به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

  الآن که این نامه را می‌نویسم ساعت 5/9 صبح در تاریخ 23/5/67 و روز اول محرم می‌باشد. هنوز از شما نامه‌ای به دستم نرسیده است و این آخرین نامه است که برایتان می‌نویسم.

 

خبرگزاری فارس: نامه آخرین شهید عملیاتی جنگ + عکس

 

 مردادماه سال 67 روزهای سرنوشت ساز جنگ بود .دشمن بعثی اوایل مردادماه سال67 قصد تصرف اهواز را داشت و دو سه روز بعد هم با منافقین به طمع تصرف کرمانشاه تا تهران خیز برداشت که نفس قدسی امام عزیز آنچنان شوری دربین جوانان ایجاد کرد که دشمن را از تمامی سرزمین اسلامیمان عقب زدند و اگرنبود منع امام درخصوص تعقیب دشمن بعد از خروج از مرزهای بین المللی در عرض چند ساعت رزمندگان لشگرده سیدالشهداء(ع) خود را به بصره رسانده بودند. اما آن عزیز سفرکرده با توجه دادن رزمندگان به پذیرش قطعنامه به عنوان عهد شرعی، آن شیران مطیع و مقلد را آرام نمود.

پرداختن به وقایع دفاع مقدس درسال آخر جنگ خود فرصت زیادی می‌طلبد اما در آخرین روزهای مرداد67 دشمنان مردم کردستان که با پرچم کومله و دمکرات جان و مال و ناموس مردم شریف کردستان را هدف گرفته بودند به طمع دست یابی به آبرو و حیثیت نداشته به ارتفاعات اطراف جاده بوکان مهاباد حمله بردند و با سوء استفاده از انتقال توان سپاه اسلام به جنوب و منطقه شمال غرب مسیر تردد هموطنان را به بوکان و مهاباد مسدود کردند.

لشگر ده سیدالشهداء(ع) که هنوز از ماموریت مقابله با دشمن درپاسگاه زید و شلمچه فارغ نشده بود ماموریت یافت با حمله برق آسا به پسمانده ضدانقلاب قهر اسلامی را به تفاله های استکبار بچشاند.بخشی از نیروهای لشگرسیدالشهداء خود را از میاندوآب به منطقه رساندند و بخشی دیگرهم از طریق هلکوپترهای شنوک از پایگاه دزفول به منطقه درگیری سرازیر شدند و در آخرین روز مردادماه 67 که مصادف با تاسوعای حسینی بود به دشمن حمله کردند.

به علت وسعت منطقه درگیری و حضور دشمن بر روی ارتفاعات در محور مهاباد بوکان و سردشت تیپ عاشورا از لشگرده سیدالشهداء(ع) در روز اول با گردان حضرت قاسم(ع) به مصاف دشمن رفت و رزمندگان این گردان در روز تاسوعای حسینی با کمک گرفتن از نام علمدار کربلا در کمترین زمان و با حداقل تلفات و دادن چندین مجروح بخشی از ارتفاعات منطقه را از دست ضدانقلاب بازپس گرفتند.

در روز دوم عملیات که مصادف بود با روز عاشورای حسینی با ورود گردان حضرت زهیر علیه السلام به منطقه درگیری با ضد انقلاب ،این جرثومه های فساد فرار را بر قرار ترجیح دادند وبا دادن تلفات فراوان از منطقه متواری شدند در این عملیات تعدادی از رزمندگان لشگر ده سیدالشهداء به شهادت رسیدند.

با نفوذ ضدانقلاب در کادر درمانی بیمارستان شهر بوکان تعدادی از مجروحین این عملیات به علت عدم رسیدگی در ظهر عاشورای در محوطه بیمارستان به شهادت رسیدند. گردان تخریب لشگرده سیدالشهداء(ع) با اعزام 20 رزمنده تخریبچی به گردان‌های عمل کننده در این عملیات شرکت نمود و با دادن دو شهید در این حماسه سهیم بود . شهید قدرت الله خوشجام در روز اول این عملیات در روز تاسوعای حسینی مجروح گردید و به علت عدم رسیدگی و خونریزی شدید در روز عاشورا در محوطه بیمارستان به شهادت رسید و شهید اصغر رحیمی با گردان زهیر (ع) به دشمن حمله برد و با گلوله ضدانقلاب در روز عاشورا به شهادت رسید. شهیدان این عملیات آخرین شهدای عملیاتی لشگرده سیدالشهداء(ع) نام گرفتند. 

آنچه پیش روی شماست آخرین نامه شهید قدرت الله خوشجام به خانواده اش است: 

 

آخرین نامه شهید قدرت الله خوشجام به خانواده‌اش

 بسمه تعالی

با سلام ودرود خدمت آقا امام زمان و نایب بر حقش امام خمینی و با سلام و درود خدمت شهدای جنگ تحمیلی و امت شهید پرور.

با سلام و درود بی کران خدمت پدرو مادر و برادران عزیز و گرامی و ارجمندم:

پس از عرض سلام امیدوارم که حالتان خوب بوده و باشد و در سلامت کامل به سر ببرید و در کارهای روزمره‌تان موفق و موید باشید و اگر از حال اینجانب حقی فرزند کوچکتان قدرت ا... خواسته باشید به لطف و مرحمت ایزد متعال خوب هستم و به دعاگویی شما مشغولم.

الان که این نامه را می نویسم ساعت 5/9 صبح در تاریخ 23/5/67 و روز اول محرم می‌باشد.

هنوز از شما نامه‌ای به دستم نرسیده است و این آخرین نامه است که برایتان می‌نویسم چون دیگر جنگی و جبهه‌ای نیست. شما هم دیگر جواب نامه را ننویسید.

ببخشید که هم دست خطم بد است و هم نامه خط خطی است.

خوب دیگر عرضی ندارم. به بچه‌ها سلام مرا برسانید . به امید پیروزی حق بر باطل .

دوستدار و ارادتمند هیشگی شما قدرت ا...

(امضاء)

23/5/67

ادامه مطلب
پنج شنبه 9 شهریور 1391  - 6:45 PM

 

  نگاه کردم به حاجی. دیدم تکیه داده به دیوار سنگر و از دهانش خون آمده. معده‌اش از گرسنگی خون‌ریزی کرده بود. از دست هیچ‌کداممان کاری برنمی‌آمد.

 

خبرگزاری فارس: پاکت شیری که از آسمان برای فرمانده آمد

 

عملیات والفجر هشت یکی از شگفت انگیزترین رخدادهای سال‌های دفاع مقدس بود. رزمندگانی که در مدت کوتاه آموزش تبدیل به دلیرترین غواصن دنیا شدند.

این حکایت زیبا و دلنشین بخشی از رشادت‌های آن مردان بزرگ از گردان یا رسول لشکر 25 کربلاست که برای شما انتخاب شده است:

 

گردان یا رسول(ص) پیش از عملیات «والفجر 8» راهی دریای خزر شد. یک دوره‌ی فشرده‌ی آموزش غواصی را به فرمان‌دهی حاج‌بصیر، در دریای خزر گذراندیم و سپس از همان‌جا به جبهه‌ی بهمن‌شیر، دور از چشم آواکس‌ها و ماهواره‌های جاسوسی آمریکا، در روستای متروکه‌ی خسروآباد، روبه‌روی «مسجد فاو» و حاشیه‌ی نهرجاسم مستقر شدیم.

از اولین روزی که پای‌مان به بهمنشیر باز شد، منطقه قفل شد و هیچ‌یک حق بیرون رفتن از خسروآباد را نداشتیم. هوش و درایت فرماندهان با ایمان و شجاع لشکر ویژه‌ی خط‌شکن «25 کربلا»، ضریب امنیت را بسیار بالا برده بود. هیچ‌کس به دیگری؛ حتی به بهترین دوست خود، کوچک‌ترین و پیش‌پا‌افتاده‌ترین اطلاعاتی را نمی‌داد. نمی‌شناسم، نمی‌دانم، ورد زبان بچه‌ها بود. همه‌ی بچه‌ها رازداری می‌کردند و به همین خاطر هیچ اطلاعاتی درز نمی‌کرد.

آموزش، سخت و نفس‌گیر آغاز شد. سرمای شدید رودخانه‌ی بهمن‌شیر، استخوان را می‌ترکاند. هرچند نیروهای آموزشی خود شمالی و دریادیده بودند، ولی آن‌جا دنیای دیگری بود. هرگز به مخیله‌ی تاریک دشمن نمی‌آمد که ایرانی‌ها بخواهند به چنین کار دیوانه‌واری دست بزنند و شناکنان از رودخانه‌ی خروشان بهمن‌شیر بگذرند.

توی روستای چوبده و بین نخلستان‌های سربه‌فلک‌کشیده، لباس غواصی را می‌پوشیدیم و حدود صد متری را با تجهیزات کامل توی گل‌ولای طی می‌کردیم تا به کنار نهر برسیم.

در گروه‌های پانزده نفره و با لباس غواصی، بی‌سیم، اسلحه و تجهیزات کامل برای یک عملیات همراه حاج‌بصیر به آب می‌زدیم، تا نزدیک دشمن می‌رفتیم و برمی‌گشتیم؛ مسیری که ما را برای شب عملیات، کاربلدتر و مقاوم‌تر می‌کرد. باید روزی دوبار عرض رودخانه را می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. بچه‌هایی که این آموزش سخت را تحمل می‌کردند، جزو خط‌شکن‌های عملیات محسوب می‌شدند. وقتی می‌رفتیم توی آب، داندن‌های‌مان به‌هم می‌خوردند و بدن‌هایمان برای مدتی بی‌حس می‌شدند. آب چنان سرد بود که تمام بدن برای لحظه‌هایی لمس و بی‌رمق می‌شد. تنها چیزی که بچه‌ها را گرم می‌کرد و حرکت می‌داد، توکل به خدا بود و عشق به امام حسین(ع)، اما بعضی از بچه‌ها می‌بریدند و باید از گروه بیرون می‌رفتند. خودشان هم نمی‌خواستند، اما چاره‌ای نبود.

«ابوطالب جلالی» بچه‌ی کوهستان بهشهر، رباط پایش صدمه دید. توی آب پایش می‌گرفت. «محمدزمان کرمی» به حاج‌بصیر گفت: «پای ابوطالب زخمی است. شب عملیات می‌ماند و دردسرساز می‌شود. هرچه به او می‌گوییم که با گروه دوم، با قایق بیاید، قبول نمی‌کند و می‌گوید، من تا آخرش هستم.»

حاج‌بصیر خواستش. ابوطالب گفت: «حاجی! به‌خدا قسم می‌خورم که اگر دست‌وپا گیر شدم، دامن‌گیر بچه‌ها نشوم و خودم را توی آب خفه کنم. قسم می‌خورم که اگر خواستم غرق بشوم، دست کسی را نگیرم تا آب من را ببرد.»

بعد به گریه افتاد و اشک‌هایش دل حاج‌حسین را نرم کرد.

وقتی بچه‌ها از آب بیرون می‌آمدند، قدرت نداشتند که اشنایر، فین، عینک و ماسک غواصی را از تن‌ جدا کنند. بچه‌های تدارکات، توی بشکه آب گرم می‌کردند تا وقتی رزمنده‌ها از آب بیرون می‌آیند، دستشان را بزنند توی آب گرم و یک ذره حس و حال بگیرند، گرم بشوند و لباسشان را درآورند. حاج‌بصیر هم خودش توی دهان بچه‌ها عسل می‌ریخت. لیوان چای را می‌گذاشت جلوی دهانشان تا بخورند و گرم شوند.

پس از هفتاد روز آموزش سخت و نفس‌گیر، نیروها به‌سمت بوفلفل حرکت کردند. روبه‌روی شهر فاو مستقر شدیم. هوا داشت تاریک می‌شد که حاجی سه نامه‌ی محرمانه بهم داد تا برای فرماندهان گروهان 1، «یحیی خاکی»، گروهان 2، «نژادبخش» و گروهان 3، «علی‌اصغر بصیر» ببرم.

زود رفتم و برگشتم. فضا عاشورایی شده بود و هرکس مشغول کاری بود. یکی نماز می‌خواند، آن یکی قرآن می‌خواند و استغفار می‌کرد. هیچ‌کس بی‌کار نبود. حاج‌حسین بصیر پیش از عملیات اتمام حجت کرد، ولی مگر گریه‌ی بچه‌ها می‌گذاشت که حاج‌حسین حرفش را تمام کند؟ بغض گلوی حاج‌حسین را هم گرفته بود و دیگر نتوانست حرف بزند. بچه‌ها درباره‌ی عملیات هم توجیه شدند. کم‌کم وقت بستن سربندها رسید. بچه‌ها یک‌دیگر را بغل می‌کردند، حلالیت می‌طلبیدند و در آغوش ‌هم‌دیگر زارزار گریه می‌کردند. یکی‌یکی قرآن را می‌بوسیدند و از زیر قرآن رد می‌شدند. «یا علی(ع) مولا» می‌خواندند و می‌رفتند سمت نخلستان‌های اروندکنار. با حاج‌حسین کنار ستون پیش می‌رفتیم. طولی نکشید که به زیر اسکله رسیدیم. هر گروه پانزده نفره باید طنابش را گره می‌زد و وارد اروند وحشی می‌شد. پیش‌بینی کرده بودند اروند آرام است و در حالت مد قرار دارد. در این وضع آب طغیان ندارد و غواص‌ها می‌توانند به‌راحتی از عرض اروند بگذرند.

گروهان‌های یک، دو و سه همه آماده بودند. بچه‌ها طناب‌ها را انداختند. اعضای یکی از گروه‌ها برای گرفتن گره اول طناب، بحث می‌کردند. هر کس گره اول را می‌گرفت، جلوی ستون بود و بیش‌ترین خطر متوجه او می‌شد.

همه برای خطر کردن دعوا می‌کردند و هریک از بچه‌ها مدعی بود که من اول هستم. برای این‌که دل هیچ عاشقی نشکند، یکی از بچه‌ها سربند یازهرا(س) را از پیشانی‌اش باز کرد و به گره اول بست، حضرت فاطمه الزهرا(س) جلودار نیروها شد. اخم‌ها همه باز شد. همه‌ی گروه‌ها، گره اول طناب را سپردند به دست‌های مهربان بانوی هر دو عالم. بچه‌ها دل سپردند به عشق و زدند به آب. حدود صد متری که پیش رفتیم، اروند آرام، ناگهان وحشی شد؛ جوری‌که در تمام مدت آموزش، چنین حالتی را از رود ندیده بودیم. رودخانه طغیان کرد. ناگهان مه سطح رودخانه را پوشاند و نرم‌نرم روی صورت بچه‌ها نشست. صدای ابوطالب جلالی به گوش رسید که داشت محمدزمان را صدا می‌کرد.

- من کارم تمام است، خداحافظ رفقا! من رفتم. خداحافظ...

محمدزمان دست ابوطالب را گرفت و 150متری با خودش کشید. اما دیگر محمد توانش را از دست داد. ابوطالب التماس می‌کرد که رهایش کند... و رها شد. سرش را می‌کرد زیر آب تا کسی صدای ناله‌اش را نشنود. 

دست بچه‌ها یکی‌یکی از گره‌ها کنده می‌شد. آب، صدای ناله‌ی بچه‌ها را می‌گرفت و نمی‌گذاشت به گوش عراقی‌ها برسد. همه‌ی بچه‌ها با هم، هم‌قسم شده بودند که اگر کسی خواست غرق بشود و خواست فریاد بزند، رفیقش سرش را فرو کند زیر آب و حالا در دویست‌متری عرض رودخانه، جنازه‌ی بچه‌ها یکی‌یکی روی آب شناور می‌شد. کوله‌پشتی، مهمات، اسلحه، بی‌سیم، و تجهیزات سنگین بچه‌ها، هرکدام چهل کیلو وزن داشت. شهید «رجبی» تیربار گرینف با چهار نوار فشنگ سنگین داشت و بعضی‌ها آر.پی.جی. از هر گروه پانزده نفره، تنها هفت، هشت نفر توانستند خودشان را به اسکله برسانند؛ بقیه همه شهید شدند.

هنوز چند دقیقه به اعلام رمز عملیات مانده بود. یک عراقی با خیالی آسوده، یک دست سیگار و یک دست آفتابه، یک اسلحه‌ی کلاشینکوف روی شانه‌ انداخته بود و به سمت رودخانه می‌آمد. بدون کوچک‌ترین دلواپسی‌ای نشست، آفتابه‌اش را پر کرد و از سینه‌کش خاکریز بالا رفت. گفتم: «حاجی! این عراقی‌ها امشب خیلی بی‌خیالند. انگار نه انگار که بچه‌هایمان تا چند دقیقه‌ی دیگر روی سرشان خراب می‌شوند.»

حاجی گفت: «آن‌که باید کور و کرشان بکند، کار خودش را کرده، ما چه‌کاره‌ایم؟»

ساعت از ده گذشته بود که قرارگاه رمز را اعلام کرد. دهنی بی‌سیم را گذاشتم روی بلندگوی دستی. طنین«یا فاطمه الزهرا(س)»، بچه‌های گردان خط‌شکن یا رسول الله(ص) را از جا کند و توپخانه‌ی ایران موجی از آتش و وحشت برای دشمن به‌راه انداخت.

خط اول شکست و طولی نکشید که بچه‌های لشکر 25 کربلا روبه‌روی مناره‌ی فاو مستقر شدند. «مرتضی قربانی»، شهید «صادق مکتبی»، شهید «محمدرضا عسگری» و حاج‌بصیر، پرچم آقا علی‌بن موسی‌الرضا(ع) را بر فراز مناره برافراشتند.

دشمن چنان ضربه‌ی هولناکی خورده بود که توان پاتک نداشت و سردرگم شده بود. بچه‌ها سنگرها را پاک‌سازی کردند و اسرا را به عقب بردند. شب دوم، خط دوم و شب سوم، خط سوم دشمن هم شکسته شد. روز استراحت می‌کردیم و شب پیش می‌رفتیم. شب سوم، روبه‌روی کارخانه‌ی نمک بودیم که متوجه شدیم عده‌ای بسیجی در سمت راست ما و کمی جلوتر دارند تکبیر می‌گویند. همه خوش‌حال شدیم که نیروهای لشکر «امام حسین(ع)» به گردان ما الحاق شده‌اند. به سمتشان رفتیم. حدود پنجاه متری‌شان، ناگهان حاج‌حسین ایستاد و داد زد: «ای خدا! این‌ها دشمنند. بزنیدشان.»

من گفتم: «حاجی! این‌ها دشمن نیستند، دارند یا فاطمه‌الزهرا(س) و الله‌اکبر می‌گویند. گمانم نیروهای لشکر امام حسین(ع) باشند.»

حاج‌بصیر فریاد کشید: «بچه‌ها! بهشان مهلت ندهید.»

و خودش شروع کرد به تیر‌اندازی. یک‌دفعه چهارلول‌های عراقی، بارانی از گلوله بر سرمان ریختند. آر.پی.جی‌زن‌ها تانک‌های عراقی را فراری دادند و جنگ تن‌به‌تن آغاز شد. درگیری شدید شد و تا یکی دو ساعت، آن‌قدر تیراندازی کردیم که زمین‌گیر شدند. نصفشان را اسیر گرفتیم و رفتیم جلو. شب سردی بود. نماز صبح را خواندیم و مستقر شدیم.

شب ششم، عراق پاتک سنگینی کرد. تا صبح کلی شهید دادیم. تعداد زیادی هم مجروح شدند. ارکان گردان به‌هم ریخت؛ باید دوباره سازمان‌دهی می‌شدیم. حاج‌بصیر گردان را سامان‌دهی کرد. از جمع یک گردان، فقط یک گروهان مانده بود. از پس آن پیروزی شب‌های اولیه، فشار شدید دشمن ما را حسابی زمین‌گیر کرد. توان نظامی دشمن نسبت‌به اول عملیات به‌طور باورنکردنی بالا رفته بود.

حدود ساعت ده صبح بود که یک گروهان از بچه‌های آمل، بابل، محمودآباد و فریدونکنار بهمان ملحق شدند. از این نود نفر، چهل نفرشان آملی بودند. .هوا به‌شدت سرد شده بود و باران نرم‌نرم می‌بارید. بیش‌تر منطقه پوشیده از نیزار و مرداب بود. با حاج‌حسین در یک سنگر کوچک که سقفی حلبی داشت، سر یک سه‌راهی نشسته بودیم. حاج‌بصیر گفت: «علی‌آقا! برو نیروها را مستقر کن و بیا.»

ظهر بود. ناهار بچه‌ها کیک و کلوچه بود. نه از سنگر خبری بود، نه از پتو. هر دو، سه نفر کنار تل‌های خاکی، درهم فرو رفته و خود را گلوله کرده بودند. تنها مسیر رفت‌وآمد، یک راه باریک بود که دو طرفش نیزار بود. دشمن هم مرتب می‌کوبید. نیروهای تازه‌نفس را بلند کردم تا در نقطه‌هایی که حاج‌بصیر گفته بود، مستقر کنم. هنوز چند قدم نرفته بودیم که یک خمپاره، نشست وسط ستون و هشت رزمنده‌ی آملی شهید شدند. کمی جلوتر تک‌تیراندازهای عراقی، پیشانی دوتا از بچه‌ها را هدف قرار دادند. خمپاره‌ها جنازه‌ی شهدا را تکه‌تکه می‌کردند. فریاد کشیدم: «بچه‌هایی که از یک شهر و روستا هستند، یک جا جمع نشوند، پشت‌سرهم توی ستون نباشند.»

کسی گوشش بدهکار نبود. می‌گفتند: «این‌طور شهید شدن، عاشقانه‌تر است. چه خوب که ما را در شهرمان دسته‌جمعی تشییع کنند.»

نیروها را جلو بردم، مستقر کردم و برگشتم سه‌راهی. حاج‌بصیر، خیس و خسته، بی‌سیم به دست، دلگیر و مقتدر نشسته بود. گفت: «چی شد علی‌آقا؟»

جریان را گفتم. حاجی گوشی را چسباند به پیشانی‌اش و آرام شروع کرد به گریه. من هم به گریه افتادم. یک ساعت نگذشته بود که «قاسمی»، بی‌سیمچی تازه‌نفس، بی‌سم زد و گفت: «علی‌جان! ما رفتیم کربلا. خداحافظ، خداحافظ.»

بی‌سیم خاموش شد. ساعت دو بعدازظهر بود و دشمن یک‌سره می‌کوبید. درگیری آغاز شد، یک ساعت که می‌جنگیدیم. دشمن خسته می‌شد و سکوتی سخت برقرار  می‌شد. مجبور بودیم که صرفه‌جویی کنیم و بی‌هدف شلیک نکنیم.

نزدیکی‌های غروب بود که متوجه شدیم در محاصره‌ایم. شب را به‌سختی گذراندیم. صبح که شد، هر سی ثانیه یک خمپاره می‌زدند. آن‌قدر می‌کوبیدند که زمین می‌لرزید. خبری از آب و غذا نبود. توی آن سنگر کوچک، چشمانمان را می‌بستیم و اطراف‌مان را که خمپاره و توپ می‌خورد، تصور می‌کردیم.

غروب فردا، بی‌حال و بی‌رمق نماز را خواندیم و حاجی شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. حس و حال غریبی پیدا کرده بودیم. توی حال خودم بودم که یک خمپاره نشست بیست سانتی جلوی سنگر. نگاه کردم. از اطرافش دود بلند می‌شد. توی دلم شمردم، «یک، دو، سه». منفجر نشد. هنوز گیج بودم که خمپاره‌ی دوم هم بی‌صدا به زمین نشست. خواستم حاج‌بصیر را از حال خودش بیرون بیاورم، ولی دلم نیامد. خمپاره‌ی سوم لب حلب را گرفت و پرتش کرد آن طرف. خاک و گل ریخت روی سرمان. حاج‌بصیر گفت: «علی‌آقا! چی شد؟»

گفتم: «حاجی! خمپاره‌ی سوم هم منفجر نشد.»

خمپاره‌ها یکی یکی فرود می‌آمدند. شمردم؛ هفت، هشت، نه، ده... بیست، بیست‌ویک.

گفتم: «می‌بینی حاجی؟! 21 خمپاره به زمین خوردند و منفجر نشدند. گمانم این یارو ماسوره‌ی خمپاره‌ها را نکشیده.»

حاج‌حسین مکثی کرد و گفت: «نه علی‌جان! اشتباه می‌کنی. آن‌که نمی‌خواهد این خمپاره‌ها منفجر بشوند، نمی‌گذارد. اوست که ماسوره را نمی‌کشد؛ وگرنه این نامردها ماسوره را می‌کشند.»

واقعا همین‌طور بود. معجزه‌ی خدا را بارها توی چنین صحنه‌های غریبی با چشم دیده بودم و به حاج‌بصیر هم اعتماد کامل داشتم. شب سوم، گرسنگی، تشنگی و سرما همه را کلافه کرده بود و بیش‌تر زخمی‌ها از شدت درد شهید شده‌ بودند. حاجی هم از این‌که نمی‌توانست نیروهایش را از محاصره خارج کند، ناراحت بود. صبح فردا فرمانده عراقی روی فرکانس بی‌سیم آمد و ما را دعوت به تسلیم کرد. حاجی داد زد: «برو گم‌شو لعنتی!»

حاجی چنان محکم حرف می‌زد که عراقی‌ها فکر می‌کردند ما را توی ییلاق و قشلاق، محاصره کرده‌اند. خداوند آرامش عجیبی به ما داده بود.

توی یک راس الخطی هستیم که دور تا دورمان عراقی‌اند، باتلاق است، نمی‌توانند جلو بیایند، فقط یک راه دارند، ما داریم سه شبانه روز مقاومت می‌کنیم، یک جاده باریک، توی نیزار به صورت مثلثی، من و حاجی نوک این کمین در محاصره ائیم، بچه‌های «گردان یا رسول الله(ص)» کنار یک تپه‌های کوچک، سنگرهای حفره روباهی کنده‌اند. بدون سرپناه مقاومت می‌کنند.

نگاه کردم به حاجی. دیدم تکیه داده به دیوار سنگر و از دهانش خون آمده. معده‌اش از گرسنگی خون‌ریزی کرده بود. از دست هیچ‌کداممان کاری برنمی‌آمد. گفتم: «حاجی! یک چیزی بخور. سه روز است که چیزی نخورده‌ای.»

با بی‌حالی نگاهی کرد و لبخند زد. گفت: «تو خورده‌ای؟ اصلا چیزی هست که بخوریم؟ بچه‌ها چی خورده‌اند؟»

سرم را انداختم پایین و خجالت کشیدم. این سه روز من خودم چندتایی کلوچه خورده بودم، اما حاجی لب به غذا نزده بود. پوتین حاجی را از پایش درآوردم. پاهایش توی پوتین جمع شده بودند. مثل پایی که توی گچ گرفته باشند، مچاله شده بود. از سرما خون‌مرده و لمس شده بود. انگشتان پایش را ماساژ دادم تا کمی گرم شوند. هوا به‌حدی سرد بود که دست و پای خودم هم لمس شده بودند. حسی برای کسی باقی نمانده بود. حدس ما این بود که اگر تا شب از محاصره بیرون نیایم، همه از گرسنگی و تشنگی شهید خواهیم شد. باران نم‌نم می‌بارید. بعضی از بچه‌ها کلاه آهنی‌شان را گذاشته بودند زیر باران تا آب جمع کنند. هنوز نیم ساعت از درآوردن پوتین حاجی نگذشته بود که یک توپ خورد کنار سنگر و گل‌ولای را روی سرمان ریخت. گل‌ولای که نشست، دیدم یک پاکت شیر افتاده جلویمان، توی سنگر. یک شیر پاکتی سه‌گوش. برش داشتم، نگاهش کردم و گل‌ولای را از رویش پاک کردم. می‌خواستم ببینم مال کیست؟ حاج‌حسین خندید و با بی‌رمقی گفت: «چیه علی‌جان! داری تاریخ انقضایش را نگاه می‌کنی؟»

خندیدم و گفتم: «نه حاجی! دارم همین‌طوری نگاهش می‌کنم. راستی! نکند مال چند سال پیش باشد؟»

حاجی گفت: «نه علی‌جان! مال همین چند روز پیش است؛ مال بچه‌های خودمان که این‌جا قتل عام شدند.»

ناگهان گلویم خشکید و بغضم ترکید. پاکت شیر را باز کردم و دادم دست حاج حسین. گفتم: «یک جرعه بخور حاجی تا بتوانی حرف بزنی. حاجی! دیگر رمقی برایت باقی نمانده.»

حاج‌حسین پاکت شیر را گرفت، برد جلوی دهانش و آورد پایین. از دستش گرفتم و گذاشتم جلو دهانش. گفتم: «یک جرعه بخور حاجی، باید جان بگیری.»

دستم را هل داد و زد زیر گریه. گفتم: «حاجی! تو فرمانده ما هستی و باید زنده بمانی. ببین دارد از گلویت خون می‌آید.»

حاج‌حسین گفت: «من چه‌طور بخورم؟ بچه‌ها یک قطره آب ندارند بخورند، آن وقت من یک پاکت شیر بخورم؟»

این را که گفت، گریه امانش را برید. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که دوتا از بچه‌ها با یک مجروح از راه رسیدند. وقتی داشتند از جلوی ما رد می‌شدند، صدای رزمنده‌ی پانزده، شانزده ساله را شنیدم که ناله می‌کرد: «تشنه‌ام، تشنه. آب می‌خواهم خدا، آب، آب، آب...» 

بدجوری زخمی شده بود. حاج‌حسین انگار رمقی تازه گرفت. بلند شد و پابرهنه بیرون رفت. مجروح را نگه داشت، صورتش را بوسید و شیر را گرفت جلوی دهانش. مجروح چند قلپ که خورد، گفتم: «حاجی! زیاد بهش نده بخورد؛ خون‌ریزی‌اش شدید می‌شود.»

این را که گفتم، پاکت شیر را پس کشید و صورت مجروح را بوسید. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که یک مجروح دیگر آوردند. حاجی شیر را داد به مجروح دومی. من با صدای بی‌سیم برگشتم توی سنگر. مرتضی قربانی پشت بی‌سیم گفت: «علی! به حاجی بگو یک راهی پیدا کند و بیاید بیرون.»

داشتم حرف می‌زدم که حاجی آمد. گفتم: «مرتضی قربانی می‌گوید، یک راهی پیدا کنید و نیروها را بکشید بیرون.»

حاج‌بصیر گفت: «سؤال کن از کدام راه؟ می‌بینی که ما یک راه داریم. یک پیک با موتور آمد، نامردها با چهارلول زدند. یک میان‌بر هم هست که زیر دید مستقیم دشمن است. راهی نیست، از کجا برویم؟»

بی‌سیم را گذاشتم. ظهر بود. نماز را که خواندیم فشار دشمن برای شکستن حلقه‌ی ما شدیدتر شد. من و حاجی زخمی شدیم. صد نفری شهید شدند. دیگر چیزی به پایان کارمان نمانده بود که مرتضی قربانی آمد روی خط. گفت: «منتظر باشید، ما آمدیم.»

تا شب نشده، مرتضی قربانی همراه صادق مکتبی آمدند و محاصره را شکستند. 

*غلامعلی نسائی

ادامه مطلب
پنج شنبه 9 شهریور 1391  - 6:24 PM

 

جزیره مجنون در واقع شهر موش‌ها بود، موش‌های صحرایی معروف به گربه‌خور؛ گردان تخریب که در شلمچه مستقر بود، گربه‌ای داشت منحصر به فرد که توانسته بود با موش‌های گردن‌ کلفت منطقه مچ بیندازد.

 

خبرگزاری فارس: یک هفته مأموریت برای گربه گُردان

 

جنگ و وقایع مربوط به آن در کنار حوادث تلخ و شیرینی که داشت، گویش‌های مختلفی در دل خود نهفته دارد که در قالب طنز، فرهنگ‌های مختلف موجود را از زبان رزمندگان بیان می‌کند. «فرهنگ جبهه» کتابی است که در بخشی از آن مجموعه‌ای از شوخ‌طبعی‌های رزمندگان در دوران دفاع مقدس را روایت می‌کند.

***

جزیره مجنون در واقع شهر موش‌ها بود. موش‌‌های صحرایی معروف به گربه‌خور! گردان تخریب که در شلمچه مستقر بود، گربه‌ای داشت منحصر به فرد، گربه‌ای که توانسته بود با موش‌های گردن‌ کلفت منطقه مچ بیندازد، «شهید خورشیدی» از برادران تدارکات در جزیره به فکر چاره افتاد.

قرار بر این ‌شد آن گربه کذایی را مدتی از واحد تخریب عاریه بگیرند. ایشان می‌آید شلمچه و با شهید شکوهی صحبت می‌کند و او خیلی جدی می‌گوید: ما حرفی نداریم ولی باید از ستاد لشکر برایش یک هفته حکم مأموریت بگیرید، رفاقتی نمی‌شود، برای ما مسئولیت دارد!

ادامه مطلب
پنج شنبه 9 شهریور 1391  - 1:27 AM

 

بدحجابی در واقع خودنمایی جاهلانه است. هرچند قسمتی از این موضوع به مبانی اعتقادی افراد برمی‌گردد، اما بخشی از آن متأثر از برنامه‌ریزی‌ها و سیاست‌گذاری‌های خوددولت است. مثلاً به راحتی می‌توانند کارمندان را کنترل کنند، احتیاجی نیست در خیابان با این مسئله برخورد شود.

 

خبرگزاری فارس: بدحجابی یا خودنمایی جاهلانه؟!

 

 معمولا افراد با نگاهی کلی به مقوله بدحجابی می‏نگرند در حالی که بد حجابی یکی از آسیب‏های اجتماعی جامعه‏ی ماست و مانند سایر پدیده‏های فرهنگی-اجتماعی از علل و عوامل مختلفی نشأت می‌گیرد. ریشه‏یابی دقیق این مسئله نیازمند نگاهی همه جانبه به آن است. در این رابطه با «دکتر غلامرضا جمشیدی‏ها» دانشیار گروه جامعه‌شناسی دانشگاه تهران و رئیس دانشکده‏ی علوم اجتماعی، گفت‏و‏گویی ترتیب داده‏ایم.

وضعیت حجاب را در جامعه چگونه می‌بینید؟

واقعیت امر این است که نوع حجاب در جامعه‌ی ایران بین مناطق مختلف شهری، روستایی و طبقات مختلف بر حسب میزان ایمانشان متفاوت است. عده‌ای که ایمان قلبی و آگاهی هم دارند برایشان فرقی نمی‌کند که در شهر باشند یا در روستا. این افراد به هر حال به دستورات خدا عمل می‌کنند. عده‌ای دیگر ایمانشان ارثی است، هیچ شناختی ندارند و به دلایل متفاوت پیگیری نمی‌کنند و به ایمان قلبی نمی‌رسند. این افراد در زندگی شهری عقاید سنتی‌شان را کنار می‌گذارند و به سطح پایینی از حجاب بسنده می‌کنند.

تقریباً در همه‌ی دنیا مردم پوشش دارند و فقط سطح این پوشش متفاوت است. بنابراین اصل حجاب و عفاف یک موضوع فطری است، چون همه‌ی انسان‌ها به نوعی پوشش، عفت و پاکدامنی دارند، اما سطح این پوشش متناسب با جامعه‌ای است که در آن زندگی می‌کنند. به همین دلیل شیعیان لبنان، مسلمانان مالزی، عربستان، افغانستان و... هر کدام پوشش متفاوتی دارند و کسی به آن‌ها بی‌حجاب نمی‌گوید، هرچند که ممکن است چادر هم سر نکنند. در آمریکا و فرانسه هم مردم به شکلی پوشش دارند.

تعداد افراد عریان بسیار اندک است و اصلاً قابل شمارش نیست. آن‌ها هم در واقع به یک نوع مرض روانی و جنسی مبتلا هستند. به غیر از انسان‌های اولیه که در جنگل زندگی می‌کردند، باقی انسان‌ها در ادوار مختلف تاریخ به نوعی پوشش داشته‌اند. بنابراین معلوم می‌شود که پوشش پدیده‌ای همه‌جانبه، همیشگی، همه‌مکانی و در واقع فطری است، هرچند که ممکن است سطح این پوشش تفاوت داشته باشد.

در جامعه‌ی ما چادر حجاب برتر نام گرفته است، اما برخی از افراد یا با این عقاید مخالف‌اند یا درک درستی ندارند و به همین خاطر حجابشان ضعیف است. عده‌ای دیگر به لحاظ اقتصادی مرفه هستند و اعتقادی هم ندارند. این افراد اگر در این دنیا این گونه رفتار نکنند، چه کار کنند؟‌ قاعدتاً هر چقدر میزان شعور و درک و فهم بالاتر باشد پوشش هم قوی‌تر است، چون زن‌هایی که پوشش دارند می‌توانند خودشان را از راه اندیشه‌شان نشان دهند، ولی آدم‌هایی که هیچ راهی برای نشان دادن خودشان ندارند تنشان را نشان می‌دهند.

تقریباً در همه‌ی دنیا مردم پوشش دارند و فقط سطح این پوشش متفاوت است. بنابراین اصل حجاب و عفاف یک موضوع فطری است، چون همه‌ی انسان‌ها به نوعی پوشش، عفت و پاکدامنی دارند، اما سطح این پوشش متناسب با جامعه‌ای است که در آن زندگی می‌کنند.

با توجه به اینکه جامعه‌ی ما ارزشی و ایمانی است، چه عواملی باعث می‌شود که شاهد بدپوششی در جامعه باشیم؟

وقتی می‌گوییم جامعه‌ی ما اسلامی است، به این معنا نیست که تمام افراد جامعه مؤمن هستند. مثل این است که بگوییم چرا در حالی که همه مخلوق خداوند هستند به حرف او گوش نمی‌کنند. هرچند اسلام گفته است حجاب داشته باشید، اما به دلایل متعدد برخی این موضوع را رعایت نمی‌کنند. برای مثال، بعضی‌ها مسلمان اسمی و دنیاطلب هستند، برخی دیگر ممکن است اطلاع نداشته باشند و عده‌ای اصلاً اعتقادی ندارند. بخشی دیگر از افراد عقایدشان عرفی و سنتی بوده و مبانی قوی نداشته است.

این افراد هیچ وقت به حکم خدا رجوع نمی‌کنند و چشم‌های گوناگون مردم ناظر و نگهبان آن‌ها بوده است و چون در شهر دچار گمنامی شده‌اند، دیگر به این مسائل پایبند نیستند. عده‌ای دیگر تحت تأثیر اقشار مرفهی هستند که هیچ اعتقادی به مبانی اسلام ندارند. این گروه اسماً مسلمان‌اند، ولی رسماً این گونه نیستند و ممکن است از شبکه‌های ماهواره‌ای تأثیر بگیرند.

بخشی از این معضل هم به دستگاه‌های دولتی برمی‌گردد، چون همه‌ی آن‌ها یک حرف واحد ندارند، در حالی که همه باید از حرف رهبری پیروی کنند و وقتی ایشان می‌فرمایند حجاب حکم شرعی است، همه باید پیروی کنند.

بنابراین شما یکی از دلایل بدحجابی را سیاست‌گذاری مسئولان می‌دانید؟

بله. هرچند قسمتی از این موضوع به مبانی اعتقادی افراد برمی‌گردد، اما بخشی از آن متأثر از برنامه‌ریزی‌ها و سیاست‌گذاری‌های خود دولت است. مثلاً به راحتی می‌توانند کارمندان را کنترل کنند، احتیاجی نیست در خیابان با این مسئله برخورد شود. همچنین نوع برخورد زن و مرد در برنامه‌های صداوسیما یکی از دلایلی است که به بدحجابی در جامعه دامن می‌زند. این یک نمونه از دلایل داخلی است و از دلایل بیرونی این امر می‌توان به شبکه‌های ماهواره‌ای اشاره کرد.

خانواده چقدر در بحث حجاب تأثیرگذار است؟

فقط خانواده نیست. بچه‌های امروز بچه‌های ما نیستند، بچه‌های اینترنت و ماهواره‌اند. البته خانواده هم مهم است. در همین شرایط خانواده‌هایی هستند که فرزندان بسیار شایسته‌ای تربیت کرده‌اند و کم نیستند افرادی که در این گرمای تابستان حجابشان را کاملاً رعایت می‌کنند.

شاید تعداد افراد بدحجاب کم هستند و به دلیل اینکه خودنمایی می‌کنند، این قدر به چشم می‌آیند.

بله. این افراد برو و بیا زیاد دارند، ولی این بدان معنا نیست که تعدادشان زیاد است، بلکه نماد و ظهور بیرونی دارند. زنان متدین بسیار هستند، ولی بی‌دلیل از صبح تا شب در خیابان‌ها نیستند و اگر کاری داشته باشند، در جامعه حضور پیدا می‌کنند. به همین دلیل چندان دیده نمی‌شوند.

برخی می‌گویند قسمتی از بدحجابی‌ها ساماندهی شده هستند. نظر شما در این رابطه چیست؟

ساماندهی از این جهت است که اگر خانمی بخواهد یک چادر یا لباس مناسب برای خودش بخرد، به راحتی نمی‌توانند چیزی پیدا کند. نزدیک حرم امام رضا (علیه‌السلام) مانکن‌هایی گذاشته‌اند که در آن طرف دنیا هم چنین چیزی را نمی‌توانید پیدا کنید. مسلماً این موضوع برنامه‌ریزی‌شده است. دشمن از طریق شبکه‌های ماهواره‌ای و رسانه‌های دیگر سعی می‌کند بر نوع پوشش جامعه‌ی ما تأثیر بگذارد. قطعاً دشمن کارش دشمنی است، مسئله این است که ما کارمان را درست انجام نداده‌ایم.

یعنی کم‌کاری‌های 30ساله‌ی باعث به وجود آمدن این شرایط شده است؟

وقتی که امام خمینی (رحمت الله علیه) به آمریکا می‌گوید شیطان بزرگ، حرف بی‌ربطی نیست. اصلاً کار شیطان وسوسه‌گری و ترویج امور ناپسند است. ما نمی‌توانیم گناه خودمان را با وسوسه‌گری‌های شیطان توجیه کنیم، بلکه باید خودمان را واکسینه کنیم. برای مثال، خیلی راحت می‌توانیم صنف پوشاک را مجاب کنیم که لباس‌هایی در شأن جامعه‌ی اسلامی تولید کنند.

بدحجابی چه آسیب‌هایی به نهاد خانواده می‌زند و چقدر می‌تواند باعث آشفتگی اجتماعی شود؟

بدحجابی در واقع خودنمایی جاهلانه است. یکی از راه‌های جلوگیری از این آسیب فراهم شدن امکان ازدواج در جامعه است. مشکلات پیش روی ازدواج بسیار زیاد است و به خانواده و جامعه مربوط می‌شود. در مجموع بدحجابی آسیب‌های اخلاقی زیادی به وجود می‌آورد و امنیت جامعه را از بین می‌برد. هرچند انسان‌های متدین از این شرایط اجتماعی تأثیر نمی‌پذیرند، ولی همه که این طور نیستند.

به نظر شما، چطور باید با این پدیده مقابله کرد؟

در مرحله‌ی اول دولت باید بخشی را که مربوط به خودش می‌شود کنترل کند. باقی قسمت‌ها کم‌کم اصلاح می‌شوند. دولت اول باید کارمندهای خودش را کنترل کند و بر اصناف نظارت داشته باشد. همچنین زمینه‌ای را ایجاد کند که لباس‌های مناسب تولید شوند. در این حالت، به معدود افراد بدحجاب هم می‌توان تذکر داد، چرا که حجاب در جامعه یک امر فردی نیست و به حکومت مربوط می‌شود.

بدحجابی در واقع خودنمایی جاهلانه است. یکی از راه‌های جلوگیری از این آسیب فراهم شدن امکان ازدواج در جامعه است. مشکلات پیش روی ازدواج بسیار زیاد است و به خانواده و جامعه مربوط می‌شود. در مجموع بدحجابی آسیب‌های اخلاقی زیادی به وجود می‌آورد و امنیت جامعه را از بین می‌برد.

نظرتان راجع به برخوردهای تنبیهی چیست؟

برخورد تنبیهی در مورد همه‌ی افراد درست نیست، ولی در برخی موارد باید انجام شود، چون بعضی‌ها عامدانه این کار را انجام می‌دهند. تشخیص این موضوع با پلیس است که مصادیق را پیدا کنند، چون بعضی‌ها اصلاً کارشان این است که بی‌غیرتی و فساد اخلاقی را در جامعه گسترش دهند. تنبیه این افراد باید از راهکارهای قانونی صورت بگیرد و افرادی که متولی برخورد با افراد بدحجاب هستند قطعاً باید آموزش‌های لازم را دیده باشند.

نقش رسانه‌ها را در این زمینه چگونه ارزیابی می‌کنید؟

به نظرم وضعیت سینما از این جهت مطلوب نیست. برای مثال، وقتی فیلم «زندگی خصوصی» را دیدم، گفتم اگر این بازیگرها روسری نداشتند، فکر می‌کردم فیلم در زمان شاه ساخته شده است؛ یعنی در بعضی فیلم‌ها واقعاً وضع بد است.

به نظر شما، بهتر نیست در این زمینه نظریه‌پردازی شود؟

مهم‌تر این است که خودمان به اندازه‌ای که می‌دانیم عمل کنیم. اول هم باید آدم‌هایی که مدعی هستند عمل کنند. به قول آقای قرائتی، هر کسی بخشی از اسلام را کنار گذاشته است. من اخلاقیاتش را ندارم، دیگری به ساده‌زیستی اهمیت نمی‌دهد، حجابش را رعایت نمی‌کند، ربا می‌خورد، دزدی می‌کند و... همه‌مان روز قیامت باید جواب خدا را بدهیم. پس هر کسی اول باید از خودش شروع کند تا جامعه اصلاح شود.

بنابراین به نظر شما نباید به دنبال راه‌های خیلی پیچیده باشیم.

اصلاً احتیاج نیست. امروز آدم‌ها به عمل ما نگاه می‌کنند، نه به حرف ما. قبل از انقلاب همه به حرف‌های ما توجه می‌کردند و بهترین مطالب را در آن زمان متفکرهای بزرگ اسلامی بیان کردند و امام خمینی (رحمت الله علیه) در میان آن‌ها همیشه حرف آخر را می‌زدند. در حالی که بعد از انقلاب کسی به حرف‌های ما اهمیت نمی‌دهد، بلکه عمل ما را می‌بیند. اگر می‌گوییم ساده‌زیستی، باید خودمان ساده‌زیست باشیم. در همه‌ی موضوعات همین طور است. باید از خودمان شروع کنیم.

منبع :  پایگاه تحلیلی تبیینی برهان

ادامه مطلب
پنج شنبه 9 شهریور 1391  - 1:24 AM

 

  تهران میزبان شانزدهمین اجلاس جنبشی است که به ریاست ایران، آن هم در سایه تحولات منطقه می‌تواند نقطه عطفی را در زمان حیات خود رقم زده و کشورهای غیرمتعهد را به قد علم کردن مقابل بلوک غرب و شرق مصمم‌تر کند.

 

خبرگزاری فارس: جنبش پر جنب و جوش + اینفوگرافی

 

 این روزها تهران حال و هوای دل‌انگیزی را برای کشورهای به واقع غیرمتعهد به غرب و هوای دلگیری را برای کشورهای متعهد به غرب و اربابانشان دارد؛ یکی خوشحال و یکی غمگین.

غربی‌ها و رسانه‌های ایران‌هراسشان این روزها یا در برابر اجلاس نم در تهران سکوت می‌کنند یا می‌خواهند با مسائل حاشیه‌ای آن را کم‌اهمیت جلوه دهند. با یک چرخ زدن در مطبوعات و رسانه‌های تل‌آویو و دوستانش به راحتی می‌توان ناراحتی جبهه ضدایرانی را حس کرد. گویی این روزها طرح منزوی ساختن ایران به انزوا رفته است. لس‌آنجلس تایمز متاثر از برگزاری اجلاس سطح بالای نم در تهران اینگونه می‌نویسد: «ایران تنها در ذهن سیاست‌گذاران آمریکایی منزوی است.»

اما صرفنظر از تحلیل‌ها پیرامون این اجلاس نکات جالبی درباره جنبش عدم تعهد وجود دارند که در ادامه از نظر مخاطبان محترم می‌گذرد.

 

برای مشاهده در اندازه بزرگتر بر روی تصویر کلیک کنید

ادامه مطلب
پنج شنبه 9 شهریور 1391  - 1:12 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6181446
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی