به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

صبح‌ها بعد از نماز می‌نشست و دعا می‌کرد؛ معنویتش خیلی بالا بود. یک روز بعثی‌ها ریختند داخل و همه را زدند؛ به پیرمرد گفتند: «تو اینجا چه می‌خوانی؟» او گفت: «به کوری چشم دشمنان برای امام خمینی رهبر عزیزم دعا می‌کنم».

خبرگزاری فارس: پیرمردی که زیر شکنجه بعثی‌ها برای امام دعا می‌کرد
 

 

 پیر و جوان به فرمان امام‌شان برای جهاد رفته بودند و تا آخرین قطره خون‌شان هم پای این عهدی که بسته بودند، ایستادند.

«علیرضا علی‌دوست» از آزادگان دفاع مقدس، روایت می‌کند از پیرمردی که حتی  در زیر شکنجه بعثی‌ها برای امام(ره) دعا می‌کرد.

                                                                ***

روزهای آخر عملیات خیبر بود؛ پیرمرد صورت و دهانش مجروح شده و افتاده بود؛ حجم آتش دشمن به قدری وسیع بود که کسی قادر به کمک نبود. همانجا در دام بعثی‌ها افتادیم.

پیرمرد تا مدتی نمی‌توانست غذا بخورد؛ اما خیلی به بچه‌ها روحیه می‌داد؛ با دیدن او فراموش می‌کردیم که اسیر جنگی هستیم؛ صبح‌ها بعد از نماز می‌نشست و دعا می‌کرد؛ معنویتش خیلی بالا بود.

یک روز عراقی‌ها ریختند داخل اسارتگاه و همه را زدند؛ به پیرمرد گفتند: «تو اینجا چه می‌خوانی؟» گفت: «دعا می‌کنم» گفتند: «چه دعایی!؟» گفت: «به کوری چشم دشمنان به امام خمینی رهبر عزیزم دعا می‌کنم».

موقع آمار صبح او را بردند و تا توانستند پیرمرد را زدند؛ او را داخل زندان انداختند؛ بدون آب و غذا!

ما او را می‌دیدیم؛ صحبت می‌کردیم اما اجازه رساندن آب و غذا به او نداشتیم؛ چهار روز به این منوال گذشت؛ همه ناراحت بودند؛ روز چهارم ضعیف‌تر شده بود؛ نمازش را نشسته خواند؛ بعد به جای تعقیبات شروع کرد با حضرت زهرا(س) درد دل کردن ... «فاطمه جان به فریادم برس، از تشنگی مُردم».

آن روز به قدری نالید تا به خواب رفت؛ همان روز یک لیوان چای از دید نگهبان مخفی کردیم؛ خوشحال بودیم که تا از خواب بیدار شد به او بدهیم؛ ساعتی بعد بیدار شد؛ سیمایش برافروخته بود؛ بسیار شاداب بود؛ احساس ضعف نمی‌کرد؛ شروع کرد به خندیدن.

چای که برایش آوردیم، گفت: «ممنون، نوش جانتان! الان در عالم خواب حضرت زهرا(س) هم از غذا سیرم کرد و هم از شربتی بسیار شیرین! هنوز شیرینی آن شربت زیر زبانم هست.

 

حاج محمد حنیفه احمدزاده، پیرمرد مشهدی را به اسارتگاه دیگری تبعید کردن؛ آنجا هم زیر شدیدترین شکنجه‌ها بود؛ او به سختی مریض شد؛ بعد هم چهار نفر از اسرای ایرانی پیکر بی جان او را به بیرون اردوگاه بردند و حاج محمد را غریبانه به خاک سپردند.

 

ادامه مطلب
دوشنبه 17 تیر 1392  - 6:37 PM

دفتر حفظ و نشر آثار آیت‌الله العظمی خامنه‌ای به‌مناسبت سالروز حمله آمریکا به هواپیمای مسافربری ایران، اینفوگرافیک «سیاهه جنایات آمریکا» را منتشر کرد.

خبرگزاری فارس: سیاهه جنایات آمریکا به روایت رهبر معظم انقلاب + اینفوگرافیک
 

 

 دفتر حفظ و نشر آثار آیت‌الله العظمی خامنه‌ای به‌مناسبت سالروز حمله آمریکا به هواپیمای مسافربری ایران، اینفوگرافیک «سیاهه جنایات آمریکا» را منتشر کرد. 

این اینفوگرافیک اشاره مختصری به برخی جنایات صورت گرفته از سوی ایالات متحده آمریکا علیه ملت ایران در طول سی و سه سال گذشته است که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به آن اشاره کرده‌اند.

 

این اینفوگرافیک اینجا قابل مشاهده است.

 

ادامه مطلب
چهارشنبه 12 تیر 1392  - 5:06 PM

12 تیر سال 1367 دردناک‌ترین جنایت آمریکا با قتل عام 290 نفر از مسافران یک هواپیمای مسافربری در تاریخ ثبت می‌شود.

خبرگزاری فارس: دردناک‌ترین جنایت آمریکا در خلیج فارس+تصاویر
 

 

در وبلاگ پژوهشگر و مردم شناس انقلاب اسلامیآمده است: 12 تیرماه 1367 بود که 290 نفر از مسافران کشورهای ایران اسلامی، امارات متحده عربی، ایتالیا، پاکستان، هند و یوگسلاوی سابق در حالی که در هواپیمای ایرباس بودند، بر فراز آب‌های خلیج فارس توسط ناو جنگی وینسنس آمریکا مورد هدف قرار گرفتند.

تصاویر دردناک‌ترین جنایت آمریکا در خلیج فارس

 

 

تصاویر کمتر دیده شده قطعات به جامانده از هواپیمای مسافربری ایرباس مربوط به پرواز655

 

 

 

ادامه مطلب
چهارشنبه 12 تیر 1392  - 5:05 PM

آسمان مسیری برای پرواز و رسیدن به مقصد است اما پروازی را می‌شناسم که مقصدش آسمان بود.

خبرگزاری فارس: پوستر/ پروازی به مقصد آسمان
 

 

 وبلاگ سرداران گمنام نوشت: خواهر شهید نقل می‌کند که پیش از اینکه شهید عازم آخرین پروازشان شوند با گریه این شهید عزیز را از زیر قرآن بدرقه می‌کنند و این شهید با تبسمی که همیشه بر لب‌هایش داشت رو به خواهر کرده و می‌گوید: حالا که چیزی نشده، یک سفر جزئی به دبی دارم؛ گریه‌هایت را برای هنگامی بگذار که خبر شهادت مرا بدهند؛ حالا که من صحیح و سالم هستم اینگونه گریه کنی پس اگر روزی گفتند بیائید جنازه برادرتان را ببرید چه خواهی کرد؟

 

 

 

برای مشاهده تصویر در سایز بزرگ‌تر روی عکس کلیک کنید

 

ادامه مطلب
چهارشنبه 12 تیر 1392  - 5:03 PM

شهید علی‌اکبر شیرودی می‌گفت: اگر از ما توضیح بخواهند چرا پادگان را تخلیه نکرده‌ایم، مسئله‌ای نیست. ارزش آن را دارد که بازداشت یا حتی اخراج شویم. مملکت در خطر است و حقانیت ما سرانجام اثبات خواهد شد.

خبرگزاری فارس: ماجرای حمله به پادگان هوانیروز و فرار بعثی‌ها
 

 

 جنگ نابرابر نیروهای بعثی عراق علیه ایران غافلگیر کننده بود اما مردان بزرگی بودند که با درایت و هوشیاری خود معادلات را به نفع کشورمان تغییر دادند و شهید «علی‌اکبر شیرودی» از جمله آنان است که در جلوگیری از سقوط پادگان هوانیروز کرمانشاه و شهرهای آن نقش محوری داشت.

***

روزهای اول جنگ پایگاه هوانیروز کرمانشاه، هدف هواپیماهای عراقی قرار گرفت؛ پس از این حمله بود که پایگاه به حال آماده‌باش درآمد و دستور خارج کردن بالگردها از آنجا صادر شد؛ خلبان‌ها و تیم‌های فنی به سرعت دست به کار شدند و چند ساعت بعد، بالگردها از پایگاه خارج شدند و در میان کوه‌های نزدیک پایگاه به حالت استتار قرار گرفتند.

از سرپل ذهاب خبرهای نگران‌ کننده‌ای به گوش می‌رسید و اخبار حاکی از پیشرفت دشمن به سوی این منطقه بود؛ طبق دستور بلافاصله به طرف سرپل ذهاب حرکت کردیم و در پادگان سرپل به زمین نشستیم. وضع پادگان خیلی درهم  و برهم بود. بی‌آنکه از وضعیت منطقه دقیقاً اطلاع داشته باشیم، بالگردها را وارد عمل کردیم و به سوی مرز رهسپار شدیم، ولی آنچه از بالا شاهد آن بودیم، باور نکردنی بود. تانک‌های عراقی انگار که جاده‌ای آسفالته را می‌پیمودند، پشت سر هم به طرف سرپل ذهاب در حرکت بودند.

سریع به پادگان برگشتیم و وضعیت را گزارش کردیم. شهید شیرودی با تعدادی دیگر آنجا بودند. چهره شیرودی از شدت عصبانیت گلگون شده بود گفت: الان به من دستور دادند که هر چه سریعتر پادگان را خالی کنیم؛ در حالی که هنوز یک گلوله توپ هم اینجا نیفتاده است!

یکی از بچه‌ها گفت: اکبر، عراقی‌ها دارند هر لحظه نزدیک‌تر می‌شوند ما چند ساعت پیش خودمان آنها را دیدیم.

اکبر گفت: دشمن در سراسر مرزهای ما در حال پیشروی است؛ پس هر جا با او پیشروی کرد، ما باید عقب‌نشینی کنیم؟ دستور داده‌اند پس از تخلیه پادگان، زاغه مهمات را با یک راکت از بین ببریم تا دست عراقی‌ها نیفتد، ولی نظر من این است که تا جایی که می‌توانیم، بمانیم و مقاومت کنیم؛ هنوز هم طوری نشده است.

حیف نیست این همه مهمات و موشک‌های خودمان را از بین ببریم؟ ما باید تا جایی که امکان دارد، این مهمات را روی سر عراقی‌ها بریزیم. اگر پیشروی‌شان متوقف شد، چه بهتر، و گرنه استارت می‌زنیم و بالگردها را از این جا دور می‌کنیم موافقید؟

شهید سهیلیان گفت: من حرفی ندارم، می‌مانم.

بقیه بچه‌ها هم تحت تأثیر قرار گرفتند و ماندند. مهمات‌گیری بالگردها شروع شد و ما به طرف تانک‌ها حرکت کردیم. بچه‌های فنی مرتباً موشک‌های تاو را سوار می‌کردند و ما بدون معطلی به طرف نیروهای مهاجم پرواز می‌کردیم.

ستون تانک‌های دشمن همچنان به طرف سرپل ذهاب در حرکت بودند و پیروزی را حق مسلم خود می‌دانستند. آتش خشم و نفرت بچه‌های خلبان در موشک‌های تاو و رگبار توپ‌های بالگردهای کبرا بر سر مهاجمان می‌ریخت و چنان ضربتی به آنها وارد کرده بود که برخی از تانک‌ها دور خودشان می‌چرخیدند.

دودهای قارچ مانندی که بر اثر اصابت موشک‌ها به تانک‌ها به هوا برمی‌خاست، همه جا را تیره و تار کرده بود.

عراقی‌ها به قدری ترسیده و دستپاچه شده بودند که اصلاً نمی‌دانستند توسط بالگردها مورد حمله قرار گرفته‌اند؛ برای همین، بدون هدف شلیک می‌کردند، با هم تصادف می‌کردند و بعضی در مسیر بازگشت، واژگون می‌شدند. شکار از این بهتر نمی‌شد!

عملیات تا نزدیک غروب طول کشید. ما برخلاف استانداردهای پروازی، در حال روشن بودن بالگرد، مهمات‌گیری می‌کردیم و سوخت می‌زدیم.

پرسنل فنی که سر و صورتشان پر از خاک بود، راکت‌ها را نصب می‌کردند و ما هم بدون پیاده شدن، منتظر تمام شدن کار آنها می‌نشستیم. بعد هم نوبت تانکرهای سوخت بود. وقتی بالگردهای دیگر برای زدن سوخت و مهمات‌گیری برمی‌گشتند، بالگردهای آماده از زمین کنده می‌شدند و به طرف دشمن حرکت می‌کردند.

با عملیات پیروزمندانه ما، دو سه دستگاه از تانک‌های خودی که در حال عقب‌نشینی بودند، قوت قلب گرفتند و شروع به تیراندازی به سوی آنها کردند. حالا دیگر صحنه برعکس شده بود. تانک‌های عراقی در حال عقب‌نشینی بودند و دو سه تانک ما آنها را دنبال می‌کردند!

پادگان تخلیه شده بود و ما تنها بودیم. این صحنه در عین حال که بسیار غم‌انگیز بود، ما را از انجام عملیات منصرف نکرد. کم کم هوا تاریک می‌شد و ما از اینکه دیگر نمی‌توانستیم به عملیات ادامه دهیم، ناراحت بودیم. ممکن بود با آمدن شب، عراقی‌ها حمله کنند، ولی خوشبختانه خبری نشد.

هنوز روشنایی صبح ندمیده بود که اکبر گرفت:باید دوباره به سراغشان برویم.

گفتم:فکر نمی‌کنم این قدر احمق باشند که تا حالا مانده باشند!

حدود ساعت شش صبح دوباره پروازهای ما شروع شد. دیدیم تانک‌های زیادی دست نخورده باقی مانده‌اند. اگر نیروهای پیاده در آن موقع آماده بودند، به راحتی می‌توانستیم صدها تانک را به غنیمت بگیریم، ولی چاره‌ای جز منهدم کردن آنها نداشتیم.

آن روز 150 تانک دیگر از عراقی‌ها منهدم شد و به نظر ما خطر از بین رفته بود. با تمام این احوال، ما همچنان در فکر دستور عقب نشینی بودیم. فرماندهان دستور داده بودند و ما هم فرصتی برای تماس با آنها نداشتیم.

اکبر می‌گفت: اگر از ما توضیح بخواهند که چرا پادگان را تخلیه نکرده‌ایم، مسئله‌ای نیست. ارزش آن را دارد که بازداشت یا حتی اخراج شویم. مملکت در خطر است و حقانیت ما سرانجام اثبات خواهد شد.

شب ورق برگشت و همه چیز عوض شد. خبر شهادت بچه‌ها و نجات یافتن سرپل ذهاب به تهران رسید و تلفنگرامی از تهران آمد که اسامی بچه‌ها را برای تشویق می‌خواستند.

اضطراب و دلهره‌ای که در چشم و دل همه موج می‌زد، جای خود را به دریایی از شادی و امید داد. تشویق برای ما اهمیتی نداشت، مهم این بود که به حقانیت ایمان خود پی برده بودیم و پیشروی دشمن را به سوی شهرهای مهمی چون اسلام‌آباد و کرمانشاه متوقف کرده بودیم.

فردا صبح یکی از افسران عملیات آمد و با خوشحالی گفت: اکبر، بگو بچه‌ها آماده شوند؛ یک ستون دیگر از تانک‌های عراقی در حال پیشروی به سوی گیلان غرب هستند.

بچه‌ها به سرعت آماده شدند و دقایقی بعد بالگردها به سوی گیلان غرب به پرواز درآمدند. جاده‌ای که به این شهر ختم می‌شد، در اشغال ستونی از تانک‌ها بود و گرد و خاک زیادی بر اثر حرکت تانک‌ها به وجود آمده بود.

در آن شرایط چهره شهر به کلی دگرگون شده بود و مردم روی پشت بام‌ها سنگر گرفته بودند و در انتظار پذیرایی از آنها به سر می‌بردند. به محض دیدن تانک‌ها و با تجربه‌ای که در طول دو روز گذشته به دست آورده بودیم، شروع به منهدم کردن ستون کردیم.

نمی‌دانم چگونه شرایط و صحنه درگیری را توصیف کنم، ولی یقین دارم خداوند برکت بزرگی در مهمات و بالگردهای ما قرار داده بود.

 

ما طبق مقررات پروازی باید مرتباً تغییر موضع می‌دادیم، ولی آنها به قدری غافل بودند که ما از همان مواضع قبلی آنها را زیر آتش می‌گرفتیم. به این ترتیب غرب کشور از سقوط حتمی نجات پیدا کرد.

 

ادامه مطلب
شنبه 8 تیر 1392  - 1:49 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6162117
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی