به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

  نزدیک ظهر چه روزی بود، نمی‌دانم. من و برادر بهرام رفتیم پزشکی قانونی. پدرم آن جا بود. همه وارد اتاق کوچکی شدیم. برادرش با نگرانی و تردید جلو رفت. کشو را بیرون کشید. صدای گریه‌اش در سرم پیچید.

 
خبرگزاری فارس: دندانپزشکی که با لباس سپاه به شهادت رسید

 

شخصیت های  بزرگی در تاریخ انقلاب حضور داشتند که تمامی توان و زندگی خود را برای رشد ایران اسلامی گذاشتند. انسان های  وارسته ای که شهادت تنها پاداشی است که می تواند پاسخگوی زحمات آنها باشد. یکی از این افراد شهید دکتر بهرام شکری است که برشی از زندگی او پیش روی شماست:

 

1

 

 

شصت سال پیش باقرخان در منطقه «میانه»‌ حکم بزرگ را داشت و خانه، خانه پر رفت و آمدی بود؛ از آشنا، فامیل و مردم معمولی گرفته تا کارگران و کشاورزانی که برای باقرخان کار می‌کردند.

ربابه، مثل همه زن‌های سنتی، مطیع باقرخان بود و روی حرف او حرف نمی‌زد. دختر و پسر ربابه در این خانه بزرگ کنار یکدیگر زندگی می‌کردند.

باقرخان خیلی دوست داشت بچه‌هایش، به خصوص پسرها تحصیل کنند و چیزی که او را به شدت عصبانی می‌کرد، این بود که به او خبر بدهند پسرت درس نمی‌خواند. خودش تحصیلاتش پنجم ابتدایی بود، اما خط بسیار زیبایی داشت.

سال 1334 دو پسر بزرگ خانواده ـ مسعود و پرویز ـ دانشگاه قبول شدند و برای تحصیل به تهران آمدند و شاید همین بهانه‌ای شد که باقرخان تصمیم گرفت منصور، شاهرخ و بهرام برای تحصیل بهتر به تهران بیایند.

آنها در تهران، محله ستارخان یک خانه شصت متری دو طبقه خریدند. دیگ بزرگ غذای ربابه که هر روز تدارک کارگرها و فامیل را که ممکن بود سرزده بیایند می‌آید و نباید مهمان غذا نخورده از خانه می‌رفت، تبدیل به قابلمه‌ای به تعداد دخترها و پسرهای مانده در خانه شد.

بهرام از همه کوچک‌تر بود و به شدت اهل کتاب و مطالعه. طبقه بالای خانه، دو قفسه فلزی پر از کتاب بود که بهرام تقریباً تمامش را خوانده بود. شاید خواندن بعضی کتاب‌ها هنوز برایش زود بود، اما اشتیاق او به خواندن را چیز دیگری نمی‌توانست ارضا کند!

منصور، دانشگاه صنعتی تبریز درس می‌خواند. هر وقت می‌آمد تهران، اولین سؤالی که بهرام از او می‌کرد این بود «کتاب تازه برایم ‌آوردی؟» منصور که یادش بود هفته گذشته برایش کتاب فرستاده با تعجب نگاهش می‌کرد و می‌گفت: «یعنی همه کتاب‌هایی را که برایت فرستاده بودم خواندی؟» بهرام که آتشین مزاج بود با دلخوری می‌گفت: «معلوم است که خواندم. پس خیال کردی همین جوری می‌گویم کتاب برایم بیاور؟»

منصور رو به مادر می‌کرد و می‌گفت: «می‌بینی مادر؟ مردم از دست شکم بچه‌هایشان به تنگ می‌آیند که نمی‌توانند سیرشان کنند، ما از دست کتاب خواندن این پسر!»

ولایت فقیه، رهبری در جامعه اسلامی، سرگذشت انقلاب‌های مهم جهان، مهدویت و انتظار، زندگی بزرگان علم و دین و فلسفه، موضوعاتی بود که بهرام بیشتر از همه دربارة آنها می‌خواند. سن او اقتضای شیطنت و تقلای پسرانه‌ در زمین‌های خاکی فوتبال محله و با دوستان بودن را داشت، اما او به خواندن مشتاق‌تر بود. در همین دوران او با اندیشه‌های امام خمینی آشنا شد.

سال‌های 53ـ54 بهرام در آزمون ورودی سه دانشگاه ملی و معتبر تهران قبول شد. از این سه دانشگاه، دانشگاه ملی و تحصیل در رشته دندانپزشکی را انتخاب کرد.

ربابه با افتخار می‌گفت: «پسرم می‌خواهد دکتر مردم فقیر بشود.» و بهرام با رضایت سر تکان می‌داد و می‌گفت: چرا مردم فقیر وقتی دندانشان درد می‌گیرد، زود می‌کشند. دندانی را که شاید با یک عصب‌کشی و یا حتی پر کردن ساده سال‌های سال بتوانند از آن استفاده کنند، می‌اندازند دور! چون پول ندارند، کم‌خرج‌ترین راه را انتخاب می‌کنند.

 

2

 

دانشگاه ملی فضای خاصی داشت. جوّ کلی دانشگاه خیلی سیاسی نبود. ساواک فعالیت مشخصی داشت که به چشم همه می‌آمد. استادان، دانشجویان و کارمندان ترجیح می‌دادند مسیر تمرین‌شده‌ای برای خودشان داشته باشند تا درگیر نشوند. حتی یکی ـ دو نفر از دانشجویانی که مخفیانه اعلامیه وارد دانشگاه می‌کردند،‌ خیلی زود دستگیر شدند و تا مدت‌ها کسی آنها را ندید. ساواک بین کارمندان جاسوسانی داشت که کوچک‌ترین تغییرات را در بین دانشجویان و اساتید زیر نظر داشت.

بهرام با ذهنی شکل گرفته وارد این دانشگاه شد. او رسالة امام و آثار استاد مطهری را خوانده بود و مقالات شریعتی، طبع آتشینش را آماده عکس‌العمل نسبت به اجتماع اطرافش کرده بود. اما فضا فضایی نبود که او بتواند آنچه در ذهنش می‌گذشت، آشکار و مستقیم منتقل کند. باید به راه‌های طولانی مدت و غیر مستقیم فکر می‌کرد.

دکتر صانعی، توکلی، خدایاری، بهرام و چند نفر دیگر که تقریباً همگی دانشجویان سال دو یا سه دندانپزشکی بودند، بعد از گرفتن مجوز تأسیس دفتر انجمن اسلامی شروع به فعالیت کردند.

رختشویخانه در طبقه منهای یک ساختمان دانشگاه، کنار رختکن دانشجویان و تجهیزات دندانپزشکی قرار داشت. خیلی زود وسایلی را که در آن ریخته بودند به انبار مرکزی دانشگاه منتقل کردند و تعمیرات شروع شد. این اتاق نسبتاً بزرگ، هم نمازخانه دانشجویان شد و هم محل تشکیل جلسات اعضای انجمن و کلاس‌های قرآن و نهج‌البلاغه که در کنار آنها به شکل کاملاً محرمانه مسائل سیاسی هم به وسیلة نوار، کتاب یا جزوه بین اعضا مبادله می‌شد.

بهرام سر کلاس‌ها با تأخیر حاضر می‌شد. جزوه‌ها را از کسانی که مرتب کلاس‌ها را می‌رفتند و به اصطلاح شاگرد زرنگ بودند و سرشان در درس و کتاب بود، می‌گرفت و یادداشت می‌کرد. با وجود تمام اینها تا آن سال نمره کمتر از هجده نداشت. یک روز که سر کلاس استاد اجلالی دیر رسید، بی‌سر و صدا وارد کلاس شد و روی نزدیک‌ترین صندلی نشست. کلاس که تمام شد، استاد با بهرام صحبت کرد.

ـ تو دانشجوی بسیار باهوشی هستی، اما ظاهراً وقت کافی برای انجام همه کارهایت نداری؟

بهرام از اینکه بعضی وقت‌ها سر کلاس‌ها دیر حاضر می‌شود، عذرخواهی کرد و گفت: «استاد! من مطمئنم شما خودتان جز‌ء اساتیدی هستید که معتقدید دانشجوی پزشکی یا دندانپزشکی باید لایه‌های اجتماعش را بشناسد و بفهمد قرار است برای چه قشری کار کند. نباید مثل یک ماشین با مردم رفتار کند. من دنبال شناخت این اجتماع و مردم و راه خدمت بیشتر به آنها هستم.»

استاد گفت: «اگر من دانشجوها را سه قسمت کنم، تو جزء سی درصد دومی؛ تکالیفت را انجام می‌دهی، به وظایف دانشجویی‌ات عمل می‌کنی، اما با هوشی که داری، می‌توانی جزء دانشجویان ممتاز من باشی!» بعد ادامه داد: «زندگی دانشجویی شماها، در سال‌های اوج مسائل سیاسی و اجتماعی است. تو به خاطر روشنفکری‌ات، به خاطر نوع شخصیتت احتیاج داری کارهای دیگری هم انجام بدهی و مطالعاتی داشته باشی که شاید این نیاز در دیگران نباشد. اما ممکن است رویه‌ای که داری، شکل زندگی‌ات را به کل عوض کند. یک دندانپزشک می‌تواند زندگی راحت و آرامی داشته باشد. اما تو داری راه سخت را انتخاب می‌کنی. متوجه این موضوع باش!»

 

3

 

تیر ماه سال 57 بهرام با خانم زهرا مینا طاهریان، دانشجوی سال سوم دندانپزشکی ازدواج کرد. به نظر بعضی‌ها بهرام جوری زندگی می‌کرد که فرصتی برای ازدواج نداشت و البته نظرشان درست هم بود، اما عشق، زمان و فرصت مناسب نمی‌شناسد.

مینا اولین فرزند از یک خانواده پنج نفره بود. پدرش تاجر و مادرش اهل مطالعه و روشنفکر بود. آنها در منزل بزرگی در میرداماد زندگی می‌کردند. پدرش افکار مذهبی داشت، اما طرز فکر و رفتار مادر، متفاوت با شوهر بود. در خانه آنها کتاب خواندن جزء تفریحات اصلی بود. مادرش بیشتر رمان و ادبیات می‌خواند، اما مینا از کودکی به خواندن کتاب‌های مذهبی کتابخانه علاقه نشان می‌داد.

مادر مینا هیچ وقت خواندن نماز و دعاهای ایام هفته را به او یاد نداد. اما مینا دعاهای ایام هفته و اعمال هر ماه را بجا می‌آورد. مادرش ناراضی بود. احساس می‌کرد مینا غیر‌طبیعی است. مثل دختر و پسر دیگرش علاقه‌ای به بازی، تفریح، مهمانی و خرید رخت و لباس پایان هر فصل نشان نمی‌دهد. فکر می‌کرد باید هر چه زودتر شرایط روحی دخترش را با یک روانپزشک در میان بگذارد.

کارهای منزل را مستخدم انجام می‌داد. صحبت کردن مینا با اهل خانه، بیشتر زمان‌هایی بود که برای خوردن غذا از اتاقش سر میز می‌آمد و معمولاً هم او شروع‌کننده نبود. خودش در یکی از یادداشت‌هایش نوشت: «می‌گویند من دختر نرمالی نیستم. اگر نرمال بودن به این است که ساعت‌ها دور هم بنشینیم و راجع به مدل لباس، اینکه چه کسی شیک‌پوش است، چه کسی بد لباس، چه بخوریم که تغذیه عالی داشته باشیم تا روی فرم بمانیم، چه ماسک‌هایی استفاده کنیم که پوستمان خراب نشود و... حرف بزنیم، درست است؛ من دختر نرمالی نیستم. هجده سال دارم، اما هیچ علاقه ندارم ساعت‌ها در فروشگاه‌های بالای شهر به دنبال گران‌ترین و متفاوت‌ترین ست کیف و کفش بگردم. در حالی که در حد تعادل به ظاهر تمیز و آراسته اهمیت می‌دهم. من متعادل نیستم. چون اتاقم و کتاب خواندن را به حضور در جمع ترجیح می‌دهم. بین آدم‌ها احساس آرامش نمی‌کنم. اگر روزی بگویند بینایی‌ات را از دست داده‌ای و دیگر نمی‌توانی کتاب بخوانی، آن روز حتماً می‌میرم.»

سال 1354 مینا جزء سه نفر اول کنکور دانشگاه ملی، در رشته دندانپزشکی وارد این دانشگاه شد. آن سال‌ها اولین مدل‌های خودروی وارد ایران شده بود که پدر برای مینا خرید و گفت لیاقتش بیشتر از این نیست.

توی دانشگاه، مینا شاگرد اول بود. با کسی صمیمی نمی‌شد. با وجود این به هر کسی که برای مشکل درسی پیشش می‌آمد کمک می‌کرد و بچه‌ها او را دوست داشتند. اصلاً اهل سیاست نبود؛ حتی تضادی را که گروه‌های مختلف از لحاظ فقر و تقسیم ثروت در جامعه آن روز درباره‌اش حرف می‌زدند و سخنرانی و میتینگ می‌گذاشتند، درک نمی‌کرد. تنها چیزی که توجه و کنجکاوی او را جلب می‌کرد، ظهرها وقتی وضو می‌گرفت و برای نماز به نمازخانه می‌رفت، دور و برش را خوب نگاه می‌کرد. دلش می‌خواست چهره دانشجویان دختر و پسری را که تعداد آنها خیلی کم بود و برای نماز می‌آمدند، بشناسد. پسرها هم این حس کنجکاوی را پنهان نمی‌کردند. وقتی بهرام برای اولین بار در محوطه دانشگاه دربارة ازدواج، سر صحبت را با مینا باز کرد، مینا با تعجب پرسید: «چه طور فکر کردید من و شما با هم سنخیت داریم؟»

این ماجرا شش ماه طول کشید. مینا هر چه از خصوصیات خودش برای پشیمان کردن بهرام به ذهنش می‌آمد به او گفت:

ـ ببینید آقای شکری! من فارسی‌زبانم و شما ترک‌زبان. من در یک خانواده کم جمعیت بزرگ شدم و شما در خانواده پر جمعیت. ترک‌ها از لحاظ فامیلی بسیار به هم پیوسته و پر رفت و آمد هستند. شما روحیات مرا نمی‌شناسید. من اهل رفت و آمد نیستم. تنهایی و خلوت را ترجیح می‌دهم. خانواده‌های ما چه از لحاظ مالی، چه فرهنگی هر کدام از دو طبقه مختلف هستند. من آدم شیرین و خوش‌برخوردی نیستم. در زندگی هیچ وقت یادم نمی‌آید سعی کرده باشم برای دیگران جاذبه‌ای داشته باشم تا توجهشان را به خودم جلب کنم. مطمئناً مادرتان دلش نمی‌خواهد عروسی مثل من داشته باشد.

هر چه می‌گفت، بهرام باز روی استدلال خودش پافشاری می‌کرد:

ـ شاید ما از لحاظ موقعیت اجتماعی و سطح زندگی خیلی با هم فرق داشته باشیم، اما از لحاظ چیزهای مهم‌تر که آنها در زندگی شرط هستند، نقاط اشتراک زیادی داریم. وقتی دو نفر دیدگاه اعتقادی مشترکی داشته باشند بقیه مسائل به مرور زمان رفع خواهد شد و حتی به نظر من این اختلافات باعث علاقه و نزدیکی بیشتر هم می‌شود.»

حتی پدر مینا که همیشه او را در تصمیم‌گیری آزاد می‌گذاشت، یک جلسه که با بهرام صحبت کرد به مینا گفت: «به نظرم بهرام پسر باعرضه، صادق و ساده‌ای است. بهتر است با عجله تصمیم نگیری، شاید در زندگی‌ات دیگر کسی پیدا نشود که به اندازه بهرام تو را دوست داشته باشد و حاضر باشد به خاطرت فداکاری کند.»

مرد آرمانی مینا برای ازدواج، مردی بود ثروتمند، مذهبی، کم حرف و آرام؛ شاید شبیه پدرش! به دور از جناح‌بندی‌های سیاسی و مسائل اجتماعی دور و بر که جامعه آن زمان به شدت درگیرش بود. اما حالا بهرام جوان در سرنوشت او پیدا شده بود. بهرام وسط این هیاهو قرار داشت؛ وسطِ وسط.

25 تیرماه 57 مراسم عقد در منزل آقای طاهریان انجام شد و مهر ماه 58 مینا و بهرام زندگی مشترکشان را در طبقه بالای همان خانه شصت متری پدر بهرام در خیابان ستارخان شروع کردند.

بهرام چند روز قبل از عقد، برای اولین بار مینا را به خانه خودشان برد تا با خانواده‌اش آشنا شود. ربابه همین که چشمش به او افتاد دو دستش را باز کرد. مینا را در آغوش گرفت، پیشانی‌اش را بوسید و گفت: «ناقلا! ناقلا! بهرام‌جان، چه عروس قشنگی خدا بهت قسمت کرده، ماشاءالله ماشاءالله!»

بی‌اختیار اشک در چشمان مینا حلقه زد. سرش را پایین انداخت و از اتاق رفت بیرون. دلش نمی‌خواست ربابه متوجه دلتنگی او بشود.

 

4

 

با پیروزی انقلاب، فضای دانشگاه بسیار متشنج شد. دانشجویان در صحن دانشگاه تحصن می‌کردند و خواستار تعویض ریاست دانشگاه و کادر آموزشی بودند. هر گروه، قسمتی از دانشگاه را اشغال کرده بود و مدام میتینگ می‌گذاشت. کمونیست‌ها، مجاهدین خلق (منافقین)، گروه‌های پیشرو خلق و...؛ تنها گروهی که با این احزاب برخورد می‌کرد، انجمن اسلامی بود.

آن سال‌ها شرایط خاص خودش را داشت که بیشتر از منطق زور و تعصب تبعیت می‌کرد تا بحث، استدلال و دعوت کردن. بهرام تمام سعی‌اش را می‌کرد که اول با بحث و آرامش آنها را متقاعد کند که دست از روشی که در پیش گرفته‌اند بردارند و اگر موفق نمی‌شد، کار به برخورد فیزیکی هم می‌کشید. یک گروه از منافقین، دانشکده اقتصاد را اشغال کردند؛ وارد کلاس‌ها شدند، در و شیشه‌ها را شکستند؛ دانشجویان و اساتید را کتک زدند و مدتی طولانی اجازه نمی‌دادند کسی وارد دانشگاه بشود.

واعظی به طرف در اتاق رفت. آن را باز کرد و با کف دست به سینه بهرام زد و گفت: «من با تو حرفی ندارم. برو بیرون، جیره‌خور انقلاب. برو دنبال گرفتن پست و مقام!»

بهرام سعی می‌کرد خونسرد باشد. گفت: «تو اشتباه می‌کنی. رضا! ما نیامدیم اینجا که همدیگر را متهم کنیم و فریاد بکشیم. بشین خودت کمی فکر کن! متشنج کردن اوضاع در این شرایط حساس که تازه انقلاب پیروز شده به نفع هیچ کس نیست. تو چه نتیجه‌ای از این بی‌نظمی که به راه انداخته ای می‌خواهی بگیری؟»

از چشم‌های واعظی نفرت و کینه می‌ریخت. جلو آمد. یقه بهرام را گرفت و او را به سمت در هل داد. بچه‌های انجمن که پشت در اتاق منتظر بهرام بودند، به سمت واعظی و گروهش حمله کردند و زد و خورد شروع شد. آن روز غروب بعد از درگیری که بین بچه‌های انجمن و گروه منافقین اتفاق افتاد، دانشگاه اقتصاد از تصرف آنها درآمد و کلاس‌ها طبق برنامه تشکیل شد.

انقلاب فرهنگی که شروع شد و دانشگاه‌ها را تعطیل کردند، مادر و پدر بهرام و مینا فکر کردند دیگر بهرام را بیشتر می‌بینند و می‌تواند کنار آنها باشد، اما بهرام آرام و قرار نداشت.

رضا اباذری در بخش تجهیزات دندانپزشکی دانشگاه کار می‌کرد. تجهیزات دندانپزشکی در زیرزمین روبروی نمازخانه قرار داشت. آنها با کمک هم یونیت‌های کهنه انبار را تعمیر کردند و برای رساندن خدمات دندانپزشکی به مناطق محروم کشور از دانشجویان داوطلب ثبت‌نام می‌کردند و دندانپزشک‌های جوان را با تجهیزات مختصری به این مناطق می‌فرستادند. بهرام در این مدت کوتاه خودش دو بار به زاهدان سفر کرد و در محروم‌ترین منطقه شهر یک کلینیک دندانپزشکی راه‌اندازی کرد که دانشجویانی که خودشان اهل زاهدان بودند، بعدها در این کلینیک مشغول به کار شدند.

آنها صندلی‌های یک مینی‌بوس را برداشتند و داخل آن یک یونیت دندانپزشکی گذاشتند. هر روز یک دندانپزشک داوطلب با بهرام به اطراف تهران می‌رفتند، تا به طور رایگان مردم را ویزیت کنند. مردمی که خیلی از آنها هنوز مسواک زدن را درست نمی‌دانستند و یا آن‌قدر درد و مشکل در زندگی‌شان بود که ترجیح می‌دادند پولشان را برای درمان کلیه دخترشان خرج کنند تا پر کردن دندان‌هایشان. دخترها و پسرهای شانزده ساله‌ای که بهرام دندانشان را عصب‌کشی و پر می‌کرد، لااقل دو ـ سه تا دندان کشیده داشتند.

غروب‌ها که به تهران برمی‌گشتند، بهرام معمولاً حرف نمی‌زد و تمام راه به سکوت می‌گذشت. یک روز رضا پرسید: «بهرام! چرا صبح که می‌رویم خوشحالی و غروب که برمی‌گردیم اصلاً حرفی نمی‌زنی؟ من احساس می‌کنم ناراحتی!» بهرام خنده تلخی کرد و چیزی نگفت. رضا اصرار کرد. بهرام با قدرشناسی به او نگاه کرد و گفت: «خوب می‌دونی رضا! من فکر می‌کنم مشکل این مردم با یکی ـ دو جلسه سر زدن ما حل نمی‌شود. ما باید واحدهای سیار زیادی داشته باشیم که هر هفته به محله‌های محروم سر بزنند و به مردم برسند یا کلینیک‌های دندانپزشکی در این مناطق راه‌اندازی شود که با کمترین هزینه به درمان مردم برسند.» بعد برگشت به پشت سرش نگاهی انداخت و ادامه داد: «تو فکر می‌کنی با این یونیت کهنه و یک مینی‌بوس می‌شه مشکلی از این مردم حل کرد؟ هر غروب که برمی‌گردیم احساس می‌کنم چقدر کار انجام نشده مانده... کار ما چقدر کم است... من نگران این مردم هستم. چرا یک دختر شانزده ساله باید چهار تا از دندان‌های اصلی‌اش را کشیده باشد؟»

 

5

 

تابستان 59 «محمد» اولین فرزند بهرام به دنیا آمد. تولدش نیمه شب بود، در حالی که آژیر خطر کشیده شده بود و همه جا در خاموشی مطلق به سر می‌برد، مینا را به بیمارستان رساندند. آن ماه همراه یک جلد کتاب که بهرام اگر فراموش نمی‌کرد هر ماه به مینا هدیه می‌داد، یک گردنبند ظریف و زیبا هم به او هدیه داد. گردنبند دو قلب بود که توی هم رفته بودند. مینا آنرا با علاقه حفظ کرد و سال‌ها بعد به عروس محمد از طرف خودش و بهرام هدیه داد.

با تولد محمد، مینا که نگرانی‌اش بیشتر شد به بهرام گفت: «امتحانات پایان ترم در پیش است. نگهداری از محمد وقتم را می‌گیرد. کلینیک هم تا مدتی نمی‌توانم بیایم. تکلیف مریض‌ها چه می‌شود؟» بهرام دلداری‌اش داد: «نگران نباش! با خانم دکتر معصومی صحبت کردم جای تو را پر کند تا خودت برگردی.»

در کلینیک دندانپزشکی که در خیابان ایتالیا، بغل بیمارستان امام خمینی(ره) راه‌اندازی کردند مطب کوچکی بود که بهرام و مینا مدت کوتاهی در آن کنار یکدیگر بیماران را ویزیت می‌کردند؛ مینا خانم‌ها را و بهرام آقایان را. در همین مدت کوتاه مینا رفتارهایی از بهرام دید که برایش قابل توجه بود و سعی می‌کرد به خاطر بسپارد.

بهرام در مقابل حق ویزیت و زحمت چند ساعته روی دندان بیماران، یک عدد مرغ، یک کیلو برنج و هر مبلغی را که می‌دادند با اشتیاق و قدرشناسی قبول می‌کرد و به مینا که با دقت و کنجکاوی کارهای او را زیر نظر داشت،‌ می‌گفت مهم برکتی است که خدا به نعمتش می‌دهد؛ مهم این نیست که ما حق ویزیت، پول بگیریم یا یک عدد مرغ یا یک کیلو برنج یا هر چیز دیگر. به نظر مینا بهرام یک انسان کاملاً جدی بود. زندگی او اصلاً شباهتی به زندگی آدم‌هایی که مینا از صبح تا شب دور و بر خودش می‌دید، نداشت. خوشی و راحتی در آن نبود.

هر روز برگه باریک و بلندی را روی میز بهرام می‌دید که لیست کارهای روزانه‌اش را، تک به تک در ساعات مختلف نوشته بود. بعضی کارها مربوط به روز قبل بود که چون انجام نداده بود به برنامه امروز اضافه شده بود. تعجب می‌کرد که او برای هر ساعتش کاری تعریف کرده. انگار نگران بود کسی زمان را از او بگیرد.

 

 

سال‌ها بعد مینا، بهرام و ازدواجش را که برای خیلی‌ها عجیب بود این‌طور توضیح داد: «بهرام یک انسان اصولگرا و معتقد بود. او آرزو داشت تقسیم ثروت و امکانات در جامعه اسلامی به نحوی باشد که مردم بتوانند به راحتی زندگی کنند. او می‌گفت باید مراکز درمانی ما چه از لحاظ نیروهای متخصص و چه امکانات به سطحی برسند که بیمار زن برای معالجه به پزشک زن مراجعه کند و بیمار مرد به پزشک مرد. او طرح‌هایی داشت که مردم در محروم‌ترین مناطق بتوانند به راحتی و با کمترین هزینه از خدمات دندانپزشکی استفاده کنند. قصد داشت این طرح را عملی کند که در هر مدرسه پایین شهر، یک یونیت دندانپزشکی و یک دندانپزشک مستقر شود و به وضع بهداشت دهان و دندان بچه‌ها به طور رایگان برسند و ایده‌های فراوانی که روز و شب ذهن او را درگیر کرده بود.

انقلاب، امام و شهدا چیزهایی بودند که بهرام با تمام وجود می‌پرستیدشان. خانواده‌اش فکر می‌کردند با ازدواج متعادل می‌شود، اما نشد. در دو سال زندگی با او خیلی تنها ماندم. کمتر می‌توانست با من باشد. یک بار به او گفتم: «باور نمی‌کنم تو آن قدر که سماجت به خرج دادی و نشان می‌دادی، مرا دوست داشته باشی، والا این قدر مرا تنها نمی‌گذاشتی.» خیلی ناراحت شد. آن‌قدر که از زدن این حرف پشیمان شدم. با دلتنگی نگاهم کرد و گفت: «ذره‌ای از علاقه‌ام به تو کم نشده، حتی بیشتر شده. اما چه کنم که زمان، زمانی است که نمی‌توان حتی یک قدم عقب نشست.»

من نمی‌توانستم کاری بکنم. خیلی زود فهمیدم مسئولیت من در زندگی با او، صبر کردن است؛ اینکه تسلیم باشم. دست و پا زدن و شکایت کردن و سعی در تغییر دادن بهرام، بیهوده بود. من می‌ترسیدم از اوضاع سیاسی کشور و از خاموشی‌های طولانی شبانه. وقتی خاموشی اعلام می‌شد، همه در امن‌ترین جای خانه‌ها پنهان می‌شدند، اما من مطمئن بودم بهرام در گشت‌های شبانه توی خیابان‌ها است. نگران بهرام بودم. می‌ترسیدم روزی خبر شهادتش را برایم بیاورند و من تنهاتر شوم.

درگیری‌های کردستان تازه شروع شده بود. روز 23 ماه رمضان، بهرام از کردستان خودش را به تهران رساند. می‌خواست در ستاد انتخابات ریاست جمهوری آقایان رجایی و باهنر، خودش حضور داشته باشد. صبح ساعت نه آمد خانه و گفت که جلسه قرآن پزشکان امروز قرار است منزل ما باشد. پوتین‌هایش را در نیاورد. از جلو در، محمد را بوسید. دو دستش روی معده‌اش بود. گفت: «خیلی دلم درد می‌کند. مینا! چه کنم روزه‌ام را بخورم؟» ناراحتی معده داشت. منتظر جواب من نماند. سری تکان داد و گفت: «نه... نمی‌خورم.» و رفت.

جلو در حیاط، ربابه خانم خودش را رساند. دست بهرام را گرفت و گفت: «پسرم امروز رأی‌ریزی است، خیابان‌ها شلوغ است. بیا لباست رو عوض کن. با این لباس نرو! فریده خواهرش هم اصرار کرد، مادر راست می‌گوید. لباس سپاه تنت نباشد بهتر است، داداش!»

بهرام به من نگاه کرد. من هم نگاهش کردم. بعد سرش را پایین انداخت و گفت: «این حرف‌ها چیه مادر؟ عمر ما دست خداست. این لباس هویت و اعتقاد من است. چه طور امروز که روز رأی‌ریزی است درش بیاورم؟» بعد برای همه ما که توی حیاط ایستاده بودیم دست تکان داد و رفت. با محمد به اتاق برگشتم. دلم آرام و قرار نداشت. مثل مرغ‌های توی قفس بودم که خودشان را به در و دیوار می‌زنند، اما کاری از دستشان برنمی‌‌آید.

 

6

 

نزدیک ظهر چه روزی بود، نمی‌دانم. من و برادر بهرام رفتیم پزشکی قانونی. پدرم آن جا بود. همه وارد اتاق کوچکی شدیم. برادرش با نگرانی و تردید جلو رفت. کشو را بیرون کشید. صدای گریه‌اش در سرم پیچید. به کشو نزدیک شدم. بهرام آرام خوابیده بود. پارچه سفید را کنار زدم. صورتش سالم بود، اما بدنش تکه تکه و خونی! گلوله به قلبش خورده بود. به دور و برم نگاه کردم. پدرم گریه می‌کرد. بی‌اراده روی زمین وا رفتم. چند دقیقه بعد دوباره بلند شدم و نگاهش کردم. این بار مطمئن شدم چیزی که بنا بود بر سرم هوار شود، اتفاق افتاد. در طول سال دوم زندگی‌‌مان هر روز و هر لحظه نگران بودم. خودش می‌گفت: «منتظر دیدن بدن تکه تکه من باش.» من جوری پیش آمدم که اگر غیر این بشود از دلتنگی خواهم مرد. در خانه را که می‌زدند، زنگ تلفن که صدا می‌کرد، قلب من می‌ریخت. فکر می‌کردم نکند خبر بهرام را آورده باشند؛ مثل یک درد کهنه، یک بیماری مزمن با این حس کنار آمده بودم.

 

 

7

 

هشت ماه بعد از شهادت بهرام، «امیر بهرام» به دنیا آمد. وقتی جنازه غرق به خون بهرام را دیدم بغضم نشکست. می‌دانستم او همین را می‌خواست، با تمام وجود. اما وقتی امیر بهرام به دنیا آمد، از ته دل گریه کردم. دنیا برایم تنگ و سخت شده بود.

 

بعد از شهادت بهرام، سخت‌ترین دوران زندگی من شروع شد. اضطراب شدیدی داشتم. فشار اطرافیان زیاد بود. بعضی از نزدیکان می‌گفتند: «فرزندی که پدر ندارد، تولد و بزرگ کردنش جز دلتنگی و دلسردی چیزی برایت نخواهد داشت. باید او را از بین ببری!»

 

بعضی می‌گفتند: «زن بی‌عرضه‌ای هستم. اگر به شوهرم فشار می‌آوردم، آزادش نمی‌گذاشتم، وارد سپاه نمی‌شد، لباس سپاه را بر تن نمی‌کرد و در روز انتخابات به خاطر این لباس ترور نمی‌شد!»

 

دوستان نزدیک بهرام سرِ درد دلشان که باز شد، می‌گفتند: «همان‌ها که روزی دوست بهرام بودند، به منزل پدرش رفت و آمد داشتند و در جلسات قرآن شرکت می‌کردند و نان و نمک این خانواده را خورده بودند،‌ دست آخر به منافقین پیوستند و مقدمات ترور بهرام را در تهران فراهم کردند.»

 

من برای هیچ کس جوابی نداشتم. سعی می‌کردم تا می‌توانم از دیگران دوری کنم. بعضی اوقات که سینه‌ام از درد و غصه به تنگ می‌آمد، قرآن می‌خواندم و آرام می‌گرفتم. من با بهرام ازدواج کردم تا از نازپروری و تن‌آسایی که به آن دچار بودم و از اوج رفاه جدا شوم. از لحظه‌ای که به زندگی او پا گذاشتم، عشق و نزدیکی من به پروردگارم و تسلیم محض او بودن برایم معنا پیدا کرد. و من با این حس رشد کردم و ظرف قلبم بزرگ شد.

 

 

حالا از شهادت او سال‌ها می‌گذرد. پسرها بزرگ شده و تحصیل کرده‌اند. بهرام رفت، اما سایه او در زندگی ما همیشه بوده و هست. «امیر محمد» و «امیر بهرام» با اینکه او را ندیده‌اند، ارتباط عاطفی خوبی با پدرشان دارند. هر چه می‌خواهند ـ معنوی یا حتی مادی ـ هر کاری را می‌خواهند شروع کنند، اول می‌روند بهشت زهرا سر مزار بهرام.

 

بهرام سنگ بنا را گذاشت و رفت. شکل زندگی من از اساس با تمام فامیلم فرق می‌کند. می‌توانم مجلل‌ترین زندگی را داشته باشم، اما منزلم شبیه مسجد، ساده و راحت است. چون احساس علاقه و وابستگی به زندگی تشریفاتی و پر خرج در من، دیگر وجود ندارد. هنوز هم خیلی‌ها فکر می‌کنند «چه سرنوشت دردناکی، چه زندگی ساده و بی‌رنگی!» و برایم دل می‌سوزانند؛ اما من خوشحالم و از زندگی‌ام کاملاً راضی هستم. چون احساس می‌کنم به عمق زندگی و به پروردگارم نزدیک شده‌ام. حالا که فشارها کم شده می‌فهمم این راه سخت و پر مشقت برای به دست آوردن سلامت روح من لازم بود. چه طور موقع جراحی، موقع درآوردن غده از بدن، درد وجودت را در هم می‌پیچد، اما مدتی که می‌گذرد علائم سلامتی را کاملاً احساس می‌کنی. در آن سال‌های سخت، غده‌های روح من جراحی شد. حالا احساس سلامتی و آرامش با من است و در این سلامت روح و روان، بهرام را احساس می‌کنم.

 

*گلستان جعفریان

ادامه مطلب
یک شنبه 18 تیر 1391  - 8:04 PM

 تصویر زیر احتمالا در جریان سمینار فرماندهان سپاه گرفته شده است. افرادی در این عکس مورد شناسایی قرار گرفته اند. اما هفت نفر در آن شناخته نشده‌اند. کسانی که این عزیزان را می شناسند و می توانند اطلاعاتی از آنان در اختیار خبرگزاری فارس قرار دهند با ما تماس بگیرند.

 
خبرگزاری فارس: فرماندهان این عکس را شناسایی کنید

 

از این پس در بخش «در جستجوی همسنگران» به شناسایی رزمندگان گمنامی خواهیم پرداخت که تصویرشان بر آیینه ی تصاویر حک شده است.

تصویر زیر احتمالا در جریان سمینار فرماندهان سپاه در سال 1360 گرفته شده است. افرادی که در این عکس مورد شناسایی قرار گرفته اند عبارتند از :

 

تصویری از سمینار فرماندهان سپاه در سال60

 

سردار حاج احمد متوسلیان، فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص)(ایستاده، نفر اول از چپ)

سردار حسن رستگار مقدم(نشسته ، نفر اول از راست)

سردار شهید ناصر کاظمی، فرمانده ی سپاه منطقه ی کردستان (نشسته ، نفر سوم از راست)

سردار رحیم صفوی(نشسته ، نفر دوم از چپ)

هفت نفری که با عدد مشخص شده اند ، شناخته نشدند. از تمامی کسانی که این عزیزان را می شناسند و می توانند اطلاعاتی از آنان در اختیار خبرگزاری فارس قرار دهند ، استدعا می شود با شماره 64- 88911660 (گروه حماسه و مقاومت) تماس بگیرید.

ادامه مطلب
یک شنبه 18 تیر 1391  - 7:54 PM

 در پایان مراسم، حاج حمید اینگونه دعا کرد: «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک...» همه بچه‌ها، دست‌ها را به طرف آسمان بالا برده و «آمین» گفتند اما رضا رنجبری، آمین را از همه بلندتر گفت.

 
خبرگزاری فارس: آمین بلندی که کار دست صاحبش داد

 

 خاطرات دوران سال‌های دفاع مقدس در کنار دوستانی که بعضی از آنها به شهادت رسیده‌اند تبدیل به نوستالوژی فراموش نشدنی شده است. به خصوص خاطراتی که در آن شیرینی خاصی هم نهفته باشد. این مطلب هم یکی از آن دسته است:

 

 

شب جمعه زمستانی، دعای کمیل منزل شهیدان موسی و رضا رمضانپور دعوت بودیم، مداح جانباز حاج حمید میرشکار که صوت مناجاتی اش، دل را می برد.

آن شب توی ساری، همراه بچه های جبهه ای گردان مسلم دور هم، یک حلقه شیدایی داشتیم. من و علیرضا علیپور بودیم، بعد رضا رنجبری بود و مهرداد بابائی و دیگر بچه ها... در پایان مراسم، حاج حمید اینگونه دعا کرد: «اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک...»

همه بچه ها، دست ها را به طرف آسمان بالا برده و «آمین» گفتند. اما در آن جمع شیدایی، رضا رنجبری، آمین را از همه بلندتر گفت، دست های رضا، از همه دست های دیگر، به سوی آسمان، بالاتر رفت.

دیده‌ای که در یک مراسمی، صلواتی می فرستند، اما یک نفر وسط مجلس، چنان صلوات بلندی می فرستد، ناگهان همه مجلس به او خیره می شوند.

آنها که آن شب، صدای بلند آمین، بعد دست های رو به آسمان رفته رضا را دیدند، با خودشان گفتند: عجبا، این آقا رضا، چقدر آرزوی شهادت دارد، و چقدر حسودی شان شد.

این ماجرا گذشت و رفتیم جبهه، همه آن بچه های دور هم در گردان مسلم ابن عقیل، عملیات کربلای پنج توی کانال ماهی، خوردیم به پست هم.

گردان مسلم خط شکن بود، خط را شکستیم و از پل کانال ماهی گذشتیم. در آن سوی کانال ماهی، یک جان پناه بود، روی دپویی که عراقی ها ساخته بودند، مستقر شدیم. آن سمت کانال ماهی، نبرد به شدت سنگین شده بود، آتش دشمن شدید، در سه راهی نیز آقا مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا، برادر اکبرنژاد به همراه تعدادی از فرماندهان در حال هدایت نیروها بودند.

از طرف جبهه دشمن، گارد ریاست جمهوری عراق، به فرماندهی عدنان خیرالله، معاونت عملیاتی صدام، مقابل ما به شدت ایستادگی می کردند، و آن چنان، جنگی تمام قد جان گرفته بود.

دشمن تمام قوای جنگی اش را به سمت ما هدایت کرده و از شدت آتش نمی توانیم سربلند کنیم. کانال دو تقسیم می شد، یک طرف  دست دشمن بود، یک طرف هم گردان مسلم، بچه ها روبروی هم نشسته اند، تکیه کرده ام به کانال و آسمان پرهیاهوی جنگی را تماشا می کنم.

ناگهان دیدم یک تکه نور به سمت ما می آید. در همین لحظه بحرانی و آتشفشانی، یکی از بچه ها از کنارم بلند شد.

گفتم: چکار می کنی، بشین!

یک جوری پیچیده و پراضطراب گفت: دستشویی دارم، دستشویی، دارم میمیرم، میرم پشت کانال!

گفتم: نه پسر، مگر دیوانه شدی، نمی بینی آن پشت چه خبره؟

گفت: چکار کنم، بی طاقت شدم.

گفتم: اینجا، همین کنار من، من چشمهام رو می بندم، رو کردم به بقیه و گفتم: بچه ها چشم های تان را ببندید.

گفت: نه، مگه میشه اینجا من...

پرید پشت کانال.

پشت کانال دریاچه ماهی است و حاشیه آن نیزار بود.

چهل ثانیه نشده بود که آن جسم نورانی پشت کانال منفجر شد، چند ثانیه پس از انفجار، این بسیجی با دست خونی و خرد شده و آویزان برگشت.

دست اش از بالای آرنج قطع شده بود و با دست دیگرش، دست قطع شده را چسبیده بود که پایین نیفتد. عصب های دست، مثل قلب می تپید و عضلات پاره شده را می لرزاند، از رگ های بریده اش خون فواره می زد.

سریع دست اش را باندپیچی کردیم، گذاشتیم روی سینه اش، به پشت، کف کانال دراز کشید تا امدادگر بیاید او را به عقبه جبهه منتقل کند. 

تکیه دادم به کانال. روبروی من رحیم جباری هم تکیه داده بود به دیواره کانال، پای مان را روبروی هم دراز کرده بودیم.

«رحیم جباری بچه بهشهر مازندران، حدود شانزده ساله، با یک سیمای نورانی، چهره خاصی داشت.»

به حال خودم بودم که دیدم! وای من خدایا!  یک شی نورانی بصورت دورانی به سمت ما می آید. داد زدم، رحیم، یا زهراء، این چیه داره میاد سمت ما!!؟

در چشم بهم زدنی کنار گوشم «بمب» زمین منفجر شد. فکر کردم ترکیدیم. دود و غبار غلیظ و بوی داغ گوگرد، فضای غریبی ایجاد شد، در دم حس کردم شهید شدم و جنازه ما پودر شده است.

چند لحظه ایی گذشت، غبار و دود که نشست، دستی به سر و صورتم کشیدم، زنده ام، و یک ذره خونی نیستم، سرم را چرخاندم سمت چپ، دیدم هیچ خبری نیست، به راست، دیدم نه، هیچ یک از بچه ها یک ذره خونی نشده اند. همه سالم از جا بلند شدند و نشستند، خیالم راحت شد، نه موجی نه ترکشی، تکیه دادم به کانال، نگاه کردم، به روبروم، به پای رحیم جباری، دیدم سالم است، سرم را یک ذره بلند کردم، شوکه شدم، از پوتین تا فنسقه اش سالم، فنسقه بسته به کمرش، بقیه پیکره اش خرد شده، دست ها نیست، سر ندارد.

تازه متوجه شدیم که چرا اصلا ما هیچ یک زخمی برنداشتیم.

«آرپیچی یازده» مستقیم خورده توی شکم رحیم جباری، نیم تنه رحیم، همه آن انفجار را در آغوش گرفته است و ما همه سالم ماندیم.

آرپیچی یازده یک سلاح ضد زره است، ضد نفر نیست، انتظار این بود که سی چهل نفر که همه کنار هم نشسته بودیم، شهید بشوند، ولی یک گوشه چشم ما، بدن ما، جائی از هیچ کدام از ما، یک زخم کوچک برنداشته بود.

گشتیم، پلاکش را پیدا کردیم، گذاشتم توی جیب شلوارش، روی شلوارش نوشتیم «شهید رحیم جباری» تا بچه های تعاون گردان، رحیم را شناسائی کنند.

عراقی ها داشتند می آمدند، امتداد کانال هنوز دست عراقی ها بود، پاتک سنگین، سه راه از چهارسو، زیر آتش شدید دشمن قرار داشت.

در آن زمستان سرد، شدت آن همه انفجار زمین را داغ کرده بود، دشمن تمام توانش را گرفته بود که سه راهی را تصرف کند، ما مقاومت می کردیم.

بچه های گردان مسلم در آن حجم شدید آتش دشمن، یکی پس از دیگری روی زمین می افتادند. خمپاره جای خمپاره، گلوله پشت گلوله، فضای سنگین جنگ، روحیه بچه ها را تضعیف کرده بود.

در آن صداهای غریب و روحیه های شکسته، ناگهان از ته ستون، فریادی رسا بلند شد!

آن صدای آشنا، صدای؛ مهرداد بابائی بود! داشت یک نفر را صدا می زد: آقارضا آقا رضا...

نگاه کردیم و گفتیم: چی میگی؟

رضا ته ستون، مهرداد وسط های ستون، داشت «رضا رنجبری » را صدا می زد!  

حالا همه وسط معرکه جنگ، داریم گوش می کنیم، توی این آتش سنگین و هجوم وحشیانه تانک ها، صدا زدن آقارضا چه معنائی دارد؟

این چه کار مهمی است  که مهرداد داره حنجره اش را پاره می کند، اصلا رضا رنجبری را چکار دارد؟

بلند شدیم ببینم چه خبره، رضا که در اثر حجم شدید آتش سنگین، سکته وار به حالت سجده در جان پناهش به زمین چنگ می زد، بچه ها بهش فهماندند، که مهرداد کارت داره؟

رضا از ترس صورتش چسبیده بود به زمین، نیم تنه صورتش را برگرداند، دست اش را بغل گوشش چرخاند، اشاره کرد به مهرداد؛ چکار داری! چیه؟

مهرداد، تمام قد ایستاد، یک لبخندی به سمت رضا زد و دوتا دستاش را شیپوری جلوی لبش برد، تا صدا واضع به رضا برسد، آتش خیلی سنگین بود.

مهرداد گفت: آقارضا یادته؟

رضا بصورت مبهم و عصبانی، چسبیده به زمین، جواب داد: چی میگی تو، چی یادمه؟

مهرداد گفت: منزل شهیدان رمضانپور!

رضا این بار عصبانی تر داد زد: کی، منزل شهید رمضانپور چی؟

«مهرداد با زبان ساروی، گفت: تره یاد دَرهِ، رمضان پورهِ سرهِ، دَسه تهَ بُردی بالا، گفتی آمین، حالا اِسا بَه فرماین، این گوی این میدان».

آن شب یادته، وقتی حاج حمید دعای شهادت می کرد، با صدای بلند «آمین» می گفتی، دست هات و خیلی به آسمان بلند می کردی؟

بفرما آقا رضا؛ این گوی و این میدان...

 

تازه یادمان آمد که قصه چی هست، « آمین آرزوی شهادت» بچه ها با دیدن این صحنه یک مرتبه زدند زیر خنده، حالا نخند کی بخند، برای مدتی همه آن سنگینی جنگ فراموش شد، می خندیدیم و حسابی روحیه گرفتیم. تا نیم ساعتی بازار خنده توی آن باران گلوله براه بود. خندیدیم و گفتیم: مرحبا مهرداد، توی این هول و ولا چطوری یادت به آن شب افتاد که به فکر یقه گیری رضا بیفتی.

رضا تازه فهمید که «آمین بلند آروزی شهادت» بدجوری یقه اش کرده، افتاده توی تله، حالا از ترس مرگ، خزیده بود توی خاک، به زمین قفل شده بود.

*پی نوشت:

مهرداد بابائی قهرمان ورزشی وزنه برداری ساروی، تک فرزند خانواده در عملیات «والفجر10» به فیض شهادت رسید، مداح حاج حمید جانباز نیز بعد از جنگ بر اثر جراحات ناشی از جنگ، به شهادت رسید. و آقا رضای قصه موند واسه زندگانی و من که جاماندم ازین حلقه شیدائی...

*نویسنده:‌ غلامعلی نسائی

ادامه مطلب
یک شنبه 18 تیر 1391  - 6:34 AM

 آرماگدون' نام جنگی است که بنا بر گفته بخش مکاشفات انجیل تحریف شده یوحنا، در آخرالزمان و در دشتی به همین نام و بین نیروهای خیر و شر روی می دهد و سبب بازگشت مسیح (ع) به زمین می گردد.

 
خبرگزاری فارس: تروریسم مقدس در آخرالزمان

 

 رویداد آنلاین، بنا بر ادعای صهیونیست ها، محل این جنگ در 30 کیلومتری شهر حیفا و در دشت هرمجدون یا آرماگئدون در نزدیکی مدار 33 درجه است. مجاورت محل وقوع جنگ دروغین آرماگدون با مدار 33 درجه، استناد بیش از حد آمریکا (دولت کاملا ماسونی) و اسرائیل براین جنگ برای جلب حمایت صهیونیسم ها، و نیز وجود شواهد بسیاری درباره ی حمایت های فراوان تشکیلات ماسونی از طرفداران آرماگدون، توطئه آمیز بودن این جنگ و شیطنت حامیان آن را تأیید می نماید.

33 در فراماسونری عددی خوش یمن است و صاحب درجه 33، بیشترین قدرت را داراست. بنظر می رسد که فراماسونرها این موضوع را به تمام فعالیت هایشان تعمیم داده و تلاش کرده اند تا در حوالی مدار 33 درجه عرض جغرافیایی، فعالیت های خاصی را انجام دهند. از جمله ساخت اولین مجلس اعلی فراماسونری و معروفترین لژ اسکاتلندی در آمریکا در شهر چارلستون در مدار 33 درجه، قتل جان اف کندی، رئیس جمهور کاتولیک و ضد ماسون آمریکایی در شهر دالاس در مدار 33 درجه، تهدید مداوم دمشق در نزدیکی مدار 33 درجه، انفجار اولین بمب های اتمی در هیروشیما و ناکازاکی در نزدیکی مدار 33 درجه، واقعه طبس و محل فرود هواپیماهای آمریکایی برای آزادی گروگان های این کشور در مدار 33 درجه، اشغال بابل نزدیک بغداد  در عراق در مدار 33 درجه، جنگ 33 روزه اسرائیل با لبنان با دخالت آمریکا در نزدیکی مدار 33 درجه در یک قرن گذشته جریان جدید که در بین پروتستان ها فوق العاده قدرتمند شده است، مکتب نوظهور "مبلغان انجیل" می باشد. قبل از جنگ جهانی دوم این مکتب نوظهور به بنیاد گرایی معروف و شعار آن ها بازگشت به انجیل و تغییر جامعه با تحول فرهنگی بود و هدف آن ها بوجود آوردن حکومت در آمریکا برمبنای بنیادهای انجیل می باشد. بعد از جنگ جهانی دوم، بنیادگرایان آمریکایی خود را مبلغان انجیل معرفی کردند و با استفاده گسترده از وسایل ارتباط جمعی توانستند در آمریکا نفوذ فراونی بدست آورند و اکنون این جریان قدرتمندترین و فعالترین تشکیلات دینی در آمریکا محسوب می شود و در مراکز سیاسی این کشور نفوذ زیادی دارند.

آرماگدون و مکتب نوظهور صهیونیسم مسیحی، اصول و مبانی جریان مبلغان انجیل در آمریکا و انگلیس حمایت همه جانبه عقیدتی و سیاسی از صهیونیسم می باشد و آن ها اعتقاد دارند که پیروان کلیسای پروتستان برای ظهور دوباره مسیح باید چند خواسته مسیح را که در تفاسیر انجیل در قرن بیستم به عنوان پیشگویی های انجیل بیان شده عملی نمایند. این جریان نوظهور در پروتستانیسم با عنوان " خواسته های مسیح " شهرت دارد. پیروان این مکتب خود را از مبلغان انجیل می دانند و اعتقاد دارند پیروان این مکتب، مسیحیان دوباره تولد یافته می باشند که فقط اینان اهل نجات خواهند بود و دیگران هلاک خواهند شد. از ویژگی های ممتاز پیروان این مکتب اعتقاد راسخ و تعصب خاص به صهیونیسم می باشد و تعصب این مسیحیان به صهیونیسم، بیش از صهیونیست های یهودی مقیم اسرائیل و امریکا می باشد. مطابق اعتقادات مکتب فوق به وسیله پروتستان ها حوادثی باید به وقوع بپیوندد تا مسیح دوباره ظهور نماید و پیروان این مکتب وظیفه دینی دارند برای تسریع در عملی شدن این حوادث کوشش نمایند. حوادثی که توسط آن ها باید عملی شوند عبارتند از:

1 – یهودیان از سراسر جهان باید به فلسطین آورده شوند و کشور اسرائیل در گستره ای از رودخانه نیل تا رودخانه فرات به وجود آید و یهودیانی که به اسرائیل مهاجرت نمایند، اهل نجات خواهند بود.

2 – یهودیان باید دو مسجد اقصی و صخره در بیت المقدس را منهدم کنند و به جای این دو مسجد مقدس مسلمانان، معبد بزرگ را بنا نمایند.( از سال 1967 تا به حال دو مسجد اقصی و صخره در بیت المقدس بیش از صد بار مورد حمله یهودیان و مسیحیان صهیونیست قرار گرفته است).

3 – روزی که یهودیان مسجد اقصی و مسجد صخره در بیت المقدس را منهدم کنند، جنگ نهایی مقدس (آرماگدون) به رهبری آمریکا و انگلیس آغاز شده، در این جنگ جهانی تمام جهان نابود خواهد شد.

4 – روزی که جنگ آرماگدون آغاز شود، تمامی مسیحیان پیرو اعتقادات "عملی نمودن خواسته های مسیح " که مسیحیان دوباره تولد یافته می باشند، مسیح را خواهند دید و توسط یک سفینه عظیم از دنیا به بهشت منتقل می شوند، از آنجا همراه با مسیح نظاره گرنابودی جهان و عذاب سخت در این جنگ مقدس خواهند بود.

5 – در جنگ آرماگدون زمانی که ضد مسیح (دجال) در حال دستیابی به پیروزی است، مسیح همراه مسیحیان دوباره تولد یافته در جهان ظهور خواهد کرد و ضد مسیح را در پایان این جنگ مقدس شکست می دهد و حکومت جهانی خود را مرکزیت بیت المقدس برپا خواهد ساخت و معبدی که به جای مسجد الاقصی و صخره در بیت المقدس – که توسط مسیحیان و یهودیان قبل از آغاز جنگ آرماگدون ساخته شده- محل حکومت جهانی مسیح خواهد بود.

6 – دولت صهیونیستی اسرائیل با کمک آمریکا وانگلیس مسجد اقصی و مسجد صخره در بیت المقدس را نابود خواهد کرد و معبد بزرگ به دست آنان در این مکان ساخته خواهد شد و این رسالت مقدس به عهده آن ها می باشد.

7 – این حادثه پس از سال 2000 میلادی حتما اتفاق خواهد افتاد.

8 – قبل از آغاز جنگ آرماگدون، رعب و وحشت جامعه آمریکا و اروپا را فرا خواهد گرفت.

9 – قبل از ظهور دوباره مسیح، صلح در جهان هیچ معنی ندارد و مسیحیان برای تسریع در ظهور مسیح باید مقدمات جنگ آرماگدون و نابودی جهان را فراهم نمایند.

رهبران مذهبی فرقه های پروتستان در ایالات متحده و انگلیس که به این مکتب نوظهور " خواسته های مسیح " اعتقاد دارند، در دهه 1990 م اعتقادات یاد شده را به شدت در جامعه آمریکا و اروپا تبلیغ کرده اند و در ده سال گذشته در آمریکا در این زمینه ده ها کتاب منتشر شده و فیلم های گوناگونی به نمایش در آمده اند. کشیش آمریکایی به نام هال لیندسی کتابی با عنوان "در پیش گویی های انجیل، جای امریکا کجاست ؟ " را تألیف کرده که یکی از پرفروش ترین کتاب های سال 2001 در آمریکا به شمار آمده است. در این کتاب نقش دولت واشنگتن در جنگ آرماگدون بیان شده است. نویسنده در این کتاب اثبات نموده است که دولت آمریکا جنگ آرماگدون را رهبری خواهد کرد و مخالفان مسیح در سراسر جهان را که قبل از آغاز این جنگ باعث ایجاد رعب و وحشت در جهان شده اند، شکست خواهد داد. در این جنگ مقدس، دولت انگلیس همکار آمریکا خواهد بود. دولت آمریکا در اوج جنگ سرد موشک های هسته ای قاره پیمای خود را " شمشیرهای جنگ مقدس" نامیده بود. پیروان این مکتب در یک دهه گذشته تبلیغ کرده اند که عملیات توفان صحرا علیه عراق در سال 1991 فراهم کردن مقدمه برای جنگ آرماگدون بوده است. مسیحیان صهیونیست از فرقه پروتستان ها در آمریکا و انگلیس اعتقاد دارند که مسیح همیشه در امور خاورمیانه به سود دولت اسرائیل مداخله نموده است و اعلام می دارند که خواست دولت اسرائیل در حقیقت خواست مسیح می باشد و مذاکرات صلح در خاورمیانه بیهوده است و تأسیس کشور اسرائیل بزرگ از رودخانه نیل تا رودخانه فرات، خواست مسیح می باشد که به زودی محقق خواهد شد. صهیونیست های یهودی هم مطابق اعتقاد به مجموعه قوانین دینی خود " تلمود" به مکتب " خواسته ها خدا" اعتقاد دارند و مطابق این اعتقاد آن ها برنامه ای را اجرا می نمایند که با کمک دولت های آمریکا و انگلیس و دیگر کشورهای غربی بتوانند دو مسجد اقصی و صخره در بیت المقدس را تخریب کرده، کشور اسرائیل بزرگ را با نابودی کامل کشورهای اسلامی به وجود آورند. به همین منظور میان صهیونیست های یهودی و صهیونیست های مسیحی از فرقه پروتستان ها اتحاد و هماهنگی کامل وجود دارد و مسیحیان پیرو اعتقاد "خواسته های خدا" همواره اظهار می دارند هر عملی که از سوی دولت اسرائیل انجام می شود، در حقیقت از سوی مسیح طراحی شده است و باید توسط مسیحیان سراسر جهان مورد حمایت قرار گیرد. به لطف حمایت همه جانبه جهان مسیحی غرب از دولت تل آویو، اکنون ذخایر عظیم موشک های هسته ای و انواع و اقسام تسلیحات شیمیایی و میکروبی در اسرائیل وجود دارد و در واقع، رژیم صهیونیستی را به یک انبار مهمات و پادگان نظامی جهان مسیحی ایالات متحده آمریکا و غرب تبدیل کرده اند. البته هدف استراتژیک جهان مسیحی غرب این است که کشورهای اسلامی را در زمینه های اقتصادی و نظامی برای همیشه ضعیف نگاه دارند. یک نویسنده آمریکایی در سال 1997 کتابی با عنوان "خیانت به بیت المقدس" را تألیف نمود که در آن هرنوع مذاکره صلح با فلسطینیان را خیانت به تعلیمات انجیل و خواسته های مسیح می داند و این مطلب را به خوانندگان القا می نماید که مسیح با آغاز هزاره سوم و قبل از سال 2007 میلادی ظهور خواهد کرد و اسرائیل بزرگ را از نیل تا فرات به وجود خواهد آورد. در این کتاب ها تبلیغ می گردد که برای تعجیل ظهور مسیح، مسیحیان باید کشور بابل را – که عراق کنونی می باشد- نابود کنند و رودخانه فرات باید کاملا خشک گردد. گفتنی است که آن ها جنگ آرماگدون را " جنگ فرات" نیز می نامند. رهبران دینی صهیونیسم مسیحی تبلیغات گسترده ای در این باره انجام داده اند. در یک نظر سنجی که توسط خبرگزاری آسوشیتدپرس در سال 1997 انجام شد، اعلام گردید 25 درصد جمعیت آمریکا اعتقاد راسخ دارند که با آغاز هزاره سوم جنگ نهایی آرماگدون در محل فلسطین آغاز خواهد شد و این جنگ تا مدت هفت سال ادامه خواهد داشت. در اثر این جنگ دنیا نابود می شود و در پایان این جنگ هفت ساله که آنها آن را " مصیبت بزرگ برای کلیسا و مسیحیان" می دانند، مسیح همراه مسیحیان دوباره تولد یافته ظهور خواهد کرد.

رهبران صهیونیسم مسیحی و یهودی خود اعلام کرده اند مطابق تفسیر مکاشفه یوحنا در انجیل، صهیونیسم رسالت الهی دارند و برای تأسیس دولت اسرائیل بزرگ حق دارند علاوه بر سلب مالکیت فلسطینیان حتی نسل کشی فلسطینیان و اعراب را انجام دهند. رهبران دینی پروتستان، مبلغان انجیل را از مسیحی کردن یهودیان منع می کنند، چرا که مطابق اعتقادات آنان یهودیان از سراسر جهان باید به فلسطین مهاجرت نمایند و اسرائیل بزرگ را تشکیل دهند و اقدام به ساخت معبد بزرگ نمایند. تروریسم مقدس و مبلغان جنگجوی انجیل مکتب صهیونیسم مسیحی در کشورهای پروتستان مخصوصا در آمریکا و انگلیس توسط مبلغان انجیل در سطح گسترده ترویج می شود. تاثیر تبلیغات گسترده دستگاه های ارتباط جمعی آمریکا که کاملا تحت کنترل صهیونیست ها می باشد، مردم آمریکا را به زودباورترین مردم جهان تبدیل کرده و حادثه 11 سپتامبر هم کینه ونفرت مردم آمریکا و جهان غرب را به خاطر تبلیغات هدایت شده علیه اعراب و مسلمانان برانگیخته است.  صهیونیست ها و طرفداران آن ها که سال ها یک سلسله برنامه های دینی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی خود را تبلیغ می کردند با حادثه 11 سپتامبر 2001 بهترین فرصت را بدست آوردند تا برنامه هایشان را با سرعت بیشتری به مردم آمریکا و اروپا بقبولانند و در حال حاضر می کوشند برنامه های خود را عملی کنند.

آمریکا و دیگر کشورهای پروتستان  درجهان و 1500 فرقه مسیحی حامل این اعتقاد، در سطح جهان برای جنگ آرماگدون تبلیغات گسترده انجام می دهند و برای تسریع در ظهور مسیح کوشش می نمایند وضعیتی را پیش آورند که سراسر جهان نابود شود. نویسندگان غربی این اعتقاد را به عنوان تروریسم مقدس معرفی می کنند. سیاست دولت آمریکا نیز بر " نبرد تمدن ها" استوار است و آن ها خود را کدخدای دهکده جهانی اعلام کرده اند و به بهانه مبارزه با تروریسم می کوشند سلطه خود را بر سراسر جهان گسترش دهند، ولی آمریکا درحال فروپاشی از داخل می باشد. گروه های صهیونیست مسیحی و یهودی در داخل آمریکا روز به روز قدرتمندتر می شوند و اکنون در واقع، دولت و مردم ایالات متحده در دست این گروه ها گروگان هستند.

ادامه مطلب
شنبه 17 تیر 1391  - 11:35 PM

  کتاب «در هاله‌اي از غبار» نوشته گلعلي بابايي اثری جديد درباره زندگي سردار احمد متوسليان است. اين کتاب با 80 عكس از زندگي او توسط نشر صاعقه منتشر می‌شود. متوسلیان در 14 تير سال 1361 توسط عوامل صهيونيست‌ها در لبنان به اسارت درآمد و تا امروز خبري از او به دست نيامده است.

«گلعلي بابايي» درباره كتاب «در هاله‌اي از غبار» كه به زندگي «حاج احمد متوسليان» مي‌پردازد، گفت: اين كتاب در 22 فصل نوشته شده است و در آن زندگي متوسليان از دوران كودكي تا زمان اسارتش در 14 تير ماه سال 1361 دنبال مي‌شود.

وي ادامه داد: در نگارش اين اثر تلاش شد تا با راوياني صحبت شود كه تاكنون كمتر از حاج احمد متوسليان سخن گفته‌اند. مانند منصور كوچك محسني،‌ صيف‌الله منتظري و محسن رفيق دوست و برخي از اعضاي خانواده وي كه خاطرات جديدي را بيان كردند.

بابايي درباره تفاوت اين اثر با ديگر آثاري كه درباره احمد متوسليان منتشر شده است گفت: پيش از اين كتاب «آذرخش مهاجر» نوشته شده كه مفصل‌‌تر از اثر نوشته شده توسط من است. كتاب بنده كم‌حجم است چون قرار نبود كتاب مفصلي بنويسم بلكه هدفم نوشتن كتابي كم‌حجم اما كامل بود كه تمام زوايايي زندگي وي را نشان دهد.

بابايي ادامه داد: کتاب «در هاله‌اي از غبار» در قطع جيبي چاپ مي‌شود تا مطالعه آن براي افراد در مترو و اتوبوس راحت‌تر باشد. حجم كتاب 224 صفحه شده و براي جذابیت بخشيدن به اثر 47 صفحه مصور گنجانده شده كه شامل80 عكس با شرح تصاوير است. مخاطب با ديدن تصاوير و خواندن اين شرح به ماجراهای كتاب پي‌خواهد برد.

وي درباره چاپ اين نوع كتاب‌ها در قطع جيبي گفت: زماني كه مقام معظم رهبري كتاب «همپاي صاعقه» را خواندند بر اين مساله تاكيد داشتند كه براي ترغيب افراد به مطالعه بهتر است اين نوع آثار در حجم كمتر تاليف شوند. در همين راستا ما طرح 27 در 27 را كه به زندگينامه فرماندهان سپاه (لشكر) 27 محمد رسول‌الله (ص) مي‌پردازد در دستور كار قرار داديم تا در 3 بسته 9 عنوانی عرضه ‌شود. كتاب «در هاله‌اي از غبار» نخستين جلد از این مجموعه است كه براي چاپ آماده شد و پس از آن نگارش زندگينامه شهيدان ابراهيم همت، رضا چراغي، عباس كريم‌آبادي و سعيد مهتدي جعفري به پايان رسيده تا در مرحله چاپ قرار گیرند.

بابايي افزود: کتاب «در هاله‌اي از غبار» با اسارت متوسليان در 14 تير سال 1361 به پايان مي‌رسد و چون هيچ سندي معتبري درباره وقايع بعد از آن تاریخ وجود ندارد به بررسي آن روز تاکنون نپرداخته‌ايم. چرا كه ماجراي اسارت و حوادث بعد از آن در هاله‌اي از ابهام قرار دارد. وجود همين ابهام نيز باعث شد تا عنوان اثر را «در هاله‌اي از غبار» انتخاب كنم.

اين اثر در 224 صفحه از سوي نشر صاعقه، وابسته به موسسه حفظ آثار سپاه محمد رسول‌الله(ص) منتشر مي‌شود.(ايبنا)

ادامه مطلب
جمعه 16 تیر 1391  - 11:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6183966
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی