به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 دیدم از دور یک گلوله آتش به این سو و آن سو فرار می‌کند. شهید نعیمی کمک آرپیجی زن گردان بود. روی خاکریز خوابیده بوده که منور می‌زنند و خوشه‌هایش می‌ریزد روی پشتش و خرجی موشک آرپیجی‌اش آتش می‌گیرد. منصور همینطور که به این سو و آن سو می‌دویده می‌شود سیبل خوشگل دوشکا و او را به رگبار می‌بندند.

 
خبرگزاری فارس: سیبل خوشگل دوشکا

 

 حس بغل کردن رفیقم در شب عملیات را خیلی سخت است بیان کنم. سه جا شهید «محمدرضا کریمی» را در آغوش گرفتم. برادرش در خیبر پیش من شهید شد. نامش علیرضا بود که در عملیات خیبر، جزیره مجنون جا ماند. در ورامین زندگی می‌کردند. الان هم خانواده‌شان همسایه پدرم در ورامین هستند. با محمدرضا رفتیم سلیمانیه. هر دو مسئول دسته بودیم. قبل از عملیات همدیگر را بغل کردیم و گفتیم هر کس شهید شد دیگری را شفاعت کند. قبول کرد.

 گفتم: «اگر شهید شدی منو شفاعت می‌کنی؟»

ـ «آره»

ـ «حوری چطور؟»

ـ «نقل این حرف‌ها نیست جدی گفتم شفاعت می‌کنم».

ـ «اگر نشدی و من شهید شدم چطور؟» 

ـ «تو شهید نمی‌شی من شهید می‌شم». دقیقاً همین حرف را زد. شب قبل از عملیات در فکه، اردوگاه کوثر، بعد از نماز مغرب و عشا گفت: «امیر عابدی، دلم تنگ داداشمه. بریم بیابون یک روضه برام بخون». گه‌گاه مداحی هم می‌کنم. رفتیم داخل نخلستان یک گوشه‌ای نشستیم. با لحن روضه خواندم: «چی بگم محمدرضا، داداشت وقتی عملیات رو شروع کرد تانک‌ها همه جا را گرفته بودن. نورافکنا روشن شدن، بچه‌ها زخمی بودن، تانکا رو استخون بچه‌ها رژه می‌رفتن، صدای «یاحسین» بلند بود، صدای داداشت که ترکش خورده بود و می‌گفت «یا زهرا» بلند بود. اما چه کار کنم که جا موند و جنازش هم همون جا موند». به اینجای روضه که رسیدم او هم با لحن روضه گفت: «امیر عابدی چی بگم که دیشب خواب برادرم رو دیدم. گفت محمدرضا! زود داری می‌آی پیش من». به خدا عابدی! دلتنگ برادرم هستم. امیر عابدی! من در این عملیات رفتنی‌ام. به مادرم هم بگو».

با هم خیلی گریه کردیم. حال عجیبی داشتیم. عملیات شد و به پشت خاکریزهای فکه رفتیم. بچه محل‌مان به نام «فرشید منافی» که سرباز بود من را از دور دید. گفت «کجا میری؟ تانکا ریختن...، دیده‌بان ما گزارش داده، پر تانکه، یک گردانن. کجا می‌رید؟ گفتم «می‌ریم عملیات جلوشونو بگیریم». هنگام عملیات شهید "داوود حیدری" به صورت خمیده آمد پیش من و گفت: «عابدی! بیا این آرپیجی زن با دو تا کمک، این تیربارچی با دو تا کمک، برو خط رو بشکن...، برو کمین رو بزن...»

چون خاکریز خیلی کوچولو بود مجبور بود خمیده بیاید. خاکریز آن قدر کوتاه بود که همه کپ کرده بودند. گفتم «آتیش دوشکا...» فریاد زد «برووو». گفتم «بچه‌ها یا زهرا، بغلتید روی خاکریز، بعد حرکتی نکنید. هر وقت گفتم بلند بشید، هر وقت گفتم، بخوابید. هیچ کس هم تیری نمی‌زند».

تجربه داشتم. دو نفر مبتدی افتاده بود پیشم. تیر زیادی به سمتمان آمد. علی گفت: «چه کار کنیم؟» گفتم: «با کلاه خاک را بکنید سرتان را داخل خاک کنید». زیر دوشکا خوابیده بودیم. تا دیدم تیر رسام می‌آید گفتم: «قِل بخورید». بچه‌ها گفتند: «تیر می‌آد» داد زدم: «برووو». قِل خوردیم و همگی افتادیم.

وقتی تیر رسام به سمت انسان می‌آید، دوشکا با تیر جنگی طرف دیگر را می‌زند. وقتی آن طرف را می‌زند فکر می‌کنی تو را نمی‌زند تا بلند می‌شوی تو را هم می‌زند. تجربه داشتم که اینها هر دو در یک مسیر نیست، قصد فریب دارند. یکی سوت‌های خمپاره‌ها را خوب می‌شناختم، یکی تیر رسام را. تخریبچی بودم. خاک را نگاه می‌کردم می‌فهمیدم.

دیدم یکی از بچه‌ها گوش نمی‌کند و می‌خواهد اقدامی کند. گفتم: «هر وقت من به تو می‌گم، بلند شو وگرنه با تیر می‌زنمت». اگر خط را نمی‌شکستیم همه قتل عام می‌شدیم. دوتا دوشکا روی کمین نشسته بودند. ما هم وسط میدان مین، حتماً باید خاموشش می‌کردیم. کمک تیربارچی بدون اجازه تیراندازی کرد. محکم زدم روی کلاهش. داد زدم «نزززن»

البته یک ساعت بعدش شهید شد. داد زد: «چرا نزنم...؟» گفتم: «بابا جامونو نشون دادی...». با آتش دهنه جایمان را نشان داد. فکه جای صافی است، ما هم خوابیده بودیم. دوشکاچی ما را نمی‌دید. من هم وظیفه داشتم اگر بمیرم هم دوشکا را خاموش کنم. داوود حیدری گفته بود بمیری هم باید خاموشش کنی، با تو کاری ندارم. گفتم: «جلال تا گفتم بلند شو تانکو بزن». جلال هنوز هم زنده است. بلند شد بزند از ترس تیر را هوایی زد. تیر به چه بزرگی به سمتمان می‌آمد. خیلی ترس داشت. گفتم: «جلال تیرها را حرام نکن، بشین سر جات من بزنم».

خیلی عصبانی شده بودم. آمدم از جلال آرپیجی را بگیرم موشک آرپی جی افتاد زمین. تیربارچی سرخود بلند شد. دیدم بچه‌ها دارند از هم پاشیده می‌شوند مجبور شدم جایمان را تغییر دهیم. گفتم: «بچه‌ها بلند شید بدوید به سمت جلو». جلویمان یک سنگر تانک بود. گفتم به سمت آن بدوند. قبل از اینکه بدویم یکی از بچه‌ها به نام محمدرضا ربیعی تیر خورد. تیر به کمرش خورده بود. آمدم بدوم پای من را گرفت خوردم زمین.

گفتم: «چی کار می‌کنی آدم...». 

ـ «ترکش خوردم، قطع نخاع شدم». تو این شرایط من خنده‌ام گرفت. به صورت چهار دست و پا راه می‌رفت بعد می‌گفت قطع نخاع شدم. تقریباً صد متر فقط دویدیم. بعد افتادیم داخل سنگر، زیر دوشکا. فقط چند متر با دوشکاچی فاصله داشتیم. مهدی که جایمان را نشان داده بود، گفت: «اجازه میدی دوشکا را بزنم؟» گفتم: «نه تو جوونی تجربه نداری. بذار من بزنم. جان مادرت تیرها را هدر نده؛ جامونو هم نشون نده».

 ـ «نه من می‌زنمش».

دستم را به پیشانی‌اش کشیدم و گفتم «رفتنی شدی‌ها، چه خال خوشگلی داری» 

ـ «جدی می‌گی پس بلند شم بزنم».

همین که بلند شد بزند و گفت «یا مهدی(عج)» پیشانی‌اش شکافته شد. تا افتاد گرفتمش. داد زدم «مهدی مهدی...». پلاکش را کندم، روی لباسش اسم و شماره پلاکش را نوشتم. دستور بود پلاک را ببریم بگوییم شهید شده است. جنازه‌اش هم ماند. ربیعی که برادرش می‌گفت قطع نخاع شدم رسید. امدادگر بود. گفتم: «داداشت رو دیدی؟» 

ـ «آره.». خادم، معاون دسته و تک تیرانداز بود. گفت: «اجازه میدی من بزنم؟» 

ـ «خادم جان اجازه بده من بزنم.» 

ـ «من می‌زنم شما برو جلو معبرو باز کن». تا بلند شد تیر خورد به چشمش. البته خادم در راه شهید شد. بلند شدم گفتم «من می‌زنم»، یکی گفت عراقی‌ها دورمون زدن. دیدم عراقی‌ها به سمت‌مان می‌آیند. حسین اسکندرلو هم آن طرف با چند نفر از نیروهایش شهید شده بود.

بلند شدم گفتم «یا مهدی»، تیر را که زدم درست خورد وسط جایی که دوشکا آنجا بود. تا زدم خمپاره زمانی که از بالا منفجر می‌شود خورد به دستم، افتادم پایین. داوود حیدری گفته بود بروید با بچه‌های گردان علی اصغر یعنی بچه‌های «حسین اسکندرلو» دست بدهید و خلأ را پر کنید. یعنی ما از این طرف و آنها هم از طرف دیگر بیایند بعد به هم برسیم و با هم دست بدهیم. سینه خیز با دست زخمی خودم را به بچه‌های گردان علی اصغر رساندم. دیدم چند نفر افتاده‌اند. یکی از آنها را گفتند شهید «حسین اسکندرلو» است. در آن شرایط فکر می‌کردم زخمی شده است. بعداً از خاطره‌های دیگران فهمیدم شهید شده بود. هوا تاریک بود، نمی‌شد تشخیص داد.

آن لحظه که سینه خیز به سمت بچه‌های حسین اسکندرلو می‌رفتم یکدفعه علیزاده گفت عراقی‌ها! برگشتم دیدم یک عراقی می‌خواهد مرا بگیرد. با همان حالت زخمی برگشتم و او را به رگبار بستم. علی بعداً به منً گفت «کلک تو مجروح نبودی». یک روز بعد به او گفتم: «علی من دیگه با تو جبهه نمیآم. آن لحظه‌ای که تو شهید شوی برایم سخت است».

تصمیم گرفتم به عقب برگردم. امدادگر سریع دستم را بست و گفت: «همین مسیر رو می‌ری، خادم رو هم با خودت ببر. گفتم: «من از اینجا نمیرم». «علی فراتی»‌ که همکلاس و بچه محلم بود و با هم به جبهه می‌رفتیم گفت: «برو»

ـ «من تو رو تنها نمیذارم. چند تا خواهر داری، تو را به من سپردن». 

ـ  «برو وگرنه آره‌ها...».

 

دیدم عراقی‌ها همین  طور به سمتمان می‌آیند. خوابیدم اسلحه را برداشتم و گفتم خشاب بذار. دو تا تیر زدم عراقی‌ها افتادند. شانسی زدم... به خاطر این ترکش، رضایت دادم به عقب بروم، اما ای کاش رضا نمی‌دادم. بعداً خجالت کشیدم که چرا به خاطر این ترکش خمپاره عقب آمدم. خیلی ناراحت شدم.

گفتم خادم! یا جلوی من بیا یا پشت سرم. دیگر داشتم اذیت می‌شدم، روحیه‌ام را هم از دست داده بودم. خیلی شهید داده بودیم، سینه خیز می‌رفتم دیدم خادم به سمت چپ می‌رود. گفتم: «خادم نرو...» دشت صاف صاف بود، سطح تیر هم خیلی پایین بود؛ آن قدر تیر می‌آمد که دیوانه می‌شدی، نمی‌دانستی چه کار کنی. آمدم جلوتر دیدم خادم افتاده است. صدایش زدم، جواب نداد. خیلی گریه کردم. پشت سری گفت: «برو...» گفتم «کجا برم... ؟»

همان طور که گریه می‌کردم دیدم از دور یک گلوله آتش به این سو و آن سو فرار می‌کند. برادر «منصور نعیمی» بود که بعداً شهید شد. کمک آرپیجی زن بود. زمانی که داوود حیدری گفته بود برو دوشکا را خاموش کن، منتظر من بودند که حرکت کنم. روی خاکریز خوابیده بوده که منور می‌زنند و خوشه‌هایش می‌ریزد روی پشتش. خرجی موشک آرپیجی‌اش آتش می‌گیرد و منصور بلند می‌شود و داد می‌زند سوختم سوختم...

در این شرایط که مثل گلوله آتش شده بود، سیبل خوشگلی می‌شود برای دوشکا. دوشکا هم او را می‌بندد به رگبار. از روی خاکریز که می‌افتد شهید «محمدرضا کریمی» و شهید «دولت آبادی» می‌روند خاموشش کنند که هر دو همان جا شهید می‌شوند.

در راه که می‌آمدیم دیدم نعیمی جیغ و داد می‌کند. تصور کنید این چیزها را دیدم چه حالی پیدا کردم. بعد دیدم ربیعی که پایم را گرفت نصفش افتاده زمین. سوار آمبولانس بودیم. یکی از بچه‌ها جلوتر که می‌رفتیم گفت نعیمی بود با محمدرضا شهید شدند. آن قدر ناراحت شدم. گریه و جیغ و داد کردم. در آمبولانس را باز  کردم بپرم پایین که گرفتند و نگذاشتند. می‌دانستم نعیمی است اما شک داشتم. از دور صدای جیغ و دادش را شنیدم صدای قشنگی داشت. اما چون مجروح بودم و در عالم دیگری سیر می‌کردم، باور نمی‌کردم. فکر می‌کردم اشتباه می‌کنم. این صحنه‌ها هنوز در ذهنم است. آن صحنه‌ای که ربیعی را زدم هم هنوز ناراحتم می‌کند. البته بهترین کار را کردم چون برای یک مأموریتی می‌رفتم، اما می‌گویم نمی‌شد آن لگد را نمی‌زدم.

راوی: حاج امیر عابدی

ادامه مطلب
سه شنبه 20 تیر 1391  - 5:41 PM

 آنچه پیش روی شماست خاطراتی است ازسرهنگ پاسدار غلامرضا خبیری که سعی در به تصویر کشیدن یک روز نبرد چریکی، اهمیت این روش جنگی و مشکلاتی که رزمندگان این عرصه با آن روبه رو بودند را دارد.

 وزوز هر گلوله باعث می شد بی اراده صورتم را بیشتر در بستر ماسه ای تپه ای که پشت آن سنگر گرفته بودم فرو برم. گه گاه گلوله راه گم کرده ای سینه خاک را می شکافت و غباری به پا می کرد. در هیاهوی گلوله ها و انفجار خمپاره ها ضربان قلبم سریع تر شده بود. جریان پر فشار خون رگ هایم را متورم ساخته و سراپایم خیس عرق بود. دشمن بدون لحظه ای درنگ شلیک می کرد، گویی مهمات شان تمامی نداشت. هر از گاه بارش گلوله های دشمن برای لحظاتی قطع می شد و این فرصتی بود تا سر بلند کرده و با ارزیابی مواضع دشمن رگبار گلوله ای نثارشان کنم، شلیک هر رگبار همراه بود با جابه جایی من از موضعی به موضع دیگر برای در امان ماندن از آتش متقابل آنها.

انوار صبحگاهی به تازگی سرتاسر دشت را پوشانده بود، از آخرین جابجایی ام بیش از اندکی نمی گذشت و شلیک هیچ گلوله ای در اطرافم وجود نداشت. پشت سر خود حرکتی احساس کردم، هم رزم بسیجی از اهالی دزفول بود که نوار فشنگ تیرباری را با خود حمل می کرد، به ناگاه نوار فشنگ را از دست رها کرد و با برداشتن گام هایی بلند خود را به بالای تپه درست کمی جلوتر از محلی که من قرار داشتم رساند. ابتدا گمان کردم قصد جای گرفتن در کنار من را دارد اما او چنین قصدی نداشت؛ پیش از آنکه منظور خود مبنی بر سرازیر شدن از تپه ماسه ای به سمت مواضع دشمن را عملی سازد با دست چپم که به سرعت به پای راستش گره خورده بود او را به سوی خود کشیدم، با از دست دادن تعادل بدن پیش از آنکه گلوله های شلیک شده سینه اش را بشکافند به زمین خورد.

عراقی ها با هرچه در توان داشتند به سوی مان شلیک می کردند، بار دیگر صورتم در دل ماسه ها برای خود جا باز می کرد، رزمنده دزفولی نیز حالی بهتر از من نداشت، هیجان و عصبانیت درونم را می گداخت. با آرام تر شدن آتش دشمن ضربه ای نه چندان محکم به بازوی او زدم، هیچ نگفت ولی با دلخوری نگاهش را به نگاهم دوخت. کمی دورتر یکی از رزمندگان با کنجکاوی چشم به ما دوخته بود، وقتی نگاهم به نگاهش گره خورد پرسید: چیزیتون که نشد؟

دهانم خشک شده بود و زبان در کامم نمی چرخید، دستی برایش تکان دادم یعنی حال ما خوب است، متوجه منظورم شد، از محل استقرار خود سرکی کشید و بلافاصله به سوی هدف چند گلوله شلیک کرد، کمی بعد محل استقرار او آماج رگبار مسلسل های عراقی ها شده بود، خوشبختانه با جابجایی به موقع گزندی به او نرسید. هم رزم دزفولی سینه خیز و رو به عقب شیب تپه را پائین می رفت، پرسیدم: مثلا" با دست خالی به دشمن یورش می بری که چه کنی؟ پاسخی نداد، نوار فشنگی که دقایقی قبل به زمین انداخته بود را دوباره به دست گرفت، فشاری به بازوانش داد و با نجوای یا علی آن را در آغوش خود جای داد. نگاهم به حرکاتش بود، از ضربه ای که خورده بود دلخور می نمود، این را از پس چشمان سیاهش که به هنگام دور شدن برای لحظاتی به من دوخته بود به خوبی می شد فهمید.


عمده وظایف نیروهای چریک پارتیزانی در ایجاد فضای رعب و وحشت از طریق نزدیکی به مواضع، نفوذ به محل استقرار، انهدام تجهیزات و استحکامات دشمن خلاصه می شد. ضرورت کسب اطلاعات از اسرای عراقی نیز تسلیم ساختن آنها هنگام رو در رویی را الزامی می کرد. با توجه به نکات مذکور بهترین زمان عملیات برای ما شب هنگام بود. ستیز به روش پارتیزانی یک ویژگی اساسی در مقایسه با دیگر روش های کلاسیک جنگی دارد، در واقع پائین بودن میزان تلفات انسانی به دلیل بهره گیری از اصل غافلگیری، سبک بودن تجهیزات جنگی و عدم استقرار در مکانی خاص روش جنگ پارتیزانی را از دیگر روش ها متمایز کرده واهمیت بسزایی به آن می بخشد.

کمی از ظهر گذشته بود، به روال معمول با نیروهای تحت مسئولیتم جهت مراجعت به منطقه آماده می شدیم، برخی با بازکردن قطعات سلاح سرگرم روغن کاری و تمیز کردن آن بودند. دیگرانی هم به قامت تمام خاشعانه به نماز ایستاده و گروهی نیز هر یک کنج خلوتی یافته خود را به قرائت قرآن و یا ذکر دعا مشغول کرده بودند. پوتین ها به تدریج با گره خوردن بندهای آن به پای رزمندگان محکم می شد، هریک از بچه ها دیگری را در به پشت گرفتن کوله پشتی وبستن سربندهای سبز و قرمز که متبرک به نامی مقدس بود یاری می رساند.

رزمنده ای که حکم پیک قرارگاه را داشت وارد آسایشگاه شد و پاکت لاک و مهر شده ای را بدستم داد، پاکت محتوی دستوری مبنی برتاخیر درحرکت نیروها بود. کمی احساس دلخوری کردم، شاید بخاطر اینکه نامه حاوی هیچگونه توضیحی درخصوص تغیر برنامه نبود، درعین حال چاره ای جز اطاعت نداشتم. دستور رسیده به مابقی نیروها ابلاغ شد، آنها هم کمی اظهار ناراحتی کردند ولی خیلی زود هرکس به کاری مشغول شد تاساعت حرکت فرا برسد.

ساعت حدود سه بعد ازنیمه شب بود که نفربر های تیپ زرهی خرم آباد برای اعزام کردن ما به منطقه وارد محوطه شد. مدتی بعد با پشت سر گذاشتن دشت عباس صدای شلیک گلوله ها و انفجار خمپاره ها به وضوح شنیده می شد، نور منورهایی که عراقی ها مدام شلیک می کردند از دور منظره چشم نوازی را به تصویر می کشید. کوفتگی حاصل از تکان های شدید خودرو آزارمان می داد و این آزار با رسیدن به پایگاه به پایان رسید. نیروها رابه خط کردیم، معاون شهید سلیمی نزدیک آمد و ضمن دادن این خبر که شهید سلیمی بنا به ضرورت به خط مقدم رفته است، دستورات لازم را داد، سپس با همکاری یکدیگر به توجیه نیروها پرداختیم. قرارشد 50 تن ازنیروها را با خود به محل درگیری که فاصله کمی با پایگاه دشمن داشت ببرم، مابقی نیروها نیز جهت پشتیبانی درپایگاه باقی می ماندند تا برحسب ضرورت وارد عمل شوند. خیلی زود 50 نفر دست چین شدند اما سلاح به تعداد کافی نبود، آنها که سلاح نداشتند می بایست در حمل مهمات به دیگران کمک می کردند، وعده دادم با سلاح های بجا مانده از کشتگان عراقی و یا درصورت شهید شدن نیروهای خودی آنهارا نیز مسلح کنم. کمبود سلاح استعداد رزمی ما را به شکل ملموسی کاهش می داد ولی چاره ای جز تحمل وضع موجود نداشتیم.

تازه دستور حرکت داده بودم که پیکرخون آلود شهید ذبیب معاون عملیات سپاه دزفول را آوردند، باز هنگام بدرقه یکی دیگر از یاران مسافر بود. دوستان و همرزمان پیکر شهید ذبیب را همچون نگین درحلقه خود گرفتند،باران اشک صورت و روح رزمنده ها را شستشو و جلا می داد، دقایقی به این حال گذشت، آخرین عهد و پیمان ها با شهید ذبیب بسته شد، آمبولانس شهید ذبیب را باخود برد و ما عازم میدان نبرد برای کارزاری دوباره با دشمن متجاوز شدیم. در این اثنا شهید سلیمی نیزبا دستی مجروح در اثر اثابت گلوله ای سه زمانه با کف دست خود وارد پایگاه شد، به سویش شتافتم وپس ازپی جویی احوالش آخرین اطلاعات ودستورها را دریافت کردم.

ورود ما به میدان نبرد برشدت آتش دشمن افزوده بود. در پناه تپه ماهورهای باغ طالقانی آرام آرام جلوتر از مواضعی که نیروهای قبلی مستقر بودند به سمت مواضع دشمن پیشروی کردیم. هرگونه غفلتی ازسوی دشمن تبدیل به فرصت مناسبی می شد جهت وارد ساختن ضربه ای کاری ازسوی ما. مسافت بین ما با عراقی ها به اندازه ای کم شده بود که گاهی اوقات به راحتی صدای فرمانده آنها که سعی درهدایت نیروهایش را داشت به گوش می رسید.

کمی بیش از نیم ساعت طول کشید تا به اولین خط از مواضع نیروهای خودی رسیدیم.با وجود داشتن نبردی سخت خوشبختانه هیچ تلفات جانی به همراه نداشتیم، مضافا اینکه 25 اسیر نیز به همراه سلاح های آنها با خود آورده بودیم. هرچند دشمن همچنان در مواضع اشغالی خود باقی بود اما تلفات وارده بر آنها پیروزی بزرگی برای ما محسوب می شد.

نیروهای خودی که از دور شاهد چگونگی نبرد ما بودند با سالم یافتن همگی نیروها وبه همراه داشتن اسرا به وجد آمده و باسر دادن صلواتهای پی درپی شادی و نشاط خود را ابراز می کردند. نیروها خسته وگرسنه بودند، جیره غذایی کفاف بچه ها را نمی داد، وجود اسیر یعنی کمتر شدن سهم غذای افراد،از سوی دیگر رفتار با اسرا براساس معاهده ژنو مستلزم آگاهی لازم بود که نیروهای سپاه وبسیج فاقد آن بودند.بنابراین با رسیدن به محل استقرارنفربرهای تیپ زرهی خرم آباد اسرا را به نیروهای ارتش تحویل دادم که هم از امکانات کافی برخورداربودند و هم از شیوه برخورد با اسرا به خوبی آگاهی داشتند.

شهید سلیمی با دست پانسمان شده جلوی سنگر فرمانده ای لبخند به لب انتظارمان را می کشید، مهربانانه همه نیروها را مورد تشویق نوازش قرار داد، رفتارش خستگی را از تن همه بدرمی کرد. تانکر آب رزمنده های تازه از راه رسیده را به سوی خود می خواند، بچه ها خوش و بش کنان غبار از سرو روی می شستند. شهید سلیمی از استقبال آخرین رزمنده نیز فراغت یافت، لبخند زنان به سویم آمد و پرسید: مش قلی با اسرا چه کردی؟ (بچه های جبهه مش قلی خطابم می کردند) در پاسخش گفتم:سپردمشون به کسانی که بهتر از ما پذیرایی شون می کنند. با تعجب گفت : چرا مگر دست ما چلاقه؟ نگاهم به دست مجروحش دوخته شد، با کنایه گفتم:دست شما که نه ولی دست ما شاید.

دست مصدومش را تا جلوی صورت بالا آورد و بعد از نگاه کوتاهی به آن از کنایه ای که شنیده بود به صدای بلند خندید،من هم با خنده او خندیدم. کمی بعد خطاب به شهید سلیمی گفتم: آخر مومن خدا ما اسیر را می خواهیم چکار؟ نون نداریم شکم بچه های خودمان را سیرکنیم. هنوز لبش به تبسم باز بود، دوباره پرسید:حالا چرا نیروهایت را می زدی؟ اینبار نوبت من بود که تعجب کنم، پرسیدم :ازکجا فهمیدی؟ شما که اونجا نبودی!

اشاره ای به دوربین آویخته از گردنش کرد و در پاسخ سوالم گفت: این دوربین علاوه بر عراقی‌ها خودی ها را هم نشان می دهد، مش قلی. کمی قیافه حق بجانب گرفتم و گفتم: زدن با قنداق اسلحه بهتر از زدن دشمن با گلوله است، نبودی ببینی چکار می کنند. قبل از اینکه فرصت بدهم حرفی به زبان بیاورد ادامه دادم: مثلا یکیشون می خواست با دست خالی به عراقی ها حمله کند. باز با عصبانیت گفتم: آقا می خواهد چه کار کند؟ اسلحه بدست بیاورد. شهید سلیمی که متوجه حالت عصبی من بود در سکوت به گلایه هایم گوش می کرد. خطاب به او پرسیدم: اخوی شما قضاوت کنید، گیرم که سلاحی هم در کار باشد، اگر شهید می شد سلاح بدون رزمنده به چکار ما می آمد؟

رزمنده ای که مانع یورشش به سوی دشمن شده بودم مشغول وضو ساختن بود. حرف های من از فاصله نه چندان دوری که با او داشتیم به گوشش رسیده بود. با حالتی اعتراض آمیز به سویمان آمد و گفت: آخر چه کسی تا به حال رزمنده بدون سلاح دیده است؟

قبل از آنکه بتواند حرف دیگری به زبان بیاورد و یا من در پاسخش حرفی بزنم دست مجروح شهید سلیمی به گردن رزمنده دزفولی حلقه شده بود و او را خوش و بش کنان با خود به همرا می برد.

ادامه مطلب
سه شنبه 20 تیر 1391  - 6:38 AM

 اين شهيد عزيز مأموريت هاي بسياري را انجام داد تا سرانجام در پي فرمان امام(ره) براي كمك به دكتر مصطفي چمران در سركوب تجزيه طلبان مسلح و در حالي كه روزه بود در 20/5/1358 به پرواز درآمد.

بررسي تاريخ سراسر افتخار انقلاب شكوهمند ايران اسلامي از بدو پيروزي تا كنون، مشحون از وقايعي است كه تبيين هر يك از آنها مدتهاي طولاني وقت لازم داشته و اوراق بيشماري را از جهت درج و ثبت و ضبط آنها به خود اختصاص خواهد داد. يكي از رويدادهاي مهم كه در تاريخ انقلاب اسلامي شايد كمتر به آن پرداخته شده، نقش كاركنان صديق و با وفاي ارتش جمهوري اسلامي ايران در خنثي سازي طرح كودتاي آمريكايي موسوم به كودتاي نوژه است.

قبل از پرداختن به موضوع افشاي كودتا لازم است اذهان عموم خوانندگان عزيز را نسبت به نامگذاري پايگاه سوم شكاري همدان به نام پايگاه شهيد نوژه و اينكه به غلط از كودتاي آمريكايي به اصطلاح"نجات انقلاب ايران" به نام كودتاي نوژه ياد مي شود، روشن نمود.

شهيد محمد نوژه

شهيد سرهنگ خلبان محمد نوژه در سال 1324 در تهران و خانواده اي متدين و مذهبي به دنيا آمد. تحصيلات خود را تا اخذ مدرك ديپلم رياضي در زادگاهش پي گرفت و در همان سال وارد دانشگاه افسري شد و بعد از اتمام دانشكده جهت طي دوره سامانه هاي كنترل سلاح به آمريكا اعزام شد، اما علاقه وافر او به خلباني باعث شد تا وارد دانشكده خلباني نيروي هوايي شود.

دوره مقدماتي پرواز را در ايران و دوره تكميلي آن را در آمريكا فرا گرفت و در سال 1351 با اخذ نشان و مدرك خلباني به جمع خلبانان اف-4 پيوست.

شهيد نوژه در طول دوران خدمت خويش به عنوان افسر سامانه هاي كنترل اسلحه گردان 101 شكاري، رئيس شعبه عمليات مشترك، معاونت عمليات پايگاه ششم، فرمانده گردان 31 شكاري پايگاه سوم درنيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران عهده دار مسؤوليت هايي بوده كه در كمال صداقت به انجام رسانيده است.

اين شهيد عزيز مأموريت هاي بسياري را انجام داد تا سرانجام در پي فرمان امام(ره) براي كمك به دكتر مصطفي چمران در سركوب تجزيه طلبان مسلح و در حالي كه روزه بود در 20/5/1358 به پرواز درآمد كه هواپيمايش در آسمان كردستان ايران ـ منطقه عمومي پاوه ـ توسط نيروهاي ضد انقلاب سقوط كرد و به شهادت رسيد. در پي اين واقعه و به پاس اولين شهيد نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران، پايگاه سوم شكاري همدان كه قبل از انقلاب به پايگاه شاهرخي و بعد از پيروزي انقلاب به پايگاه حر معروف بود به پايگاه "شهيد نوژه" تغيير نام يافت.

 

طرح كودتا

هنوز مدتي از پيروزي انقلاب اسلامي نگذشته بود كه انجام اين كودتا به منظور براندازي نظام نوپاي جمهوري اسلامي ايران به دستورآمريكا در برنامه شاهپور بختيار (از رهبران جبهه ملي و آخرين نخست وزير رژيم شاه) و عوامل داخلي و بيروني اش قرار گرفت آژانس جاسوسي آمريكا "سيا" به "كودتاي پايگاه نوژه" اميد زيادي بسته بود و آن را ضربة نهايي و قطعي بر پيكر نظام مي پنداشت و اهميت آن را بيش از تجاوز نظامي صدام ارزيابي مي كرد.

 اين كودتا از لحاظ تجهيزات نظامي كه قرار بود از داخل و خارج در جريان آن به كار گرفته شود در تاريخ كودتاهاي جهان بي سابقه بود و چنان دقيق طرح ريزي شده كه سيا موفقيت آن را قطعي مي دانست.

سران كودتا از طريق بختيار با كومه له و حزب دمكرات نيز تماس گرفته و بختيار در جريان ملاقات هاي متعدد با قاسملو و عز الدين حسيني موافقت آنها را جلب كرده بود. كودتاچيان با جريان هاي سياسي ديگر نظير منافقين و فدائيان خلق نيز مصالحه كرده بودند. عمليات كودتا قرار بود از پايگاه سوم شكاري همدان آغاز و به طور هم زمان در تهران و ساير شهرهاي بزرگ به اجرا درآيد و اماكني مانند مدرسه فيضيه، اقامتگاه امام(ره)، كميته مركزي، نخست وزيري، ميعادگاه هاي نماز جمعه و... توسط هواپيماها بمباران شود.

آنان در حدود 30 فروند هواپيما، 60 نفر خلبان و حدود 500 نفر افراد فني، نظامي و ساير افراد خود فروخته را براي شركت در عمليات آماده كرده بودند.

نكته قابل تأمل در ارتباط با نيروي هوايي(انتخاب پايگاه سوم نيروي هوايي در همدان به عنوان مبناي شروع حركت كودتا) اين است كه اين نيرو در دوران انقلاب با ميثاق خود با امام در 19 دي ماه 1357 و درگيري با گارد شاه در روزهاي 21 و 22 بهمن 1357 در پيروزي انقلاب نقش مهمي ايفا كرد و حال براي شكست انقلاب، زوج رأليسم (بختيار) و فاشيسم (اويسي) نيز تمامي اميد خود را به نيروي هوايي بسته بودند. چنانكه عراق نيز در حمله به ايران در وهله اول انهدام مراكز هوايي را هدف قرار داد.

 

افشاي كودتاي پايگاه سوم شكاري(شاهرخي)

سه روز مانده به موعد كودتا يكي از خلبانان كه براي همكاري انتخاب شده بود، در تهران با سروان "حميد نعمتي"(از عناصر مؤثر كودتا) ملاقات مي كند، حميد نعمتي به او مي گويد مأموريت تو بمباران بيت امام(ره) است و ما مي توانيم تا 5 ميليون نفر را بكشيم. گويا شگرد حميد نعمتي اين بود كه در نخستين ديدار توجيهي كودتا به خلبانان عضوگيري شده چنين جمله اي را مي گفت تا از ميزان آمادگي آنها براي شركت در كودتا و كشتار ميليوني مردم اطلاع يابد.

 خلبان ياد شده در مقابل نوع مأموريت و وسعت كشتار مردم غافلگير و مردد شد، اما به دليل ترس از سران كودتا نمي دانست چه بايد كند. وي پس از خروج از خانه حميد نعمتي، تشويش و نگراني بر او مسلط شده و مي خواست موضوع را با كسي در ميان بگذارد. آن شب در خانه موضوع كودتا را با برادر و مادرش در ميان مي گذارد و مادر كه به شدت ناراحت شده بود پاسخ داد:تو نه تنها نبايد اين كار را بكني، بلكه بايد به انقلابيون خبر دهي و جلوي اين كار را بگيري كه اگر غير از اين باشد شيرم حلالت نيست.

اين سخن مادر موجب شد در نخستين دقايق بامداد چهارشنبه خلبان ياد شده تصميم خود را بگيرد و با پذيرش احتمال كشته شدن توسط سران كودتا، ماجراي كودتا را افشا كند.

او از خانه خارج مي شود و پس از پرس و جوها و دوندگي هاي مختلف، حدود اذان صبح منزل حضرت آيت الله خامنه اي را يافته و خود را به آنجا مي رساند . مقام معظم رهبري اين واقعه را چنين تعريف مي كنند: شبي حدود اذان صبح ديدم كه در منزل ما را به شدت مي زنند، من رفتم ديدم مي گويند يك ارتشي آمده و با شما كار واجب دارد، ديدم يك نفر تكيه داده به ديوار، با حال كسل و آشفته و خسته سرش را فرو برده، گفتم شما با من كار داريد؟ بلند شد و گفت: بله. گفتم: چكار داريد؟ گفت: كار واجبي دارم و فقط به خودتان مي گويم... من به حرفش حساس شدم احتمال اين بود كه سوءنيتي داشته باشد، اما ديدم نمي شود به حرفش گوش نداد.

يك جايي گوشه حياط نشستيم، آثار بيخوابي و خيابانگردي و خستگي و هيجان در او پيدا بود. خلاصه آنچه گفت اين بود كه در پايگاه همدان اجتماعي تشكيل شده و تصميمي بر كودتايي گرفته و پولهايي به افراد زيادي داده اند، به خود من هم پول داده اند. قرار است جماران و چند جاي ديگر را بمباران كنيم پرسيدم: كي قرار است اين كودتا انجام شود، گفت: امشب. من ديدم مسئله خيلي جدي است و بايد آن را پيگيري كنم، در اين بين اين احتمال را مي دادم كه يك سياست باشد و بخواهند ما را سرگرم كنند، اما در عين حال اصل قضيه آنقدر مهم بود كه با وجود اين احتمالات، لازم بود آن را پيگيري كنيم.

فرداي آن روزمطبوعات نوشتند كه "كودتا لو رفت" و اين كودتا به نام "احساسات مادري" نام گرفت.

 

افشاگري دومين نفر

چند ساعت پس از افشاي كودتا به وسيله خلبان ياد شده، يكي از درجه داران تيپ 23 نوهد نيز به كميته مستقر در اداره دوم ستاد مشترك مراجعه مي كند و پس از افشاي كودتا و اعتراف به اينكه قرار است به همراه عده اي ديگر در براندازي جمهوري اسلامي شركت كند، يك پاكت حاوي بخشي از طرح عمليات كودتا را در اختيار كميته فوق قرار مي دهد، به اين ترتيب به فاصله چند ساعت از سوي 2 عنصر جذب شده به كودتا، اقدام به ضد كودتا تبديل مي شود و انقلاب در برابر خطري كه در چند قدمي اش كمين كرده بود آگاه مي شود.

اين ضد كودتا، گرچه به وسيله 2 فرد كه از اقدام يكديگر بي اطلاع بودند صورت گرفت اما عمل اين 2 نفر در واقع ترجمان اراده فرزندان ارتشي يك ملت انقلابي براي دفاع از انقلابشان بود.

 

آغاز عمليات خنثي سازي


از همان زمان كه احتمال وقوع كودتا احساس شده بود، ستادي مركب از واحدهاي اطلاعات سپاه همدان، گروه مهندسي سپاه همدان، انجمن اسلامي نيروي هوايي، تعدادي از پرسنل مؤمن نيروي زميني و تيپ نوهد به نام "ستاد خنثي سازي كودتا" تشكيل شد، اما اين ستاد اطلاعات مؤثر و دقيقي از كودتا در اختيار نداشت، ولي اطلاعات با افشاي كودتا توسط خلبان ياد شده و تا حدود كمتري توسط درجه دار تيپ 23 نوهد، در اختيار ستاد خنثي سازي كودتا قرار گرفت و عملاً از عمليات كودتا، توسط اين 2 نفر آگاه شدند.

با جمع بندي اطلاعات و تكميل آن و با اطلاعاتي كه از قبل جمع آوري شده بود عمليات مقابله با كودتاي قريب الوقوع، به سرعت در دو محور پارك لاله و پايگاه شهيد نوژه طرح ريزي شد.

پارك لاله محل تجمع 40 تن از خلباناني بود كه قرار بود با اتوبوس به پايگاه هوايي نوژه بروند و به ديگر خلبانان كودتا بپيوندند.

عمده نيروهاي به كار گرفته شده براي خنثي سازي كودتا، در پايگاه شهيد نوژه متمركز شد و عمليات مربوط به پايگاه نوژه در 2 قسمت داخل و خارج پايگاه به اجرا گذاشته شد. به اين ترتيب همزمان با شروع كودتا، نيروهاي انقلاب متشكل از برادران سپاهي و پرسنل متعهد و فداكار نيروي هوايي، وارد عمل شدند و آنچنان درسي به خائنان و اربابان مستكبرشان دادند كه براي هميشه در تاريخ انقلاب خواهد درخشيد.

 

 امام خميني(ره) و كودتاي نوژه

امام خميني پس از خنثي سازي كودتا در 20/4/1359 در حسينيه جماران به ايراد سخن پرداختند و در جمع روحانيون و ائمه جماعات تهران فرمودند: توطئه اي كه معلوم است چنانچه موفق به كشفش هم نشده بوديم و قيام هم كرده بودند مردم آن را خفه مي كردند، اين احمق ها نفهميدند كه اگر چنانچه فرضا هم شما از پايگاه همدان پا شده بوديد و آمده بوديد، فرض كنيد چند تا جا هم كوبيده بوديد، شما بالاخره بايد زمين هم بياييد، يا همان آسمان مي مانيد، ما از اين امور نمي ترسيم.

بنيان گذار انقلاب اسلامي محكم و استوار از كنار توطئه كودتا (كه ممكن است هر رهبري را پريشان سازد) مي گذرد و آن را در كنار عظمت و قدرت لايزال الهي و نيز وحدت و انسجام ملت ايران، هيچ مي داند و شب كودتا عليرغم اطلاع از ماجرا محل سكونت خود را ترك نكردند.


كودتاي آمريكايي به اصطلاح"نجات انقلاب ايران" در كنار مداخلات و صدها توطئه سياسي، نظامي، امنيتي، اقتصادي، فرهنگي و ديپلماتيك ديگر حاكي از خصومت همه جانبه آمريكا نسبت به ملت ايران و انقلاب اسلامي است، مردم انقلابي و خداجوي كشورمان با تمسك به اسلام و ايمان به خداوند، در سايه پيروي از ولايت مطلقه فقيه اين توطئه را نيز مانند ساير تهديدات و فتنه هاي استكبار جهاني نقش بر آب كرد. (نويد شاهد)

ادامه مطلب
سه شنبه 20 تیر 1391  - 6:38 AM

  سحر چادری نبود. هر وقت چادر سرش می کرد، منصور خیلی خوشش می آمد. می گفت «چادر به هیچ کدومتون به اندازه سحر نمی آد؛ مثل مریم مقدس می شه.»

 
خبرگزاری فارس: هدیه شهید ستاری به دخترش چه بود

 

انتشارات روایت فتح، در ادامه ی مجموعه خاطرات همسران شهدا، پنجمین جلد از مجموعه ی "آسمان"ش را نیز به چاپ رسانده است: «آسمان5- ستاری به روایت همسر شهید»

دو روایت ناب و شنیدنی از این کتاب 104 صفحه ایِ قطع پالتویی را که لعیا رزاق زاده نوشته است، برایتان انتخاب کرده ایم که با هم بخوانیم.

 

*ارادت به آقا

همان شب ها مقام معظم رهبری با همراهان شان آمدند. منصور خیلی به شان ارادت داشت. همیشه «آقام» صدایشان می کرد. می دانستم محبت شان متقابل است. بعد از سکته ی منصور، برای این که بعد از آن کارشکنی ها دلش را به دست بیاورند، بلافاصله یک بازدید گذاشته بودند از برنامه ها و دستاوردهای نیروی هوایی توی اصفهان. چند باری هم که به منصور پیشنهاد پست های سیاسی و وزارت شده بود، خود آقا گفته بودند کسی بهتر از ستاری برای نیروی هوایی نیست. منصور هم تابع بود.

خانم آقای خامنه ای هم آمد. می گفت «آقا خیلی برای ایشون بی قراری می کنن و ناراحتن.» گفتم «به ایشان بگید من به جای یک منصور، چهار منصور می سازم و تحویل جامعه می دم.» حاج احمدآقا هم آمد. خیلی از منصور تعریف کرد و با اشک و گریه گفت که چقدر منصور را دوست داشت. خیلی از دیدن ایشان آرامش گرفتم. (ص85)

 

* اهمیت به حجاب

... یکی از هم دانشگاهی های سحر ازش خواستگاری کرد. مدتی بعد منصور به خوابم آمد. دیدم یک جعبه ی بزرگ سبزرنگ آورد و گذاشت روی پیشخوان آشپزخانه. پرسیدم «این چیه؟ برای کیه؟» گفت «آوردم برای سحر. به هیچ کس نده» جعبه را باز کردم؛ چادر مشکی بود. خندیدم. گفتم «حالا نه این که سحر خیلی هم چادر سرش می کنه؟» گفت «اینو می پوشه. من مطمئنم.»

سحر چادری نبود. هر وقت چادر سرش می کرد، منصور خیلی خوشش می آمد. می گفت «چادر به هیچ کدومتون به اندازه ی سحر نمی آد؛ مثل مریم مقدس می شه.» (ص90 و 91)

ادامه مطلب
سه شنبه 20 تیر 1391  - 12:23 AM

  فرماندهان پیگر بودند تا علی‌رضا واقعاً خوب شود. تنها باقی‌مانده گروه پنج نفره همراه سردار متوسلیان بود. خیلی طرح و نقشه داشت و بر خیلی از مسائل مسلط بود و موفق.

 
خبرگزاری فارس: تنها بازمانده گروه احمد متوسلیان

 

سیر زندگی شهدا سر مشق کاملی است برای به کمال رسیدن است. به خصوص اینکه این نگاه از دید مادر باشد. آنچه پیش روی شماست نگاهی به زندگی و پیکار برادران شهید علیرضا و حمید ایراندوست از زبان مادرشان است:

 

 

توی مخابرات برای خودش احترامی داشت. کاشان می‌نشستیم. پنجاه سال پیش حاجی کارمند مخابرات بود. زمان شاه بود و هول و هراس از ساواک و شاه هم زیاد. مگر کسی جرأت داشت از آیت‌الله خمینی حرف بزند. دیوار موش داشت و موش هم گوش. یک‌بار رئیس به حاجی عکس شاه داده بود که باید ببرید خانه‌تان. علی‌رضا عکس شاه را گرفت نگاه کرد و گفت: خوب شد. می‌زنیم توی دستشویی. حاجی هم تشویقش می‌کرد. کلی خندیدیم. حاجی یک عکس امام را گذاشته بود توی جیبش. درست روی قلبش. همیشه همراهش بود.

کارش را خدمت به مردم می‌دانست. با اعتقاد هم کار می‌کرد. حقوقش را که می‌گرفت اول خمسش را جدا می‌کرد. بقیه‌اش را خرج خانه می‌کرد. می‌گفت: مال باید حلال باشد. مبادا بچه‌ها خوراکی بخورند که حلال نباشد. از اموال کسانی که خمس و زکاتش را نمی‌دهند نخورید.

شاه می‌خواست بیاید از حاجی خواسته بودند برای استقبال و طاق نصرت کمک بدهد. او هم کمک داده بود، منتهی به روش خودش. استعفا نامه‌اش را نوشته بودند گذاشته بودند روی میز. آمد بیرون از مخابرات. آنها هم کم نگذاشتند. تبعیدش کردند جوشقان. البته مهم نبود. کاشان خانه داشتند. حالا آمده بود توی این شهر مستأجری. حقوقشان خوب بود حالا کم شده بود. آنجا آشنا و فامیل بود. اینجا غریب بودند، اما ایمانشان حفظ شده بود. شرمنده امام زمانشان نبودند. خانم قالی می‌بافت و کارخانه و نان پختن. حاجی هم زحمت کار بیرون.

خانه کوچک بود و مستأجری هم سخت و کمی وضع مالی نامطلوب. حاجی که یک روز به همه کمک می‌کرد حالا زندگی برایش سخت شده بود، اما باز هم کمک می‌کرد اما بچه‌هایشان بودند. بچه‌ها درسخوان بودند عجیب. علی‌رضا همه‌اش پی درس و کتاب بود. حمید هم و برادرانشان خودشان به فکر خودشان بودند. اصلاً از ما توقع نمی‌کردند هیچ چیز را، نه لباس نو، نه خوراک عالی، نه انجام کارهایشان. یک‌بار برای علی‌رضا کتانی نو سفید خریده بود. با زغال سیاهش کرد. برای این‌که بچه‌هایی که ندارند غصه نخورند. هر وقت هم که لباس نو هم می‌خریدند، اول آنها را می‌شست، بعد می‌پوشید. در عالم بچگی بزرگی بودند برای خودشان.

کتاب درسشان را بر می‌داشتند می‌رفتند گوشه اتاق، زیر نور اندک چراغ درس می‌خواندند. خیلی ساکت. شاگردهای زرنگ مدرسه‌شان بودند. هر وقت هم که درس و بحث‌شان تمام می‌شد کتاب‌های غیر درسی تهیه می‌کردند و می‌خواندند. فوتبال هم می‌رفتند. توی کوچه‌ها با بچه‌ها بازی می‌کردند، اما هیچ‌وقت دردسرساز نبودند. نه دعوا می‌کردند و نه جار و جنجال. اما ورزش‌شان عالی بود.

 

 

حاجی خیلی تأکید داشت بچه‌ها از مال کسانی که اهل خمس و زکات نبودند نخورند. قبل از رفتن به علی‌رضا و حمید گفتند: اگر به شما چیزی دادند نخورید. توی جلسات وقتی خوراکی تعارف می‌کردند این دوتا لب نمی‌زدند. به مادر نگاه می‌کردند. اگر اجازه می‌داد، می‌خوردند و الا اصلا لب نمی‌زدند. یک‌بار علی‌رضا و دوستانش کنار باغ انگوری بازی می‌کردند. بچه‌ها گرسنه می‌شوند. می‌روند سراغ انگورهای باغ و می‌خورند، اما هرچه به او اصرار می‌کنند، علی‌رضا لب نمی‌زند. به بچه‌ها هم اصرار می‌کند که بی‌اجازه از مال دیگران نخورند. صاحبش شاید راضی نباشد. بچه‌ها قبول نمی‌کنند و کلی هم مسخره می‌کنند. قبل از آمدن علی‌رضا صاحب باغ می‌آید خانه و به مادر می‌گوید: پسرت از انگورهای باغ می‌خورد. قبول نمی‌کردم، ولی او اصرار داشت که علی‌رضا خورده. حالم دگرگون می‌شود. علی‌رضا از در خانه که آمد، سلام کرد. سیخ دستم بود و داشتم می‌شستم. یکی زدم توی کله علی‌رضا. اولین و آخرین باری بود که علی‌رضا را زدم و گفتم: چرا مال مردم را می‌خوری؟ مات مانده بود که چه بگوید. دوباره با ناراحتی گفتم انگور باغ مردم را خوردی، مال حرام و دزدی. اشک به چشمانش دوید و گفت من نخوردم. بقیه بچه‌ها خوردند، اما من نخوردم. من می‌دانستم که حرام است. نخوردم. دستم داغ شد. علی‌رضا را بوسیدم.

 

 

یک روز بچه‌ها باهم دست به یکی کرده بودند. در وسط بازی یکی از بچه‌ها مقداری انگور آورده بود و به علی‌رضا هم گفته بودند بیا بخور. این از خانه است. علی‌رضا که خوشه انگور را می‌خورد و همه دست می‌زنند و هورا که دیدی بالاخره مال حرام خوردی. علی‌رضا آمد خانه رنگ‌پریده رفت سر دستشویی دست کرد توی گلویش و هرچه خورده بود بالا آورد. چند بار این کار را کرد. نگران شده بودم. قضیه را تعریف کرد و گفت: این شکم من مال حرام نمی‌گیرد. خدا را شکر کردم. خودمان باغ انگور داشتیم. علی‌رضا همیشه خیلی کم از آنها می‌خورد. یک‌بار هم از طرف شاه سیب و گلابی داده بودند به بچه‌های مدرسه و علی‌رضا آورد خانه. گفت: مال حرام است و کسی نباید بخورد.

 

 

علی‌رضا کنجکاو شده بود درباره امام و حرف‌هایش و از کارهای شاه و رژیم بیشتر بداند. مطالعات زیادی که می‌کرد، خیلی مسائل برایش روشن شد. حالا شده بود یک نوجوان ضد رژیم. می‌خواست که دیگران را هم بیدار کند. چندتا دوستان خوبش را جمع کرده بود و باهم مطالعه می‌کردند و صحبت‌ها و بحث‌های سیاسی و اخلاقی. علی‌رضا مسئولشان بود. جلسه‌شان هم تقریباً مخفی بود. علی‌رضا فهمیده بود که برای ادامه باید قدرت و توان جسم و روحش خیلی بیشتر از این حرف‌ها باشد. به خاطر همین هم برای خودش برنامه‌ریزی دقیقی کرده بود. یک ورقه نوشته بود به دیوار که 5 تا 30/5 نماز و قرآن و تفکر. 30/6 تا 7 ناشتایی و بعد مدرسه. خیلی هم به این برنامه‌اش مقید بود. بقیه اهل خانه را هم با همان سن نوجوانی‌اش ترغیب می‌کرد برای انجام این کارها و نظم و مطالعه. البته بگذریم از شیطنت‌ها و بازیگوشی‌هایش که جار و جنجال خانه می‌شد. فاطمه خواهرش خانه را تمیز می‌کرد. همه چیز را می‌شست و می‌رفت گردگیری می‌کرد.

ظهر که صدای پای علی‌رضا را می‌شنید، می‌دویدم دم در دستش را جلوی علی‌رضا می‌گرفت و می‌گفت: تو رو خدا علی‌رضا خانه را کثیف نکنی‌ها. علی‌رضا هم فاطمه را هل می‌داد عقب و می‌دوید توی اتاق با کفش در تمام اتاق راه می‌رفت و به جیغ و داد فاطمه می‌خندید. بعد هم باهم کُلی کلّه می‌گرفتند. علی‌رضا دستش را به کمر می‌زد و می‌گفت: چرا برای کار نکرده به من چیز می‌گویی؟ کی گفته من کثیف می‌کنم. وقتی دعوایشان تمام می‌شد جارو بر می‌داشت و خانه را خودش جارو می‌کرد. خیلی وقت‌ها می‌شد که جیغ فاطمه بلند می‌شد و صدای پای علی‌رضا که فرار می‌کرد؛ هرچند که همه‌جا هوادار فاطمه همین علی‌رضا بود.

 

 

هر وقت از علی‌رضا می‌پرسیدند غذا چه درست کنیم، می‌گفت هرچه باشد می‌خوریم. همان اشکنه خوب است. نان خشک هم می‌آورد و می‌ریخت توی اشکنه و بسم‌الله می‌خورد. بیشتر مواقع غذایش نان و خرما بود و می‌گفت برنج و روغن را به فقرا بدهید. می‌رفت سر درس و بحثش.

وارد دبیرستان که شد خیلی سطح درسش از بچه‌ها بالاتر بود. معلم‌ها گفتند این بچه نباید میمه بماند. معرفی‌اش می‌کنیم بفرستیدش مدرسه اصفهان. تشویقی بود این کارشان. البته مدتی بود که در مدرسه علناً علیه شاه و رژیم صحبت می‌کرد و از خوبی‌های امام می‌گفت. به بچه‌ها می‌گفت کلاس‌ها را تعطیل کنیم و علیه شاه تظاهرات کنیم. تا این‌که عکس شاه را از بالای تخته برداشته بود و شکسته بود. آنها هم علی‌رضا را بازداشت کردند. با پدر صحبت کردند تا علی‌رضا را زودتر ببرند اصفهان. فاطمه ازدواج کرده بود و ساکن اصفهان بود. علی‌رضا هم رفت پیش فاطمه. شوهر فاطمه بیش از حد علی‌رضا را دوست داشت. علی‌رضا هم به فاطمه علاقة خاصی داشت.

در اصفهان سفت و سخت چسبید به کارهای انقلاب ـ نوار امام و اعلامیه پخش می‌کرد. تظاهرات راه می‌انداخت. گاهی می‌رفت در تظاهرات بزرگ تهران هم مشارکت می‌کرد، اما درسش همچنان خوب و عالی بود. در خانه فاطمه خودش غذایش را درست می‌کرد. لباسش را هم می‌شست. بیشتر توی اتاقش بود و نمی‌خواست کارهایش، بار اضافی برای آنها باشد.

شب‌ها که کوچه‌ها خلوت بود، می‌رفت روی بام شعار می‌داد. نوار هم می‌گذاشت تا طنین صدا سکوت شب را بشکند. یک‌بار توی تظاهرات انداخته بودند دنبالش تا این که توی یک کوچه بن‌بست گیر افتاده بود. کوچه یک تورفتگی داشت. آنجا پناه گرفته بود و ساواکی‌ها ندیده بودنش. گاز اشک‌آور انداخته بودند و رفته بودند. حسابی چشم و گلویش داغون شده بود، اما وقتی آمده بود خانه آن‌قدر گفت و خندید و همه جریان را مثل طنز گفت. آن شب کلی خندیده بودند. وقتی هم نگرانش می‌شدند، می‌گفت: خیلی هم تیراندازی می‌کنند. تیرها هم می‌بینم که از کنار من رد می‌شد، اما به من نمی‌خورد. معلوم نیست قسمت من چی هست و کجاست.

 

 

بعضی شب‌ها هم می‌رفت پنهانی میمه. داخل مدرسه می‌شد. عکس‌های شاه را وسط حیاط پاره می‌کرد و قابش را می‌شکست. جلسه مخفی‌اش را هم تشکیل می‌داد و همان شبانه بر می‌گشت اصفهان. بدبخت‌ها نمی‌فهمیدند از کجا خوردند. هرچند شک می‌کردند و می‌رفتند دم خانه دنبال علی‌رضا. مادر می‌گفت: علی‌رضا اصفهان است. اصفهان هم که علی‌رضا غیبت نداشت و سر کلاس حاضر بود. به بدبختی افتاده بودند برای پیدا کردن مجرم.

 

 

امام که آمد، علی‌رضا دیگر پیدایش نبود. چند روزی تهران بود و دنبال کارها. بعد هم که آمد رفت میمه و کنار خانواده مشغول درس شد. خیلی جدی‌تر هم کار فرهنگی. بروبچه‌های اطراف را جمع می‌کرد. کلاس قرآن، نهج‌البلاغه، مطالعه کتب شهید مطهری و... به نهج‌البلاغه عشق خاصی داشت. صبح نهج‌البلاغه را می‌زد زیر بغلش و می‌رفت در باغ می‌نشست به خواندن. غروب می‌آمد، گرسنه. آن‌قدر محو کلام آقایش می‌شد که از انگورهای باغ یادش می‌رفت بخورد. از یخچال انگور بر می‌داشت که بخورد. اصلاً هم متوجه آمدن و رفتن پدرش به باغ نمی‌شد. قرار می‌گذاشت برای کوه. می‌بردشان کوه. آن بالا بهشان درس توحید می‌داد. از آسمان می‌گفت. از سنگریزه‌ها. از بته‌های خال و گل روی کوه و... و به بچه‌ها می‌گفت: حالا در خلوت کوه فکر کنید. می‌رفتند در زمین‌های اطراف ورزش می‌کردند. آموزش نظامی یاد بچه‌ها می‌داد. یادمان نرود که همچنان شاگرد اول بود و یک ضرب در کنکور رشتة پزشکی قبول شد. دانشجوی اصفهان شد دوباره. هم به میمه احاطه داشت و هم در اصفهان مشغول بود، اما کار فرهنگی می‌کرد ـ درس پزشکی می‌خواند اما طراحی عملیات می‌کرد. دانشجوی سال اول پزشکی بود، اما ورزشکار بود. بدنش چنان محکم و قوی شده بود که از پس خیلی کارها بر می‌آمد. هم درس می‌خواند هم در بیمارستان بود و هم غذایش را بر می‌داشت و راهی روستاها می‌شد. بچه‌ها را دور خودش جمع می‌کرد. بچه‌های کوچک سنّی را غذا بهشان می‌داد. برایشان صحبت می‌کرد. دفعة بعد که می‌رفت برایشان هدیه هم می‌خرید و می‌برد. حقوقش را که می‌گرفت خرج خانواده‌ها و بچه‌های همانجا می‌کرد.

چند ماه یک‌بار سری می‌آمد میمه و بعد هم می‌رفت اصفهان ـ کارهای دانشگاهش را انجام می‌داد و بقیه کارهایی که آنجا نصفه کار داشت مثل جلساتش و آموزش و.... وقتی اصفهان بود خیلی کمک‌کار فاطمه بود. مخصوصاً خرید بیرون را. دوست نداشت فاطمه دم مغازه برود تا نامحرم او را ببیند. وقتی هم دوستانش را با خودش می‌آورد خانه، اجازه نمی‌داد فاطمه بیرون بیاید. همة کارها را خودش انجام می‌داد، ولی در مقابلش همیشه معترض فاطمه می‌شد که چرا از لحاظ فکری و روحی و علمی خودت را قوی نمی‌کنی تا کارهای فرهنگی انجام بدهی. تا در جامعه مؤثر باشی برای تبلیغ دین. برایش کتاب می‌آورد که بخواند. خودش هم کتاب خواندن و نوشتن و فکر کردن، یکی از اصول زندگی‌اش بود. شب‌ها کم می‌خوابید. گاهی که بیدار می‌شدند، می‌دیدند علی‌رضا قرآن را در بغلش گرفته و نشسته. می‌گفت: بار مسئولیت روی شونه‌هایم سنگینی می‌کند. بچه‌ها در کردستان می‌جنگند و من اینجا در امنیت. علی‌رضا خوراک و خواب برایش کم‌اهمیت بود. یک‌بار با تعدادی از بچه‌ها می‌روند قم زیارت. شب موقع شام می‌زنند به رگ پولداری راهی رستوران می‌شوند و دلی از چلوکباب درمی‌آورند. علی‌رضا می‌گوید: این‌قدر این گوشت‌ها را نخورید قساوت قلب می‌آورد. خلاصه آنها با لذتی می‌خورند و علی‌رضا می‌رفت انجیر خشک و خرما می‌خرید و می‌خورد. موقع خواب همه سردشان بوده می‌روند داخل ماشین می‌خوابند. علی‌رضا بیرون می‌خوابد. صبح که بلند می‌شود، همه سرما خورده بودند و علی‌رضا سالم و سرحال بود. این به خاطر ورزش‌ها و سختی‌هایی بود که به خودش داده بود. حسابی روی خودش کار می‌کرد.

 

 

علی‌رضا سال دوم پزشکی بود، اما نه در اصفهان که در کردستان. یک بیماری پوستی آمده بود. مردم آنجا خیلی رنج می‌کشیدند و اصرار هم داشتند که علی‌رضا دارویش را بدهد. هرچه هم می‌گفت من پزشک نیستم، فایده نداشت. علی‌رضا توسلی کرد و یک دارو داد. همة مریضی برطرف شد. حالا پروپاقرص‌تر مشتاق آقای دکتر شده بودند.

بار آخر که از سنندج آمد اصفهان به فاطمه گفت: مامان به من خیلی وابسته‌اند. تو باید یه کاری کنی تا از من کنده شود. چون من احساس می‌کنم این سفر آخرم باشد. دفعه قبل که سنندج بودم روی کوه محاصره شدیم. هشت روز غذایمان نخود و کشمش بود. بنی‌صدر ملعون هم نیرو نمی‌فرستاد. با سرنیزه سنگر برفی درست کرده بودیم. دیدیم فایده نداره. کسی نیروی کمکی نمی‌فرستد. بچه‌ها تصمیم گرفتند قبل از این‌که از گرسنگی و سرما از بین برویم راهی شویم. در تیررس عراقی‌ها بودیم. دوستانم تکه‌تکه شدند، ولی برای من اتفاقی نیفتاد. به خاطر این‌که بابا و مامان از من دل نکنده‌اند. خیلی صحبت کرده بودند. بعد هم علی‌رضا ساکش را باز کرد که لباس‌هایش را ببرد بسوزاند. دفتر خاطراتش را هم داده بود خواهرش و گفته بود من شهید می‌شوم. این دفتر چاپ شده‌اش می‌رسد دست شما. بعدها از طرف سپاه خاطرات علی‌رضا را چاپ کردند و...

 

 

گلوله در بدنش منفجر شده بود. پهلویش پاره شده بود. درد تمام بدنش را گرفته بود. اما مقاومت می‌کرد. پانسمان کرد. آمپول مسکن هم به خودش تزریق کرد. بیمارستان پر از مجروح بود. همه هم‌سن علی‌رضا و شاید کوچک‌تر. همه جوان‌های رعنای مادران و پدرانشان بودند. هلی‌کوپتر آمد که مجروح‌ها را ببرد. علی‌رضا پزشک‌یار بود. مجروحین را سوار کردند. اما علی‌رضا نرفت. دوباره مسکن زد و مشغول کار شد. رنگش مثل گچ سفید شده بود، اما چیزی نمی‌گفت. حالا تیز نمی‌دوید. آهسته راه می‌رفت. گاهی هم لبش را گاز می‌گرفت و به مجروحین رسیدگی می‌کرد. هلی‌کوپتر دیگری آمد. بقیه مجروحین را سوار کرد، اما علی‌رضا بازهم نرفت. مسکن دیگری زد و بازهم مشغول کارش شد. هلی‌کوپتر بر زمین می‌نشست. شهدا و مجروحین را می‌برد. وقتی علی‌رضا مطمئن شد که دیگر کسی نیست او هم سوار شد و راهی بیمارستان شد. حالش وخیم بود.

فرماندهان پیگر بودند تا علی‌رضا واقعاً خوب شود. تنها باقی‌مانده گروه پنج نفره همراه سردار متوسلیان بود. خیلی طرح و نقشه داشت و بر خیلی از مسائل مسلط بود و موفق. باید زنده می‌ماند. علی‌رضا را بردند اتاق عمل. هفت ساعت طول کشید. داخل بدنش آش‌ولاش بود. نمی‌توانستند کاری انجام بدهند. مستأصل بودند. هر جا را که می‌خواستند دست بزنند، تکه‌تکه‌تر از آن بود که بشود کار کرد. عمل ناموفق بود. علی‌رضا بود، اما امید نه. درمانش فقط مسکن بود. شب در میمه چند نفر خواب دیده بودند که دارند علی‌اکبر امام حسین(ع) را تشییع می‌کنند. نسخه پنج‌شنبه بود. صدای اذان که بلند شد، چشمان بی‌رمق علی‌رضا باز شد. گوش‌هایش صدای بهشتی می‌شنید انگار. اذان بود. گل از گلش شکفت. انگار خون تازه در رگ‌های بسته‌اش جاری شد. به زحمت دستش را بلند کرد. سوزن سرم را آهسته کشید. می‌خواست به نوای محبت خدا پاسخ دهد. قامت بست. خوابیده قامت بست. لب‌های سفیدش آرام حرکت می‌کرد. درد نبود. درمان بود. اشک از گوشه چشمانش جاری شد. ذکر بود حضور بود. ظهور بود و صورت بی‌روح علی‌رضا که حالا برافروخته بود. نماز تمام شد و علی‌رضا هم. نوای مناجاتش را ذرات فضا در خود نگهداشتند.

سلام بر تو. آن موقع که زاده شدی. سلام بر تو آن لحظه که شهید شدی. خبر آوردند به میمه. همه در بهتی فرو رفتند. حتی آنهایی که روزی علی‌رضا و خانواده‌اش را به‌خاطر امام دوستی و دشمنی با شاه مسخره می‌کردند. می‌خواستند ببینند اولین شهید میمه با دل خانواده‌اش چه کرده؟ بابا سحر راهی مسجد شده بود. مثل همیشه نماز شب و صبح را می‌خواند و راهی خانه می‌شد. خانه که می‌رسد خوابش می‌برد. در خواب می‌بیند که تمام شهر میمه را نور فرا گرفته و این همان لحظه‌ای بوده که پیکر علی‌رضا را آورده بودند میمه. بابا از خواب بیدار می‌شود و تعجب می‌کند و خوشحال هم می‌شود. دوباره راهی مسجد می‌شود که دو رکعت نماز شکر بخواند که... وقتی بابا رفت پیش علی‌رضا صورتش را بوسیده بود و گفته بود: بابا، باریک‌الله! سرفرازم کردی! حالا حس کرده بود که حالش خیلی بهتر از همیشه است. مردم میمه یک روحیة دیگری پیدا کرده بودند از صبر پدر و مادر علی‌رضا. بچه‌هایی که علی‌رضا برایشان کلاس گذاشته بود، همه به فکر افتاده بودند که باید کاری کنند. یکی‌یکی راهی جبهه می‌شدند. همه کلاسشان این بود که می‌خواهیم اسلحه افتاده علی‌رضا را برداریم.

 

 

حالا از حمید بگویم: صورت زیبایی داشت با یک عینک بزرگ روی چشمان زیبایش. آن‌قدر چشمانش ضعیف بود که اگر عینکش را برمی‌داشت دیگر نمی‌توانست کاری انجام دهد. مرد جوانمردی بود. هم مرد بود هم جوانمرد. می‌دید مادر دست‌تنهاست، مثل یک دختر لباس می‌شست. جارو می‌کرد. می‌چید. تمیز می‌کرد. بعد می‌رفت سراغ کارهای خودش که خواندن بود. فرمانده گروهان بود. موهای صورتش هنوز درست و حسابی درنیامده بود اما در فهم و کمالات 20 بود.

یک‌بار از جبهه آمده بود و شروع کرد خانه را تمیز کردن. مثل تمیز کردن شب عید. مادر آمد دید حمید آمده خانه را کن‌فیکون کرده. مادر دیگر بعد از علی‌رضا قدرت گذشته را نداشت. مانده بود که از آمدن حمید خوشحالی کند یا گریه. رفته بود خانه دخترش و حمید هم چند روزه خانه را کرده بود مثل دسته گل. وقتی که وارد شد دید حمید نشسته و ژست مردهای با ابهت را گرفته. یک پا را روی پای دیگر انداخته بود و با حالت شوخی صدایش را کلفت کرد که: مادرجان، حالا خوب کار کردم. مادر خندیده بود. حمید گفته بود: مادر من! تو هی می‌گویی مرا ببر لباس بچه‌های جبهه را بشورم. خوب من یک رزمنده‌ام. لباس‌های مرا بشور دیگر. ثوابش را هم می‌بری. یک‌ریز شوخی کرده بود.

 

مادر به لبخند شیطنت حمید و صورت گل‌انداخته‌اش نگاه کرده بود.

 

حمید خیلی هوای سروصورتش را داشت. کرم می‌زد و ماساژ می‌داد. همه بهش می‌خندیدند. او هم خیلی جدی جواب می‌داد: هرکسی یک چیزی در راه خدا می‌دهد. من هم این چشم و صورت را می‌خواهم بدهم.

 

 

دنبال جلب توجه هیچ‌کس نبود. اگر آراسته بود و به سر و رویش می‌رسید فقط می‌خواست یکی نگاهش کند. می‌خواست محتاج توجه عین‌الله باشد و حمید از این چشم لذت ببرد.

 

 

حقوق جبهه‌اش را می‌گرفت و می‌ریخت به حساب 100 امام. بار آخر که آمده بود، مادر گفت: نفت برایمان می‌گیری. حمید رفته بود سراغ بشکه نفت و دیده بود هنوز خالی نشده. گفته بود: مامان، دو تا پیت داریم. اینها که تمام شد، اگر زنده بودم، می‌گیرم.

 

راهی جبهه شده بود. چند روز بود از حمید خبری نبود. خبر عملیات اما در همه کشور پیچیده بود. گردانی که حمید فرمانده‌اش بود، خط‌شکن بودند. کوه‌های کله‌قندی محل عملیات موفق‌آمیز رزمنده‌ها بود. مشغول پاک‌سازی سنگرهای دشمن شده بودند که یک نارنجک سهم چشم‌ها و صورت حمید می‌شود. بچه‌ها دیده بودند نمی‌توانند حمید را بیاورند پایین. زیر تخته‌سنگی پنهانش کرده بودند. آنجا همه بچه‌های گروهان شهید شدند، جز یک نفر که او جای حمید را می‌دانست. بعد از 16 روز توانستند بروند به نشانی حمید. سالم و معطر، منتظر مانده بود. حمید را آوردند پایین و رساندندش میمه.

 

حمید که رسید میمه مادر رفت استقبال. پدر هم و خواهرها. همه به امید این‌که آخرین بار صورت حمید را ببینند و ببوسند تا وعده قیامت صورت زیبای حمید در نظرشان بماند. اما وقتی او را دیدند جای بوسه را پیدا نکردند. مادر وقتی یاد صورت زیبای حمید می‌افتد، حالش منقلب می‌شود و بغض می‌کند.

 

 

حالا در میمه نه حمید هست و نه علی‌رضا. اما صدای گام‌های استوارشان و روح بلندشان در تمام کوچه‌های میمه پیچیده. میمه بیدار شده و پر از شهید. حالا مردمی که شاید روزی هم مخالف کارهای علی‌رضا بودند، محل توسل‌شان علی‌رضاست. مشکلات و حاجاتشان را با علی‌رضا و حمید می‌گویند و جواب‌هایشان را به زیبایی می‌گیرند و بیشترین محبت را به مادر تنهای حمید و علی‌رضا می‌کنند. روی تختش می‌نشیند. درست روبروی بچه‌ها و خاطرات شیرین‌شان دست نوازش می‌شود بر صورت خسته و تکیده مادر. این دو بعد از شهادتشان همان‌قدر مسلط به او هستند که زمان بودنشان.

 

*نرجس شکوریان فرد

ادامه مطلب
دوشنبه 19 تیر 1391  - 8:27 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6183964
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی