به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

امام حسین علیه‌السلام به خیمه‏‌ها نزدیک شد و فرمود: فرزند خردسالم «على» را به من بدهید تا با او وداع کنم.

خبرگزاری فارس: چگونگی شهادت طفل شیرخواره امام حسین(ع)

 

 روز هفتم محرم، عزاداران و مداحان اهل بیت(ع) علاوه بر مصیبت‌های دیگر شهدای کربلا، از شش ماهه ابا عبدالله الحسین علیه‌السلام یاد می‌کنند و برای آن طفل شهید، نوحه می‌خوانند. در این یادداشت، کیفیت شهادت این شش ماهه بیان می‌شود.

 

شهادت شش‌ماهه به روایت اول

هنگامى که امام حسین علیه‌السلام شهادت خاندان و فرزندانش را دید و از آنان کسى جز امام و زنان و کودکان و فرزند بیمارش- امام سجّاد علیه‌السلام- نماند، ندا داد:

«هَلْ مِنْ ذابٍّ یَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ؟ هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ یَخافُ اللَّهَ فینا؟ هَلْ مِنْ مُغیثٍ یَرْجُوا اللَّهَ فِی إِغاثَتِنا؟ هَلْ مِنْ مُعینٍ یَرْجُوا ما عِنْدَاللَّهِ فِی إِعانَتِنا؟»

آیا کسى هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟ آیا خداپرستى در میان شما پیدا مى‏‌شود که از خدا بترسد و ستم بر ما روا ندارد؟ آیا فریادرسى هست که براى خدا به فریاد ما برسد؟ آیا یارى کننده‌‏اى هست که با امید به عنایت خداوند به یارى ما برخیزد؟».

با طنین‌افکن شدن نداى استغاثه امام علیه‌السلام، صداى گریه و ناله از بانوان حرم برخاست. امام علیه‌السلام به خیمه‏‌ها نزدیک شد و فرمود: «ناوِلُونی عَلِیّاً ابْنی الطِّفْلَ حَتّى‏ اوَدِّعَهُ» فرزند خردسالم «على» را به من بدهید تا با او وداع کنم.

فرزندش را نزد امام آوردند. امام علیه‌‌السلام در حالى که طفلش را مى‏‌‌بوسید، خطاب به او فرمود:«وَیْلٌ لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ إِذا کانَ خَصْمُهُمْ جَدَّکَ» وای به حال این گروه ستمگر آنگاه که جدّت رسول خدا صلى الله علیه و آله با آنان به مخاصمه برخیزد.

هنوز طفل در آغوش امام آرام نگرفته بود که حرملة بن کاهل اسدى، او را هدف قرار داد و تیرى به سوى وى پرتاب کرد و گلوى او را درید، خون سرازیر شد.

امام علیه‌السلام دست‏ها را زیر گلوى آن طفل گرفت تا از خون پر شد؛ آنگاه خون‏ها را به سوى آسمان پاشید و به خدا عرض کرد: «اللَّهُمَّ إِنْ حَبَسْتَ عَنَّا النَّصْرَ فَاجْعَلْ ذلِکَ لِما هُوَ خَیْرٌ لَنا»

بار الها! اگر در این دنیا ما (در ظاهر) بر این قوم پیروز نشدیم، بهتر از آن را روزى ما فرما».

بعد از شهادت آن طفل، امام علیه‌‌السلام از اسب پیاده شد و با غلاف شمشیر، قبر کوچکى کند و کودکش را به خونش آغشته ساخت و بر وى نماز گذارد (و دفن نمود). (مقتل خوارزمی، ج 2 ص 32 ؛ بحارالانوار علامه مجلسی، ج 45 ص 46 ؛ عاشورا ریشه‏ها، انگیزه‏ها، رویدادها، پیامدها، ص 497)

علّامه مجلسى مى‏افزاید: امام فرمود: «هَوَّنَ عَلَىَّ ما نَزَلَ بی أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّهِ» این مصیبت بر من آسان است، چرا که در محضر خداست.

امام باقر علیه‌السلام فرمود: «فَلَمْ یَسْقُطْ مِنْ ذلِکَ الدَّمِ قَطْرَةٌ إِلَى الْأَرْضِ» از خون گلوى على اصغر که امام آنها را به آسمان پاشید، قطره‌‏اى به زمین برنگشت.

در روایت دیگرى آمده است که امام حسین علیه‌السلام فرمود: «لا یَکُونُ أَهْوَنَ عَلَیْکَ مِنْ فَصیلٍ، اللَّهُمَّ إِنْ کُنْتَ حَبَسْتَ عَنَّا النَّصْرَ، فَاجْعَلْ ذلِکَ لِما هُوَ خَیْرٌ لَنا»

خدایا! فرزندم نزد تو کمتر از بچّه ناقه صالح پیامبر نیست. خدایا! اگر پیروزى (ظاهرى) را از ما دریغ داشته‏‌اى بهتر از آن را روزى ما فرما. (بحارالانوار علامه مجلسی، ج 45 ص 46)

 

شهادت شش‌ماهه به روایت دوم

معالى السبطین از قول ابومخنف شهادت طفل شیرخوار را به گونه دیگرى آورده است، مى‏گوید: امام علیه‌السلام پس از شهادت على اکبر به خواهرش فرمود: «یا اخْتاهُ اوُصیکِ بِوَلَدی الصَّغیرَ خَیْراً، فَانَّهُ طِفْلٌ صَغیرٌ وَ لَهُ مِنَ الْعُمْرِ سِتَّةُ أَشْهُرٍ» خواهرم! به فرزند خردسالم نیکى کن، او خردسال است و تنها شش ماه دارد».

خواهر عرض کرد: «برادرجان! این طفل به مدّت سه روز است که جرعه آبى ننوشیده است، از این گروه کمى آب بطلب!».

امام علیه‌السلام با شنیدن این سخن، طفلش را گرفت و به سوى دشمن روانه شد و فرمود:

«یا قَوْمِ قَدْ قَتَلْتُمْ أَخی وَ أَوْلادی وَ أَنْصارِی وَ ما بَقِی غَیْرُ هذَا الطِّفْلِ، وَ هُوَ یَتَلَظّى‏ عَطَشَاً مِنْ غَیْرِ ذَنْبٍ اتاهُ إِلَیْکُمْ، فَاسْقُوهُ شَرْبَةً مِنَ الْماءِ»

اى مردم! شما برادر و فرزندان و یارانم را کشتید و کسى جز این طفل که بى هیچ گناهى از تشنگى مى‏‌سوزد، نمانده است، او را با جرعه آبى سیراب کنید. (معالی السبطین، ج 1 ص 418)

و به تعبیر «نفس المهموم» امام علیه‌السلام فرمود: «یا قَوْمِ، إِنْ لَمْ تَرْحَمُونی فَارْحَمُوا هذَا الطِّفْلَ» اى مردم اگر به من رحم نمى‌‏کنید به این طفل خردسال رحم کنید.

امام علیه‌السلام در حال گفتن این سخنان بود که بناگاه تیرى از سوى ستمگرى سیاه دل- حرملة بن کامل اسدى- حلقوم طفل را پاره کرد و از گوش تا گوش را درید.

امام علیه‌السلام کف دستش را زیر گلوى بریده طفل گرفت و چون از خون پر شد، آن را به آسمان پاشید و در روایت دیگر آمده است، امام دستانش را زیر گلوى طفل گرفت و گفت: «یا نَفْسُ اصْبِری فیما أَصابَکِ، الهی تَرى‏ ما حَلَّ بِنا فی الْعاجِلِ فَاجْعَلْ ذلِکَ ذَخیرَةً لَنا فی الْاجِلِ» اى نفس! در برابر این همه مصیبت شکیبا باش! خدایا! تو مى‌‏بینى که در این دنیاى فانى چه مصائبى براى ما رخ داده، پس آن را براى روز رستاخیزمان ذخیره  ساز. (نفس المهموم، ص 349)

در روایت دیگرى آمده است که امام علیه‌السلام به خدا عرض کرد: «اللَّهُمَّ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّهُمْ دَعَوُنَا لِیَنْصُرُونا فَخَذَلُونا وَ أَعانُوا عَلَیْنا، اللَّهُمَّ احْبِسْ عَنْهُمْ قِطَرَ السَّماءِ، وَ احْرِمْهُمْ بَرَکاتِکَ، اللَّهُمَّ لا تُرْضِ عَنْهُمْ أَبَداً، اللَّهُمَّ إِنَّکَ إِنْ کُنْتَ حَبَسْتَ عَنَّا النَّصْرَ فی الدُّنْیا، فَاجْعَلْهُ لَنا ذُخْراً فِی الْآخِرَةِ وَ انْتَقِمْ لَنا مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمینَ»

خدایا! تو مى‌‏‌دانى که اینان ما را دعوت کردند تا به یارى‏‌‌مان بشتابند ولى ما را رها کردند و در برابر ما بپاخاستند، خدایا! باران آسمان را از آنان دریغ‌‌‏دار و آنان را از برکاتت محروم کن. خدایا هرگز از آنان خشنود مشو.

خدایا اگر در دنیا، پیروزى را از ما دریغ داشته‌‌‏اى، آن را ذخیره آخرت ما قرار ده و از گروه ستمکاران انتقام ما را بستان». (عاشورا ریشه‌ها، انگیزه‌ها، رویدادها، پیامدها، ص 497)

ادامه مطلب
جمعه 3 آذر 1391  - 4:58 PM

 

  قاسم اجازه میدان رفتن خواست، ولى امام حسین علیه‌السلام نپذیرفت، آنقدر دست و پاى امام را بوسه زد تا رضایت ایشان را جلب کرد و در حالى که اشک مى‌‏ریخت به میدان رفت.

خبرگزاری فارس: چگونگی شهادت حضرت قاسم(ع)+متن روضه شهید مطهری

 

  بنا بر سنتی دیرینه، روز ششم محرم عزاداران و مداحان از حضرت قاسم بن الحسن علیه‌السلام یاد می‌کنند و برای آن شهید، نوحه می‌خوانند. در این یادداشت، کیفیت شهادت قاسم بیان می‌شود.

شهادت برای قاسم از عسل شیرین‌تر است

ابوحمزه ثمالى در روایتى از امام سجّاد علیه‌السلام ماجراى وفادارى یاران و خاندان حضرت را در شب عاشورا بازگو مى‏کند، تا آنجا که امام علیه‌السلام خبر شهادت همه یارانش‏ را داد. در آن هنگام قاسم بن حسن به امام علیه‌السلام عرض کرد: «أَنَا فِی مَنْ یُقْتَلْ؟؛ آیا من هم فردا در شمار شهیدان خواهم بود؟».

امام حسین علیه‌السلام با مهربانى و عطوفت فرمود: «یا بُنَىَّ کَیْفَ الْمَوْتُ عِنْدَکَ؟؛ فرزندم! مرگ در نزد تو چگونه است؟». عرض کرد: «یا عَمِّ أَحْلى‏ مِنَ الْعَسَلِ؛ عموجان! از عسل شیرین‏تر!».

امام فرمود: «إی وَاللَّهِ فِداکَ عَمُّکَ إِنَّکَ لَأَحَدُ مَنْ یُقْتَلُ مِنَ الرِّجالِ مَعِی بَعْدَ أَنْ تَبْلُوا بِبَلاءٍ عَظیمٍ وَابْنی عَبْدُاللَّهِ؛ آرى به خدا! عمویت به فداى تو باد! تو نیز از شهیدان خواهى بود آن هم پس از گرفتارى سخت و پسرم عبداللَّه (شیرخوار) نیز شهید خواهد شد!».

قاسم گفت: «اى عمو! آیا آنان به زنان هم حمله مى‏کنند که عبداللَّه شیرخوار نیز شهید مى‏شود؟!».

امام علیه السلام فرمود:«فِداکَ عَمُّکَ یُقْتَلُ عَبْدُاللَّهِ اذْ جَفَّتْ رُوحی عَطَشاً وَ صِرْتُ الى‏ خِیَمِنا فَطَلَبْتُ ماءً وَ لَبَنَاً فَلا أَجِدُ قَطُّ؛ فَأَقُولُ: ناوِلُونی ابْنِی لِأَشْرَبَ مِنْ فیهِ، فَیَأْتُونی بِهِ فَیَضَعُونَهُ عَلى‏ یَدی فَأَحْمِلُهُ لِأَدْنِیَهُ مِنْ فِیَّ فَیَرْمِیَهُ فاسِقٌ بِسَهْمٍ فَیَنْحِرَهُ وَ هُوَ یُناغی فَیَفیضُ دَمُهُ فی کَفّی، فَأَرْفَعُهُ إِلىَ السَّماءِ وَ أَقُولُ: اللَّهُمَّ صَبْراً وَ احْتِساباً فیکَ، فَتُعَجِّلُنِی الْأَسِنَّةُ فیهِمْ وَالنَّارُ تُسْتعِرُ فِى الْخَنْدَقِ الَّذی فِی ظَهْرِ الْخِیَمِ، فَأَکُرُّ عَلَیْهِمْ فِی أَمَرِّ أَوْقاتٍ فِی الدُّنْیا، فَیَکُونُ ما یُریدُ اللَّهُ».

«عمویت به فداى تو باد! عبداللَّه هنگامى کشته خواهد شد که من از تشنگى زیاد بى تابم و در خیمه‏‌ها دنبال آب یا شیر مى‏‌گردم ولى چیزى نمى‏یابم. پس فرزندم «عبداللَّه» را طلب کنم تا از لبانش سیراب شوم. چون او را به دستم دهند. پیش از آن‏که لبهایم را بر دهان او بگذارم، ناگاه فاسقى گلوى او را با تیر بشکافد و او دست و پا مى‌‏زند و خون او در دستانم جارى گردد! در آن حال او را به آسمان بلند کنم و مى‌‏گویم: خدایا! از تو صبر مى‌‏طلبم و این را براى تو و به حساب تو مى‏گذارم.

آنگاه نیزه‌‏هاى دشمن مرا به سوى خود بخواند و آتش از خندق پشت خیمه‏ها زبانه کشد و من بر آنان در آن تلخ‌‏ترین لحظات زندگیم حمله خواهم کرد و آنچه خدا خواهد، رخ خواهد داد».

امام سجّاد علیه‌السلام فرمود: آنگاه او گریست و ما نیز گریستیم و صداى گریه فرزندان پیامبر در خیمه‏‌ها پیچید.

زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر اشاره به من کردند و به امام علیه‌السلام عرضه داشتند: «سرنوشت سرور ما على (امام سجّاد علیه‌السلام) چه خواهد شد؟». امام علیه‌السلام در حالى که اشک مى‏ریخت، فرمود: «ما کانَ اللَّهُ لِیَقْطَعَ نَسْلی مِنَ الدُّنْیا فَکَیْفَ یَصِلُونَ إِلیهِ؟ وَ هُوَ ابُو ثَمانِیَةَ ائِمَّةٍ علیهم السلام؛ (نگران نباشید) خداوند نسل مرا در دنیا قطع نخواهد کرد. به او (امام سجّاد) چگونه دست مى‏یابند در حالى که او پدر هشت امام است؟». (مدینة المعاجز، سید هاشم بحرانی، ج 4 ص 214 ؛ نفس المهموم، ص 116 ؛ عاشورا ریشه‌ها، انگیزه‌ها، رویدادها، پیامدها ص 398)

کیفیت شهادت قاسم بن حسن علیه‌السلام

پس از شهادت حضرت على اکبر علیه‌السلام حضرت قاسم بن حسن آماده پیکار شد. او نوجوانى بود که هنوز به سنّ بلوغ نرسیده بود. هنگامى که نزد امام علیه‌السلام آمد و نگاه آن حضرت به او افتاد وى را در آغوش گرفت، با هم چنان گریستند که از حال رفتند.

قاسم اجازه میدان رفتن خواست، ولى امام حسین علیه‌السلام نپذیرفت، آنقدر دست و پاى امام را بوسه زد تا رضایت امام را جلب کرد و در حالى که اشک مى‌‏ریخت به میدان آمد و این رجز را مى‏‌خواند:

إِنْ تُنْکِرُونی فَأَنَا ابْنُ الْحَسَنِ / سِبْطُ النَّبِىِّ الْمُصْطَفى‏ وَ الْمُؤْتَمَنِ‏

هذا حُسَیْنٌ کَالْأَسِیرِ الْمُرْتَهَنِ / بَیْنَ اناسٍ لَاسُقُوا صَوْبَ الْمُزَنِ‏

«اگر مرا نمى‌‏شناسید بدانید من فرزند امام حسنم! که او فرزند پیامبر برگزیده و امین خداست!

این حسین علیه‌السلام است که همانند اسیرى است گروگان، میان گروهى که خداوند آنان را از باران رحمت خود سیراب نکند».

چهره مبارکش همانند پاره ماه مى‌‏درخشید، پیکار سختى کرد تا آنجا که با سنّ کمش سى و پنج نفر را بر زمین افکند.

حمید بن مسلم مى‏گوید: من در لشکر ابن سعد بودم به این نوجوان مى‏نگریستم که پیراهن و لباسى بلند به تن و نعلینى به پا داشت که بند یکى پاره بود. فراموش نمى‌‏کنم که بند نعلین چپش بود.

عمرو بن سعد أزْدى گفت: به خدا سوگند! من به او حمله مى‏کنم (تا وى را از پاى درآورم) گفتم: سبحان اللَّه، این چه تصمیمى است؟ به خدا سوگند! اگر این نوجوان بر من حمله کند من به سوى وى دست تعدّى دراز نخواهم کرد. همان گروهى که وى را احاطه کرده‏اند، او را بس است.

گفت: نه، هرگز! به خدا سوگند! من بر او یورش خواهم برد، پس حمله کرد و برنگشت تا آن که با شمشیرش فرق او را شکافت. قاسم علیه‌السلام با صورت به زمین افتاد و فریاد زد: عموجان! مرا دریاب.

امام علیه‌السلام چون باز شکارى صف‏ها را شکافت و مانند شیر ژیان حمله کرد و با شمشیر بر عمرو -قاتل قاسم- ضربتى زد که دستش را از بدن جدا کرد، عمرو در حالى که فریاد مى‌‏کشید گریخت، کوفیان خواستند وى را از دست امام علیه‌السلام نجات دهند، ولى بدنش زیر سم اسبان قرار گرفت و کشته شد.

هنگامى که گرد و غبار فرو نشست، دیدند امام علیه‌السلام بر بالین قاسم علیه‌السلام نشسته است و قاسم پاهایش را بر زمین مى‏ساید.

امام حسین علیه‌السلام فرمود: «عَزَّ وَاللَّهِ عَلى‏ عَمِّکَ أَنْ تَدْعوُهُ فَلا یُجیبُکَ، أَوْ یُجیبُکَ فَلا یُعینُکَ، أَوْ یُعینُکَ فَلا یُغْنی عَنْکَ، بُعْداً لِقَوْمٍ قَتَلُوکَ»

«به خدا سوگند! بر عمویت ناگوار است که وى را بخوانى ولى نتواند به تو پاسخى دهد، یا پاسخى دهد ولى نتواند تو را یارى کند و یا به کمکت بشتابد ولى تو را بى نیاز نکند. دور باد (از رحمت خدا) گروهى که تو را کشتند».

در روایت دیگرى آمده است که امام علیه‌السلام فرمود: «بُعْداً لِقَوْمٍ قَتَلُوکَ، وَ مَنْ خَصْمَهُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ فیکَ جَدُّکَ. عَزَّ وَ اللَّهِ عَلى‏ عَمِّکَ أَنْ تَدْعُوهُ فَلا یُجیبُکَ، أَوْ یُجیبُکَ ثُمَّ لا یَنْفَعُکَ، یَوْمٌ وَاللَّهِ کَثُرَ واتِرُهُ وَ قَلَّ ناصِرُهُ»

«دور باد (از رحمت خدا) گروهى که تو را کشتند و خونخواه تو از اینان در قیامت جدّ تو خواهد بود. به خدا سوگند! بر عمویت دشوار است که وى را بخوانى ولى نتواند پاسخ دهد یا پاسخ دهد ولى به حال تو سودى نبخشد. به خدا سوگند! امروز روزى است که رنج و مظلومیّت عمویت فراوان و یاورش اندک است».

سپس امام علیه‌السلام پیکر خونین قاسم علیه‌السلام را برداشت و به سوى خیمه‏ها روانه شد.

راوى مى‏گوید: گویا هم اکنون مى‏‌بینم سینه‌‏اش به سینه امام چسبیده بود و پاهایش‏ به زمین کشیده مى‏شد، با خود گفتم: امام چه مى‏‌کند؟ دیدم او را آورده کنار شهداى اهل بیت علیه‌السلام قرار داد و آنگاه به خدا عرض کرد: «اللَّهُمَّ أَحِصَّهُمْ عَدَداً، وَ اقْتُلْهُمْ بَدَداً، وَ لا تُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً، وَ لا تَغْفِرْ لَهُمْ أَبَداً؛ صَبْراً یا بَنی عُمُومَتی، صَبْراً یا أَهْلَ بَیْتی، لا رَأَیْتُمْ هَواناً بَعْدَ هذَا الْیَوْمِ أَبَدا»

خدایا! از تعدادشان بکاه و آنان را پراکنده ساز و به قتل برسان و هیچ کس از آنان را باقى مگذار و هرگز آنان را نیامرز! اى عموزادگانم! صبر پیشه سازید! اى اهل بیتم! صبر کنید! بعد از این روز هرگز خوارى نبینید!». (مقتل الحسین خوارزمی،‌ج 2 ص 27 ؛ بحارالانوار علامه مجلسی، ج 45 ص 34 ؛ عاشورا ریشه‌ها، انگیزه‌ها، رویدادها، پیامدها، ص 482)

داستان شهادت قاسم از زبان استاد شهید مرتضی مطهری

همین طفل سیزده ساله مى‏آید خدمت اباعبدالله در حالى که چون اندامش کوچک است و نابالغ و بچه است، اسلحه‏اى به تنش راست نمى‏آید. زره‏ها را براى مردان بزرگ ساخته‏‌اند نه براى بچه‌‏هاى کوچک.

کلاه‌خُودها براى سر افراد بزرگ مناسب است نه براى سر بچه کوچک. عرض کرد:

عمو جان! نوبت من است، اجازه بدهید به میدان بروم. (در روز عاشورا هیچ کس بدون اجازه اباعبدالله به میدان نمى‏رفت. هرکس وقتى مى‏آمد، اول سلامى عرض مى‏کرد: السّلام علیک یا اباعبداللَّه، به من اجازه بدهید.)

اباعبدالله به این زودی‌ها به او اجازه نداد. او شروع کرد به گریه کردن. قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گریه کردن. نوشته‏اند: «فَجَعَلَ یُقَبِّلُ یَدَیْهِ وَ رِجْلَیْهِ» یعنى قاسم شروع کرد دستها و پاهاى اباعبداللَّه را بوسیدن.

آیا این [صحنه‏] براى این نبوده که تاریخ بهتر قضاوت کند؟ او اصرار مى‌‏کند و اباعبداللَّه انکار. اباعبداللَّه مى‏خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر مى‏خواهى بروى برو، اما با لفظ به او اجازه نداد، بلکه یکدفعه دستها را گشود و گفت: بیا فرزند برادر، مى‏خواهم با تو خداحافظى کنم. قاسم دست به گردن اباعبداللَّه انداخت و اباعبداللَّه دست به گردن جناب قاسم. نوشته‏اند این عمو و برادرزاده آنقدر در این صحنه گریه کردند- اصحاب و اهل بیت اباعبداللَّه ناظر این صحنه جانگداز بودند- که هر دو بى‏حال و از یکدیگر جدا شدند.

این طفل فوراً سوار بر اسب خودش شد. راوى که در لشکر عمرسعد بود مى‏گوید:

یکمرتبه ما بچه‏اى را دیدیم که سوار اسب شده و به سر خودش به جاى کلاه خود یک عمامه بسته است و به پایش هم چکمه‏اى نیست، کفش معمولى است و بند یک کفشش هم باز بود و یادم نمى‏رود که پاى چپش بود، و تعبیرش این است: «کَانَّهُ فَلْقَةُ الْقَمَرِ» گویى این بچه پاره‏اى از ماه بود، اینقدر زیبا بود.

همان راوى مى‏گوید: قاسم که داشت مى‏آمد، هنوز دانه‏هاى اشکش مى‏ریخت. رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفى مى‏کردند که من کى هستم. همه متحیّرند که این بچه کیست؟ همین که مقابل مردم ایستاد، فریادش بلند شد:

انْ تَنْکُرونى فَا نَا ابْنُ الْحَسَن / سِبْطُ النَّبِىِّ الْمُصْطَفَى الْمُؤْتَمَن‏

هذَا الْحُسَیْنُ کَالاسیرِ الْمُرْتَهَن / بَیْنَ اناسٍ لاسُقوا صوبَ الْمَزَن

جناب قاسم به میدان مى‏رود. اباعبداللَّه اسب خودشان را حاضر کرده و [افسار آن را] به دست گرفته‏اند و گویى منتظر فرصتى هستند که وظیفه خودشان را انجام بدهند.

من نمى‏دانم دیگر قلب اباعبداللَّه در آن وقت چه حالى داشت. منتظر است، منتظر صداى قاسم که ناگهان فریاد «یا عمّاه» قاسم بلند شد.

راوى مى‏گوید: ما نفهمیدیم که حسین با چه سرعتى سوار اسب شد و اسب را تاخت کرد. تعبیر او این است که مانند یک باز شکارى خودش را به صحنه جنگ رساند.

نوشته‏اند بعد از آنکه جناب قاسم از روى اسب به زمین افتاده بود در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یک نفر مى‏خواست سر قاسم را از بدن جدا کند ولى هنگامى که دیدند اباعبداللَّه آمد، همه فرار کردند و همان کسى که به قصد قتل قاسم آمده بود، زیر دست و پاى اسبان پایمال شد.

از بس که ترسیدند، رفیق خودشان را زیر سم اسبهاى خودشان پایمال کردند. جمعیتْ زیاد، اسبها حرکت کرده‏اند، چشم چشم را نمى‏بیند. به قول فردوسى:

ز سمّ ستوران در آن پهن دشت / زمین شد شش و آسمان گشت هشت‏

هیچ کس نمى‏داند که قضیه از چه قرار است. «وَ انْجَلَتِ الْغَبَرَةُ» همینکه غبارها نشست، حسین را دیدند که سر قاسم را به دامن گرفته است. (من این را فراموش نمى‏کنم؛ خدا رحمت کند مرحوم اشراقى واعظ معروف قم را، گفت: یک بار من در حضور مرحوم آیت اللَّه حائرى این روضه را- که متن تاریخ است، عین مقتل است و یک کلمه کم و زیاد در آن نیست- خواندم. به قدرى مرحوم حاج شیخ گریه کرد که بى تاب شد. بعد به من گفت: فلانى! خواهش مى‏کنم بعد از این در هر مجلسى که من هستم این قسمت را نخوان که من تاب شنیدنش را ندارم).

درحالى که جناب قاسم‏ آخرین لحظاتش را طى مى‏کند و از شدت درد پاهایش را به زمین مى‏کوبد (وَالْغُلامُ یَفْحَصُ بِرِجْلَیْهِ)

شنیدند که اباعبداللَّه چنین مى‏گوید: «یَعِزُّ وَاللَّهِ عَلى‏ عَمِّکَ انْ تَدْعُوَهُ فَلایَنْفَعُکَ صَوْتُهُ»

پسر برادرم! چقدر بر من ناگوار است که تو فریاد کنى یا عمّاه، ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد؛ چقدر بر من ناگوار است که به بالین تو برسم اما نتوانم کارى براى تو انجام بدهم.

و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلىّ العظیم و صلّى اللَّه على محمّد و اله الطاهرین. (مجموعه آثار استاد مطهری ج 17 ص376)

ادامه مطلب
جمعه 3 آذر 1391  - 4:57 PM

 

«علامه سید مرتضی» به دیدن شیعه هندی رفت تا از او بپرسد چرا بعد از 6 ماه سکونت در کربلا به زیارت امام حسین(ع) نمی‌رود که با پاسخی عجیب مواجه شد.

خبرگزاری فارس: گفت‌وگوی «سید مرتضی» و شیعه هندی درباره زیارت امام حسین(ع)

 

 عشق و علاقه به امام حسین(ع) چنان شوری در دل شیفتگان این امام همام ایجاد می‌کند که برخی افراد را از خود بی‌خود می‌کند، نمونه‌ آن ماجرای شیعه هندی است که با اینکه 6 ‌ماه در کربلا سکنی گزیده بود، اما از نزدیک به زیارت مقتدایش نرفته بود تا اینکه ...

بقیه در ادامه

ادامه مطلب
جمعه 3 آذر 1391  - 4:52 PM

 

  دقیق نمی‌گفتند چه اتفاقی افتاده، ولی خرد خرد از کنار هم گذاشتن حرف‌هایشان فهمیدم دوران نپریده بیرون، با هواپیما رفته توی ساختمان ترمینال مسافربری پایگاه الرشید، شناساییش کرده بودند؛ احتمالاً از کارت‌های شناسایی توی جیبش یا بقایای جسد جزغاله‌ شده‌اش.

خبرگزاری فارس: روایتي از اسارت آخرین همرزم شهید دوران

 

  اسارت در هر برهه زمانی آزاردهنده است، چه از بعد روحی و چه از نظر جسمی؛ اما اسارت در دوران جنگ تحمیلی ویژگی‌های خاصی دارد که سبب شده است در کنار همه سختی‌ها، امروز خاطرات اسرای ما دریچه‌ای برای آشنایی و بازگوکننده رشادت‌های آنان در نبرد با متجاوزان باشد. یکی از خاطرات مجموعه کتاب‌های «دوره درهای بسته» روایتی از روزهای اسارت «خلبان منصور کاظمیان» آخرین همرزم شهید «عباس دوران»:

سربازها مرا بردند توی ماشینی شبیه آمبولانس. مشخص بود می‌برندم بیمارستان. یک درجه‌‌دار هم آمد. بعداً فهمیدم قانونشان این است که برای جابه‌جایی یک افسر، باید یک درجه‌دار و دو تا سرباز همراهش باشند. روی تابلوی بیمارستان نوشته بود «مستشفی الرشید».

مردم توی بیمارستان جور عجیبی نگاهم می‌کردند، فهمیده بودند عرب نیستم لابد. شاید لباس پروازم را هم برای همین گرفته بودند،‌ مبادا کسی بو ببرد خلبانم و دردسر درست شود. از دنده‌ها و قفسه‌ سینه و پای کبودم عکس گرفتند.

گفتند شکستگی نیست. برگشتیم همان جا که کلی اتاق داشت. حالا می‌دانستم وزارت دفاعشان است. احتمالاً مال ایرانی‌هایی بود که از بغداد اخراجشان کرده بودند. من را انداختند توی یک اتاق دو در سه که فقط یک پنکه‌ سقفی داشت و دو تا پتو.

روزی یک بار غذا می‌دادند. خیلی هم که دست و دلباز می‌‌شدند، چند روزی یک بسته سیگار می‌انداختند جلوم. مرتب می‌بردندم بازجویی. وقت و ساعت حالیشان نمی‌شد؛ صبح، بعدازظهر، شب، نصف شب، وقت، بی‌وقت. بیشتر دو سه ساعت صبح بازجویی می‌کردند، دو سه ساعت بعد از ظهر. بازجویی‌شان انگلیسی بود، من که عربی بلد نبودم.

هر دفعه می‌پرسیدند ایران چند تا هواپیما داره؟ مأموریت‌هاتون چه جوریه؟ خلبان‌ها روحیه‌ جنگ دارند؟ خلبان‌های پایگاه خودتون کجا هستند؟ یک چیزهایی توی همین مایه‌ها. من هم از زیر جواب دادن در می‌رفتم یا دروغ می‌گفتم. بازجوها می‌فهمیدند، فرمان‌دهشان هم. آن وقت سعی می‌کردند از در دوستی وارد بشوند و این جوری از زیر زبانم حرف بکشند.

این‌ جور وقت‌ها من هم سؤال‌هایم را می‌پرسیدم. می‌خواستم بدانم دوران کجا است؟ چه بلایی سرش آمده؟ عملیات چه جوری بوده؟ نمی‌خواستند بگویند. گاهی فقط برای اینکه من را بیاورند توی راه، یک چیزهایی می‌پراندند. دقیق نمی‌گفتند چه اتفاقی افتاده، ولی خرد خرد از کنار هم گذاشتن حرف‌هایشان فهمیدم دوران نپریده بیرون، با هواپیما رفته توی ساختمان ترمینال مسافربری پایگاه الرشید، شناساییش کرده بودند؛ احتمالاً از کارت‌های شناسایی توی جیبش یا بقایای جسد جزغاله‌ شده‌اش.

البته از قبل هم می‌شناختندش، حتماً با ستون پنجم. دو تا از بمب‌هامان خورده بود جاهای حساس پالایشگاه، دو تا هم اطراف پالایشگاه. بعضی وقت‌ها کاسه‌ صبرشان لبریز می‌شد. مثلاً یک بار فرمانده‌شان ازم خواست اسم  خلبان‌های پایگاهمان را بگویم. بهانه آوردم که تازه دو سه روز قبل از اسارت از پایگاه بندرعباس منتقل شده بودم به همدان و هیچی اسم بلد نیستم.

عصبانی شد و اشاره که کرد، دو سه تا از سربازهاش با سیلی و لگد افتادند به جانم. بعد یک کاغذ نشانم داد که ماتم برد. گفت «دیدی دروغ می‌گی؟ این هم اسم خودت و رفیقات. فکر می‌کنی ما نداریم؟» لیست حضور و غیاب روزانه‌ بچه‌های گردان بود.

اسم خودم هم بود. بعد گفت می‌داند ما آمده بودیم برای زدن ساختمان کنفرانس غیرمتعدها. خودم را زدم به آن راه که اصلاً کنفرانس غیرمتعهدها چی هست؟ قبلاً هم چندبار این را گفته بود و من هر دفعه بازی در آورده بودم. حواسم بود اگر مطمئن بشوند ما آمده‌ایم فضای بغداد را ناامن کنیم و کنفرانس را به هم بزنیم، پروازمان سیاسی می‌شود؛ آن وقت خر بیار و باقالی بار کن.

خلاصه یک بار با چرب‌زبانی می‌آمدند جلو، یک بار با مشت و لگد. مثلاً همیشه می‌گفتند «فردا می‌بریمت اردوگاه» که می‌دانستم دل‌ خوش‌ کنک است، یا یکی از شکنجه‌هایشان اینجوری بود که یک چیزی می‌گذاشتند روی مفصل پام یا دستم، یا برق شوک می‌دادند و سوال می‌پرسیدند، بد شکنجه‌ای بود. آدم مرگ را جلوی چشم‌هاش می‌دید.

جایش هنوز روی شانه‌هام مانده. یک بار هم یک سرگرد چنان زد توی گوشم که فکر کردم پرده‌اش پاره شد. سربازها خیلی بهتر بودند. رفتارشان آدم‌ وارتر بود. اگر کاری می‌کردند، معلوم بود ناراحتند و به اجبار سرباز بودنشان است. دو هفته‌ای که گذشت، یک روز یکی آمد لباس پروازم را بهم داد، گفت «بپوش.» بعد چشم‌هام را بست و برد سوار یک ماشینم کرد. از صندلی‌هاش فهمیدم پاترول است. از وزارت دفاع رفتیم بیرون. من سعی می‌کردم گوش‌هام را تیز کنم بفهمم کجا داریم می‌رویم، چه اتفاقی دارد می‌افتد. مدتی توی خیابان‌ها بودیم تا بالاخره جایی نگه داشت.

در بزرگی قژ صدا کرد و رفتیم تو. از ماشین که پیاده شدیم، همان یارو دستم را گرفت و راه افتاد. جایی را نمی‌دیدم، حتی دو سه بار نزدیک بود بخورم زمین، همین‌طور دستم را گرفته بود و می‌کشید. رفتیم توی یک اتاق و او با یکی عربی حرف زد.

فهمیدم باید من را به یکی بسپرد که نیست. بعد رفتیم یک اتاق دیگر آنجا چشمم را باز کرد اول نگاهم رفت سمت پنجره که تکه‌ای از حیاط توش پیدا بود. آنقدرش که من می‌دیدم قشنگ بود و سرسبز، با چندتا مجسمه سنگی زن و مرد.

یک ساختمان دیگر هم پیدا بود که پنجاه متر بیشتر با این ساختمان فاصله نداشت. مسئولی که آن موقع نبود و حالا آمده بود، به انگلیسی گفت «حالا چند وقتی مهمون ما هستی.» بعد یک دست بلوز شلوار بهم داد و با ایما و اشاره بهم فهماند لباس‌ها و پوتین‌هام را د ربیاورم.

گفتم «قرار بود بریم اردوگاه که.» خندید، گفت «اردوگاه هم می‌ری، زیاد عجله نکن.»

فکر می‌کردم باید بهم شماره‌ای بدهد که موقع ترخیص تحویل بدهم و لباس‌هام را پس بگیرم ولی نداد. یک سرباز دیگر را صدا کرد و چند جمله عربی گفت بعد با همان سرباز اولی دوباره چشمم را بستند و بردند یک ساختمان دیگر، اول از همان پله‌هایی که آمده بودیم، رفتیم توی محوطه؛ بعد وارد یک ساختمان دیگر شدیم فکر کنم همانی بود که از پنجره دیده بودم. همین که رفتیم تو، بوی سدر و کافور زد توی دماغم حدس زدم اینجا زندان سیاسیشان باشد و نمی‌خواهند بوی تعفن آنهایی که کشتند معلوم باشد از پله‌های دوم رفتیم بالا.

حالا جز صدای پای خودم یک صدای پا بیشتر نمی‌آمد. احتمالاً یکی از سربازها رفته بود. در یک اتاق باز شد چشم‌های من هم. دیدم سربازه هیچ کدام از آن دو تا نیست لابد مال همان ساختمان بود گفت «ادخل» با یک نگاه فهمیدم حالت عادی ندارد. یک بار بی‌خودی کرکر می‌خندید، گاهی اخم‌هاش می‌رفت توی هم و عصبانی می‌شد. معلوم بود مال ساواکشان است. انگلیسی هم بلد بود.

گفتم «مگه قرار نیست از اینجا بریم؟ چرا من رو آوردید اینجا پس؟» هلم داد تو و در را قیژی بست. نور کم بود. صبر کردم چشم‌هام عادت کند. بعد چشم گرداندم دور تا دور اتاق یک متر در دو متر بیشتر نبود. دیوارهاش بلند بود نه سوراخی داشت نه پنجره‌ای هیچی. یک لکه نور هم نمی‌آمد تو فقط یک لامپ از سقف آویزان بود یک پارچ و لیوان هم افتاده بود یک گوشه.

فکر کردم یعنی همه اسیرها تا آخر جنگ همچین جایی زندگی می‌کنند؟ وارفتم کنار دیوار. زانوهام را بغل کردم و سرم را گذاشتم رویشان که خودم را با گریه خالی کنم اما نیامد. سر که بلند کردم نگاهم خورد به نوشته‌های روی دیوار. کنجکاو شروع کردم به خواندن.

همه با میخ یا یک چیز نوک تیز گچ کهنه دیوار را خراشیده بودند. یکی نوشته بود «دو ماهه بی‌دلیل اینجام.» زیرش یکی با یک خط دیگر نوشته بود «من شش ماهه بی‌دلیل.» من را چند وقت می‌خواستند اینجا نگه دارند؟ ترس مثل خوره افتاد به جانم.

با این حال، انگار کسی بهم می‌گفت «تو فقط یک ماه و نیم این جایی.» چند روزی گذشت. صبح‌ها یک استکان آش می‌آوردند با دو تا نان ساندویچی که آن هم وسطش خمیر بود و فقط دورش را می‌شد خورد. ظهر یک خرده برنج نپخته با مثلاً دو سه قاشق آب گوجه.

عصر یک لیوان چای، شب هم یک استکان آب خورش؛ همین. از میوه هم هیچ خبری نبود. نور هم نبود بفهمم صبح است یا ظهر، شب است یا نصف شب. همین برنامه غذایی شده بود یک جور ساعت که بفهمم الان چه وقت روز است. تنهایی خیلی اذیتم می‌کرد. خسته شده بودم. دنبال یک چیز تازه می‌گشتم که در آن دخمه تاریک و خالی پیدا نمی‌شد. دیدن یک لکه نور خورشید شده بود تمام آرزوم. نوشته‌های روی دیوار را از بس خوانده بودم حفظ شده بودم.

رفیق‌هام شده بودند سوسک‌ها و مورچه‌ها. سر و کله یکیشان که پیدا می‌شد به زور می‌توانست از دستم فرار کند. یکی دو ساعت باش حرف می‌زدم. بازی می‌کردم. خودم را باش سرگرم می‌کردم که لااقل یک مدت تنهاییم را فراموش کنم. فکر و خیال دست از سرم بردارد ولی این جانورها هم تاقچه بالا می‌گذاشتند و دیر به دیر پیدایشان می‌شد. لابد به هم می‌گفتند «از اون طرف‌ها نرو، فلانی یه تخته‌اش کمه، اگه گیرش بیفتی حالا حالاها دست از سرت برنمی‌داره».

ادامه مطلب
پنج شنبه 2 آذر 1391  - 5:59 PM

 

  چفیه یادگاری همان کسانی هست که هیچ وقت به فکر رأی آوردن در مجلس دانش‌آموزی نبودند، در مناطق کردستان هم که هوا زیر 40 درجه بود، ...

خبرگزاری فارس: یادگاری کسانی که به دنبال رأی نبودند

 

  آژیر حمله هوایی در منطقه پیچید، چشم‌ها به آسمان بود، بمب‌های شیمیایی روی زمین می‌نشست، گردهایش چشم‌ها را می‌سوزاند و پیام از شیمیایی شدن داشت؛ تعداد ماسک‌ها کم بود، رزمنده‌هایی که ماسک داشتند، آن را به هم‌سنگرشان می‌دادند و به جای ماسک، چفیه را خیس کرده و روی صورت‌شان می‌گذاشتند تا اثر شیمیایی کمتر شود. 

 

نوجوانانی که هیچ وقت برای رأی آوردن با چفیه عکس نگرفتند

چفیه یادگاری همان کسانی هست که روی آن نماز شب می‌خواندند، گاهی هم می‌شد عبای روی دوش بچه‌ها در رازهای شبانه؛ بچه‌هایی که وقتی زیر آفتاب سوزان هوای 50 درجه جنوب می‌ایستادند، همین چفیه را تند و تند آب می‌زدند، روی سر و صورتشان می‌گرفتند تا کمی خنک شوند.

توی جنوب هوا گرم بود و حشره‌های موذی و پشه‌ها امان بچه‌ها را ‌بریده بودند، به خصوص شب‌ها، همین چفیه نمی‌گذاشت نیش حشرات رزمنده‌ها را خیلی اذیت کند. 

چه زیبا آرمیده؛ بدون اینکه بخواهد از او عکسی بگیرند

بارها از یادگاران دفاع مقدس شنیدیم که یک وقت‌هایی رزمنده‌ای 16 ـ 17 ساله در کنارت بودند، یک دفعه خمپاره‌ای می‌آمد و بدنشان را تکه تکه می‌کرد، آن وقت می‌ماندی چطوری آن را جمع کنی تا برای مادر منتظرش ببری، نگاهی به دور گردنش می‌انداختی، می‌دیدی، چفیه دور گردنش است، آن را باز می‌کردی و تکه‌های بدن رزمنده را داخل آن می‌ریختی تا دست مادرش برسانی.

چفیه، یادگار زخم‌های مقاومت است؛ خیلی وقت‌ها از آن به عنوان شریان‌بند استفاده می‌شد تا عضو قطع شده، خیلی خونریزی نکند.

در مناطق کردستان هم که هوا زیر 40 درجه بود، بچه‌ها برای جلوگیری از سرماخوردگی سینوزیت، چفیه را روی پیشانی‌شان می‌بستند، بچه‌هایی که بعد از آب شدن برف‌های کوهستان هم نیامدند؛ دوستان می‌رفتند و پیکرهای یخ‌زده‌شان را از بالای کوه‌ها و صخره‌ها به پایین می‌آوردند؛ البته اگر پیدایشان می‌کردند.

همین چفیه‌ یادگاری عزیز و محترمی برای رزمنده‌های دفاع مقدس از دوستانشان است، دوستانی که در سفره مهمانی خداوند جاودانه هستند؛ این چفیه پیام دارد؛ پیام ساده‌زیستی؛ همین چفیه که پیام ساده‌زیستی را به همراه دارد، روزی توسط اشراف‌گرایان دوران اصلاحات که خیلی از ارزش‌ها را به سخره می‌گرفتند، کنار گذاشته ‌شد.

رهبر معظم انقلاب برای حفظ این ارزش‌ و ابلاغ پیام دوران دفاع مقدس، چفیه را بر روی شانه‌هایشان نهادند که امروز عطر تک تک چفیه‌ها بر شانه و سجاده‌های دوستداران ولایت پیچیده است.

ادامه مطلب
پنج شنبه 2 آذر 1391  - 5:58 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6181150
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی