فرمانده تیپ از شدت خوشحالی بال در آورده بود. با اینکه میدانست خطر در کمین نشسته، هرجا میرسید، میگفت: «در خواب دیدم مقابل رئیس جمهور ایستادهام و او مدال شجاعت را بر سینهام نصب میکند.»
لشکر بدر از مردانی تشکیل شده بود که اگر چه عراقی بودند اما به رزمندگان اسلام و برادران ایرانی خود پیوسته تا مقابل ارتش بعثی صدام حسین بجنگند و کشورشان از ظلم این دیکتاتور خبیث نجات دهند.
برخی از نظامیان عراقی هم جدای از این لشکر خود به تنهایی از عراق فرار کرده و به ایران پناه میآوردند. آنچه می خوانید خاطرات سرهنگ ستاد احسانالعلوی است که از جمله همین نظامیان محسوب میشود و خاطراتش را از عملیات محرم اینگونه تعریف میکند.
*در ملاقات با صدام بود که خود را از عده فریب خوردگان یافتم و احساس کردم که با این کار خود به شخصیت حقیی خویش لطمه وارد کردهام. در آغاز، بودن در کنار آنها را آگاهانه انتخاب کرده بودم؛ اما نمیتوانم بیان کنم در آن لحظات آخر چگونه منقلب شدم و باور کردم که هنوز ارزشهای والایی را که حداقل متناسب با وضعیت روحی و خانوادگیام باشد، در خود سراغ دارم.
این کاغذها، حاصل نوشتههای من از خاطرات تلخ دوران جنگ هستند. با قلم خویش در هور یا هرجا که فرصتی پیش میآمد، این یادداشتها را مینوشتم.
تصمیم فرار از لشکر صدام، از مدتها قبل ذهنم را به خود مشغول کرده بود؛ میدانستم که به زودی در گله قربانیهای جنگ قرار خواهم گرفت.
در هور ناگهان خود را سوار بر قایقی دیدم که به سوی مرزهای ایران هدایتم میکرد. در آن لحظه، تنها آرزویم، ملاقات با رزمندگان مسلمان ایرانی بود. عاقبت در کنار آنها نشستم و از اندوه کشورم با برادرانم سخن گفتم...
پاسی از آن شب را در بیان زخم خوب نشدنیام پشت سر گذاشتم. حرفهای که از آن جنگ و از آن زخم گفتم، اینکه روی صفحات کاغذ آمدهاند تا برگی دیگر به اسناد این جنگ افزوده شود.
آتش خون در شرهانی
در عملیات محرم، ماجراهایی را به چشم دیدهام. نخست، حمله ایران در محورهای نزدیک العماره صورت گرفت؛ اما پس از تبدیل این محور به میدان عملیاتی گسترده، ضربه سنگینی به جبهه ما وارد شد.
در واقع فرماندهی نظامی نیروهای اسلام با به کارگیری خطمشی صحیح و برنامهریزیهای دقیق موفق شد ضربات مهلک خود را در مناطق غیر منتظرهای به ارتش عراق وارد کند. یورشهای ناگهانی در محدوده دور از انتظار، یکی از تاکتیکهای مورد استفاده در جنگ است؛ اما موفقیت در آن، بستگی به زمان مناسب دارد.
هنگامی که آتش نبرد در جبهههای بصره، العماره و مندلی شعلهور بود، برای ما افسران عراقی، حملات غافلگیرکننده و موفق ایران، از جمله تجربههای عمل نکرده به شمار میرفت. ما از شیوههای نظامی ایران، حین ضربه خوردن میآموختیم؛ اما بعد که قرار میشد به مرحله اجرا گذاشته شود، عملا فاقد آرایش نظامی و بی باکی لازم بودیم.
نقشه جنگهای کلاسیک دنیا توسط غرب در اختیار ما قرار میگرفت. با این حال، اغلب اوقات از شیوههای نظامی رزمندگان اسلام، دچار شگفتی و حیرت بودم. از اینکه در هر مرحله، شیوهای متناسب با محور جدید اعمال میشد، بیشتر گیج میشدم.
**
به اتفاق همقطارانم در تیپ 606 مشغول چارهجویی بودیم. بحث و گفتوگوی گرمی در گرفته بود و هر یک پیشنهادی ارائه میدادند. عاقبت به این نتیجه رسیدیم که این جنگ پایانی ندارد؛ رفقای ما پیش چشممان در دام هلاکت و بلا گرفتار شدند و از بین رفتند، ناگزیر ما نیز باید هیزم این آتش شویم!!
منطقه شرهانی، تحت مسئولیت تیپ ما بود. پس از عملیات محرم که خسارات زیادی بر ما وارد شد، خدا را شکر میکردیم که از دام بلا جستهایم. در آن جبهه، هوای متغیر فصل زمستان در جریان بود. روز قبل، نم نم بارانی بارید. اول صبح، هوا بهتر شده بود؛ اما تراکم ابرها در ساعتهای بعد، به هراس ما دامن زد؛ چرا که برای همه ما تجربه این هوا در جبهه، عواقب بدی به دنبال داشت. به یاد دارم سرهنگ ستاد هانی الحیالی چنین گفت: «به نظر من اوضاع سختی است. میدانی ابومحمد، چنین به نظر میآید که عملیات ایران در این محور حتمی باشد.»
گفتم:
- چه میگویی؟ در منطقه ما؟
گفت: «تمام نشانهها و اخبار رسیده، این موضوع را تایید میکنند.»
موضع دفاعی تیپ ما چندین کیلومتر از شرهانی را تحت پوشش داشت. منطقه مذکور دارای موانع طبیعی و ارتفاعات زیادی است؛ اما از طرف دیگر به دشت هموار و مسطحی متصل است. تیپ سعی داشت که موانع محکمی احداث نماید. بر اساس دستورهای فرماندهی عراق، وظیفه ما در درجه اول، متوقف کردن ایرانیها بود. پس باید هر امکانی به کار گرفته میشد. تاسیس و تکمیل موانع دفاعی و رفع نواقص موجود، طی یک عملیات شبانهروزی صورت پذیرفت. در ایجاد این موانع، ما تنها نبودیم؛ بلکه سایر تیپهای مستقر در منطقه نیز فرا خوانده شدند. برای اولین بار میدیدم که چگونه با صرف هزاران دلار، این موانع تاسیس میشدند. تپه و خاکریز شنی از یک سو و میدانهای مین از سوی دیگر تا کیلومترها کشیده شدند.
علاوه بر این، سیم خاردارهای حلقهای، پستهای پراکنده کمین در خط دفاع، نرده و حصارهای خاردار و پشتهای هم در خطوط دفاع استوار شدند. زمینهای زراعی هم که به طور طبیعی مشکلآفرین بودند. به این ترتیب اطمینان داشتیم که منطقه از حمله احتمالی در امان خواهد بود. هرگز به عقلمان نرسید که ایرانیها بتوانند از این همه موانع عبور کنند. گذشتن از حصارهای مستحکمی که من دیدم، مستلزم امکانات پیشرفته و تلاش خارقالعادهای بود.
در خلال بحثهای روز پس از ایجاد موانع، فرمانده تیپ، سرهنگ ستاد السعد فالح الرمیشی میگفت:
- نیروهای ایرانی، توانایی عبور از موانع گسترده طبیعی و غیر طبیعی را نخواهند داشت.
نظر سرهنگ هانی الحیالی خلاف این بود. او میگفت: «فراموش نکنیم همین ایرانیها در خرمشهر خطوط دفاعی ما را شکستند.»
فرمانده تیپ گفت: «موضوع خرمشهر، چیزی دیگری بود. چند عامل در پیروزی ایرانیها نقش داشت؛ مثل خیانت افسران بزدل و غرور کاذبی که در بین نیروهای ما حکمفرما شده بود.»
چنین به نظر میرسید که فرمانده تیپ، امکان نفوذ در مواضع ما را امری محال و غیرممکن میدانست. ظاهر امر هم چنین نشان میداد.
پس از جلسه سه ساعته، به محل کار خودم - گردان سوم تیپ - بازگشتم. هنوز دست به کاری نزده بودم که تلگرافی از قرارگاه تیپ به دستم رسید که هرچه سریعتر خود را به قرارگاه تیپ برسانم!
مجددا برگشتم.
سرهنگ ستاد هانی الحیالی در انتظار ما بود. از فرمانده تیپ خبری نبود. در خلال صحبتهای هانی فهمیدم که از طرف استخبارات آمدهاند و او را بردهاند! بیچاره را روز بعد در مقابل نمایندگی تیپ مستقر در بغداد اعدام کردند! بعدها پی بردم که او عضو شبکه کودتا بوده است. شبکه فوق، از افسران عالیرتبهای تشکیل شده بود که قبل از هر اقدامی لو رفت.
روز سوم، سرهنگ جواد سلمان، به عنوان فرمانده تیپ در منطقه حاضر شد. او در آغاز، تمام فرماندهان گردانها و گروهانها را جمع کرده، مذاکرات متعددی انجام داد؛ هرچند که موافق شیوه دیگران نبود. روش وی، نقطه مقابل فرمانده قبلی بود. همیشه سعی میکرد نیروهای تحت امر خود را در حالت هوشیاری و توجه دائمی نسبت به خطرات احتمالی حمله دشمن قرار دهد.
شخصا با سنگرهای کمین تماس میگرفت و ضرورت مراقبت و هشیاری را تذکر میداد. سربازان، شبها را از شدت ترس بیدار میماندند. چنین تصور میشد که هر آن منتظرند اتفاقی بیفتد. من هم از آنها مستثنی نبودم. اگر خللی در یکی از مواضع ایجاد میشد، فرمانده مسئول، سرنوشتی مشابه با فرمانده سابق تیپ میداشت.
به زودی با الحاق واحدهای جدید به موضع دفاعی شرهانی، پی بردم وضعیت محور عملیاتی، از حالت عادی خارج شده است. البته قبل از ملحق شدن نیروهای جدید، گردهماییها و ترددهای زیادی انجام شده بود. فرمانده لشکر 14 در یکی از جلسات عنوان کرد که مواضع ما بار دیگر مورد تهدید است و احتمال هجوم ایرانیها تقویت شده است.
وضعیت جدیدی بر مواضع ما حکمفرما شد. و این از مدتها قبل قابل پیشبینی بود. یگانهای زرهی و توپخانه و موشکهای زمین به زمین در منطقه مستقر شدند. واحد نیروهای مخصوص و کماندویی هم به تشکیلات اضافه شد. در واقع، یک حالت آماده باش تمام عیار همه جا را فرا گرفت.
فرمانده تیپ از شدت خوشحالی بال در آورده بود. با اینکه میدانست خطر در کمین نشسته، هرجا میرسید، میگفت: «در خواب دیدم مقابل رئیس جمهور ایستادهام و او مدال شجاعت را بر سینهام نصب میکند.»
رفتار ابلهانه او برای من تازگی داشت؛ هرچند درباره این حماقتها زیاد شنیده بودم.
به فرمانده تیپ گفتم: «قربان، در حین نبرد چه کسی ضامن پیروزی ما خواهد بود؟»
او فورا پاسخ داد: «برادر، در طول عمر، تنها یک فرصت پیش میآید. تیر تو یا به هدف میخورد، یا به خطا میرود! جنگ، فرصت مناسبی است که تو شایستگی خودت را نشان بدهی. این فرصت برای همه ما مغتنم است. به پشت سر نگاه کن. اینها به کمک ما آمدهاند؛ حتی اگر تمام بچهها بمیرند، اینها هستند!»
با این حرفها مطمئن شدم همه ما مانند مهرههای شطرنج هستیم؛ مهرههایی که برای خودکامگی افسران حقیری مثل او به بازی گرفته شدهایم. مهره پیاده فکر نمیکند؛ آنها برای پیشبرد بازی به خدمت گرفته میشود و تنها این خودشان هستندکه باید در این وادی مرگ، به فکر نجات جان خویش باشند.
هنگامی که درگیری آغاز شد، گردان یکم در لحظات اولیه متحمل شکست عجیبی شد. بیش از چهل کشته آنها روی زمین مانده بود. بعضی از اجساد چنان متلاشی شده بود که قابل شناسایی نبودند.
شب هیجدهم بهمن سال شصت و یک، شب سختی بود. در آن شب بسیار تاریک و ظلمانی، آسمان گرفته بود و گاهی باران میبارید. مقر گردان در عقب نیروها واقع بود. به وسیله تلفن و بیسیم با گروهانها در ارتباط بودیم. ستوانیار مهدی العانی را به عنوان رابط خود و گروهانها تعیین کرده بودم.
مساحت زمین بسیار ناهموار تحت اختیار گردان ما تقریبا 2 کیلومتر مربع بود؛ بنابراین برای ایجاد موانع، مشکل چندانی نداشتیم. خوشبختانه در ترددها و عبور و مرور نیز کمترین تلفات بر واحدهای ما تحمیل میشد. سنگرهای کمیت و استراق سمع و نیروهای گشتی هم کمتر صدمه میدیدند.
این ماموریت بر عهده گروهان یکم گذاشته شد. سروان صلاح عبدالباسط، فرمانده گروهان یکم به تحکیم مواضع پرداخت و اعلام کرد که احتیاج به اسلحه سنگین جهت پشتیبانی نیروها دارد. فورا توپ SBG6 برای مقابله، به واحدهای زرهی ارسال شد. او همچنین مواضع خود را با موشکهای ضد هلیکوپتر «استرلا» استحکام بخشید. از لحاظ دستی هم چیزی کم نداشت. یکی از افسران ممتاز به نام ستوان خلیل ابراهیم نیز همراه نیروی کمین، امکان آتش بموقع توپخانه را مهیا کرد. همچنین سعی کردیم که ذخیره غذای سربازان، در سنگرها انبار شود.
ساعت هشت شب، سروان صلاح عبدالباسط با من تماس گرفت و گفت: «سنگرهای استراق سمع، تجمع نیروهای ایرانی را در مقابل مواضع ما گزارش کردهاند.»
بلافاصله موضوع را به فرمانده تیپ گزارش کردم. سرهنگ هانی از من خواست که به همه نیروهای گردان اعلام آمادهباش کنم. خودش نیز با سایر فرماندهان گردانها تماس گرفت و همین دستور را صادر کرد. در همین اثنا متوجه شدیم ستوان ناجی البصری - فرمانده دسته نیروهای کمین گروهان یکم - به سمت نیروهای ایرانی گریخته است! فرار این افسر به سمت نیروهای ایرانی، برایمان گران تمام میشد؛ چرا که تمامی اطلاعات نحوه استقرار موانع و نیروها لو رفته بود.
فرمانده تیپ، گروهی را برای تحقیق و بررسی موضوع تشکیل داد. من هم به خاطر انتخاب این ستوانیار توبیخ شدم. نامههای سری به کلیه واحدها فرستاده شد و از فرماندهان خواسته شد تا افسران اهل بصره را تحت نظر و مراقبت داشته باشند و نقشهای کلیدی و مهم میدان نبرد را به آنها نسپارند.
فردای آن شب، ازدحام خودروها و نیروها غیرقابل وصف بود. حضور فرماندهان عالیرتبه در مواضع بیسابقه بود. هواپیماهای تجسسی، با تهیه عکس و نقشه، اطلاعات کاملی از محور درگیری تهیه کردند. ستادهای عملیات تیپها بلافاصله نقشهها و تصاویر دقیق را تکثیر و توزیع کردند. چیزی که تعجب مرا برانگیخت، این بود که نیروهای ایرانی، از ساقط کردن هلیکوپترهای شناسایی ما پرهیز کردند و از فرصت به دست آمده استفاده نکردند. گویا در استتار به سر میبردند که هیچ حرکتی از خود نشان نداده بودند.
تنها دلیلی که بر اساس تجربیات گذشته به ما نشان میداد که ایرانیها امشب قصد اجرای عملیات را دارند، آتش سنگین توپخانه آنها در هنگام ظهر بود. این کار برای ثبت تیر و تعیین خط آتش انجام میشد.
ساعات روز به سختی میگذشت و ترس و دلهره، هرچه بیشتر بر ما مستولی میشد. در همان لحظات، با خانوادهام تماس گرفتم؛ اما درباره وقایع منطقه صحبتی نکردم. حدود یک ساعت با پسر کوچکم محمد صحبت کردم.
افسران با عذرها و بهانههای گوناگون قصد گرفتن مرخصی و ترک جبهه را داشتند. من نیز میخواستم چنین کنم که صدای زنگ تلفن، رشته افکارم را برید. گوشی را که برداشتم، فرمانده تیپ گفت: «تمام مرخصیها لغو شده است؛ مخصوصا امشب که اعلام آمادهباش صددرصد هست. همه باید در پستهای خود با هشیاری مراقب اوضاع باشند...»
افکارم دوباره متوجه خانوادهام شد. میدانستم که آن شب جان سالم به در نخواهم برد. سعی کردم با همقطارانم تماس بگیرم.
در خلال مکالمات، نکاتی رد و بدل شد که مثل سم کشنده بود. حالت یأس و دلهره را در آنها هم احساس میکردم. صحبتمان درباره حوادث پیشرو و احتمالات آن بود.
همانطور که اشاره کردم، نیروهای ایران پس از تجربه عملیات محرم، در ایجاد فضای رعب و وحشت، موفقیتهای زیادی کسب کرده بودند. این فضا، موفقیتهای زیادی کسب کرده بودند. این فضا، خود به خود، از سکوت و اعتماد به نفس آنها، و انتظار حادثه و مرگ ما به وجود میآمد. وگرنه مهمات و تجهیزات آنها به اندازه ما نبود. دلگرمی اغلب اوقات زود از هم میپاشید! افسران ما در چنین تنگناهایی، مانند اجساد بدون روح بودند. برخی در خلوت اشک میریختند و از گرفتاری و مشکلی که پیشرو داشتند، راه گریزی نمییافتند. در چنین موقعیتهایی، افسران عراقی آرزو داشتند که ای کاش نوکری بیارزش بودند و چنین بار مسئولیتی را به دوش نمیکشیدند.