به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

 دفاع ما در مقابل هجمه‌ی ارتش بعث صدام با آن همه تجهیزات، دفاعی بود با دست‌های خالی اما یاری خداوند، رهبری امام خمینی(ره) و اخلاص رزمندگان ما را با کمترین تجهیزات ظاهری به پیروزی رساند.

روایت «حسین غمگین‌مقدم» از فرماندهان ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران را در آزادسازی شهر سوسنگرد و باز کردن راه با یک توپ 106 می‌خوانیم:

                                                                  ***

حدود 24 ساعت جلوتر از اجرای عملیات در روستای «گل بهار» مستقر شده بودیم، «ناصر فرج‌اللهی» با جیپ آمد؛ گفتیم «کجا می‌روی دیگر جلوتر از این نروی ما اینجا آخرین نفرات هستیم» گفت «صبر کنید دکتر چمران با افسران ارتش الان به اینجا می‌رسند» ارتش به شهید چمران گفته بود که «از ما جلوتر نیرویی نیست» اما دکتر چمران گفته بودند «بچه‌های ستاد جلوتر هستند» موقعی که ارتشی‌ها آمدند و ما را دیدند تعجب کردند که چقدر به دشمن نزدیک شده بودیم.

در شناسایی‌های منطقه چند تا از سنگرهای عراقی را در نزدیکی‌های سوسنگرد دیدیم و خراب کردیم لذا دشمن پس از بازگشت به سنگرها و دیدن آن صحنه‌ها، ترسیده و به سوسنگرد برگشته بود.

شب به ما دستور دادند برای محاصره کردن سوسنگرد جلو برویم؛ با 100 نفر از بچه‌ها به جلالیه رسیدیم که گفتند برویم عقب؛ حدوداً 15 کیلومتر عقب‌نشینی کردیم، در ادامه به ما دستور دادند 15 کیلومتر دیگر عقب‌نشینی کنیم؛ این کار را هم انجام دادیم که نزدیکی‌های صبح اعلام کردند به سمت سوسنگرد حرکت کنیم.

برای رفتن به سمت سوسنگرد «فاطمه سادات نواب‌صفوی» هم با ما بود؛ جلالیه را رد کردیم و به ابوحمیظه رسیدیم؛ ما پایین دست جاده بودیم و بالای دست جاده سایر رزمندگان مستقر بودند؛ یک توپ 106 داشتیم که با آن راه را باز کردیم و با بچه‌ها از جنوب سوسنگرد وارد شهر شدیم.

در این بین خبر رسید که دکتر چمران شهید شده است؛ سوار ماشین شدم، برگشتم و به موقعیت دکتر رسیدم. دیدم که «علی ولی‌پور» بالا دست جاده از ناحیه پا مجروح شده و دست تکان می‌دهد؛ او را داخل ماشین گذاشتم؛ سراغ دکتر چمران را گرفتم؛ گفت «دکتر زیر پل رفته» پرسیدم «می‌توانیم برویم» گفت «اگر بروی عراقی‌ها می‌زنند». ولی‌پور را به آمبولانس رساندیم و دوباره برای پاکسازی خیابان‌ها، مسجد و فرمانداری وارد سوسنگرد شدیم؛ نزدیک‌های غروب به رودخانه رسیدیم؛ پس از 3 شب مستقر شدن در پشت مسجد به آن طرف سوسنگرد رفتیم.

ادامه مطلب
شنبه 14 بهمن 1391  - 7:55 PM

 

یکی از دولت‌هائی که تا آستانه سقوط رژیم پهلوی و پیروزی انقلاب اسلامی حامی شاه و رژیم او محسوب می‌شد، حکومت امارات متحده عربی و شخص شیخ زائد بن سلطان آل نهیان حاکم این دولت بود.

محمد یگانه رئیس کل بانک مرکزی رژیم شاه و وزیر دارائی این رژیم که کتاب خاطراتش توسط مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه هاروارد و به کوشش حبیب لاجوردی در مؤسسه انتشاراتی نشر ثالث منتشر شده به نمونه‌ای از حمایت رژیم شیخ زائد از شاه اشاره کرده است.

محمد یگانه، فرزند حاج محمد‌اسماعیل شکرچی از دولتمردان حکومت محمد‌رضا پهلوی بود. او فارغ‌التحصیل دانشگاه حقوق تهران و دانشگاه کلمبیا در کشور امریکا است و از سال 1949 وارد سازمان ملل متحد گردید.

محمد یگانه در بخش‌های مختلف اقتصادی در حکومت محمد‌رضا پهلوی مشغول به کار گردید که مهمترین آن‌ها رئیس کل بانک مرکزی، وزارت آبادانی و مسکن (1348)، وزیر مشاور کابینه هویدا و وزارت دارایی دولت شریف امامی بود.

یگانه در کتاب خاطراتش می‌نویسد:

یکی از کمک‌های شیخ زائد به شاه چک یکصد میلیون دلاری او به محمد‌رضا پهلوی در آستانه پیروزی انقلاب بود. به گفته یگانه این چک به صورت کاملاً سری در زمان کابینه «شریف امامی» ارائه گردید و تصور شیخ امارات این بود که مردم ایران به خاطر «کمبود نان» انقلاب کرده‌اند لذا حمایت مالی از شاه می‌تواند سبب رسیدگی به مردم شود.

یگانه می‌گوید شیخ زائد بسیار متمول بود و بسیار به شاه عبودیت داشت از این رو دولت امارات به سفیر خود در تهران پیغام داد چک 100 میلیون دلاری شیخ زائد را که به اسم «محمد‌رضا شاه پهلوی» نوشته شده به وی تحویل دهد. این دستور اجرا شد و شاه نیز چک را به شریف امامی داد و به او گفت «این را ببرید و با نظر وزارت اقتصادی و دارائی به مصارف لازم برسانید.»

یگانه افزود:

در آن زمان من عهده دار وزارت دارائی بودم. شریف امامی با من تماس گرفت از من خواست حساب محرمانه‌ای باز کنیم و این پول را به آن حساب بریزم. من از شریف امامی خواستم بیشتر فکر کنم. بعد با اطرافیان خود از جمله با حسن عرب که قائم مقام من بود مشورت کردم و به این نتیجه رسیدم که من به عنوان وزیر اقتصادی و دارائی از نظر قانونی یک حساب بیشتر نمی‌توانم داشته باشم و آن حساب خزانه است که تمام عواید دولت باید وارد آن شود و  هر دیناری که از آن خارج می‌شود باید با مصوبه مجلس یا مجلسین صورت گیرد. از این رو موضوع را به اطلاع شریف امامی رساندم و از او خواستم در بودجه محرمانه‌ای که در اختیار خودش قرار دارد، واریز کند. اما شریف امامی نهایتاً توصیه مرا پذیرفت و موافقت کرد که این پول به خزانه ریخته شود.

ادامه مطلب
پنج شنبه 12 بهمن 1391  - 12:04 AM

 

 به مناسبت فرارسیدن دهه فجر متن کامل سخنرانی خاطره‌انگیز و تاریخی امام خمینی (ره) در روز 12 بهمن 1357 در بهشت زهرا، در خبرگزاری فارسمنتشر می‌شود که به شرح زیر است:

 بسم الله الرحمن الرحیم

 ما در این مدت مصیبت‌ها دیده‌ایم، مصیبت‌های بسیار بزرگ و بعضی پیروزی‌ها حاصل شد که البته آن هم بزرگ بوده، مصیبت‌های زن های جوان مرده، مردهای اولاد از دست داده، طفل‌های پدر از دست داده.

من وقتی چشمم به بعضی از اینها که اولاد خودشان را از دست داده‌اند می‌افتد، سنگینی در دوشم پیدا می‌شود که نمی‌توانم تاب بیاورم. من نمی توانم از عهده این خسارات که بر ملت ما وارد شده است برآیم، من نمی توانم تشکر از این ملت بکنم که همه چیز خودش را در راه خدا داد، خدای تبارک و تعالی باید به آنها اجر عنایت فرماید.

من به مادرهای فرزند از دست داده تسلیت عرض می‌کنم و در غم آنها شریک هستم. من به پدرهای جوان داده، من به آنها تسلیت عرض می کنم. من به جوان هائی که پدرانشان را در این مدت از دست داده اند تسلیت عرض می کنم.

خوب، ما حساب بکنیم که این مصیبت‌ها برای چه به این ملت وارد شد، مگر این ملت چه می‌گفت و چه می‌گوید که از آ‌ن‌وقتی که صدای ملت در آمده است تا حالا قتل و ظلم و غارت و همه اینها ادامه دارد. ملت ما چه می گفتند که مستحق این عقوبات شدند ملت ما یک مطلبش این بود که این سلطنت پهلوی از اول که پایه گذاری شد برخلاف قوانین بود.

آنهائی که در سن من هستند، می دانند و دیده اند که مجلس موسسان که تاسیس شد، با سرنیزه تاسیس شد، ملت هیچ دخالت نداشت در مجلس موسسان، مجلس موسسان را با زور سرنیزه تاسیس کردند و با زور، وکلای آن را وادار کردند به اینکه به رضاشاه رای سلطنت بدهند. پس این سلطنت از اول یک امر باطلی بود، بلکه اصل رژیم سلطنتی از اول خلاف قانون و خلاف قواعد عقلی است و خلاف حقوق بشر است.

برای اینکه ما فرض می کنیم که یک ملتی تمامشان رای داند که یک نفری سلطان باشد، بسیار خوب، اینها از باب اینکه مسلط بر سرنوشت خودشان هستند و مختار به سرنوشت خودشان هستند، رای آنها برای آنها قابل است؛ لکن اگر چنانچه یک ملتی رای دادند (ولو تمامشان) به اینکه اعقاب این سلطان هم سلطان باشد، این به چه حقی ملت پنجاه سال از این، سرنوشت ملت بعد را معین می کند سرنوشت هر ملتی به دست خودش است.

ما در زمان سابق، فرض بفرمائید که زمان اول قاجاریه نبودیم، اگر فرض کنیم که سلطنت قاجاریه به واسطه یک رفراندمی تحقق پیدا کرد و همه ملت هم ما فرض کنیم که رای مثبت دادند، اما رای مثبت دادند بر آقامحمدخان قجر و آن سلاطینی که بعدها می آیند.

در زمانی که ما بودیم و زمان سلطنت احمدشاه بود، هیچ یک از ما زمان آقامحمدخان را ادراک نکرده، آن اجداد ما که رای دادند برای سلطنت قاجاریه، به چه حقی رای دادند که زمان ما احمد شاه سلطان باشد سرنوشت هر ملت دست خودش است. ملت در صد سال پیش از این، صدوپنجاه سال پیش از این، یک ملتی بوده، یک سرنوشتی داشته است و اختیاری داشته ولی او اختیار ماها را نداشته است که یک سلطانی را بر ما مسلط کند.

ما فرض می‌کنیم که این سلطنت پهلوی، اول که تاسیس شد به اختیار مردم بود و مجلس موسسان را هم به اختیار مردم تاسیس کردند و این اسباب این می شود که - بر فرض اینکه این امر باطل، صحیح باشد- فقط رضاخان سلطان باشد، آن هم بر آن اشخاصی که در آن زمان بودند و اما محمد رضا سلطان باشد بر این جمعیتی که الان بیشتر شان، بلکه الا بعض قلیلی از آنها ادراک آنوقت را نکرده اند، چه حقی داشتند ملت در آن زمان، سرنوشت ما را در این زمان معین کنند؛ بنابر این سلطنت محمدرضا اولا که چون سلطنت پدرش خلاف قانون بود و با زور و با سرنیزه تاسیس شده بود مجلس، غیر قانونی است، پس سلطنت محمدرضا هم غیر قانونی است و اگر چنانچه سلطنت رضاشاه فرض بکنیم که قانونی بوده، چه حقی آنها داشتند که برای ما سرنوشت معین کنند هر کسی سرنوشتش با خودش است، مگر پدرهای ما ولی ما هستند؟

مگر آن اشخاصی که درصد سال پیش از این، هشتاد سال پیش از این بودند، می توانند سرنوشت یک ملتی را که بعدها وجود پیدا کنند، آنها تعیین بکنند؟ این هم یک دلیل که سلطنت محمدرضا سلطنت قانونی نیست. علاوه بر این، این سلطنتی که در آنوقت درست کرده بودند و مجلس موسسان هم ما فرض کنیم که صحیح بوده است، این ملتی که سرنوشت خودش با خودش باید باشد، در این زمان می گوید که ما نمی خواهیم این سلطان را.

وقتی که اینها رای دادند به اینکه ما سلطنت رضاشاه را، سلطنت محمدرضاشاه را، رژیم سلطنتی را نمی خواهیم، سرنوشت اینها با خودشان است. این هم یک راه است از برای اینکه سلطنت او باطل است.

حالا می آئیم سراغ دولت هائی که ناشی شده از سلطنت محمدرضا و مجلس هائی که ما داریم. در تمام طول مشروطیت الا بعضی از زمان ها آن هم نسبت به بعض از وکلا، مردم دخالت نداشتند در تعیین وکلا. شما الان اطلاع دارید که در این مجلسی که حالا هست، چه مجلس شورا و چه مجلس سنا و شما ملت ایران هستید، شما ملتی هستید که در تهران سکنی دارید، من از شما مردم تهران سوال می کنم که آیا این وکلائی که در مجلس هستند، چه در مجلس سنا و چه در مجلس شورا شما اطلاع داشتید که اینها را خودتان تعیین کنید اکثر این مردم می شناسند این افرادی را که به عنوان مجلس و به عنوان وکیل مجلس سنا یا مجلس شورا در مجلس هستند یا این هم با زور تعیین شده بدون اطلاع مردم.

مجلسی که بدون اطلاع مردم است و بدون رضایت مردم است، این مجلس، مجلس غیرقانونی است. بنابر این اینهائی که در مجلس نشسته اند و مال ملت را گرفته اند به عنوان اینکه حقوق هر فرض کنید که وکیلی اینقدر است، این حقوق را حق نداشتند بگیرند و ضامن هستند. آنهائی هم که در مجلس سنا هستند، آن ها هم حق نداشتند و ضامن هستند.

و اما دولتی که ناشی می شود از یک شاهی که خودش و پدرش غیر قانونی است، خودش علاوه بر او غیرقانونی است، وکلائی که تعیین کرده است غیرقانونی است، دولتی که از همچو مجلسی و همچو سلطانی انشا بشود، این دولت غیرقانونی است.

این ملت حرفی را که داشتند در زمان محمدرضاخان می گفتند که این سلطنت را ما نمی خواهیم و سرنوشت ما با خود ماست. در حالا هم می گویند که ما این وکلا را غیرقانونی می دانیم، این مجلس سنا را غیرقانونی می دانیم، این دولت را غیرقانونی می دانیم.

آیا کسی که خودش از ناحیه مجلس، از ناحیه مجلس سنا، از ناحیه شاه منصوب است و همه آنها غیر قانونی هستند، می شود که قانونی باشد ما می گوئیم که شما غیر قانونی هستید باید بروید. ما اعلام می کنیم که دولتی که به اسم دولت قانونی خودش را معرفی می کند، حتی خودش قبول ندارد که قانونی است، خودش تا چند سال پیش از این، تا آنوقتی که دستش نیامده بود این وزارت، قبول داشت که غیرقانونی است، حالا چه شده است که می گوید من قانونی هستم این مجلس غیرقانونی است، از خود وکلا بپرسید که آیا شما را ملت تعیین کرده است هر کدام ادعا کردند که ملت تعیین کرده است، ما دستشان را می دهیم دست یک نفر آدم ببرد او را در حوزه انتخابیه اش، در حوزه انتخابیه اش از مردم سوال می کنیم که این آقا آیا وکیل شما هست، شما او را تعیین کردید حتما بدانید که جواب آنها نفی است. بنابر این آیا یک ملتی که فریاد می کند که ما این دولت مان، این شاه مان، این مجلس مان برخلاف قوانین است و حق شرعی و حق قانونی و حق بشری ما این است که سرنوشت مان دست خودمان باشد، آیا حق این ملت این است که یک قبرستان شهید برای ما درست بکنند، در تهران، یک قبرستان هم در جاهای دیگر

من باید عرض کنم که محمد رضای پهلوی، این خائن خبیث برای ما رفت، فرار کرد و همه چیز ما را به باد داد.

مملکت ما را خراب کرد، قبرستان های ما را آباد کرد. مملکت ما را از ناحیه اقتصاد خراب کرد. تمام اقتصاد ما الان خراب است و از هم ریخته است که اگر چنانچه بخواهیم ما این اقتصاد را به حال اول برگردانیم، سال های طولانی با همت همه مردم، نه یک دولت این کار را می تواند بکند و نه یک قشر از اقشار مردم این کار را می توانند بکنند، تا تمام مردم دست به دست هم ندهند نمی توانند این به هم ریختگی اقتصاد را از بین ببرند.

شما ملاحظه کنید، به اسم اینکه ما می‌خواهیم زراعت را، دهقان ها را دهقان کنیم، تا حالا رعیت بودند و ما می خواهیم حالا دهقانشان کنیم، اصلاحات ارضی درست کردند، اصلاحات ارضی شان بعد از این مدت طولانی به اینجا منتهی شد که بکلی دهقانی از بین رفت، بکلی زراعت ما از بین رفت و الان شما در همه چیز محتاجید به خارج؛ یعنی محمدرضا این کار را کرد تا بازار درست کند از برای آمریکا و ما محتاج به او باشیم در اینکه گندم از او بیاوریم، برنج از او بیاوریم، همه چیز را، تخم مرغ از او بیاوریم یا از اسرائیل که دست نشانده آمریکاست بیاوریم.

بنابراین کارهائی که این آدم کرده به عنوان اصلاح، این کارها خودش افساد بوده است. قضیه اصلاحات ارضی یک لطمه ای بر مملکت ما وارد کرده است که تا شاید بیست سال دیگر ما نتوانیم این را جبرانش بکنیم مگر همه ملت دست به هم بدهند و کمک کنند تا سال بگذرد و جبران بشود این معنا.

فرهنگ ما را یک فرهنگ عقب نگه داشته درست کرده است، فرهنگ ما را این عقب نگه داشته به طوری که جوان های ما تحصیلاتشان در اینجا تحصیلات تام و تمام نیست و باید بعد از اینکه یک مدتی در اینجا یک نیمه تحصیلی کردند آن هم با این مصیبت ها، آن هم با این چیزها، باید بروند در خارج تحصیل بکنند. ما پنجاه سال است، بیشتر از پنجاه سال است دانشگاه داریم و قریب سی و چند سال است که این دانشگاه را داریم لکن چون خیانت شده است به ما، از این جهت رشد نکرده، رشد انسانی ندارد، تمام انسان ها و نیروی انسانی ما را از بین برده است این آدم.

این آدم به واسطه نوکری که داشته، مراکز فحشا درست کرده، تلویزیونش مرکز فحشاست، رادیویش بسیاریش فحشاست، مراکزی که اجازه دادند برای اینکه باز باشد، مراکز فحشاست، اینها دست به دست هم دادند. در تهران مرکز مشروب فروشی بیشتر از کتابفروشی است، مراکز فساد دیگر الی ماشاالله است.

برای چه سینمای ما مرکز فحشاست. ما با سینما مخالف نیستیم ما با مرکز فحشا مخالفیم. ما با رادیو مخالف نیستیم ما با فحشا مخالفیم. ما با تلویزیون مخالف نیستیم ما با آن چیزی که در خدمت اجانب برای عقب نگه داشتن جوانان ما و از دست دادن نیروی انسانی ماست، با آن مخالف هستیم. ما کی مخالفت کردیم با تجدد، با مراتب تجدد مظاهر تجدد وقتی که از اروپا پایش را در شرق گذاشت خصوصا در ایران، مرکز چیزی که باید از آن استفاده تمدن بکنند ما را به توحش کشانده است. سینما یکی از مظاهر تمدن است که باید در خدمت این مردم، در خدمت تربیت این مردم باشد و شما می دانید که جوان های ما را اینها به تباهی کشیده اند و همین طور سایر این جاها. ما با اینها در این جهات مخالف هستیم. اینها به همه معنا خیانت کرده اند به مملکت ما.

و اما نفت ما، تمام نفت ما را به غیر دادند، به آمریکا و غیر از آمریکا دادند، آنی که به آمریکا دادند عوض چه گرفتند عوض، اسلحه برای پایگاه درست کردن برای آقای آمریکا. ما، هم نفت دادیم و هم پایگاه برای آنها درست کردیم.

آمریکا با این حیله که این مرد هم دخالت داشت، با این حیله نفت را از ما برد و برای خودش در عوض پایگاه درست کرد یعنی اسلحه آورده اینجا که ارتش ما نمی تواند این اسلحه را استعمال بکند، باید مستشارهای آنها باشند، باید کارشناس های آنها باشند. این هم از ناحیه نفت که این نفت ما را اگر چند سال دیگر خدای نخواسته این عمر پیدا کرده بود، عمر سلطنتی پیدا کرده بود، مخازن نفت ما را تمام کرده بود، زراعت مان را هم که تمام کرده، این ملت بکلی ساقط شده بود و باید عملگی کند برای اغیار. ما که فریاد می کنیم از دست این، برای این است.

خون های جوان های ما برای این جهات ریخته شده، برای اینکه آزادی می خواهیم ما. ما پنجاه سال است که در اختناق بسر بردیم، نه مطبوعات داشتیم، نه رادیوی صحیح داشتیم، نه تلویزیون صحیح داشتیم، نه خطیب توانست حرف بزند، نه اهل منبر می توانستند حرف بزنند، نه امام جماعت می توانست آزاد کار خودش را ادامه بدهد، نه هیچ یک از اقشار ملت کارشان را می توانستند ادامه بدهند و در زمان ایشان هم همین اختناق به طریق بالاتر باقی است و باقی بود و الا هم باز نیمه حشاشه او که باقی است، نیمه حشاشه این اختناقی هم باقی است.

ما می گوئیم که خود آن آدم، دولت آن آدم، مجلس آن آدم، تمام اینها غیر قانونی است واگر ادامه به این بدهند اینها مجرمند و باید محاکمه بشوند و ما آنها را محاکمه می کنیم.

من دولت تعیین می کنم، من تو دهن این دولت می زنم، من دولت تعیین می کنم، من به پشتیبانی این ملت دولت تعیین می کنم، من به واسطه اینکه ملت مرا قبول دارد (تکبیر حضار) این آقا که خودش هم خودش را قبول ندارد، رفقایش هم قبولش ندارند، ملت هم قبولش ندارد، ارتش هم قبولش ندارد، فقط آمریکا از این پشتیبانی کرده و فرستاده به ارتش دستور داده که از او پشتیبانی بکنید، انگلیس هم از این پشتیبانی کرده و گفته است که باید از این پشتیبانی بکنید.

یک نفر آدمی که نه ملت قبولش دارد نه هیچ یک از طبقات ملت از هر جا بگوئید قبولش ندارند، بله چند تا از اشرار را دارند که می آورند توی خیابان ها، از خودشان هست این اشرار، فریاد هم می کنند، از این حرف ها هم می زنند لکن ملت این است، این ملت است (اشاره به حضار). می گوید که در یک مملکت که دو تا دولت نمی شود. خوب واضح است این، یک مملکت دو تا دولت ندارد لکن دولت غیرقانونی باید برود، تو غیرقانونی هستی، دولتی که ما می گوئیم، دولتی است که متکی به آرای ملت است، متکی به حکم خداست، تو باید یا خدا را انکار کنی یا ملت را. باید سرجایش بنشیند این آدم و یا اینکه به امر آمریکا و اینها وادار کند یک دسته ای از اشرار را این ملت را قتل عام کند.

ما تا هستیم نمی گذاریم اینها سلطه پیدا کنند، ما نمی گذاریم دوباره اعاده بشود آن حیثیت سابق و آن ظلم های سابق، ما نخواهیم گذشت که محمدرضا برگردد، اینها می خواهند او را برگردانند، بیدار باشید. ای مردم! بیدار باشید، نقشه دارند می کشند، ستاد درست کرده مردیکه در آن جائی که هست، روابط دارند درست می کنند، می خواهند دوباره ما را برگردانند به آن عهدی که همه چیزمان اختناق در اختناق باشد و همه هستی ما به کام آمریکا برود.

ما نخواهیم گذاشت، تا جان داریم نخواهیم گذاشت و من از خدای تبارک و تعالی سلامت همه شما را خواستار هستم و من عرض می کنم بر همه ما واجب است که این نهضت را ادامه بدهیم تا آنوقتی که اینها ساقط بشوند و ما به واسطه آرای مردم، مجلس سنا درست بکنیم و دولت اول را، دولت دائمی را (مقصود من از مجلس سنا مجلس موسسان بود، نه مجلس سنا. مجلس سنا اصلش یک حرف مزخرفی است، همیشه بوده.) تعیین بکنیم.

و من باید یک نصحیت به ارتش بکنم و یک تشکر از یکی از ارکان ارتش، یک قشرهائی از ارتش. اما آن نصحیتی که می کنم این است که ما می خواهیم که شما مستقل باشید، ماها داریم زحمت می کشیم، ماها خون دادیم، ماها جوان دادیم، ماها حیثیت و آبرو دادیم، مشایخ ما حبس رفتند، زجر کشیدند، می خواهیم که ارتش ما مستقل باشد. آقای ارتشبد! شما نمی خواهید شما نمی خواهید مستقل باشید

آقای سرلشکر! شما نمی خواهید مستقل باشید، شما می خواهید نوکر باشید من به شما نصحیت می کنم که بیائید در آغوش ملت، همان که ملت می گوید بگوئید، ما باید مستقل باشیم، ملت می گوید ارتش باید مستقل باشد، ارتش نباید زیر فرمان مستشارهای آمریکا و اجنبی باشد، شما هم بیائید، ما برای خاطر شما این حرف را می زنیم، شما هم بیائید برای خاطر خودتان این حرف را بزنید، بگوئید (ما می خواهیم مستقل باشیم، ما نمی خواهیم این مستشارها باشند.)

ما که این حرف را می زنیم که ارتش باید مستقل باشد، جزای ما این است که بریزید توی خیابان خون جوان های ما را بریزید که چرا می گوئید من باید مستقل باشم ما می خواهیم تو آقا باشی.

و اما تشکر می کنم از این قشرهائی که متصل شدند به ملت، اینها آبروی خودشان را، آبروی کشورشان را، آبروی ملت شان را اینها حفظ کردند. این درجه دارها، همافرها، افسرهای نیروی هوائی، اینها همه مورد تشکر و تمجید ما هستند و همین طور آنهائی که در اصفهان و در همدان و در سایر جاها، اینها تکلیف شرعی، ملی، کشوری خودشان را دانستند و به ملت ملحق شدند و پشتیبانی از نهضت اسلامی ملت را کردند ما از آنها تشکر می کنیم و به اینهائی که متصل نشدند می گوئیم که متصل بشوید به اینها، اسلام برای شما بهتر از کفر است، ملت برای شما بهتر از اجنبی است.

ما برای شما می گوئیم این مطلب را، شما هم برای خودتان این کار را بکنید، رها بکنید این را، خیال نکنید که اگر رها کردید ما می آئیم شما را به دار می زنیم. این چیزهائی است که شماها یا کسان دیگر درست کرده اند والا این همافرها و این درجه دارها و این افسرها که آمدند و متصل شدند، ما با کمال عزت و سعادت آنها را حفظ می کنیم و ما می خواهیم که مملکت، مملکت قوی باشد، ما می خواهیم که مملکت دارای یک نظام قدرتمند باشد، ما نمی خواهیم نظام را به هم بزنیم، ما می خواهیم نظام محفوظ باشد لکن نظام ناشی از ملت در خدمت ملت، نه نظامی که دیگران سرپرستی اش را بکنند و دیگران فرمان به آن بدهند.

والسلام علیکم ورحمت الله وبرکاته 

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 بهمن 1391  - 11:52 PM

 

 به ایام دهه فجر نزدیک می‌شدند، بچه‌ها پول تو جیبی‌هایشان را جمع کرده بودند تا با آن پول رنگ تهیه کنند و در و دیوار مدرسه را رنگ کنند، کاغذ رنگی بگیرند و کلاس‌ها را تزیین کنند؛ تعدادی از دانش‌آموزان روز جمعه را هم به مدرسه آمدند تا به همراه مسئولان مدرسه، کلاس‌ها را رنگ کرده و تزیین کنند، برای نخستین روز از دهه فجر مدرسه به قدری تمیز و زیبا شده بود که بچه‌ها وقتی روز شنبه به مدرسه آمدند، خوشحال و متعجب به کلاس‌ها نگاه می‌کردند.

                                                             ***

سعیده جلالی روایت می‌کند: جمعه 10 بهمن سال 65، از خانه به مقصد مدرسه خارج شدم؛ با همکلاسی‌ها قرار گذاشته بودیم، کلاس‌مان را برای جشن 12 بهمن ـ روز ورود امام عزیز به وطن ـ تمیز و تزیین کنیم.

به مدرسه رسیدم، چند نفر از دوستانم مشغول کار شده بودند؛ من هم زود وسایل را گذاشتم و دست به کار شدم؛ در عرض دو ساعت و نیم کلاس را مثل دسته گل تمیز کردیم؛ بعد نوبت تزیین شد؛ چون تعدادی از بچه‌ها بدقولی کرده بودند، تعدادمان برای تزیین کم بود و این کار را کمی مشکل می‌کرد؛ اما شکر خدا تا ساعت 12 کار تزیین هم تمام شد، غافل از حادثه‌ای خونبار که انتظارمان را می‌کشید، خسته به خانه برگشتم.

                                                           ***

 

شنبه 11 بهمن سال 65، وارد کلاس که شدم دیدم بچه‌ها با تعجب و خوشحالی به در و دیوار کلاس نگاه می‌کنند.

ـ وای چقدر تمیز شده!

ـ خیلی خوب شده!

ـ کی اینجا رو این طوری کرده؟!

خلاصه هر کس چیزی می‌گفت؛ نشستم؛ معلم وارد کلاس شد و درس را شروع کرد؛ آن روز طبق معمول هر روز گذشت؛ همه باهم خداحافظی کرده به خانه رفتیم.

وقتی رسیدم رادیو روشن بود؛ صدای مارش پیروزی می‌آمد.

ـ سلام، مامان؛ رزمنده‌ها حمله کردن؟!

ـ آره پیشروی هم کردن!

ـ خدایا شکرت.

مادر داشت وسایل برادرم را که آن روز عازم جبهه بود، آماده می‌کرد؛ مادربزرگ در گوشه‌ای از اتاق با آن چشمان کم‌سویش داشت برای رزمنده‌ها شال و کلاه می‌بافت؛ برادرم در حالی که داشت با کیفش ور می‌رفت، گفت: «بعد از این عملیات پیروزمندانه باید منتظر بمباران بعثی‌ها باشیم» مادر گفت: «خدا نکنه، نگو مادر، نگو!».

هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد که میانه ـ این شهر کوچک و بی‌دفاع ـ را هم مورد حمله قرار دهد، اما ساعت حول و حوش 5 بعد از ظهر بود، ناگهان صدای مهیب هواپیما ما را به خود آورد؛ اول فکر کردیم خودی هستند، ولی بعد که از پنجره نگاه کردیم، فهمیدیم هواپیماهای صدام بودند.

گفتم: «مادر! بیاین بریم زیرزمین» که ناگهان صدای وحشتناک انفجار شنیده شد؛ خدایا! خودت رحم کن؛ رفتیم توی حیاط. دود سیاهی آسمان قسمتی از شهر را فرا گرفته بود؛ از طرف خانه خاله‌ام بود؛ برادرم با عجله از خانه بیرون رفت؛ زود چادرم را سرم کردم و به طرف خانه آنها راهی شدم؛ غوغایی بود؛ همه به طرف محل اصابت بمب می‌دویدند؛ به نزدیکی خانه خاله‌ام رسیدم؛ دیدم خوشبختانه همگی سالم‌اند؛ وقتی مطمئن شدم زود برگشتم؛ در راه شنیدم که بمب به اطراف حمام بلور و چهارراه (میدان آزادی) اصابت کرده است.

مادر وقتی شنید نگران شد، چون پدرم برای کاری به چهارراه رفته بود؛ در این حین پدرم با پای زخمی به خانه رسید و ما مشغول مداوای او شدیم.

                                                            ***

یکشنبه 12 بهمن 65 کمی دیرم شده بود برخلاف همیشه که وقتی زنگ می‌خورد، در بزرگ مدرسه بسته می‌شد و هر کس دیر می‌آمد، اسمش را می‌نوشتند، آن روز خبری از این حرف‌ها نبود؛ مدرسه حال غریبی داشت؛ بعدها وقتی به مناسبتی انشای بچه‌ها را برای نوشتن گزارشی در مورد بمباران خواندم، دیدم، اکثر بچه‌ها حس عجیبی هنگام ورود به مدرسه داشتند و این حس تنها شامل من و یا زاییده تخیل من نبود.

وارد کلاس شدم؛ همه در مورد بمباران دیروز میانه صحبت می‌کردند؛ شهیده «رباب رضاقلی‌زاده با شوخ طبعی همیشگی‌اش گفت: «نمردی؟!» گفتم: «بادمجان بم آفت ندارد. تو بمیر بیاییم حلواتو بخوریم.» دیگری گفت: «بچه‌ها می‌گن امروز هم زینبیه رو می‌زنه»، «می‌گن ساعت 10 میان». شهیده «زهرا صالحی» گفت: «بیا وصیت‌نامه بنویسیم» نمی‌دانم اینها از کجا این اطلاعات را به دست آورده بودند.

یکی از کلاس‌های مدرسه زینبیه

در این حین معلم وارد کلاس شد، کمی در مورد بمباران حرف زد و بچه‌ها را به خونسردی و مقاومت دعوت کرد، اما بچه‌ها به شدت می‌ترسیدند؛ شروع کردیم به حل تمرین، ناگهان صدای جیغ و داد از سالن مدرسه شنیده شد؛ بچه‌های دوم و سوم داشتند به طرف حیاط می‌دویدند؛ ما هم وسایل‌مان را برداشتیم و از در عقب به حیاط رفتیم؛ توی دفتر چند نفر از بچه‌ها از حال رفته بودند و ناظم مدرسه داشت برایشان آب قند درست می‌کرد؛ بچه‌ها توی حیاط گریه می‌کردند که صدای خانم مدیر از بلندگو لحظه‌ای بر همه صداها غالب شد؛ «بچه‌ها خونسردی خودتون را حفظ کنین. رادیو توی دفتر روشن است. اگر وضعیت قرمز شد بهتون خبر می‌دیم. ساعت 11 مراسم داریم، بچه‌ها جواب نامه رزمندگان را می‌خوان بخونن. سخنرانی هم داریم. حالا بفرمایید سر کلاس‌هاتون».

بچه‌ها به کلاس رفتند؛ عده‌ای از آنها که معلم نداشتند توی حیاط تجمع کردند؛ بعضی‌ها والیبال بازی می‌کردند، بعضی‌ها با گریه می‌خواستند اجازه بگیرند و به خانه بروند.

                                                             ***

ساعت حدود 10:15 بود که دیگر طاقت نیاوردیم، اجازه گرفته و از کلاس خارج شدیم؛ روی پشت‌بام یکی از حوزه‌های سپاه که در نزدیک مدرسه بود، تعدادی از برادران سپاهی داشتند ضدهوایی و تیربار آماده می‌کردند؛ یکی از بچه‌ها در انشای خود تعبیر جالبی کرده و نوشته بود: «بچه‌ها همچون پرنده‌هایی که آب گرم رویشان بریزند داشتند بال و پر می‌زدند».

وضعیت قرمز شد؛ صدای مهیب هواپیماها همه را وحشت‌زده کرد؛ بچه‌ها بی‌آنکه بدانند چه می‌کنند با داد و فریاد به این طرف و آن طرف می‌دویدند؛ صدای «یا حسین یا ابوالفضل یا صاحب‌الزمان» به گوش می‌رسید که ناگهان با صدای انفجار همه صداها خاموش شد.

خانم مدیر می‌گفت: «دراز بکشید، دراز بکشید.»

مدرسه زینبیه بعد از بمباران

همه جا را دود سیاه و گرد و غبار پر کرده بود؛ بوی باروت، بوی خون می‌آمد، با صدای انفجار دوم لحظه‌ای چیز نفهمیدم، چشمم را باز کردم و دیدم توی چاله‌ای که در حیاط مدرسه بود، افتاده‌ام؛ اول فکر می‌کردم کارم تمام است. داشتم «اشهد ان لا اله الا الله» می‌گفتم که حس کردم دستم به شدت می‌سوزد؛ دیدم کنارم دختری با مغز متلاشی‌شده افتاده، خود را با زور از چالی بیرون کشیدم.

خدای من! صحرای کربلا بود. دختری در حالی که چادرش را دور دستش پیچیده بود و خون از زیر چادرش روی زمین می‌ریخت ناله‌کنان به طرف در خروجی می‌رفت؛ دختری چهار زانو کنار دیوار خانه سرایدار نشسته، سر نداشت!

آن طرف‌ترها مادر و دختری در آغوش هم غرق خون برای همیشه خفته بودند؛ دست و پاهای جدا شده، تکه گوشت‌های چسبیده به دیوار! ناگهان چشمم به رضاقلی‌زاده افتاد، کنار درختی بی‌جان افتاده بود. خدایا! این همان دختر شوخ و طناز نبود که چند دقیقه قبل با من شوخی می‌کرد؛ آن طرف پیکر بی‌جان ایران قربانی را دیدم؛ خدای من! این همان دختر باهوش و بااستعداد و شاعر ما نبود که چنین مظلومانه به آسمان می‌نگریست؟ باورم نمی‌شد.

شهدای میانه

خون همه جای دستم را پوشانده بود؛ با دست دیگرم که سالم بود ولی به شدت درد می‌کرد، چادرم را از کیف درآورده، سرم کردم و هنگام خروج از مدرسه با خون خود که با خون دوستانم قاطی شده بود روی دیوار نوشتم: «مرگ بر منافقین و صدام، ما تا آخر ایستاده‌ایم».

وانتی کنار در مدرسه بود؛ مدیر سمت خیابان داشت داد می‌زد و یا حسین می‌گفت، پیرمردی در پیاده‌رو سمت مدرسه پایش زخمی شده بود و کمک می‌خواست؛ همه گریه‌کنان به طرف مدرسه می‌آمدند؛ زنها که مادر بچه‌ها بودند به سر و روی خود می‌زدند و گریه می‌کردند؛ پاهایم یاریم نمی‌کرد؛ با آخرین توانم به طرف خانه حرکت کردم؛ می‌دانستم که مادرم الان خیلی نگران است...

تنها چیزی که به ذهنم می‌آمد این آیه از قرآن کریم بود: «بای ذنب قتلت».

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 بهمن 1391  - 11:45 PM

 

مرحوم آیت‌الله احمد مجتهدی تهرانی در دوران حیات خویش، ریاست علمی و مدیریت مدرسه علمیه حاج ملا محمد جعفر را بر عهده داشت که اکنون به نام حوزه علمیه آیت‌الله مجتهدی معروف است. کلام شیوا و لهجه دلنشین این استاد اخلاق همچنان در اذهان مردم تهران باقی مانده است.

در ادامه به شرح مزاح‌های پیامبر از زبان آیت‌الله مجتهدی که در کتاب «آداب الطلاب» بیان شده است، اشاره می‌شود:

*پیرزن وارد بهشت نمی‌شود

روزی پیرزنی به پیامبر اکرم(ص) عرض کرد، دعا فرمایید که خداوند مرا اهل بهشت قرار دهد، پیامبر اکرم(ص) فرمودند: پیرزن وارد بهشت نمی‌شود! آن پیرزن گریه کرد، پیامبر اکرم(ص) خندید و به او فرمودند: آیا نشنیده‌ای که خداوند می‌فرماید: «إِنَّآ أَنشَأْنَاهُنَّ إِنشَآءً، فَجَعَلْنَاهُنَّ أَبْکَاراً»(2)، یعنی ما آن‌ها را آفرینش نوینی بخشیدیم و همه را دوشیزه قرار دادیم. (3)

*ماجرای خرما خوردن پیامبر(ص) و امیرمؤمنان(ع)

یک روز پیامبر(ص) با امیرمؤمنان(ع) خرما می‌خوردند، پیامبر(ص) از روی مزاح و شوخی، هسته‌های خرماهایی را که می‌خورد، پیش‌روی امیرمؤمنان(ع) می‌گذاشت، وقتی که از خوردن خرما فارغ شدند، همه هسته‌ها نزد امام علی(ع) جمع شده بود، پیامبر(ص) به امیرمؤمنان(ع) فرمودند: «یا عَلِیُّ اِنَّکَ لَاَکُولٌ»، ای علی! تو پرخور هستی، امام در پاسخ (مزاح و شوخی آن حضرت) عرض کردند: «اَلْاَکُولُ مَن یَأْکُلُ الرُّطَبَ وَالنَّوا»، پرخور کسی است که خرما را با هسته‌اش می‌خورد! (4)

*پیرزن بی‌دندان

پیرزنی بر اثر پیری، دندان‌هایش افتاده بود، پیامبر(ص) او را دید و فرمودند: پیرزن بی‌دندان، به بهشت نمی‌رود.

پیرزن گریه کرد، پیغمبر(ص) به او فرمودند: چرا گریه می‌کنی؟ او عرض کرد: ای رسول خدا! من بی‌دندان هستم، پیامبر(ص) خندید و فرمودند: «لاتَدْخُلینَ الْجَنَةَ عَلی حالِکِ»، تو با این حال وارد بهشت نخواهی شد،(5) بلکه دوشیزه و جوان خواهی شد سپس وارد می‌شوی.

*ماجرای عسل هدیه‌ای که پیامبر(ص) مجبور به خرید آن شد

روزی پیامبر اکرم(ص) با اصحاب در مسجد نشسته بودند که شخصی وارد شد و عرض کرد: یا رسول‌الله! هدیه‌ای برای شما آورده‌ام، چون آن را تقدیم کرد، حضرت(ص) متوجه شدند که عسل است، با انگشت مقداری از عسل را میل کردند، آن مرد عرض کرد: آیا خوشتان آمد، پیامبر(ص) فرمود: آری!

آن مرد عرض کرد: حال که چنین است لطف بکنید، پول آن را لطف  کنید، پیامبر(ص) فرمود: مگر نگفتی هدیه است؟ عرض کرد: چرا هدیه است، منتها از آن هدیه‌هایی است که پولش را هم باید بدهید!

پیامبر تبسمی کرد و سپس پول عسل را دادند، هر وقت ناراحت می‌شدند، به یاد آن مردم می‌افتادند و می‌فرمودند: آن عرب بیابانی چه شد کاش نزد ما می‌آمد و ما را خوشحال می‌کرد.(7)

*این پا شبیه چیست؟

روزی پیامبر اکرم(ص) در مسجد و با حضور اصحاب و یاران نشسته بودند، پس از مدتی پای آن حضرت خسته می‌شود و پیامبر(ص) حیا می‌کند که پایش را دراز کند، چرا که قرآن می‌فرماید: «فَإِذَا طَعِمْتُمْ فَانتَشِرُوا وَلَا مُسْتَأْنِسِینَ لِحَدِیثٍ ۚ إِنَّ ذَٰلِکُمْ کَانَ یُؤْذِی النَّبِیَّ فَیَسْتَحْیِی مِنکُمْ»(8)، چون غذا تناول کردید، زود از پی کار خود بروید و متفرق شوید و به سرگرمی و انس به سخنرانی نپردازید، چرا که این کار پیامبر را آزار می‌دهد و از شما خجالت می‌کشد و حیا می‌کند که اظهار کند.

ولی بر اثر شدت خستگی پا، آن حضرت یاران و اصحاب مزاح می‌کنند و پا را دراز کرده و می‌پرسند: به نظر شما این پای من، شبیه چیست؟

حاضران در مجلس هر کدام چیزی می‌گویند و هر یک پا را به چیزی تشبیه می‌کنند. چون خستگی، از پای آن حضرت رفع شد، اشاره به آن یکی پایشان کرده و فرمودند: این پا، شبیه این پای دیگر من است.

 

*پی‌نوشت‌ها:

1- بحار جلد 16 صفحه 194

2- سوره واقعه آیه 35 و 36

3- بحار جلد 16 صفحه 195 و شرح نهج‌البلاغه ابن ابی‌الحدید جلد 6، صفحه 330.

4- زهرالربیع صفحه 7.

5- بحار جلد 16 صفحه 298.

6- بحار جلد 16 صفحه 298.

7- اصول کافی جلد 4 صفحه 485 با مختصر تفاوت.

8- سوره احزاب آیه 53.

ادامه مطلب
سه شنبه 10 بهمن 1391  - 7:49 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6168030
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی