به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

امام کاظم(ع) به سان خورشیدى گیتى فروز، بر سپهر دانش پرتو افکن بود. اشراف کامل ایشان به مسائل علمى و پاسخ فراگیر، رمز دیگرى از هزاران نکته ی پنهان و آشکار موقعیت علمى امام کاظم(ع) بود.

خبرگزاری فارس: موسای ملک دین
 

 

اشاره

 در آستانه سالروز شهادت عالم آرای آفتاب بندگی حضرت موسی ابن جعفر علیه السلام بر آن شدیم پاى درس او نشسته و از عطر دل انگیز آموزه های این امام مهربان سرمست شویم.

بر مرکب سخن

مُجاب کردن غرض ورزان و پاسخ کوبنده در برابر کج اندیشى مخالفان ولایت، از جمله شیوه‏هاى علمى امامان معصوم در برخورد با افرادی بود که عمدتاً دست نشاندگان حکم رانان فاسد بودند و در شمار مزدوران دربار. یکى از این افراد دست نشانده و مزدور، «نفیع انصارى» بود. نوشته‏اند: روزى «هارون الرشید عباسى»، امام کاظم(ع) را به حضور طلبید. امام به دربار خلیفه رفت. نفیع پشت در کاخ هارون الرشید منتظر نشسته بود تا او را به درون راه دهند. امام از پیش روى او گذشت و با شکوه و جلالى ویژه به درون رفت. نفیع از عبد العزیز بن عمر که در کنارش بود، پرسید: «این مرد باوقار که بود؟» عبدالعزیز گفت: «او فرزند بزرگوار على ‏بن‏ ابى ‏طالب از آل محمد (ص) است. او موسى بن جعفر(ع) است.»

نفیع که از دشمنى بنى عباس با خاندان پیامبر(ص) آگاه بود و خود نیز کینه ی آنان را به دل داشت، گفت: «گروهى بدبخت‏تر از اینان (عباسیان) ندیده‏ام؛ چرا آنان به کسى که اگر قدرت یابد، آنان را سرنگون خواهد کرد، این قدر احترام مى‏گذارند؟ هم اینک این جا منتظر مى‏شوم تا او برگردد تا با برخوردى کوبنده، شخصیتش را درهم بکوبم.» عبدالعزیز با دیدن سخنان کینه توزانه ی نفیع نسبت به امام(ع)، گفت: «بدان که اینان خاندانى هستند که هرکس بخواهد با مرکب سخن به سوى آن‏ها بتازد، خود پشیمان مى‏شود و داغ خجالت و شرم سارى را تا پایان عمر بر جبین خویش مى‏زند.»

اندکى گذشت و امام(ع) از کاخ بیرون آمد و سوار بر مرکب خویش شد. نفیع با چهره‏اى مصمّم جلو آمد، افسار اسب امام را گرفت و مغرورانه پرسید: «آى! تو که هستى؟» امام از بالاى اسب نگاهى عاقل اندر سفیه کرد و با اطمینان فرمود: «اگر نسبم را مى‏خواهى، من فرزند محمد(ص) دوست خدا، فرزند اسماعیل ذبیح‏الله و پور ابراهیم خلیل‏الله هستم.

اگر مى‏خواهى بدانى اهل کجا هستم، اهل همان مکانى که خدا حج و زیارت آن را بر تو و همه ی مسلمانان واجب گردانیده است؛ اگر مى‏خواهى شهرتم را بدانى، از خاندانى هستم که خدا درود فرستادن بر آنان را در هر نماز بر شماها واجب گردانیده است؛ و اما اگر از روى فخر فروشى سؤال کردى، به خدا سوگند! مشرکان قبیله ی من راضى نشدند، مسلمانان قبیله ی تو را در ردیف خود به شمار آورند و به پیامبر(ص) گفتند: «اى محمد! آنان که از قبیله ی خویش هم-شأن و هم مرتبه ی ما هستند، نزد ما بفرست.

اکنون نیز از جلوى اسب من کنار برو و افسارش را رد کن!» نفیع که همه ی شخصیت و غرور خود را در طوفان سهم گین کلام امام(ع) بر باد رفته مى‏دید، در حالى که دستش مى‏لرزید و چهره‏اش از شرمندگى سرخ شده بود، افسار اسب امام را رها کرد و به کنارى رفت.عبدالعزیز با پوزخندى زهرناک به شانه ی نفیع زد و گفت: «به تو نگفتم که توان رویارویى با او را ندارى!»1

درسى بزرگ

زندگانى سراسر مهر امام کاظم(ع) در بردارنده ی نکات بسیار آموزنده ی اخلاقى است. از جمله برجسته‏ترین آن ها گذشت فوق العاده ی ایشان است. نوشته‏اند در شهرى که امام(ع) در آن زندگى مى‏کرد، مردى طرفدار خلفا مى‏زیست که نسبت به امام(ع) بغض عجیبى داشت. او هر گاه امام کاظم(ع) را مى‏دید زبان به دشنام مى‏گشود حتى، گاهى به امیر المؤمنین على(ع)، نیز ناسزا مى‏گفت. روزى امام به هم راه یاران خویش از کنار مزرعه ی او مى‏گذشتند. او مثل همیشه، ناسزا مى‏داد.

یاران امام(ع) بر آشفتند و از امام(ع) خواستند تا آن مرد بد زبان را مورد تعرض قرار دهند. امام(ع) به شدت با این کار، مخالفت کرد و آنان را از انجام چنین کارى باز داشت. روزى به سراغ مرد رفت تا او را در مزرعه‏اش ملاقات کند، ولى مرد عرب، از کار زشت خود دست بر نمى‏داشت و به محض دیدن امام(ع)، ناسزا مى‏گفت.

امام(ع) نزدیک او رفت و از مرکب خود پیاده شد. به مرد سلام کرد. مرد بر شدت دشنام‏هاى خود افزود. امام(ع) با خوش رویى به او فرمود: «هزینه ی کشت این مزرعه چه قدر شده است؟» مرد پاسخ داد: «یک صد دینار.» امام(ع) پرسید: «امید دارى چه اندازه از آن سود ببرى و برداشت کنى؟» مرد با گستاخى و طعنه پاسخ داد: «من علم غیب ندارم که چه مقدار قرار است عایدم شود.»

امام(ع) پرسش خود را تکرار کرد: «من نگفتم چه سودى به تو خواهد رسید. بلکه پرسیدم تو امید دارى چقدر سود عایدت شود؟» او که از پرسش‏هاى امام(ع) گیج شده بود پاسخ داد: «فکر مى‏کنم دویست دینار محصول از این مزرعه برداشت کنم.» در این هنگام، امام(ع) کیسه‏اى به مبلغ سیصد دینار طلا بیرون آورد به مرد داد و فرمود: «این را بگیر و کشت و زرعت نیز براى خودت باشد. امید دارم پروردگار آن چه را امید دارى از کشت و کارت سود ببرى، عاید تو سازد.» مرد سرافکنده و بهت زده، کیسه سکه‏هاى زر را از امام(ع) گرفت و پیشانى امام را بوسید و از رفتار زشت خود، پوزش خواست.

امام(ع) با بزرگوارى اشتباه او را بخشید. چند روزى گذشت، تا این که یک روز مرد به مسجد آمد و هنگامى که نگاهش به امام کاظم(ع) افتاد گفت: «پروردگار مى‏داند که رسالت خویش را کجا و بر دوش چه کسى قرار دهد.» سخن او موجب تعجب یاران امام(ع) شد. مى‏خواستند بدانند چه چیز موجب تغییر رفتار او شده است.

از او پرسیدند: «چه شد؟ تو که پیش تر غیر از این مى‏گفتى؟» مرد عرب سر به زیر انداخت و گفت: «درست شنیدید و همین است که اکنون گفتم و جز این هرگز چیز دیگرى نمى‏گویم.» آن گاه دست به دعا برداشت و براى امام(ع) دعا کرد. مرد از مسجد خارج شد و امام(ع) نیز به سوى منزل خویش به راه افتاد. در بین راه، رو به دوستان خود کرد و فرمود: «حال بگوئید کدام یک از این دو راه بهتر بود؛ آن چه شما مى‏خواستید یا آن چه من انجام دادم! مشکل او را با آن مقدار پول که مى‏دانید، حل کردم و به وسیله آن، خود را از شر او آسوده ساختم.»2

آراستگى و پیراستگى

از جمله عادات پسندیده ی امام(ع) که همواره سبب جذب دیگران به سوى ایشان مى‏شد، رعایت بهداشت و آراستگى بود. بر خلاف برخى ار مسلمانان که به دلیل افراط در برخى آموزه‏هاى دینى از برخى دیگر غافل مى‏شوند؛ و رعایت بهداشت و آراستگى نیز از آن دسته است. گذشته از آن، بایستى جنبه ی خانوادگى آن را - به ویژه زوج‏هاى جوان - مد نظر داشت. یکى از دوست داران امام کاظم(ع) خدمت ایشان رسید و با امام(ع) سلام و احوال پرسى کرد. خوب در چهره-ی امام(ع) نگاه کرد و دید امام(ع) على رغم سن بالاى خود، محاسن خود را با خضاب سیاه، آراسته و آن را رنگ کرده است، به گونه‏اى که چهره ی امام(ع) بسیار جوان‏تر شده بود.

از امام(ع) پرسید: «فدایت شوم، آیا محاسن خود را خضاب نموده‏اید؟» امام(ع) پاسخ داد: «آرى! زیرا آراستگى نزد خدا پاداش دارد. از آن گذشته خضاب و آراستگى ظاهرى موجب افزایش حفظ عفت زنان و پاک دامنى همسران مى‏شود. زنانى بودند که به سبب عدم آراستگى همسران خود، به فساد و گناه و تباهى راه یافتند.»3

کمک به مظلوم، کفاره ی گناهان

کمک به محرومان، نیازمندان و ستم دیدگان جامعه، اصل بزرگى در زندگانى امام کاظم(ع) بود و برطرف کردن نیازهاى مادى، معنوى و روحى آنان را مهم‏ترین فعالیت‏هاى اجتماعى خود به شمار مى‏آورد. امام(ع)، همواره از وضعیت زندگى دوستان و آشنایان خود و مشکلات آنان با اطلاع بود و تلاش مى‏کرد هر از چند گاهى با آنان دیدارى تازه کند و از مشکلات شان آگاهى یابد و تا جایى که در توان دارد معضلات معیشتى آنان را برطرف کند؛ هم چنان که در احادیث و سخنان امامان معصوم(ع) نیز روی کرد گسترده‏اى به این موضوع شده است.

ایشان از هر فرصتى براى کمک به مسلمانان بهره مى‏جست و بزرگ ترین سفارش او به نزدیکان، در دوران خفقان عباسى، همین اصل بود و کمک به مؤمنان را کفاره ی گناهان مى‏دانست. در این باره نوشته‏اند: زیاد بن ابى سلمه از دوست داران امام کاظم(ع) بود، ولى با دستگاه هارون الرشید نیز ارتباط داشت. روزى امام او را دید و از او پرسید: «اى زیاد بن ابى سلمه! شنیده‏ام تو براى هارون الرشید کار مى‏کنى و با آنان هم کارى دارى؟!» گفت: «بله سرورم!» امام(ع) پرسید: «چرا؟» عرض کرد: «مولاى من! من تهی دستى آبرومندم.

مجبورم براى تأمین نیازهاى خانواده‏ام کار کنم.» امام(ع) با چهره‏اى عبوس گفت: «اما اگر من از بلندى بیفتم و قطعه قطعه شوم، برایم بهتر است که عهده‏دار کارى از کارهاى ظالمان شوم یا گامى بر روى فرش‏هاى آنان گذارم مگر در یک صورت. مى‏دانى آن در چه صورتى است؟» گفت: «نه فدایت شوم!» امام(ع) گفت: «من هرگز با آنان هم کارى نمى‏کنم مگر آن که یا غمى را از دل مؤمنى با حل مشکلش بردارم یا با پرداختن قرض او، ناراحتى را از چهره‏اش بزدایم.

اى زیاد، بدان پروردگار کم ترین کارى که با یاوران ظالمان انجام مى‏دهد این است که آنان را در تابوتى از آتش قرار مى‏دهد تا روز حساب باز رسد. اى زیاد! هر گاه عهده‏دار شغلى از شغل‏هاى این ظالمان شدى، به برادرانت نیکى کن و به آنان کمک کن تا کفاره ی این کارت باشد. وقتى قدرتى به دست آوردى، بدان، خداى تو نیز در روز قیامت قدرت دارد و بدان که نیکى‏هاى تو مى‏گذرد و ممکن است دیگران آن را فراموش کنند، ولى در نزد خدا و براى روز قیامت تو باقى خواهد ماند!»4

از دیگر یاران نزدیک امام(ع) در دستگاه خلافت «على بن یقطین» بود. او بارها نزد مولاى خود امام کاظم(ع) آمده بود تا هم کارى خود را با دستگاه حکومتى قطع کند، ولى امام(ع) به او اجازه نمى‏داد، زیرا مى‏دانست که او از دوست داران راستین اهل بیت پیامبر اکرم(ص) است. بار دیگر خدمت امام(ع) خویش آمد در حالى که جانش از دیدار امام(ع) به لب آمده بود از امام(ع) اجازه خواست که دیگر به دربار هارون الرشید نرود و استعفا بدهد.

امام(ع) با مهربانى به او فرمود:«این کار را مکن! ما به تو علاقه داریم. اشتغال تو در دربار خلیفه، وسیله ی راحتى برادران دینى توست. امید است که خداوند ناراحتى‏ها را به و سیله ی تو برطرف کند و آتش دشمنى و توطئه ی آنان را خاموش سازد.» او که نمى‏خواست سخن امام(ع) را قطع کند، سراپا گوش شده بود.

امام(ع) به او فرمود: «اى على بن یقطین! بدان که کفاره ی خدمت در دربار ظالمان، گرفتن حق محرومان است. تو چیزى را براى من ضمانت کن، من در مقابل، سه چیز را ضمانت مى‏کنم. تو قول بده که هر وقت یکى از مؤمنان به تو مراجعه کرد، هر حاجتى داشت برطرف کنى و حق او را بستانى و با احترام با او برخورد کنى من نیز ضمانت مى‏کنم که هیچ-وقت زندانى نشوى، هرگز با شمشیر دشمن کشته نشوى و هیچ وقت به فقر و تنگ دستى گرفتار نیایى. بدان هرکس حق مظلومى را بگیرد و دل او را شاد کند، اول خدا، دوم پیامبر خدا(ص) و سوم همه ی ما امامان را خشنود کرده است.»5

خورشیدى گیتى فروز دانش

امام(ع) به سان خورشیدى گیتى فروز، بر سپهر دانش پرتو افکن بود. اشراف کامل ایشان به مسائل علمى و پاسخ فراگیر، رمز دیگرى از هزاران نکته ی پنهان و آشکار موقعیت علمى امام کاظم(ع) بود. که بریهه دانش مند بزرگ مسیحی بود. و مسیحیان به سبب وجود او، بر خود مى‏بالیدند، ولى به تازگى در کارش، زمزمه‏هایى از مردم شنیده مى‏شد. چندى بود که او نسبت به عقاید خود دچار تردید شده، در جست وجوى رسیدن به حقیقت، از هیچ تلاشى خسته نمى‏شد.

گه‏گاه با مسلمانان درباره ی پرسش هایى که در ذهنش ایجاد مى‏شد بحث مى‏کرد، ولى هنوز فکر مى‏کرد به هدف خود دست نیافته است و آن چه را مى‏خواهد بایستى جاى دیگر جست وجو کند.روزى از روى اتفاق، شیعیان او را به یکى از شاگردان امام صادق(ع) به نام «هشام بن حکم» که استادى چیره دست در مباحث اعتقادى بود، معرفى کردند.

هشام در کوفه مغازه داشت. بریهه با چند تن از دوستان مسیحى خود به مغازه ی او رفت. هشام در مغازه ی خود به چند نفر قرآن یاد مى‏داد. وارد مغازه ی او شد و هدف خود را از حضور در آن جا بیان کرد. بریهه گفت: «من با بسیارى از دانش مندان مسلمان بحث و مناظره کرده‏ام اما به نتیجه‏اى نرسیده‏ام. اکنون آمده‏ام تا درباره ی مسائل اعتقادى با تو گفت وگو کنم.»

هشام با رویى گشاده گفت:  «اگر آمده‏اید و از من معجزات مسیح(ع) را مى‏خواهید باید بگویم من قدرتى بر انجام آن ندارم.» شوخ طبعى هشام آغاز خوبى براى شروع گفت وگو میان آنان شد. ابتدا بریهه پرسش‏هاى خود را درباره ی حقانیت اسلام مطرح کرد و هشام با حوصله و صبر، آن چه در توان داشت براى او بیان کرد. پس نوبت به هشام رسید. هشام چند پرسش درباره ی مسیحیت از بریهه پرسید ولى بریهه درماند و نتوانست پاسخ قانع کننده‏اى به آن ها بدهد.

فردا دوباره به مغازه ی هشام رفت، ولى این بار تنها وارد شد و از هشام پرسید: «آیا تو با این همه دانایى و برازندگى استادى هم دارى؟» هشام پاسخ داد: «البته که دارم!» بریهه پرسید: «او کیست و کجا زندگى مى‏کند؟ شغلش چیست؟» هشام دست او را گرفت و کنار خودش نشاند و ویژگی هاى اخلاقى و منحصر به فرد امام صادق(ع) را براى او گفت. او از نسب امام، بخشش او، دانش او، شجاعت و عصمت او بسیار سخن گفت.

پس به او نزدیک شد و گفت: «اى بریهه! پروردگار هر حجتى را که بر مردم گذشته آشکار کرده است بر مردمى که پس از آن ها آمدند نیز آشکار مى‏سازد و زمین خدا هیچ گاه از وجود حجت خالى نمى‏شود.» بریهه آن روز سراپا گوش شده بود و آن چه را که مى‏شنید به خاطر مى‏سپرد او تا آن روز این همه سخن جذاب نشنیده بود. به خانه بازگشت، ولى این بار، با رویى گشاده و چهره‏اى که آثار شادى و خرسندى در آن پدیدار بود.

همسرش را صدا زد و به او گفت که هر چه سریع تر آماده ی سفر به سوى مدینه شود. فرداى آن روز به سوى مدینه حرکت کردند. هشام نیز در این سفر آنان را هم راهى کرد. سفر با همه سختى هایش به شوق دیدن امام(ع) آسان مى‏نمود. سرانجام به مدینه رسیدند و بى‏درنگ به خانه ی امام صادق(ع) رفتند. پیش از دیدار، امام(ع)، فرزند ایشان امام کاظم(ع) را دیدند. هشام داستان آشنایى خود با بریهه را براى امام کاظم(ع) تعریف کرد.

امام(ع) به او فرمود: «تا چه اندازه با کتاب دینت انجیل آشنایى دارى؟» پاسخ داد: «از آن آگاهم.» امام فرمود: «چقدر اطمینان دارى که معانى آن را درست فهمیده‏اى؟» گفت: «بسیار مطمئنم که معناى آن را درست درک کرده‏ام.» امام(ع) برخى کلمات انجیل را از حفظ براى بریهه خواند.شدت اشتیاق بریهه به صحبت با امام(ع) زمان و مکان و خستگى سفر را از یادش برده بود. او آن قدر شیفته ی کلام امام(ع) شد که از اعتقادات باطل خود دست برداشت و به اسلام گروید. هنوز به دیدار امام صادق(ع) شرفیاب نشده بود که به وسیله ی فرزند او مسلمان شد. آن گه گفت: «من پنجاه سال است که در جست وجوى فردى آگاه و دانش مندى راستین و استادى فرهیخته مانند شما مى‏گردم.»6

پی نوشت:

1. بحار الانوار، ج 48، ص 143 ؛ مناقب آل ابى طالب، ج 3، ص 431.

2. شیخ مفید، محمد بن محمد بن النعمان، الارشاد فى معرفة الحجج الله على العباد، برگردان: هاشم سولى محلاتى، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ چهارم، 1378 ش، ج 2، ص 327.

3. بحارالأنوار: ج 72، ص 100.

4. بحارالأنوار: ج 48، ص 172.

5. بحارالأنوار: ج 48، ص 136 ؛ ج 75، ص 379 (با اندکى تفاوت).

6. الأصول من الکافى، ج 1، ص 227، ح 1.

 

طه تهامی

 

ادامه مطلب
پنج شنبه 16 خرداد 1392  - 12:19 AM

ظاهراً انگشتر امام موسی کاظم(ع) پس از شهادت به فرزند بزرگوار ایشان امام علی‌بن موسی الرضا(ع) می‌رسد؛ ‌انگشتری که بر نگین آن عبارت «حسبی الله» با نقشی از گل و هلالی بر بالای آن حک شده بود.

خبرگزاری فارس: روی نگین انگشتری امام کاظم(ع) چه عبارتی حک بود
 

 

واحد خبر و اطلاع‌رسانی وبگاه شمس طوس، در دست‌کردن انگشتری یکی از زینت‌های رایج است و در روایات اسلامی برای هر یک از انگشترهای نگین‌دار خواصی ذکر شده است. این موضوع در سیره ائمه معصومین علیهم السلام نیز دیده می‌شود که البته یکی از آموزه غیر مستقیم عقیدتی و سیاسی آن انفاس نورانی به شمار می‌رود، به عنوان نمونه در کتاب کافی (جلد 6 صفحه 474) آمده است: نقش نگین امام سجاد علیه‌السلام «خزی و شقی قاتل الحسین بن علی» (قاتل حسین بن علی ذلیل و شقی است) بوده است.

 

 

 

در کتاب‌های حدیثی، برای امام موسی کاظم(ع) که در سالروز شهادت آن امام بزرگوار قرار داریم، چند نقش نگین مختلف ذکر شده است. مرحوم علامه سید محسن امین در این باره می‌نویسد: شیخ صدوق در کتاب عیون اخبار االرضا و نیز در کتاب روایت کرده است: نقش انگشتر ابوالحسن موسی‌بن جعفر(ع) عبارت قرآنی «حسبی الله» (بخش از آیه 129 سوره توبه به معنای «خدا مرا بس است») بوده است.

ظاهراً این انگشتر پس از شهادت امام موسی کاظم(ع) به فرزند بزرگوار ایشان امام علی‌بن موسی الرضا(ع) می‌رسد؛ ‌انگشتری که بر نگین آن عبارت «حسبی الله» با نقشی از گل و هلالی بر بالای آن حک شده بود. چنانچه حسین‌بن خالد نیز می‌گوید: حضرت رضا(ع) کف دست مبارکش را باز کرد و انگشتر پدر بزرگوارش در دستش بود و نقش‏ «حسبى الله»‏ را به من نمایاند. (صدوق‏، عیون أخبار الرضا، آقا نجفى اصفهانى، شیخ محمد تقى‏، ج ‏2، ص 294)

 

یکی دیگر از نقوشی که برای نگین انگشتری امام کاظم(ع) ذکر شده، «الملک لله وحده» است. این موضوع در کتاب‌های فصول المهمه و بحارالانوار ذکر شده است.

 

ادامه مطلب
پنج شنبه 16 خرداد 1392  - 12:13 AM

آیت‌الله فیض گیلانی تنها شاهد دستگیری حضرت امام خمینی گفت: تعداد مأمورانی که آن شب بیرون از خانه رفت و آمد داشتند، حدود سیصد نفر بود که نیمی از اینها مسلسل به دست داشتند و بقیه کارد.

خبرگزاری فارس: ۳۰۰ مامور برای دستگیری یک امام، نیمی مسلسل به دست و نیمی کارد
 

 

 آیت‌الله فیض گیلانی تنها شاهد دستگیری امام نقل می‌کند. «... فاصله بین سخنرانی امام تا دستگیری ایشان حدود 9 روز طول کشید».

چهارم آبان سخنرانی کردند و شب سیزدهم آبان آمدند برای دستگیری ایشان. در آن روزها من تازه چند ماهی بود که به این منزل ـ که در همسایگی منزل امام بود ـ نقل مکان کرده بودم.

 

شب سیزدهم آبان بود. نزدیکی‌های صبح در حالی که بلندگوهای حرم پیش‌خوانی اذان صبح را پخش می‌کردند دیدیم یک نفر دارد کلید می‌اندازد به در منزل ما و یک نفر دیگر در منزل ما را از کوچه‌ای که منتهی می‌شد به بیت امام، دارد باز می‌کند.

همسرم گفت دزد آمده: گفتم شما بمان من بروم ببینم چه خبر است. دم در رفتم. دیدم که یک نفر دارد کلید می‌اندازد به قفل در و چون نمی‌تواند باز کند کلید دیگری را امتحان می‌کند. پرسیدم کیست؟ گفت در را باز کن؟ نگاه کردم دیدم کوچه شلوغ است و رفت و آمد زیادی در جریان است. با خود گفتم که این شخص نباید دزد باشد برای اینکه در این شلوغی دزد نمی‌گوید در را باز کن.

حدس زدم که برای بیت امام مشکلی پیش آمده است و شاید به کمک ما احتیاج پیدا کرده‌اند. چون ما همسایه نزدیک امام بودیم و بعضی شبها خادم امام می‌آمد و چیزهایی را که لازم داشت از قبیل لوازم، اثاث، پتو، عبا و غیره از ما می‌گرفت.

با این فکر به طرف در رفتم تا آن را باز کنم. پرده‌ای را که پشت در آویخته بودیم، کنار زدم که ناگهان در با ضربه لگدی که از آن طرف زده بودند به شدت باز شد و خورد به پیشانی من و من براثر این ضربه به داخل راهرو پرت شدم. پیشانی‌ام شکست و خونریزی کرد. در همین حال، حدود پانزده نفر که بعضی از آنها مسلسل و سرنیزه در دست داشتند و عده‌ای کماندو، که کارد به کمر داشتند، به داخل راهرو هجوم آوردند. بدون اینکه با من کاری داشته باشند به داخل اتاق‌ها رفتند و شروع به بازرسی کردند.

داخل هر اتاقی که می‌شدند می‌پرسیدند کلید برق این اتاق کجاست. بچه‌های من کلید برق را می‌زدند و آنها پس از بازرسی می‌گفتند آقای خمینی کو؟ به این ترتیب تمام اتاق‌ها را بازرسی کردند. من تازه متوجه قضیه شدم و دانستم که منظورشان از این هجوم، دستگیری امام است و چون دفعه اولی که ایشان را برده بودند از این خانه که ما در آن سکونت داشتیم دستگیر کرده بودند ـ این بیت قبلا متعلق به شهید محلاتی بود که ما از ایشان خریدیم و مدتی در اجاره حاج آقا مصطفی فرزند امام بود و شب 15 خرداد امام را در همین خانه دستگیر کرده بودند ـ احتمال می‌دادند که امام، مثل سابق، در این بیت باشند.

پس از بازرسی اتاق‌ها چون کسی را نیافتند آمدند و گفتند آقای خمینی در اتاق‌ها نیست. من گفتم ما چه کار کنیم شما که رفتید و اتاق‌ها را دیدید ما که نمی‌توانیم ایشان را پنهان کنیم.

ایشان درو اتاق‌ها را دیدید ما که نمی‌توانیم ایشان را پنهان کنیم. ایشان در منزل خودشان هستند. گفتند به منزلشان هم رفتیم نبودند.

پس از آنکه مأمورها رفتند پارچه‌ای پیدا کردم و خون پیشانی و صورتم را پاک کردم. بعد رفتم دم در. هاله‌ای از غم و غصه ما را گرفت. کشتن ما گواراتر از این بود که با چشم خود ببینیم یک عده سرنیزه و کارد به دست دنبال امام می‌گرفتند.

دم در ایستاده بودم که فوری یک نفر با سرنیزه آمد و آن را به طرف سینه من گرفت و گفت برو تو. دیدم آنها از کشتن آدم باکی ندارند، به منزل رفتم و در را بستم. بالای در شیشه نصب شده بود، رفتم و از آن بالا به بیرون نگاه کردم. چند دقیقه نگذشت که دوباره زنگ خانه را زدند. در را بازکردم. آقای خمینی در خانه‌اش نیست. گفتم شما که اینجا را گشتید نبود حالا دیگر چه بکنیم. در ضمن همین صحبت بودیم که یک دفعه اتومبیل فولکسی پای درخت روبه‌روی خانه ما روشن شد، گویا امام مشغول خواندن نماز شب بودند، با شنیدن صدای موتور فولکس متوجه جریان می‌شوند و از پشت بام آنها را صدا می‌کنند که بیایید. من خودم از این در می‌آیم بیرون. چند لحظه بعد امام لباس پوشیدند و از در بیرون آمدند. ایشان را به داخل فولکس راه‌نمایی کردند. به این دلیل از اتومبیل فولکس استفاده کردند که چون کوچه‌ای که به طرف مسجد سلماسی می‌رفت باریک و تنگ بود و جابه‌جایی اتومبیلی از نوع بزرگ‌تر در آن کوچه کار اسانی نبود.

برای باز دوم رفتم دم در. از مکالماتشان فهمیدم که امام دستگیر شده و در اتومبیل نشسته‌اند. اینها دیگر کاری به کار من نداشتند و مزاحمت ایجاد نکردند و حدود ده پانزده دقیقه در کوچه ماندم که یکی آمد و همکارش را صدا زد که جناب سرهنگ بیا دیگر کار تمام شد.

اسم امام را نمی‌بردند و نمی‌گفتند که دستگیر شده فقط می‌گفتند کار تمام شد. من آنجا ماندم تا ببینم سرهنگ چه کسی است. بعد از چند لحظه، یک آدم قد بلند و چاق آمد ـ که بعدها گفتند سرهنگ مولوی است ـ و او فرمانده عملیات بود.

تعداد مأمورانی که آن شب بیرون از خانه رفت و آمد داشتند حدود سیصد نفر بود که نیمی از اینها مسلسل به دست داشتند و بقیه کارد.

وقتی که اعلام شد بیایید کار تمام است عده دیگری از مأمورها از درخانه امام بیرون آمدند و تعدادی دیگر، از پنجره طبقه بالای اتاق همسایه پایین پریدند.

آنها به طرز مخصوصی از طبقه بالا به پایین می‌پریدند به این ترتیب که پشت به دیوار، کفش‌های کتانی‌شان را روی دیوار سر می‌دادند و پایین می‌امدند تا از فشار بدنشان کاسته شده و وقتی به زمین می‌رسند صدمه نبینند.

 

تشکیلات اصلی مأمورها جلوی بیمارستان مستقر بود. امام را با اتومبیل فولکس به آنجا بردند و پس از تعویض اتومبیل به سمت تهران حرکت کردند.

 

ادامه مطلب
پنج شنبه 16 خرداد 1392  - 12:12 AM

حاج رضا جعفری خادم بیت امام خمینی(ره) در قم گفت: ماموران در زده یا نزده با لگد، در را شکسته بودند، در همان لحظه آقا را دیده بودند که در حال خارج شدن از خانه هستند و آقا گفته بودند: «من آمدم.»

خبرگزاری فارس: حضرت امام به ماموران ساواک گفتند «من آمدم»
 

 

 از سال 1341 در بیت امام خدمت مى‏کنم. چهار ماه هم که امام در تهران بودند، من در خدمتشان بودم. وقتى به قم برگشتند، من براى دیدن ایشان آمدم، به من گفتند: «دوباره کارت را شروع کن.» و من مشغول شدم، کار من آماده کردن چاى و پذیرایى از مهمان‌ها بود. براى خود امام هم من چاى مى‏بردم، اگر شب‌ها قرار بود مهمانى بیاید، آقا به من مى‏فرمودند: «چاى آماده باشد، امشب مهمان داریم.».

*تا به حال چای به این خوشمزگی نخوردم

یادم هست یک شب به من اطلاع دادند که امشب دکترى براى دیدن امام مى‏آید، شما چاى آماده داشته باشید. وقتى مهمان آقا آمد، من چاى بردم، شنیدم که آن دکتر گفته بود: «من تا به حال چاى به این خوش طعمى و خوشمزگى نخورده بودم.». خاطره‏اى از بیت امام یک روز در راهرو، کنار پله‏اى که وارد حیاط مى‏شود، نشسته بودم، ناگهان دیدم شخصى به داخل منزل دوید و با ترس و لرز گفت: «مشهدى! کجا قایم شوم؟» گفتم: «برو توى آن سرداب.» اگر داخل حیاط خلوت بشوید، یک سرداب در آنجا مى‏بینید. در آخر سرداب، یک منبر بود، او دوید و رفت، نفهمیدم کجا پنهان شد، من زیر لب دعایى خواندم و به ایشان فوت کردم و گفتم: «تو را از شر دولت به خدا سپردم.»، طولى نکشید که حدود ده ـ پانزده نفر پاسبان و مأمور آگاهى داخل منزل ریختند، من همچنان در جاى خود نشسته بودم، از من پرسیدند: «این شخص که داخل منزل شد به کدام طرف رفت؟» گفتم: «کى؟ من کسى را ندیده‏ام!». آنها وارد خانه شدند و تمام اتاق‌ها، حتى پشت پرده‏ها را هم گشتند، تا به سرداب رسیدند.

پس از چند دقیقه از سرداب بیرون آمدند، بى‏سیم زدند که ما کسى را پیدا نکردیم و رفتند، طولى نکشید که دیدم آن شخص از سرداب بیرون آمد، خاک‏آلود و ترسان، بدنش همان‏طور مى‏لرزید، پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «من از جلو قصابى رد مى‏شدم، یک دستمالى که داخل آن اعلامیه بود در دست داشتم. پاسبانى داخل دکان قصابى بود با دیدن من گفت: «آهاى عمو! توى آن دستمال چیه؟» من ترسیدم، دستمال را انداختم و دویدم، تا شما به من پناه دادید.»، بعد پرسید: «حالا چه کار کنم؟» گفتم: «از پله‏هاى پشت‏بام برو پشت این منزل، خانه‏اى هست در آنجا مخفى شو.»، آن روزها اگر این را گرفته بودند، چیزى از او باقى نمى‏گذاشتند.

*بسیاری از دوستان امام گفتند به فیضیه نروید اما امام گوش نکردند

دستگیرى امام روز عاشوراى آن سال، بسیارى از دوستان آقا به ایشان پیغام مى‏دادند که به فیضیه نروید، ولى ایشان گوش به این حرف‌ها ندادند و رفتند، پس از سخن‏رانى به منزل برگشتند. تا اینکه شب دوازدهم محرّم ایشان را دستگیر کردند.

روز قبل از گرفتار شدن آقا، چند تا درخت کاج که در حیاط بود، بریدند و در حیاط چادر زدند. آن روزها اهل بیت امام از این منزل بیرون رفته بودند و تمام محوطه، بیرونى شده بود تا روضه خوانى برگزار شود. تمام حیاط و اتاق‌ها و راهروها و باغ کنارى پر از جمعیت شده بود، چاى روضه هم با من بود، البته قبل از شروع مجلس، یک نفر به نام آقاى ورامینى به من گفت: «وقتى مجلس شروع شد، شما آب بده!» گفتم: «چرا؟ من از عهده چاى دادن برمى آیم.» گفت: «نه، هر چه به شما مى‏گویم گوش کن!» گفتم: «چشم!» بعد به شخصى که متصدى کار چادر و غیره بود گفت: «شما چاى بریز»، او جواب داد: «ایشان باید چاى بریزد، اگر نرسید ما کمکشان مى‏کنیم.»، آن وقت آقاى ورامینى به من وعده داد، اگر شما از عهده چاى دادن برآیید، من انعامى از آقا براى شما مى‏گیرم، البته کار به این حرف‌ها نرسید و شب دوازدهم محرّم امام را به زندان بردند. شب دستگیرى امام، من در منزل نبودم. شب دوازدهم محرّم بود و من به خانه‏ام رفته بودم، صبح که سرکار آمدم، دیدم امام را برده‏اند. جاى پاى ساواکی‌ها را که کمند انداخته و از دیوار بالا آمده بودند، دیدم، گویا شب هر چه در زده بودند، کسى باز نکرده بود، به همین دلیل، ساواکی‌ها کمند انداخته و از دیوار پریده و در را از داخل باز کرده بودند، دو نفر چادرپا و یک نفر خادم در منزل بودند، آنها را کتک زده بودند تا جاى آقا را بگویند، ولى آنها نگفته بودند تا اینکه فهمیده بودند امام در منزل روبه‏رویى است.

*امام بعد از چهل روز به صورت موقت از زندان آزاد شدند

خلاصه در زده یا نزده با لگد، در را شکسته بودند، در همان لحظه آقا را دیده بودند که در حال خارج شدن از خانه هستند و آقا گفته بودند: «من آمدم.»، امام را برده بودند به پاسگاه پلیس و از آنجا تا دم مریض‏خانه، آنجا ماشین را عوض کرده و به طرف تهران رفته بودند. آزادى موقت امام امام را بعد از چهل روز آزاد کردند.

وقتى خبر آزادى امام را شنیدیم، با عجله به تهران رفتیم تا خدمت ایشان برسیم، در تهران دور ایشان را احاطه کرده بودند و ما دسترسى به آقا نداشتیم تا اینکه مطلع شدیم شخصى به نام حاج غلامحسین روغنى از دولت درخواست کرده که آقا مهمان ایشان باشند، دولت هم قبول کرده بود.

بلافاصله به منزل آقاى روغنى رفتیم، ده روز در آن منزل در خدمت امام بودیم و ده روز هم یکى از رفقاى ما به نام حاج نادعلى خدمت امام بود. یکى از روزهاى آخر که مى‏خواستیم از تهران به طرف قم حرکت کنیم، خدمت آقا رسیدم، به جزء من و ایشان کسى در اتاق نبود، جلوى آقا نشستم و عرض کردم: «آقا! گچ کف اتاق‌ها و دیوارها در بعضى جاها کنده شده و خاک از زیر فرش‌ها بالا مى‏زند، اجازه بفرمایید کف اتاقها را گچ و خاک کنیم.»، اول ایشان جوابى نفرمودند، من دوباره تکرار کردم، بعد سرشان را بلند کردند و فرمودند: «بروید بگویید هر کجا که چاله شده، همان جا را با گچ و خاک صاف کنند.»، یعنى ایشان این قدر در مصرف اموال دقیق بودند که اجازه نمى‏دادند تمام اتاقها را گچ و خاک کنیم، خرج این کار در آن روزها، شاید حدود سى یا چهل تومان بیشتر نمى‏شد. یادى از امام پس از آزادى امام و بازگشت ایشان به قم، روزها وسط درگاه پتویى مى‏انداختند و جلو در مى‏نشستند، مردم از یک در داخل اتاق مى‏شدند، امام را زیارت مى‏کردند و از در دیگر خارج مى‏شدند.

 

در یک لحظه، حاج آقا مصطفى مى‏بینند که اتاق پر از جمعیت شده و دیگر گنجایش ندارد، اشاره مى‏کند و در ورودى بسته مى‏شود، در نتیجه مردم از طرف حیاط داخل مى‏شوند، آقا متوجه مى‏شوند و مى‏پرسند: «چه کسى در را بسته است؟» مى‏گویند: «حاج آقا مصطفى گفت در را ببندید.»، آقا عصبانى مى‏شوند و مى‏گویند: «مصطفى چه کاره من است؟ باز کنید در را!»، حاج آقا مصطفى مى‏گویند: «آقا! ما در را به این خاطر نبستیم که کسى داخل نشود، ساختمان از زیر ترک خورده، مى‏ترسم جمعیت زیاد شود و اتفاقى بیفتد.»، البته بعدها اتاق‌ها را خراب کردند و با تیرآهن ساختند.

 

ادامه مطلب
پنج شنبه 16 خرداد 1392  - 12:10 AM

دکتر غلامرضا باطنی یکی از اعضای تیم پزشکی حضرت امام (ره) در گفتگو با خبرنگار مهر اظهار داشت: سال 63 بیمارستان قلب جماران در کنار بیت حضرت امام آماده و تجهیز شد و ایشان برای اولین بار در فروردین سال 65 که دچار سکته و ایست قلبی شدند، در این بیمارستان بستری شدند، اگر تیم پزشکی در کنار ایشان نبود، امام را آن سال از دست می دادیم.

وی ادامه داد: ایشان پس از احیاء قلبی - ریوی، بار دیگر به زندگی برگشتند و دو ماه در این بیمارستان بستری بودند.

رادیوهای بیگانه از بستری شدن امام خبردار نشدند

به گفته باطنی، امام طی این دو ماه هرشب رادیوهای بیگانه را گوش می دادند و با توجه به اینکه آن زمان اوج جنگ و عملیات والفجر 8 بود خبر بستری شدن امام هیچ کجا منتشر نشد، حتی رادیوهای بیگانه از این موضوع خبردار نشدند.

عضو تیم پزشکی امام (ره) افزود: بسیاری از تصاویری که امروز از صدا و سیما پخش می شود که امام را در بیمارستان نشان می دهد و حاج احمد آقا میزشان را تمیز می کنند،مربوط به بستری شدن امام در سال 65 است.

وی با اعلام اینکه امام از ساخت این بیمارستان اطلاع نداشتند، تاکید کرد: ایشان بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدند، اعلام کردند که از این بیمارستان استفاده نمی کنند و شرط گذاشتند که مردم عادی نیز بتوانند از این بیمارستان استفاده کنند. ایشان بعد از چند نوبت درمان و سلامتی به منزل بازگشتند.

عمل قلب امام (ره) موفقیت آمیز بود

باطنی در مورد بیماری امام «ره» در سال 68 نیز گفت: امام ساعت 10 شب یکم خرداد حالشان بد شد که بلافاصله تحت درمان قرار گرفتند. آن شب نماز شب خواندند و صبح دوم خرداد نیز پس از خواندن نماز صبح آماده شدیم تا ایشان را عمل کنیم.

به گفته عضو تیم پزشکی عمل قلب امام دو ساعت بعد از نماز صبح آغاز شد و عده ای نگران بودند که بیماری امام اجازه ندهد ایشان بار دیگر پس از عمل به هوش بیایند. خوشبختانه عمل امام با موفقیت انجام شد.

بیماری امام(ره) سرطان گوارش بود

باطنی در مورد بیماری امام «ره» گفت: ایشان دچار بیماری سرطان دستگاه گوارش بودند و به علت اینکه چند زخم در دستگاه گوارش ایشان بود، دچار خونریزی شدند. سیر درمان تا روز هشتم خرداد رو به بهبودی بود امام متاسفانه به دلیل سرایت بیماری به سایر اعضاء تلاش پزشکان موثر واقع نشد.

آخرین لحظات امام(ره)

وی در مورد شب ارتحال امام با بیان اینکه ایشان در CCU بیمارستان قلب جماران روح بزرگشان به ملکوت اعلی پیوست، ادامه داد: ساعت 10:20 شب 13 خرداد در بیمارستان رحلت کردند. این زمان سخت ترین لحظات برای تیم پزشکی و بیت ایشان بود. خیلی ها می گفتند که باید خبر رحلت اعلام شود اما مسئولان معتقد بودند اگر این خبر اعلام شود ممکن است جماران از خیل مشتاقان شلوغ شود. همان شب اخبار نیز با دعا آغاز شد و هرکدام از اعضای تیم پزشکی و بیت امام در یک گوشه حال عجیبی داشتند.

بیت امام می خواست خبر ارتحال را اعلام کند

عضو تیم پزشکی امام «ره» در خصوص نحوه اعلام خبر رحلت امام خمینی «ره» گفت: آن زمان مسئولان مملکتی از بیت امام درخواست کردند با توجه به اینکه رزمندگان در جبهه ها آماده باش هستند، خبر دیرتر اعلام شود. در آن زمان حاج احمد آقا قصد داشت خبر را اعلام کند اما به درخواست مسئولان اعلام خبر به تاخیر افتاد. مسئولان قصد داشتند دو روز بعد خبر را اعلام کنند اما به درخواست حاج احمد آقا خبر روز بعد منتشر شد. رسانه های خارجی مدعی بودند که با رحلت امام انقلاب نیز از بین می رود، اما این فکر بسیار اشتباه بود.

راه اندازی درمانگاه در بیت به علت مراجعه زیاد مردم

باطنی افزود: پس از اعلام خبر رحلت امام ازدحام به قدری در حسینیه جماران زیاد بود که حداقل 30 تا 40 نفر از شدت غم و اندوه از حال می رفتند و ما مجبور شدیم زیرزمین بیت که امروز به عنوان نگارخانه از آن استفاده می شود را به عنوان درمانگاه استفاده کنیم و تعداد زیادی تخت و پایه سرم در آنجام قرار دادیم.

وی در خصوص عشق و ارادت مردم به امام «ره» گفت: در آن زمان جای جای حسینیه جای ناخن و دست مردم بود که به دیوارها کشیده شده بود و بسیاری به سمت جایگاه امام می رفتند. وضع بسیار عجیبی بود و بعد از دو هفته مسئولان تصمیم گرفتند جلوی جایگاه امام را شیشه بکشند. وقتی رسانه های خارجی برای تهیه گزارش به جماران آمدند، فکر کردند که امام از پشت شیشه ضد گلوله با مردم سخن می گوید که بلافاصله آن شیشه نیز برداشته شد.

باطنی در پایان تاکید کرد: روزی که سیل جمعیت برای تشیع پیکر امام آمده بودند و حضرت آیت الله خامنه ای به عنوان رهبر انقلاب اسلامی انتخاب شدند، رسانه هایی که مدعی بودند انقلاب نابود می شود، گفتند خمینی جدیدی متولد شده است.

ادامه مطلب
سه شنبه 14 خرداد 1392  - 12:05 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6160221
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی