به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 مادر امام زمان (علیه السلام) كیست؟

مادر امام زمان (علیه السلام) نرجس خاتون دختر یوشعا پسر قیصر روم از نسل شمعون یكى از حواریین حضرت عیسى (علیه السلام) است كه به دنبال یك سلسله وقایع معجزه آسا از روم به سامرّا مى آید و سپس به افتخار همسرى امام عسكرى (علیه السلام) نایل مى گردد. 
خلاصه سرگذشت ایشان از زبان خودشان بدین شرح است: 
جدّ من قیصر مى خواست مرا در سن سیزده سالگى براى برادر زاده خود تزویج كند وقتى مجلس عقد برپا شد و قیصر برادرزاده خود را روى تخت مخصوص نشاند ... ناگهان صلیب ها فرو ریخت، پایه هاى تخت شكست و پسر عمویم با حالت بى هوشى از بالاى تخت بر روى زمین افتاد و مجلس به هم خورد ولى باز دستور دادند تا مجلس را از نو سامان دهند تا این مراسم به اجرا درآید ولى همان حادثه دوباره تكرار شد ... همه پراكنده شدند. 
همان شب من در خواب دیدم كه حضرت عیسى و شمعون وصى او و گروهى از حواریین در قصر جدّم اجتماع كرده اند و منبرى از نور در آنجا قرار داده شده است، طولى نكشید پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله وسلم) و داماد و جانشینان آنحضرت وارد شدند; حضرت عیسى (علیه السلام) به استقبال ایشان شتافتند، حضرت محمد (صلى الله علیه وآله وسلم) فرمودند (خطاب به حضرت عیسى (علیه السلام)) یا روح الله من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون براى فرزندم آمده ام و در این هنگام اشاره به امام حسن عسكرى (علیه السلام) كردند كه او نیز موافقت كرد ... آنگاه حضرت محمد (صلى الله علیه وآله وسلم) بالاى منبر رفته و خطبه اى خواندند و مرا به تزویج فرزندشان امام عسكرى (علیه السلام) در آوردند ... از خواب بیدار شدم و از ترس، آن واقعه را به كسى نقل نكردم ولى محبت به امام عسكرى (علیه السلام)باعث شد كه كم كم رنجور گردم و از خوردن و آشامیدن باز مانم و ... بالاخره مریض شدم ... چهارده شب بعد باز در خواب واقعه عجیب دیگرى دیدم و آن اینكه دیدم دختر پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله وسلم) به همراهى حضرت مریم و ... به عیادت من آمدند و من از اینكه حضرت عسكرى (علیه السلام) به دیدن من نمى آیند گله و شكایت كردم حضرت فاطمه (علیه السلام) فرمودند: اگر مى خواهى خداوند، عیسى و مریم از تو خشنود باشند و میل دارى فرزندم به دیدنت بیاید شهادت به یگانگى خدا و نبوّت پدرم پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله وسلم) بده و من آنچه كه او فرمودند تكرار كردم; آنگاه حضرت فاطمه(علیهم السلام)مرا در آغوش گرفتند و این كار باعث بهبودى من شد آنگاه فرمودند: اكنون به انتظار فرزندم عسكرى (علیه السلام)باش كه او را نزد تو خواهم فرستاد ... 
وقتى از خواب بیدار شدم شعف و خوشحالى عجیبى تمام وجود من را فرا گرفته بود تا اینكه از شب بعد امام را پیوسته در خواب مى دیدم تا اینكه یكى از شب ها حضرت فرمودند: فلان روز جدّت قیصر لشكرى را به جنگ مسلمانان مى فرستد تو مى توانى به طور ناشناس در لباس خدمتگزاران همراه با عده اى از كنیزان كه از فلان راه مى روند به آنها ملحق شوى و من هم چنین كردم و در نهایت جزو اسیران جنگى به اسارت مسلمانان در آمدم و بالاخره به بغداد آورده شدم و در آنجا بود كه توسط نماینده امام على النقى (علیه السلام) یعنى بشر بن سلیمان خریدارى شده به خدمت آنحضرت رسیدم و آنحضرت هم مرا به خواهرشان حكیمه خاتون سپردند، او آموزشهاى به من دادند ... پس از آموزش فرایض دینى و تعلیمات اسلامى به همسرى امام عسكرى(علیه السلام) در آمدم ... 
و در سال 255 هجرى روز 15 شعبان در سامرّا حضرت مهدى (علیه السلام) از این بانوى بزرگوار متولد شد. 
بشربن سلیمان نحاسى كه از فرزندان ابوایوب انصارى و یكى از دوستان دو امام گرانقدر حضرت هادى و عسكرى(علیهما السلام) و همسایه آن دو بزرگوار در سامرّا است، آورده است كه:
من احكام و آگاهیهاى لازم در مورد بردگان و اسیران را از سالارم حضرت هادى (علیه السلام) آموختم. و آن گرانمایه، این حقوق و احكام را به گونه اى به من تعلیم فرمود كه من بدون اجازه او نه برده اى مى خریدم و نه مى فروختم و همواره از موارد نامعلوم و نامشخّص، تا روشن شدن حكم آن دورى مى جستم و حلال و حرام را در این مورد به شایستگى درك مى كردم.یكى از شبها كه در منزل بودم و پاسى از شب گذشته بود درب خانه به صدا درآمد و یكى از خدمتگزاران حضرت هادى (علیه السلام) كه كافور نام داشت مرا مخاطب ساخت و گفت كه حضرت هادى (علیه السلام) مرا فرا خوانده است.

لباس خویش را به سرعت پوشیدم و به هنگامى كه وارد خانه آن جناب شدم، دیدم امام هادى با فرزندش حضرت عسكرى (علیه السلام) و خواهرش حكیمه آن بانوى آگاه و پرواپیشه، در حال گفتگو هستند.پس از سلام، نشستم كه آن حضرت فرمود: بشر! تو از فرندان انصار هستى و دوستى و مهر انصار همچنان نسل به نسل به پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) و خاندانش به ارث مى رسد و شما بر آن صفا و محبّت باقى هستید و مورد اعتماد خاندان پیامبر.اینك! مى خواهم تو را به فضیلت و امتیازى مفتخر سازم كه هیچ كس از پیروان ما در این فضیلت به تو پیشى نگرفته است و تو را به رازى آگاه سازم كه كسى را آگاه نساخته ام و آن این است كه: تو را مأموریت مى دهم تا بانویى بزرگ و آگاه را كه بظاهر در صف كنیزان است،

خریدارى نمایى و او را به سر منزل مقصود و محبوبش راه نمایى.آنگاه نامه اى به خطّ و لغت رومى مرقوم داشت و با مهر مخصوص خویش آن را مهر زد و بسته ویژه اى كه زرد رنگ بود و در آن 220 دینار بود به من داد و فرمود: بشر! این نامه و كیسه زر را برگیر و بسوى بغداد حركت كن و پس از ورود بدان شهر، فلان روز، در كنار پل بغداد، منتظر كشتیهاى اسیران روم باش. هنگامى كه قایق حامل اسیران رسید و خریداران كه بیشتر آنها فرستادگان مقامات رژیم بنى عباس هستند اطراف آنها حلقه زدند تو از دور مراقب باش تا مردى بنام عمر بن یزید نخّاس را كه در میان صاحبان برده است بیابى.

او كنیزى را با ویژگیهاى خاصّ خود در حالى كه لباس حریر ضخیم بر تن دارد براى فروش آورده است، امّا آن كنیز خود را پوشانده و از دست زدن و نگاه كردن خریداران سخت جلوگیرى مى كند، چرا كه بظاهر در میان بردگان است و خود در حقیقت از بانوان باشخصیت و پاك و آزاده مى باشد.فروشنده او را تحت فشار قرار مى دهد تا او را بفروشد امّا او فریاد آزادى و نجابت سر مى دهد و به خریدارى كه حاضر مى شود سیصد دینار به صاحب او بپردازد مى گوید: بنده خدا! پول خودت را از دست مده! اگر تو در لباس سلیمان و برقدرت و شوكت او هم درآیى، من ذره اى به تو علاقه نشان نخواهم داد. و بدینگونه خریدارى را كه شیفته شكوه و عظمت و عفّت و پاكى اوست، نمى پذیرد و او را مى راند.سرانجام عمربن یزید به او مى گوید: من ناگزیرم تو را بفروشم پس خودت بگو راه حل چیست؟او خواهد گفت:

 در این كار شتاب مكن! من تنها فرد امین و درستكار و شایسته كردارى كه برایم دلپسند باشد مى پذیرمدر این هنگام برخیز و به عمر بگو: من نامه اى به زبان رومى دارم كه یكى از شایستگان نوشته و ویژگیهاى مورد نظر این بانو، در شخصیت نگارنده آن جلوه گر است. شما این نامه را به او بده تا بخواند اگر تمایل داشت من وكیل نگارنده نامه هستم و این كنیز را براى او خریدارم.بشر فرستاده امام هادى (علیه السلام)اضافه مى كند كه: من، برنامه را همانگونه كه امام دستور داده بود به دقّت پیاده كردم تا نامه را به او رساندم هنگامى كه نامه را دریافت داشت و بدان نگریست،

 سیلاب اشك امانش نداد و بشدّت گریست و به عمر بن یزید گفت: اینك! مى توانى مرا به صاحب این نامه بفروشى. وسوگندهاى سختى یاد كرد كه اگر به صاحب نامه نفروشد خود را خواهد كشت و هرگز كسى را نخواهد پذیرفت.من بافروشنده براى خرید وارد گفتگو شدم و پس از تلاش بسیار كار به آنجا رسید كه عمر بن یزید به همان پولى كه سالارم امام هادى (علیه السلام) داده بود راضى شد و پس از دریافت همه آن 220 دینار، كنیز مورد نظر را تحویل من داد و در حالیكه از شادمانى در پوست خود نمى گنجید به منزل بازگشتیم تا او را به خانه حضرت هادى (علیه السلام) ببرم. همراه او به خانه رسیدیم، امّا او قرار و آرام نداشت نامه سالارم را گشود و پس از بوسه باران ساختن آن، نامه را به سر و صورت خویش مالید و به روى دیدگانش نهاد.من كه از رفتار او شگفت زده شده بودم، گفتم: آیا شما نامه اى را كه هنوز نگارنده آن را نمى شناسى بوسه باران مى سازى؟او گفت: بنده خدا! تو با اینكه فردى درست اندیش وامانتدار و فرستاده بنده برگزیده و محبوب خدا هستى، در شناخت فرزندان پیامبران ناتوانى.

 پس گوش به سخنان من بسپار و با دل توجّه كن تا خود را معرّفى كنم و جریان شگفت انگیز خویش را برایت بازگویم. آنگاه گفت: من ملیكه هستم دختر یشوعا و نوه قیصر روم.مادرم از فرزندان حواریون است و دختر شمعون، جانشین حضرت مسیح(علیه السلام)داستان من شگفت انگیزترین داستانهاست. من سیزده ساله بودم كه جدم قیصر روم تصمیم گرفت مرا به عقد برادر زاده خویش در آورد، به همین جهت بیش از سیصد نفر كشیش و راهب از نسل حواریون و هفتصد نفر از اشراف و شخصیتهاى سرشناس كشور و چهار هزار نفر از فرماندهان ارتش و افسران و درجه داران لشكر روم و رؤساى عشائر را، در كاخ خود گرد آورده و تخت بسیار بلند و پرشكوهى را كه از انواع زر و سیم ساخته شده بود، در سالن بزرگ كاخ قرار داد و برادرزاده اش را بر فراز آن دعوت كرد تا طىّ مراسم ویژه اى، مرا به ازدواج او، درآورد.امّ هنگام كه فرزند برادرش بر فراز تخت قرار گرفت و صلیبها گرداگرد او، آویخته شد و اسقفها در برابر او تعظیم كردند و انجیل مقدّس گشوده شد، بناگاه صلیبها از جایگاههاى بلند خود، فرو غلطیدند و ستونهاى تخت در هم شكست و آن جوان نگون بخت از فراز تخت به زمین افتاد و بیهوش گردید.بر اثر حادثه ناگوار، رنگ اسقفها پرید و بندهاى وجودشان به لرزه درآمد و بزرگ آنان به نیاى من، قیصر روم گفت:

  شاها! ما را از كارى كه شومى آن از زوال آیین مسیح خبر مى دهد، معذور دار!
جدّم آن حادثه تكان دهنده را به فال بد گرفت و به اسقفها دستور داد تا ستونها را برافراشته دارند و صلیبها را بالا برند و بجاى آن جوان نگون بخت، برادرش را بیاورند تا مرا به ازدواج او درآورد و بدینوسیله شومى پدید آمده را، با نیكبختى و سعادت فرد دوّم، برطرف سازد.
امّا هنگامى كه اُسقفها به دستور قیصر روم عمل كردند، همان تلخى كه براى برادرزاده اوّل او پیش آمده بود براى دوّمى نیز رخ داد. مردم وحشتزده پراكنده شدند. نیاى بزرگم، قیصر روم، اندوهگین و ماتم زده برخاست و وارد قصر خویش شد و پرده هاى كاخ افكنده شد و ماجرا تمام شد و در هاله اى از ابهام و نگرانى قرار گرفت.
شب فرا رسید و آن روز دهشتناك سپرى شد. من همان شب در خواب دیدم كه حضرت مسیح (علیه السلام) به همراه وصىّ خود شمعون و گروهى از حواریون وارد كاخ جدّم قیصر روم شدند و منبرى پرفراز و شكوهمند در همان نقطه اى كه جدّم تخت خود را قرار داده بود برپا ساختند، درست در همین لحظات بود كه حضرت محمد (صلى الله علیه وآله وسلم) با گروهى از جوانان و فرزندان خویش وارد شدند. حضرت مسیح (علیه السلام) به استقبال آن حضرت شتافت و او را در آغوش كشید.
پیامبر اسلام به او فرمود: من آمده ام تا ملیكه، دختر شمعون را براى پسرم خواستگارى كنم. و در همانحال دیدم كه آن حضرت با دست خویش به امام حسن عسكرى، اشاره فرمود.مسیح نگاهى به شمعون كرد و گفت: افتخار بزرگى به سویت آمده است، با خاندان پیامبر پیوند كن و دخترت را به فرزند او بده.و شمعون هم گفت: پذیرفتم.پیامبر اسلام بر فراز منبر رفت و مرا به ازدواج پسر خود درآورد و بر این ازدواج مسیح (علیه السلام) و حواریون و فرزندان محمد (صلى الله علیه وآله وسلم) گواه بودند.
از خواب خوش آن شب جاودانه بیدار شدم امّا ترسیدم خواب خود را بر پدر و جدّم بازگویم.از آن پس قلبم از محبّت حضرت عسكرى، مالامال شد به گونه اى كه از آب و غذا دست شستم و به همین جهت بسیار ضعیف و ناتوان شدم و به بیمارى سختى دچار گشتم.جدّم بهترین پزشكان كشور را یكى پس از دیگرى براى نجات من فرا خواند، امّا بیهوده بود و آنان كارى از پیش نبردند و هنگامى كه جدّم از نجات من نومید شد به من گفت: نور دیده ام! دخترم! براى نجات جان و شفاى بیماریت چه كنم؟ آیا چیزى به نظرت نمى رسد؟
من گفتم: نه! درهاى نجات را به روى خود مسدود مى نگرم،

 شما اگر ممكن است دستور دهید اسیران مسلمان را از زندانهاو شكنجه گاهها آزاد و كُند و زنجیر از دست و پاى آنان بردارند و بر آنان مهر ورزند و آزادشان سازند، امید كه در برابر این مهر به اسیران و غریبان، حضرت مسیح و مادرش مریم مرا شفا بخشند.جدّم به خواسته من جامه عمل پوشاند و براى شفاى من: همه اسیران مسلمان را آزاد ساخت و من نیز خویشتن را اندكى سالم و با نشاط نشان دادم و كمى غذا خوردم و جدّم شادمان گردید و بر محبّت بر اسیران و احترام به آنان تأكید كرد.چهار شب از آن رؤیاى شكوهبار گذشته بود كه خواب دیگرى دیدم.گویى دخت گرانمایه پیامبر، سالار بانوان گیتى به همراه مریم و هزار نفر از دوشیزگان بهشتى، به دیدار من آمدند.مریم پاك، رو به من كرد و گفت: این، سالار بانوان جهان، فاطمه (علیها السلام) دخت گرانمایه پیامبر و مادر همسر آینده تو است.
من دامان آن بانوى بزرگ را سخت گرفتم و گریه كنان از اینكه حضرت عسكرى از دیدار من سرباز مى زند و به خوابم نمى آید به مادرش شكایت بردم.
فاطمه (علیها السلام) فرمود: ملیكه! پسرم به دیدار تو نخواهد آمد چرا كه مشرك هستى. این خواهرم مریم است كه از دین شما بیزارى مى جوید، اگر براستى دوست دارى خشنودى خدا و مسیح (علیه السلام) و مریم را بدست آورى و به دیدار حسن من، مفتخر گردى بگو  اشهد ان لا اله الا الله و انّ ابى محمد رسول الله.
من به دعوت دخت گرانقدر پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)اسلام آوردم و به یكتایى خدا و رسالت محمد(صلى الله علیه وآله وسلم) گواهى دادم. بانوى بانوان مرا در آغوش كشید و خوش آمد گفت و فرمود:  اینك در انتظار دیدار پسرم باش!...
از خواب برخاستم، امّا شور و شوق دیدار ابو محمّد، حضرت عسكرى، كران تا كران وجودم را فرا گرفته بود. در انتظار دیدارش قرار و آرام نداشتم كه شب فرا رسید و او به خواب من آمد. هنگامى كه او را دیدم به او گفتم: سرورم! محبوب قلبم! پس از اینكه، قلب مرا لبریز از مهر و عشق پاك خود كردى، به من بى مهرى نمودى؟
فرمود: تنها دلیل تأخیر دیدارت، شرك تو بود و اینك كه به راه توحید و توحید گرایى گام سپرده اى، همواره به دیدارت خواهم آمد تا خداوند ما را یك جا گرد آورد.
و آن گرانمایه از آن روز تاكنون مرا ترك نكرده و هر شب به خواب من آمده است.
بشر فرستاده امام هادى (علیه السلام)مى گوید: من كه از سرگذشت عجیب او غرق در حیرت شده بودم، از او پرسیدم: با این شرایط، شما چگونه به اسارت رفتى و در صف اسیران قرار گرفتى؟گفت: حضرت عسكرى، شبى در عالم رؤیا به من خبر داد كه بزودى جدّت، سپاهى گران براى نبرد با مسلمانان گسیل خواهد داشت، شما نیز با گروهى از دوشیزگان در لباس خدمتگزار و بطور ناشناس همراه آنان بیا...من طبق رهنمود ابومحمد چنین كردم و طلایه داران سپاه مسلمین، ما را به اسارت گرفتند وتا الان كه سرگذشت خویش را به تو بازگفتم، هیچ كس نمى داند كه من دختر پادشاه روم هستم.

پرسیدم: شگفتا! شما كه دختر پادشاه روم هستى چگونه به زبان عربى سخن مى گویى؟پاسخ داد: این بخاطر شدّت محبّت جدّم نسبت به من بود كه مرا با همه وجود وامكانات به آموزش، دانش و بینش تشویق كرد و بانوى مترجم و زبانشناسى را همواره در خدمت من قرار داد تا با كوشش و تلاش بسیار، زبان عربى را بطور شایسته و بایسته به من آموخت.بشر فرستاده امام هادى (علیه السلام) مى افزاید:

 هنگامى كه او را به سامرّا و به محضر حضرت هادى (علیه السلام) آوردم امام (علیه السلام) ضمن خوش آمد و احترام به او پرسید: پیروزى اسلام و مسلمانان و شكست رومیان را چگونه دیده است؟ و در مورد شكوه و عظمت خاندان وحى و رسالت چه فكر مى كند؟نرجس گفت: شما كه از من، بر این واقعیتها داناترید، من چه گویم؟حضرت به او فرمود: من در این اندیشه ام كه مقدم شما را گرامى دارم. اینك، كدامین یك از این دو راه را براى گرامیداشت خود مى پسندى: دریافت سرمایه كلانى از طلا و نقره همچون ده هزار درهم یا بشارت و نوید به افتخار ابدى و همیشگى، كدامیك؟پاسخ داد:

 سرورم! دوّمى را، مژره به شرافت و نیكبختى جاودانه را.امام هادى (علیه السلام) فرمود: پس تو را نوید باد به فرزند گرانمایه اى كه حكومت عدل و داد را در جهان، پى خواهد افكند و بر شرق و غرب گیتى حكومت خواهد نمود و زمین را لبریز از عدالت و دادگرى خواهد ساخت همانگونه كه از ظلم و بیداد لبریز باشد.پاسخ داد: سرورم! چه كسى و چگونه؟فرمود: از همان شخصیت والایى كه پیامبر در آن شب جاودانه تو را از مسیح و شمعون براى او خواستگارى كرد و در حضور مسیح و جانشین او، تو را به عقد او درآورد. اینك آیا او را مى شناسى؟پاسخ داد: آرى! از همان شب جاودانه اى كه به دست مادر گردانقدرش فاطمه(علیها السلام) اسلام آوردم،

 تاكنون شبى بدون عشق و ارادت معنوى به وجود مقدّس او سحر نكردم و هر شب نیز خواب او را دیده ام. امام هادى (علیه السلام)به یكى از خدمتگزاران فرمود: كافور! خواهر گرانقدرم حكیمه را فرا خوان.هنگامى كه آن بانوى بزرگ وارد شد امام هادى (علیه السلام) خطاب به او فرمود: حكیمه! این همان دوشیزه است... .و حكیمه او را در آغوش كشید و مورد تكریم و مهر قرار داد وشادمانى خویش را از دیدار او اعلان كرد.
حضرت هادى (علیه السلام) به خواهر گرانقدرش فرمود: دختر پیامبر! اینك او را نزد خویش ببر و مقررّات و قوانین دین را آنگونه كه مى باید به او بیاموز كه او همسر گرانقدر پسرم حسن و مادر پرافتخار قائم خواهد بود.

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1391  - 4:32 PM

 سردار سرتيپ بسيجي محمدرضا نقدي رييس سازمان بسيج مستضعفين با حضور در زيارتگاه شهداي گمنام شهر سنندج كه به محل "باشگاه افسران" شهرت دارد به خاطره‌اي در خصوص اين مكان بيان كرد.

سردار نقدي‌ مي‌گويد: ماه‌هاي اوليه جنگ بود يعني اوج درگيري رزمندگان سپاه اسلام با ضدانقلاب در داخل شهر سنندج، اين مكان (باشگاه افسران) محل مبارزه بچه‌ها بود كه متاسفانه به محاصره درآمده بودند. محاصره به اندازه‌اي طول كشيد كه هيچ آبي براي نوشيدن نمانده بود و عطش وجود ما را فراگرفته بود.

در همين گير و دار بود كه يكي از رزمندگان تير خورده و در حالي كه بر زمين افتاد با دستش زمين را چنگ زد. چنگ زدن زمين در حال شهادت، لطف الهي را به واسطه آن شهيد عزيز در پي داشت كه منجر به فوران آب از آن نقطه‌اي شد كه آن شهيد با انگشتانش، زمين را چنگ زد و اينگونه رزمندگان عزيزمان با معجزه الهي سيراب گشتند.

اگر چه سيراب‌تر از همگان، آن جوان شهيدي بود كه جام عاشقي را از دستان مبارك سيد الشهدا (عليه‌السلام) گرفت و براي هميشه سيراب شد. شهداي ما چنين مقام رفيعي نزد پروردگار خويش داشتند كه بنيانگذار كبير انقلاب در توصيف‌شان فرمودند: "شهداي ما ره صد ساله را يك شبه طي نمودند" شهداي جواني كه در استحكام ايمان و اراده پولادين شان گويا صد سال است كه در انواع بلايا و امتحانات الهي گداخته و پخته شده‌اند. جواناني كه سراسر روح آنان، يقين بوده و عظمت وجودي شان لبريز از ايمان به پروردگار هستي بوده است.(ايسنا)

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1391  - 8:07 PM

 نمی‏دانم اسمش کلبعلی بود یا حاج‏علی، اما ما عمو پفکی صداش می‌کردیم. رسید دم سنگر. نکرد میکروفن را از دهانش دور کند. انگاری من کَر مادرزاد هستم و نمی‏شنوم. صداش از تو بلندگو پخش شد که: سلام بر تو رزمنده غیور.

جبهه های نبرد حق علیه باطل سراسر از خودگذشتگی و ایمان بود و نور خدا ترسی  در آن موج می‌زد؛ البته شوخی و مزاح بچه‌های جنگ در آن روز‌های عاشورایی حلاوتی وصف‌ناشدنی به تاریخ دفاع مقدس بخشیده است و خاطراتش را شنیدنی می‌کند:

سگرمه‏هاش تو هم بود. چپ‌چپ نگاهم می‌کرد. لباس زرد تنش بود و سرش را از ته تراشیده بودند. ایستاده بود و دستانش را روی سینه جمع کرده بود. با زبان بی‏زبانی می‏گفت اگه برگردم، پوست از سرتان می‏کنم.

وحید گفت: یک هفته پیش نامه‏اش آمد. این عکس را برای دسته شما فرستاده. تو نامه‏اش نوشته پاش به اینجا برسد حسابی از خجالت‏تان در می‏آید. نوشته یک آش برایتان می‏پزد که یک وجب روغن روش بماسد. ببینم مگر چکارش کردید این‌قدر از شماها شاکی شده؟

به زحمت خندیدم و گفتم: شوخی کرده. پیرمرد خوش‌مشرب و مهربانیه. عموته، خودت که می‏شناسیش. ما هم با عرض معذرت بهش می‏گفتیم عمو پفکی!

تازه چشمانمان گرم خواب شده بود که صدای بوق‏های ممتد ماشین عمو پفکی بلند شد و پشت بندش از بلندگوی قراضه و گوشخراشش مارش عملیات و صدای کلفتش گوشمان را خراش داد:

ای رزمندگان دلیر، بجنگید با کفّار! ای دلیر مردان، دمار از روزگار این دشمنان دین و مملکت در بیاورید و بفرستیدشان به بغداد ویرانه!

کریم از ته سنگر با دلخوری گفت: نخیر! بازم شروع شد!

فرشید گفت: الانه که دوباره عراقیا مگسی بشن و هر چی توپ و خمپاره‌دارن بریزن سرِ مای بدبخت!

عمو پفکی هنوز رجز می‏خواند و شعار می‏داد و بوق می‏زد. آقامحسن که مسئول دسته‏مان بود، گفت: هر کی شهرداره بره سهمیة پفک و اسمارتیزمان را بگیره!

دو ـ سه نفر خندیدند. با دلخوری بلند شدم و از سنگر رفتم بیرون. ماشین لکنته و درب و داغون عمو پفکی داشت نزدیک می‏شد. خودش پشت فرمان نشسته بود و مثل سبزی‏فروشِ محله‏مان که همیشه در موتورِ سه چرخه‏اش می‏نشست و با بلندگو خانه‏دار و بچه‏دار را به خریدن سبزی و بادمجان و گوجه دعوت می‌کرد، میکروفن بلندگو را به دهان چسبانده و حین رانندگی رجز می‏خواند و از روی چاله چوله‏ها ماشین را رد می‌کرد. کار هر روزش بود. وسط ظهر تو ظلّ گرما که حتی جک و جانورها به سوراخ لانه‌شان پناه می‏بردند تا ساعتی از نور شدید آفتاب استراحت کنند، ماشین‏اش را روشن می‌کرد و می‏آمد خط‌ مقدم تا مثلاً به ما روحیه بدهد. چه روحیه دادنی!

انگار که عراقی‌ها هم مثل ما به او حساس شده بودند. چون همین که به خط می‏رسید باران گلوله و خمپاره را به طرف ما سرریز می‌کردند و ما تا دو ـ سه ساعت از سر و صدای انفجار و هجوم خاک به سنگر، خواب و خوراک ازمان گرفته می‏شد.

نمی‏دانم اسمش کلبعلی بود یا حاج‏علی، اما ما عمو پفکی صداش می‌کردیم. رسید دم سنگر. نکرد میکروفن را از دهانش دور کند. انگاری من کَر مادرزاد هستم و نمی‏شنوم. صداش از تو بلندگو پخش شد که: سلام بر تو رزمنده غیور که دست از جان شسته‏ای و به جبهه آمده‏ای. شیرِ مادر حلالت. درود بر تو باد!

زدم به شیشه و علامت دادم شیشه را پایین بکشد. شیشه را پایین کشید. گفتم: عراقی‌ها هم فهمیدند که من شیر خشکی نیستم و شیر ننه‏ام را خورده‏ام. بچه‏ها خسته‏ان. سهمیه‏مان را بده و برو جای دیگه ثواب جمع کن.

مثل همیشه بهش برنخورد. صدای خنده‏اش از بلندگو پخش شد و گفت: احسنت بر شما رزمندگان که این قدر روحیه دارید. بگیر عموجان، نوش جانتان!

و چند بسته پفک نمکی و اسمارتیز و آدامس خروس‏نشان ریخت تو بغلم و چند تا بوق زد و بعد در حالی‌که یک سرود حماسی از بلندگو پخش می‌کرد، گازِ ماشین را گرفت و خاک را بلند کرد و ریخت تو حلقم!

عراقی‌ها هم دست به کار شدند و با چند خمپاره شصت او را بدرقه کردند. رفتم تو سنگر. اکثر بچه‏ها خروپف می‌کردند. خوابم می‏آمد. دراز کشیدم و یک پفک نمکی باز کردم و شروع کردم به خوردن. فرشید اعتراض کرد: خرت و خرت نکن خوابم میاد!

پفک را کنار گذاشتم و خوابیدم.

همان شب دستور رسید که باید به سرعت خط را تخلیه کنیم و سی‌صد ـ چهارصدمتر عقب‌تر، پشت یک دژ جاگیر بشویم. شبانه باروبندیلمان را جمع کردیم و یاعلی مدد. عراقی‌ها خواب بودند که ما به عقب رسیدیم.

بعد از نماز صبح که برای نگهبانی بالای دژ رفتم، دیدم که عراقی‌ها حمله کرده‏اند و خط قبلی را گرفته‏اند. تو دلم حسابی به ریش‏شان خندیدم. چون غیر از سنگر خرابه و کلی آت و آشغال چیزی نصیب‏شان نشده بود. دیگر یاد عمو پفکی بیچاره نبودم.

دم ظهر بود که صدای ضعیفی از دور آمد: ای رزمندگان مسلمان، ای سلحشوران ای فرزندان...

یکهو آقامحسن از جا پرید و داد زد: ای وای عمو پفکی!

فرشید خواب‏آلود گفت: نگران نباش، داره میاد!

ـ چی میگی، اون بنده خدا نمی‏دونه ما خط را تخلیه کرده‏ایم!

برای لحظه‏ای در سنگر سکوتی سنگین حکمفرما شد. لحظه‏ای بعد همه با هم پابرهنه و پوتین پاشنه خواب از سنگر زدیم بیرون و پریدیم بالای دژ. ماشین عمو پفکی را دیدم که داشت به خط سابق نزدیک می‏شد و صدایش می‏آمد: بیایید که عموجان آمده. ای رزمندگان مسلمان...

همگی شروع کردیم به داد و هوار کردن که او را متوجه خطری که به سویش می‏رفت، بکنیم. اما پیرمرد بیچاره شاد و شنگول شعار می‏داد و مارش حمله پخش می‌کرد و راست شکم به طرف عراقی‌ها می‏رفت! عراقی‌های بدمصب که فهمیده بودند شکار دارد خودش به تله نزدیک می‏شود بی سر و صدا منتظرش بودند!

فرشید سلاحش را هوایی شلیک کرد. من هم تیر هوایی زدم. اما عمو پفکی انگار تو باغ نبود. هنوز صدایش می‏آمد:

ـ ای جان نثاران، ای رزمندگان شجاع... اِ اینجا چه خبره! ای وای عراقی، کمک، کمک!

و این آخرین کلماتی بود که ما شنیدیم. چون لحظاتی بعد عراقی‌ها عمو پفکی را اسیر کردند و ماشین‏اش را مصادره.

دمغ به سنگر برگشتیم. تا چند دقیقه ساکت بودیم. یکهو کریم پقی زد زیر خنده. بعد از او فرشید خندید و بعد یکی دیگر و سرانجام تمام افراد دست بر شکم قاه قاه می‏خندیدند. فرشید که از فرط خنده اشک از چشمانش راه افتاده بود گفت: فکر کنم عراقیا بیشتر از ما از دستش عاصی شده بودند. حالا هم براش آهنگ عربی گذاشتن و جلوش می‏رقصن تا انتقام بگیرن.

کریم گفت: حیف از پفک نمکی و اسمارتیزها. الان عراقیا دارند کوفت می‏کنن.

آقامحسن گفت: عمو پفکی هم وارد لیست اسیران جنگی شد!

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1391  - 8:06 PM

 بچه هایی بودند که وقتی پا تو جبهه می‌گذاشتند آنقدر زود بال و پر در می‌آوردند که اگر مواظبت از اونها نمی‌کردی زود می‌پریدند. از جمله این راه بلدها دانشجوی شهید حمیدرضا دادو بود. بعضی از شهدا راه بلد سایرین بودند. جبهه شده بود سکوی پرواز برای اونایی که اهل سیر و سلوک بودند. جنگ با دشمن بیرونی بهانه ای بود برای کارزار با دشمن درونی.

 

حمید متولد سال 1346 بود و در میدان خراسان ،خیابان شهید طیب (بی سیم سابق) رشد کرده بود و پدرش هم در میدان خراسان مغازه آبنبات فروشی داشت. بچه با ادب و درسخونی هم برای پدر و مادرش بود. به خاطر روحیات و مهربانیش، علاقه مندان زیادی داشت. بعد از عملیات بدر وارد جبهه شد. ابتدا رفت گردان حضرت قمربنی هاشم(ع) و برای عملیات عاشورای 3، امدادگر گردان حضرت علی اصغر (ع) بود و در همان عملیات دلاوری و رشادتش رو به رخ کشید و حمیدی که به ظاهر جثه کوچک و استخونیش به چشم میومد اونور سکه وجودش را هم رو کرد.

حمید با تاسیس گردان حضرت زینب (س) بعد از عملیات والفجر8 به این گردان رفت و بعد از عملیات کربلای یک به جمع رزمندگان گردان تخریب لشگرده سیدالشهداء(ع) پیوست.

وقت نماز ظهر و عصر تو مقر قلاجه داشتم مقابل منبع آب وضو می‌گرفتم که دیدم یکی دیگه هم آستین رو بالا زده و منتظره وضو بگیره. تعجب کردم! تا حالا ندیده بودمش. وضوم که تمام شد قدری صبر کردم تا اون هم وضو گرفت و با هم راه افتادیم سمت حسینیه. قدم‌ها رو خیلی آروم برمی‌داشتیم تا بیشتر با هم آشنا بشیم.

بچه ها برای عملیات کربلای 2 آماده می‌شدند و آموزش‌ها به فراخور منطقه عملیات که کوهستانی بود در اطراف کوه‌های قلاجه بود. شهید اربابیان و برادر آقایی مسوولیت آموزش نیروهای تازه وارد رو داشتند و حمید چهره شاخص این دوره بود و در همان دوره حمید با تلاش فراوان و استعدادی که داشت، شد خبره ثبت میدان مین.

حمید کسی بود که هیچکس حسادت به رشد تخصصی اون نداشت چون آنقدر متواضع، مودب و مهربان بود که جایی برای این حرف‌ها نبود.

هوای قلاجه کم کم داشت سرد می‌شد و بچه ها اورکت تحویل گرفتن. حمید آخرین نفری بود که رفت تدارکات برای گرفتن اورکت.

اورکت های کره ای تموم شد و به حمید یک اورکت کهنه و زرد رنگ رسید. اگه ماها بودیم گردان رو روی سرمان می‌گذاشتیم اما حمید روح بزرگی داشت و ابدا گله ای نکرد و این اورکت حمید شد شاخص. هر وقت وارد حسینیه می‌شدی، صاحب اورکت زرد رنگ در سجده بود. حمید چشم هاش خیلی کوچیک بود وقتی هم که تو سجده گریه می‌کرد این چشم‌ها دیگه باز نمی‌شد.

من با یک تعداد دوستان برنامه داشتیم که عصرهای جمعه پشت یه تخته سنگ که بالای مقر تخریب بود جمع می‌شدیم و دعای سمات می‌خوندیم و حمید هم به اون جمع اضافه شد. حمید از اول دعای سمات تا آخر دعا حال گریه داشت و جمع ما هم با گریه او حال می‌کردیم. شهید مهدی ضیایی که اون هم برای خودش تو عبادت کسی بود می‌گفت من به حال حمید غبطه می‌خورم.

حمید در گردان تخریب برای خودش کسی شد و مرشدی شد برای یک عده دیگه از بچه های مستعدی که تازه وارد گردان می‌شدند. حمید در عملیات کربلای دو، جزو تیم مین گذاری بود که قرار بود در ادامه عملیات وارد کار شوند اما اتفاقاتی که در عملیات افتاد موجب لغو ماموریت تیم اونها شد. حمید در زمره نیروهای عملیاتی کربلای 4 و 5 بود .

حمید مامور شد به گردان حضرت علی اکبر(ع) و در روزهای اول ورودش شهید علی آملی معاون گردان حضرت علی اکبر(ع) مرید مرام او شده بود و در شب عملیات کربلای 5 با غواصان تخریبچی برای شکستن دژ شلمچه راهی شد و در تکمیلی کربلای 5 هم حمید توفیق حضور داشت .

بهار 66 گردان تخریب در پادگان امام علی(ع) درسنندج اردو زد و مقدمات عملیات در ماووت فراهم شد. اوایل تیرماه 66 ماموریت عملیات در ارتفاعات مشرف به شهر ماووت به لشگر 10 واگذار شد و خبر ماموریت جدید همه بچه های تخریب رو به وجد آورد. حمید هم با اصرار زیاد خودش رو جا کرد و شب عملیات نصر4 به عنوان تخریبچی به گردان حضرت علی اصغر مامورشد. شب عملیات نصر4 با بچه های مامور به گردانها سوار وانت شدیم. مسیر ما از موقعیت گردو (نام یکی از مقر های لشگر10 درماووت) تا خط اول تقریبا طولانی بود و در مسیر که می‌رفتیم، حرف‌های حمید نشون می‌داد بدجوری هوایی شده.

ورد زبونش شده بود که : دنیا معبر عبوره... نه قرارگاه موندن... گاهی هم از من سووال می‌کرد: برادر جعفر، طناب معبر کم نیاد؟ حمید وظیفه کشیدن طناب معبر در میدون مین رو داشت. و این اولین ماموریت معبر زدن حمید بود.

ساعت حدود 12 شب بود که به مسوولین گردانها معرفی شدیم. از نیمه شب گذشته بود که با ستون گردان‌ها به سمت راه کارهای تپه دوقلو حرکت کردیم. نزدیک خط دشمن ستون نیروها نشستن و به اتفاق شهید رسول فیروزبخت نزدیک میدان مین شدیم. صدای تلق و تولوق می‌آمد و دشمن داشت موانع مقابل سنگرهاش رو تقویت می‌کرد. قرار شد منتظر بمونیم که نیروهای دشمن میدون مین رو ترک کنند. نیمه شب بود که بچه ها وارد راه کارها شدند و معابر باز شد و دستور آغاز عملیات صادر شد. ما نیروها رو از میدون مین عبور دادیم. در گیری سختی بود. دشمن بر منطقه مسلط بود و آتش سنگینی روی معبر اجرا می‌کرد. مجبور شدیم با شهید فیروزبخت پشت تخته سنگی پناه بگیریم. هوا داشت روشن می‌شد و صحنه درگیری کاملا مشخص بود. گردان حضرت علی اکبر(ع) و حضرت قاسم(ع) هم وارد میدون شدند و زیر آتش فوق العاده سنگین از معبر گذشتند.

نماز صبح رو فکر کنم بدو بخیز خوندیم. یکی دو ساعت از روز گذشته بود که مواضع اولیه تثبیت شد و قرار شد بچه های تخریب برای ماموریت بعدی به عقب برگردند. همه اومدن غیر از حمید. یکی ازبچه ها که صورتش غرق خون بود گفت: خمپاره خورد بین من و حمید و دیگه نفهمیدم چی شد. بچه های تخریب رو جمع کردیم و به سمت عقب میومدیم. اکثر بچه ها مجروح بودند، از آخرین خاکریز که رد شدیم سنگر بچه های تخریب پیدا بود و از اون دور معلوم بود که یکی مقابل سنگر ایستاده. نزدیکتر که شدیم دیدم شهید سید محمد زینال الحسینیه (معاون تیپ کربلا و فرمانده تخریب لشکر10).

بعد از اینکه گزارش کار رو دادم، سید حال اولین نفری رو که پرسید حمید بود. گفت: برادر دادو چی شد؟ گفتم: آقا سید، حمید پرید.

تا اینو گفتم دیدم سید عقب عقب رفت و به گونی های سنگر تکیه داد. می‌شد غم رو ازچهره اش خوند. با حسرت و خیلی غلیظ گفت: خوش به حالش..

و اینگونه حمید مهربون و دوست داشتنی مزد رحماتش رو گرفت و در سالروز تولد 20 سالگیش در تاریخ 12/4/66 برگه شهادتش امضا شد. حمید دو ماه قبل از شهادت در رشته علوم آزمایشگاهی دانشگاه کرمان پذیرفته شد و قرار بود مهرماه سرکلاس حاضر بشه اما اون یک شبه تمام کلاس‌ها رو گذروند و نمره قبولی گرفت.(فارس)

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1391  - 8:05 PM

 برادر رزمنده‌ای که در اثر اصابت ترکش مجروح شده است، بعد از بستن زخمش توسط امدادگر، حاضر نشد به عقب برود و از این بابت بسیار خوشحال بود.

 
خبرگزاری فارس: رزمنده‌ای که سلاحش را رها نکرد

 

 سید مسعود شجاعی طباطبایی، عکاس سال های دفاع مقدس است که هنوز سنگر مقاومت را ترک نکرده است. انتشار تصاویر آن روزگار با خاطرات آن برای ما بسیار جالب است: 

مرحله اول و دوم عملیات کربلای یک انجام شده بود. بچه‌ها از دل شب اول یکریز جنگیده بودند تا بالاخره دشمن را از شهر مهران بیرون تاراندند. دو شب و یک روز از عملیات گذشته بود، بچه‌ها در دل شهر جا خوش کرده بودند و خستگی در می‌کردند. نزدیکی‌های غروب بود که به برو بچه‌های مشهد (تیپ 21 امام رضا«ع») ملحق شدم. آن زمان رژیم صدام پس از ناکامی در بازپس‌گیری فاو و برای جلوگیری از حملات گسترده ایران، در یک استراتژی جدید اقدام به انجام چند حمله کرده بود که در این میان شهر مهران را به تصرف در‌آورد تا با هیاهو آن را به رخ جهانیان بکشد. عملیات در مرحله اول آنچنان سهمگین و غافلگیرکننده انجام شد، که شاید بتوان گفت عملیات کربلای 1 با توجه به محدودیت زمان در طراحی و تصمیم‌گیری و وضعیت خاص منطقه در طول جنگ از بهترین و موفق ترین عملیات‌ها بود. برای اجرای این طرح عملیات به بیش از 30 گردان نیروی زمینی نیاز داشت اما این توان آماده نبود، اما امام فرموده بود: «قضیه مهران باید به سرعت حل شود.»

برای بچه‌ها باور اینکه با کمترین تلفات توانسته بودند، دشمن را با وجود استحکامات زیاد شهر تقریباً متلاشی کنند، کمی عجیب به نظر می‌رسید.

در عکس، برادر رزمنده‌ای که در اثر اصابت ترکش مجروح شده است، بعد از بستن زخمش توسط امدادگر، حاضر نشد به عقب برود و از این بابت بسیار خوشحال بود. دوربینم را که در آوردم، زیر رگبارِ تکه‌های بامزه بچه‌های گروه با لهجه شیرین مشهدی قرار گرفتم. دوربینم را به طرف دوست نوجوانی که ترکش خورده بود گرفتم. صورتش از خجالت گل انداخت و توانستم شیرینی این لحظه را با لبخند زیبایش در دوربینم ثبت کنم.

گفتم : زخم دستت؟...

خندید. خنده‌ای فارغ از تمام زخم‌ها و دردهای زمینی... و یک دم فکر کردم که این دست‌های کوچک، سال‌هاست که حیثیت مرگ را به بازی گرفته‌اند... قبضه آرپی‌جی‌اش را به درخت تکیه داده بود، دم به دم هم نیم نگاهی به آن می‌انداخت، انگار با این نگاه‌ها می‌خواست بگوید، حالا حالاها اسیر منی، و افق‌های دوردست در انتظار ماست...

آتش اشتیاق در کنار بچه‌ها بودند و به رزم و عزم اندیشیدن در نگاهش زبانه می‌کشید، چه کسی جرئت داشت، به واسطه این جراحت او را به عقب بخواند. امام فرموده بود بیایید، پس آمده بودند تا نه از شهر مهران، نه از یک کشور، که از حیثیت عشق دفاع کنند.

پانوشت‌ها:

1ـ وضعیت عراق: عراق پس از تصرف مهران، یگان‌های بیشتری در منطقه مستقر کرد. شهر مهران و اطراف آن تحت مسئولیت لشکر 17 زرهی از سپاه دوم عراق بود که با تیپ‌های 443،705 و 425 پیاده از آن دفاع می کرد. علاوه براین ، تیپ‌های 70 زرهی ، 59 مختلط و 501 پیاده در احتیاط نزدیک و تیپ 1 کماندویی کمی عقبتر در احتیاط قرار داشتند. در مجموع دشمن تا قبل از عملیات کربلای 1 دارای 42 گردان پیاده و 6 گردان زرهی در این منطقه بود. اما در همان مرحله اول در کمتر از بیست و چهار ساعت، دیگر عراقیی در شهر دیده نمی‌شد!

2ـ وضعیت ایران: به دلیل کمبود نیرو و وجود استحکامات دشمن، محور باغ کشاورزی حذف و از محور قلاویزان و یال‌های آن تا رودخانه گاوی تلاش قوی‌تری انجام شد. سه مرحله برای تحقق اهداف عملیات در نظر گرفته شد: مرحله اول، تأمین ارتفاعات قلاویزان تا روستای امامزاده سیدحسن به عنوان مهمترین فلش حمله که مورد تأکید فرماندهی کل بود. مرحله دوم، تأمین انتهای جبل حمرین تا شیار میگ سوخته و در امتداد آن تأمین روستای بهین بهروزان و هرمز آباد. مرحله سوم تصرف خاکریز والفجر3 که از روستای فرخ‌آباد تا زیر ارتفاعات 223 قلاویزان امتداد داشت. اما در همان مرحله اول بچه‌ها  شهر مهران را به طور کامل به تصرف درآوردند.

3ـ زخم دست! گاهی زخم، موهبتی است که می‌توان در سایه آن به آرامشی دل‌انگیز رسید. اینجا زخم مرهم است؛ نشانه روشنی که عاشقان سرافراز را در چشم معشوق، جلوه بیشتری می‌بخشد.

4ـ اکنون مرحله‌ای از عملیات تمام شده بود، عاشقان بزمی را از سر گذرانده بودند و اکنون با یاد حلاوت دوشین، به بزمی دیگر می‌اندیشیدند.

5ـ چرا با توجه به گزارش فرماندهان، امام فرمودند: «قضیه مهران باید بسرعت حل شود»، هنوز دریاها راز آرامش تو را درک نکرده‌اند... هنوز کوه‌ها از درک استواریت عاجز مانده‌اند... و پژواک این سؤال، هنوز در قله‌های دوردست تکرار می‌شود: در کشاکش جنگی سخت و سهمگین، راز این سؤال و تحقق اهداف امام در چیست؟!

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1391  - 7:37 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6192512
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی