به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

  من قویا مشوق یک ابتکار دیپلماتیک بودم تا از طریق هر کانال موجود، ایران را متقاعد سازیم که برای برقراری آتش بس با عراق به مذاکره بنشیند.

خبرگزاری فارس: پذیرش قطعنامه 598 به روایت وزیر آمریکایی

 

 چندی پیش «کاسپار واینبرگر» وزیر دفاع پیشین آمریکا خاطرات خود را در کتابی تحت عنوان «مبارزه برای صلح» منتشر ساخت.

واینبرگر در سال‌هایی تصدی پست وزارت دفاع آمریکا را برعهده داشت که منطقه خلیج فارس شاهد رویارویی نظامی ایران و عراق بود. وی که از صاحبان کمپانی «بکتل» بود در بسیاری از سرمایه‌ گذاری‌های کمپانی‌اش در منطقه خلیج فارس ذی‌نفع هم بود؛ لذا توجه او به رویدادهای منطقه، از این رو نیز حائز اهمیت است.

وی در طول خدمت خود، به چهره‌ای ضد ایرانی مشهور شد، تا جایی که یک بار علنا پیرامون «لزوم سرنگونی حکومت جمهوری اسلامی» اظهارنظر نمود.

فصل آخر کتاب «مبارزه برای صلح» مربوط به خاطرات نویسنده از درگیری‌های آمریکا در خلیج فارس می‌شود که او نام «پیروزی در خلیج فارس»‌ را بر آن نهاده است.

مطالعه این بخش از خاطرات وزیر دفاع پیشین آمریکا به دلایلی حائز اهمیت فراوان است؛ نخست آنکه به وضوح دخالت ابر قدرت سلطه طلب غرب را در جریان حوادث جنگ تحمیلی و خلیج فارس نشان می‌دهد. این دخالت‌ها به منظور عدم دستیابی جمهوری اسلامی ایران به اهدافش در جنگ صورت پذیرفته است؛ دیگر آنکه بر اطاعت بیمارگونه شیوخ خلیج فارس از آمریکا صحه می‌گذارد. همچنین کیفیت اختلافات دولت آمریکا با کنگره این کشور و تضاد جناح‌های درگیر در سیاستگذاری‌های شیطان بزرگ نیز یکی دیگر از موضوعاتی است که از درون خاطرات واینبرگر به دست می‌آید.

مطالعه فصل آخر خاطرات وزیر دفاع پیشین آمریکا از نگاه دیگر حایز اهمیت است و آن بررسی سلسله حوادثی است که در آخرین برهه جنگ تحمیلی تا قبل از پذیرش قطعنامه 598 از سوی ایران اتفاق افتاد.

از آنجا که نگارش خاطرات یکی از وزرای تندرو دولت ریگان قطعا نمی‌تواند خالی از بغض و حقد او نسبت به انقلاب اسلامی ایران باشد.

 

بقیه در ادامه

ادامه مطلب
شنبه 11 آذر 1391  - 7:33 PM

 

نقشه‌ای را جلویمان گذاشت. هدفی را بالای مدارسی و دو درجه نشان داد و گفت: «یک دسته چهارفروندی آماده کنید. یکی از شماها هم به عنوان لیدر و برای اطمینان و آرامش دسته با آنها برود.»

خبرگزاری فارس: روایتی از نبرد در مدار سی و دو درجه

 

  نقش نیروی هوایی ارتش به‌و‌یژه خلبانان آن در دوران پیروزی‌های دفاع مقدس بر همگان آشکار است. این نقش ممتاز در برهه‌هایی از جنگ که نیروهای زمینی به دلیل موانع موجود توانایی کمتری در رسیدن به مواضع دشمن داشتند پر رنگ تر بود و مدار سی و دو درجه ازهمین نقاط است. 

 هجده آبان1373، اردستانی و فرمانده نیروی هوایی به پایگاه تبریز آمدند. اردستانی، من، فرمانده و جانشین پایگاه را دراتاق فرمانده پایگاه جمع کرد. نقشه‌ای را جلویمان گذاشت. هدفی را بالای مدار سی و دو درجه نشان داد و گفت: «یک دسته چهارفروندی آماده کنید. یکی از شماها هم به عنوان لیدر و برای اطمینان و آرامش دسته با آنها برود.»

مدار بالای سی و دو درجه عراق به وسیله امریکایی‌ها حفاظت می‌شد. زود گفتم: «پس من می‌روم.»

سرش را به طرفم چرخاند و گفت: «تو باز هم می‌روی؟»

ـ بله.

چیزی نگفت. چهار نفر از خلبان‌ها سوار بر هواپیما آماده پرواز شدند. با یکی ازخلبان‌های جوان به طرف هواپیمای دو کابین رفتم. خلبان گفت: «جناب سرهنگ اجازه بدهید من جلو بنشینم.»

طبق اصول باید در جلو می‌نشستم ولی نخواستم دلش را بشکنم. گفتم: «بشین.»

اردستانی نگاه‌مان کرد. سرش را تکان داد و گفت: «چرا این کار را می‌کنی؟»

گفتم: «بگذار یاد بگیرد. دیگر دوران ما به پایان رسیده.»

یکی یکی از روی باند بلند شدیم. درحین پرواز آواز می‌خواندم. نمی‌خواستم خلبان همراهم احساس کند کار سختی در پیش داریم. خلبان از ارتفاع بالا می‌رفت. نزدیک مرکز گفتم: «رسیدیم به مرز. نمی‌خواهی پایین بروی؟»

ـ راستش را بخواهید جناب سرهنگ، شما آواز می‌خوانید و فکر می‌کنم داریم به مهمانی می‌رویم.

ـ داریم ‌به مهمانی می‌رویم ولی برو پایین.

خلبان پایین رفت. روی هدف بمب‌هایمان را ریختیم و بدون سانحه‌ای برگشتیم. دربرگشت، مسیری را از بین دره‌ها انتخاب کردم. می‌خواستم امکان رهگیری نداشته باشند. وقتی به پایگاه رسیدیم رئیس حفاظت و اطلاعات گفت:«الان بچه‌ها نشسته‌اند و برای تو دعا می‌خوانند. فکر می‌کردیم شما را زدند.»

بچه‌های رادار گفتند به فاصله پنج دقیقه از عملیات، سی هواپیمای امریکایی از پایگاه‌های عراق و ترکیه پشت سرمان بلند شده‌اند. بعداز اجرای مأموریت، از مقامات شهر دعوت کردیم به پایگاه بیایند. چندکلمه‌ای صحبت کردم و پس از خوشامدگویی گفتم: «از فرمانده محترم نیروی هوایی درخواست می‌کنم برای سخنرانی تشریف بیاورند.»

وقتی ستاری به بالای سن رسید، مثل همیشه دو مشت به شکمم زد و به شوخی گفت: «تو باز هم گردن کلفتی می‌کنی؟»

منظورش پرواز مجدد و اجرای مأموریت بود. گفتم: «من از مادر گردن کلفت به دنیا آمده‌ام!»

بعد از برنامه، به اتفاق اردستانی و فرمانده نیروی هوایی نشسته بودیم. ستاری پاکتی از جیبش در آورد و به اردستانی داد. اردستانی آن را به طرفم گرفت و گفت: «بیا صمد. این را فرمانده داد. بین بچه‌هایی که مأموریت را انجام دادند، تقسیم کن.»

ـ قبول نمی‌کنم.

ـ چرا؟

ـ به شرطی قبول می‌کنم.

ـ چه شرطی؟

ـ اجازه بدهید هرطور خودم دوست دارم تقسیم کنم.

آن دو به تهران برگشتند. پول را بین خلبان‌ها و پرسنل عملیات تقسیم کردم و فهرست گیرنده‌ها را به تهران فرستادم. معتقد بودم برای انجام یک پرواز ایمن، همه پرسنل زحمت می‌کشند. به همین، دلیل پول را بین همه پرسنل تقسیم کردم.

راوی:سرهنگ خلبان صمدعلی بالا زاده

ادامه مطلب
شنبه 11 آذر 1391  - 7:33 PM

 

طفل 5 ساله در آغوش مادرش به شدت گریه می‌کرد؛ دست چپش از بازو ترکش خورده بود و خونریزی داشت؛ مادر و دختر به هر طرف که می‌دویدند با سربازان ما مواجه می‌شدند یا انفجار خمپاره‌ای آنها را به زمین می‌چسباند.

خبرگزاری فارس: جوابی برای دخترک نداشتم

 

 23 آبان 59 رژیم بعث با لشکر تقویت شده ‌٩ زرهی خود و با تنگ کردن حلقه محاصره سوسنگرد به قصد تصرف دوباره این شهر از چندین محور وارد سوسنگرد شد اما رزمندگان اسلام با سلاح سبک ولی اراده‌ای پولادین و با عظمی راسخ راه تصرف کامل شهر را در مقابل نیروهای تا بن دندان مسلح عراق بسته و در مدت ‌٣ روز با خلق حماسه‌های بی‌نظیر و رشادت‌های به یادماندنی از تسلط و اشغال کامل شهر توسط ارتش بعثی عراق ممانعت کردند.

 

دلاورمردی فرزندان غیور حضت روح‌الله، از اولین ساعات صبح ‌٢٦ آبان مصادف با عاشورای اباعبدالله الحسین یورش و هجوم همه جانبه‌ای را علیه متجاوزین آغاز و در کمترین زمان ممکن با به آتش کشیدن ده‌ها تانک و نفربر و ادوات نظامی و مواضع دشمن و با کشته و مجروح کردن شمار زیادی از نیروهای دشمن و با به اسارت گرفتن تعداد قابل توجهی از مزدوران عراق، ضمن نجات مدافعین و محاصره شدگان و مردم، شهر سوسنگرد را از لوث وجود منحوس دشمن متجاوز پاک کردند.

 

علاوه بر رزمندگان و مردمی که شاهدان اصلی صحنه‌های جهاد و حماسه در سوسنگرد بودند، دشمنی که این پاره تن ایران را زیر چکمه‌‌های قصاوت و خشم خود می‌کوبید نیز روایت‌هایی از روزهای اشغال دارد که مرور آنها، مظلومیت مردم سوسنگرد را بیش از پیش نمایان می‌کند؛ مطلب زیر، روایتی تکان‌دهنده یک متجاوز عراقی از اشغال سوسنگرد است که از کتاب «مهند» نقل می‌شود:

****

در ورودی شهر، چند پاسدار را دیدم آنها پس از مشاهده ما کمین گرفتند و جنگ تن به تن درگرفت؛ دود و غبار از گوشه و کنار شهر بلند بود و صدای انفجار و شلیک گلوله لحظه‌ای قطع نمی‌شد، کماندوها به شهر ریخته بودند و هر کاری که برای ویرانی و کشتار مردم می‌توانستند، انجام می‌دادند؛ چند لحظه بعد در خیابان اصلی، متوجه خانواده‌ای شدم.

طفل 5 ساله در آغوش مادرش به شدت گریه می‌کرد؛ دست چپش از بازو ترکش خورده بود و خونریزی داشت؛ مادر و دختر به هر طرف که می‌دویدند با سربازان ما مواجه می‌شدند یا انفجار خمپاره‌ای آنها را به زمین می‌چسباند.

وقتی آنها را مستأصل و درمانده دیدم، خودم را به آنها رساندم و رو به مادر کردم و گفتم شیعه‌ام و اهل کربلا؛ گفتم از من نترسید و اجازه دهید پسر کوچک‌تان را به بهداری برسانم تا زخمش را پانسمان کنند؛ از آنها خواستم که به من اعتماد کنند اما اعتماد نکردند و از من خواستند از آنجا دور شوم.

پس از کمی صحبت، اعتماد مادر طفل را جلب کردم ولی دخترش که تقریباً 18ساله بود قبول نکرد؛ او می‌گفت لازم نکرده که عراقی‌ها ما را معالجه کنند؛ در ادامه حرف‌هایش اضافه کرد که اگر شما می‌خواستید ما را معالجه کنید چرا این طور وحشیانه به شهر ما حمله کردید؟ جوابی نداشتم و نمی‌دانستم چه بگویم؛ من در آن لحظه خودم را گناهکار می‌دانستم.

گروهبان سومی داشتیم به نام «عبدالامیر خشام» اهل ناصریه، گفت: بیا، بیا با هم برویم داخل خانه، داخل کوچه شدیم و با شکستن در، به خانه رفتیم. در یکی از اتاق‌ها، کنار پنجره، پیرمردی روی صندلی نشسته بود، یک پا هم نداشت. اتاق به هم ریخته و تاریک بود. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد شال سبز دور گردن پیرمرد بود، فکر کردم که حتماً سید است.

گروهبان عبدالامیر پس از من وارد اتاق شد؛ با دیدن پیرمرد یکه خورد. پیرمرد با چشمان پرجاذبه‌اش نگاه‌مان می‌کرد؛ گروهبان عبدالامیر جلوتر رفت و در مقابل پیرمرد ایستاد؛ پیرمرد یک‌ر‌‌یز نگاهش کرد؛ گروهبان کلاشینکف خود را بالا آورد. بعد دهانه لوله را روی سینه پیرمرد جابه جا کرد، من پشت سر گروهبان بودم؛ احساس کردم که آنها چشم در چشم هم دوخته‌اند و ذره‌ای ترس و واهمه در پیرمرد نیست. لحظه‌ها به سختی سپری می‌شد؛ ناگهان 5 یا 6 گلوله از کلاشینکف گروهبان عبدالامیر در سینه پیرمرد نشست؛‌ پیرمرد در میان دود و باروت از روی صندلی به زمین غلتید. در همین حال شال سبز از گردنش باز شد و روی خون‌ها افتاد.

کمی بعد، به افراد خودمان ملحق شدم و اصلًا حال طبیعی نداشتم؛ به هرجا نگاه می‌کردم جسد و خون بود؛ شهر هر لحظه ویران‌تر می‌شد. مردم شهر روی دیوار و در خانه‌ها با عجله نوشته بودند «امانة الله و رسوله» در خانه‌های بسیاری قرآن و نهج البلاغه را دیدم و همین طور کتاب‌های اسلامی را؛ همه اینها در حالی بود که در تبلیغات به ما می‌گفتند «ایرانی‌ها آتش پرست و مجوس هستند»

ادامه مطلب
شنبه 11 آذر 1391  - 7:32 PM

 

به تپه دلاوری که رسیدم، صحنه‌ای دیدم که به هیچ‌وجه انتظارش را نداشتم. در آن فضایی که تبادل آتش جریان داشت، دیدم گودالی شبیه گود زورخانه کنده‌اند و عده‌ای مشغول ورزش باستانی هستند.با پوکه توپ 130 و پوکه گلوله تانک برای خودشان میل درست کرده و دارند میل می‌گیرند

خبرگزاری فارس: گود زورخانه در خط مقدم

 

 در دوران دفاع مقدس دلاورمردان استان همدان نیز مثل بسیاری از استان‌های دیگر حضوری حماسی داشتند و در  قالب گروه های نظامی مثل دیده بان ها، تخریب چی و... ایفای نقش کردند. 

***

نفس تازه کردم و از تپه‌پایین آمدم. آنجا یازده تپه بود. از سمت راست که می‌رفتی، درآخر می‌رسیدی به تپه شیرودی و از سمت چپ می‌رسیدی به دلاوری. تپه وسط، تپه دیده‌بانی بودکه دویست متر ارتفاع داشت و کله‌قندی بود. چون باید مسیر زیادی را طی می‌کردم، موتور «ممدگره» را برداشتم و به سمت آخرین تپه دست چپ، که تپه دلاوری بود، حرکت کردم.

 موتوری که سوارش بودم یک تریل قرمز رنگ 125 بود که با گونی استتار شده بود و اتفاقاً خیلی به کارم آمد.

به تپه دلاوری که رسیدم، صحنه‌ای دیدم که به هیچ‌وجه انتظارش را نداشتم. در آن فضایی که تبادل آتش جریان داشت، دیدم گودالی شبیه گود زورخانه کنده‌اند و عده‌ای مشغول ورزش باستانی هستند.

با پوکه توپ 130 و پوکه گلوله تانک برای خودشان میل درست کرده و دارند میل می‌گیرند. میاندار آنها علی چیتسازان بود. تعدادی از آنها را می‌شناختم. جلوتر رفتم و خوش و بشی کردم. بعد از تپه بالا رفتم و از آنجا منطقه را دید زدم. حق با محمد بود. حالا که زاویه دیدم عوض شده بود خط عراقی‌ها را جور دیگری می‌دیدم.

به نوبت سراغ هر ده تپه رفتم. به وظیفه‌ام عمل کردم و نزدیک‌های غروب برگشتم. اوضاع و احوال نشان می‌داد که ممدگره از عملکردم راضی است. برای همین آرام آرام رفت سراغ آموزش‌های دیده‌بانی: «ما با سه روش می‌توانیم ثبت تیر کنیم. یکی روش مختصاتی است که از هدف مختصات و گرا مسافت بگیریم، دوم روش چهار عنصری است. گرای دیده‌بان ـ هدف، مسافت دیده‌بان ـ هدف، گرای دیده‌بان ـ قبضه و مسافت دیده‌بان ـ قبضه.

 این چهار عنصر را با قطب‌نما و نقشه مشخص می‌کنیم و بالاخره گرای قبضه ـ هدف و مسافت قبضه ـ هدف که خود قبضه‌چی با پلاتین‌برد درمی‌آورد.

او در کارش استاد بود. آنقدر مسلط و روان توضیح می‌داد که من با آن ضعف ریاضی به سرعت مطالبش را می‌گرفتم و به خاطر می‌سپردم. او خودش پیش ارتشی‌ها آموزش دیده بود. یک دفتر داشت که تمامی نکات آموزش دیده‌بانی را در آن نوشته بود.

من آنجا ماندگار شده بودم. در روزهای بعد آرام آرام کار با بی‌سیم را تجربه کردم و با اصطلاحات، تعابیر و کد و رمز آشنا شدم. وقتی ممدگره دیده‌بانی می‌کرد، من پای بی‌سیم می‌نشستم و مختصاتی را که او با صدای بلند می‌گفت، به قبضه‌چی‌ها منتقل می‌کردم. هر وقت از دشمن تلفات می‌گرفت یا سنگری را منهدم می‌کرد، قبضه‌چی‌ها می‌پرسیدند: نتیجه؟ و او می‌گفت «بگو انهدام خاک‌های دشمن.»

یک روز، درباره گلوله‌های زمانی صحبت می‌کرد که «این گلوله‌ها شش نوع احتمال انفجار دارند و بهترین آن این است که درفاصله بیست متری زمین منفجر شود. تو باید گلوله زمانی را به گونه‌ای محاسبه کنی که بیست متر مانده به زمین منفجر شود.»

به او گفتم: «اگر گلوله روی زمین بخورد و بعد منفجر شود چه؟»

گفت «آن به درد عمه‌ات می‌خورد. گلوله زمانی که روی زمین منفجر می‌شود می‌خواهم صد سال سیاه منفجر نشود.»

یک روز صبح، آموزش اجرای آتش و حرکت داشتیم. موقع دیده‌بانی یک گونی روی سرمان می‌کشیدیم تا امر استتار را رعایت کرده باشیم. درست شبیه گونی‌ای که کارگران موقع حمل کیسه‌های آرد به سر می‌کنند.

در همین حین، یک کامیون آیفای عراقی از سمت خسروی به سمت خط مقابل ما درحال حرکت بود. در مسیر کامیون پیچ تندی بود که کامیون برای عبور از آن باید سرعتش را کاهش می‌داد که این برای دیده‌بان فرصت خوبی بود. وقتی کامیون به بیست سی متری پیچ رسید ممد صدا زد «گرا بده و الله اکبر بگو.»

این یعنی به قبضه خمپاره بگو شلیک کن. من هم به سرعت جمله او را پشت بیسیم تکرار کردم. ممد از قبل مختصات پیچ تند جاده را به قبضه‌ها داده بود. گلوله شلیک شد. رفت و رفت ودرست خورد روی برزنت آیفا. برزنت آتش گرفت.

 پشت کامیون پر بود از نیرو. عراقی‌هایی که به نوعی زنده مانده بودند، خودرا به پایین پرت کرده و لنگان لنگان به سویی فرار می‌کردند. گلوله دوم در اطراف کامیون به زمین خورد. اولین بار بود که چنین صحنه‌ای می‌دیدم. برای همین ذوق زده شده بودم.

 

دردلم بر آن همه مهارت احسنت گفتم. ممدگره بااولین گلوله هدف رامنهدم کرده بود. درهمان حال صدایی از پشت سر به گوشمان رسید. ممد چشم از دوربین گرفت و پشت سرش را دید. سه نفر از بچه‌های سپاه از تپه بالا می‌آمدند.

دوباره روی صحنه دقیق شدم. عراقی‌ها اطراف کامیون پخش و پلا بودند. گفتم «ممد آقا بگم چند تا گلوله دیگر بزنند؟»

خیلی جدی گفت «بگو مأموریت تمام.»

گفتم «ممد آقا عراقی‌ها دارند در می‌روند. ماشنیشان وسط جاده مانده است»

با همان لحن اما کمی جدیتر و تندتر تکرار کرد «نمی‌خواد. بگو مأموریت تمام.»

ادامه مطلب
شنبه 11 آذر 1391  - 7:31 PM

 

  از دوره مدرسه صدایش می‌کردیم «کریم چهل‌سانتی». از بس قد و قواره‌اش کوچک بود. خمپاره که آمد، شهید که شد، واقعاً چهل سانت بیشتر نمی‌شد.

خبرگزاری فارس: چهل سانت بیشتر نمی‌شد!

 

 بخشی از خاطرات خواندنی دفاع مقدس مربوط است به رزمندگان نوجوان،‌ آن دسته‌ای که خیلی‌هاشان در اولین اقدام‌شان برای ثبت نام اعزام به جبهه، دست رد به سینه‌شان می‌زدند آن هم به خاطر جثه کوچک و سن‌ کم‌شان. اما خیلی از همین رزمنده‌های کوچک ره صدساله هزاران عارف را یک شبه پیمودند و خیلی‌هاشان زودتر از مو سپید کرده‌های جبهه، به صف اصحاب عاشورایی سیدالشهدا پیوستند. مطلب زیر بخشی از خاطرات رزمندگان نوجوان است که در وبلاگ «کجایند مردان بی‌ادعا» منتشر شده است:

  ***

* جبهه نیامده، رفته بود!

 

وقتی احمد رفت؛ از مدرسه برگشته و برنگشته، دیدم مسجد محل شلوغ است. رفتم خانه، نهار می‌خوردم که آبجی زهرا با چشم‌های خیس آمد داخل.

ـ  علی! نشستی؟ احمد رو بردن!

-کجا؟

-بهشت زهرا.

هنوز یک ماه نمی‌شد. توی مدرسه بغل دست خودم می‌نشست. نگذاشتم کسی سر جایش بنشیند. گفته بودم جایش را نگه می‌دارم تا برگردد. به بهشت زهرا که رسیدم دیدم کفش نپوشیدم. از پایم خون می‌آمد. با پای خونی رفتم ثبت نام کردم برای جبهه.

* شناسنامه جعلی

برای اولین اعزام، چهارده ساله بود. قبولش نمی‌کردند. دست برد توی شناسنامه‌اش و برای اینکه لو نرود، آن را هم با خودش برد. بیچاره مادرش برای گرفتن کوپن استشهاد محلی جمع کرد که شناسنامه‌اش گم شده. از آن به بعد او دو جلد شناسنامه داشت.

* از درست عقب نمونی!

وسایل نیروهایم را چک می‌کردم، دیدم یکی از بچه‌ها با خودش کتاب برداشته؛ کتاب دبیرستان. گفتم: این چیه؟ گفت: اگر یه وقت اسیر شدیم می‌خوام از درس عقب نیفتم!

 * آخرین کنکور

کنکور که دادیم آمد در خانمان و گفت برویم. دستم را گرفت و برد ثبت نام و بعد هم اعزام. توی منطقه وقتی پرسیدند کجا می‌خواهید بروید، زود گفت «تخریب». با آرنج آرام زدم به پهلویش و گفتم: چرا گفتی تخریب؟ گفت: آخه اینجا نزدیک تره.

* بچه‌های روستا

عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچه‌های یک روستا بودند. فرماندشان که یک سپاهی بود، از اهالی همان روستا شهید شد. همه‌شان پکر بودند. می‌گفتند شرمشان می‌شود بدون حسن برگردند روستایشان. همان شب بچه‌ها را برای مأموریت دیگری فرستادند خط. هیچ کدامشان برنگشتند. دیگر شرمنده اهالی روستایشان نمی‌شدند.

* می‌خوای از درس خوندن فرار کنی؟

صدایش می‌زدند «نیم وجبی»؛ ژ-3اش را که می‌گذاشت کنارش روی زمین کمی از آن بزرگ‌تر بود. مسئول ثبت نام به قد و بالایش نگاه کرد و گفت دانش‌آموزی؟ 

- بله.

- می‌خوای از درس خوندن فرار کنی؟

ناراحت شد. ساکش را گذاشت روی میز و باز کرد. کتاب‌هایش را ریخت روی میز و گفت: نخیر! اونجا درسم رو می‌خونم. بعد هم کارنامه‌اش را نشان داد. پر بود از نمرات خوب.

* چهل سانتی

از دوره مدرسه صدایش می‌کردیم «کریم چهل سانتی». از بس قد و قواره‌اش کوچک بود. خمپاره که آمد، شهید که شد، واقعاً چهل سانت بیشتر نمی‌شد.

ادامه مطلب
شنبه 11 آذر 1391  - 7:29 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6174579
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی