در اینجا جای خالی زندگی، با تظاهرات مرگ، پر شده است. در اینجا تیز خلاص، با بمباران شیمیایی این چنین بر پیکر صدها تن از اهالی حلبچه نشسته است.

یک ساعت پیش، وقتی که هواپیما روی شهر شیرجه کرد، هیچکس فکر نمی‌کرد آن ابر سفیدی که خیلی زود فرو نشست، عوامل شیمیایی برای کشتن اهالی این کوچه باشد. تصور حالات این کودکان و نوزادان به هنگام وقوع بمباران، مرثیه‌ای است که ذکر مصیبت آن از منبر این قلم غیرممکن است.

صدها، بچه‌ها را به داخل خانه‌ها می‌کشاند. قبل از آن، افراد نیمه‌جان که از لابلای جنازه‌ها بیرون کشیده شده‌اند، شانس خود را برای زنده ماندن امتحان می‌کنند. به محض رسیدن آمبولانس، افراد نیمه‌جان به پشت آمبولانس منتقل شدند.

بعد از این همه کشته، سعید داخل زیرزمین یک خانه، خانواده‌ای سالم را کشف می‌کند.

ادامه مطلب
دوشنبه 13 شهریور 1391  - 11:44 PM

 

راه امام را که راه اسلام حقیقی و راه علی(ع) است، ادامه دهید. من به جبهه رفتم که پیکار کنم و در راه خدا شهید شوم و ان‌شاءالله رستگار شوم.

خبرگزاری فارس: جبهه رفتم تا رستگار شوم

 

شهید «سیدطاهر موسوی» متولد 1339 در اهواز است. وی از دوستان دوران نوجوانی سردار شهید «علی هاشمی» در محله حصیرآباد بود. شهید موسوی در عملیات «شهیدان رجایی و باهنر» که شهریور 1361 در منطقه کرخه نور اجرا شد، به شهادت رسید و پیکر مطهرش با لباس پاسداری به خاک سپرده شد.

این شهید در وصیت‌نامه خود نوشته است: وقاتلو فی سبیل الله‌ الذین یقاتلونکم

پدر و مادر عزیز! بعد از سلام تذکراتی هست که باید به شما و براداران و دوستان بدهم که امیدوارم مورد قبول شما باشد.

راه امام را که راه اسلام حقیقی و راه علی(ع) است، ادامه دهید. با تمام دشمنان اسلام پیکار کنید تا خدا شما را دوست داشته باشد. همان طور  که آیه شریفه فوق می‌فرماید: «پیکار کنید در راه خدا با آنان که با شما پیکار می‌کنند». من به جبهه رفتم که پیکار کنم و در راه خدا شهید شوم و انشاءالله رستگار شوم.

برادرم عباس! از تو می‌خواهم که ازدواج کنی چون خیلی دوست داشتم موقعی که زنده هستم، ازدواج تو را ببینم ولی نصیب نشد انشاءالله که بعد از شهادتم در سوگ من ننشینی و باز هم طول نکشد تا ازدواج کنی؛ این امر خدا را اجرا کن.

از مادرم می‌خواهم گریه نکند چون این راه را با شناخت کامل پذیرفتم. از برادران می‌خواهم امر به معروف و نهی از منکر را انجام دهند و خدا را فراموش نکنند.

وَمَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِکَ هُمُ الْکَافِرُونَ

درود خدا بر خمینی بت‌شکن

ادامه مطلب
دوشنبه 13 شهریور 1391  - 11:43 PM

 

خلبان شهید مرتضی چگنی دلداده و شیفته ولایت بود و همواره آرزو داشت به همراه دو دخترش با مقام معظم رهبری دیدار کند، حتی می‌گفت اگر من شهید شوم سایه آقا بالای سرشماست.

خبرگزاری فارس: ماجرای دلدادگی شهید مرتضی چگنی به ولایت/ به تصویر شهید بابایی هم احترام می‌گذاشت

 

شهید مرتضی چگنی با پروازی عاشقانه به سوی آسمان نشان داد راه شهادت را بر آسمانیان هنوز نبسته‌اند.

عشق و ارادت به خاندان اهل‌بیت (ع) و ولایت‌مداری وی در کنار روحیه شهادت‌طلبی‌اش و ارادت خاصی که به شهید بابایی داشت، مسیر زندگیش را به جایی رساند که فیض عظمای شهادت نصیبش شود.

همسر شهید مرتضی چگنی امروز در گفت‌وگوی اختصاصی با خبرنگار فارس در شهرستان دورود گفت: شهید چگنی در سال 1357 در روستای کلنگانه از توابع شهرستان دورود متولد و پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان در سال 1377 در دانشکده خلبانی امام حسین (ع) پذیرفته و مشغول به تحصیل و پس از مدتی به عنوان افسر وارد کادر پرواز شد.

منصوره قائدرحمتی افزود: از همان دوران کودکی و نوجوانی به اعتقادات دینی از جمله نماز، روزه، ادعیه، قرآن و مخصوصاً رعایت حلال و حرام بسیار پایبند بود.

وی ادامه داد: در سال 1385 با وی ازدواج کردم و از آنجا که بسیار عاشق بچه بودند، خداوند به ما دو فرزند دختر به نام‌های فاطمه و زهرا عنایت کرد.

آرزوی شهادت در جوانی داشت اما می‌خواست پیکرش سالم به دست پدر و مادر برسد

وی افزود: شهید چگنی بسیار انسان ساده‌زیستی بود و همه را هم به ساده‌زیستی دعوت می‌کرد و کم‌ترین تعلقی به دنیا نداشت، رفتارش در منزل بسیار آرامش‌بخش و مهربانانه بود، بسیار مهمان‌نواز و اهل نماز شب و زیارت عاشورا و مخصوصاً زیارت جامعه کبیره بود و آرزو داشت در سن جوانی به شهادت برسد و پیکرش سالم به دست پدر و مادر برسد.

همسر شهید چگنی ادامه داد: اعتقاد زیادی به خواندن نماز اول وقت مخصوصاً در مسجد داشت و در بین اهل‌بیت به حضرت ابوالفضل العباس (ع) ارادت فراوانی داشت از این‌رو تلاش می‌کرد همواره ادب و اخلاق را سرلوحه تمام امورش قرار دهد.

رعایت حقوق و قوانین حتی در جزئی‌ترین موارد 

رحمتی از دیگر خصائص این شهید سرافراز را تاکید بر خمس به موقع مال، رعایت حجاب و صله رحم عنوان کرد و گفت: از دیگر خصوصیات اخلاقی ایشان رعایت حقوق و قوانین حتی در جزئی‌ترین موارد از جمله عبور از چراغ قرمز بود.

وی افزود: پیش از ماه مبارک رمضان ماموریتی در زاهدان داشت و از این‌رو 10 روز قبل از رمضان روزه گرفت.

همسر شهید مرتضی چگنی گفت: با سردار شوشتری دوست صمیمی بودند و آرزو داشتند با ایشان به شهادت برسند که البته ایشان سال گذشته در زاهدان به شهادت رسیدند.

وی یادآور شد: پس از شهادت ایشان متوجه شدیم که این شهید جزو بهترین خلبانان سپاه پاسداران بودند و امسال نیز به عنوان خلبان برتر شناخته شدند.

حتی به عکس شهید بابایی احترام نظامی می‌گذاشت

وی افزود: به شهید سرافراز عباس بابایی ارادت بسیار فراوانی داشت و حتی با دیدن تصویر ایشان احترام نظامی می‌گذاشت و وی را الگوی خود در زندگی قرار داده بود.

همسر شهید مرتضی چگنی گفت: از سال 76 تا امسال به نظام مقدس جمهوری اسلامی خدمت کرد و همواره عاشق ولایت بود و بسیار دوست داشت به زیارت مقام معظم رهبری برود حتی می‌گفت اگر من شهید شوم سایه مقام معظم رهبری روی سر شماست و با شما دیدار خواهند کرد.

همیشه خواستار رسیدگی به مشکلات مردم بود

وی در ادامه از مهم‌ترین دغدغه‌های این شهید سرافراز را رسیدگی به وضعیت مردم و مشکلات آنان عنوان کرد و گفت: به حمدالله انقلاب اسلامی و نظام امروز کاملاً تثبیت شده و به همت جوانان سرافراز در سایه رهبری ولی‌امر مسلمین مستحکم در برابر زورگویان عالم ایستاده است اما همیشه می‌گفت مسئولان باید همت کنند هر چه بیشتر به مردم و مشکلات آنان رسیدگی کنند.

پدر شهید مرتضی چگنی نیز در گفت‌و‌گو با خبرنگار فارس، گفت: شهید چگنی بسیار نسبت به پدر و مادر خضوع و خشوع داشت و احترام به پدر و مادر را در هیچ شرایطی فراموش نمی‌کرد.

ولی چگنی اظهار داشت: فرزندم عاشق ولایت و رهبری بود و همیشه به این مسئله افتخار می‌کرد و آن را به زبان هم می‌آورد.

خلبان شهید مرتضی چگنی به همراه هم‌رزمانش چهارم شهریورماه جاری در جریان مأموریت کاری براثر سانحه سقوط بالگرد در منطقه سردشت کردستان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

ادامه مطلب
دوشنبه 13 شهریور 1391  - 2:07 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 9

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5823162
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی