به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

باطری رادیوی‌مان تمام شده بود. از این مسئله بسیار نگران شده بودیم؛ از اینکه مدتی بود از اخبار و اطلاعات درون ایران هیچ خبری نداشتیم. تا اینکه یک روز یکی از بچه‌ها در حال مطالعه روزنامه به مطلبی برخورد کرد که از میوه‌ها و پوست آنها می‌توان «الکتریسیته» تهیه کرد.

خبرگزاری فارس: نیروگاهی که با آب انار راه انداخته شد
 

 

 آزادگان در اسارتگاه بعث عراق زیر شکنجه ها علاوه بر مقاومت به کارهای خاصی دست می زدند؛ از بخیه زدن زخمهای مجروحان با کمترین امکانات تا شیرینی پزی و گلدوزی و سایر کارهای هنری. یکی از همین کارها مربوط می شود به ساخت نیروگاهی از آب انار که روایت آن را به نقل از خلبان آزاده تیمسار «محمدیوسف احمدبیگی» در ادامه می خوانیم.

باطری رادیوی مان تمام شده بود. از این مسئله بسیار نگران شده بودیم. از اینکه مدتی بود از اخبار و اطلاعات درون ایران هیچ خبری نداشتیم، بچه ها کسل و ناراحت شده بودند، تا اینکه یک روز یکی از بچه ها در حال مطالعه روزنامه انگلیسی زبان «بغداد ابزرور» به مطلبی برخورد کرد و آن این بود که از میوه ها و پوست آنها می توان «الکتریسیته» تهیه کرد. موضوع را مورد بررسی قرار دادیم و تصمیم گرفتیم این کار را انجام دهیم.

ابتدا خواستیم از پوست «پرتقال» الکتریسیته لازم را به دست آوریم که جواب منفی بود. در آن زمان تعدادی «انار» به ما داده بودند. مقداری از آن ها را دانه کرده و به صورت سرکه درآوردیم. برای آن دو قطب مثبت و منفی درست کردیم، لامپ کوچکی هم به دست آوردیم و به دو سه قطب ها وصل کردیم.

ناگهان لامپ روشن شد! اما استفاده از این باطری کار بسیار مشکلی بود، چرا که باید در نگهداری و پنهان کردن وسایل مربوطه که زیاد هم بزرگ بودند، دقت فراوانی می کردیم و این کار با آن محیط کوچک، مشکلات زیادی برایمان داشت.

رفته رفته و با مطالعات بیشتر آن را کوچک کردیم تا حدی که به اندازه ی یک باطری ماشین درآمده بود. حالا دیگر از دانه انار هم به پوستش رسیده بودیم. بدین صورت که پوست انار را در آب خیس می کردیم و برای مدتی آن را نگه می داشتیم تا حالت اسیدی به خود بگیرد. سپس از آن برق می گرفتیم.

جالب این که خداوند انگار چشم و گوش نگهبان ها را بسته و احمق شان کرده بود. وقتی می پرسیدند که با این پوست های انار چه کار می کنید؟ می گفتیم: «با آن ها لباس رنگ می کنیم.» چند تا زیر پیراهن هم رنگ کرده بودیم. لذا آنها باور کرده بودند. جواب دیگرمان این بود که چون شما به ما مداد نمی دهید، ما از این محلول رنگی به عنوان مرکب استفاده می کنیم.

وقتی نیروگاه «آب اناری» درست شد، مدت زمان بیشتری می توانستیم از رادیو استفاده کنیم. علاوه بر اخبار، سخنرانی ها را هم گوش می دادیم، ولی کاغذ کافی برای نوشتن نداشتیم. برای نوشتن از حاشیه سفید روزنامه ها و کاغذهای پاکت سیمان استفاده می کردیم.

ما ابتدا پاکت های سیمان را می شستیم، سپس خشک کرده، صحافی می کردیم و در نهایت آن ها را به صورت دفترچه درمی آوردیم. ولی نگهداری این دفترچه ها برایمان کار دشواری بود، زیرا هر وقت بازدید می کردند، آنها را پیدا کرده با خود می بردند.

روزی تصمیم گرفتیم کتابخانه درست کنیم و این دفترچه ها را در معرض دید نگهبان ها قرار دهیم تا شاید گمان کنند، چیز مهمی نیست و زیاد حساسیت به خرج ندهند. اتفاقاً این کار موثر افتاد. محتوای دفترچه ها اخبار و سخنرانی نبود؛ بلکه تفسیر قرآن بود که از رادیو یادداشت کرده بودیم و در دسترس همگان قرار می دادیم.

 

وقتی از ما سوال می کردند که «این دفترچه ها چیست؟» می گفتیم: «اینها معانی قرآن است که ترجمه می کنیم و در اختیار برادران مان قرار می دهیم. تا خود را سرگرم کنند. شما که به ما نوشت افزار نمی دهید، لذا ما مجبوریم از این کاغذها استفاده کنیم». از آن روز به بعد آنها  چیزی نمی گفتند و کاری با دفترچه های ما نداشتند.

 

ادامه مطلب
جمعه 25 مرداد 1392  - 11:42 PM

حس کردم دیگر به انتهای خط رسیده‌ام. آن روز مانوری که شیرودی انجام داد، بدون تجربه‌ قبلی و بر اساس ابتکارش بود. نمی‌دانم چه کرد و با چه قدرتی بالگرد را به پرواز درآورد. فقط لحظه‌ای متوجه شدم آن قدر به زمین نزدیک هستم که می‌توانم با دست از خاک‌ها بردارم.

خبرگزاری فارس: ابتکار شیرودی برای نجات از آتش
 

 

 شهید «علی‌اکبر شیرودی» یکی از خلبانان تیز پرواز هوانیروز است که در جنگ تحمیلی خالق صحنه‌های زیبای بسیاری شد؛ یکی از خاطرات او به روایت «سرهنگ خلبان علی میلان» در ادامه می‌آید.

                                                                ***

در یکی از عملیات‌های سرپل ذهاب، کمک خلبان شیرودی بودم. علی‌پور و اسد آمندخت هم با بالگرد ضدتانک، ادوات زرهی عراق را شکار می‌کردند. منطقه عملیاتی دردشت «دیره» و «تنگ قاسم‌آباد» قرار داشت.

نیروهای عراقی پس از پیشروی و اشغال مواضع، اقدام به ایجاد سنگرهای تانک کرده بودند. موقع پرواز و شناسایی با بالگرد، تنها لوله‌ تانک‌های عراقی را می‌دیدم. هدف‌یابی و هدایت موشک در این گونه موارد بسیار سخت بود و درصد کمی از موشک‌ها به هدف اصابت می‌کرد. عراقی‌ها با این روش نیروهای ما را زمین‌گیر و ما را نیز میان زمین و آسمان سرگردان کرده بودند.

در چندین مرحله از عملیات سعی کردیم آنها را از سنگرها بیرون کشیده و منهدم کنیم، اما هر بار ناموفق‌تر از گذشته به پایگاه باز می‌گشتیم، تا اینکه شبی باران سختی شروع به باریدن کرد. شیرودی از بروز این پدیده‌ی طبیعی به حدی اظهار وجد و خوشحالی کرد که باعث تعجب همه ما شد. علت آن همه شادی، زمانی برای ما روشن شد که صبح روز بعد از طلوع آفتاب به ما گفت تا آماده‌ پرواز شویم. بعد از عبور از ده «نسار» وارد منطقه‌ای به نام «کاسه کبود» شدیم. زمین گل‌آلود و جمع شدن آب در سنگرها باعث شده بود تانک‌ها از محل اختفا بیرون آمده و برای موشک‌های ما بهترین طعمه شوند.

با توجه به آمادگی زمان و زمین، شیرودی از علی‌‌پور خواست برای شکار تانک‌ها آماده شود و برای آنکه وضعیت بهتری را برای اسد آمندخت (موشک‌انداز) تدارک ببیند، اعلام کرد از مسیری دیگر به عراقی‌ها حمله می‌کند تا ضمن سرگرم کردن آنها وقت کافی را به اسد برای ردیابی هدف‌ها بدهد. حس غریبی به سراغم آمد تا به آن روز به تنهایی به جنگ تانک‌ها نرفته بودم. کاری هم از دستمان بر نمی‌آمد. نه گلوله و نه راکت‌ها اثری بر بدنه فولادین و ضخیم تانک نمی‌گ ذاشت.

ابتدا با عبور از چند تپه در «تنگ کورک»، تا می‌توانستیم خود را به تانک‌های عراقی نزدیک کردیم. شیرودی وقتی مطمئن شد علی‌پور در نقطه‌ای مطمئن آماده‌ی عملیات است، درگیری با نیروهای عراقی را آغاز کرد. از نقطه‌ای که ما حمله را آغاز کرده بودیم، می‌توانستیم به راحتی بالگرد ضد تانک را ببینیم. هر بار که موشکی رها می‌کرد و تانکی منهدم می‌شد، صدای علی‌پور را از رادیو می‌شنیدم که محکم تکبیر می‌فرستاد.

برای اجرای مرحله دوم آماده بود. شیرودی از من پرسید: «آماده هستی؟» من هم جواب مثبت دادم و با هوشیاری، مراقب اطراف شدم. ابتدا گردشی نزدیک به سطح زمین انجام داد و سپس از تپه‌ای آرام آرام بالا آمد. این بار درست روبه‌روی تانک‌های دشمن قرار داشتیم، که به علت گل‌آلود بودن زمین قدرت حرکت نداشتند، بنابراین خدمه‌ی آنها با چرخاندن برجک و گاه شلیک گلوله سعی در حفاظت خود داشتند.

در تمامی این لحظات به دلیل نزدیکی به آنها خیلی نگران بودم. زمانی که فریاد کشیدم و به شیرودی گفتم: «چهار موشک به سویمان در حرکت است»، حس کردم تا چند لحظه دیگر شهید می‌شوم. شیرودی وقتی فریاد مرا شنید، با گردشی تند خود را پشت تپه کشاند و همزمان با این عمل، موشک‌ها یکی پس از دیگری به سینه تپه اصابت کردند.

در همین حین چیزی که انتظارش را نداشتم به سراغم آمد. گل و لای پخش شده در آسمان قسمت زیادی از شیشه کابین را پوشاند و دید مرا نسبت به اطراف کور کرد.

در آن وضعیت شیرودی صدایش را بلند کرد که «علی، نترسی». از اینکه میان زمین و آسمان پودر شوم، ترسی نداشتم اما وجود شیرودی برایم مهم بود که صدمه نبیند. در جوابش گفتم: «از اینکه برای تو اتفاقی بیفتد می‌ترسم». مثل اینکه حسی در وجودش بود که لحظه مرگش را به او یادآوری می کرد در جواب حرفم پاسخ داد: «تو نگران من نباش. من خود می‌دانم چه روزی خواهم مرد. آن لحظه را به خوبی حس می‌کنم».

با اتمام موشک‌های ضد تانک، علی‌پور اعلام عقب‌نشینی کرد. ما هم کاری نداشتیم و می‌بایست برمی‌گشتیم. اما همین که کمی از تپه فاصله گرفتیم، آتش توپخانه و کاتیوشا به سوی ما روانه شد. وضعیت به حدی خطرناک شد که علی‌پور هم از رفتن به پایگاه منصرف شد و گفت اگر کاری می‌تواند، برایمان انجام دهد وضعیت او خوب بود اما راه‌های فرار به روی ما کاملاً بسته شده و عراقی‌ها هر لحظه زاویه‌ آتش خود را به روی ما تنگ‌تر می‌کردند.

شیرودی شجاعت خاصی داشت در فرماندهی و جنگ، دید روشن و واضحی از خود نشان می‌داد. انسانی بود با قلبی رئوف و چهره‌ای مهربان و در مقابل دشمن بسیار خشن و سخت بود وقتی شرایط را به این صورت دید، یک لحظه روی زمین نشست و از من خواست از بالگرد پیاده شوم.

با تعجب از این عمل، علت را پرسیدم جواب داد: «فرار از این مهلکه غیرممکن است تو برو به سمت شیارها و خودت را عقب بکش. به علی‌پور هم اطلاع می‌دهم به سراغت بیاید. خودم هم با همین مقدار مهمات عراقی‌ها را سرگرم می‌کنم تا شما فرار کنید».

یک لحظه همه چیز را فراموش کردم. در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، شجاعت و شهامتی تازه در وجودم احساس کردم با این حس به شیرودی گفتم: «تا زمانی که در داخل این بالگرد نشسته‌ای، من هم کنارت می‌مانم». حرفم که تمام شد از زمین ارتفاع گرفت و آماده فرار از حلقه آتش شد.

وصف اینکه در اطراف ما چه می‌گذشت، بسیار سخت است. شاید عراقی‌ها هم فکر می‌کردند در محلی که ما ایستاده‌ایم، ارتش ایران تجمع کرده است سلاحی نبود که به سویمان گلوله شلیک نکنند. زیر کمان توپخانه و کاتیوشا قرار گرفته بودیم و خمپاره‌ها نیز اطرافمان را می‌کوبیدند. انفجارها آن قدر زیاد شد که خاک خشک از دل زمین گل‌آلود بیرون می‌زد و در اطراف ما فرود می‌آمد. با توجه به اینکه شیشه‌های کابین در اثر پخش شدن گل دید مرا کرم کرده بود گرد و غبار و دود انفجارها هم مزید بر علت شد که دیگر نتوانم حتی کمترین فاصله مقابل و اطرافم را ببینم.

حس کردم دیگر به انتهای خط رسیده‌ام. آن روز مانوری را که شیرودی انجام داد بدون تجربه‌ قبلی و بر اساس ابتکارش بود. نمی‌دانم چه کرد و با چه قدرتی بالگرد را به پرواز در آورد. فقط لحظه‌ای متوجه شدم آن قدر به زمین نزدیک هستم که می‌توانم با دست از خاک‌ها بردارم. ملخ اصلی حین چرخش گاه بوته را نشان می‌گرفت و بدنه بالگرد در اثر فشار زیاد می‌لرزید.

مانور خیلی تند و سریع و خطرناک انجام شد؛ به طوری که خلبان بالگرد نجات، علی‌پور را صدا کرد و گفت: «شیرودی را زدند». هر وسیله پروازی با توجه به قدرت موتور، ملخ، وزن بالگرد، گرما، سرما و دیگر عوامل در حد و حدودی قادر به انجام مانور است. انتظار بیش از آن باعث سقوط خواهد شد. در این میان تخصصی و حرفه‌ای بودن خلبان است که می‌تواند درصد بروز سانحه را کمتر کند، اما کاری که شیرودی در آن روز انجام داد چیزی مافوق تصور من بود.

 

از آن همه گلوله حداقل یکی باید به ما برخورد می‌کرد. پس از رسیدن به پایگاه از شیرودی پرسیدم با چه تدبیری توانست خودش، من و بالگرد را نجات دهد. در حالی که کمترین حسی از خودخواهی و غرور در وجودش ندیدیم، جواب داد: «فکر این را نکن که شیرودی کاری انجام داده است، خودت دیدی در چه مهلکه‌ای گیر افتاده بودیم. نه من و نه هیچ خلبان دیگری قادر به فرار از آن محل نبود. اما کسی وجود دارد که قادر است در هر شرایطی، هر کسی را بخواهد نجات می‌دهد».

 

ادامه مطلب
جمعه 25 مرداد 1392  - 11:41 PM

وهابی‌ها در سال 1344 هجری و همچنین کمی قبل‌تر از آن اثری از گنبدها و بارگاه‌های بزرگان دین در مدینه و مکه یا هر جای دیگری که به آن دسترسی داشتند باقی نگذاشتند. این روند تخریب هیچ‌گاه متوقف نشده و تا امروز نیز ادامه یافته است.

خبرگزاری فارس: روزشمار قبرستان بقیع+جدول و تصاویر
 

 

نود سال پیش در چنین روزی در هشتم شوال سال 1344 هجری قمری پس از اشغال مکه توسط وهابی‌ها به سرکردگی «عبدالعزیز بن سعود»، این گروه افراطی روی به مدینه آوردند و پس از محاصره و جنگ با مدافعان شهر، سرانجام آن را اشغال و مأموران عثمانی را بیرون کردند و به تخریب قبور ائمه بقیع(ع) و دیگر قبور نظیر قبر ابراهیم فرزند پیامبر اکرم(ص)، قبور زنان آن حضرت(ص)، قبر ام‌البنین مادر حضرت اباالفضل العباس(ع)، قبر عبدالله پدر پیامبر(ص) و اسماعیل فرزند امام صادق(ع) و بسیاری قبور دیگر پرداختند.

در ادامه روزشماری از زمان تأسیس بارگاه منور ائمه بقیع از زمان شهادت امام حسن مجتبی(ع) تا تخریب مزار نورانی ائمه بقیع(ع) به همراه تصاویر بقیع قبل و بعد از تخریب می‌آید:

 

ردیف تاریخ(ه.ق) رویداد
1 50 امام حسن مجتبی(ع) در بقیع آرمیدند.
2 94 امام زین‌العابدین(ع) در بقیع آرمیدند.
3 114 یا 117 امام محمدباقر(ع) در بقیع آرمیدند.
4 148 امام صادق(ع) در بقیع آرمیدند.
5 495 بنای گنبد و بارگاه بر قبور مطهر اهل بیت(ع) در بقیع
6 519 تعمیر و بازسازی بناهای مطهر بقیع توسط خلیفه المستنصر بالله
7 نامعلوم تعمیر و بازسازی توسط سلطان محمود غزنوی
8 -------- برای بار سوم در اواخر قرن سیزدهم
9 1221 نیروهای وهابی به سرکردگی عبدالعزیز بن سعود در سال 1221 هجری بعد از محاصره‌ طولانی مدینه، ساکنان شهر را در تنگنا قرار دادند و مردم بی‌گناه بی‌شماری را قتل‌عام کردند. سپس خادمان آستان پیامبر را یک جا جمع کردند و برای آنکه محل جمع‌آوری و نگهداری هدایا را نشان دهند، آنان را مورد ضرب و شتم قرار دادند. بعد از غارت کردن حرم نبوی، هنگام بازگشت به نجد که محل استقرار وهابیون بود، از بقیع گذشتند و عبدالعزیز دستور تخریب تمامی بارگاه‌ها را صادر کرد.
10 1227 خلافت عثمانی به والی خود محمدعلی پادشاه دستور داد که حجاز را از سلطه‌ی وهابی‌ها رهایی دهد و کنترل حجاز را به دست گیرد. پس از جنگی خونین به سال 1227 وهابی‌ها شکستی سخت خوردند و مردم به بازسازی اماکن متبرکه همت گماشتند.
11 1344 آخرین تخریب بقیع توسط آل سعود که اثر آن تا امروز باقی است.

 

 

 

 

 

 

 

 

ادامه مطلب
جمعه 25 مرداد 1392  - 12:31 AM

خدیجه میرشکار می‌گوید: «رضا» آن کودک مهربان اصفهانی بود که وقتی در بهداری بستری بودم، میوه‌ای را که عراقی‌ها به او می‌دادند، به من هدیه می‌کرد.

خبرگزاری فارس: کودکی که در اسارت سهمیه میوه‌اش را هدیه می‌داد
 

 

  اسارت فقط برای مردان نبود، زنان شیردلی هم زینب‌وار دوره‌های اسارت را گذراندند و پاس می‌داریم این همه صبر و استقامت آنها را که در مقابل صدامی‌ها ایستادند؛ «خدیجه میرشکار» یکی از آزادگان زن در دوران دفاع مقدس است که بخشی از خاطره او را از اسارت در ادامه می‌خوانیم.

                                                        ***

برخلاف تمام مقررات خشک و تنگناهایی که عراقی‌ها پیش روی‌مان قرار داده بودند، کلاس‌های آموزش و تفسیر قرآن و کارهای دستی از جمله گلدوزی را که در اردوگاه قبلی داشتیم، از نو آغاز کردیم و برای جلوگیری از مزاحمت عراقی‌ها، در هر جلسه خواهری پشت پنجره نگهبانی می‌داد.

برادران این اردوگاه نیز دارای یک شبکه قوی خبری بودند و اغلب هنگام تقسیم غذا و یا رفتن به بهداری ما را در جریان اتفاقاتی که در ایران و محیط اردوگاه می‌گذشت، قرار می‌دادند. وقتی سر و کله مأمورین صلیب سرخ در اردوگاه پیدا شد، از آنها خواستم نسبت به آزادی من و بقیه اسرای زن اردوگاه اقدام کنند ولی آنها تصمیم‌گیری را به عهده رژیم عراق گذاشتند و در توجیه این امر، خود را تنها، نامه‌رسان معرفی می‌کردند.

روزهای رمادیه به مراتب سخت‌تر از موصل می‌گذشت؛ فضای بسته، سوءتغذیه، نبودن بهداشت و امکانات رفاهی و بدتر از آن  90 روز حبس، در یک اتاق عرصه را بر ما تنگ می‌کرد.

گاه با خواهران، خاطرات اردوگاه موصل را مرور می‌کردیم و یاد برادران ایثارگری را زنده می‌کردیم که در برابر گرگ‌صفتان بعثی سپر ما بودند. با آنکه در بین آنها کسانی بودند که از درجه بالای نظامی برخوردار بودند، داوطلبانه لباس بیماران و مجروحین را می‌شستند و پیرمردها را حمام می‌کردند.

یاد سربازی که طینت پاک خود را به نظام بعث کافر نفروخته بودند و هر کاری که می‌توانستند برای اسرا انجام می‌دادند تا آنجا که سربازی به نام محمد می‌گفت: مادرم شیرش را حرامم می‌کند، اگر یکی از اسرا کاری داشته باشد و من در حل مشکل او تلاش نکنم.

 

زینت‌بخش خاطراتمان، «رضا» آن کودک مهربان اصفهانی بود که وقتی در بهداری بستری بودم، میوه‌ای را که عراقی‌ها به او می‌دادند، به من هدیه می‌کرد و نخستین لبخند واقعی را تا آن روز در اسارت، او بر لب‌ها نشاند، آن وقتی که در آسایشگاه به خواب رفته بود و عراقی‌ها موقع آمارگیری وقتی او را غایب دیدند، همه جای اردوگاه و حتی بشکه‌های آب را جستجو کردند و بالاخره او را زیر پتویی که به خواب رفته بود، یافتند. حتی سربازان عراقی هم به این پیشامد می‌خندیدند.

 

ادامه مطلب
چهارشنبه 23 مرداد 1392  - 4:48 PM

در اسارتگاه بعثی‌ها یکی از بچه‌ها، که حال بسیار بدی داشت، پیش من آمد و گفت: «آیا می‌توانی انگشت‌های مرا بچسبانی!»؛ بسیار درد می‌کشید و ضجه می‌زد. چاره‌ای نداشتم جز اینکه دور انگشت او را بخیه بزنم، بدون وسایل پانسمان و داروی بی‌حس کننده.

خبرگزاری فارس: پیوند انگشت بدون وسایل جراحی در اسارت
 

 

 دوران طاقت فرسای اسارت خاطرات سخت و جانکاهی به همراه دارد که برای همیشه در اذهان ماندگار است؛ آزاده دفاع مقدس «اسماعیل چاوشی» دوران اسارت خود را پرستار آزاده‌های اسارتگاه بعث عراق بود که حرف‌های خواندنی از آن روزها دارد.

                                                             ***

یک روز گرم تابستان که همه به خواب رفته بودند، ناگهان نگهبانان عراقی آمدند و گفتند: «خیلی سریع، تمام وسایل‌تان را جمع‌آوری کنید و آماده رفتن به بیرون باشید». کسی سالم نبود؛ همگی مجروح و مصدوم بودند؛ با سختی زیاد آنها را برای بیرون رفتن آماده ساختیم و به سوی خارج از اردوگاه حرکت کردیم.

به دستور نگهبانان بعثی، همگی باید سرها را پایین نگه می‌داشتیم. حمل و نقل مجروحان بسیار مشکل بود. وقتی از در اردوگاه خارج می‌شدیم، صفی بزرگ از بعثی‌ها برای محافظت از ما بیرون ایستاده بودند. پیاده، به سمت مقصد نامعلوم راه افتادیم. مجروحان تاب تحمل این وضعیت دشوار را نداشته، به علت شدت صدمات، قادر به آمدن نبودند و بیشتر آنها زخم‌ها و جراحات‌شان شروع به خونریزی کرد و چاره‌ای نبود.

کم‌کم به اردوگاه جدید نزدیک می‌شدیم. فهمیدیم که اردوگاه همان نزدیکی‌هاست، چون ما را سوار ماشین نکردند. با نزدیک شدن به محل جدید، پیش از هر چیز و بیش از هر چیز، سیم‌های خاردار در نگاه‌هایمان گره می‌خورد. پس از مدت کوتاهی به مقصد رسیدیم؛ به اردوگاهی قدیمی که برادران دیگر ایرانی نیز آنجا بودند.

عصر بود که به اردوگاه «شماره 11» صلاح‌الدین تکریت، رسیدیم. وضعیت اینجا کمی بهتر بود. در روز اول، افرادی دیگر هم در اینجا بسر می‌بردند این اردوگاه شامل چندین بند بود و هر بند نیز، دارای سه - چهار آسایشگاه. بند 2 که ما را به آن فرستادند، شامل چهار آسایشگاه می‌شد که قبلاً اسرای قدیمی ایرانی در آنجا محبوس شده و به خاطر آمدن ما، جای آنها را عوض کرده بودند.

در بند 1 و 3 و 4 ، از نظر کمبود جا، با مشکل زیادی روبه‌رو بودند. ما را که همراه مجروحان بودیم، به آسایشگاه 4 بردند که «آسایشگاه مجروحین» نام گرفت. این جا دیگر تخت و وسایل بهداری هم نداشتیم، خارج از بند، داروخانه کوچکی قرار داشت که در آن کمی دارو و وسایل پانسمان موجود بود. فردای همان روز مسئول داروخانه به نام بهیار «موسی» که عراقی بود و از اردوگاه قبلی، شناخت محدودی از من داشت، آمد و مرا برد. به محل داروخانه که رسیدیم، گفت: «این وسایل پانسمان را ببر داخل آسایشگاه و کار را شروع کن!» ما دوباره - و به واقع چندباره - کارمان را سامان دادیم.

قانون کرده بودند، افراد قدیمی حق ندارند با ما تماس بگیرند و یا حرف بزنند، اما با تیزهوشی بچه‌ها، کم‌کم باهم آشنا شدیم؛ دل به صحرازدگانی از عملیات‌های کربلای 4، 5 و 6 بودند. بچه‌ها سعی کردند از وضعیت اردوگاه با خبر شوند. مشکل نبود و اطلاعاتی به دست آوردند. آنها خیلی از ما پیش بودند. هیچ‌گونه اهمیتی به رفتار نگهبانان عراقی نمی‌دادند‌ و برایشان این مسئله قدیمی شده و جا افتاده بود که در هر زمان و شرایطی نمی‌توانند ایشان را اذیت و آزار کنند.

تعریف می‌کردند که در روزهای ورود به اردوگاه، با شکنجه شدن و شهید دادن در مقابل بدرفتاری ناجوانمردانه و وحشیانه بعثی‌ها صبر و استقامت داشته‌اند تا اینکه اوضاع کمی بهتر شده...

آنها نزدیک به 900 نفر می‌شدند که در سه بند جا داده‌ شده بودند. ما خیلی امیدوارتر می‌شدیم وقتی برای‌مان از مقاومت‌های دلیرانه‌شان می‌گفتند این خودش می‌توانست روحیه تازه‌ای باشد که به ما بخشیده می‌شد. از وضعیت تدریس مسائل دینی - مذهبی، سوادآموزی، خواندن قرآن، زمزمه دعاهای «توسل» و «کمیل» برای‌مان صحبت می‌کردند که هنوز ادامه داشت. کم‌کم با اینکه ممنوعیت تماس با ایشان را داشتیم، به صورت‌های مختلف رابطه برقرار کردیم. وقتی آنها بیرون می‌آمدند، ما داخل آسایشگاه بودیم.

به هر حال زمان با نشیب و فراز، می‌گذشت. وضع کمی بهتر از اردوگاه قبل بود. دوستان قدیمی اینجا، با چیزهایی که می‌گفتند، امیدوار شده بودیم می‌توانیم مسائل دینی- مذهبی مورد علاقه‌مان را پیگیری کنیم و این خیلی برای دشمن گران تمام می‌شد. بعثی‌ها به شدت از این مسئله تنفر و وحشت داشتند که از نظر ایمان الهی و اعتقادات مذهبی فعالیتی داشته باشیم.

بچه‌های ما کم‌کم برنامه‌های خودشان را در کارهای درسی و دینی، با تبلیغات بسیار خوب و همکاری دیگر بندهای اردوگاه، شروع کردند. اتحاد آسایشگاه‌هایمان چنان منسجم شده بود که هیچ کس - به نفاق- نمی‌توانست در آن نفوذ کند. همان شب اول متوجه شدیم، اسیر جدید وارد شده و صدای کابل و باتوم و داد و فریاد به گوش می‌رسد. اکثر نگهبانان - طبق معمول با تجهیزات کامل پذیرایی - به اسارتگاه قبلی اعزام شدند. صدای شلاق خوردن دوستان اسیر جدیدمان، از راه دور و تا پاسی از شب رفته به گوشمان زخم می‌زد و همگی همان احساس شب اول ورود به اسارتگاه را داشتیم؛ با خاطراتش که در نظرمان مجسم شد.

بالاخره صبح شد و بعد از گرفتن آمار، مسئول اردوگاه جدید که اسمش «امجد» بود، تذکراتی به بچه‌ها داد و آنگاه فرمان آزادباش - برای انجام کارهای شخصی - داده شد. در همین حین، نگهبان مرا صدا زد و گفت: «برو وسایل پانسمان را بیاور»

برایم جای تعجب بسیار بود که او اسم مرا در دفتر جداگانه‌ای - و آن هم به امضاء مسئول اردوگاه - نوشته است. سپس ادامه داد: «شما جهت مداوای مجروحان، به خارج از اردوگاه خواهید رفت!» حالت عجیبی به من دست داد؛ به خاطر این بود که از دوستانم جدا می‌شدم، بسیار ناراحت شده بودم، ولی چاره‌ای نبود! از دوست خوب و همکارم «مصطفی ملکی» خواستم که مواظب بچه‌های مجروح اردوگاه باشد و نسبت به مداوای آنها حداکثر تلاش را کند.

به هر حال طبق همیشه، وقتی که از در اردوگاه خارج می‌شدیم؛ باید تفتیش بدنی شده، پس از آن چشم‌هایمان را می‌بستند و دست بند زده می‌شد. از نگهبان همراهم - چون زبان فارسی می‌دانست - پرسیدیم: «کجا می‌رویم؟» او (البته با احتیاط در گفتن) گفت: «اردوگاه قبلی خودتان! چون دیشب اسیر جدید آورده‌اند و اکثراً به شدت مجروح و زخمی هستند که احتیاج به درمان و پانسمان دارند».

خودم نیز همین حدس را زده بودم. وقتی جلوی در ورودی زندان، رسیدیم، چشم‌ها و دستهایم را باز کردند. نگهبانان - که مرا می‌شناختند - با روی خوش تحویلم گرفتند. داخل شدیم. سکوتی سنگین همه جا را فرا گرفته بود، طوری که انگار کسی نیست! لباس‌ها و پوتین‌هایی که دیده می‌شد، پر از خون و غم بود! و احساس غریبی درونم را می‌آشفت.

نزدیک آسایشگاه‌ها، بچه‌ها را می‌دیدم که نای حرف زدن و راه رفتن را نداشتند؛ وقتی از آنها خواستم سؤال کنم، نگهبان عراقی آمد و گفت: «حق حرف نداری!» نمی‌دانستم چکار باید کرد، تا بالاخره مسئول اردوگاه وارد شد. او مرا از قبل می‌شناخت و نسبت به مداوای اسرا از من خواست که با سرعت تمام انجام وظیفه کنم. اول کل مجروحان را بازدید کردم تا کم و کیف وضعیت بچه‌ها را ببینم. به هر آسایشگاهی که سر می‌زدم، صدای آه و  ناله شروع می‌شد و فکر می‌کردند که من طبیب عراقی هستم. لذا وقتی وارد می‌شدم، خودم را معرفی می‌کردم و می‌گفتم: «من هم از شما هستم، از هموطنان خودتان و یار خدمتگزار شما می‌باشم. هیچ‌گونه ناراحتی به خود راه ندهید و به هر کسی می‌تواند بیاید و ناراحتی‌اش را بگوید».

همه از سر اطمینان به طرف من آمدند. از آنها خواستم، اول، کسانی را که خیلی حالشان خراب است و جراحت شدیدتری دارند، درمان و پانسمان کنم. همگی قبول کردند. پس از اینکه تمام اردوگاه را بازدید کردم، نزد نگهبان رفته و از او خواستم که امکانات بیشتری در اختیارم بگذارد و گفتم: «اکثراً احتیاج به بیمارستان دارند و حال و وضع‌شان بسیار بد است». سپس داخل آسایشگاه رفتم. تعداد شش آسایشگاه بود که در هر کدام، صد و هفتاد نفر جای داده بودند. در صورتی که هر آسایشگاه، تنها مخصوص هفتاد نفر بود. همگی مجروح و مصدوم هم بودند. گفتم: «اگر بهیاری یا کمک بهیاری در میانتان هست، بیاید.» که چهار نفر آمدند. از آنها پرسیدم: «قبلاً در ایران چکار می‌کردید؟» دو نفر گفتند که نظامی و کادر بهیار بودیم، دو نفر دیگر هم امدادگر بسیجی جبهه بودند.

بسیار خوشحال شدم که می‌توانستم با کمک آنها، کارم را بهتر انجام دهم و از خدا طلبیدم کمک‌‌مان کند. با همیاری بچه‌ها، مجروحان‌مان را به نوبت از آسایشگاه بیرون می‌آوردند. موقع باز کردن روی زخم‌ها، آنچنان لباس‌هایشان چسبیده و جراحات شدید بود که با آن تن خسته اصلاً ممکن نمی‌شد زجر و درد شدید نکشند. اما چاره‌ای هم نبود. وقتی روی زخمها را باز می‌کردم، بسیار ناراحت و مـتأثر می‌شدم و از خود می‌پرسیدم که چگونه باید این همه زجر و درد را تحمل کنند و کسی نباشد که آنها را به بیمارستان انتقال دهد.

‌نگهبانان و مسئولان، اتاق جداگانه داشتند و همیشه فکر شکم و عیاشی خودشان بودند و فقط برای سرکوب - به شماره 3- حاضر می‌شدند و از ما حتی نمی‌پرسیدند چه چیزی احتیاج دارید.

وقتی دیدم حال اکثر بچه‌ها خوب نیست و نیاز به معالجه کافی و درمان و استراحت در بیمارستان دارند و باید تحت نظر پزشک متخصص باشند، از نگهبان تقاضای کمک کردم که اگر امکان دارد از دکتر عراقی بخواهند مجروحان را به بیمارستان اعزام کند. حرف مرا پذیرفت و دکتر آمد؛ که همان «کمال»، دکتر قبلی اردوگاه خودمان بود. وقتی مرا دید، گفت:‌ «باید بیشتر از این کار بکنی و ما برایت وسایل پانسمان و دارو می‌آوردیم، امروز آنهایی که وضع‌شان وخیم است را انتقال می‌دهیم».

سریع رفتم و بچه‌ها را آماده کردم. دکتر آنها را دید و اسم‌شان را نوشت. سپس آمبولانس بزرگی آمد و همگی آنها را - که 40 نفر بودند - سوار کردیم. اگرچه همه بر روی هم خوابانیده شدند، ولی خب، باز هم جای شکر بود که بالاخره آنها را به بیمارستان می‌بردند.

بچه‌ها، مریض و مجروح، از نبود آب و تشنگی مهلک رنج می‌کشیدند. گرمازدگی، اسهال شدید و تب بالا... تحمل‌شان را برای زندگی و زنده ماندن از کف می‌ربود. حالاتی را که برای روز اول ورود به اردوگاه جدید، به عنوان تجربه در حافظه داشتم، در شناخت و چگونگی مداوای بیماران بسیار برایم پر ارزش بود.

وقتی هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت، نگهبان آمد و اسم مرا صدا زد. جلو که رفتم، گفت: «بیا برویم». گفتم حتماً دیگر اینجا برنمی‌گردم. پس با بچه‌‌ها خداحافظی کرده و رفتم. اینجا نیز از دو دوست بهیارم؛ «صفر» و «احمد» خواستم که مواظب بچه‌‌ها باشند و کارهایشان را به نحو احسن انجام بدهند.

طبق همیشه، با چشم‌ها و دست‌های بسته راه افتادیم. فکر کردم که موقع آمارگیری اردوگاه خودمان فرا رسیده است. نگهبان مرا با عجله به اردوگاه خودمان تحویل داد. آمارگیری شده بود و به داخل آسایشگاه خودمان که رفتم، بچه‌ها بسیار خوشحال شدند چون تقریباً همه مجروح بودند.

از من خواهش کردند که زخمهایشان را ببینم‌ و دیدم. از مصطفی که به حق زحمت زیادی آن روز کشیده بود، تشکر کردم و مشغول کار شدم. آنها را به تناسب حال، مداوا نمودم؛ برای بچه‌ها جریان آن روز اردوگاه همسایه را گفتم، که همگی ناراحت شدند و به قیاس با خودشان، شاید، پرداختند.

صبح روز بعد، وقتی نگهبان آمد تا مرا دوباره به اردوگاه پیشین ببرد، با بچه‌ها خداحافظی کردم و از اردوگاه بیرون زدیم. آن روز، روز پرکار و پرمشغله‌ای بود، چون تمام مجروحان جمع شده و از من خواستند که زخم‌هایشان را پانسمان کنم و دارو نیز برای دردهایشان بدهم. از دوستان بهیار دعوت به کمک کردم که با خوشحالی آمدند.

یکی از بچه‌ها، که حال بسیار بدی داشت، پیش من آمد و گفت:

- آیا می‌توانی انگشتهای مرا بچسبانی!

تعجب کردم و گفتم:

- منظورت چیست؟

او پانسمان خونین پایش را باز کرد و گفت:

- ببین! انگشتم قطع شده و هیچ چیز برایم باقی نمانده است.

بسیار درد می‌کشید و ضجه می‌زد. از او خواستم تحمل کند و فریاد نزند. انگشت قطع شده و فقط کمی گوشت و پوست به پایش بند بود. دیدم چاره‌ای ندارم جز اینکه دور انگشت را بخیه بزنیم و بدون داشتن وسایل پانسمان و داروی بی‌حس‌کننده عمل جراحی را شروع کنم. با داد و فریادش - که جگرسوز و به حق بود- بالاخره چهار بخیه به اطراف انگشت پایش زدم و - امیدوار و آرزومند - گفتم:

- خدا شفا بده.

او خوشحال شد و رفت و نوبت بچه‌های دیگر رسید که بیشترشان از ناحیه دست و پا و کمر مجروح شده بودند؛ در هر حال، با نداشتن امکانات درمانی- به هر صورت که بود- یک ماه در اردوگاه بچه‌های جدید! انجام وظیفه کردم و بعد، مسئولیت آنجا را به عهده دو نفر بهیار همکارم واگذار نمودم.

در طول این یک ماه، خبر «آتش‌بس»‌را برایشان بردم، که باور نمی‌کردند چون آنها تلویزیون نداشتند مدتی از وضع اخبار بی‌اطلاع بودند و وقتی می‌رفتم برایشان اخبار را می‌گفتم. «آتش‌بس» برای هر کس معنا، تعبیر و حالی متفاوت می‌تواند داشته باشد. یکی از همین شب‌های مردادماه، ناگهان تلویزیون عراق برنامه‌هایش را قطع و اعلام نمود که ایران «قطعنامه 598» را پذیرفته، و شروع به پخش مارش نظامی و اطلاعیه‌های ارتش بعثی نمود. آن شب جیره شام توزیع نشد. همگی گرسنه بودیم و احساس ضعف به ما دست داده بود، که افسر اردوگاه (جناب سرهنگ) با چهره‌‌ای دگرگون آمد و بی‌‌مقدمه گفت: «جنگ تمام شد! خوشحال باشید که تا چند روز دیگر به ایران باز می‌گردید».

از بس این بعثی‌ها، دروغگو بودند و ناجوانمرد، حرفهایش برای بچه‌ها معنایی نداشت. بچه‌ها با ذکر دعا و صلوات شب را گذراندند و فردایش بدرفتاری نگهبانان کمی فروکش کرد! ‌انگار از در دیگری وارد شده باشند، که البته این را هم بچه‌ها می‌دانستند.

بعداز دو - سه روز، دوباره کابل و باتوم را از نیام درکشیدند و عده زیادی، مورد تهدید و تنبیه قرار گرفتند. تعدادی از بچه‌ها را نیز جابه‌جا کردند. و همچنان مقاومت بچه‌‌ها ادامه داشت...

در همین روزها چند گروهبان عراقی با یک ماشین‌نویس آمدند و اسامی کلیه بچه‌ها را نوشته و گفتند: «شما تا مدت کوتاه دیگری به ایران باز می‌گردید و این اسامی که نوشته می‌شود برای همین امر است». البته بچه‌ها به لحاظ سراسر نیرنگ بودن بعثی‌ها، حر‌ف‌هایشان را باور و قبول نمی‌کردند. یکی از آن روزهای آتش‌بس، افسر عراقی مسئول اردوگاه، همه را جمع کرد و نوید داد که چند روز دیگر از اینجا آزاد خواهیم شد و به ایران باز خواهیم گشت. قول داد که برایمان «مُهر» و قرآن بیاورد...

 

فقط مهر آوردند و بعد از چند روز - شاید از ترس این که بچه‌ها نماز جماعت به پا دارند - آنها را جمع کردند و دوباره به ما پس دادند. دیگر این گونه رفتار نگهبانان و مسئولان‌شان برای‌مان عادی شده بود. در همین روزهای‌ آتش‌بس، افسران ایرانی را از ما جدا کرده و به اردوگاه دیگری - که ما خبر نداشتیم - انتقال دادند.

 

ادامه مطلب
چهارشنبه 23 مرداد 1392  - 4:18 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6156720
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی