وقتی شروع کردم به کشیدن عکس، تنم هم شروع کرد به لرزیدن! ترس اینکه عراقیها اگر بفهمند، وجودم را میلرزاند. در همین فکر بودم که صدای نگهبان عراقی که مرا خطاب قرار داده بود به گوشم رسید.
روایت زیر خاطرهای است از «حاج مفید اسماعیلی» از رزمندگان لشکر 25 کربلا است. او در دوان اسارتش در اسارتگاه رمادی، چهره اسرا را نقاشی میکرده تا به همراه نامههاشان برای خانوادههای چشم انتظار بفرستند؛ اما یک روز پیشنهاد نقاشی تصویری به او میشود که همه وجودش را به لرزه میاندازد...
****
اولین سالگرد ورودمان به اردوگاه 17 «رمادی»، مصادف شده بود با اولین سالگرد ارتحال حضرت امام(ره)؛ این که میتوانستیم در این اردوگاه کمی راحتتر از اردوگاه 13 «رمادی» مراسم برگزار کنیم، احساس خوشی بود که در دل همه اُسرا موج میزد، به خصوص آنهایی که به اتفاق هم به تکریت آمده بودیم. در اردوگاه 13 «رمادی»، اگر عراقیها احساس میکردند یک اسیر دارد درباره امام فکر میکند! دمار از روزگارش درمیآوردند، چه رسد به اینکه برای امام مراسم ختم هم بگیریم.
یادم میآید درست اربعین امام بود که شانزده نفر از بچهها را به خاطر دور هم نشستن و فاتحه خواندن گرفتند و یک هفته آنها را در یک اتاق (3×2) نگه داشتند. اردوگاه 17 به برکت حضور حاج آقا ابوترابی توانسته بود خیلی از سدهایی را که در اردوگاههای دیگر وجود داشت، از بین ببرد.
یکی از روزها دوستم که اهل گیلان بود به سراغم آمد و گفت: مفید! در طول این 4 سالی که در اسارت هستم عکسی را نگه داشتم که برایم خیلی مهم است. وقتی این جمله را شنیدم، فهمیدم با این جملهاش به دنبال چه چیزی میگردد. در آن روزها من که نقاشیام تا حدودی خوب بود، عکسهایی را که از طرف خانواده بچهها برای آنها فرستاده میشد، میکشیدم و اُسرا آن نقاشیها را به همراه نامههایشان برای خانواده میفرستادند. این دوستم نیز قصد داشت تا من به او بگویم: حاضرم این عکس تو را هم نقاشی کنم.
من هم با این جمله کوتاه اعلام آمادگی کردم و گفتم حاضرم آن را بکشم. دوستم که به نظرم به هدفش رسیده بود، رو کرد به من و گفت: کشیدن این عکس، شرطی دارد که باید به آن عمل کنی. من که تا آن روز برای کشیدن نقاشی شرطی را قبول نکرده بودم، گفتم: این عکس چه کسی است که برای کشیدن نقاشیاش باید شرطی را قبول کنم؟! لبخندی زد و به آرامی دست در جیبش برد.
وقتی دستش را بیرون آورد، کارت پرس شدهای در دستش قرار داشت. وقتی کارت را نگاه کردم، حیرت زده شدم، باورم نمیشد، دلم ریخت. اشک دور چشمانم حلقه زد. نمیدانم از ترس بود یا خوشحالی؛ سعی کردم خودم را کنترل کنم. بعد از چند سال، عکس امام روحالله را میدیدم. گفتم: این عکس را از کجا گرفتی؟ گفت:
روز اول اسارت از دید عراقیها پنهان کردم و تا به امروز نیز آن را در لباسم مخفی نگه داشتم. عکس را بوسیدم و آن را داخل جیب پیراهنم گذاشتم. منتظر ماندم که شب شود.
تنها کسی که از مداد رنگی و کاغذ صلیب سرخ استفاده میکرد من بودم. به همین خاطر مسئول آسایشگاه مداد رنگیها را داده بود به من و هر کس که لازم داشت از من میگرفت. از بدشانسی، من جایی میخوابیدم که سربازهای عراقی هر وقت از کنار پنجره عبور میکردند مرا میدیدند. شبها از ساعت 10 شب به بعد خاموشی اعلام میشد. البته چراغها خاموش نمیشدند بلکه این ما بودیم که باید میخوابیدیم.
برای کشیدن این عکس که نیاز به جای امنی بود، بهترین موقع، هنگام خاموشی بود. حالا باید دست به ابتکاری بزنم که هم از دید عراقیها در امان باشم و هم از فرصت به دست آمده بهره ببرم. ملحفه سفیدی که داشتم به صورت پشه بند در آوردم. به طوری که راحت در زیر آن بتوانم به کارم برسم. حتی ماشاءالله که بغل دستم خوابیده بود از کارم سردرنیاورد.
وقتی شروع کردم به کشیدن عکس، تنم هم شروع کرد به لرزیدن! ترس اینکه عراقیها اگر بفهمند، وجودم را میلرزاند. در همین فکر بودم که صدای نگهبان عراقی که مرا خطاب قرار داده بود به گوشم رسید: اولک!
من سرم را از زیر ملحفه بیرون آوردم به طوری که قسمتی از بدنم نیز مشخص شد. با دست اشاره کرد، چرا لُختی؟ از اینکه با این سوألش پاسخی به ذهنم رسیده بود خوشحال شدم. قبل از اینکه سوال دیگری از دهانش خارج شود، گفتم: سیدی! جرب. «جرب یعنی: خارش، گال» البته پنجههای دستم را به نحوی که بیانگر خارش در بدن دارم، روی دست دیگرم کشیدم.
سرباز عراقی طوری پوست صورتش را جمع کرد که انگار قبلاً با مریضی «گال» دست و پنجه نرم کرده بود. فردا صبح، عکس اصلی را به دوستم برگرداندم و عکسی که نقاشی کرده بودم را به بچههای اتاق نشان دادم. وقتی چشم بچهها به عکس میافتاد، ترس و شعف به وضوح در صورتشان هویدا میشد؛ چیزی که خود من نیز در ابتدا به آن دچار شده بودم.
یکی از بچهها که اهل بهبهان بود، یک شب عکس را از من گرفت تا در تنهایی عقده دل واکند. فردا صبح وقتی عکس را از او خواستم، گفت: آقا عظیم گرفت و پاره کرد. آن قدر عصبانی شدم که زبانم بند آمد. رفتم سراغ «آقا عظیم». عظیم وقتی عصبانیت مرا دید مثل همیشه با صبر و حوصله بسیار به حرفهایم گوش داد و بعد با لبخندی گفت: تو خواستی با کشیدن عکس دل بچهها را شاد کنی و من با پاره کردن آن جان بچهها را حفظ کردم.
با این جمله عصبانیتم فروکش کرد، ولی از اینکه توانسته بودم بعد از چند سال تصویر رنگی امام(ره) را به بعضی از اُسرایی که به مدت ده سال او را ندیده بودند، نشان بدهم، خوشحال بودم و از انتخاب حاج آقا ابوترابی که عظیم را به شایستگی، به عنوان مسئول آسایشگاه انتخاب کرده بود، لذت بردم.
منبع: وبلاگ لشکر 25 کربلا