یک لوستر بزرگ و گرانقیمت در سال 1354 به آستان حضرت عبدالعظیم(ع) هدیه شد که تا مدتها کانون توجه بود، صرفنظر از ارزش مادی این لوستر با عظمت، نکته جالب علت اهدای آن توسط یکی از هموطنان ارمنی بود.
در جنوب تهران امامزادهای قرار دارد که به نگین شهر معروف است، سیدالکریم که مهر و محبت او در دل ارادتمندانش هر روز شعلهور میشود، دارای کراماتی است که در کتابهای مختلف شرح آن داده شده است، در ادامه به برخی از کرامات حضرت عبدالعظیم حسنی که در پایگاه اطلاع رسانی آستانش نقل شده است، همراه با سیر تاریخی تصویری حرمش اشاره میشود:
سال 1252 هجری شمسی
*ماجرای هموطن ارمنی و مرغوبترین لوستر
یک لوستر بزرگ و گران قیمت در سال 1354 به آستان حضرت عبدالعظیم(ع) هدیه شد که تا مدتها کانون توجه بود، صرفنظر از ارزش مادی این لوستر با عظمت که آن روز بیش از 600 هزار تومان خریداری شده بود، نکته جالب علت اهدای آن توسط یکی از هموطنان ارمنی بود، در این باره یکی از خادمین چنین نقل میکند:
یکی از ارامنه در اصفهان مواجه با مشکلی میشود که از رفع آن عاجز میماند و کاملاً امید خود را از دست میدهد، در شبی که مصادف با شب 21 ماه مبارک رمضان بود، او در حالی که قصد عزیمت به اصفهان داشت در ترافیک سنگین خیابان شهید رجایی متوقف میشود، این ازدحام به دلیل انبوه اتومبیلهایی بود که از تهران رهسپار حرم حضرت عبدالعظیم(ع) بودند، او متوجه میشود که اتومبیلها در یک خط ممتد به سمتی متمایل میشوند که در انتهای آن گنبد و گلدستهای میدرخشد.
سال 1252 هجری شمسی
پیش خود گفت: من صاحب این گنبد و بارگاه را نمیشناسم، ولی مطمئناً این مردم برای حل مشکلاتشان، از این بارگاه چیزی دیدهاند که اینگونه به سویش سرازیر شدهاند و سپس در دل خود این سخن را میگذراند: خداوندا! به حق این آقا که در نزد تو عزیز است، نظری هم به من بفرما، در همان حال نیت میکند که اگر مشکل لاعلاجش برطرف شود، هدیهای برای حرمش بیاورد …
سال 1295 هجری شمسی
دو روز بعد، آن هموطن ارمنی به تهران آمد، چندین لوستر فروشی را زیر پا گذاشت تا اینکه یکی از مرغوبترین لوسترهای موجود را خریداری کرد، او در حالی که تلألویی از اشک در چشمانش موج میزد، این لوستر را تحویل دفتر آستانه داد و ماجرایش را برای یکی از خادمین تعریف کرد و به او گفت: خداوند به واسطه این آقای بزرگوار و صاحب این بارگاه مشکلم را حل کرد، آمدهام به عهد خود عمل کنم، خواهشم این است که از طرف من ایشان را زیارت کنید و آستانش را ببوسید …
سال 1310 هجری قمری
*پیمان دو خادم/ شفاعت سیدالکریم از خادمش در آن دنیا
دو نفر از خادمان حضرت عبدالعظیم(ع) با هم عهد میبندند که هر کدام زودتر از دنیا رفت از خدا بخواهد دیگری را هم ببرد، از قضا یکی از آنان به رحمت خدا میرود، پس از گذشت چهل روز، یار همعهد در عالم رویا متوفی را میبیند که در جایگاهی مناسب و خوب قرار دارد، سلام میکند و به او میگوید: رفیق! از تو گله دارم، مگر ما با هم قرار و عهد نداشتیم؟ و او پاسخ میدهد: درست است، من بر سر عهد بودم، اما مقداری از پیمانهات خالی است، وقتی پر شود، خواهی آمد.
سال 1323 هجری شمسی
این بار میپرسد: به من بگو آنجا چه خبر است؟ این مکان خوب و خرّم را چطور به تو دادهاند؟ پاسخ میدهد: آن قدر بگویم که سخت است، یادت میآید در آن سفر کربلا که رفتیم از چند گمرک باید میگذشتیم، اینجا هم همان است، گمرک به گمرک جلوی آدم را میگیرند، یکی از آنها مربوط به حساب نماز است، یکی مربوط به روزه است و ... اما رفیق، من به هر یک از این جایگاهها میرسیدم، وجود مقدس حضرت عبدالعظیم(ع) تشریف میآورد، دست مرا میگرفت و از آنجا رد میکرد تا مرحله آخر که مرا به اینجا آوردند و میبینی … 10 سال پس از این خواب، آن خادم هم از دنیا رفت تا به یار همعهد خود بپیوندد…
سال 1323 هجری شمسی
سال 1324 هجری شمسی
*قهر مقدس حضرت عبدالعظیم(ع) که خادم را به مشهد رساند
ماجرا به صد سال پیش بر میگردد، آقا سید مرتضی موسوی فرزند مرحوم آقا سید محمد، معروف به «آستانهدار» از خادمین حضرت، به ایوان آینه تکیه کرده و لم داده بود، با آستینی از عبا بیرون و قبایی یله و از بند باز شده، چرا رعایت ادب نمیکنی؟ میدانی کجا نشستهای؟ نگاهش که به صاحب صدا افتاد، یکّه خورد، دکمه قبا را بست، دست از آستین قبا در آورد و خود را به ادب جمع و جور کرد، او را خوب میشناخت.
دوست قدیمی پدرش و زائر همیشگی و منظم سیدالکریم(ع)، از زمانی که به خاطر داشت او را دیده بود که هر شب جمعه از تهران به حضرت عبدالعظیم(ع) میآمد، شب را میهمان پدرش آقا سید محمد بود، بعد صبح جمعه زیارتی و باز میگشت.
سال 1340 هجری شمسی
قبل از آنکه اذن دخول بخواند، آهسته به آقا سید مرتضی گفت: اگر بعد از عشاء به منزل دعوتم کنی، هم علت پرخاشم را خواهم گفت و هم یادی از پدرت خواهد بود که 50 سال مرتب در چنین شبی میهمانش بودم …
نیمه شب که آقا سید مرتضی درب حرم را بست، زائر منتظرش بود، با هم به منزل رفتند، شام مختصری بود و سید در التهاب شنیدن آنچه که کنجکاویش تمام روز افکارش را در هم ریخته بود و زائر ماجرا را تعریف کرد: یکی از شبهای جمعه که به حرم آمدم، پدرت آقا سید محمّد را ندیدم، سراغ گرفتم، گفتند سفر مشهد رفته است، از این خبر خشکم زد و هم دلگیر! چطور شده بود که وقتی جمعه گذشته از او جدا شدم و حرفی از سفر مشهد نزد؟! آخر، آن روزها سفر مشهد به همین سادگیها نبود و حداقل نیاز به یکی، دو ماه تدارک قبل از سفر داشت.
سال 1341 هجری شمسی
سه ماه گذشت و مثل همیشه شب جمعه به زیارت آمده بودم که دیدم سید محمد گوشه حرم ایستاده است، سلامی و علیکی و البته گلایهای سخت که این است رسم دوستی! گفت: از من دلگیر نباش، صبر کن تا شب برایت تعریف کنم، مثل همیشه، شب آقا سید محمّد درب حرم را بست و با هم راهی منزل شدیم، مثل امشب من و تو، روبهرویم نشست و گفت: رفیق میدانم از من دلگیری، اما بدان سفری که رفتم به اختیار خودم نبود! همه حواسم، چشم و گوش شده بود که هر دو را به او دوخته بودم و پدرت که حال و روز مرا و کنجکاویم را خوب حس کرده بود، استکانی چای به دستم داد و در تعریف ماجرای خود معطّل نکرد.
سال 1347 هجری شمسی
شام فردای آن جمعهای که تو از من جدا شدی، مثل همیشه درب حرم را بستم و به منزل آمدم،. همان شب در عالم خواب دیدم داخل حرم حضرت عبدالعظیم(ع) هستم، وجود شریف آن حضرت داخل ضریح ایستاده و به صندوق تکیه داده است، سلام کردم، آقا رویش را از من برگردانید و بعد با لحنی قاطع فرمود: سید محمد صبح به آستانه نیا! با این سخن، چشم از خواب باز کردم. وقت همیشگی رفتن و گشودن درب حرم بود، غرق در تفکر و تردید، به جای خود خشکیده لحظاتی گذشت که صدای کوبیدن در خانه، به خودم آمدم.
سال 1354 هجری شمسی
خادم آقا میر متولّیباشی، تولیت آستان بود، سلام کرد، سر پایین انداخت و با طنینی شرمسار گفت: مرا آقا متولّی باشی فرستاد و فرمود کلید را از شما بگیرم و بگویم به آستانه نیایید! دگر پردههای تردید فرو افتاد، آن خواب عجیب و این پیغام عجیبتر بیداری! به درون خودم فرو رفتم، در افکاری پر التهاب و مبهوت، بیاختیار، انگار کسی از سینهام مرا خواند که عازم ساحت مقدّس حضرت رضا(ع) بشو و آن وجود شریف را واسطه قرار ده!
سال 1369 هجری شمسی
آفتاب تازه طلوع کرده بود که عیال و کودکانم را به سمت راه خراسان حرکت دادم تا بعدازظهر سر راه ایستاده بودیم که قافلهای از راه رسید و به سوی مشهد همراه شدیم …، حدود چهل روز که در مشهد مقیم بودم. هر شب به آن وجود مقدس التماس میکردم که بین من و سیدالکریم(ع) شفاعت کند.
سال 1381 هجری شمسی
شب چهلم که به منزل بازگشتم، در عالم خواب دیدم که در شهرری داخل حرم حضرت عبدالعظیم(ع) هستم و حضرت نیز مثل حالت قبل داخل ضریح ایستادهاند، ولی این بار وقتی سلام کردم، تبسّمی کرد و فرمود: «آقا سیدمحمّد حرکت کن به سمت آستانه»، چشم که گشودم از آنچه که در خواب دیده بودم فریادی از شادی کشیدم به طوری که عیال و کودکانم از خواب بیدار شدند، جریان را برایشان تعریف کردم، باردیگر به حرم مطهر حضرت رضا(ع) مشرف شدیم تا پس از آن آماده بازگشت به ری شویم، اقامت طولانی، توشه سفر را به پایان برده بود، نان و پنیری برای صبحانه تهیه کردم، آفتاب که بر روی صحن و حیاط افتاد، راه افتادم، شاید همشهری و آشنایی بیابم و خرج سفر از او قرض کنم.
سال 1387 هجری شمسی
در همان خوف و رجاء از بازار «سرشور» میگذشتم که یکی از کسبه با اشاره مرا به سمت خود خواند، به او سلام کردم، نامم را پرسید، گفتم: سید محمد هستم! اهل کجایی؟ شهرری. با شنیدن این پاسخ با کمال تواضع مرا به داخل مغازه برد و بدون مقدمه مبلغ 50 تومان دو دستی در مقابل من قرار داد، با اینکه نیازمند پول بودم، از دریافت آن خودداری کردم، گفت: تعارف نکن، این پول از آن توست که آقا علی بن موسی الرضا(ع) دیشب امر فرمود به شما بلاعوض بپردازم تا به وطن خود بازگردی! به شهرری که رسیدم دو روز اوّل دوستان و آشنایان به دیدنم آمدند.
سال 1388 هجری شمسی
روز سوم باز همان خادم آقا میر متولیباشی دقّالباب کرد و خبر داد که متولیباشی برای دیدار به منزل شما میآید، ساعتی بعد ایشان وارد منزل شد، پس از احوالپرسی خطاب به من گفت: آقا سید محمد! مبادا از من دلگیر شده باشی، آن سحر که پیک را نزد تو فرستادم تا کلید آستانه را از تو بگیرد، این کار را به دستور مستقیم شخص حضرت عبدالعظیم(ع) بود که در عالم رؤیا به من چنین امری فرمود و حالا هم به دستور ایشان کلید حرم را به شما میدهم تا از امشب به خدمت خود ادامه دهید.
عکس هوایی از حرم عبدالعظیم حسنی(ع)
تطبیق خواب من و متولیباشی و کاسب خراسانی و اتّفاقاتی که در این سه ماه گذشته رخ داده بود، همواره فکر مرا مشغول داشت تا خلافی را که ارتکاب به آن موجب قهر آقا شده بود، بیابم، پرونده آن روز جمعه را مرور کردم … به نکته اصلی رسیدم، آن روز عصر برای تجدید وضو از حرم به منزل رفتم، درب خانه باز بود و من سر زده داخل شدم، خالهام در حیاط مشغول شستن رخت بود که چشمم به سینه خالهام افتاد و همه آنچه بر سرم آمده بود، به خاطر همان نگاه بود … حالا، آقا سیدمرتضی، فرزند عزیزم، این ماجرا را برایت تعریف کردم تا شما نیز از خدا بخواهی همانند پدر مرحومت، نعمت مراقبت بر اعمال به ما عنایت کند و هیچگاه ما را به خود وا نگذارد …!