به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

  یکی از رزمندگان در خاطرات خود می‌گوید: امروز بعدازظهر در محاصره دشمن گیر کردیم، هرچه مهمات داشتیم خرج بعثی ها کرده بودیم، آتش دشمن بسیار سنگین بود. در نزدیکی محل سنگرم، راکتی خورد، حفره ی بزرگی ایجاد کرد.

 
خبرگزاری فارس: خاطره ای که خبرنگار سوییسی از جنگ ایران و عراق شنید

 

سید مسعود شجاعی طباطبایی در جدیدترین مطلب که در وبلاگ خود منتشر نموده به خاطره یکی از رزمندگان سال های دفاع مقدس پرداخته است:

 امروز بعدازظهر در محاصره دشمن گیر کردیم، هرچه مهمات داشتیم خرج بعثی ها کرده بودیم، آتش دشمن بسیار سنگین بود. در نزدیکی محل سنگرم، راکتی خورد، حفره ی بزرگی ایجاد کرد. به قصد رفتن به حفره ( که حالا بعد از اصابت راکت محل امنی به نظر می رسید)خیز برداشتم، برای لحظه ای صدای انفجار و سپس دود مانع از این شد که بفهمم چه شده است، چند لحظه بعد به خودم آمدم، گوشهایم سوت می کشید، خواستم تکان بخورم، دیدم بدنم با من همراهی نمی کند، به سختی سرم را بالا آوردم، تقریبا ترکش ها به تمام بدنم خورده بود. پای راستم هم از زانو دیده نمی شد، دردی جانگاه از ناحیه ی گردن احساس می کردم، تعجب می کردم که چرا دردی از ناحیه پا احساس نمی کنم، اطرافم را به زحمت نگاه کردم، تمام بچه ها مورد آماج و اصابت ترکش های راکت های دشمن قرار گرفته بودند.

عده ای شهید شده بودند، عده ای ناله می کردند، صدای برادر غلامی را شناختم، مداح گردان بود، داشت روضه ی حضرت ابوالفضل را زمزمه می کرد. زبانم از تشنگی خشک شده بود، شهادتین را در دل خواندم، لحظاتی نگذشته بود که نیروهای عراقی به بالای سرمان رسیدند، هر که زخمی بود یا ناله می کرد با تیر خلاص می زدند، در دل دوباره اشهدم را خواندم، منتظر بودم به بالای سرم بیایند و تیر خلاصی هم به من بزنند، بی رمق با چشمانی نیمه باز به آسمان آبی می نگریستم. یعنی می شد تا لحظه ای دیگر در کهکشان ستاره های این آسمان جای بگیرم!

فرمانده ی بعثی با کلاه قرمز تکاوری بالای سرم آمد، می توانستم چهره برافروخته اش را ببینم، در دل از خدا طلب مغفرت کردم، هفت تیرش را به سمت سرم نشانه گرفت، چشمانم را آهسته بستم، ظاهرا تا شهادت چیزی باقی نمانده بود، اما صدای داد و بیداد و بحث تندی به زبان عربی باعث شد تا چشمانم را دوباره باز کنم، یک سرباز عراقی مانع تیراندازی شده بود، شاید به خاطر وضعیت بسیار بد بدن خون آلودم و پای از دست رفته ام یا کلا تیرهای ناجوانمردانه خلاص، این درگیری لفظی ایجاد شده بود.

فرمانده عراقی اسلحه را بالا آورد و به سر سرباز شلیک کرد، بعد به طرف سر من هم شلیک کرد، اما خواست خدا بود که این کار را با بی دقتی انجام دهد، تنها زخمی نه چندان عمیق بر بالای سرم ایجاد کرد، حالا سرم یکپارچه درد شده بود، دیگر دردها را از یاد برده بودم، لحظه ای بعد از هوش رفتم.

رزمندگان ایرانی ساعاتی بعد در یک پاتک دشمن را به عقب راندند، و من را به پشت جبهه منتقل کردند، حالا یک پای مصنوعی جایگزین پای راستم شده است، لیاقت شهادت نداشتم، اما امیدوارم به خاطر پای از دست داده ام، پایم به بهشت باز شود.(خاطره از برادر رضا افشار)

 

پی نوشت:

1- این خاطره برای اولین بار از طرف من به دلیل دانستن زبان فرانسه برای نویسنده، خبرنگار و عکاس مشهور سوییسی خانم لورنس دئونا ( Lauraence Deonna) با حضور برادر آزاده و جانبازم رضا افشار نقل شد، کمی بعد کتابDu fond de ma valise  مجموعه ای از خاطرات ایشان در ایران توسط انتشارات  La Braconnière در سوییس درسال 1999 به چاپ رسید، خانم دئونا برنده جایزه ادبی یونسکو شد.

در ابتدای کتابشان هم لطف داستند و از من تشکر کردند:

Au carcaturiste Massoud Shojai Tabatabai qui l'a introduite aupres des gens de plume,de pinceau et d'image.

2- در مطلب بالا دستی برده شده و تغییرات کوچکی به خاطر روح بزرگ برادر جانبازم ایجاد گردیده ، ولی مضمون تغییری نکرده است.

ادامه مطلب
شنبه 10 تیر 1391  - 11:46 PM

  نیم ساعت زودتر از اذان ظهر، همراه خلبان عباس بابایی، به مسجد ابوذر تهران می رسی و گوشه ی شبستان گفت و گو درباره ی جنگ را با او شروع می کنی تا وقت نماز.

 
خبرگزاری فارس: داخل ضبط نوشته بودند: «عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی»

 

 خبرنامه دانشجویان ایران،  نیم ساعت زودتر از اذان ظهر، همراه خلبان عباس بابایی، به مسجد ابوذر تهران می رسی و گوشه ی شبستان گفت و گو درباره ی جنگ را با او شروع می کنی تا وقت نماز.

نماز تمام می شود. طبق روال روزهای شنبه، برای سخنرانی پشت تریبون مسجد قرار می گیری. بعد از سخنرانی، نمازگزار ها و معدودی که به نظر می رسد از قبل سازماندهی شده اند، پرسش خود را درابتدا شخصی مطرح می کنند:

- شنیدیدم داماد شما پولدار است ...

- خدای متعال نه به ما دختر داده ونه داماد ...

کم کم، سوال ها از حوزه شخصی به پرسش های اعتقادی کشیده می شود:

- آیا زن می تواند قاضی و مجتهد بشود ؟! اگرنه، چرا ...

- قضاوت یک منصبی است که احتیاج دارد به اینکه انسان خشک و قاطع باشد. خشک بودن وتحت تاثیر عواطف قرار نگرفتن، چیزی است که به طور معمول زن ها این را ندارند و این نقطه قوت زن است؛ نه نقطه ضعف زن! این را توجه داشته باشیم. زن اگر عواطفش جوشان و احساساتش پر خروش نباشد، عیب است. کمال زن در غلبه عواطف اوست. این به دلیل این است که شغل اول زن تربیت فرزند است. نمی گوییم شغل دیگر نداشته باشد.داشته باشد. می تواند. هیچ مانعی ندارد داشته باشد. اسلام مانع نیست. اما اولین و اساسی ترین  و پر اهمیت ترین شغل زن مادری است. اگر رئیس جمهور هم بشود، اهمیت اش به قدر اهمیت مادری نیست ... حالا شما می خواهید این موجودی که خدا برای خاطر همین موضوع او را عاطفی آفریده، بگذارید در راس یک شغلی که بی عاطفگی می خواهد؟ قاطعیت و خشونت می خواهد؟ خشک بودن می خواهد؟ این را خدای متعال قبول ندارد. مجتهد جامع الشرایطی که مرجع تقلید می شود نیز همین طور. مرجع تقلید باید تحت تاثیر هیچ احساسی و عاطفه ای قرار نگیرد و این چیزی است که به طور متوسط و معمول در مردها بیشتر است از زن ها به این دلیل ...

و بعد، از استیضاح و عزل رئیس جمهور بنی صدر پرسیده و گاه هم پرسش ها تند و جاهایی بی ربط می شود. بین جمعیت ضبط صوتی دست به دست می شود و می رسد به جوانی موفر، با کت و پیراهن چهارخانه و صورتی که ته ریش مختصر دارد. جوان خود را می رساند به تریبون و ضبط را می گذارد سمت راست تو. دستش را فشار می دهد روی دکمه play. ضبط روشن می شود و تق تق صدا می کند؛ مثل حالت پایان نوار ! جوان هنوز دور نشده، بلندگو شروع می کند به سوت کشیدن. می گویی : " آقا این بلندگو را تنظیم کنید."

برای رفع نقص صدا ، خود را به سمت چپ می کشانی و از پشت تریبون کمی عقب می آیی و به صحبت ادامه می دهی ...

آنی، جلوی چشم متحیر مردم نمازگزار، صدای انفجار از روی تریبون بلند می شود و تو، که هنگام سخنرانی رو به جمعیت و پشت به قبله ایستاده ای، با یک چرخش چهل و پنج درجه ای به سمت چپ امام جماعت مسجد می افتی. حرفت قطع می شود و ضبط صوت، مثل یک کتاب، دو تکه می شود و روی زمین می افتی. روی جداره ی داخلی ضبط  شکسته با ماژیک قرمز نوشته شده است : " عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی ."

داخل شبستان همهمه می شود و مردمی که در شوک انفجار مانده اند ، روی زمین دراز می کشند و عده ای هم، گیج، هجوم می برند طرف در. محافظ جواد پناهی اسلحه اش را از ضامن خارج می کند و اطراف را می کاود و سرتیم را صدا می کند: " حسین آقا ...! "

جواد تا می رسد بالای سر تو، حسین جباری به سرعت خود را می رساند و به آغوشت می کشد. خون سینه و صورت تو را پوشانده. حسین، متحیر و دستپاچه، دستی به صورت تو می کشد و می گوید: " آقا ؟! چی شده ؟! "

انگار صدای سرتیم را می شنوی، لحظه ای چشم باز می کنی و سرت را می آوری بالا، اما زود سر می افتد. حسین تو را بغل می کند و داخل ماشین بلیزر سفید جلوی مسجد می گذارند. راننده، بی توجه به سرعت، ماشین را می راند به سمت اولین مرکز درمانی، حسین تو را خون آلود داخل بغل گرفته و به صورتت خیره شده.

- تندتر! ... تندتر... ! تو رو خدا ! ...

آسمان آفتابی و خیابان ها در التهاب و اضطراب درگیری و جنگ مسلحانه سازمان مجاهدین خلق عادی به نظر می رسد. راننده، هول و نگران، بلیزر سفید را، که انگار ترمز ندارد، با سرعت غیرقابل تصور می راند و می گوید : " کجا برم ... یا حسین !"

- بالاخره تو مسیر درمانگاهی چیزی هست. خیابون قزوین درمانگاه داره.

آنی توی بغل جباری پلک باز می کنی.

- یا خدا، آقا هوش اومد.

لبت کمی تکان می خورد و جباری به سختی می شنود و لب خوانی می کند.

- اشهد ان لا اله ! ...

و باز پلک تو بسته می شود.

- تو رو خدا سریع تر. بپیچ اون طرف ...خیابون قزوین، اون طرفه ...

توی مسیر هر وقت به هوش می آیی، زیر لب شهادتین را زمزمه می کنی.

- وایسا ... درمانگاه ... برو جلوش ...

ماشین جلوی درمانگاه محقر عباسی ترمز می کند و پنج نفری، با قیافه خون آلود و اسلحه به دست، داخل درمانگاه می شوید. تو را با صورت و سینه ی خون آلود روی دست، این طرف و آن طرف می برند و بعد داخال اتاق معاینه درمانگاه روی تخت می خوابانند. کسی امام جمعه تهران و نماینده امام در شورای عالی دفاع را با آن وضع نمی شناسد. دکتری بالای سرت می آید. نگاهی به زخم عمیق سینه، کتف و دست راستت می اندازد پلک بسته ات را می گیرد. سر بلند می کند و به چشم سرتیم خیره می شود. پشت لبی بر می گرداند.

- نمیشه کاری کرد.

- یعنی چی ؟! می دونی ایشون کیه ! ...

- نبض ایشون نمی زنه ... زخم ها عمیقه و خون ریزی دارن ... اینجا امکانات نداریم. بیمارستان ...

محافظ ها تسلیم نمی شوند و تو را به سرعت به سمت در خروجی می برند.

پرستاری از راه می رسد و معاینه می کند.

- ایشون کی هستند؟ دارن تموم می کنن ؟1

اسم خامنه ای را که می شنود، می گوید : " باید برید بیمارستان، اما کپسول اکسیژن ... وایسید ببینم."

انگار کسی صدای پرستار را نمی شنود. پرستار کپسول را با با پایه آهنی بر می دارد و خودش را به ماشین می رساند.

- بابا، این کپسول لازمه.

کپسول اکسیژن و پایه آهنی چرخدار آن داخل ماشین نمی رود. بالاخره پایه های کپسول را تکیه می دهند روی رکاب ماشین. پرستار هم، بدون هماهنگی سوار می شود . بالای سرت می نشیند. راننده می گوید: " حالا کجا برم ؟!"

پرستار، که شده فرشته نجات، می گوید: " بیمارستان بهارلو، پل جوادیه "

ماشین به سرعت به سمت بیمارستان حرکت می کند. در تمام طول راه، پرستار ماسک اکسیژن را روی صورتت نگه می دارد و به همه دلداری می دهد.

جوادیان، محافظ دیگر، تازه به یاد می آورد که باید به مرکز اطلاع بدهد. بی سیم دستی را به کار می اندازد. کد آماده باش را اعلان می کند.

- مرکز 50 ، 50 ...

بعد ادامه می دهد : " مرکز، حافظ هفت، ... زخمی شده ! ..."

آنکه پشت دستگاه بی سیم نشسته طوری می زند زیر گریه که بقیه صدای او را از داخل بیسیم می شنوند. سر تیم که  حالا ذهنش بهتر کار می کند، ادامه می دهد:

" با مجلس تماس بگیر، دکتر فیاض بخش، منافی، زرگر، بگو بیان بیمارستان بهارلو."

ماشین می رسد به بیمارستان و از در عقب داخل محوطه می شوند. به سرعت، چند نفری با برانکاردی می رسند و تو را می برند پشت در اتاق عمل. دکتری که تازه از اتاق جراحی خارج می شود، تو را می شناسد. خونریزی را می بیند و خودش را به سرتیم معرفی می کند.

- من دکتر محجوبی هستم باید عمل بشه.

دستور می دهد به تیم پزشکی: " زود اتاق عمل را آماده کنید. خودم عمل می کنم آقا رو."

اتاق عمل سریع آماده می شود و دکتر محجوبی بی درنگ معاینه را شروع می کند. استخوان های کتف و سینه ی تو به راحتی دیده می شود، سمت راست بدنت پر از ترکش است، تکه هایی از قطعات ضبط صوت قطعات داخل سینه و کتفت رفته، قسمتی از سینه ات سوخته دست راستت از کار افتاده و ورم کرده. 37 واحد خون و فراورده های خونی به تو تزریق می کنند. این همه خون، واکنش های انعقادی را مختل می کند. دو سه بار نبضت می افتد. چندبار مجبور می شوند پانسمانت را باز کنند و دوباره رگ ها را مسدود کنند. کیسه های خون را از هر دو دست و دو پا به بدنت تزریق می کنند، اما باز هم خونریزی داری. دکتری دست از کار می کشد، دستکش را در می آورد و می گوید: " دیگه تموم شد. فشار تقریبا صفره ."

دکتر دیگری تشر می زند: " چرا کشیدی کنار ؟! "

"حسین طالب نژاد"، تکنسین اتاق عمل، تلاش می کند و کم کم فشارت بالا می آید. دوباره شروع می کنند به عمل. بالاخره تلاش ها جواب می دهند و خونریزی قطع می شود.

تلاش های دکتر محجوبی که جواب می دهد، دکتر منافی سراسیمه وارد بیمارستان می شوند. تلفن می زند به دکتر سهراب شیبانی، جراح عروق، و دکتر ایرج فاضل. خیلی زود سرو کله ی دکتر زرگر هم، که دکتر بهشتی – رئیس قوه قضائیه – او را خبر کرده پیدا می شود. دکتر محجوبی تا حال و روز دکتر زرگر را می بیند، می گوید: " نگران نباش خونریزی رو بند آوردم."

عمل های بعد تا آخر شب طول می کشد. ادامه درمان تا در آنجا امکان ندارد. از طرفی کنترل امنیتی بیمارستان بهارلو مشکل است و تنها بیمارستانی که می شود، بعد از عمل، مراقبت های لازم را به عمل آورد، بیمارستان قلب تهران است.

مردم با شنیدن خبر ترور تو، از رادیو و تلویزیون، گروه گروه، جلوی بیمارستان بهارلو جمع می شوند و نگران و خشمگین علیه بنی صدر، مجاهدین خلق و صدام شعار می دهند.

- منافق مسلح اعدام باید گردد!

محافظی از پشت بی سیم می گوید: " قلب آقا صدمه دیده !"

رادیو هم همین را اعلام می کند. نگرانی و ازدحام مردم بیشتر می شود و دوباره شعار می دهند: " قلب مارو بردارید و به آقا بدید!"

با نگرانی و التهاب مردم، عبور تو از میان آن ها امکان ندارد. هلی کوپتر وسط میدان بیمارستان می نشیند، اما عبورت از میان مردم نگران ممکن نیست. با ترفند، کسی را جای تو داخل هلی کوپتر قرار می دهند و بعد هلی کوپتر دومی می آید و تو را می برد بیمارستان قلب.

داخل بخش ویژه، خط مانیتور وضعیت نبضت دوباره ممتد می شود. اما با تلاش دوباره خط مانیتور موج برمی دارد. کسی از طرف امام خمینی برای پیگیری وضع تو به بیمارستان می آید. دکتر زرگر توضیح می دهد: " آقا سه مرتبه تا مرز شهادت رفته و برگشته؛ یه بار زمان انفجار ، یه بار خونریزی بسیار وسیع و غیر قابل کنترل که تو درمانگاه داشتن، یه بار هم جمع شدن پروتئین ها داخل ریه و حالت خفگی که به ایشون دست داد."

فرستاده امام خمینی نگاهی به صورت و پلک بسته ی تو می اندازد و از دکتر می پرسد: " الان وضع ایشون چه جوره؟!"

- تب و لرز شدیدی دارن. از شدت تب، گاهی دکترا بغلشون می کنن تا لرزش تن رو کم کنن. هنوز نمی دونیم منشاء تب کجاست. یه ضایعه ی کوچیکی هم تو ریه دیده شده. امیدواریم ایشون رو نجات بدیم !

روز بعد، 7 تیر سال 60، مصادف با انفجار تروریستی دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت دکتر بهشتی و هفتاد و دو تن توسط سازمان مجاهدین خلق، دکتر باقی، روی سطحی از پوست بدن تو کار می کند که دکترها برای ترمیم پیوند قسمت های آسیب دیده از آن قسمت ها گوشت برداشته بودند. زخم ها زیاد هستند و درد زخم ها خیلی زیادتر. دکتر زرگر درد صورتت را که می بیند، دستور تزریق مسکن های قوی تر را می دهد.

- تحمل آقا عجیبه ! اصلا مسکن ها به حساب نمی آد.

مشکل بعد بحث روی دست راست تو است.

- بالاخره چی می شه؟!

شکستگی دست مشکلی ندارد و مشکل اصلی حرکت نداشتن دستت است.

چند نفر از جراحان و ارتوپدها بحث می کنند که دست تو قطع شود یا بماند؟

اطرافیان از طرف امام خمینی مرتب پیغام می آورند:

- آقا سید علی خامنه ای چطورن؟!

بالاخره به هوش می آیی پیام امام ، ساعت دو بعد ازظهر ، از رادیو پخش می شود .اما بلافاصله رادیو را دور می کنند تا خبر انفجار حزب جمهوری اسلامی به گوشت نرسد . پشت در اتاق ، دکتر زرگر به دکتر میلانی می گوید : " نمی دونم چه حکمتی تو زخمی شدن آقاست ! "

- منظورت چیه دکتر؟!

- می دونی که آقا تو جلسه های هفتگی حزب جمهوری همیشه شرکت می کرد. اگه دیروز زخمی نمی شدن، امروز تو انفجار شهید می شدن.

بعد از ظهر از تلویزیون می آیند تا از تو گزارشی تهیه کنند. یک ساعتی معطل می شوند تا به هوش می آیی.

- حالتون چطوره ؟!

- من، بحمدالله، حالم خیلی خوبه.

و شعر رضوانی شیرازی را خطاب به امام خمینی می خوانی.

" بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت

سر خم می سلامت شکند اگر سبویی "

بعد از محمد منتظری، که به او و دکتر بهشتی علاقه ی خاصی داری، همه شخصیت های انقلاب به عیادتت می آیند. وقتی دکتر بهشتی را بین جمع نمی بینی ، می پرس :"چرا همه می آن، غیر از آقای بهشتی؟!"

کم کم، شک می کنی و می پرسی: " من باید از وضع کشورم اطلاع پیدا کنم. شما هم رادیو رو از من گرفتید، هم تلویزیون !"

دکترها بهانه می آورند که امواج رادیویی، دستگاه های درمانی را به هم می ریزد و عملکردشان را مختل می کند.

می مانند چگونه خبر شهادت بهشتی و هفتاد و دو تن را به تو بدهند. دکتر منافی می گوید:"بهتره حاج احمد آقای خمینی به اتفاق رجایی، باهنر و هاشمی رفسنجانی ایشون رو مطلع کنن."

چند نفری داخل اتاق بیمارستان می شوند. اما فقط قسمتی از واقعه را به تو می گویند.

- حزب منفجر شد و یکی – دو نفری شهید.

بلافاصله می پرسی: " آقای بهشتی چطورن؟ "

- یه مقداری پای ایشون مجروح شده.

اتاق که خلوت می شود، از دکتر میلانی نیا می پرسی:"شما از حال دکتر بهشتی خبر داری؟! "

دکتر می گوید:" بله، از وضعشون با خبرم."

- مراقبت جدی از حال ایشون میشه؟! اونجا هم سر می زنید ؟!

و دکتر میلانی نیا را سوال پیچ می کنی. دکتر به سختی جلوی بغضش را می گیرد و از اتاق بیرون می رود ....

........................................                                                                          

برگرفته از کتاب حافظ هفت

نوشته ی اکبر صحرایی

ادامه مطلب
شنبه 10 تیر 1391  - 11:55 AM

  به بهشت زهرا رفتیم. آنجا همه چیز به هم ریخته بود. تا جنازه پدر مرا آوردند دیگر بعد از ظهر شده بود. من انگار هنوز نفهمیده بودم چه شده؟ وقتی جنازه پدرم را آوردند، من از لابلای دست و پای مردم خودم را به بالای قبر رساندم. می‌خواستند روی پدرم را باز کنند و من می‌خواستم برای آخرین بار او را ببینم اما نشد.

 
خبرگزاری فارس: آخرين عكسي كه با پدر گرفتم

 

محسن کچویی فرزند شهید «محمد کچویی» که نخستین رئیس زندان اوین و به «پدر توابین» مشهور است و روز 8 تیرماه یک روز بعد از حادثه انفجار حزب جمهوری در زندان به دست یکی از عوامل نفوذی گروهک فرقان به شهادت می‌رسد، ماجرای شهادت پدرش اینگونه روایت کرده است:

صبح زود مامان بیدار شده بود، منتظر شد تا ما هم از خواب بیدار شدیم ... شب قبلش صدای انفجار بمب در محل حزب جمهوری اسلامی که تا منزل ما فاصله چندانی نداشت و اتفاقات بعدش او را مضطرب کرده بود ...

وقتی انفجار رخ داد اول فکر کرد که پدر من هم اونجا بوده، ولی بعد که با دفتر پدرم در زندان تماس گرفت و به او گفتن که پدرم به دلیل مشغله کاری نتوانسته تو جلسه‌ای که همیشه شرکت می‌کرد، شرکت کنه خیالش راحت شد. 

حالا می‌خواست صبح اول وقت بره به زندان اوین تا هم پدرم ما رو ببینه هم ما او را. ...آن روز ده روزی می‌شد که پدرم خانه نیامده بود ... دقیقاً از 31 خرداد ماه که تهران به هم ریخت و میلیشیای سازمان منافقین ریختند در تهران، او رفته بود و خانه نیامده بود. البته یکبار در همین فاصله من و مادر و خواهرم رفتیم دیدنش ولی انقدر مشغول کارش بود که من فقط تونستم دنبالش بدوم تا ببینمش ....و الا مادر و خواهرم فقط توانستند با او سلام و احوالپرسی کنند.

خلاصه راه افتادیم به سمت زندان اوین. خیابان‌های اطراف خانه ما خیلی شلوغ بود، انگار همه تهران آمده بودند به سمت آن منطقه تا ببینند چه خبر شده است. خبر شهادت دکتر بهشتی و یارانش باعث شده بود همه نگران بشوند و خلاصه در کوچه ما هم، کلی آدم داشت پیاده به سمت چهارراه سر چشمه می‌رفت ... هنوز چند متری از خونه دور نشده بودیم که خیلی آرام، ماشین مامان به یک خانم پیر خورد. خانم پیر جیغی کشید و افتاد زمین ... مامان هول شده بود و مردم هم جمع شدن و خانم پیر و دخترش رو نشاندند در ماشین ما که باید سریع برید بیمارستان طرفه تا عکس‌برداری کنند. ( آخرش هم دکتر گفت فقط یه کم کوفتگی داره و بس)

رفتیم بیمارستان طرفه ... بالاتر از میدان بهارستان تهران. آن روز بیمارستان طرفه یکی از مراکز اصلی تخلیه جنازه‌ها و مجروح‌های حادثه شب قبل شده بود. تا آن خانم را درمان کنند من که 9 سالی بیشتر نداشتم شروع کردم به سرک کشیدن تو این اتاق و آن اتاق. خلاصه شاید اغلب جنازه‌هایی که آورده بودند را دیدم. کفن‌های خونی و سوخته ... همه جا کثیف و خونی بود. همه داشتند می‌دویدند. اصلاً کسی حواسش به من نبود. من هم از روی کنجکاوی و شیطنت تمام اتاق‌ها را سرک کشیدم. اتاق‌ها پر از مجروح و جنازه بود.

آن روز تا بعد از ظهر مامان درگیر مداوای آن خانم پیر شد و ما نتوانستیم به دیدار پدرجون برویم. دیداری که دیگر هیچ وقت حاصل نشد ...

[بعداً متوجه شدیم] درست همان لحظه‌ها که ما در بیمارستان بودیم، پدرم مورد حمله و اصابت گلوله قرار گرفته بود. جسم مجروحش را به بیمارستان آیت‌الله طالقانی سعادت آباد برده بودند و تلاش کرده بودند تا او را نجات دهند ولی کار از کار گذشته بود. او مورد اصابت دو گلوله قرار گرفته بود، یکی کتف و دیگری جمجمه‌اش و به گمانم همان لحظه که بر زمین افتاد، روحش برخاست و راحت شد. (همیشه پدر بزرگم به من می‌گفت میدانی فزت و رب الکعبه یعنی چی؟ یعنی آخیش راحت شدم ...)

وقتی برگشتیم، مامان بی‌تاب بود، نمی‌شد با پدرم تماس بگیرد. کسی به او نگفته بود چه شده. تا شب شد  و ما خوابیدیم ولی او بیدار ماند. تمام شب منتظر بود تا پدرم با او تماس بگیرد. صبح زود به ما خبر دادند که به منزل پدرِ مادرم برویم تا با آنها برای تشییع جنازه شهدای هفت تیر به بهشت زهرا برویم و هنوز ما بی خبر بودیم. وقتی به خانه پدر بزرگم رسیدیم اطراف خانه آنها شلوغ بود. غیر عادی بود. تا مادرم وارد خانه شد صدای شیون و جیغ برخاست. من مات و مبهوت مانده بودم. همه مرا در آغوش می‌گرفتند و گریه می‌کردند. فریاد می‌زدند. من شوکه شده بودم.

به بهشت زهرا رفتیم. آنجا همه چیز به هم ریخته بود. تا جنازه پدر مرا آوردند دیگر بعد از ظهر شده بود. من انگار هنوز نفهمیده بودم چه شده؟ وقتی جنازه پدرم را آوردند، من از لابلای دست و پای مردم خودم را به بالای قبر رساندم. می‌خواستند روی پدرم را باز کنند و من می‌خواستم برای آخرین بار او را ببینم اما نشد.

 

آخرین عکسی که محمد کچویی با پدرش انداخت

این آخرین عکسی است که ما با هم گرفتیم. عید سال ١٣6٠ در منزل عمه‌‌ام. 4 ماه بعد او شهید شد.

ادامه مطلب
شنبه 10 تیر 1391  - 12:39 AM

 حضرت امام خمینی رهبر کبیر جمهوری اسلامی ایران می‌فرمایند: آنها پس از کالبدشکافی هم معلوم نیست نظر صحیح بدهند. شاید هم خلاف را بگویند تاکنون هم گفته‏اند. چرا ما خود را اسباب دست قرار دهیم.

 
خبرگزاری فارس: پاسخ جالب امام‌خمینی درباره کالبدشکافی شهدای بمبارانهای شیمیایی ایران در اتریش

 

 khamenei.ir ، حضرت امام خمینی رهبر کبیر جمهوری اسلامی ایران در پاسخ به سئوال سفارت جمهوری اسلامی ایران در اتریش مبنی بر اجازه کالبدشکافی شهدای شیمیایی ایران برای رسیدن به علت اصلی شهادت می‌فرمایند: آنها پس از کالبد شکافی هم معلوم نیست نظر صحیح بدهند. شاید هم خلاف را بگویند تاکنون هم گفته‏اند. چرا ما خود را اسباب دست قرار دهیم.

 

متن این سئوال و جواب به شرح ذیل است:

 

 

پاسخ سؤال تلفنی در مورد کالبد شکافی شهیدان بمبارانهای شیمیایی در اتریش

عنوان: پاسخ سؤال تلفنی در مورد کالبد شکافی شهیدان بمبارانهای شیمیایی در اتریش

تاریخ: 17/11/1362

محل: تهران، جماران

موضوع: پاسخ سؤال تلفنی در مورد کالبد شکافی شهیدان بمبارانهای شیمیایی در اتریش

سؤال‏کننده: سفارت جمهوری اسلامی ایران در اتریش

[17/11/62/3 جمادی‏الاول 1404 ـ از وزارت امور خارجه سؤال می‏کنند:

از سفارت ایران در اتریش می‏پرسند: اگر بخواهند نظر قطعی دربارۀ مجروحین بمبهای شیمیایی بدهند، لازم می‏دانند که باید کالبد شکافی بشود. آیا لازم است از طرف ما جلوگیری شود؟]

[پاسخ امام:] آنها پس از کالبد شکافی هم معلوم نیست نظر صحیح بدهند. شاید هم خلاف را بگویند تاکنون هم گفته‏اند. چرا ما خود را اسباب دست قرار دهیم.

 

این مطلیب در صحیفه امام - جلد 18 - صفحه 318  منتشر شده است.

ادامه مطلب
شنبه 10 تیر 1391  - 12:34 AM

 به بهشتی اعتراض کرد که هر شب می‌گفتی، حالا امشب چرا؟ گفت: «اگه امشب می‌گفتم به خاطر اون آقا بود. ولی من که همه وجودم محبت علی(ع) است، چرا باید برای یک نفر بگویم.

 
خبرگزاری فارس: روزی که بهشتی اذانش را بدون «اشهد ان علیا ولی الله» گفت

 

بازیش توی والیبال حرف نداشت. به سه زبان عربی، انگلیسی و آلمانی حرف می‌زد و به طلاب، انگلیسی درس می داد. روحانی‌ای که نعلین نمی‌پوشید و به قول خودش با به ظاهر غیرمذهبی‌ها هم سر و کار داشت. حاضر نبود کسی حتی پشت سر دشمنانش هم بد بگوید. او در خیلی از ویژگی‌ها از جمله انتقادپذیری و صبر و تحمل مخالف در بین یاران انقلاب کم نظیر بود. کتاب «صد دقیقه تا بهشت» اثر مجید تولایی صد خاطره از بهشتی بزرگ است که عکس‌های کمتر دیده شده‌ای هم از او دارد. کتاب را بنیاد آثار دکتر بهشتی چاپ نموده است.

 ***

با بی ادبی بلند شد به توهین کردن به شریعتی. بهشتی سرخ شد و گفت: «حق نداری راجع به یک مسلمان این طوری حرف بزنی.» هول شدند و چند نفر حرف تو حرف آوردند که یعنی بگذریم. گفت: «شریعتی که جای خود! غیر مسلمان را هم نباید با بی ادبی مورد انتقاد قرار بدیم.» (ص 91)

 *

با غرور گفتند که باید مناظره کنیم. حتما هم بهشتی باید طرف مناظره ما باشد. هشت نفری نشسته بودند روبروی بهشتی برای مناظره. آخر جلسه آمده بودند برای خواهش: «خواهش می کنیم پخش نشود، آبرویمان می‌رود.» بهشتی سفارش کرده بود پخش نشود. هیچ وقت هم به رویشان نیاورد. انگار جلسه‌ای نبوده. (ص 79)

*

به جمع رو کرد و گفت: ‌«قدرت اجرایی و مدیریتی رجوی به درد نخست وزیری می‌خوره. حیف که التقاط و نفاق داره. اگر نداشت مناسب بود.» تو بدترین حالت هم انگشت می‌گذاشت روی نکات مثبت. (ص 33)

*

با جدیت می‌گفت: «بهشتی سنیه! "اشهد ان علیا ولی الله" رو نمی‌گه.» گفته بود شب بیا پشت سرش نماز بخون تا بفهمی اشتباه می‌کنی. به بهشتی هم سپرده بود که فلانی میاد این جمله رو بلند بگو. اذان و اقامه رو گفت، ولی خبری از این جمله نشد. به بهشتی اعتراض کرد که هر شب می‌گفتی، حالا امشب چرا؟ گفت: «اگه امشب می‌گفتم به خاطر اون آقا بود. ولی من که همه وجودم محبت علی(ع) است، چرا باید برای یک نفر بگویم.» (ص 44)

*

به قاضی دادگاه نامه زده بود که: «شنیدم وقتی به ماموریت می‌روی، ساک خود را به همراهت می‌دهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی.» قاضی را توبیخ کرده بود حساس بود؛ مخصوصا به رفتار قضات ... (ص 64)

*

از دیدار امام برمی گشت. رفته بود توی فکر. امام خواب دیده بود عباش سوخته؛ به بهشتی گفته بود مواظب خودتان باشید. می گفت از امام پرسیدم چرا؟ جواب داده بود: «آقای بهشتی! شما عبای من هستید.» (ص 9)

ادامه مطلب
شنبه 10 تیر 1391  - 12:20 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6192993
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی