به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

استخاره خوب آمد حسن خیلی خوشحال شد و سریع پاسخ این دعوت الهی را لبیک گفت و صبح روز بعد، خود را به جمع عاشقان شهادت، در لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) که در حال دوره دیدن بودند رساند؛ او لباس سبز سپاه را بر تن کرد.

خبرگزاری فارس: نحوه پاسدار شدن یک شهید+تصاویر
 

 

گرمای تابستان 1361، تازه داشت چادر داغ‌اش را از سر تهران جمع می‌کرد و اولین ماه پاییز، با نسیم خنک‌اش از راه می‌رسید که محله قدیمی ما - جی - دوباره آماده می‌شد تا جوان‌هایش را برای رفتن به جبهه بدرقه کند. این بار کم نبودند بچه‌هایی که از مسجد جوادالائمه (علیه السلام) به جبهه سومار اعزام می‌شدند. « اصغر آبخضر، حبیب غنی‌پور، حسن جعفر بیگلو، حمید طلایی، محسن تقی‌زاد، احمد امینی، حمید فلاح‌پور، ابن علی بابایی، عباس امیری وحید، باقر رجبی، مصطفی آجرلو، محمدرضا رضایی، علی رستمی و... » رفتند تا در عملیات مسلم بن عقیل(ع) حضور پیدا کنند.

 

 

در آن مقطع حین عملیات برخی از مسئولین پذیرش سپاه هم، در میان بسیجیان حضور داشتند تا بنا به تشخیص‌ آنها اگر نیرویی مناسب عضویت در سپاه بود، او را انتخاب کرده و با هماهنگی که از قبل به عمل آورده بودند، برگه‌ معرفی به او بدهند، طوری که اگر آن رزمنده به مرخصی می‌آمد، می‌توانست با در دست داشتن آن برگه، بدون هیچ معطلی به پادگان سپاه در زمان مشخص شده مراجعه و رسماً سپاهی شود.

 

 

از میان جمع حاضر در آن جبهه و از بین بچه‌های مسجد محله‌ ما، به دو نفر، از این برگه‌ها داده بودند. یکی حسن جعفربیگلو و دیگری عباس امیر وحید. آن زمان حسن در حال اتمام درسش در مقطع دبیرستان بود. پسری باوقار، متین، با سیمایی دلنشین و عینکی که همیشه بر چشم داشت. عباس امیری هم، 16 سال بیشتر نداشت، نوجوانی با جثه‌ قوی و در عین حال روحیه‌ای با نشاط و خوش مشرب. حسن و عباس، دو هفته وقت داشتند که تصمیم نهایی خود را برای حضور در سپاه بگیرند. از آن‌جایی که عباس از 14 سالگی دائم در جهبه بود و در عملیات‌های مختلفی مثل: شکست حصر آبادان، فتح المبین و الی بیت‌المقدس هم حضور داشت، خیلی زود تصمیم خودش را گرفت.

اما حسن، با وجودی که، طی ده روز با افراد مختلفی مشورت کرده بود، اما نتوانست تصمیم قاطعی بگیرد. از طرفی به دلیل حساسیت موضوع، هیچ‌کس به صورت واضح و قطعی نمی‌توانست کمکش کند و می‌بایست خودش تصمیم آخر را می‌گرفت. در تمام آن مدت من در جریان مشورت‌های حسن با بزرگترهای فرهنگی مسجدمان که آن زمان در حوزه هنری سمت‌هایی هم داشتند، مثل امیرحسین فردی، محمد تخت‌کشیان، احمد طلایی و هم‌چنین با نویسنده‌های حوزه هنری بودم.

روزهای پایانی مهرماه 1361، مصادف با آخرین روزهایی بود که حسن می‌بایست تصمیم نهایی‌اش را می‌گرفت و هرچه سریع‌تر خودش را به پادگان، جهت طی دوره آموزشی کادر معرفی می‌کرد. اگر هم نمی‌رفت، به معنای آن بود که از سپاهی شدن در آن مقطع منصرف شده. وقتی که خیلی مستأصل شده بود، مشکلش را با من در میان گذاشت. به حسن گفتم: واقعاً اگر فکر می‌کنی در دو راهی قرار گرفته ای، برو استخاره کن. با شنیدن این حرف حسن که بار سنگینی بر دوشش احساس می‌کرد، خیلی خوشحال شد و گفت: استخاره می‌کنم، هرچه آمد همان کار را انجام می‌دهم.

در همان لحظه دیدیم «احمد امینی» (1) یکی از بچه‌های مسجد، از شبستان به سمت ما که در کنار حوض ایستاده بودیم آمد، احمد از حسن چند سالی بزرگتر بود و از بچه‌های مؤمن و عارفی بود که همه به او ارادت خاصی داشتند. او هم‌چنین از قاریان خوش صدای مسجدمان بود که انس زیادی با قرآن و مفاهیم آن داشت. بعد از سلام و احوالپرسی قرآن کوچکی را که همیشه در جیبم داشتم، به طرف احمد گرفتم و در حالی که به حسن نگاه می‌کردم، رو به احمد گفتم: برای حسن استخاره‌ای بگیر. بعد هم قرآن را به دستش دادم. آداب استخاره گرفتن احمد آداب خاصی بود. باید استخاره را در وقت مناسب، با وضو و در مکان و شرایط مناسبی می‌گرفت. همه شرایط برای انجام استخاره بزرگ فراهم شده بود. ته دلم خدا، خدا می‌کردم که احمد دلیل استخاره را نپرسد. خدا را شکر او هم نپرسید که استخاره برای چه موضوعی است، چون اگر می‌فهمید برای موضوعی به این مهمی است، ‌امکان داشت قبول نکند و استخاره را به کس دیگری محول کند.

 

 

احمد رو به قبله ایستاد، قرآن را بوسید، پیشانی بلندش را با آن تبرک کرد، قرآن را در دست چپ، بر روی سینه‌اش قرار داد، سرش را رو به آسمان گرفت، چشمانش را بست و پس از قرائت کامل سوره حمد که عادت همیشگی‌اش برای استخاره بود؛ انگشت سبابه‌ دست راستش را به قرآن نزدیک نمود و با سه‌بار گفتن بسم‌الله، بسم‌الله، بسم‌الله و بعد با گفتن یا زهرا(س) قرآن را باز کرد. سمت راست صفحه قرآن را نگاه کرد و گفت: بَه‌بَه بسیار خوب است! بعد هم آیه را با شور خاصی به صورت ترتیل قرائت کرد: «وَ نادیناهُ من جانب الطُّور الایمن و قرّبناهُ نجیّاً» (سوره مبارکه مریم - آیه 52) [و از جانب راست طور او را ندا دادیم و در حالى که با وى راز گفتیم او را به خود نزدیک ساختیم] حسن خیلی خوشحال شد و سریع پاسخ این دعوت الهی را لبیک گفت و صبح روز بعد، خود را به جمع عاشقان شهادت، در لشکر 27 محمد رسول‌الله (صلی‌الله علیه و آله و سلم) که در حال دوره بودند رساند. او لباس سبز سپاه را بر تن کرد و تا آخرین لحظات حیات دنیایی‌اش به عنوان یک نیروی کار آمد در معاونت اطلاعات و عملیات جبهه، انجام وظیفه نمود.

اوایل زمستان 1366 حسن بنا به پیشنهاد پدرش، با دختر یکی از اقوام وصلت کرد که در شب 22 بهمن 1366 مراسم ازدواج آن‌ها در کمال زیبایی و سادگی برگزار شد و او دوباره به منطقه بازگشت. سرانجام این سرباز پاکباز اسلام به تاریخ هفتم تیر 1367 تنها بیست روز قبل از پذیرش قطع‌نامه 598 از سوی جمهوری اسلامی ایران و در حالی که کمتر از پنج ماه از مراسم ازدواج او سپری می‌شد، به خیل شهیدان الحاق یافت.

 

 

* پی نوشت: 1- احمد امینی کسی که امر استخاره ی حسن را انجام داد،‌ جوان طلبه ای بود که در قم تحصیل می کرد. او سال های 61 و 62 به جبهه شتافت و پس از حضور در چند عملیات سرانجام آبان 1362 طی نبرد کوهستانی والفجر 4 در ارتفاعات کانی مانگا به خیل شهدا پیوست و در وصیت نامه ی زیبیش ارادت خاص خود را به خانم فاطمه الزهرا(س) این گونه بیان داشت: « ... اگر جد من ناپدید شد، افسوس مخورید که جد هر کجا باشد رو قیامت برانگیخته خواهد شد و اگر تاسفی هست باید بر مظلومیت و ناپدید شدن تربت حضرت زهرا(س) خورده شود»

ادامه مطلب
سه شنبه 4 تیر 1392  - 9:37 PM

این پا برهنه ‌ها فرماندهان گردانها و واحدهای لشکر 10 هستند که با همه توان و حیثیت خود در عملیات کربلای یک و فتح مهران و در گرمای 45 درجه به قلب دشمن کوبیده‌اند.

خبرگزاری فارس: تشویق فرماندهان در جبهه به سبک حاج علی فضلی+عکس
 

 

فرماندهان ما در دفاع مقدس از بهترین ها بودند. بالاخص فرماندهانی که میدان‌دار عملیات‌ها بودند. سن و سالی هم نداشتند اما به عنوان یک پدر و برادر بزرگتر غم‌خوار نیروهاشون بودند.

شاید سخت‌ترین لحظه برای اونها توی جبهه وقتی بود که دستور می‌دادند. قبل از اینکه امر به کاری کنند نیم ساعت مقدمه چینی می‌کردند که:

برادرها، ما خادم شما هستیم و آیه قرآن می‌خوندند که «اطیعو الله و اطیعوالرسول و اولی الامر منکم» و....

آنقدر خودشون رو کوچیک می‌کردند تا خدای نکرده اونها رو غرور نگیره. اگر رزمنده‌ها رو به کاری امر می‌کردند، خودشون قبلا اون کار رو انجام داده بودند. قبل از اینکه امر کنند سینه خیز برید خودشون رو روی خاک می‌انداختند و روی زمین می‌کشیدند و بعد از نیروهاشون می‌خواستند اوامر رو اجرا کنند.

در آخر هم با کلی معذرت خواهی بچه‌ها رو مرخص می‌کردند. توی جبهه فرمانده‌هایی هم بودند که از نعمات برخوردار بودند و در تابستان از زیر کولر گازی بیرون نمی‌اومدند و توی عملیات‌ها خبری از اونها نبود؛ تعداد اینها خیلی کم بود. اکثرشون زنده موندند و عاقبت به خیر هم نشدند. اما عمده فرمانده‌های ما به واقع در جبهه علمداری می‌کردند. شب‌ها که همه خواب بودند به چادرها سرکشی می‌کردند تا مبادا رزمنده‌ای بی پتو مونده باشه و یا درب چادری باز باشه و سرما بچه‌ها رو اذیت کنه. وقت مناجات نیمه شب زودتر از همه توی حسینیه به قنوت نماز شب می ایستادند و وقت خورد و خوراک برای خودشون هیچ امتیازی قائل نبودند. اونها از روی ناچاری مجبور بودند سنگرهاشون رو از بچه‌ها جدا کنند. چون مسولیت‌های گوناگون و جلسات متعدد و رفت و آمدها به سنگر فرماندهی باعث شده بود که مکان مجزایی داشته باشند و چادرها و سنگرهای فرماندهان با این جمله قابل شناسایی بود. مقابل چادر و یا سنگر روی تابلویی نوشته شده بود: «فرماندهی از آن توست یا حسین»

موقع عملیات هم همین فرماندهان هر کدوم چند بی سیم چی رو به دنبال خود می‌کشیدند و می‌شدند سیبل دشمن.

دشمن می‌دونست هر جا که آنتن بی سیمی بلند است فرماندهی در کنار آن مشغول اداره عملیات است. شهادت ده‌ها فرمانده لشکر و تیپ و هزاران فرمانده گردان و گروهان در دفاع مقدس بیانگر این واقعیت است که فرمانده هان در جبهه امر به «برو» نمی‌کردند. خودشون جلو می‌رفتند و به نیروهاشون می‌گفتند: «بیا».

عمده فرماندهان شهید در دفاع مقدس در میدان نبرد به شهادت رسیده‌اند: همت، باکری، خررازی، رستگار، موحد دانش، بروجردی، عباس کریمی و... .

همه این توضیحات برای توصیف گوشه ای از صفای فرماندهان جبهه بود. ما بچه‌های تهران هم در جبهه فرماندهان خوبی داشتیم. هم لشگر حضرت رسول(ص) و هم لشگرسیدالشهداء(ع). 

بقیه الشهدای این فرماندهان حاج علی فضلی جبهه است. درسته امروز سنی ازش گذشته اما هنوز جان بر کف در خدمت ولایت آماده فرمانه.

شاید نسل امروز این اسطوره دفاع مقدس و چهره ماندگار رو به خوبی نشناسند و با هنر مدیریتش آشنا نباشند. علی فضلی بر دلها مدیریت می‌کرد و نیروهای تحت فرمان او عاشقانه دوستش داشتند و فرمانده هانی که دورش بودند هیچ امتیازی برای خود نمی‌خواستند و شاخص وجود اونها ایثار و از خود گذشتگی بود و در هر عملیات چندین تن از آنها به شهادت می رسیدند.

تصاویر زیر روش خاص حاج فضلی برای تجلیل از فرماندهانی است که فتح مهران را در کارنامه خود دارند. اینجا خبر از لوح تقدیر و تشویق نامه و سکه و ماشین مدل بالا و ویلا و... نیست.  اینجا فقط عشق است و بس.

 

تابستان 65 بعد از فتح مهران اردوگاه قلاجه

 

این پا برهنه ها فرمانده هان گردانها و واحدهای لشکر 10 هستند که با همه توان و حیثیت خود در عملیات کربلای یک و فتح مهران و در گرمای 45 درجه به قلب دشمن کوبیده اند. این پاهای برهنه از میدان‌های مین عبور کرده و قلاویزان(ارتفاعات جنوب و جنوب غرب مهران که در عملیات کربلای یک در 17 تیرماه 65توسط رزمندگان لشگر10 آزاد شد) را فتح کرده اند.

 

تابستان 65 بعد از فتح مهران اردوگاه قلاجه

 

امام بر بازوان این علمداران بوسه زده و بر پاهای برهنه شان خاک صورت می‌ساید. علی الظاهر باید از اینها تجلیل می‌شد اما این گونه نشد.

این پا برهنه ها هم با عشق فرمان فرمانده را اجرا می‌کنند. در آخر نه تنها اخمی در چهره ندارند بلکه حاج فضلی را که او هم پاهایش برهنه است روی دست می‌برند.

دیدن این عکس ها امروز بعد از 28 سال عبرت آور است. به مدیران و کارگزاران جامعه اسلامی توصیه می‌شود که حتما ببینند و در آن تفکر کنند.

 

تابستان 65 بعد از فتح مهران اردوگاه قلاجه

 

فرق دیروز با امروز در این است که مسولیت ها به اخلاص و ایثار و توانمندی تقسیم می‌شد نه پارتی و ارتباط . اصلا دیروز پست نبود بلکه مسوولیت بود: مسوول لشگر، تیپ، گردان و ...

قبول مسولیت مساوی بود با جلوداری در میدان ایثار و شهادت. این میدان تشویق و پاداشش شهادت بود. مدیران جبهه در تمتع های دنیایی آخرین ها بودند اما امروز!؟

 

تابستان 65 بعد از فتح مهران اردوگاه قلاجه

 

در ایثار و فداکاری اولین ها بودند اما امروز!؟

شعارشان این بود که المامور و مسوول اما امروز!؟

در استفاده از بیت المال به شدت وسواسی بودند اما امروز!؟

و خیلی تعریف های دیگر...

به نظر شما تصمیم حاج فضلی در پا برهنه راه بردن فرماندهانش که در فتح مهران حماسه آفریده بودند بر روی سنگ های زمخت قلاجه (مقر لشگرسیدالشهداء (ع) در جاده کرمانشاه - ایلام) درست بود.

چقدر دلتنگ این منظره ها هستیم. این بود گوشه‌ای از فرهنگ مدیریت در دفاع مقدس...

 

تابستان 65 بعد از فتح مهران اردوگاه قلاجه

 

یاد و خاطره پابرهنه های این تصاویر شهیدان: میررضی، آجرلو، زینال‌الحسینی، غفاری، اربابیان، شریفی و...گرامی‌باد.

 

راوی: جعفر طهماسبی

 

ادامه مطلب
سه شنبه 4 تیر 1392  - 9:25 PM

پایگاه اطلاع‌رسانی khamenei.ir به بررسی ترور حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای در مسجد اباذر تهران در سال ۱۳۶۰ پرداخته است.

خبرگزاری فارس: همه آنچه در جریان ترور «آیت‌الله خامنه‌ای» در مسجد اباذر گذشت

-------------------------------
 

 

 پایگاه اطلاع‌رسانی khamenei.ir به بررسی ترور حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در مسجد اباذر تهران در سال 1360 پرداخته است.

** چند سکانس از یک ترور

1

با پیروزی انقلاب اسلامی، آمریکا که منافع خود را در ایران از دست رفته می‌دید، تلاش‌های گسترده‌ای را برای براندازی این نظام نوپا آغاز کرد. علاوه بر فعالیت‌های گسترده‌ی جاسوسی و ایجاد غائله‌های قومی در نواحی مرزی ایران که با محوریت سفارت آمریکا در تهران سامان‌دهی می‌شد، سازمان جاسوسی آمریکا (CIA) هم طرح فونیکس (phoenix) را برای مقابله با انقلاب اسلامی مردم ایران طرح‌ریزی کرد. بر اساس این طرح، باید سران نظام نوپای اسلامی از میان برداشته می‌شدند تا جمهوری اسلامی به زانو درآید.

نقش‌های متعدد و تأثیرگذار آیت‌الله خامنه‌ای در جمهوری اسلامی در کنار پافشاری‌ ایشان در مقابله‌ با جریان‌های منحرف و بیگانه، منافقین کینه‌توز را که وابستگی آن‌ها به بیگانگان در شرایط آن روز روشن شده بود، به تصمیم خطرناکی رساند. تنها با گذشت یک هفته از تصویب عدم کفایت سیاسی بنی‌صدر در مجلس و پس از بیانیه‌ی منافقین در اعلام جنگ مسلحانه با نظام، آیت‌الله خامنه‌ای در مسجد ابوذر تهران مورد سوء قصد قرار گرفتند. حضرت امام رحمه‌الله بلافاصله پس از ترور، در پیام خود پرده از چهره‌ی عوامل ترور برداشتند: «اینان آنقدر از بینش سیاسی بی‌نصیبند که بی‌درنگ پس از سخنان شما در مجلس و جمعه و پیشگاه ملت به این جنایت دست زدند و به کسی سوء قصد کردند که آوای دعوت او به صلاح و سداد در گوش مسلمین جهان طنین‌انداز است.»

 

 

استدلال‌های آیت‌الله خامنه‌ای در مورد خیانت‌های بنی‌صدر به گونه‌ای بود که در جلسه‌ی نهایی بررسی عدم کفایت سیاسی رییس‌جمهور در مجلس، نمایندگان موافق با عدم کفایت، با در اختیار قرار دادن وقت خود، از ایشان خواستند تا در آن جلسه هم صحبت کنند. حضور آیت‌الله خامنه‌ای در پشت تریبون در حالی که کیف بزرگی از اسناد را به همراه آورده بودند، تعجب خیلی‌ها را از ‌میزان خیانت‌‌های بنی‌صدر در طول مدت 16 ماهه‌ی ریاست جمهوریش برانگیخت و بالطبع دشمنی‌های زیادی را از سوی سازمان منافقین و گروه فرقان به عنوان حامیان بنی‌صدر برای آیت‌الله خامنه‌ای به بار آورد.

2

محافظ بیسیم را برداشت. کُدشان «حافظِ هفت» بود. «مرکز 50- 50»؛ این رمزِ آماده‌باش بود، یعنی حافظ هفت مجروح شده. کسی که پشت دستگاه بود، بلند زد زیر گریه. محافظ یک‌دفعه توی بیسیم گفت: «با مجلس تماس بگیر.» اسم دکتر فیاض‌بخش و چند نفر دیگر از پزشک‌های مجلس را هم گفت؛ «منافی، زرگر، ... بگو بیایند بیمارستان بهارلو.»

بیرون از مسجد، آیت‌الله خامنه‌ای لحظاتی به هوش آمدند اما بلافاصله از هوش رفتند. در بین راه بیمارستان هم چند باری به هوش آمد و دوباره از هوش رفتند؛ ایشان هر وقت به هوش می‌آمدند شهادتین می‌گفتند. لب‌ها و چشم‌ها تکان می‌خوردند؛ خیلی کم البته. ابتدا ایشان را به درمانگاهی در همان نزدیکی‌ها در خیابان قزوین بردند اما کاری از دست کسی بر نمی‌آمد و باید ایشان را به جای دیگر می‌بردند. در این بین پرستاری که فهمید ایشان آیت‌الله خامنه‌ای، امام جمعه تهران هستند، بلافاصله به محافظین گفت یک کپسول اکسیژن همراهشان ببرند اما انگار کسی صدای او را نشنید برای همین هم کپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند. پایه‌های کپسول را تکیه دادند روی رکاب ماشین، پرستار هم نشست بالای سر آقا. در تمام راه، ماسک اکسیژن را روی صورت آقا نگه داشت.

به لطف خدا، وضعیت آیت‌الله خامنه‌ای با تلاش پزشکان و بعد از انجام عمل جراحی و تزریق 37 واحد خون تثبیت شد و ایشان را برای ادامه درمان و تامین امنیت بیشتر به بیمارستان قلب شهید رجایی انتقال دادند. دکترها می‌گفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفته‌ و برگشته. یک‌بار همان انفجار بمب بود، یک‌بار خون‌ریزی بسیار وسیع و غیر قابل کنترل بود، یک‌بار هم جمع شدن پروتئین‌ها در ریه و حالت خفگی. همه‌ی این‌ها گذشت، اما بیمار تب و لرز شدیدی داشت. چند پتو می‌‌انداختند روی‌ آقا. گاهی حتی دکترها بغلشان می‌کردند تا لرز را کمتر کنند. معلوم نبود منشأ این تب‌ها کجاست؟

3

ترورها کور نبودند، در واقع مبنای تحلیلی داشتند. اولش فکر کردند که با ترور رهبران حل می‌شود. بعداً دیدند لایه‌های دیگری هم وجود دارد. پس موتور ترور را متوقف نکردند، بلکه به لایه‌های بعدی هجوم آوردند تا شاید بتوانند به هدف برسند و البته ممکن نبود؛ برای این که ماهیت قدرت در ایران چیز دیگری بود. هدف در واقع این بود که یک خلأ قدرتی در کشور ایجاد شود و نیروهای سازمان‌یافته‌ی ترورکننده، جایگزین این قدرت شوند. یعنی هرج و مرجی پدید بیاید تا این‌ها بتوانند جایش را بگیرند. این اتفاق نیافتاد و ناموفق بود و حتی اثرات مثبت برای نظام داشت.

 

 

این اقدام مانند اقدام سال 58 در ترور شهید مطهری اثر خود را به جا گذاشت و باطل بودن اندیشه‌ی بنی‌صدر و طرفدارانش را به وضوح برای مردم روشن ساخت. اگر بنا بود این بطلان اندیشه از طریق مباحثات کلامی پیش رود، شاید سال‌ها طول می‌کشید اما با این اقدام ناجوانمردانه، یک‌شبه و یک‌روزه فساد خود را آشکار ساخت. ترور آیت‌الله خامنه‌ای اولین بارقه‌های خود را بر هواداران مردم‌سالاری دینی تابید. مردم به این فکر فرو رفتند که اگر رقیب حرف حساب دارد که نیازی به کشتار ندارد.

4

«ما منتظر بودیم که آقای بهشتی برگردند و از ایشان حال آقا را بپرسیم. یادم هست که من احوال را که پرسیدم، ایشان گفتند که الحمدلله از خطر گذشته است. یک جمله‌ای من در آن صحبتم گفتم و ایشان هم جوابی دادند که در ذهن من همیشه باقی مانده است. من پرسیدم که این بمب به کجا اصابت کرده است و طرف‌های مثلاً گلو و این‌جاها چطور است؟ آقای بهشتی هم که آدم باهوشی بود، خیلی زود مطلب را گرفت و گفت که آقای مهاجری مطمئن باشید که ایشان می‌توانند سخنرانی کنند. چون‌ ایشان خطیب جمعه بودند و خوش‌بیان هم بودند، ایشان متوجه منظور من شد که آیا امام جمعه داریم یا نه؟»

یک روز قبل از انفجار محل حزب جمهوری اسلامی در سرچشمه تهران و شهادت آیت‌الله دکتر بهشتی که قاعدتاً آیت‌الله خامنه‌ای نیز باید در آن جلسه حضور داشتند، انفجار بمبی دست‌ساز در مسجد اباذر تهران، امام جمعه‌ی آن زمان تهران را میهمان بیمارستان بهارلو کرد. شهید آیت‌الله بهشتی از نخستین افرادی بود که برای بررسی اوضاع و خبرگیری از احوال آیت‌الله خامنه‌ای، از اعضای مؤسس حزب جمهوری اسلامی به بیمارستان رفت.

 

 

امام مرتب پیغام می‌دادند و از اطرافیان می‌پرسیدند که: «آقاسیدعلی چطورند؟» پیامشان هم ساعت دو بعد از ظهر 7 تیر پخش ‌شد. دکتر میلانی‌نیا رادیو را گذاشت بیخ گوش آقا. آن‌ موقع ایشان به هوش بودند؛ روح تازه‌ای انگار در وجودشان دمید، جان گرفتند.

5

چهار روز بعد از حادثه که آیت‌الله خامنه‌ای از وضعیت بحرانی ساعات نخست حضور در بیمارستان خلاص شده بودند و پس از انجام عمل جراحی وضعیت ایشان تثبیت شده بود، ایشان در مصاحبه‌ای با یک گروه تلویزیونی ضمن تشریح وضعیت خودشان در سخنانی خطاب به حضرت امام رحمه‌الله و ملت مسلمان ایران، از آنان به سبب پیام‌ها و ابراز محبت‌هایشان تشکر کردند.

بیتی که آیت‌الله خامنه‌ای در پاسخ به پیام محبت آمیز امام رحمه‌الله خطاب به ایشان گفتند نشان از میزان ارادتشان به رهبر فقید انقلاب اسلامی ایران داشت:

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت   سر خُمِّ می سلامت شکند اگر سبویی

 

 

آقا در مصاحبه‌ای خطاب به مردم فرمودند: «از امت مسلمان و قهرمان که این همه دارند فداکاری می‌کنند در جبهه‌ها و پشت جبهه‌ها، این همه دارند جان‌های عزیز و نفیسشان را در راه خدا می‌دهند، انتظار نداریم که در مقابل یک حوادث کوچکی از این قبیل اظهار نگرانی و احساس نگرانی کنند و ما را بیشتر از آن‌چه که شرمنده هستیم، شرمنده نکنند.»

6

خیلی از چهره‌های انقلاب برای عیادت می‌آمدند، اما آقا مرتب از شهید بهشتی می‌پرسیدند: «چرا همه می‌آیند، اما ایشان نمی‌آید؟» شک کرده بودند که یک خبرهایی هست. دور و بری‌ها هم مانده بودند که چطور به ایشان بگویند. دکتر منافی گفت بهترین راه این است که بگوییم حاج احمدآقا و آقایان رجایی و باهنر و هاشمی رفسنجانی بیایند و کم‌کم ایشان را مطلع کنند. جمع شدند، اما باز هم نتوانستند بگویند. گفتند فقط یکی‌ دو نفر شهید شده‌اند.

 

 

آقا از جمع آن شهیدها به دو نفر خیلی علاقه داشت؛ دکتر بهشتی و محمد منتظری. اولین کسی هم که به بیمارستان بهارلو آمده بود، محمد منتظری بود. آقا اول پرسیدند آقای بهشتی چطورند؟ گفتند یک‌ مقدار پاهایش مجروح شده است. آقایان که رفتند، ایشان رو کردند به دکتر میلانی‌نیا و پرسیدند شما از حال ایشان خبر داری؟ دکتر گفت: «بله، از وضعشان باخبرم.» پرسیدند: «مراقبت جدی از حال ایشان می‌شود؟ آن‌جا هم سر می‌زنید؟» بعد هم دکتر را سؤال‌پیچ کردند. دکتر میلانی‌نیا با بغض از اتاق زد بیرون. دوباره که آمد، آقا را دید که‌ بچه‌های همراه را جمع کرده‌اند و ازشان بازجویی می‌کنند. دکتر دست و رویش را شسته بود. نشست و یکی یکی اسم همه‌ی شهدای حزب را به آقا گفت.

 

ادامه مطلب
سه شنبه 4 تیر 1392  - 9:24 PM

تقسیم کننده کمپوت‌ها با دیدن آن دو نیمه سیب چشمانش گرد شد و دهانش از تعجب باز ماند و یکهو زد زیر خنده. کمپوتی برداشت و به دست محمد حسین داد و همانطور که از او معذرت خواهی می‌کرد دوباره خندید.

خبرگزاری فارس: دو قلوها در جنگ
 

 

آنچه پیش روی شماست خاطره‌ای است دلنشین از روزهای جنگ تحمیلی که سید مرتضی شکوفه آن را این‌گونه روایت می‌کند:

 

                                            ***

-بچه برو پی کارت یک بار دیگر این طرف‌ها پیدات بشه پوست کله‌ات را می‌کنم!

و من فلنگ را بستم. حاج آقا محمدی همانطور که تفنگ کلاش را از نوکش گرفته و آن را مثل چوب به تهدید تکان می‌داد هنوز دم چادر ایستاده بود. از دور گفتم: خب من با مبهوت کار دارم، گناه کردم؟

- هی میره میاد میگه مبهوت. آخه بچه‌جان ما یک دونه که مبهوت نداریم دو تا داریم حالا هم جفت‌شان رفته‌اند جایی. برو یک ساعت دیگر بیا که پاک اعصابم خرده!

چاره‌ای نبود. سلانه سلانه رفتم طرف چادرمان. حاج‌آقا محمدی پیرمردی بود هفتاد ساله که پدر سه شهید بود. از اول جنگ به جبهه آمده بود و با آن سن و سال و قامت تقریبا خمیده تیربارچی دسته‌شان شده بود. حبیب‌بن مظاهر گردان بود و قوت قلب همه. از بس که عصبانی و جوشی بود معروف شده بود به حاج آقا خشونت تا می‌آمدی حرفی به‌اش بزنی با آن چشمان گود افتاده و ریزش چنان به‌ات براق می‌شد که انگار هیپنوتیزم شده‌ای. اگه می‌خواستی سر به سرش بگذاری یکهو می‌پرید و با هر چه که دم دستش بود اعم از کاسه و قابلمه و قنداق اسلحه، چنان تو سرت می‌کوبید که برق سه‌ فاز از سرت می‌پرید و اگر خل و چل نمی شدی تا هفت نسل بعد از خودت به بیماری میگرن مبتلا می‌شدند. اکثر بچه‌ها که کارشان به حاج آقا محمدی می‌افتاد و می‌خواستند خدمتش شرفیاب شوند سرشان کلاهخود می‌گذاشتند و پیشش می‌رفتند.

و اما مبهوت‌ها محمد حسن و محمد حسین مبهوت دو قلوهایی بودند که هم شکل و هم قد مثل سیب سرخی که از وسط نصف شده باشند همیشه بچه‌ها آن دو را با هم اشتباه می‌گرفتند و این طور موقع‌ها بود که اتفاقات جالب و بامزه‌ای رخ می‌داد.

یک روز که از یک پیاده روی اشکی برمی‌گشتیم تدارکات گردان ولخرجی کرد و شروع به پخش کمپوت و آبمیوه کرد. بچه‌ها با بی‌حالی صف ایستادند و به ترتیب می‌رفتند جلو و سهمیه‌شان را می‌گرفتند. نوبت محمدحسن شد. سهمیه‌اش را گرفت و رفت.  چند نفر رد شده بودند که نوبت محمد حسین شد کسی که کمپوت‌ها را پخش می‌کرد با دیدن محمد حسن اول کمی لبهایش را گزید و بعد چند بار چشم و ابرو پایین و بالا انداخت که خجالت بکش اما وقتی دید که محمد حسین هنوز مثل گل و سنبل ایستاده و بر و بر نگاهش می‌کند طاقت نیاورد. و درآمد: برادر این چه کاریه؟ این کارها برای یک رزمنده مسلمان زشته برو خدا خیرت بدهد برو.

طفلی محمدحسین جا خورد. گیج و منگ ماند معطل که این بابا چه می‌گوید و منظورش چیست؟ به قول معروف آش نخورده و دهان سوخته. محمدحسین لختی ایستاد بعد لبخند زد و رفت. چند لحظه بعد تقسیم کننده کمپوت‌ها با دیدن آن دو نیمه سیب چشمانش گرد شد و دهانش از تعجب باز ماند و یکهو زد زیر خنده. کمپوتی برداشت و به دست محمد حسین داد و همانطور که از او معذرت خواهی می‌کرد دوباره خندید.

این حادثه در صف دستشویی هم پیش آمد. در جبهه و اردوگاه‌ها، آب لوله‌کشی نبود بچه‌ها آفتابه را می‌بردند و از منبع آب پر می‌کردند و برمی‌گشتند. وقتی محمدحسین از دستشویی خارج می‌شد محمد حسین آفتابه را می‌گرفت و می‌برد که پر کند. بچه‌هایی که تا حالا آن دو را با هم ندیده بودند جا می‌خوردند و فکر می‌کردند که زمان به عقب برگشته و یا به قول سینمایی‌ها فلاش بک روی داده است.

حالا برویم به دشت شلمچه و ببینیم که آنجا چه خبر است. بوی دود و باروت مشام را می‌آزرد. تانک‌های دشمن با سر و صدا ویراژ می‌دادند و آرایش‌های مختلف می‌گرفتند اما با انفجار یک موشک آرپی‌جی در نزدیکی شان فلنگ را می‌بستند و پشت به دشمن رو به میهن الفرار.

محمدحسن و محمد حسین روی خاکریز نشسته بودند و تانک‌های سوخته دشمن را می‌شمردند و برای بچه‌های واحد موشک مالیوتکا که دخل تانک‌های دشمن را درآورده بودند دستی تکان داده و خسته نباشیدی حواله می‌کردند. یکهو خمپاره‌ای نزدیک سنگر آنها ترکید. تا آمدم بجنبم محمد حسن خونی و خاکی قل خورد و افتاد تو بغلم. دنبالش محمد حسین پرید پایین. سریع زخم‌های محمدحسن را بستم و بعد به کمک محمد حسین رساندیمش اورژانس. محمد حسین بدجوری پکر شده بود و چشمش ماند رد آمبولانس که میان آتش و دود با سرعت در جاده دور می‌شد. زدم گرده‌اش که بیا بریم نگران نباش بادمجان بم آفت ندارد و محمد حسین سعی کرد که بخندد و گفت اما عراقی‌ها ضد بم دارند مطمئنم.

 

مجروح شدم و در آمبولانس چشمم افتاد به محمد حسین او هم مجروح شد و از پایش خون می‌رفت. گفتم مثل اینکه شما دو تا داداش ول کن هم نیستید. واقعا که شما دوقلوهای عجیبی هستید و محمدحسین خندید. ناگهان چشمم افتاد به جاده و از چیزی که دیدم کم مانده بود سکته کنم. حاج آقا محمدی با دستی مجروح و خونی برای آمبولانس دست تکان می‌داد آمبولانس زیر باران گلوله و ترکش زد روی ترمز. نالیدم محمد حسین دخلمان درآمد حاج آقا محمدی و رنگ صورت محمدحسین هم مثل رنگ صورت خودم پرید.

 

ادامه مطلب
سه شنبه 4 تیر 1392  - 9:17 PM

برای اینکه از شر پشه‌ها در امان باشم، پتوهایم را برداشتم و رفتم روی یک تپه؛ دور از سایرین؛ جایی که فکر می‌کردم باید بادگیر باشد؛ بادی که بتواند، پشه‌ها را براند.

خبرگزاری فارس: می‌خواستم از شر پشه‌ها راحت شوم در دام شغال‌ها افتادم
 

 

  زمان که می‌گذرد، یادداشت‌های روزانه ارزش بیشتری پیدا می‌کند؛ یادداشت‌هایی که حکایت از روزهای بی‌بازگشت دارد که پر از سختی و شیرینی بوده؛ برگی از یادداشت‌های روزانه «محمدرضا بایرامی» در ادامه می‌آید:

                                                          ***

گرما و گرما و گرما!

از سر و صورتم، عرق می‌ریزد؛ تمام لباسهایم سفیدک زده است؛ نه حمامی در کار است و نه حتی آبی؛ به قدر یک شست‌وشوی معمولی؛ ناچاری تمام روز را عرق بریزی و تمام شب را، بیدار بمانی و چقدر سمج‌اند پشه‌ها.

ظهر که می‌شود، یک ایفای کهنه و زهوار در رفته، دنبال‌مان می‌آید؛ همه ما را به «آموزش تکمیلی» فرا خوانده‌اند؛ ما جدیدی‌ها را.

ستوانی که مسئول بردن ماست، می‌گوید: «گوش کنین! ما داریم می‌ریم آموزشگاه نزاجا. نزدیک شوش. خواهش می‌کنم، هر چی فشنگ دارین، همین جا بریزید زمین. کسی نباید فشنگ همراه داشته باشد. متوجه شدین؟»

خشاب‌هایمان را خالی می‌کنیم و بعد، سوار ایفا می‌شویم؛ ماشین که راه می‌افتد، چنان گرد و خاکی تو می‌زند، که نزدیک است خفه بشویم. توی هر دست اندازی، دل و روده‌مان به هم می‌ریزد و گاه، تا نزدیک سقف پرت می‌شویم و چه صدای گوشخراشی دارد، بار بند ماشین!

به جاده آسفالته که می‌رسیم، ماشین آرام می‌گیرد و من، چشم می‌دوزم به بیابان و حرارتی که روی زمین موج می‌زند؛ همه ساکت هستند و در فکر؛ صدای «گلنگدن» می‌آید؛ برمی‌گردم؛ یکی از بچه‌ها، از روی شانه‌ام، بیرون را نشانه رفته؛ می‌گویم: «داداش بیا! یه وقت فشنگ نداشته باشه؟». می‌گوید: «نه، خیالت تخت باشه، خشابم خالی خالیه» و هنوز خیالم تخت نشده است که صدای انفجاری بلند می‌شود و گوشم سوت می‌کشد و گرد و خاک بلند می‌شود و شانه‌ام، می رود هوا.

ماشین روی ترمز می‌کند و سربازی که شلیک کرده، با تعجب اسلحه‌اش را نگاه می‌کند و من احساس می‌کنم که می‌بایست، رنگ به رو نداشته باشم.

همان طور که از میان جنگل، به سوی «کرخه» می‌رویم، به شب عجیبی که گذرانده‌ام، فکر می‌کنم؛ برای اینکه از شر پشه‌ها در امان باشم، پتوهایم را برداشته بودم و رفته بودم و روی یک تپه؛ دور از سایرین؛ جایی که فکر می‌کردم باید بادگیر باشد؛ بادی که بتواند، پشه‌ها را براند و چه اشتباهی!

تمام شب را، گله شغال‌ها زوزه کشیدند؛ باد می‌زد و من، مرتب از این پهلو، به آن پهلو می‌غلتیدم و خواب‌های آشفته می‌دیدم. خواب یک جاده بی‌انتها، در دشتی سوزان؛ مینی‌بوسی از جاده می‌گذشت؛ صدایش کردم؛ نگه نداشت؛ سنگی برداشتم و پرت کردم طرفش؛ سنگ، رفت و رفت و نزدیک مینی‌بوس که شد، اوج گرفت و شد کبوتر و برگشت طرفم. کبوتر را گرفتم و پرت کردم هوا؛ کبوتر شد کبوترها، کبوترهای سفید، تمام آسمان را پوشاندند...

بعد یکهو احساس کردم که چیزی به دستم خورد و گرمی نفس‌هایی، بر صورتم نشست و از خواب پریدم؛ چشم‌هایی درخشان، دور تا دورم را گرفته بودند؛ جیغ که زدم، شغال‌ها فرار کردند سمت جنگل و من سمت سنگر؛ من از آنها ترسیده و آنها از من و فریادم و شنیده بودم که تفنگ خالی، همیشه دو نفر را می‌ترساند...

رودخانه نزدیک می‌شود و شوق دیدار آب بیشتر و قدم‌ها تندتر و تندتر؛ بی‌آنکه کسی گفته باشد، من، بوی آب را می‌شنوم. و سنگینی‌اش را بر هوا، حس می‌کنم و چیزی - جسته و گریخته - توی ذهنم شکل می‌گیرد؛ پس خدای طالوت را گفت، هرکه از یاران تو باشد، از آن آب نخورد؛ مگر اندکی و به مشت.

به یاد حرف‌های «سرهنگ قوام»، فرمانده آموزشگاه می‌افتم «بچه‌های من! در اینجا، این رودخانه، بدترین دشمن شماست. آدم رو وسوسه می‌کنه. آدم رو دیوونه می‌کنه و می‌کِشه طرف خودش و بعد می‌کُشه. خیلی مواظب خودتون باشید. مبادا گول ظاهر آرامش رو بخورید».

و اینک رودخانه، پدیدار شده از میان بیدها و گزها و کیست که بتواند، جلوی دویدن خودش را بگیرد؟ و کدام است که نلرزد؟ که هوا گرم است و آب، کمال آرزو.

 

هیچ باورم نمی‌شود که رودخانه‌ای چنین آرام و مهربان،‌ بتواند کسی را بکشد؛ آیا چنین لطافتی، می‌تواند آن همه خشونت داشته باشد؟ و من در این چند روز، چقدر جمع اضداد دیده‌ام!

 

ادامه مطلب
سه شنبه 4 تیر 1392  - 9:13 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6161564
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی