به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

سفر حج و تجارب ارزشمند حاصل از این سفر معنوی، پیوند عمیقی در میان این 3 فرمانده به وجود آورد.الفتی مستحکم که به فاصله کوتاه پس از این سفر، زمینه‌ساز همکاری و رزم مشترک آن سه تن در حساس‌ترین برهه‌های دفاع مقدس شد.

 

خبرگزاری فارس: قول و قرار سه فرمانده کنار خانه خدا

 

مهرماه 1360 «حاج احمد متوسلیان» به همراه «محمد ابراهیم همت» فرمانده‌ سپاه پاوه و «محمود شهبازی» فرمانده سپاه همدان به سفر حج مشرف شدند.

حسین شریعتمداری از اعضای سابق دفتر سیاسی سپاه که در این سفر همراه متوسلیان، همت و شهبازی بوده است، می‌گوید: «بعد از رسیدن کاروان ما به مکه مکرمه و استقرار در اقامتگاه زوار، این سه نفر، به محض مشاهده جو تبلیغاتی نامساعد حاکم بر آنجا، دست به کار شدند.

از آنجا که در بین آنها، همت سابقه کار فرهنگی بیشتری داشت و اصلاً قبل از نظامی بودن، یک عنصر فرهنگی و مبلغ انقلاب بود، نقش مغز متفکر جمع ما را به عهده گرفت. اولین اقدام همت، پیدا کردن چند نفر مترجم و افراد مسلط به زبان‌های عربی و انگلیسی در بین حجاج ایرانی بود.

او اصرار زیادی داشت که ما باید با استفاده از این مترجمین، به صورت کتبی و شفاهی، پیام معنوی انقلاب‌مان را به حاجیانی که از چهار گوشه دنیا به عربستان آمده بودند، ابلاغ کنیم. علی‌رغم آنکه اکثر اعضای کاروان ما بچه‌های پرشور سپاهی بودند، ولی متوسلیان، همت و شهبازی، اصلاً عالم دیگری داشتند».

پس از بازگشت از این سفر معنوی به ایران، احمد متوسلیان در رابطه با وقایع مهم این سفر گفته بود: «حین طواف دور خانه خدا بودیم که بنده، برادر عزیزمان حاج همت و حاج محمود شهبازی، باهم وعده گذاشتیم و عهد بستیم که در بازگشت به ایران، باهم کار کنیم».

سفر حج و تجارب ارزشمند حاصل از این سفر معنوی، پیوند عمیقی در میان حاج احمد، حاج همت و حاج محمود شهبازی به وجود آورد؛ الفتی مستحکم که به فاصله کوتاه پس از این سفر، زمینه‌ساز همکاری و رزم مشترک آن سه در حساس‌ترین برهه‌های دفاع مقدس شد. در همین رابطه عملیات محمد رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله و سلم براساس «طرح عملیاتی کربلا ـ 10» مصوب فرماندهی مشترک قرارگاه تازه تأسیس کربلا، در منطقه عمومی مریوان ـ پاوه با هدایت و فرماندهی مشترک احمد متوسلیان و محمدابراهیم در تاریخ دوازدهم دی‌ماه 1360 به مرحله اجرا درآمد.

منبع: در هاله‌ای از غبار

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1391  - 1:06 AM

 

  تانک‌ها رسیدند و دل‌ها تپیدن گرفت؛ تانک‌های عراقی مردانی خبیث با کلاه‌های قرمز رنگ و چهره‌های چندش‌آور. زخمی‌ها را گفتم: خودتان را بِکشید زیر شهدا. جوری که نفهمند زنده هستیم.

 

خبرگزاری فارس: رزمنده‌ای که از تیر خلاص نجات یافت

 

اتفاقات و حوادثی که در سال‌های دفاع مقدس رخ داده از همه لحاظ زیبا و خواندنی است. آنجایی که یک رزمنده با توکل بر خدا از دل ماجرا سالم عبور می‌کند و حتی مرگ را در یک قدمی خود می‌بیند . این حادثه ‌ای است که برای شهید غلامرضا آین به صورت واقعی رخ داه است:  

 

عملیات رمضان بود. نیرو‌ها خط بصره را شکسته بودند. زخمی‌ و خونین افتاده بودم؛ شهدا نیز در کنارم و چند زخمی‌ دیگر تشنگی را فریاد می‌کردند. غربتی بود سنگین؛ نه از ترس و هراسِ این‌که باز بارِ دیگر زخمی ‌یا کشته شویم.

شهدا که شهید شده بودند و ما چند نفر هم زخمی. پس از گلوله و خمپاره هراسی نبود. آفتاب سوزان پشت بصره، دلم را به کربلا می‌کشاند و یاد شهدای کربلا که در عمق تشنگی جان باختند و شهید شدند.

هر لحظه انتظار داشتم شهید بشوم، ولی گلوله‌ای که خورده بودم انتظارم را به نا امیدی مبدل کرده بود. گلوله کاری نبود. خیلی تشنه بودم. دوستان زخمی ‌من هم تشنه بودند.

گرسنه و خسته از عملیات شب گذشته، نیرو‌های رزمنده با عراقی‌ها در دروازه‌های بصره درگیر بودند؛ جایی که ما افتاده بودیم. گمانمان نبود که عراقی‌ها گذرشان به ما بیفتد. هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت و ما هنوز منتظر امدادگرانی که وعده‌اش را داده بودند. ناگهان شیهه تانک‌ها ما را به زمین میخکوب کرد، ولی از این‌که گمانمان به خودی‌ها بود، امید داشتیم که از این وضع رها می‌شویم و شهدا را نیز خواهیم برد. اصلاً راضی نبودم خودم بروم و شهدا آن‌جا بمانند.

دلم می‌خواست یکی‌یکی کولشان کنم و با خود ببرم به یک‌جای امن. اما تانک‌ها رسیدند و دل‌ها تپیدن گرفت؛ تانک‌های عراقی مردانی خبیث با کلاه‌های قرمز رنگ و چهره‌های چندش‌آور. زخمی‌ها را گفتم: خودتان را بِکشید زیر شهدا. جوری که نفهمند زنده هستیم. فقط شکم و سرتان بیرون نباشد. باقی مهم نیست.

ولی ناگهان دلم ریخت. نکند با تانک روی ما دور بزنند و برقصند. چون از عراقی‌های بعثی اصلاً دور از انتظار نبود. خودم را زیر یکی ـ دو شهید پنهان کردم. کلاه قرمزی‌های بعثی با تانک و چند سرباز درجه‌دار عراقی دور زدند و پیاده شدند. نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده بود. کوچک‌ترین صدا همه چیز را به‌هم می‌ریخت.

منتظر شدیم تا تیر خلاص را بزنند. رسم عراقی‌ها بود. وقتی بچه‌های بسیجی شهید می‌شدند، این قصاب‌های وحشی به شهدا تیر خلاص می‌زدند. یکی‌یکی شروع کردن به زدن تیر خلاص. زخمی‌ها را هم زدند. نوبت به من رسید. یک لگدی زدن. چون سرم زیر شکم یک شهید بود، توجهی نکرد و سه تیر خلاص به باسن و شکم و پا‌هام زد و لگدی دیگر محکم زدند و سوار تانک شدند و از منطقه گریختند. با سختی از جایم خزیدم، ولی افتادم. نتوانستم روی پام بلند شوم. زخمی‌ها را صدا زدم.

معلوم شد که نامرد‌ها به سر بچه‌ها شلیک کردن و آن‌ها به شهادت رسیده‌اند. تنهایی همه وجودم را پر کرده بود. چاره‌ای نبود. باید کاری می‌کردم. چفیه‌ها را بریدم و زخم‌هایم را بستم و سینه‌خیز شروع به رفتن کردم. پیش خودم گفتم لااقل به جایی خواهم رسید؛ حتی اگر شده تا فردا صبح بروم، البته تا جایی که توان داشتم. هر جا هم خدا نخواست و افتادم که افتادم و شهید شدم که خود افتخاری است که لایق شوم.

سینه‌خیز به سمت نیرو‌های رزمنده رفتم. حدود دو کیلومتر راه را رفتم. هوا تاریک شده بود. من تمام بدنم خونین و خسته و تشنه. متوجه شدم که تا خدا نخواهد، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. سرنوشت من کجا برای شهادت رقم خواهد خورد، تنها خدا می‌داند و بس.

ناگهان دو مرد با لباس‌های شبه‌نظامی‌ عراقی جلوی من ایستادند. با خود گفتم اسیر شدم. ولی متوجه شدم که از نیرو‌های رزمنده عراقی و مجاهدین شیعه بودند. مرا کول کردند و به منطقه امنی بردند و بعد بیمارستان. حدود دو ماه بستری بودم. شش ماه بعد دیگر توان ماندن در شهر را نداشتم و عازم جبهه شدم.

 

*غلام‌رضا آین پس از این که حال اش رو به بهبودی رفت دوباره عازم جبهه شد و در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید.

نویسنده: غلامعلی نسائی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1391  - 1:05 AM

 

یکی از منافقین نفوذی بر سر دو راهی ایستاده بود و با اخبار دروغ کار امداد رسانی را مختل می‌کرد آن قدر نقشش را خوب بازی می‌کرد که من هم گولش را خوردم.

 

خبرگزاری فارس: منافقی که با اخبار دروغ بچه ها را گمراه می‌کرد

 

 محمد رضا فردوسی زمان جنگ گروهبان دوم پیاده بود. او اهل کرمان است و در لشکر 88 زرهی زاهدان تیپ دوم خاش خدمت کرده است. فردوسی در روزهای جنگ دفترچه ای داشت که در آن یادداشت روزانه اش را می نوشت. آنچه می خوانید بخشی است از این خاطرات که مربوط می شود به عملبات مرصاد. 

 

*سال 1367 قرار گاه عملیاتی غرب کشور

بعد از مدتی که در قرارگاه تیپ دوم خدمت کردم به خاطر فعالیتی که از خود نشان داده بودم فرماندهان رده بالا مرا به پست‌های بالاتری منصوب کردند. هر چه مسئولیتم زیادتر می‌شود کمتر از شب و روزم می‌فهمم. تمام وقتم را در منطقه عملیاتی قرار گاه غرب کشور می‌گذرانم. تا شاید من هم روزی به آروزی دیرین خود یعنی شهادت در راه حضرت دوست برسم و او مرا به سوی خود بطلبد. همیشه می‌خواهم که ایزد منان مرا در ادامه جهادش نصرت و یاری دهد. من اینکه در جبهه‌ای بزرگ‌تر که از قصر شیرین شروع شده و تا دهلران ادامه می‌یابد، مبارزه با دشمنان خارجی (عراقی‌ها) و دشمنان فریب خورده داخلی منافقین را ادامه می‌دهم.

دلم می‌خواهد همه تجاربم را در تمام جبهه‌ها پیاده کنم برای همین هر روز به خطی سر می‌زنم و روزی بعد به خطی دیگر. سعی می‌کنم همه مشکلات و معایب را برطرف کنم به خودم می‌بالم که با این همه مسئولیت بزرگ خم به ابرو نمی‌آورم. هنوز خودم را یک رزمنده که در همان دسته کوچک با دشمن می‌جنگید، می‌بینیم با این تفاوت اندک که منطقه عملیاتی که در آن خدمت می‌کنم کمی وسیع‌تر شده، همین!

*ورود یک میهمان عزیز

یک روز که خسته از خط برگشتم متوجه شدم حضرت آیت الله بهلول به دیدار رزمندگان آمده است. با دوستان کمال استفاده را از حضور ایشان بردیم و ساعت‌ها با این پیر فرزانه و نورانی حرف زدیم. از ما پرسش بود، از ایشان جواب و بیانات شیرین و داستان‌های و اشعار زیبا.

از کنار او بودن سیر نمی‌شدیم. پیرمرد نورانی و خستگی ناپذیر بود. در تمام عمرم چنین پدیده‌ای ندیده بودم. از خاطرات دوران ستم شاهی برایمان حرف زد. از درگیری‌اش با عوامل رژیم ستم شاهی بر سر مسئله حجاب و اینکه در مسجد گوهرشاد درگیر می‌شود. از تبعیدش به افغانستان حرف زد و ... من محو تماشای او بودم و همه خستگی روز را فراموش کرده بودم. حتی ایشان را با خود به خط بردم تا همه رزمندگان بتوانند این پیرمرد نورانی و دانشمند را از نزدیک ببینند و ایشان هم در اصل برای دیدار با رزمندگان آمده بود.

پس از چند روز ایشان با ما خداحافظی کردند. ما انگار گوهری گرانبها را از دست داده بودیم. فقط به نوارهای که از صدای ایشان پر کرده بودیم دل خوش داشتیم؛ گوش می‌دادیم و لذت می‌بردیم.

*شهادت برادر بزرگوار احمد جلیل زاده

در سوله‌ام نشسته بودم و آماده می‌شدم برای انجام کارهایم به خط بروم که خلیل زاده صدایم زد. بیرون رفتم. او یکی از فرماندهان مومن و متعهد بود. به من گفت: با مهران آشنایی؟ گفتم حاج آقا مثل کف دست. گفت: زود آماده شوم امروز باید برویم مهران.

گفتم: حاجی خبری شده؟ گفت: مثل اینکه دیشب منافقین با عملیاتی به اسم چهل چراغ به مهران حمله کردند. سریع ماشین را آماده کردم و حاجی با عمو شاهی و چند نفر دیگر از همکاران سوار شدند و به طرف مهران به راه افتادیم نزدیک صلواتی مهران که رسیدیم یکی از ماشین‌های قرار گاه چپ کرده بود. پیاده شدیم و کنارش رفتیم و با کمک بچه‌ها صافش کردیم حاجی نگاهی به همه بچه‌ها کرد، به من که رسید گفت: فردوس جان، فقط کار خودت است، راهش بینداز و برو قرار گاه لشکر قزوین بعد با تو تماس می‌گیرم.

 

گفتم حاجی مثل اینکه قرار بود با هم برویم مهران؟ لبخندی زد و گفت: حالا این هم واجب است! بیت المال است بچه‌ها با من هستند تو برو، ما فعلا برویم ببینیم مهران چه خبر شده خداحافظ و به راه افتاد. من مات و مبهوت رفتنشان را نگاه می‌کردم و نیمه نظری هم به توپوتایی چپ شده‌ای داشتم که می‌بایست راهش می‌انداختم از هم جدا شدیم آستین‌ها را بالا زدم و هر طور بدو ماشین را روشن کردم و به سمت قرار گاه راه افتادم به سمت صالح آباد رفتم و هر چه انتظار کشیدم حاجی با من تماس بگیرد، نگرفت.

 

خودم با او تماس گرفتم اما باز هم بی فایده بود و جوابی نشنیدم. دلشوره داشتم با قرار گاه عملیاتی غرب تماس گرفتم و جریان رفتن حاجی و جواب ندادنش را گزارش دادم، قرار شد با یک آمبولانس به خط رفته و آنها را پیدا کنم. بی درنگ ماموریت را ردیف کردم و با یک سرباز که راننده آمبولانس بود به سمت مهران به راه افتادیم.

به صلواتی مهران رسیدم. یکی از منافقین نفوذی در لباس روحانیت بر سر دو راهی ایستاده بود و با اخبار دروغ کار امداد رسانی را مختل می‌کرد آن قدر نقشش را خوب بازی می‌کرد که من هم گولش را خوردم و از او پرسیدم حاج آقا از این جاده آسفالت می‌شود رفت مهران جواب داد آره راه باز است موفق باشید رزمنده از او رد شدم کمی به او شک کردم اما همه فکر و ذکرم حاجی خلیل زاده بود. حتی اگر جاده در دست دشمن می‌بود.

پس از طی مسافتی نگاهم به ارتفاع کله قندی مهران افتاد به سرباز راننده گفتم: این ارتفاع را می‌بینیم یک روزی بچه‌هایمان تا آخرین نفر روی این کله قندی مقاومت کردند. همان موقع یک تانک با یک پرچم سه رنگ ایران در حال مانور دادن بود. فکر کردم از تانک‌های خودمان است که ناگهان با کالیبرش به طرف ما تیر اندازی کرد و بالای اتاق آمبولانس سوراخ شد. شیشه آمبولانس روی سرمان ریخت. راننده دستپاچه شد و به خاکریز برخورد کرد سرش به فرمان خورد ترسید. در را باز کرد و بیرون پرید و زمین خوابید.

پشت فرمان نشستم و فریاد زدم اگر جانت را دوست داری بپر بالا و او همین کار را کرد. کمی جلوتر رفتم، اما منافقین راه را به گلوله‌های تانک بسته بودند. کمی جلوتر جیپی دیدم که همه سرنشینان توسط منافقین به شهادت رسیده بودند. جیبپ در آتش می‌سوخت. مجبور شدم دور بزنم همچنان با گلوله کالیبر تحت فشار بودیم، اما به هر صورت از مهلکه جان سالم به در بردیم. به دو راهی که رسیدیم. همه جا را نگاه می‌کردم تا آن منافق را پیدا کنم و همان جا کلکش را بکنم، اما اثری از او نبود. این بار را هم از جاده خاکی که به سوی مهران می‌رفت آغاز کردم. به اولین پیچی که رسیدم با عده‌ای زخمی و نفراتی که شهدا را می‌آوردند رو به رو شدم. چاره‌ای نداشتم و آنها را سوار کردم و به اورژانس بردم و مجددا برای ادامه ماموریت برگشتم.

 

ساعت‌ها جاده‌های خاکی مهران را می‌گشتم، اما اثری از حاجی و همراهانش نبود. حتی در بیمارستان‌های صحرایی سراغشان را گرفتم هیچ خبری از آنها نبود.

خودم را به نزدیکی‌های مهران رساندم و موقعیت منافقین را بررسی کردم. دلم می‌خواست می‌توانستم همه آنها را خفه کنم. این قدر از عراقی‌ها تنفر نداشتم که از آن به اصطلاح هم وطنانم! بی شرف‌هایی که همه چیزشان را به دشمن فروخته بودند.

فکری به سرم زد. خوشحال به سایت هوایی رفتم و از آنجا با قرار گاه عملیاتی غرب در مورد منافقین صحبت کردم. از همان جا موضوع را با فرمانده محترم نیروی هوایی تیمسار ستاری، راجع به بمباران مقر منافقین در شهر مهران در میان گذاشتم. قرار شد در اسرع وقت محل مذکور بمباران شود تا درس عبرتی برای آن خائنین به وطن باشد.

   

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1391  - 1:04 AM

 

 می‌دونستم قراره همین روزا حمله کنن. برای همین به ظاهر خودم رو طرفدارشون نشن دادم تا بیام خودم رو تسلیم کنم.

 

خبرگزاری فارس: اسیری که در مرصاد آزاد شد

 

 آنچه پیش روی شماست روایتی است از عملیات غرور آفرین مرصاد در مرداد 1367 به نقل از رزمنده ای که خود مستقیما در میدان نبرد حضور داشته است.

 

دو ظهر رادیو اعلام کرد حضرت امام خمینی قطعنامه 598 را قبول کرده است. ما ناراحت شدیم و گریه کردیم. ولی چون این تصمیم از جانب امام بود، حرفی نزدیم و چون و چرا نکردیم. چند روز بعد از طرف فرماندهی دستور داده شد وسایلمان را جمع کنیم و به اهواز برویم.

ما هم همه چیز را بار کمپرسی، مینی‌بوس و تویوتا کردیم. آقای اکرمی آن روزها به علت شیمیایی شدنش و ترکشی که به مچ پایش خورده بود به اردبیل برگشت تا مداوا شود.

از آنجا حرکت کردیم. پنج عصر از کرمانشاه که می‌گذشتیم، در سه راه اسلام‌آباد، متوجه شدیم مردم در تب و تاب‌اند. با آبی که در کنار جاده بود وضو گرفتیم، نماز خواندیم و به راهمان ادامه دادیم. دوازده نیمه شب خودمان را به ترابری لشکر در اهواز رساندیم و شام خوردیم.

ساعت یک شب، هفت هشت تا ماشین به آنجا آمدند. وقتی نگه داشتند محسن رضایی، امین شریعتی، رحیم صفوی و تعدادی از فرماندهان پیاده شدند. با آقای محسن رضایی سلام و علیک کردیم و با هم دست دادیم. آنها به اتاق امین شریعتی رفتند. رحیم نوعی اقدم ما را که دید پرسید: «از کدوم مسیر اومدین؟»

گفتیم: «سه راه اسلام آباد»

گفت: «چه خبر بود؟»

گفتیم: «مردم داشتن به خاطر بمبارون از شهرها بیرون می‌رفتن.»

خندید و گفت: «نه اینطوریام نیست. منافقا حمله کردن.»

به تته پته افتادیم.

ادامه داد: «حدود هفت شب به اونجا رسیدن.» بعد رو به بچه‌ها گفت: «برین امشب رو استراحت کنین. صبح باهاتون کار دارم.»

شب را همان جا خوابیدیم. صبح اول وقت رفتم سراغ آقا رحیم و گفتم: «چی کار باید بکنیم؟» نامه‌ای نوشت و گفت: «سریع می‌رین پادگان شهید باکری توی دزفول. مهمات تحویل می‌گیرین و همه رو بار ماشینا می‌کنین و می‌برین به مدرسه‌ای که نشونی‌ش رو تو این کاغذ نوشتم.

تو کرمانشاهه. خودش و آقای کبیری می‌خواستند با هلی‌کوپتر بروند.

ما حرکت کردیم. فرصت نشد غذا بخوریم. از تدارکات جیره غذایی گرفتیم و توی راه پشت ماشین‌ها با هم قسمت کردیم و خوردیم.

در کرمانشاه آر. پی. جی، موشک آر. پی. جی و مقداری فشنگ تحویل گرفتیم. گفتند باید از راه بهبهان برویم.

من قبلا بی‌راهه‌ای را سمت خرم‌آباد پیدا کرده بودم. نیازی نبود از داخل بهبهان برویم. از پل دختر که می‌پیچیدی، می‌رفت به طرف سه راه اسلام‌اباد و آنجا دیگر مسدود بود.

منافق‌ها تا بیست و پنج کیلومتری کرمانشاه آمده بودند و در مقر شهید احد مقیمی، که قرارگاه لشکرمان بود، با دژبان‌هایمان درگیر شده بودند.

از میان‌بر رفتیم و سه ساعتی جلو افتادیم. وقتی به بیستون رسیدیم اوضاع به هم ریخته بود. راهی برای حرکت ماشین‌ها وجود نداشت. مردم کرمانشاه آن اطراف پراکنده شده بودند. بوق زدیم و به سختی از بینشان راه باز کردیم و رد شدیم. رفتیم و آقای کبیری و بچه‌ها را پیدا کردیم. به همراه آنها حرکت کردیم و موقعیت شهید مقیمی را دور زدیم و رو به روی روستای حسن‌آباد رسیدیم که مقر منافق‌ها بود.

قرار شد شب عملیات شود. ساعت هشت که هوا کمی تاریک شده بود آقا امین به ما گفت: «برین جلو ببینین چه خبره؟»

کمی جلو رفتیم و برگشتیم. هیچ خبری نبود. در آن لحظه، یکی از بچه‌ها گفت: «یه نور اون طرف روشن شد.»

من با دوربین مادون سبز نگاه می‌کردم. منور برایمان علامت خوبی بود. جلوتر به یکی برخوردیم که کنار تخته‌سنگی نشسته بود. پشتش به ما بود. ایست دادیم. به آرامی بلند شد و به طرف ما چرخید. گروهبان دوم بود. وقتی مشخصاتش را پرسیدیم، فهمیدیم ایرانی است و در حمله حاج عمران اسیر شده و بعد از دو سال و نیم به منافق‌ها ملحق شده.

او را برداشتیم و عقب آمدیم. به او گفتم: «چرا رفتی سراغ اونا؟»

گفت: «می‌دونستم قراره همین روزا حمله کنن. برای همین به ظاهر خودم رو طرفدارشون نشن دادم تا بیام خودم رو تسلیم کنم. ماشینم رو هم دور از اینجا ول کردم.»

پرسیدم: «چند نفرین؟»

گفت: «نمی‌دونم.»

گفتم: «از کجا اومدین؟»

گفت: «پاتاق و اسلام‌اباد و همون طرفا.»

پرسیدم: «هدفتون از این حمله چی بود؟»

گفت: «نمی‌دونم. ولی گفتن باید بریم کرمانشاه و بجنگیم. از اونجا هم سه روز بعد توی تهران همدیگه رو ملاقات می‌کنیم.» او را به حفاظت اطلاعات تحویل دادیم.

طرف‌های ظهر روز بعد در دشت حسن‌آباد یازده هلی‌کوپتر در آسمان دیده شدند. دو تا کبری جلو بودند و چهار تا شنوک پشت آنها.

این ردیف عینا در عقب هم تکرار شده بود. دو تا گردان خیبر و بدر از لشکر ولی‌عصر کرمانشاه را هلی‌برن کردند.

آقا امین گفت: «شفیع برو سراغ اونا و فرمانده گرداناشون رو بیار.»

سوار موتور شدم. از تپه مانندی پایین رفتم و به آنها رسیدم. خودم را به آنها معرفی کردم و گفتم بیایند بالا. فرمانده‌ها آمدند. حفاظت اطلاعات و اداره اطلاعات تیپی به نام امام زمان (عج) تشکیل داده بودند و از تنگه احد مقیمی شروع به پیشروی کرده بودند. به این ترتیب، عملیات مرصاد حول و حوش ساعت یازده شروع شد. هیچ آتش عقبه‌ای نداشتیم و همه روی تپه‌ای ایستاده بودیم و منافق‌ها ما را می‌دیدند. نیروها برای حمله به راه افتادند. فرماندهان تیپ هم از همان ارتفاع نیروها را هدایت می‌کردند.

دوازده و نیم بود که آقای کبیری گفت: «بد نیست برین از جلو یه ماشین گیر بیارین.»

سوار موتور شدیم و با محبوب‌ تیزپا به آنجاها سرک کشیدیم. یک تویوتای دو کابینه میتسوبیشی پیدا کردیم و آوردیم. از طرف اطلاعات آن را به آقای کبیری هدیه دادیم. او هم آن را به رحیم نوعی اقدم داد.

چپ و راست جاده پر بود از جنازه منافق‌ها، همان طرف‌ها یک روستایی آمد و اتاقی را نشانمان داد و گفت: «اونجا چند تا دختر قایم شدن.»

یکی از بچه‌ها را برداشتم. اسلحه‌هایمان را مسلح کردیم و رفتیم سراغشان.

وارد اتاق که شدیم، چشممان به هفت تا دختر افتاد که لباس چریکی تنشان بود. دو سه نفر مرده بودند و دهان چند تایشان کف کرده بود. معلوم بود دقایقی پیش قرص سیانور خورده‌اند. جنازه‌ها بو گرفته بود. زود برگشتیم.

باز یکی از روستایی‌ها آمد و گفت: «هفت هشت نفر از منافقا جایی جمع شدن.»

رفتیم سر وقتشان. چند نفر دسته‌جمعی با سیانور خودکشی کرده بودند. سه دختر و نه پسر، دایره وار کنار هم خوابیده بودند. سرهایشان به هم نزدیک بود و پاهایشان از هم باز. چیزی شبیه ستاره درست کرده بودند.

بیشترشان لباس‌های جالبی داشتند. بچه‌ها بعضی از لباس‌های آنها را برداشتند. کنسرو و کمپوت‌های جورواجوری توی کوله‌هایشان بود که تا به آن روز ما بعضی از آن کمپوت‌ها را به چشم ندیده بودیم. از کمپوت‌ها تا جایی که توانستیم خوردیم. بنزین ماشین‌هایشان هم سوپر بود. کمی از آن بنزین را که توی موتورم ریختم، حس کردم سرعت موتور بیشتر شده. کمی که گاز دادم، کنترل موتور از دستم خارج شد.

سه روز بعد آقای کبیری دستور داد به کرمانشاه برگردیم. از کرمانشاه هم تیپ به اردبیل برگشت.

در اردبیل به سر کارم در شهرداری برگشتم. خانواده‌ام که خیالشان کمی از بابت من راحت شده بود، برایم آستین بالا زدند. سال 1370 ازدواج کردم. یک سال بعد اولین فرزندم، که دختر بود، به دنیا آمد.

همین سال در مسابقات دو میدانی، در پرتاب نیزه و وزنه، اول شدم و در پرتاب دیسک هم دوم. برای همین به عنوان عضو تیم استانی برای شرکت در مسابقات قهرامنی کشور به تهران رفتیم.

روز مسابقه در کلاس اف 8، در هر سه پرتاب (نیزه، وزنه و دیسک) مدال طلا گرفتم و برای تیم ملی انتخاب شدم.

سال 1993، که قرار بود مسابقات قهرمانی مجروحان جنگی جهان با حضور نود و هشت کشور در استوک مندویل انگلستان برگزار شود، من هم برای شرکت در اردوی آمادگی این مسابقه دعوت شدم. هر سه رکورد ورودی را به دست آوردم و انتخاب شدم.

مسابقات پانزده روزه بود و بیست و نه نفر از کشورهای مختلف پرتاب کننده بودند. در هر دو پرتاب (وزنه و دیسک) مدال طلا گرفتم.

برگزاری رشته پرتاب نیزه مصادف شد با روزهای آخر مسابقه و اهدای جوایز سایر رشته‌های ورزشی. در اولین پرتابم هنگام اعطای مدال تیم شنا صدای پخش سرود جمهوری اسلامی ایران را که شنیدم نیزه‌ام را زمین زدم و به احترام سرود سر جایم ایستادم. در پرتاب دوم هم سرود کشور میزبان پخش شد و من باز همان کار را انجام دادم. داوران انگلیسی هم به احترام سرود بلند شدند. بعد از تمام شدن سرود نیزه‌ام را پرتاب کردم. در پرتاب سوم سرود رژیم صهیونیستی پخش شد و من بی‌اعتنا به آن با فریاد «یا علی» رکورد دنیا را زدم و مدال طلا را گرفتم. این برخوردم به عنوان اقدام سمبولیک در مطبوعات منعکس شد. به همین علت، هدیه‌ای از طرف کشور میزبان به من دادند. در همین مسابقات توانستم با کسب سه مدال طلا اول شوم و حریفانی از کشورهای انگلیس و آمریکا، بعد از من، در سکوهای دوم و سوم قرار گرفتند.

سال 1995، در مسابقات جهانی رشته‌های مورد‌نظر در آلمان شرکت کردم. اما به علت نداشتن تمرین‌های مناسب مصدوم شدم و یک پزشک آلمانی به من گفت تا پنج سال نباید از بازویم کار بکشم. برای همین هم با دنیای ورزش حرفه‌ای خداحافظی کردم؛ همانطور که روزی با دنیای جنگ خداحافظی کرده بودم.

ادامه مطلب
دوشنبه 16 مرداد 1391  - 8:09 PM

  در تاریخ 5/5/1367 عملیات «مرصاد» آغاز شده و 72 ساعت کافی بود تا توهمات مسعود برای ابد از بین برود.

 
خبرگزاری فارس: عملیات مرصاد به روایت تصویر(1)

 

 شش روز پس از قبول قطعنامه توسط ایران منافقین که فکر می کردند رزمندگان اسلام دچار ضعف در روحیه شان شده اند عملیاتی با نام «فروغ جاویدان» را آغاز کردند.

 

مرصاد کمین گاه مجاهدان

مسعود رجوی در شب آغاز عملیات گفت: «براساس تقسیمات انجام شده، 48 ساعته به تهران خواهیم رسید...

 

 

مرصاد کمین گاه مجاهدان

 

کاری که ما می خواهیم انجام دهیم در حد توان و اشل یک ابرقدرت است؛ چون فقط یک ابرقدرت می تواند کشوری را ظرف این مدت تسخیر کند...

 

مرصاد کمین گاه مجاهدان

از پایگاه نوژه هم ترسی نداشته باشید؛ هر سه ساعت به سه ساعت دستور می دهم هواپیماهای عراقی بیایند و آنجا را بمباران کنند. پایگاه هوایی تبریز را هم با هواپیما هر سه ساعت به سه ساعت مورد هدف قرار خواهیم داد...

 

 

مرصاد کمین گاه مجاهدان

 علاوه بر آن، ضد هوایی و موشک سام 7 هم که داریم... هوانیروز عراق تا سرپل ذهاب به همراه ستون ها خواهد بود. از نظر هوایی ناراحت نباشید چون هواپیماهای عراقی پشتیبان ما هستند و تمام ماشین ها به صورت ستون حرکت می کنند.»

 

مرصاد کمین گاه مجاهدان

در تاریخ 5/5/1367 عملیات «مرصاد» آغاز شده و 72 ساعت کافی بود تا توهمات مسعود برای ابد از بین برود.

 

 

مرصاد کمین گاه مجاهدان

 فرماندهی این عملیات عمدتا بر عهده علی صیاد شیرازی بود که سرانجام چند سال بعد از این فتح بزرگ به دست همین منافقین کور دل به آرزویش که شهادت بود رسید.

 

پاسداشت بیست و چهارمین سالگشت عملیات مرصاد در خبرگزاری فارس 2)

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1391  - 11:13 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6184111
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی