به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

از روی جوراب او را شناختم؛ چون روز قبل از اعزام در بازار یزد با هم دو جفت از آن را خریده بودیم و یکی را او پوشیده بود و یک جفت دیگرش را من به پایم داشتم.

خبرگزاری فارس: اولین شهید یزد در جنگ که بود
 

 

در طول دفاع مقدس هر استان کشور به فراخور نیروها و توانایی‌های خود در جنگ تحمیلی نقش آفرینی کرد و در این راه شهدایی تقدیم کرد. با هم مطلبی در این زمینه را می خوانیم.

***

از همان اوایلی که سپاه، برای دفاع از مردم محروم در مقابل گروهک‌های ضد انقلاب، نیروهای خود را به مناطق مختلف اعزام می‌کرد، من هم در فکر آن بودم که به یکی از آن مناطق؛ یعنی کردستان بروم. بنابراین مشغول طی کردن دوره‌های آموزشی ویژه‌ای شدم، تا هم آمادگی لازم برای جنگیدن در شهر را پیدا کنم و هم در کوهستان و دشت.

بعد، که دوره را تمام کردم، برای اعزام به غرب کشور منتظر ماندم؛ یا بهتر است بگویم لحظه شماری کردم! تا این که یک روز، تلفن که زنگ خورد و آن را برداشتم، صدای پشت خط با مسئول عملیات سپاه یزد؛ یعنی برادر «حاج اکبر فتوحی» کار داشت. او را صدا کردم و وقتی او تلفن را جواب داد، متوجه شدم که به مرد پشت خط مرتب جواب مثبت می‌دهد، برای همین حدس زدم که موضوع مهمی در جریان است.

«حاج اکبر فتوحی» بلافاصله بعد از آن تماس تلفنی، همه‌ نیروها را در نمازخانه جمع کرد و ما، در حالی که از تشکیل آن جلسه، آن هم با چنان سرعت متعجب بودیم، چشم به او دوختیم تا بفهمیم چه شده است. تا این که وی همه‌ ما را مخاطب قرار داد و گفت: «از غرب کشور تماس گرفته‌اند و خبر داده‌اند که ممکن است در روزهای آینده، عراق بخواهد به مرزهای ما حمله کند. بنابراین خواسته‌اند نیروهای آموزش دیده را در اولین فرصت به آن منطقه اعزام کنیم. البته چون در آنجا محلی برای آموزش نیست، از شما می‌خواهم در صورت داوطلب بودن، آماده شوید تا فردا صبح، یک اردو یک هفته‌ای بروید.»

همه با جان و دل خود را برای اعزام آماده کردیم و فردای آن روز، به محل اردو رفتیم و یک هفته تمام، آموزش‌های لازم را به صورت فشرده و شبانه‌روزی طی کردیم. شور و شوق اعزام و  شرکت در مأموریت آن قدر در وجود تک تک ما موج می‌زد که همه‌ی آموزش‌های نظامی و عقیدتی ـ سیاسی را باموفقیت‌ و بدون احساس خستگی گذراندیم و بعد، از سپاه یزد مسلح شده و سوار بر یک مینی‌بوس به سوی کرمانشاه به راه افتادیم.

در آن اعزام ما هفده نفر بودیم و مسئولیت و فرماندهی هم به عهده برادر «اصغر انتظاری» بود. همه، پرشور بودیم و دلهایمان به عشق پاسداری از میهن عزیزمان می‌سوخت.

وقتی که به مقصد رسیدیم، یکی از برادرها در مورد منطقه ما را توجیه کرد و بعد خواست تا به همراه یک راننده به اصطلاح «بلدچی» به «سرپل ذهاب» برویم.

وقتی به شهر رسیدیم، اوضاع آن خیلی درهم و آشفته بود و مدام با آمبولانس‌هایی آژیر کشان که پر بودند از مجروح، روبرو می‌شدیم. راننده بلدچی که تعجب ما را از دیدن آن صحنه‌ها دید، گفت: «امروز عراقی‌ها قصر شیرین را با توپ و خمپاره به آتش کشیده‌اند».

برای همین سریع به طرف سپاه قصر شیرین رفتیم و با برادر «رضایی» که فرمانده آنجا بود ملاقات کردیم. او شرایط منطقه را برای ما توضیح داد و گفت:«حمله‌ی جدی‌تر عراقی‌ها قریب‌الوقوع است و احتمال دارد که تا چند ساعت دیگر به پاسگاه‌های مرزی ما حمله شود. به همین دلیل به تعدادی نیروی جان بر کف و شجاع نیاز داریم که بتوانند جلوی نیروهای دشمن را سد کرده و تا رسیدن کمک  نیرو از مناطق دیگر، مانع پیشروی آنها بشوند. اگر از میان شما کسی آمادگی دارد و داوطلب است، اعلام کند تا او را برای مأموریت ثبت نام و اعزام کنیم».

من که برای اولین بار به غرب اعزام شده بودم و هنوز با آنجا آشنایی نداشتم، ناگهان شور و شوق اعزام به منطقه غرب از سرم افتاد و ترس عجیبی در دلم راه یافت. برای همین سرم را پایین انداختم و آرزو کردم کسی من را صدا نزند ولی یک دفعه متوجه شدم برادر «اصغر انتظاری» از جایش بلند شد و گفت:« ما بچه‌های یزدی همه‌مان آماده‌ایم تا هر جا که شما صلاح می‌دانید اعزام شویم.

ما موقع بیرون آمدن از یزد، با خودمان عهد کردیم که هر جا نیازی به حضورمان بود، دریغ نکنیم». با شنیدن آن حرفها، ترسم بیشتر شد ولی تصمیم فرمانده، چیزی نبود که بتوانیم از آن سرپیچی کنیم، بنابر این پذیرفتم و قرار شد همراه با شش نفر دیگری که وی از میان هفده نفر ما انتخاب کرده بود، به طرف پاسگاه مرزی قصر شیرین، در پنج کیلومتری شهر بروم.

اما قبل از حرکت خبر رسید که آنجا؛ یعنی «پاسگاه پرویز» مورد حمله دشمن واقع شده و نیروهای داخل پاسگاه با دشمن درگیر شده‌اند. لذا تصمیم گرفته شد که تا شب صبر کنیم و با تاریک شدن هوا، به سمت پاسگاه حرکت کنیم.

بعد از نماز مغرب و عشاء به طرف «پاسگاه پرویز» به راه افتادیم. در میانه‌ی راه، برادر «اصغر انتظاری» که خودش روحیه ی قوی و خوبی داشت و می‌خواست ما را هم از خستگی در آورد به شوخی گفت:« بچه‌ها! هفته آینده در یزد عزای عمومی اعلام می‌شود؛ چون ما هفت نفریم و اگر برای هر کداممان یک روز عزای عمومی بگیرند، تمام هفته آینده یزد کربلا است! » وقتی که به پاسگاه رسیدیم، به وضوح صدای تانک‌ها و زهره‌پوش‌های عراقی را شنیدیم و متوجه شدیم در حال تدارک حمله‌ی گسترده‌ای هستند. ولی با آن حال تا صبح خبری نشد و فقط گاه به گاه به صورت پراکنده به طرف ما تیراندازی می‌کردند.

چند روزی که گذشت و از حمله‌ی عراقی‌ها خبری نشد و ما هم دیگر داشتیم به حال و هوای پاسگاه عادت می کردیم، ناگهان دیدیم که نیروی جایگزین به پاسگاه آمد تا به جای ما در منطقه مانده و ما به سپاه قصر برگردیم. برای همین، ما که خیال می‌کردیم آنجا ماندگار هستیم به طرف سپاه قصر حرکت کردیم تا در آنجا سازماندهی شده و آمادگی حضور در هر گوشه‌ای از نوار مرزی که حادثه‌ای پیش می‌آمد را یافته و بتوانیم با سرعت وارد عمل شده و با دشمن مقابله کنیم.

ساختمان رادیو ـ تلویزیون شهر، اولیه جایی بود که در آن مستقر شدیم؛ چون دشمن قصد داشت به آن حضور در هر گوشه‌ای از نوار مرزی که حادثه‌‌ای پیش می‌آمد را یافته و بتوانیم با سرعت وارد عمل شده و با دشمن مقابله کنیم. ساختمان رادیو ـ تلویزیون شهر،  اولین جایی بود که در آن مستقر شدیم؛ چون دشمن قصد داشت به آنجا حمله کرده و آن را به تصرف خود درآورد.

ولی حمله‌ای صورت نگرفت و ما، تمام مدت حرکت دشمن را زیر نظر داشتیم تا آخر خواست شروع به پیشروی کند، از همان‌جا، با او درگیر شویم. در همین حال و هوا بودم که یک روز دیدم برادر «اصغر انتظاری» روی یک تکه پاکت سیمان، وصیت‌نامه می‌نویسد، به شوخی او را مخاطب قرار دادم و گفت:«برادر اصغر! حالا که دست به قلم شده‌ای و می‌نویسی چند خطی هم برای ما بنویس و ...». که نگذاشت حرفم را تمام کنم و جواب داد: «تو شهید شو برایت چندین صفحه می‌نویسم. اصلا ناراحت نباش، خب؟! نوشتن از من، شهید شدن با تو... ».

مدتی از آماده‌باش ما گذشت، تا اینکه دشمن در روز اول مهر، از زمین و آسمان به ما حمله‌ور شد و وحشیانه، شروع کرد به تیرباران و بمباران کردن ما، ولی ما هم قدرتمندانه؛ هر چند که سلاح‌های محدود‌تری نسبت به انها داشتیم، جلوی حملات آنها ایستادیم و از مرزهای کشورمان دفاع کردیم، تا بالاخره دشمن مجبور به عقب‌نشینی شد و با کم کردن آتش خود، سعی کرد که محتاط‌ تر عمل کند.

ما هم که تقریبا با کمبود مهمات روبرو شده بودیم، تصمیم گرفتیم تعدادی از بچه‌ها را برای تهیه‌ی مهمات بفرستیم. برای همین من و تعدادی دیگر، به طرف مقر برگشتیم ولی همین که به آنجا رسیدیم یکی از برادرهای یزدی که روز اول با هم به منطقه آمده بودیم، به طرفم آمد و پرسید: «تا حالا کجا بودی؟! خیال کردیم برای تو هم حادثه‌ای پیش آمده یا شهید شده‌ای که سراغی از ما نگرفتی؟!».

با نگرانی پرسیدم:«چه شده؟! خبری هست؟!» و او با دودلی جواب داد: «بله، برادر جعفری، مجروح شده است!» ناراحت شدم و ناخودآگاه پاهایم سست شد؛ چون که «جعفری» از دوستان بسیار صمیمی‌ام بود و خیلی دوستش داشتم پرسیدم:«کجا بستری است؟! می‌خواهم او را ببینم». بنابر این همه به بیمارستان رفتیم ولی به محض رسیدن به آنجا برخلاف انتظارم که می‌بایست به طرف اتاق‌های بخش می‌رفتیم، شنیدم که برادر «انتظاری» از نگهبان پرسید: «سردخانه کجاست؟!» با بغض رو به بقیه کردم و گفتم:«چرا سردخانه؟! مگر نگفتید که فقط مجروح شده؟! اما با نگاه بی‌جواب آنها یکباره تنم داغ و عرق از سر و رویم سرازیر شد و در دلم دعا کردم؛ یعنی التماس کردم که او در سردخانه نباشد.

وقتی به جلوی در سردخانه رسیدیم و یکی از بچه‌ها از متصدی آن پرسید که شهیدی به نام «جعفری» آنجا هست، باز خدا خدا کردم که بگوید نه و او گفت: «نه چنین کسی را اینجا نیاورده‌اند». برای همین حوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم.

ولی وقتی با اصرار برادر «انتظاری» به داخل رفتیم تا با دیدن تک تک یخچال‌ها و پیکرهای درون آنها مطمئن شویم، همه چیز خراب شد؛ چون در یکی از یخچال‌ها، نگاهم به پای جوراب پوشیده‌ای افتاد که فهمیدم خود اوست.

آن جوراب را خوب شناختم چون روز قبل از اعزام در بازار یزد با هم دو جفت از آن را خریده بودیم و یکی را او پوشیده بود و یک جفت دیگرش را من به پایم داشتم.

پیکر داخل یخچال سرو ته بود و وقتی از آن طرفش نگاه کردیم، با دیدن سر شهید «سید محمد جعفری» دیگر باورم شدم که او شهید شده است.

او که از ناحیه‌ی سینه ترکش خورده بود، به عنوان اولین شهید یزد در جنگ بین ایران و عراق، یاد و نامش ماندگار شد.

 

 راوی : محمود شاهپورزاده»

ادامه مطلب
چهارشنبه 16 مرداد 1392  - 11:33 AM

در منطقه سوسنگرد خانمی بود که وقتی عراقی‌ها غذا خواسته بودند، در غذایشان مرگ موش ریخته و عراقی‌ها را به هلاکت رسانده بود؛ او می‌خواست این گونه از خودش و بچه‌هایش دفاع کند.

خبرگزاری فارس: مرگ موشی که بلای جان عراقی‌ها شد
 

 

  وقتی رژیم بعثی عراق با هجوم ددمنشانه خود شهرها و روستاهای مرزی را مورد تهاجم قرار داد، مردم غیور این مناطق با شجاعت و با هر وسیله ممکن در برابر متجاوزان ایستادگی کردند. روایتی از دلاورمردی‌های این عزیزان را در ادامه می‌خوانیم.

به خاطرم هست که عراق 29 آبان سال 59 حمله‌ی مجددش را به سوسنگرد آغاز کرد. ما با تعدادی از بچه‌ها به اهواز آمده بودیم. در سپاه بودیم که خبر رسید، عراق حمله کرده است. در آن زمان گردان‌ها به صورت منسجم نبودند و وقتی حمله‌ای انجام می‌گرفت، همه‌ی واحدهایی که فرمانده‌شان مشخص بود، به منطقه می‌رفتند ما هم با تعدادی از بچه‌ها خواستیم به منطقه برویم؛ ‌ابتدا به حمیدیه رفتیم.

فرمانده‌ی سپاه حمیدیه شهید علی هاشمی بود. ایشان با گروهش که عشایر آن منطقه بودند، پای کار بودند. ما شب به آن جا رفتیم و در آن جا ماندیم. فردای آن روز منطقه پر از دود و آتش بود و ما به سمت سوسنگرد حرکت کردیم، ولی هیچ سازمانی نداشتیم. به ما گفته بودند: «شهید چمران با سپاه در جلو در حال حمله هستند». ما هم پیاده حدود شش کیلومتر راه رفتیم تا وارد سوسنگرد شدیم و وقتی وارد سوسنگرد شدیم، هنوز عراقی‌ها در شهر بودند و حدود 150 نفر از رزمندگان ما شهید شده بودند؛ به هر حال شهر آزاد شده بود.

مردمی که در اطراف شهر بودند، وقتی می‌شنیدند شهر آزاد شده، به سمت شهر بر می‌گشتند و وسایل‌شان را با فرغون به سمت شهر می‌آوردند. وقتی جلوتر رفتیم، کانالی بود که عراقی‌ها با وضع فجیعی داخل این کانال‌ها افتاده بودند و سگ و گربه‌ها روی جنازه‌هایشان بودند. بعضی اسرا هم در زیر پیشخوان مغازه‌ها خود را قایم کرده بودند. کرکره‌های مغازه‌ها پوکیده بودند.

به ما می‌گفتند: «خانه‌ها را بگردید که عراقی‌ها در داخل خانه‌های مردم نباشند.» ما خانه‌ها را می‌گشتیم و در چهارراهی که داشتیم می‌رفتیم، سه عراقی را دیدیم که کشته شده و روی زمین افتاده بودند و گربه‌ها مغزشان را می‌خوردند. گروه تعاون (شناسایی و انتقال شهداء) که آمدند آنها را در همان جا دفن کردند.

به میدانی رسیدیم که در آن جا خانه‌ی پیرزن و پیرمردی بود که باورشان نمی‌شد عراقی‌ها رفته‌اند. در خانه‌ای دیگر؛ خانمی بود که وقتی عراقی‌ها غذا خواسته بودند، در غذایشان مرگ موش ریخته و عراقی‌ها را به هلاکت رسانده بود و از خودش و بچه‌هایش دفاع کرده بود. این‌ها جلوه‌هایی از مقاومت و ایثار بود که مردم ما از خود نشان دادند.

وقتی شهر آزاد شد، عراق تا پنج کیلومتری غرب رودخانه‌ی نیسان عقب‌نشینی کرد و در آن جا مستقر شد و شروع به کوبیدن شهر کرد. آن چنان می‌کوبید که برای مردم، زندگی کردن خیلی مشکل شده بود و کم‌کم مسئولان دستور دادند که شهر تخلیه شود و شهر به صورت شهر جنگی در آمد و ما نیز کنار رودخانه سنگر زدیم.

عراقی‌ها آن طرف رودخانه‌، نزدیک بردیه مستقر شده بودند و روزانه چندین نفر تلفات می‌دادند. در همان زمان به ذهن یکی از بچه‌ها رسید که در آن جا خندق حفر کنیم و ما در عرض یک هفته، خندق کندیم و خانه‌ها را به یکدیگر متصل کردیم. در داخل خیابان‌ها به هیچ عنوان امکان تردد نبود؛‌ به همین دلیل، عرض خیابان را خندق کندیم و نیز برای عبور از رودخانه پلی نبود؛‌ زیرا عراقی‌ها پل را منفجر کرده بودند. در آن موقع تعدادی از بچه‌های کازرون روی رودخانه‌ی نیسان، پل چوبی زده بودند و برای شناسایی به آن طرف رودخانه می‌رفتند آن شب‌ها شب‌های عجیبی بود و آرامش نداشتیم.

 

راوی: سردار محمدباقر نیکخواه

 

ادامه مطلب
دوشنبه 14 مرداد 1392  - 5:20 PM

روزهای اسارت گرچه برای آزادگان سرافراز کشورمان به سختی گذشته اما هر روز آن خاطره‌ای است و خاطرات ماه مبارک رمضان شنیدنی‌تر از همه. خاطراتی که از روزه‌های سراسر اخلاص آزادگان حکایت می‌کند.

خبرگزاری فارس: روایت روزه‌هایی از جنس اخلاص/ مشک آبی که کیسه بوکس سرباز عراقی شد
 

 

 علی‌اصغر افضلی، آزاده سرافرازی از استان یزد و از خطه ابرکوه است که حدود 10 سال را در اردوگاه‌های عراقی به سر برده است.

افضلی در سال سوم دبیرستان بر حسب تکلیف به سوی جبهه‌ها روانه شد و خبرنگار فارس در این ماه مبارک در گفت‌وگو با این آزاده سرافراز بخشی از خاطرات آزادگان در ماه مبارک رمضان را در اردوگاه‌های عراق به تصویر می‌کشد.

* شرح حال اسرای عملیات رمضان در نخستین سال اسارت

نزدیک به یک سال از اسارت مجروحان عملیات رمضان گذشته بود که بوی خوش ماه مبارک رمضان آمیخته با بوی جبهه، عملیات و شهدا به مشام رسید.

با وجود آنکه هنوز زخم‌ها و شکستگی‌های اعضای بدن بچه‌ها کاملا بهبود نیافته بود و ما می‌توانستیم با بهانه قرار دادن وضعیت بد جسمانی خود روزه نگیریم، اما به لطف خدا آنچنان فضای اردوگاه غرق در معنویت شده بود که هیچ اسیری حتی به فکرش هم خطور نمی‌کرد خود را از آن سفره پر از برکت محروم کند.

* چشم انتظار رسیدن نوبت برای استفاده از کتب ادعیه بودیم

روزهای طولانی، گرم و سوزان تابستان سرزمین نینوا مـا را به یاد رنج‌ها و سختی‌های اسرای کربلا می‌انداخت و با توکل به خدا و توسل به ائمه اطهار (ع) به ویژه سید و سالار شهیدان، امام حسین (ع)، تمام مشقات دوران اسارت برایمان قابل تحمل می‌شد.

در ماه مبارک رمضان، پناه بردن به قرآن، ادعیه و نمازهای مستحبی به اوج خود می‌رسید.

چون تعداد کتب قرآن و ادعیه کم بود و در دسترس تمام اسرا نبود، بازار نوبت گرفتن برای استفاده از قرآن و دعا بسیار گرم و پرشور بود و هر اسیری به این فکر بود که از آن لحظات روحانی نهایت استفاده را ببرد.

* 150 اسیر در یک آسایشگاه/ هیچ وسیله خنک کننده‌ای نداشتیم

در اردوگاه اسرای ایرانی، کمترین امکانات رفاهی و بهداشتی وجود نداشت و در هر آسایشگاه، بین 100 تا 150 اسیر، شب و روز اسارت را تنگاتنگ هم سپری می‌کردند.

داخل آسایشگاه خبری از کولر، یخچال، آبسردکن، حمام، دستشویی و دیگر امکانات رفاهی و بهداشتی نبود و 18 ساعت از شبانه‌روز را با دهان روزه در چنان فضا و مکانی گذراندن، جز با یاری خداوند ارحم الراحمین و ائمه اطهار(ع) غیرممکن بود.

روزهای سخت اسارت تنهـا یک ناهار ناچیز و بی‌کیفیت داشت و از صبحانه و شام خبری نبود.

* غذای ظهر برای افطار نگهداری می‌شد

چند روز مانده به ماه مبارک رمضان، اسرای روزه‌دار ایرانی از عراقی‌هـا خواهش کردند که اجازه دهند همان یک وعده غذا، به جای ناهار برای سحر آماده شود تا اسرا توانایی بیشتری برای روزه گرفتن داشته باشند اما آنها مخالفت کردند و اجازه ندادند.

به همین دلیل، غذایی که به هنگام ظهر آماده شده بود، وقتی چندین ساعت در آن هوای گرم آسایشگاه می‌ماند، فاسد و غیرقابل استفاده می‌شد.

* مشک آبی که به آن امیدها داشتم

فصل تابستان یکی از سال‌های اسارت بود و هوا بسیار گرم و سوزان، داخل هر آسایشگاه آبسردکنی به جز یک الی دو «حبانه» (ظرف سفالی شبیه خمره آب) برای خنک کردن آب وجود نداشت.

آب این دو حبانه حتی 20 نف راز اسرای روزه‌دار را هم سیراب نمی‌کرد چه برسد به سیراب کردن 100 تا 150 اسیر تشنه و عطشان و به همین علت، بعضی از اسرا به فکر ساختن وسایل دیگری برای خنک کردن آب گرم اردوگاه افتادند.

یکی از این وسایل خنک کننده، کیسه‌ای شبیه مشک آب بود.

برای اینکه من هم از قافله مشک سازان اردوگاه عقب نمانم، آستین‌ها را بالا زدم و پس از ساعتی جست‌وجو در بشکه‌های ویژه زباله اردوگاه، یک کیسه پلاستیکی سالم پیدا کردم.

بسیار خوشحال شدم چون 90 درصد پروژه که همان پیدا کردن یک کیسه نایلونی سالم بود با موفقیت انجام شده بود.

حالا نوبت دوختن یک کیسه پارچه‌ای بود تا آن کیسه پلاستیکی را داخل آن قرار دهم. این کار را هم انجام دادم و دور تا دور لبه کیسه را مانند لبه شلوار لیفه‌دار دوختم تا بتوانم یک نخ زخیم به عنوان بند کیسه برای بستن درب کیسه و آویزان کردنش به دیوار، از داخل آن عبور دهم.

از خوشحالی و غرور در پوست خود نمی‌گنجیدم چون مشک یا آبسردکنی که ساخته بودم به مرحله بهره‌برداری رسیده بود.

خیلی زود آن را مملو از آب کردم و درب آن را محکم بستم، کیسه پارچه‌ای بیرونی آن را هم با آب خیس کردم و سپس آن را به دیوار راهرو جلو آسایشگاه که هم سایه‌دار و هم در مسیر باد بود آویزان کردم.

به امید آنکه به هنگام افطار آبی گوارا و خنک خواهم نوشید، ساعت به ساعت به آن سر می‌زدم و کیسه پارچه‌ای روی آن را با آب خیس می‌کردم.

* امیدی که ناامید شد/ باز هم با آب گرم افطار کردم

نیم ساعتی به آخرین آمار روزانه باقی مانده بود که سریع به طرف مشک آب رفتم تا آن را به داخل آسایشگاه ببرم اما دیدم مشک‌های دریده و پاره شده من و یکی دیگر از برادران روی زمین افتاده و آب خنک آنها بر زمین ریخته است.

یکی از اسرا به من گفت که همین چند لحظه پیش یکی از نگهبانان عراقی که کمی هم با حرکات و ضربات رزمی آشنا بود، تا چشمش به مشک‌های آب افتاد با یک پرش به سمت بالا و سپس با یک ضربه پا، آنها را به این شکل پاره کرد.

طولی نکشید که زمان افطار فرا رسید، چاره‌ای نبود، باز هم همانند سایر اسرا دعای (اللهم لک صمنا و ...) را خواندم و با همان آب گرم همیشگی افطار کردم.

نظیر این خاطرات و روزه‌هایی که در روزهای گرم، جمعیت زیاد، غذای بسیار کم و بی‌کیفیت، بچه‌ها با اخلاص روزه می‌گرفتند کم نبود و گرچه سال‌های بسیار سختی را پشت سر گذاشتیم اما بعد از گذشت این همه سال، روزه‌های آن روزها برایم معنای دیگری داشت.

-------------------------

گزارش: رحیم میرعظیم

 

-------------------------

ادامه مطلب
دوشنبه 14 مرداد 1392  - 5:19 PM

امام زمان(عج) از شدت محبتی که به دوستان خود دارد، هر زمانی که شخصی او را یاد کند، نگاهی به او می‌کند و سزاوار است که یاد کننده به جهت احترام و تعظیم از جای خود برخیزد و از خدای تبارک و تعالی، تعجیل فرج ایشان را بخواهد.

خبرگزاری فارس: چگونه با امام زمان(عج) درد و دل کنیم/شمه‌ای از معجزات امام مهدی(عج)
 

 

 معارف عمیق مهدویت ضامن سلامت و سعادت جامعه و فرد فرد انسان‌هاست، اعتقاد به بشارت‌های پیامبران گذشته و ائمه دین(ع) افراد با انگیزه و پرتوانی را در جامعه می‌تواند پرورش دهد، باور به حضور امامی ناظر بر اعمال، از جنبه فردی موجب پاک نگاه داشتن روح و پیراستن اعمال از زشتی‌هاست و از جنبه اجتماعی باعث هم‌دلی مؤمنان و ایستادگی در برابر ظالمان می‌شود، کارکرد وسیع و عمیق آموزه‌های مهدوی، جذابیت خاص موضوع را نشان می‌دهد، به همین دلیل، قشرهای مختلف جامعه پرسش‌های بسیاری در این موضوع دارند که لزوم پاسخگویی صحیح به آن‌ها از راهی مطمئن بر کسی پوشیده نیست.

پژوهشکده مهدویت در کتاب «مهدویت، پرسش‌ها و پاسخ‌ها» به برخی از شبهات این گونه پاسخ می‌دهد:

حضرت حجت(عج) ناظر بر اعمال امت است

 

*آیا امام زمان(عج) ما را می‌بیند؟

-طبق بعضی از آیات قرآن، خدای متعال در هر زمان و برای هر امتی، رهبرانی قرار می‌دهد که معصوم از خطا و اشتباه‌اند و در روز قیامت به اعمال آن‌ها گواهی می‌دهند، کسی که شاهد بر اعمال امت باشد، نباید در شهادتش اشتباه کند و نیز باید احاطه علمی بر همه اعمال امت داشته باشد، بنابراین امام زمان(عج) شاهد بر اعمال و رفتار ماست و اگر بخواهد می‌تواند ما را ببیند.

چگونه با امام زمان(عج) درد و دل کنیم

*آیا وقتی با امام زمان(عج) صحبت می‌کنیم، ایشان صدای ما را می‌شنود؟ در این صورت چرا جواب مار ا نمی‌دهد؟

-با توجه به مضمون روایتی که از امام صادق(ع) نقل شده است، امام زمان(عج) از شدت محبتی که به دوستان خود دارد، هر زمانی که شخصی او را یاد کند، نگاهی به او می‌کند و سزاوار است که یاد کننده به جهت احترام و تعظیم از جای خود برخیزد، هنگامی که مولای خویش او را به نظر مهر و عطوفت نگاه می‌کند، پس از جای خود برخیزد و از خدای تبارک و تعالی، تعجیل فرج ایشان را بخواهد.

بنابراین قطعاً امام زمان(عج) صدای ما را می‌شنود، اما اینکه چرا حاجات ما را برآورده نمی‌کند، دلایل مختلفی دارد؛ مثلا شرایط استجابت دعا را فراهم نمی‌کنیم که از جمله آن‌ها ترک معصیت خداست یا اینکه برآورده شدن آن حاجت به صلاح ما نیست، مانند بیمار دیابتی‌ای که از ما درخواست شیرینی می‌کند (از آنجا که او را دوست داریم به درخواست او توجهی نمی‌کنیم) به این ترتیب، امام زمان(عج) نیز که مهربان‌تر از پدر و مادر است، برای تربیت ما بسیاری از خواسته‌های ما را به خاطر خودمان اجابت نمی‌کند.

راهکار ولی‌عصر(عج) برای حل مشکلات فقهی مسائل جدید

*چرا امام زمان(عج) رساله ندارد و به وسیله فقها رساله‌ خود را در اختیار مردم قرار نمی‌دهد؟

-روشن است که امام مهدی(عج) در غیبت به سر می‌برد و یکی از نتایج زندگی غایبانه این است که ما به آن حضرت دسترسی نداریم تا از ایشان تقاضای رساله کنیم؛ اما این به معنای مکلف نبودن مؤمنین از عمل به احکام شرعی نیست. از این رو امام زمان(عج) در توقیع اسحاق بن یعقوب که به دست نایب دوم امام، یعنی محمد بن عثمان صادر شد، فرمود: «و اما رویداد و پیش آمدهایی که در آینده روی خواهد داد، درباره آن‌ها به راویان حدیث ما رجوع کنید؛ زیرا ایشان حجت من بر شمایند و من حجت خدا هستم».

علاوه بر این، دائماً مسائل جدیدی پیش می‌آید که نیازمند جواب امام است و از آنجا که دسترسی به امام ممکن نیست و نمی‌‌توان جواب آن‌ها را از امام جویا شد، لذا باید به فقها رجوع کرد و احکام دین را از آن‌ها آموخت.

 

امام مهدی(عج) خدا را با چشم عقل و قلب می‌بیند

*آیا امام مهدی(عج) خداوند متعال را می‌بیند؟

-برای پاسخ به این سؤال مضمون حدیثی را می‌آوریم که شخصی از امیر‌المومنین(ع) پرسید: یا امیر‌المؤمنین(ع)! آیا هنگام عبادت خدایت را دیده‌ای؟

امام(ع) فرمود: آگاه باش! من هرگز خدایی را که ندیده باشم، عبادت نکرده‌ام.

آن شخص گفت: خدا را چگونه دیده‌ای؟، امیر‌المؤمنین(ع) فرمود: «بدان، خدا را با چشم نمی‌توان دید، ولی با قلب می‌توان او را درک کرد»، یعنی خدا را با چشم سر نمی‌توان دید، ولی با چشم قلب می‌توان پی به وجود خدا برد.

بنابراین امام مهدی(عج) نیز خدا را نه با چشم ظاهری بلکه با چشم عقل و قلب می‌بیند؛ زیرا خدا جسم نیست که با چشم ظاهری قابل دیدن باشد.

شمه‌ای از معجزات مهدوی از سبز کردن چوب خشک تا طی‌الارض و نداشتن سایه

*معجزات امام مهدی(عج) چیست؟

-معجزاتی که از ناحیه آن حضرت در غیبت صغرا به وقوع پیوسته بسیار است. در برخی روایات پاره‌ای از معجزات حضرت ذکر شده است که به صورت خلاصه و فهرست‌وار و با ارجاع به متن حدیث در ذیل می‌آوریم:

1- سبز کردن چوب خشک؛

2- نرم کردن سنگ سخت؛

3- سخن گفتن پرنده‌ای به امر حضرت؛

4- جوشش آب و آذوقه از زمین؛

5- طی‌الارض و نداشتن سایه؛

6- کندی حرکت زمان؛

7- قدرت تکبیر؛

8- عبور از آب؛

9- ندای ابر؛

 

برای مطالعه بیش‌تر، به فصل ششم از کتاب «نجم ‌الثاقب» محدث نوری مراجعه کنید.

 

ادامه مطلب
جمعه 11 مرداد 1392  - 7:10 PM

خیلی زود مقابل در ورودی اسلحه‌خانه صف کشیدیم. چند دقیقه بعد مسئول اسلحه‌خانه در را باز کرد و یکی‌یکی وارد شدیم. باورم نمی‌شد؛ آنها قصد داشتند به هر کدام از ما یک قبضه کلاشینکف قنداق تاشو تحویل دهند.

خبرگزاری فارس: ماجرای مسلح شدن هفت رزمنده نوجوان
 

 

 بیشتر رزمندگان ما در سنین نوجوانی به جبهه ها می رفتند و کوچکی جثه آنها برایشان درد سرساز می شد. خاطرهای در این زمینه می خوانیم.

***

 آن روز با گشت‌زنی در پادگان سپری شد. بعد از شام داخل اتاق‌ها سرگرم صحبت بودیم که بلندگوی پادگان به صدا درآمد: همه نیروها در میدان صبحگاه به خط شوند.

به سرعت از ساختمان خارج شدیم و به ترتیب قد، خود را درون ستون‌های تشکیل شده جا کردیم. طبیعی بود که در این ترتیب، جای ما آخر صف باشد، زیرا من و چند نفر از دوستانم کوتاه‌قدترین نیروهای حاضر در پادگان بودیم. یکی از مسئولین پادگان جلوی صف ایستاده بود و به بقیه دستور می‌داد وقتی صف‌ها منظم شد، رو به نیروها کرد و گفت: جبهه رفته‌ها همگی سمت راست. بقیه سرجایشان بمانند.

با این دستور تعداد زیادی از نیروها از صف خارج شدند و در سمت راست، چندمتر آن طرف‌تر صف جدیدی را تشکیل دادند، ما نیز به سرعت صفوف به هم خورده را منظم کردیم. فرمانده مجدداً رو به ما کرد و گفت: آرپی‌جی‌زن‌ها، تیربارچی‌ها و تخریب چی‌های آموزش دیده بیایید بیرون.

چند ثانیه بعد، تعداد دیگری از صف خارج شدند. با کمی دقت متوجه شدم از جمع 150 نفری اولیه، تنها 20 نفر باقی مانده است. چند دقیقه‌ای به همین منوال منتظر ماندیم تا چند نفر از فرماندهان رده‌های پایین‌تر به سمت ما آمدند. آنها مسئولین تپه‌هایی بودند که حفاظت از انها را به عهده نیروهای همدان واگذار کرده بودند.

در آن سال‌ها هنوز تیپ «انصارالحسین (ع)‌» تشکیل نشده بود و نیروهای اعزامی از شهر همدان در قالب یک گردان رزمی سازماندهی می‌شدند. آنها به منظور تأمین نیروهای مستقر در تپه‌ها، از میان نفرات اعزامی، تعدادی را انتخاب می‌کردند. این نیروها جایگزین نفرات قبل می‌شدند.

مسئولین تپه‌ها بر حسب نیازشان، افرادی را با تخصص‌های مختلف از بین نیروهای تازه وارد انتخاب کردند، اما هیچ‌کس من و دوستان هم قدم را نخواست. این ماجرا سه شب پیاپی تکرار شد و هر شب تعدادی جهت اعزام به خط مقدم انتخاب شدند اما در پایان مراسم هر شب، من جزو نیروهایی بودم که می‌بایست در پادگان بمانم.

من که علاقه فراوانی برای حضور در خط مقدم داشتم، از شب اول تمام سعی خود را به کار بستم تا جزو نیروهای منتخب قرار گیرم. لذا از تاریکی شب استفاده می‌کردم و خود را لابه‌لای نیروهای انتخاب شده پنهان می‌کردم، اما خیلی زود لو می‌رفتم و از صف خارج می‌شدم.

سرانجام پس از سپری شدن شب سوم، اکثر نیروها به خط اعزام شدند و تنها هفت نفر در پادگان باقی ماندند؛ من و شش نفر دیگر. همگی از نظر سن و سال و همچنین جثه فیزیکی، کوچک‌ترین افراد حاضر در پادگان به حساب می‌آمدیم و هیچ‌کس برای هیچ‌کاری ما را انتخاب نمی‌کرد.

یک هفته به همین منوال گذشت. کم‌کم زمزمه‌هایی به گوش می‌رسید که قرار است ما هفت نفر را به همدان برگردانند. با شنیدن این خبر همگی ناراحت شدیم. من که انتظار چنین عاقبتی را نداشتم، از شدت ناراحتی به فکر فرو رفتم و مدام صحنه‌ای را در ذهنم به تصویر می‌کشیدیم. صحنه بازگشت به همدان و مورد سرزنش قرار گرفتن توسط بچه‌های محله.

چنین اتفاقی فاجعه به حساب می‌آمد، خصوصاً اینکه از نظر سنی در مقطع حساس نوجوانی قرار داشتم و این ماجرا می‌توانست غرورم را جریحه‌دار کند. بدین سبب به فکر افتادم تا با پیدا کردن راهی، به هر شکل ممکن در پادگان بمانم. قبلاً پیرمردی را دیده بودم که مسئولیت تدارکات پادگان به عهده او بود. به دوستان پیشنهاد کردم هرچه سریع‌تر سراغ پیرمرد برویم. آنها پیشنهادم را به گرمی پذیرفتند و هفت نفری راه افتادیم. پیرمرد وقتی پای درددل‌مان نشست، لبخندی زد و پرسید: تعمیر چراغ نفتی بلدید؟

به محض تمام شدن جمله‌اش، هفت نفری با هم گفتیم: بله، بلدیم.

ما حتی لحظه‌ای فکر نکردیم که شاید قادر به این کار نباشیم.

پیرمرد که اشتیاق ما را دیده بود راه افتاد و با اشاره دست از ما خواست تا دنبالش برویم.

در گوشه‌ای از پادگان اتاقکی قرار داشت که پر بود از وسایل مستهلک و از کار افتاده. حدود چهارصد چراغ والور بی‌مصرف نیز قسمتی از انبار را اشغال کرده بود. پیرمرد در حال خارج شدن از انبار با صدای بلند گفت: ببینیم چه کار می‌کنین! این شما و این هم چراغ‌ها.

با رفتن مسئول تدارکات، آستین‌ها را بالا زده، مشغول کار شدیم. در بررسی‌های اولیه متوجه شدیم بیشتر آنها قابل استفاده هستند و فقط به دلیل نقصی کوچک کنار گذاشته شده‌اند. یکی دسته نداشت یکی فتیله‌اش خراب بود و دیگری بدنه‌اش از بین رفته بود. با اوراق کردن چند چراغ توانستیم وسایل مورد نیاز را فراهم کنیم.

به طور متوسط از هر چهار تا چراغ، سه چراغ سالم بیرون می‌آمد. به اندازه‌ای شور و هیجان داشتیم که در طول ده روز، دویست چراغ نو و قابل استفاده آماده شد. شاید بهتر بود کار را به آهستگی جلو می‌بردیم تا بلکه بتوانیم مدت بیشتری در پادگان بمانیم. اما این فکر هیچگاه به ذهنمان نرسید و خیلی زود کار به اتمام رسید.

یک روز صبح حاصل زحمات ما سوار بر کامیون به سمت خط مقدم حرکت کرد. با دور شدن کامیون حامل چراغ‌ها، یک‌باره دلشوره عجیبی به جانم افتاد. ما باز هم بیکار شده بودیم و بیکاری، مساوی بود با بازگشت به همدان.

چند روزی از بیکاری مجددمان می‌گذشت که یک روز صبح، یک دستگاه تویوتا که از خط برمی‌گشت، وارد پادگان شد. راننده، ماشین را کنار یکی از ساختمان‌ها پارک کرد و به سمت ما آمد. وقتی نزدیک شد نگاهی به تک‌تک ما انداخت و گفت: برید وسایلتون رو بردارید بیایید.

با تعجب پرسیدیم: کجا؟ برای چی؟

او که دلیل اضطراب ما را می‌دانست گفت: نگران نباشید. می‌خواهیم بریم خط.

با شنیدن این حرف گویی دنیا را به ما داده‌اند، شادی‌کنان به طرف اتاق‌ها دویدیم و در چشم بر هم زدنی حاضر و آماده، عقب تویوتا نشستیم. قبل از حرکت، دو نفر دیگر هم ساک به دست کنار ما نشستند. آن دو از نیروهای سابقه‌دار جنگ به حساب می‌آمدند  و از نظر سنی، چند سالی از ما بزرگتر بودند.

ماشین از پادگان خارج و با سرعت وارد جاده اصلی شد. تا به حال از آن جاده عبور نکرده بودیم و همه چیز تازگی داشت. چند پیچ تند را پشت سر گذاشته بودیم که از یکی از آن دو نفر پرسیدم:

- برادر، این راه به کجا می‌ره؟

او هم بدون معطلی جواب داد:

- می‌ریم همدان دیگه! مگه نمی‌دانید؟

با دلهره گفتم:

- تو رو به خدا شوخی نکنید.

- شوخی ندارم. ما داریم به مرخصی می‌ریم. شما کجا می‌رید؟

هنوز حرفش تمام نشده بود که هفت نفری به یکدیگر نگاه کردیم و یکی با عجله گفت:

- پیچ بعدی از ماشین می‌پریم پایین.

چند متر به پیچ بعدی مانده بود و ما ساک به دست خود را به لبه ماشین چسبانده بودیم تا با کم شدن سرعت ماشین، پایین بپریم. چیزی به پریدنمان نمانده بود که آن دو با عجله دستمان را گرفتند و با حالتی که گویی پشیمان شده‌اند، گفتند:

-بابا، شوخی کردیم، این ماشین می‌ره خط.

ما که یکبار گول آنها را خورده بودیم، با جدیت گفتیم:

- شما دروغ می‌گید، ما به هیچ وجه برنمی‌گردیم همدان.

آنها وقتی اصرار ما را دیدند، شروع به قسم خوردن کردند:

-والله، به پیر به پیغمبر، داریم می‌ریم خط مقدم.

با شنیدن این قسم باورمان شد که راست می‌گویند. آنها قبل از سوار شدن، فهمیده بودند که ما نگران برگشتن به شهر هستیم، به همین دلیل به سرشان زده بود تا با ما شوخی کنند.

عقب تویوتا، لم داده بودیم که یکباره چرخ‌های ماشین شروع به لرزیدن کرد و ما را بالا و پایین انداخت. با نگاهی به جاده متوجه شدم که جاده آسفالته به پایان رسیده است و وارد جاده خاکی شده‌ایم.

چند متر جلوتر نیز تابلوی نسبتاً بزرگی خودنمایی می‌کرد: «به قصر شیرین خوش آمدید». با دیدن این تابلو آخرین تردیدهایمان نیز از بین رفت و مطمئن شدیم راهی که پیش‌روی ماست به خط مقدم نبرد ختم می‌شود. ماشین به آرامی وارد شهر شد. از این شهر زیبا تنها نام آن باقی مانده بود شاید به تعداد انگشتان یک دست ساختمان سالم وجود داشت و مابقی ویرانه‌ای بود که دشمن بعثی برجای گذاشته بود.

بوی دلنشین دفاع و حماسه مستمان کرده بود. راننده، مقابل ساختمانی 2 طبقه توقف کرد و ما به سرعت پیاده شدیم. به محض ورود به ساختمان، متوجه شدم آنجا مقر تدارکاتی آن منطقه است. داخل یکی از اتاق‌ها پر بود از اقلام خشک غذایی و اتاقی دیگر اسلحه‌خانه بود.

یکی از مسئولین با دیدن ما دستور داد تا سریعاً مسلح شویم خیلی زود مقابل در ورودی اسلحه‌خانه صف کشیدیم.چند دقیقه بعد مسئول اسلحه‌خانه در را باز کرد و یکی‌یکی وارد شدیم. باورم نمی‌شد؛ آنها قصد داشتند به هر کدام از ما یک قبضه کلاشینکف قنداق تاشو تحویل دهند. تمام سلاح‌ها نوی نو بود. در این روزها اکثر رزمندگان از سلاح ژ3 استفاده می‌کردند و به ندرت کسی را با کلاشینکف می‌دیدی. من تا آن لحظه اسلحه کلاش ندیده بودم آن هم با قنداق کوتاه! سلاح بسیار زیبایی بود و هر کسی که ما را می‌دید با حالت خاصی سرتا پای‌مان را ورانداز می‌کرد. گویی باورشان نمی‌شد به بچه‌هایی با این سن و سال، چنین سلاحی بدهند. خود ما نیز باورمان نمی‌شد. شاید به خاطر جثه کوچکمان آن اسلحه‌‌ها را به ما هفت نفر داده بودند. به هر ترتیبی که بود، گروه هفت تفنگ‌دار تشکیل شده بود. به محض خروج از ساختمان، تمام نیروهای بسیجی‌ای که در آن اطراف بودند، دورمان حلقه زدند.

هر کس چیزی می‌گفت؛ یکی خواهش می‌کرد چند لحظه سلاحمان را قرض بگیرد و دیگری می‌خواست عکس یادگاری بگیرد و.... ما نیز محکم به سلاحمان چسبیده بودیم. حتی اجازه نمی‌دادیم کسی به آنها نزدیک شود شنیده بودم اسلحه همچون ناموس مرد است. پس می‌بایست حتی برای لحظه‌ای، چشم از ناموسم برنمی‌داشتم. شب‌ها موقع خواب نیز آن را در بغل می‌گرفتم و بندش را دور گردنم می‌انداختم. با تحویل گرفتن کلیه وسایل، به یک نظامی تمام عیار مبدل شده بودم. کلاه‌کاسکی بر سر، پوتینی به پا، قمقمه‌ای به کمر و در آخر چفیه‌ای بر گردن.

 

مهدی صمدی صالح

 

ادامه مطلب
چهارشنبه 9 مرداد 1392  - 8:00 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6158090
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی