به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

  هنگام وقوع حادثه جانسوز کربلا، میان کوفه و دمشق، فقط سه راه اصلی «بادیه، کناره فرات و کناره دجله» وجود داشت که بر اساس تحقیقات، عبور کاروان اسرا از مسیر 900 کیلومتری بادیه، احتمال بیشتری ‌را به خود اختصاص می‌دهد.

خبرگزاری فارس: مسیر حرکت کاروان اسرای کربلا از کوفه تا مدینه

 

 کاروان اسرای کربلا از کوفه به شام و از شام تا مدینه، مسیری نسبتا طولانی را طی و از منزلگاه‌های متعددی عبور کردند. برای بررسی دقیق‌تر مسیر کاروان اسرا از کربلا تا شام و مدینه، گذری بر کتاب دانشنامه امام حسین(ع) داشتیم.

کاروان اسیران کربلا را پس از انتقال به کوفه، اندکی نگاه داشتند و سپس به سوی دمشق، پایتخت حکومت اُمویان، فرستادند. مسیر حرکت این کاروان، در کتب تاریخ و سیره، معین نشده است. از این رو، پیموده شدن هر کدام از مسیرهای‌ میان کوفه و دمشقِ آن روزگار، محتمل است. برخی‌خواسته‌اند با ارائه شواهدى، حرکت آنان را از یکی‌ از این چند راه، قطعی ‌نشان دهند؛ ولی‌ مجموع قرائن، ما را به اطمینان کافی‌ نمى‌رساند.

ذکر این نکته پیش از ورود به بحث، لازم است که میان کوفه و دمشق، فقط سه راه اصلی‌بوده است. البته هر کدام از این راه‌ها در بخشی ‌از مسیر، فرعى‌های‌ متعدد کوتاه و بلندی ‌هم داشته‌اند که طبیعی‌ است.

مسیر حرکت کاروان اسیران کربلا، از کوفه به شام

راه نخست: راه بادیه

کوفه، در عرض جغرافیایىِ حدود 32 درجه و دمشق، در عرض جغرافیایىِ حدود 33 واقع است. این، بدان معناست که مسیر طبیعی ‌میان این دو شهر، تقریبا بر روی‌یک مدار، قرار دارد و نیازی ‌به بالا رفتن و پایین آمدن بر روی ‌زمین، جز در حدّ کسری ‌از یک درجه نیست. بر روی ‌این مدار، راهی ‌واقع بوده که به «راه بادیه» مشهور بوده است.

این مسیر، کوتاه‌ترین راه بین این دو شهر است و حدود 923 کیلومتر، مسافت داشته است. مشکل اصلی ‌این راه کوتاه، گذشتن آن از صحرای ‌بزرگ میان عراق و شام است که از روزگاران کهن، به «بادیة الشام» مشهور بوده است.

این مسیر، برای‌افرادی‌ قابل استفاده بوده که امکانات کافی‌(به ویژه آب) برای‌پیمودن مسافت‌های ‌طولانی‌میان منزل‌های‌ دور از همِ صحرا را داشته‌اند، هر چند، گاهی‌ شتاب مسافر، او را وادار به پیمودن این مسیر مى‌کرده است. البته در صحراها، شهرهای ‌بزرگ، وجود ندارند؛ امّا این به معنای‌ نبودن راه یا چند آبادی‌ کوچک نیست.

راه دوم: راه کناره فرات

فرات، یکی‌از دو رود بزرگ عراق است که از ترکیه سرچشمه مى‌گیرد و پس از گذشتن از سوریه و عراق، به خلیج فارس مى‌پیوندد. کوفیان، برای‌مسافرت به شمال عراق و شام، از کناره این رود، حرکت مى‌کردند تا هم به آب، دسترس داشته باشند و هم از امکانات شهرهای ‌ساخته شده در کناره فرات، استفاده کنند. لشکرهای‌ انبوه و کاروان‌های ‌بزرگ که به آب فراوان نیاز داشتند، ناگزیر از پیمودن این مسیر بودند.

این مسیر، ابتدا از کوفه به مقدار زیادی‌ به سوی ‌شمال غرب مى‌رود و سپس از آن جا به سوی‌جنوب، بر مى‌گردد و با گذر از بسیاری ‌از شهرهای‌ شام، به دمشق مى‌رسد. این راه، انشعاب‌های‌ متعدّد داشته و با طول تقریبی‌ 1190 تا 1333 کیلومتر، جاىگزین مناسبی ‌برای ‌راه کوتاه، امّا سختِ بادیه بوده است. مجموع این راه و راه بادیه را مى‌توان به یک مثلّث، تشبیه کرد که قاعده آن، راه بادیه است.

راه سوم: راه کناره دجله

دجله، دیگر رود بزرگ عراق است و آن نیز مانند فرات، از ترکیه سرچشمه می‌گیرد؛ امّا از شام نمی‌گذرد و درگذشته، برای‌رفتن به شمال شرق عراق، از مسیر کناره آن، استفاده می‌کرده‌اند. این راه، مسیر اصلی ‌میان کوفه و دمشق، نبوده است و باید پس از پیمودن مقدار کوتاهی‌ از آن، کم کم به سمت غرب پیچید و پس از طىّ مسیر نه چندان کوتاهى، به راه کناره فرات پیوست و از آن طریق، وارد دمشق شد.

این مسیر را می‌توان سه ضلع از یک مستطیل دانست که ضلع دیگر طولىِ آن را راه بادیه و سه ضلع یاد شده آن را: مسافت پیموده شده از کوفه به سمت شمال، راه پیموده شده به سمت غرب، و راه پیموده شده به سمت جنوب ـ که بازگشت به بخشی ‌از مسیر پیموده شده قبلی ‌است ـ تشکیل می‌دهند. از این رو، از همه راه‌های‌ دیگر، طولانی‌تر است و طول آن، حدود 1545 کیلومتر است. این راه را «راه سلطانى» نامیده‌اند.

نتیجه نهایى

به دلیل نبودِ دلایل روشن و قابل اعتماد، نمی‌توان اظهار نظر قطعی ‌کرد؛ ولی ‌با توجه به نکاتی‌ که گذشت، عبور کاروان اسیران کربلا از مسیر بادیه، احتمال بیشتری ‌را به خود اختصاص می‌دهد.

مسیر حرکت کاروان اسیران کربلا، از شام به مدینه

بر اساس نقشه ویژه دانش‌نامه امام حسین علیه‌السلام، فاصله میان دمشق تا مدینه، تقریبا 1229 کیلومتر است و با احتساب دمشق و مدینه، شامل 32 منزل بوده است. کاروان اسیران، در بازگشت از شام، قطعا این مسیر را پیموده‌اند و چنانچه در ضمن حرکت، به کربلا هم رفته باشند، مسیرِ بسیار طولانی‌تری ‌را سپری ‌کرده‌اند.

حرکت پُر رنج خانواده امام علیه‌السلام و همراهان، از مدینه آغاز و به مدینه نیز ختم شد و حداقل مسیری‌ که این بزرگواران طی‌کرده‌اند (با فرض رفتن از کوفه به دمشق از کوتاه‌ترین مسیر، یعنی ‌راه بادیه، و عدم احتساب رفتنِ مجدّد به کربلا)، حدود 4100 کیلومتر است، با این محاسبه: 431 کیلومتر (از مدینه به مکّه) + 1447 کیلومتر (از مکّه به کربلا) + 70 کیلومتر (از کربلا به کوفه) + 923 کیلومتر (از کوفه به دمشق از راه بادیه) + 1229 کیلومتر (از دمشق به مدینه) = 4100 کیلومتر است.

ادامه مطلب
یک شنبه 12 آذر 1391  - 6:56 AM

 

یکی از رزمندگان در خاطرات خود از سال‌های دفاع مقدس آورده است: جریان از این قرار بود که سید پس از استقرار در زیر سنگر کمین نارنجکی را به داخل سنگر می اندازد و در همین حین با توجه به هوشیاری قبلی دشمن، او نیز اسلحه را بدون هدف به سمت پایین سنگر نشانه می گیرد و سید را به آرزوی دیرینه خود می رساند.

خبرگزاری فارس: برای شادی روح شهید آینده صلوات

 

ساعت حدود 12 شب بود که از قایق‌ها پیاده شدیم و به سمت ارتفاع شاخ شمیران که مشرف بر رودخانه و سد دربندیخان عراق بود برای انجام عملیات بیت المقدس 4 حرکت کردیم. من به عنوان بیسیم چی با بچه‌های گروهان القدر از گردان حضرت زینب (س) وارد عملیات شدم و در همین حال نیز با معاون گروهان؛ «سید مصطفی فتاحی» و چند نفر از غواص ها که برای شکستن سنگر کمین حدود 150 متر از ما جلوتر بودند ارتباط رادیویی داشتیم.

لحظه به لحظه مسیر حرکت را با ایشان چک می کردیم تا بتوانیم به سهولت از موانع سیم خاردار و مین های متعدد گوجه‌ای و والمری که عراقی ها بصورت گسترده و سطحی در مسیر پراکنده کرده بودند عبور نماییم. این ارتباط به صورت مستمر ادامه داشت تا اینکه از وی آخرین موقعیتش را پرسیدم که در پاسخ جواب داد: پای سنگر کمین هستم و می‌خواهم اقدام به پاکسازی سنگر کنم.لذا تا شنیدن صدای انفجار، ارتباطم را با شما قطع می کنم.

لحظه ای بعد صدای رگبار و انفجار نشان می داد که سید کار را شروع کرده است و قرارمان بر این بود که پس از شنیدن انفجار مجدداً ارتباطم را با سید برقرار کنم اما هرچه بیسم را پچ کردم جوابی نشنیدم. لذا با تصمیم مسئول گروهان (برادر مرندی)به راه خود ادامه دادیم و زمانی که پای سنگر کمین رسیدیم، دیدم که جسم سید با همان لباس غواصی نقش بر زمین شده و در حدود 6 یا 7 گلوله به بدنش اصابت کرده و شهید شده است.

 

اردوگاه کوثر/ بهارسال ۶۶ / نفروسط : شهیدسیدمصطفی فتاحی

 

جریان از این قرار بود که سید پس از استقرار در زیر سنگر کمین نارنجکی را به داخل سنگر می اندازد و در همین حین با توجه به هوشیاری قبلی دشمن، او نیز اسلحه را بدون هدف به سمت پایین سنگر نشانه می گیرد و سید را در حدود ساعت 2 بامداد 05/01/67 به آرزوی دیرینه خود می رساند و همزمان نیز با انفجار نارنجک پرتاب شده از سوی سید، خودش هم به درک واصل می شود.

اینجا بود که یاد آخرین صبحگاه قبل از عملیات در محوطه کنار رودخانه در دزفول افتادم که یکی از بچه ها در پایان مراسم صبحگاه گروهان با صدای بلند این جمله را فریاد زد که : «برای شادی روح شهید آینده، شهید سید مصطفی فتاحی صلوات» و سید هم با آن چهره جدی و دارای جذبه، لبخند به یاد ماندنی و زیبایی بر چهره اش نقش بست.

راوی :منوچهر خرم آبادی

ادامه مطلب
شنبه 11 آذر 1391  - 7:47 PM

 

فرمانده تیپ از شدت خوشحالی بال در آورده بود. با اینکه می‌دانست خطر در کمین نشسته، هرجا می‌رسید، می‌گفت: «در خواب دیدم مقابل رئیس جمهور ایستاده‌ام و او مدال شجاعت را بر سینه‌ام نصب می‌کند.»

خبرگزاری فارس: مگر رییس جمهور را در خواب ببینی

 

  لشکر بدر از مردانی تشکیل شده بود که اگر چه عراقی بودند اما به رزمندگان اسلام و برادران ایرانی خود پیوسته تا مقابل ارتش بعثی صدام حسین بجنگند و کشورشان از ظلم این دیکتاتور خبیث نجات دهند.

برخی از نظامیان عراقی هم جدای از این لشکر خود به تنهایی از عراق فرار کرده و به ایران پناه می‌آوردند. آنچه می خوانید خاطرات سرهنگ ستاد احسان‌العلوی است که از جمله همین نظامیان محسوب می‌شود و خاطراتش را از عملیات محرم اینگونه تعریف می‌کند.

*در ملاقات با صدام بود که خود را از عده فریب خوردگان یافتم و احساس کردم که با این کار خود به شخصیت حقیی خویش لطمه وارد کرده‌ام. در آغاز، بودن در کنار آنها را آگاهانه انتخاب کرده بودم؛ اما نمی‌توانم بیان کنم در آن لحظات آخر چگونه منقلب شدم و باور کردم که هنوز ارزش‌های والایی را که حداقل متناسب با وضعیت روحی و خانوادگی‌ام باشد، در خود سراغ دارم.

این کاغذها، حاصل نوشته‌های من از خاطرات تلخ دوران جنگ هستند. با قلم خویش در هور یا هرجا که فرصتی پیش می‌آمد، این یادداشت‌ها را می‌نوشتم.

تصمیم فرار از لشکر صدام، از مدت‌ها قبل ذهنم را به خود مشغول کرده بود؛ می‌دانستم که به زودی در گله قربانی‌های جنگ قرار خواهم گرفت.

در هور ناگهان خود را سوار بر قایقی دیدم که به سوی مرزهای ایران هدایتم می‌کرد. در آن لحظه، تنها آرزویم، ملاقات با رزمندگان مسلمان ایرانی بود. عاقبت در کنار آنها نشستم و از اندوه کشورم با برادرانم سخن گفتم...

پاسی از آن شب را در بیان زخم خوب نشدنی‌ام پشت سر گذاشتم. حرف‌های که از آن جنگ و از آن زخم گفتم، اینکه روی صفحات کاغذ آمده‌اند تا برگی دیگر به اسناد این جنگ افزوده شود.

 

آتش خون در شرهانی

در عملیات محرم، ماجراهایی را به چشم دیده‌ام. نخست، حمله ایران در محورهای نزدیک العماره صورت گرفت؛ اما پس از تبدیل این محور به میدان عملیاتی گسترده، ضربه سنگینی به جبهه ما وارد شد.

در واقع فرماندهی نظامی نیروهای اسلام با به کارگیری خط‌مشی صحیح و برنامه‌ریزی‌های دقیق موفق شد ضربات مهلک خود را در مناطق غیر منتظره‌ای به ارتش عراق وارد کند. یورش‌های ناگهانی در محدوده دور از انتظار، یکی از تاکتیک‌های مورد استفاده در جنگ است؛ اما موفقیت در آن، بستگی به زمان مناسب دارد.

هنگامی که آتش نبرد در جبهه‌های بصره، العماره و مندلی شعله‌ور بود، برای ما افسران عراقی، حملات غافلگیرکننده و موفق ایران، از جمله تجربه‌های عمل نکرده به شمار می‌رفت. ما از شیوه‌های نظامی ایران، حین ضربه خوردن می‌آموختیم؛ اما بعد که قرار می‌شد به مرحله اجرا گذاشته شود، عملا فاقد آرایش نظامی و بی باکی لازم بودیم.

نقشه جنگ‌های کلاسیک دنیا توسط غرب در اختیار ما قرار می‌گرفت. با این حال، اغلب اوقات از شیوه‌های نظامی رزمندگان اسلام، دچار شگفتی و حیرت بودم. از اینکه در هر مرحله، شیوه‌ای متناسب با محور جدید اعمال می‌شد، بیشتر گیج می‌شدم.

**

به اتفاق همقطارانم در تیپ 606 مشغول چاره‌جویی بودیم. بحث و گفت‌وگوی گرمی در گرفته بود و هر یک پیشنهادی ارائه می‌دادند. عاقبت به این نتیجه رسیدیم که این جنگ پایانی ندارد؛ رفقای ما پیش چشممان در دام هلاکت و بلا گرفتار شدند و از بین رفتند، ناگزیر ما نیز باید هیزم این آتش شویم!!

منطقه شرهانی، تحت مسئولیت تیپ ما بود. پس از عملیات محرم که خسارات زیادی بر ما وارد شد، خدا را شکر می‌کردیم که از دام بلا جسته‌ایم. در آن جبهه، هوای متغیر فصل زمستان در جریان بود. روز قبل، نم نم بارانی بارید. اول صبح، هوا بهتر شده بود؛ اما تراکم ابرها در ساعت‌های بعد، به هراس ما دامن زد؛‌ چرا که برای همه ما تجربه این هوا در جبهه، عواقب بدی به دنبال داشت. به یاد دارم سرهنگ ستاد هانی الحیالی چنین گفت: «به نظر من اوضاع سختی است. می‌دانی ابومحمد، چنین به نظر می‌آید که عملیات ایران در این محور حتمی باشد.»

گفتم:

- چه می‌گویی؟ در منطقه ما؟

گفت: «تمام نشانه‌ها و اخبار رسیده، این موضوع را تایید می‌کنند.»

موضع دفاعی تیپ ما چندین کیلومتر از شرهانی را تحت پوشش داشت. منطقه مذکور دارای موانع طبیعی و ارتفاعات زیادی است؛ اما از طرف دیگر به دشت هموار و مسطحی متصل است. تیپ سعی داشت که موانع محکمی احداث نماید. بر اساس دستورهای فرماندهی عراق، وظیفه ما در درجه اول، متوقف کردن ایرانی‌ها بود. پس باید هر امکانی به کار گرفته می‌شد. تاسیس و تکمیل موانع دفاعی و رفع نواقص موجود، طی یک عملیات شبانه‌روزی صورت پذیرفت. در ایجاد این موانع، ما تنها نبودیم؛ بلکه سایر تیپ‌های مستقر در منطقه نیز فرا خوانده شدند. برای اولین بار می‌دیدم که چگونه با صرف هزاران دلار، این موانع تاسیس می‌شدند. تپه و خاکریز شنی از یک سو و میدان‌های مین از سوی دیگر تا کیلومترها کشیده شدند.

 

علاوه بر این، سیم خاردارهای حلقه‌ای، پست‌های پراکنده کمین در خط دفاع، نرده و حصارهای خاردار و پشته‌ای هم در خطوط دفاع استوار شدند. زمین‌های زراعی هم که به طور طبیعی مشکل‌آفرین بودند. به این ترتیب اطمینان داشتیم که منطقه از حمله احتمالی در امان خواهد بود. هرگز به عقلمان نرسید که ایرانی‌ها بتوانند از این همه موانع عبور کنند. گذشتن از حصارهای مستحکمی که من دیدم، مستلزم امکانات پیشرفته و تلاش خارق‌العاده‌ای بود.

در خلال بحث‌های روز پس از ایجاد موانع، فرمانده تیپ، سرهنگ ستاد السعد فالح الرمیشی می‌گفت:

- نیروهای ایرانی، توانایی عبور از موانع گسترده طبیعی و غیر طبیعی را نخواهند داشت.

نظر سرهنگ هانی الحیالی خلاف این بود. او می‌گفت: «فراموش نکنیم همین ایرانی‌ها در خرمشهر خطوط دفاعی ما را شکستند.»

فرمانده تیپ گفت: «موضوع خرمشهر، چیزی دیگری بود. چند عامل در پیروزی ایرانی‌ها نقش داشت؛ مثل خیانت افسران بزدل و غرور کاذبی که در بین نیروهای ما حکمفرما شده بود.»

چنین به نظر می‌رسید که فرمانده تیپ، امکان نفوذ در مواضع ما را امری محال و غیرممکن می‌دانست. ظاهر امر هم چنین نشان می‌داد.

پس از جلسه سه ساعته، به محل کار خودم - گردان سوم تیپ - بازگشتم. هنوز دست به کاری نزده بودم که تلگرافی از قرارگاه تیپ به دستم رسید که هرچه سریعتر خود را به قرارگاه تیپ برسانم!

مجددا برگشتم.

سرهنگ ستاد هانی الحیالی در انتظار ما بود. از فرمانده تیپ خبری نبود. در خلال صحبت‌های هانی فهمیدم که از طرف استخبارات آمده‌اند و او را برده‌اند! بیچاره را روز بعد در مقابل نمایندگی تیپ مستقر در بغداد اعدام  کردند! بعدها پی بردم که او عضو شبکه کودتا بوده است. شبکه فوق، از افسران عالیرتبه‌ای تشکیل شده بود که قبل از هر اقدامی لو رفت.

روز سوم، سرهنگ جواد سلمان، به عنوان فرمانده تیپ در منطقه حاضر شد. او در آغاز، تمام فرماندهان گردان‌ها و گروهان‌ها را جمع کرده، مذاکرات متعددی انجام داد؛ هرچند که موافق شیوه دیگران نبود. روش وی، نقطه مقابل فرمانده قبلی بود. همیشه سعی می‌کرد نیروهای تحت امر خود را در حالت هوشیاری و توجه دائمی نسبت به خطرات احتمالی حمله دشمن قرار دهد.

 

شخصا با سنگرهای کمین تماس می‌گرفت و ضرورت مراقبت و هشیاری را تذکر می‌داد. سربازان، شب‌ها را از شدت ترس بیدار می‌ماندند. چنین تصور می‌شد که هر آن منتظرند اتفاقی بیفتد. من هم از آنها مستثنی نبودم. اگر خللی در یکی از مواضع ایجاد می‌شد، فرمانده مسئول، سرنوشتی مشابه با فرمانده سابق تیپ می‌داشت.

به زودی با الحاق واحدهای جدید به موضع دفاعی شرهانی، پی بردم وضعیت محور عملیاتی، از حالت عادی خارج شده است. البته قبل از ملحق شدن نیروهای جدید، گردهمایی‌ها و تردد‌های زیادی انجام شده بود. فرمانده لشکر 14 در یکی از جلسات عنوان کرد که مواضع ما بار دیگر مورد تهدید است و احتمال هجوم ایرانی‌ها تقویت شده است.

وضعیت جدیدی بر مواضع ما حکمفرما شد. و این از مدت‌ها قبل قابل پیش‌بینی بود. یگان‌های زرهی و توپخانه و موشک‌های زمین به زمین در منطقه مستقر شدند. واحد نیروهای مخصوص و کماندویی هم به تشکیلات اضافه شد. در واقع، یک حالت آماده‌ باش تمام عیار همه جا را فرا گرفت.

فرمانده تیپ از شدت خوشحالی بال در آورده بود. با اینکه می‌دانست خطر در کمین نشسته، هرجا می‌رسید، می‌گفت: «در خواب دیدم مقابل رئیس جمهور ایستاده‌ام و او مدال شجاعت را بر سینه‌ام نصب می‌کند.»

رفتار ابلهانه او برای من تازگی داشت؛ هرچند درباره این حماقت‌ها زیاد شنیده بودم.

به فرمانده تیپ گفتم: «قربان، در حین نبرد چه کسی ضامن پیروزی ما خواهد بود؟»

او فورا پاسخ داد: «برادر، در طول عمر، تنها یک فرصت پیش می‌آید. تیر تو یا به هدف می‌خورد، یا به خطا می‌رود! جنگ، فرصت مناسبی است که تو شایستگی خودت را نشان بدهی. این فرصت برای همه ما مغتنم است. به پشت سر نگاه کن. اینها به کمک ما آمده‌اند؛ حتی اگر تمام بچه‌ها بمیرند، اینها هستند!»

با این حرف‌ها مطمئن شدم همه ما مانند مهره‌های شطرنج هستیم؛ مهره‌هایی که برای خودکامگی افسران حقیری مثل او به بازی گرفته شده‌ایم. مهره پیاده فکر نمی‌کند؛ آنها برای پیشبرد بازی به خدمت گرفته می‌شود و تنها این خودشان هستندکه باید در این وادی مرگ، به فکر نجات جان خویش باشند.

هنگامی که درگیری آغاز شد، گردان یکم در لحظات اولیه متحمل شکست عجیبی شد. بیش از چهل کشته آنها روی زمین مانده بود. بعضی از اجساد چنان متلاشی شده بود که قابل شناسایی نبودند.

شب هیجدهم بهمن سال شصت و یک، شب سختی بود. در آن شب بسیار تاریک و ظلمانی، آسمان گرفته بود و گاهی باران می‌بارید. مقر گردان در عقب نیروها واقع بود. به وسیله تلفن و بیسیم با گروهان‌ها در ارتباط بودیم. ستوانیار مهدی العانی را به عنوان رابط خود و گروهان‌ها تعیین کرده بودم.

مساحت زمین بسیار ناهموار تحت اختیار گردان ما تقریبا 2 کیلومتر مربع بود؛ بنابراین برای ایجاد موانع، مشکل چندانی نداشتیم. خوشبختانه در ترددها و عبور و مرور نیز کمترین تلفات بر واحدهای ما تحمیل می‌شد. سنگرهای کمیت و استراق سمع و نیروهای گشتی هم کمتر صدمه می‌دیدند.

این ماموریت بر عهده گروهان یکم گذاشته شد. سروان صلاح عبدالباسط، فرمانده گروهان یکم به تحکیم مواضع پرداخت و اعلام کرد که احتیاج به اسلحه سنگین جهت پشتیبانی نیروها دارد. فورا توپ SBG6 برای مقابله، به واحدهای زرهی ارسال شد. او همچنین مواضع خود را با موشک‌های ضد هلی‌کوپتر «استرلا» استحکام بخشید. از لحاظ دستی هم چیزی کم نداشت. یکی از افسران ممتاز به نام ستوان خلیل ابراهیم نیز همراه نیروی کمین، امکان آتش بموقع توپخانه را مهیا کرد. همچنین سعی کردیم که ذخیره غذای سربازان، در سنگرها انبار شود.

ساعت هشت شب، سروان صلاح عبدالباسط با من تماس گرفت و گفت: «سنگرهای استراق سمع، تجمع نیروهای ایرانی را در مقابل مواضع ما گزارش کرده‌اند.»

بلافاصله موضوع را به فرمانده تیپ گزارش کردم. سرهنگ هانی از من خواست که به همه نیروهای گردان اعلام آماده‌باش کنم. خودش نیز با سایر فرماندهان گردان‌ها تماس گرفت و همین دستور را صادر کرد. در همین اثنا متوجه شدیم ستوان ناجی البصری - فرمانده دسته نیروهای کمین گروهان یکم - به سمت نیروهای ایرانی گریخته است! فرار این افسر به سمت نیروهای ایرانی، برایمان گران تمام می‌شد؛ چرا که تمامی اطلاعات نحوه استقرار موانع و نیروها لو رفته بود.

فرمانده تیپ، گروهی را برای تحقیق و بررسی موضوع تشکیل داد. من هم به خاطر انتخاب این ستوانیار توبیخ شدم. نامه‌های سری به کلیه واحدها فرستاده شد و از فرماندهان خواسته شد تا افسران اهل بصره را تحت نظر و مراقبت داشته باشند و نقش‌های کلیدی و مهم میدان نبرد را به آنها نسپارند.

فردای آن شب، ازدحام خودروها و نیروها غیرقابل وصف بود. حضور فرماندهان عالیرتبه در مواضع بی‌سابقه بود. هواپیماهای تجسسی، با تهیه عکس و نقشه، اطلاعات کاملی از محور درگیری تهیه کردند. ستادهای عملیات تیپ‌ها بلافاصله نقشه‌ها و تصاویر دقیق را تکثیر و توزیع کردند. چیزی که تعجب مرا برانگیخت، این بود که نیروهای ایرانی، از ساقط کردن هلی‌کوپترهای شناسایی ما پرهیز کردند و از فرصت به دست آمده استفاده نکردند. گویا در استتار به سر می‌بردند که هیچ حرکتی از خود نشان نداده بودند.

 

تنها دلیلی که بر اساس تجربیات گذشته به ما نشان می‌داد که ایرانی‌ها امشب قصد اجرای عملیات را دارند، آتش سنگین توپخانه آنها در هنگام ظهر بود. این کار برای ثبت تیر و تعیین خط آتش انجام می‌شد.

ساعات روز به سختی می‌گذشت و ترس و دلهره، هرچه بیشتر بر ما مستولی می‌شد. در همان لحظات، با خانواده‌ام تماس گرفتم؛ اما درباره وقایع منطقه صحبتی نکردم. حدود یک ساعت با پسر کوچکم محمد صحبت کردم.

افسران با عذرها و بهانه‌های گوناگون قصد گرفتن مرخصی و ترک جبهه را داشتند. من نیز می‌خواستم چنین کنم که صدای زنگ تلفن، رشته افکارم را برید. گوشی را که برداشتم، فرمانده تیپ گفت: «تمام مرخصی‌ها لغو شده است؛ مخصوصا امشب که اعلام آماده‌باش صددرصد هست. همه باید در پست‌های خود با هشیاری مراقب اوضاع باشند...»

افکارم دوباره متوجه خانواده‌ام شد. می‌دانستم که آن شب جان سالم به در نخواهم برد. سعی کردم با همقطارانم تماس بگیرم.

در خلال مکالمات، نکاتی رد و بدل شد که مثل سم کشنده بود. حالت یأس و دلهره را در آنها هم احساس می‌کردم. صحبت‌مان درباره حوادث پیش‌رو و احتمالات آن بود.

همان‌طور که اشاره کردم، نیروهای ایران پس از تجربه عملیات محرم، در ایجاد فضای رعب و وحشت، موفقیت‌های زیادی کسب کرده بودند. این فضا، موفقیت‌های زیادی کسب کرده بودند. این فضا، خود به خود، از سکوت و اعتماد به نفس آنها، و انتظار حادثه و مرگ ما به وجود می‌آمد. وگرنه مهمات و تجهیزات آنها به اندازه ما نبود. دلگرمی اغلب اوقات زود از هم می‌پاشید! افسران ما در چنین تنگناهایی، مانند اجساد بدون روح بودند. برخی در خلوت اشک می‌ریختند و از گرفتاری و مشکلی که پیش‌رو داشتند، راه گریزی نمی‌یافتند. در چنین موقعیت‌هایی، افسران عراقی آرزو داشتند که ای کاش نوکری بی‌ارزش بودند و چنین بار مسئولیتی را به دوش نمی‌کشیدند.

ادامه مطلب
شنبه 11 آذر 1391  - 7:46 PM

 

مادرش گفت:سید احمد از همان دوران نوجوانی نوید شهید شدنش را می‌داد و حتی ما را از لباس خریدن برای او منع می‌کرد . وقتی به دلیل‌مجروحیت از رفتن به جبهه منع شد با خرج شخصی به سوسنگرد رفتند و در آنجا به شهادت رسید.

خبرگزاری فارس: روایتی از سقاخانه یک شهید در محله شریعتی

 

 بیرق حسینی آن هنگام که بر بلندایی بر افراشته می شود آنچنان جاذبه‌ای دارد که وجود آدمی را در برمی‌گیرد و رعشه بر اندام برمی‌افکند و انسان را مأنوس خویش و حب امام فریادگرش قرار می‌دهد. عاشقی در این مکتب دیگر نه سن و سال می‌شناسد و نه طبقه و گروه و نژادی. 

مکتب حسین(ع) اولین و آخرین مکتب نجات‌بخش است که قافله‌ سالارش آن زمان که از جان و همه کس خویش رهید، نه محبت اصغر شیرخوارش در برابر ظلم ستاندن از جامعه مانعی شد و نه شهادت جوان ماه صورتش علی اکبر(ع). بلکه آرامش او مبارزه با ظلم و انحراف است. 

 آن علم افراشته به احیای آرمان‌های الهی به تاسی از سرور و سالار آزادگان روزگاری به دست فرزندان علی‌اکبر سیرت برداشته شد و حماسه‌ای حسینی خلق نمودند که تا بشر عصر معاصر است از دلاورمردی های آنها به نیکی یاد می‌کنند.

«شهید حاج سید احمد بیان » از شهدایی است که کام شهادت را از کودکی ازدهان مادر برسفره روضه جدش اباعبدالله  الحسین(ع) برگرفت و چنان نوشید که خاطره زخم شدن‌های پاهایش همچون اسرای کربلا بر سرزمین کربلا خیز ایران سال‌ها پس از شهادتش در اذهان مانده است. آنچه پیش روی شماست گفت‌وگوی فارس با خانواده «شهید حاج سیداحمد بیان»  کهاز نظر گرامیتان می‌گذرد.

 

* سید احمد در چه خانواده‌ای بزرگ شد

آیت‌الله آقا سید محمد تقی بیان پدر شهید گفت: 83 سال دارم و متولد شهر مقدس قم هستم. پدرم آسید حسن بیان ازعلمای زمان و از هم دوره‌ایی‌های مرحوم «آیت‌الله مرعشی نجفی» و مورد وثوق مردم قم بودند. خانواده ما همه از علما بودند و مرحوم آسید علی اکبر بیان پدربزرگمان نیز از علمای طراز اول بودند که در سال 1328 درگذشتند.

بنده تحصیلات ابتدایی را در مدرسه «رشدیه» قم گذراندم و بعد از اینکه ادامه تحصیلات را در مدرسه «محمدیه» گذراندم دروس حوزوی را مقارن با سال 1316 آغاز کردم. در دوران تحصیلات حوزوی از محضر درس حاج شیخ احمد آذری قمی و آقای بُدلا کسب فیض کرده و برای یک سال همراه پدر و مادر به کربلا مهاجرت کردم . در این مدت نیز دروس حوزوی را در حوزه علمیه کربلا ادامه دادم.

 

 

 آیت الله سید محمد تقی بیان پدر شهید سید احمد بیان

پس از بازگشت از کربلا در سال 1328 در تهران پای درس حاج شیخ علی مدرس تهرانی و آقا میرزا احمد آشتیانی حاضر شدم و پس از آن نیز از محضر آیت‌الله خوانساری استفاده کردم.

همزمان با آغاز مبارزات امام(ره) در سال 41 ، اعلامیه‌های ایشان در مخالفت با انجمن‌های ایالتی و ولایتی را در بین مردم پخش می‌کردیم. در آن زمان ما به دلیل اینکه هم محلی امام بودیم و در محل «گذرجدّ » قم زندگی می‌کردیم، مرتب خدمت امام می‌رسیدیم و ارتباط نزدیک و تنگاتنگی با ایشان داشتیم. بنده حتی یک‌ بار بطور شخصی به «نوفل لوشاتو فرانسه» محل زندگی امام رفتم.

سال 1334 در قم ازدواج کردم که حاصل ازدواج من دو فرزند پسر و چهار دختر است. بعد از ازدواج در امیریه سپس خانی‌آباد، شاهپور، قلهک، خراسان، میدان شهدا و درنهایت هم مدت 35 سال است که در منطقه شریعتی و مکان فعلی زندگی می کنم.

* هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که نماز می‌خواند

سید احمد فرزند پنجم و دومین فرزند پسر خانواده ماست که در 14/7/1339 درمنطقه شاهپوربه دنیا آمد. او به دلیل اینکه در خانواده‌ایی بسیار مذهبی به دنیا آمده بود از همان کودکی بسیار معتقد بود به شکلی که هنوز به سن تکلیف نرسیده نماز می‌خواند.

* دادن خبر شهادت از سن 10 سالگی

 هر وقت با احمد درباره آینده صحبت می‌کردیم او فقط از شهادت سخن می گفت و این از قبل از رسیدن به سن 10 سالگی شروع شده بود.  همیشه می‌گفت من شهید می‌شوم و پشت جلد قرآن را نشان می‌داد که نوید آن را داده و نوشته بود. او حتی حاضر به لباس خریدن هم نبود و دائماً خبر از شهادت می‌داد. 

بسیار خونگرم و جسور بود و سطح فهم و شعور بالایی داشت. تحصیلات سال‌های اول و دوم ابتدایی را در میدان خراسان و سال‌های سوم ، چهارم و پنجم را در خیابان زرین نعل میدان شهدا خواند و پس از مهاجرت، دوره راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه فخرآباد دروازه شمیران گذراند.

در دورانی که مصادف با حوادث انقلاب شده بود و سیداحمد با بچه‌های‌محل از همین خیابان شریعتی به دانشگاه تهران می‌رفت و درتظاهرات شرکت می‌کرد. هنگام ورود امام(ره) به ایران نیز از اعضاء محافظین امام دربهشت زهرا(س) بود.

 طاهره زجاجی 74 ساله مادر شهید «حاج سید احمد بیان» گفت: می‌توانم بگویم سید احمد هیچ وقت دروغ و غیبت نمی ‌گفت و اگر کسی او را اذیت می‌کرد از پدرش می‌خواست تا دوستانه موضوع را حل کند. او بسیار مهربان و با گذشت بود. درحوادث دوران پیروزی انقلاب با اشتیاق در راهپیمایی‌ها شرکت می کرد و مثلا در حادثه 13 آبان 57 هنگامی که دراثر تظاهرات و فشار نیروهای گارد شاه پابرهنه برگشت به من‌گفت مامان منتظر یک زمانی باش که من با دست جدا شده به خانه برگردم و تو هرگز نباید اعتراضی کنی. 

فرزندم در یکی از سخنرانی‌های خانم مریم بهروزی از مبارزین و طرفداران قیام امام (ره) درمسجد قبا در دوران رژیم شاه مشغول نگهبانی از جلسه بود که متوجه می شود که ساواک قصد دستگیری وی را دارد؛ او بلافاصله موضوع را به خانم بهروزی اطلاع می دهد و باعث شد تا از دستگیر شدن نجات پیدا کند. او از همان کودکی همیشه به ما نوید شهادت شدنش را می داد و حتی هر وقت قصد خرید لباس برای او را داشتیم ما را منع می کرد

 

* پناه دادن شهید مفتح در اتاق خواب خودش

شهید مفتح را بارها هنگامی که برای سخنرانی به مسجد قبا می‌آمدند از ترس اینکه توسط عوامل ساواک دستگیر نشود به منزلمان می‌آورد و در اتاق شخصی خود می‌خواباند و از او با اسلحه ژ3 نگهبانی می‌داد.

سال 1358 به خدمت سربازی رفت. ابتدا دوره آموزشی را در افسریه گذراند و سپس به همین منطقه شریعتی منتقل شد و از اینجا به‌ جبهه اعزام شد.

آنها وقتی در منطقه  سوسنگرد بودند مورد هجوم نیروهای عراقی قرار می گیرند که فرمانده آنها دستور عقب نشینی می‌دهد اما احمد به همراه 2 نفر دیگر از دوستانش ‌ازاین دستور خودداری می کنند.   

آنها درغافلگیری و محاصره، داخل کانالی قایم می‌شوند و تانک‌های عراقی از روی کانال عبور می‌کردند و به قول سیداحمد آنجا فقط خدا آنها را نجات می دهد. این سه نفر سه روز در سوسنگرد گم شده‌بودند و از تشنگی خون خروس می‌خوردند و حتی به سختی زیاد پای پیاده خودشان را به اندیمشک می‌رسانند.

 وقتی با نیروهای ایرانی روبرو می شوندآنها فکر می کنند احمد و دوستانش فراری هستند و با توضیح آنها تازه می‌فهمنند که درست می‌گویند. بعد فرمانده دستور می‌دهد تلفن کنند و به خانواده‌های خود بگویند زنده هستند. احمد بعد از بازگشت به خانه استراحت یک‌ماهه در بیمارستان را در دست داشت اما گفت به منزل می‌آیم. وقتی 10 روزی در منزل استراحت کرد گفت محیط تهران مرا رنج می‌دهد، من ‌باید شهید بشوم، این در شرایطی بود که تیمسار فلاحی مرخصی زیادتری به آنها داده بود و گفته بود برای مدت زیادی نیاز به آمدن شمابه جبهه نیست.

* رفتن با هزینه شخصی به جبهه

 وقتی با مخالفت مبنی به رفتن به جبهه روبرو شدند سیداحمد و یکی از دوستانش با خرج خودشان به سوسنگرد رفتند و درخط مقدم حضور داشتند. این درماه‌های اول جنگ اتفاق افتاد و در نهایت در 20 آبان ماه 1359 در اثر اصابت ترکش به ناحیه گردن به شهادت رسید.

پیکر سیداحمد روز 24 آبان ماه برابربا هشتم محرم پس از انتقال از معراج شهدا به میدان امام حسین(ع) به قطعه 24 انتقال داده و به خاک سپرده شد.

* مادر! من پرچمدار امام زمان(عج) هستم

یک شب به خوابم آمد و گفت، مامان! نگران نباش، من پرچمدار امام زمان(عج) هستم. هنگامی که قصد داشت به جبهه برود، از همه خداحافظی کرد، اما از من و حاج‌آقا نه، چون می‌دانست بازنمی‌گردد و همیشه می‌گفت جواب مامان را کی می‌دهد.

 خواهرش به دلیل علاقه زیاد خوابش را نمی‌دید، یک شب درعالم خواب گفته بود چرا احمدخواب تو را نمی‌بینم؟ گفته بود به خاطر گریه کردن زیاد است.

* مژده پسردار شدن به خواهر

یکی ازخواهرهای او بارداربود. شب در خواب احمد را می‌بیند که به او یک توپ کوچکی داد و گفت که خدا به شما بچه می‌دهد تا من صاحب برادرکوچولو بشوم.

وقتی شهید شد به مدت یک سال مردم محل هیچ مراسم عروسی برگزار نمی‌کردند و اگر سرزده به منزل‌شان می‌رفتیم خیلی سریع لباس مشکی می‌پوشیدند و هنوز نیز احترام ما را نگه می‌دارند.

سال 60 به نیابت از فرزندم هزینه سفر یک نفر با همسرش را دادیم و حج واجب برای او خریدیم و دلیل حاجی نامیدن او همین علت است.  

* سقاخانه شهید احمد بیان

 سقاخانه شهید حاج سید احمد بیان

 

پدرشهید بیان؛ سقاخانه و محل روشن کردن شمع به نام فرزندم شهید احمد بیان را در سال 81 ساختیم. مردم شب‌های جمعه در کنارسقاخانه شمع‌های نذری خود را روشن می‌کنند و دعا می‌خوانند، دراین منطقه مردم بسیار به این مکان و شهید آن احترام می‌گذارند. احمد درکنار همین مجالس ائمه پرورش یافت و به‌شهادت رسید

* حسینیه شهید احمد بیان

 

حسینیه را سال 1380در طبقه فوقانی منزلم ایجاد کردم. انجام مراسم‌های مذهبی و هیئت در منزل ما ازهمان سال‌های ابتدایی زندگی مشترکمان یعنی در آن موقع که در نقاط جنوبی تهران زندگی می‌کردیم برگزار می‌شد. پس از اینکه از سال 1356 ساکن این منطقه شدم این سنت ادامه پیدا کرد. ابتدا در همین طبقه‌ پایین و دربعضی از اوقات درحیاط برگزار می‌شد، اما به دلیل سردی هوا با مشورت همسرم تصمیم گرفتیم تراس خانه را تبدیل به حسینیه کنیم و با کمک خداوند ظرف مدت 4 ماه این حسینیه را به نام شهید « حاج سید احمد بیان» ساختیم. البته فلسفه ساخت آن الهام شدن موضوع در کربلا بنام  فرزند شهیدم بود.  

 

در دهه اول محرم هر روز عصر جلسه روضه‌خوانی مخصوص آقایان و خانم‌ها برگزار می‌شود و روزهای تاسوعا و عاشورا صبح و عصر نیز مراسم همراه با صرف ناهار انجام می‌گیرد.

همچنین از 21 صفر تا آخر ماه صفر روضه‌خوانی و 28 و 29 صبح و عصر همراه با اطعام است. عزاداری روز شهادت حضرت زهرا(س)، عزاداری شهادت امام جعفر صادق(ع) با اطعام عزاداری و افطاری 21 ماه رمضان، جشن عیدغدیر و نیمه شعبان  اطعام و جلسه قرآن و احکام برای خانم‌ها از جمله برنامه‌های این حسینیه است و تمام هزینه‌های آن را خودم متقبل می‌شوم، مگر مردم خودشان نذری داشته باشند و اینجابیاورند.

 گفت وگو :محمد تاجیک

ادامه مطلب
شنبه 11 آذر 1391  - 7:36 PM

 

  یکی از بچه‌ها سراسیمه او را در آغوش گرفت و در حالی که اشک‌هایش بر روی سینه بهنام غرق در خون و نیمه جان سرازیر می شد به سرعت به طرف بیمارستان رسید، بهنام شهید شده بود.

خبرگزاری فارس: بهنام محمدی چگونه به شهادت رسید

 

 31 شهریور سال 1359 جنگ در حالی به صورت رسمی آغاز شده بود که برخی مناطق کشور از روزها قبل درگیر آن شده بودند. یکی از مناطق شهر خرمشهر بود. خرمشهری که یک تاریخ و حماسه است. حدیث ایثار و جوانمردی است که به هنگام هجوم بعثیان، حماسه ای 35 روزه آفرید و با خروشی 48 ساعته به دامن ایران بازگشت.

 

آنچه می‌خوانید روایتی است از آغاز جنگ در خرمشهر:

 

*توپخانه‌ عراقی‌ها بدون وقفه شهرهای آبادان و خرمشهر را در هم می‌کوبید. خانه‌ها یکی پس از دیگری ویران می‌شد.

بیمارستان‌ها مملو از مجروحین بود. بسیاری از مردم پشت درهای بیمارستان‌ها تجمع کرده بودند تا خون خود را به مجروحین بدهند. پزشکان و پرستاران حتی فرصت غذا خوردن هم نداشتند. تمام ماشین‌های آتش رسانی در حال تلاش برای خاموش کردن آتش در این گوشه و آن گوشه شهر بودند. ولی این امکانات برای مبارزه با دشمن، مداوای مجروحین و مهار آتش کافی نبود.

جوانان روزها با تمام وجود در تلاش و تکاپو بودند. عده‌ای سعی می‌کردند زنها و بچه‌ها و پیرها را از شهر دور کنند و به جای امن برسانند. دیگران هم کوچه به کوچه و بام به بام با بدترین شرایط در مقابل دشمن متجاوز ایستادگی نمودند و تا زمانی که تیر خصم بر قلبشان ننشست از پای نیفتادند. مردم خرمشهر روزهایشان را با گلوله و آتش و دود و مرگ سپری می‌کردند و شب هنگام با عزیزان شهید خود وداع می‌کردند. مادران داغدیده در دل سپاه شب، با دست خود عزیزانشان را در دل گور جای می‌دادند و در کنار قبر آنان مشغول ساختن کوکتل مولوتف می شدند تا انتقام فرزندان خود را از دشمن بگیرند. یکی از خواهران خرمشهری چگونگی حضور خودش و سایر خواهران همرزمش را در خرمشهر این گونه بیان می‌کرد:

روز دوم مهر از رادیو اعلام کردند که به سنگربندی و کوکتل مولوتف نیاز است. بی‌درنگ عده‌ای از خواهران برای ساختن سنگر رفتند. فردای آن روز شصت نفر زن را که شهید شده بودند به قبرستان آوردند. بیشتر آنها از ساکنان کوی طالقانی بودند، جایی که سریع‌تر از هر نقطه دیگر رو به ویرانی رفت. جنگ لحظه به لحظه شدت پیدا می‌کرد. دیگر اسلحه نبود تا در اختیار کسی بگذاریم. نه تنها اسلحه و مهمات بلکه نیرو هم کم داشتیم.

شهید محمد آهنکوب با آن که در ابتدا با حضور خواهران در جبهه مخالفت می‌کرد اما آن روز به دلیل کمبود نیرو، ما را به خط مقدم برد البته دو ساعت بعد، با رسیدن نیروی کمکی برگشتیم. آن روزها چنین مسائلی زیاد به چشم می‌خورد. مردم صبح به جبهه می‌رفتند و شب هنگام برمی‌گشتند به گونه‌ای که انگار به سرکار می روند. دیگر مسئله شهید دادن زخمی شدن برای همه عادی شده بود.

خواهر دیگری در حالی که به شدت گریه می‌کرد با ناراحتی و اندوه فراوان می‌گفت: خورشید داشت غروب می‌کرد گلوله‌های توپ، پشت سر هم می‌آمدند. فضای شهر از صدای به هم آمیخته انفجار و آژیر آمبولانس انباشته شده بود. به هر زحمتی بود خودم را به بیمارستان رساندم و داخل شدم. خدایا چه می‌دیدم؟ زن‌ها و مردهای بی‌دست و پا، پیکرهای بی‌سر، کودکان زخمی و نیمه جانی که به خون آغشته بودند. سرگرم کمک کردن شدم. تنها نیرویی مرموز و درونی بود که مرا روی پا نگاه می‌داشت. من که حتی تحمل دیدن یک جراحت ساده را نداشتم، حالا تا مچ پا توی خون بودم. دیگر وحشتم ریخته بود ولی بغض کهنه‌ای گلویم را گرفته بود. آن صحنه‌های هول انگیز، دست و پاهای قطع شده چهره‌های خون آلود و سوخته و ...

بچه‌های خرمشهر، خیلی زود به واقعیت خود پی برده و خود را شناخته بودند. هر کدام برای دفاع از شهر و نوشیدن شهد شیرین شهادت، از هم پیشی می‌جستند و آنچه آگاهانه در این راه گام برمی‌داشتند که گویی از قبل آنها را دعوت کرده‌اند. شهید بهروز مرادی در قسمتی از خاطره‌هایش درباره این آگاهی می‌گفت: «با جمشید (شهید جمشید برون) در خیابان‌های خرمشهر می‌رفتیم. در حین صحبت ماشینی را دیدیم که ترکشی به باکش خورده بود و بنزین از آن چکه می‌کرد گفت: جمشید حیفه این بنزین همین طور هدر برود می‌شود آن را به آمبولانس‌هایی که زخمی‌ها را می‌بردند داد.

جمشید گفت: تو این کار را بکن من حتما باید تا قبل از ظهر غسل کنم.

بعد هم با عجله از من خداحافظی کرد و رفت. تقریبا ظهر شده بود که با ظرف‌های بنزین وارد مسجد شدم. در همان لحظه ورود، چشمم به یکی از بچه‌ها افتاد که در گوشه‌ای اخم کرده و ایستاده بود. با کنجکاوی جلو رفتم گفتم: چی شده گفت: هیچی. اما چین پیشانی و گره ابروهایش چیز دیگری می‌گفت. بعد از آن که وضو گرفتم به داخل مسجد رفتم و با اصرار جریان را از او پرسیدم او گفت: جمشید شهید شده.

تبسم تلخی روی لبهایم خشکید. اواسط نماز بود که به یاد حرف‌ جمشید افتادم:

من حتما باید تا قبل از ظهر غسل کنم. هیجان عجیبی به من دست داده بود دلم می‌لرزید انگار کسی مرا از درون تکان می‌داد.»

پنجشنبه سوم مهر ماه 1359 جنگ چهره جدیدی به خود گرفته بود. آب و برق شهر قطع شد و شهر همچنان مورد هدف تانک‌ها و توپخانه‌ دشمن بود. جمعه چهارم مهر ماه حلقه محاصره شهر توسط متجاوزان عراقی تنگ‌تر و شمار شهیدان افزون‌تر می شد. دشمن با اشغال راه‌ آهن و کوی کارکنان بندر به داخل شهر هجوم آورد. جنگ خیابانی و نبرد تن به تن (تن به تانک) شروع شد. جوانان با پرتاب هر کوکتل یکی از تانک‌های دشمن منهدم می‌شد.

هر گوشه شهر حماسه‌ای خلق می‌شد. آتش و گلوله‌ و خون منظره‌های شگفت‌ انگیزی را به وجود می‌آوردند.

یکی از زیباترین و خونین‌ترین چهره‌های خرمشهر، بهنام محمدی است او نوجوانی سیه چرده پرصلابت و با شکوه بود که یاد و خاطره او هرگز فراموش نمی‌شود. هنگامی که آتش دشمن شدت می‌یافت می‌خندید و همین خنده‌های او در بین بچه‌ها در کوچه‌ها و خیابان‌های شهر همه را وادار می‌کرد تا لبخند بزنند. لبخندی عاشقانه به جهاد و شهادت، و لبخندی پر از تمسخر به دنیا و و بازی‌هایش. بهنام اصرار فراوان داشت در شهر و در کنار سایر مدافعان خرمشهر بماند. ولی برادرش موافقت نمی‌کرد و او رابه اهواز برد. به خیال این که او را نزدیک یک نفر بگذارد و بهنام در اهواز ماندگار شود تا جنگ فروکش کند اما فردای آن روز همگی با تعجب با قیافه مصمم و خندان او در مقابل سپاه خرمشهر روبرو شدند و ناگزیر او را در سپاه به عنوان شاگرد مکانیک و تدارکاتچی مستقر کردند. بهنام منتظر فرصتی مناسب بود تا به خط مقدم برود.

سرانجام یک روز به بهانه این که ممکن است ماشین بچه‌ها خراب و یا پنچر شود، همراه آنان به خط رفت. او در معرفی خودش با تواضع فراوان و لبخندی زیبا بر چهره می‌گفت: بسم الله الرحمن الرحیم اسم من بهنام محمدی است. کار من در جبهه این است که اسلحه و آر پی جی یا مهمات را به خط می‌رسانم. به بچه‌ها آب می‌دهم که تشنه‌شان نشود و بعضی وقت‌ها هم روحیه‌هایشان را شاد می‌کنم.

وقتی از او پرسیدم که چه نصیحت و سفارشی برای مادران داری، گفت: مادرها بچه‌هایشان را جوری بار بیاورند که بتوانند بجنگند و شهید بشوند. بچه‌هایشان را بگذارند در مساجد. خودم در مسجد بودم که تا اینجا رسیدم. الان می‌بینید که اسلحه دارم.

و وقتی از احساس او نسبت به جنگ، ترس و شهادت سوال شد با خونسردی و لبخندی بر لب جواب داد: احساسم این است که انگار دارم شهید می شوم انگار بار سنگینی روی دوشم گذاشته‌اند.

این نوجوان قهرمان به ظاهر خردسال سرانجام در کنار یک دیوار، هنگامی که غرش انفجار یک خمپاره سه نفر را به خاک و خون می‌غلتاند بهنام هم غرق در خون خود به کناری پرتاب می‌شود.

لحظه غمناک و پر از درد و ناامیدی بود. سکوت عجیبی همه بچه‌ها را فرا گرفته بود هیچ کاری نمی‌توانستند انجام دهند. یکی از بچه‌ها سراسیمه او را در آغوش گرفت و در حالی که اشک‌هایش بر روی سینه بهنام غرق در خون و نیمه جان سرازیر می شد به سرعت به طرف بیمارستان رسید، بهنام شهید شده بود. وقتی خبر شهادت او به بچه‌ها رسید همه در حالی که اشک می‌ریختند فریاد زدند: شهادتش مبارک، شهادتش مبارک. یکی از بچه‌ها می‌گفت: بهنام یکی از آفرینش‌های انقلاب اسلامی بود.

هر کس به نوبه خودش با جان و دل و با تمام وجود تا آخرین قطره خونش از شهر دفاع می‌کرد. یکی از خواهران به همراه برادرش و چند نفر دیگر با تفنگ 106 کار می‌کرد. خواهر دیگری برای رزمندگان آشپزی می‌کرد. مادری با آن که داغ فرزندش هنوز دلش رامی‌سوزاند، اشک می‌ریخت و در کارها کمک می‌کرد. خواهری کار امدادگری را برگزیده بود و به انتقال مجروحان و رسیدگی به آنها سرگرم بود. یکی از رزمندگان درباره حماسه آفرینی خواهران می‌گفت: در یکی از کوچه‌های کوی طالقانی، وقتی یکی از بچه‌ها مجروح شد، آن خواهر از بقیه پیشی گرفت و به سوی مجروح شتافت. ناگهان در بین راه توقف کرد چون عراقی ها در آن سوی کوچه حضور داشتند و فریاد زد که: اگر دستگیر شدم امان ندهید.

و همین طور هم شد. آن خواهر گرفتار عراقی‌ها شد. یکی از برادران که یک مسلسل داشت آنها را به رگبار بست و سوراخ سوراخ کرد. این هم لحظه تلخ و دشواری برای ما بود و از سوی دیگر باعث افتخار بود که چنین دخترانی آن روزها در خرمشهر این گونه حماسه می‌آفریدند.

جنگ شدت گرفته بود بیمارستان‌های خرمشهر که پر از مجروح بود به طرز ناجوانمردانه‌ای توسط خمسه خمسه و خمپاره‌های عراقی‌ها مورد هدف قرار می‌گرفت و عده زیادی از مجروحان به شهادت می‌رسیدند. در این روز بیش از 60 تانک عراقی به شهر هجوم آورده بودند (چهارم مهر ماه) اما جوانان از جان گذشته خرمشهر در نبردی سخت بیش از 30 تانک عراقی را به آتش کشیدند.

روز دهم مهر ماه ساعت 11 صبح ارتش عراق برای سومین بار بوسیله تانک‌هایش به شهر نفوذ می‌کرد و از طریق کشتارگاه و میدان راه آهن وارد منطقه خیابان مولوی می‌شد. به دستور شهید جهان آرا بچه‌ها از سه طرف، تانک‌های دشمن را محاصره کردند. گروهی از داخل خرمشهر، تعدادی از خیابان مولوی و عده‌ای هم از میدان راه آهن شروع به پیشروی کردند. عراقی‌ها فهمیده بودند که محاصره شدند. به همین دلیل با غروب آفتاب و تاریک شدن هوا، شروع به تیراندازی بی‌هدف کردند. از سوی دیگر مردان و زنان خرمشهری، بار دیگر به یاری رزمندگان شتافتند. بچه‌ها به کمک مردم، جهنمی سوزان برای متجاوزین عراقی ایجاد کردند.

در شامگاه روز دهم مهر ماه با اینکه تعداد مدافعان شهر انگشت شمار بودند، پس از نبردی سخت، دشمن را تار و مار کرده و ده‌ها تانک عراقی را به آتش کشیدند.

در خیابان کشتارگاه گورستانی از تانک به وجود آمده بود.

سالم یکی از جوانان بومی و سیاه پوست خرمشهر بود که قهرمانانه می‌جنگید. او طی مصاحبه‌ای در آن ایام درباره خودش و جنگ می‌گفت: اسم من سالم بغلانی است 21 ساله‌ام. شغل اصلی‌ام ماشین‌شویی و کار بعدی من در بازار میوه فروشی است و بعد از آن هم در سینما و در کفاشی کار کردم. الان هم جبهه جنگ هستم و دارم با دشمنان اسلام می‌جنگم. ما نه جنگی دیده‌ایم نه جبهه‌ای رفته‌ایم ولی این قدرت را خدا به ما داد که با بچه‌های شهر، با تانک‌ها مقابله کنیم و تانک‌هایشان را منهدم کنیم.

من به مادرم بارها گفته‌ام اگر روزی در جبهه جنگ کشته و یا شهید شدم، می‌خواهم همیشه خوشحال باشی و بر لبهایت خنده باشد. این را همیشه به او گفته‌ام.

شبانگاه بچه‌ها به مسجد جامع آمده بودند. گروهی به مناجات و نماز مشغول بودند. عده‌ای زخمی در گوشه‌ای از مسجد ناله می‌کردند. تعدادی دیگر به رزمندگان سلاح و مهمات و جیره غذایی تحویل می‌دادند. در گوشه‌ای از حیاط مسجد طلبه جوانی در پرتو نور فانوس برای بچه‌ها قرآن تلاوت می‌کرد و از صفات و شجاعت مومنین و مجاهدان اسلام برای آنها سخن می‌گفت. وقتی قرآن خوانده می‌شد، شوق و عشق الهی در چهره بچه‌ها نمایان بود. مثل این که به گوش دل آنها وحی خوانده می‌شود.

بچه‌ها در سپاه خرمشهر هم بیکار نبودند و برای ضربه زدن به دشمن از هر فرصتی استفاده می‌کردند.

محمد نورانی یکی از حماسه سازان خرمشهر در گوشه‌ای از خاطره‌هایش می‌گفت: نزدیک غروب بود که جهان آرا از اتاق جنگ تلفن کرد و گفت: محمد می‌توانی امشب یک حمله انجام بدهی و به دشمن ضربه بزنی؟ من با وجود عدم آمادگی قبول کردم.

عراقی‌ها اطراف صد دستگاه مستقر شده بودند. بلافاصله بچه‌ها را جمع کردم و گفتم: امشب تصمیم داریم به دشمن شبیخون بزنیم. کسانی که داوطلب هستند، بیایند. همه آماده بودند. مجبور شدم چند نفر را انتخاب کنم- سه آر پی جی زن و چهار تیرانداز. امیر رفیعی نیز که پایش شکسته شود و می‌لنگید اصرار داشت که همراه ما بیاید.

گفتم: نه امیر، تو حالت خوب نیست، نباید بیایی برگشت و گفت: مرا لایق نمی‌دانی؟ آنقدر اصرار و التماس کرد تا این که موافقت کردم.

از پشت خانه‌ای در حوالی شرکت پیش ساخت به بیابان زدیم و خود را به نهری در نزدیکی دشمن رساندیم. مسئولیت‌ها را از قبل مشخص کرده بودیم. با استفاده از تاریکی هوا، یکی یکی از نهر گذشتیم. دو نفر برای حفاظت پل ماندند تا در صورت پیشروی دشمن، از محاصره شدن ما جلوگیری کنند. قرار شد با اولین گلوله‌ای که از جانب من شلیک شد بقیه هم آتش کنند. در همین موقع یک ماشین عراقی را دیدم که با سرعت به طرف‌مان می‌آمد. آن را با اولین گلوله آر پی جی منهدم کردم و با شلیک من بقیه بچه‌ها هم هدف‌های از پیش تعیین شده را منهدم کردند امیر با خوشحالی در حالی که فریاد می‌زد: خوب زدی یکی دیگر.

گلوله‌ای از کوله پشتی‌اش بیرون آورد و روی قبضه آر پی جی من گذاشت. با شلیک دوم، ماشین دیگری را منهدم کردیم و فوری برگشتیم. عراقی‌ها که گیج شده بوند با خمپاره‌ و آرپی جی ما را زیر آتش گرفتند. آن قدر گلوله‌ منور در آسمان بود که انگار چلچراغی را در اتاق کوچکی روشن کرده‌اند. همه جا روشن بود. به همین دلیل همگی زمین گیر شده بودیم.

به محض سینه خیز رفتن اطرافمان را می زدند و چیزی نمانده بود که همه را قتل عام کنند. یک جوی پر از لجن در کنارمان بود. با چند خیز خود را داخل آن انداختیم و تا گردن فرو رفتیم. اما آنجا هم در امان نبودیم. گفتیم هر چه بادا باد و به سرعت از جوی بیرون آمدیم و خود را به خانه‌های اطراف رساندیم و با عجله از دیوار خانه‌ها بالا رفتیم. یک لحظه درنگ کافی بود تا هدف گلوله‌ قرار بگیریم. خود را به داخل حیاط یکی از خانه‌ها انداختیم و از تیررس دشمن دور شدیم و به نیروهای خودی رسیدیم.

ادامه مطلب
شنبه 11 آذر 1391  - 7:35 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6173808
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی