به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

«حبیب بن مُظاهر» نزد امام حسین(ع) آمد و گفت: آیا به من اجازه مى‌دهى به سوی قبیله بنی‌اسد بروم و آنان را به یارى‌ات فرا بخوانم؟ شاید خداوند بخشى از آنچه را ناخوش مى‌دارى به وسیله آنها از تو دور کند.

خبرگزاری فارس: دستور امام حسین(ع) برای خروج مخفیانه «حبیب‌‌بن مظاهر» + تصاویر

 

 یکی از شهدای والاقدر کربلا، حبیب بن مُظاهر نام دارد. وی از اصحاب رسول خدا(ص) بود و در هر سه جنگ صفین، نهروان و جمل در رکاب علی‌(ع) شرکت داشت و از جمله شاگردان خاص ایشان به شمار می‌رفت.

گفت‌وگوی حبیب‌بن مظاهر با میثم تمار، هنگام عبور از مجلس بنی‌اسد سال‌ها پیش از عاشورا که هر یک نحوه شهادت دیگری را پیشگویی می‌کرد و مایه شگفتی حاضران بودند، مشهور است. 

 

لشکرهاى عمر بن سعد، شش روز از محرم گذشته، به هم پیوستند. حبیب بن مُظاهر اسدى، به سوى حسین بن على علیه‌السلام آمد و گفت: در این جا و نزدیک ما، تیره‌اى از قبیله بنى اسد هستند. آیا به من اجازه مى‌دهى به سویشان بروم و آنان را به یارى‌ات، فرا بخوانم؟ شاید خداوند بخشى از آنچه را ناخوش مى‌دارى با آنان از تو دور کند.

 

 

امام حسین علیه‌السلام به او فرمود: «اى حبیب! به تو اجازه دادم». حبیب بن مُظاهر، در دلِ شب، به طور ناشناس، به راه افتاد تا به آن قوم رسید. به یکدیگر، سلام کردند. آنان دانستند که حبیب، از قبیله بنى اسد است. پرسیدند: اى پسرعمو! خواسته‌ات چیست؟ حبیب گفت: درخواستم از شما، بهتر از هر چیزى است که میهمان قومی‌براى آنان مى‌آورد. نزد شما آمده‌ام تا شما را به یارىِ فرزند دختر پیامبر خدا صلى الله علیه و آله، فرا بخوانم که او میان گروهى از مؤمنان است که هر یک از آنان، بهتر از هزار تن است، و تا هنگامی‌که یکى از آنان، چشمی‌دارد که با آن مى‌بیند، او را وا نمى‌نهند و تسلیمش نمى‌کنند.

 

 

و این، عمر بن سعد است که با 22 هزار تن، او را محاصره کرده است. شما، قوم و قبیله من هستید، این نصیحت من به شماست. امروز، مرا در یارى دادن به او، اطاعت کنید، فردا در آخرت، به شرافت می‌رسید. سوگند یاد می‌کنم که هیچ مردى از شما به همراه حسین علیه السلام، شکیبا و با اخلاص، به حساب خدا کشته نمی‌شود، جز آن که همراه محمد(ص) در بالاترین درجه بهشت و نزدیک به خدا خواهد بود.

مردى از بنى اسد به نام «بِشْر بن عبد الله» از جا پرید و گفت: به خدا سوگند، من نخستین اجابتگرِ این دعوتم! آن گاه، چنین سرود: همه می‌دانند که چون کار را به یکدیگر، وا می‌نهند و سواران، پا پس می‌کشند و یا رویارو می‌شوند، من شجاعانه و قهرمانانه می‌جنگم گویى که شیرى قوى و دلاورم.

 

 

سپس، مردان قبیله با حبیب بن مُظاهر اسدى، همراه شدند. یک نفر از قبیله، همان وقت در دلِ شب، به سوى عمر بن سعد، بیرون آمد و او را باخبر نمود. عمر نیز، یکى از یارانش به نام «اَزرَق بن حَرب صَیداوى» را فرا خواند و چهار هزار سوار، در اختیار او گذاشت و در دلِ شب، او را با همان خبرچین، به سوى قبیله بنى اسد فرستاد.

 

 

بنى اسد، در دلِ شب، به سوى لشکرگاه حسین علیه السلام می‌آمدند که سپاه عمر بن سعد، جلوى آنان را بر کناره فرات گرفتند و با هم، درگیر شدند و سپس، به سختى با هم جنگیدند که حبیب بن مُظاهر، فریاد کشید: واى بر تو، اى اَزرَق! به ما چه کار دارى؟ ما را وا گذار! آن دو گروه، به سختى با هم جنگیدند. قبیله بنى اسد، چون چنین دیدند، گریختند و به خانه هایشان، بازگشتند. حبیب بن مُظاهر نیز به سوى حسین علیه السلام باز گشت و ماجرا را براى او گفت. امام(ع) فرمود: «هیچ تغییر و توانى، جز با خواستِ خداى والاى بزرگ، انجام نمی‌پذیرد!».

 

 

حبیب بن مظاهر، روز عاشورا از اینکه با شهادتش به بهشت خواهد رفت، خوشحال بود و با «بریر بن خضیر» مزاح  می‌کرد. شهادت او بر امام حسین(ع)  بسیار سخت بود. وی هنگام شهادت 75 سال سن داشت و سر او نیز همراه سرهای شهدا در کوفه گردانده شد.  

ادامه مطلب
یک شنبه 5 آذر 1391  - 5:17 PM

 

  تاریخ این درس را تا همیشه با خود مرور خواهد کرد که از میان حسینیان و یزدیان، همواره این قافله حسینیان بوده‌اند که مانده‌اند و یزدیان سرانجامی جز ظلمت و تباهی نداشته‌اند.

خبرگزاری فارس: هلهله اشقیاء؛ از عاشورای 61 تا عاشورای 88

 

  به عاشورای 61 هجری که نگاه می کنی مدعیان اسلام را می بینی که بر امام زمان خود شمشیر کشیدند؛ امامی که خود با نامه‌هایشان او را برای رهبری جامعه دعوت کرده بودند.

وقتی امام حسین(ع) در روز عاشورا در مقابل لشکر دشمن ایستاد تا آخرین حجت ها را هم بر آنان تمام کند، خطاب به لشکر کوفه که حتی برخی از آنان را با اسم صدا می کرد، فرمود: مگر شما برای من نامه ننوشتید؟ و وقتی آنها کرده خود را انکار کردند، حسین، نامه هایشان را جلوی آنها انداخت و گفت خدایا تو شاهد باش که من حجت را بر این قوم تمام کردم.

پس نباید چندان تعجب کرد وقتی می‌خوانیم در عصر همان روز که دیگر دست این قوم به خون عزیزترین فرزندان رسول خدا آغشته بود، با هلهله و شادی و مست از ریختن خون فرزند زهرا(س) به سوی حرم او ریخته و خیامش را به آتش می کشند و به ناموس او بی حرمتی می کنند.

تاریخ در حال تکرار است، تکراری که این بار بعد از گذشت چهارده قرن، البته نتیجه‌ای متفاوت دارد.

تکرار از این جهت که بار دیگر مدعیان پیروی ازخط امام را نه فقط در مقابل راه امام، بلکه در برابر تمام داشته‌های شیعه قرار می دهد.

بقیه در ادامه

ادامه مطلب
یک شنبه 5 آذر 1391  - 5:05 PM

 

  دیدم بچه‌ها بی‌تاب هستند؛ یکی سرش رو به دیوار می‌زد، یکی گریه می‌کرد؛ گفتم: «خودتون را جمع کنید؛ روزی که وارد این منطقه شدیم، می‌دونستیم که چه اتفاقی می‌افته»؛ یک آن ذهنم رفت کربلا؛ الان هم عصر عاشوراست.

خبرگزاری فارس: تیری که ظهر عاشورا بر پیشانی «فرمانده» نشست

 

 مشرق، در میان فرماندهان دفاع مقدس، برخی هنوز هم که هنوز است گمنامند یا آنطور که باید، شناسانده نشده‌اند؛ سردارانی که شاید یکی از دلایل مهجوریت آنها این بود که در آغازین روزهای جنگ به شهادت رسیدند و شاید تقصیر گمنامی آنها را باید از همرزمانشان پرسید.

به هر حال، ظهر عاشورای 1359 بود که یکی از همین سرداران گمنام در تنگه حاجیان گیلانغرب، بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به سر، بر خاک افتاد.

سردار شهید علی اصغر وصالی طهرانی‌فرد (اصغر وصالی) به سال 1329 در منطقه دولاب تهران به دنیا آمد که به دلیل تقارن میلادش با ماه محرم نامش را علی اصغر گذاشتند.

سردار شهید علی‌اصغر وصالی طهرانی‌فرد

اصغر در سال‌های جوانی توانست با مشقت فراوان از ایران خارج شده و دوره‌های چریکی را در میان مبارزان فلسطینی طی کند؛ سپس به ایران آمد و زندگی مخفی خود را شروع کرد اما سرانجام توسط عوامل رژیم طاغوت بازداشت شد؛ اول به اعدام و بعد با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد ولی بعدها حکم تغییر کرد و دوازده سال زندان برایش بریدند؛ در اواخر سال 56 هم بعد از 5 سال و نیم حبس، از زندان آزاد شد.

با پیروزی انقلاب، علی اصغر انتظامات زندان قصر را تشکیل داد و در سال 59 وارد تشکیلات نوپای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و از بنیانگذاران اصلی بخش اطلاعات سپاه شد و مدتی نیز فرماندهی بخش اطلاعات خارجی را بر عهده گرفت.

روحیه علی اصغر به هیچ وجه با امور اداری و ستادی سازگار نبود و به همین دلیل مسئولیت خود را در ستاد کل سپاه رها کرده و به جبهه غرب شتافت تا به نبرد رو در رو با ضدانقلاب و متجاوزین بعثی بپردازد.

او با گردان تحت امرش در سخت‌ترین جبهه‌های غرب کشور خوش درخشید و جمع قابل توجهی از آنان نیز به شهادت رسیدند؛ نیروهای تحت امر علی اصغر وصالی به دلیل بستن دستمال سرخ بر گردن‌هایشان به «گروه دستمال سرخ‌ها» شهرت داشتند.(وجه تسمیه این گروه، به شهادت یکی از اعضای جوان آن باز می‌گردد که به هنگام شهادت، لباسی سرخ بر تن داشت که همرزمانش به عنوان یادبود وی، تکه‌هایی از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند.)

روز تاسوعای سال 1359 تصمیم گرفته شد عملیاتی برای روز عاشورا تدارک دیده شود؛ حوالی ظهر عاشورا، علی اصغر در تنگه حاجیان از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بر اثر همین جراحت، مصادف با چهلمین روز شهادت برادرش اسماعیل به شهادت رسید.

پیکر پاک شهید اصغر وصالی تهرانی‌فرد در قطعه 24 بهشت زهرای تهران در کنار برادرش و در میان یارانش (گروه دستمال سرخ‌ها) به خاک سپرده شد.

در جمع یاران

مریم کاظم‌زاده از خبرنگاران دوران دفاع مقدس است که قصه آشنایی او با شهید وصالی و جر و بحث‌هایی که در برخوردهای اول با هم داشتند و بعد خواستگاری غیر منتظره شهید وصالی از ایشان، ماجراهای جالبی دارد.

او می‌گوید: یک بار شهید اصغر وصالی که از فرماندهان سپاه بود؛ مرا دید و گفت که شما خبرنگاران در شهر پشت میز می‌نشینید و از جنگ می‌نویسید؛ راوی جنگ باید در صحنه حضور داشته باشد، نه اینکه خیلی شجاعت به خرج دهد! و بعد از عملیات چند عکس جنگی بگیرد!

همین حرف شهید وصالی باعث حضور مستمر خانم کاظم‌زاده در جبهه‌ها شد؛ چه در کردستان و چه در جنوب؛ معیار شهید وصالی برای خواستگاری از خانم کاظم‌زاده هم خیلی جالب بود «من برای ادامه راه، همراه می‌خواهم و تو با حضورت در شرایط سخت کردستان نشان دادی می‌توانی همراه من باشی.»

در کنار همسر

متن زیر خاطراتی از آخرین دیدار سرکار خانم مریم کاظم‌زاده با همسر شهیدش اصغر وصالی است:

روز تاسوعا بود که به اتفاق آقای بزرگ (فرمانده سپاه گیلانغرب) از سرپل ذهاب وارد گیلانغرب شدیم؛ ناهار رو سرپل ذهاب خورده بودیم؛ شام هم برایمان نون و سیب‌زمینی آوردن که من اصلاً نخوردم؛ اصغر تند تند می‌خورد و درضمن جلوی فرمانده ارتش و بقیه رزمنده‌ها برای من هم لقمه می‌گرفت؛ ولی من نمی‌خوردم چون نون بیات و سیب زمینی اینقدر خشک است که اصلاً از گلوی آدم پایین نمی‌رود.

آقای آزاد به شوخی به من گفت: خواهر! حاضر بودی امشب برای عملیات همراه ما می‌آمدی؟

گفتم: حاضر بودم سیمرغ می‌شدم و اصلاً احتیاجی هم به شما نداشتم و بالای ماشین‌هاتون پرواز می‌کردم.

اصغر نگاهی به من کرد و گفت: اگر سیمرغ هم بودی، نمی‌گذاشتم امشب بیایی؛ ساعتی بعد، اصغر از من خداحافظی کرد و رفت اما چند دقیقه نگذشته بود که دوباره برگشت، پیشانی من را بوسید و خداحافظی کرد و رفت؛ اصلاً سابقه نداشت که برای خداحافظی دوباره برگردد.

10 دقیقه بعد که من برای خواب آماده می‌شدم، دیدم دوباره در را باز کرد و آمد؛ خداحافظی کرد و دوباره رفت؛ خیلی برای من عجیب بود؛ همان شب خواب عجیبی دیدم؛ خواب دیدم یک نفر آمد که از وجاهت و ردای سبز و لباس سفیدش فهمیدم سید بزرگواری باید باشد؛ رو به من کرد و گفت: امانتی را بده.

گفتم: نه این مال من است؛ گفت: نه این یک امانت دست توست باید آن را بدهی؛ مجدداً گفتم: امکان ندارد؛ این مال من است؛ اینقدر اصرار کرد که من ناراحت شدم و گفتم: اصلا مال خودتان، ببرید؛ نزدیکی های صبح بود که با صدای توپ و خمپاره که یکیش هم کنار اتاق ما منفجر شد، از خواب بیدار شدم؛ هوا هنوز تاریک بود؛ رفتم و برای نماز صبح وضو گرفتم؛ خوابی که دیده بودم، خیلی واضح در ذهنم مانده بود.

اون روز، روز عاشورا بود و من دائم در این فکر بودم که در سال 61 هجری در این لحظات، در کربلا چه خبر بوده؟

هرچه هم خواستم آیة‌الکرسی بخوانم، ذهنم یاری نمی‌کرد و تا نیمه آن را می‌خواندم؛ خیلی کلافه بودم.

آقای بزرگ، حدود ساعت 3 یا 4 بعدازظهر آمد ولی خیلی ناراحت بود.

گفتم: چی شده؟ گفت: باید برگردیم مقر سپاه؛ گفتم: اصغر کجاست؟ تو مسیر کم کم به من گفت که اصغر حدود ساعت 11 تیر خورده؛ من اصلاً باورم نمی‌شد که چنین چیزی امکان داشته باشد؛ وقتی وارد محوطه سپاه شدم، دیدم بچه‌ها بی‌تابند؛ یکی سرش‌ رو به دیوار می‌زد، یکی گریه می‌کرد و ...

خیلی ناراحت شدم؛ داد زدم و گفتم: خودتونو را جمع کنید؛ روزی که وارد این منطقه شدیم، می‌دونستیم که چه اتفاقی می‌افته؛ ولی من خداییش اصلاً فکرش رو هم نمی‌کردم که این اتفاق برای من بیفته؛ بچه‌ها اومدن دورم جمع شدن و گفتن که چه کار کنیم؟

یک آن ذهنم رفت کربلا؛ الان هم عصر عاشوراست و جسدها روی زمین است و همه آمدن پیش حضرت زینب (س)؛ البته اینها اصلاً قابل قیاس نیست اما من دیدم که در چه جایگاه سختی هستم؛ عاشورا قدرت عجیبی به من داد و خیلی راحت به بچه‌ها گفتم: نماز می‌خونیم و می‌رویم اسلام آباد؛ چون اصغر در بیمارستان اسلام آباد بود.

در راه، تنها چیزی که از خدا خواستم این بود که وقتی بالای سرش می‌رسم، زنده باشد و به خدا قول دادم که دیگه هیچ چیز ویژه‌ای از او نمی‌خواهم؛ حالا نمی‌دونم چرا اینقدر برای زنده بودنش اصرار داشتم؛ ولی واقعاً تمام مدت، همه خواسته من همین بود که وقتی بالای سرش می‌رسم، زنده باشه؛ وارد بیمارستان که شدیم، رضا مرادی با ذوق و شوق فراوان آمد و گفت: خواهر! زنده است؛ منم گفتم: الحمدالله.

تیر به سر اصغر خورده بود و بی‌هوش بود ولی تو کما نبود؛ بالای سرش دکتر انصاری رو دیدم؛ ایشان که متخصص مغز و اعصاب و اهل اصفهان بود را از سرپل ذهاب می‌شناختیم؛ تا منو دید گفت: باور کن هرکاری از دستم برمی‌آمد کردم ولی نشد؛ کم کم داشت من را آماده می‌کرد؛ گفت: تیر ناحیه‌ای از سر خورده که حتماً کور خواهد شد؛ گفتم: تا آخر عمر باهاش می‌مونم؛ گفت: احتمال فلج بودنش بسیار زیاده؛ گفتم: هستم؛ گفت: زندگی خیلی سخت می‌شه براتون؛ گفتم: اصلاً حرفش رو نزن؛ همینجا می‌ایستی و نگهش می‌داری؛ ایشون هم نرفت حتی بخوابه؛ خیلی دلم سوخت؛ بهش گفتم اگر کاری بود صدایتان می‌کنم.

لباس‌های اصغر را درآورده بودند؛ جالب بود که هرکس به بدنش دست می‌زد، هیچ واکنش نداشت اما وقتی من دستش را می‌گرفتم، آروم دست من را خم می‌کرد؛ یا اینکه تا من گفتم: چطوری؟، یه قطره اشک در گوشه چشمش جمع شد؛ دکتر انصاری گفت اینها نشانه‌های خوبیه اما اگر هم امشب را بتواند رد کند، باز همان خطرهایی که گفتم، وجود دارد؛ منم گفتم: هرطور که شود، تا آخر کنارش می‌مانم.

نیمه‌های شب 28 آبان بود؛ نگاه به دستش کردم، دیدم هنوز حلقه‌اش دستش هست؛ آقای آزاد گفت هرچه کردیم که حلقه را در بیاوریم، انگشتش را خم کرد و اجازه نداد؛ من هنوز هم ارتباط با اصغر را حس می‌کنم؛ اما اینقدر دچار روزمرگی شدم که از این ارتباط گاهی غافل می‌شوم؛ هنوز هم وقتی خواب می‌بینم، به او می‌گویم: کجایی؟ خیلی وقته ندیدمت؛ اون هم بارها این رو به من می‌گه که «من هستم؛ تو کجایی؟»

ادامه مطلب
یک شنبه 5 آذر 1391  - 4:52 PM

 

بدترین نوع تحریف این است که رهبران و سیاستمداران، بر خلاف احکام و دستورهاى مکتبى که مدعى آن هستند، عمل کنند؛ با این همه رفتار خود را مطابق دستورهاى آن مکتب بدانند.وضعیت زمان قیام امام حسین این گونه بود.

خبرگزاری فارس: تحریف ستیزى اهل بیت در جریان عاشورا

 

با نگاهى به تاریخ، درمى‏یابیم که در برابر جریان تحریف حماسه عاشورا، مسئله تحریف‏زدایى نیز، همواره رویاروى آنان ایستاده و از تحریف پراکنى جلوگیرى کرده است.کاروان اسیران، پس از حادثه غم‏انگیز کربلا، مدیحه سرایان، شاعران، خطیبان، عالمان و متفکران اسلامى، با شیوه‏هاى گوناگون در برابر تحریف‏ها و تحریف‏گران ایستاده‏اند.تلاش این جریان، از جمله اهل بیت امام حسین(ع) که مى‏توان از آنان، به عنوان نخستین تحریف‏ستیزان یاد کرد، بر دو پایه استوار بوده است:

1. بیان درست و روشن حوادث کربلا، به ویژه هدف، پیام و چگونگى رویارویى آن حضرت با دشمن، و افشاى جنایت‏ها، ستم‏ها و وحشى‏گرى‏هاى سپاه ابن زیاد و نیز کنارزدن نقاب از چهره یزید و پیرامونیان وى.

2. افشاى دروغ‏ها، پاسخ به سخنان ناروا و پیرایه‏هایى که امویان به عاشورائیان و آقا و سرور آنان امام حسین(ع) بسته بودند.

بقیه در ادامه

ادامه مطلب
یک شنبه 5 آذر 1391  - 7:09 AM

 

 حدود 70 سال پیش، تصویر ماندگاری از قدیمی‌ترین هیئت تهران به نام هیئت «بنی‌فاطمه» ثبت شده است.

خبرگزاری فارس: تصویر تاریخی هیئت «بنی‌فاطمه» تهران

 

  حدود 70 سال پیش تصویری تاریخی از اعضای یک هیئت عزاداری به نام هیئت بنی فاطمه تهران گرفته شده است.

در این تصویر به یاد ماندنی که در دهه 20 هجری شمسی ثبت شده است، آیت‌الله تقوی شیرازی نیز حضور دارد. چهره وی در ردیف اول دیده می‌شود:

 

 

به گزارش فارس، هیئت «بنی فاطمه» از قدیمی‌ترین هیئت‌های تهران است که از سخنرانی آیت‌الله مکارم شیرازی نیز در برهه‌ای از زمان بهره برده است.

در زمان‌های گذشته، مداحان در هیئت‌ «بنی فاطمه» به چهارپایه‌خوانی می‌پرداختند و در انتها نیز «واحد دوست» می‌خواندند و شور می‌گرفتند. یکی از این اشعار «ای برادر همه اهل حرم منتظرند» بود.

همچنین یکی از اشعاری که در سال 57 این هیئت می‌خواند، این بود: «برگو به ظالم اسب کین بتازد، بر قدرت یک ـ دو روز خود ننازد، او بداند، بد نماند، حق بر باطل پیروز است».

ادامه مطلب
یک شنبه 5 آذر 1391  - 7:08 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6181149
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی