در بحبوحه عملياتها، با توجه به حجم كار، اصلا وقت نميشد كه براي صرف ناهار، دستمان را بشوييم. با همان دستهاي پرخون، غذا هم ميخورديم. غذا خوردنمان هم در حد چند قاشق بود، همان اندازه كه قوت داشته باشيم تا كار كنيم.

در طول سال هاي دفاع مقدس بودند افرادي كه نه به عنوان رزمنده بلكه امدادگر نقش به سزليي در پيشبرد جنگ داشتند. يكي از اين افراد شخصي است به نام «مجيد اسكندري» است كه خاطرات جالبي از آن سال ها دارد:
بقيه در ادامه
جنگ كه شروع شد، دانشآموز بودم. سنم كم بود و براي ثبتنام بسيج قبولم نميكردند. عضويت در بسيج را با شناسنامه برادرم شروع كردم. يك سالي از من بزرگتر بود. در يكسالگي فوت كرده بود اما پدرم شناسنامهاش را باطل نكرده بود. اواخر سال 60 بود كه توانستم بالاخره عضو بسيج بشوم. از همان ابتدا هم متقاضي اعزام به جبهه بودم. چون تنها هدفم از عضويت در بسيج، رفتن به جبهه بود. هر پايگاهي كه ميشد ميرفتم. فرم پر ميكردم و كارهاي اعزام را انجام ميدادم. ولي اجازه اعزام نميدادند چون جثه كوچكي داشتم. تمام كارهاي اعزامم را هم با شناسنامه برادرم انجام ميدادم. اواخر سال 61 پدر يكي از دوستانم كه روحاني بود، ميخواست به عنوان مبلغ به منطقه اعزام شود. با اصرار توانستم همراه ايشان به منطقه بروم.
بيست روزي در قرارگاه نجف بودم و بعدا برگشتم. خرداد 62 دوباره براي اعزام مراجعه كردم و باز ردم كردند. هر چه گريه و درخواست والتماس كردم فايدهاي نداشت. خدا بيامرزد. آقايي بود به نام "شهرستانكي " كه مسئول اعزام ناحيه بود. حتي يك شب باهاش كلي جر و بحث كردم كه چرا نميگذاريد من بروم؟ ميديدم دوستانم ميروند و حتي چند تا از دوستان هم محلهايام، شهيد شده بودند. آن شب خيلي دلم شكست. دو، سه شب بعد رفتم حرم امام رضا (ع) و به ايشان متوسل شدم. شب بعد دوباره رفتم ناحيه. خيلي شلوغ بود. شهيد شهرستانكي كه چند باري با او جر وبحث كرده بودم. وقتي فرم پر كردهام را گرفت گفت: بدهيد براي اعزام.
به همين راحتي. صبح رفتم منطقه يك كه بعدها به نام منطقه "مالكاشتر " نامگذاري شد. رفتم و كارهاي اعزامم را انجام دادم. به خاطر مشكل جسمي كه داشتم، نميتوانستم كارهاي نظامي انجام دهم. درد مفاصلي داشتم كه هر از چند گاهي به سراغم ميآمد و زمان مشخصي نداشت. وقتي درد شروع ميشد نميتوانستم هيچ حركتي بكنم و بدنم قفل ميكرد. گاهي اوقات حتي قدرت حركت كردن هم نداشتم. وقتي كه به منطقه اعزام شدم و از من سؤال شد كه در چه قسمتي ميخواهي مشغول شوي؟ گفتم: در قسمت امدادهاي اوليه.
يعني حتي اسم امدادگري را هم نميدانستم. مسئول اعزام نيرو گفت: ميخواهي امدادگر بشوي؟
گفتم: بله.
به اعزام نيروي بهداري بسيج كه در بيمارستان "بنتالهدي " مشهد بود معرفيام كردند. آن جا كه رفتم، گفتند: بايد آموزش بهداري و امدادگري ببيني و يكي دو روزي هم صبر كني.
مرحوم "كاخكي " مسئول آموزش بهداري لشكر "نصر " بود. در اهواز براي ما آموزش گذاشت.در امر آموزش خيلي سختگير بود. در اوج گرما، رسيده بوديم اهواز و هنوز به گرماي آنجا عادت نكرده بوديم. ظهر كه ميشد ميگفت: لباسها را دربياوريد و روي رملها سينهخيز برويد.
من را به خاطر همان درد پاهايم جدا كرد. يك ماهي از بقيه نيروها دور بودم. با دو نفر ديگر از دوستان رفتيم و در سايتها مستقر شديم. يك گردان نيرو در آنجا آموزش تكاوري ميديدند. ما هم كارهاي درمانيشان را انجام ميداديم. يك گروه هفت، هشت نفره بوديم كه بيشتر كارهاي تزريقات و پانسمان را انجام ميداديم. البته بيشتر مريض داشتيم تا مجروح. چون فشار براي خواب و استراحت نداشتند. به خاطر همين گاهي مريض ميشدند. تير ماه بود و هوا خيلي گرم. بيشتر مريضهايي كه مراجعه ميكردند گرمازده شده بودند. دو تا چادر داشتيم كه كار درمان را در همانها انجام ميداديم. گاهي از شدت گرما، كنارههاي چادر را هم بالا ميزديم تا هواي بيشتري عبور كند و گرما كمتر احساس شود.
تكاوران را براي عمليات "والفجر 3 " آماده ميكردند. مريضيهاي حادتر را هم به بيمارستان "شهيد كلانتري " انديمشك كه تقريبا پنجاه كيلومتر فاصله داشت، منتقل كردند.
اوايل مرداد بود كه به ايلام برگشتيم. همراه گروه بچههاي خراسان شديم. در ايلام نوع كار فرق داشت. به خاطر همين مرحوم كاخكي برايمان آموزش حمل مجروح گذاشت. البته يك سري آموزش ديده بوديم. ولي ميخواست كه عملا هم انجام بدهيم. يك شب ما را به لبه پرتگاه برد و گفت: بايد مجروح را حمل كنيد.
ما هر چه گفتيم كه اين كار سخت است، گفت: بايد انجام بدهيد، ميدانم سخت است. ولي اگر الان انجام بدهيد، زمان عمليات برايتان راحت است.
من هم چون جثه كوجكي داشتم برايم سخت بود كه پنجاه، شصت كيلو را بردارم. براي كساني كه برانكارد را برميداشتند خيلي ترسناك نبود اما كسي كه روي برانكارد بود امكان داشت هر لحظه توي دره بيفتد. اين عمل به صورت چرخشي انجام ميشد بنابراين هر كسي كه سر برانكارد را ميگرفت بايد يك بار هم روي برانكارد ميخوابيد.
از آنجا كه مشكل درد مفاصل داشتم و دوره آموزشي هم در كوه بود، دائم به مرحوم كاخكي ميگفتيم كه من را معاف كنيد. وقتي درد مفاصل به سراغم ميآمد، مسير مستقيم را نميتوانستم بروم چه برسد به مسير دشوار كوه. آقاي «پدرام» كسي بود كه براي بردن نيرو ميآمد. يك روز در حال جدا كردن نيروها بود كه جلو رفتم و احوالپرسي كردم. گفت: اينجا چه كار ميكني؟
گفتم كه جزو امدادگرها هستم. رفت و به مرحوم كاخكي سفارش كرد و اين طوري بود كه من به تيپ 21 امام رضا (ع) منتقل شدم و در گروهان سوم گردان الحديد به عنوان امدادگر مشغول شدم.
در تزريقات، آمپولهايي هستند كه روي آنها يك دايره قرمز رنگ كشيدهاند. اين آمپولها را به هيچ وجه نبايد به صورت وَريدي تزريق كرد. در صورت تزريق وريدي، كار آمپول هوا را ميكند و فرد بلافاصله ميميرد. يك روز پيرمردي بجنوردي وارد بهداري شد. پس از اين كه آمپول را از داروخانهچي كه همشهرياش بود گرفت، براي تزريق پيش "ابراهيم " دوست هم دورهاي ام آمد. گويا آمپول روغني بود و بايد عضلاني تزريق ميشد. ابراهيم هم چون در جريان تزريق اين آمپولها نبود، براي او به صورت وريدي تزريق كرد. از آنجايي كه تزريق آمپول روغني درد زيادي دارد داروخانهچي كه پيرمرد را ديده بود، گفته بود پدر جان چه طور بود؟ درد نداشت؟
پيرمرد گفته بود: نه خدا خيرش بدهد اصلا درد نداشت. داروخانه چي گفته بود: كجا زد پدرجان؟
گفته بود: اين جا به دستم.
داروخانهچي تامتوجه شد سريع ابراهيم را صدا زد و گفت: آمپول را كجا زدي؟
ابراهيم گفت: برايش وريدي زدم.
رنگ از صورت داروخانهچي پريد. نشستيم و همفكري كرديم كه چه كار كنيم. قرار شد بفرستيمش بيمارستان. خود داروخانهچي، پيرمرد را برد. تا رفت بيمارستان و برگشت دو، سه ساعتي طول كشيد، وقتي برگشت ديديم كه پيرمرد هم همراهش است. دكتري كه در بيمارستان بوده؛ گفته بود برويد و خدا را شكر كنيد كه اگر اين پيرمرد ميخواست طورياش بشود همان لحظه اول تزريق ميشد در شرايط عادي بايد همان لحظه اول تزريق تمام ميكرد.
داروخانهچي پرسيده بود: حالا بايد چه كار كنيم؟
دكتر گفته بود: هيج كار نميخواهد بكنيد تا الان هر كار ميخواسته بشود، شده.
***
يك بار ميخواستم از ايلام به پايگاه «شهيد حيدري» بروم. ماشيني نبود كه باهاش برم. يك ماشين غذا را ديدم كه در حال خروج از ايلام بود. رفتم نزديك و به راننده گفتم: كجا ميروي؟
گفت: پايگاه شهيد حيدري.
گفتم: پس من را هم ببر.
رفتم و جلو، كنار راننده نشستم. هنگام عبور از يكي از گردنههاي جاده ايلام تا پايگاه شهيد حيدري، ماشين خاموش كرد. ماشين پر از غذا بود و سنگين. به خاطر همين خود به خود رو به عقب افتاد. هر دو حسابي ترسيده بوديم و گفتيم كه رفتني شديم. راننده رنگش پريده بود. بسمالله، بسمالله گويان شروع كرد به استارت زدن. بالاخره ماشين روشن شده و راه افتاديم. خطر از بيخ گوشمان گذشت.
***
براي شروع عمليات والفجر 3 از پايگاه شهيد حيدري به سمت مهران راه افتاديم. شب بود. بايد از كنار "كلهقندي " عبور ميكرديم. از ميان درهاي عبور كرديم. كل گردانها شب را در خانههاي مهران گذرانديم. بعداز نماز مغرب و عشا پياده حركت كرديم تا به خط رسيديم. دشمن مشغول آتش بازي بر منطقه بود.
قرار نبود گروهان ما مستقيما وارد عمل شود جايي كه ما مستقر بوديم بعدها خط شد. هر گروهان يك پزشك يار و يا هر گردان، يك پزشكيار مسئول داشت. هر دسته هم يك امدادگر داشت. من امدادگر گروهان سوم از گردان الحديد و همراه پزشك يار گردان، آقاي شيرازي بودم. به شياري رسيديم. كه بعد از آن مينگذاري شده بود. به همين دليل در همان شيار مستقر شديم. يكباره صداي الله اكبر رزمندهها از اطراف به گوش رسيد يكي از بچهها بلند شد و گفت ساكت هنوز كه عمليات شروع نشده.
چون گروهان ما هنوز رمز عمليات رادريافت نكرده بود گفتند كه عمليات شروع شده و ظاهرا معبر هم باز شده است. كلا سه چهار تا مجروح بيشتر نداشتيم. تخليهشان كرديم. محور ما براي عمليات ايذايي بود. بنابراين دستور دادند كه برگرديم.
عملياتي ايذايي را دراين منطقه انجام داديم تا تمركز دشمن را بر كلهقندي كه عمليات اصلي آن جا بود، بكاهيم. از محورهاي ديگر هم براي ما مجروح آوردند. نور كافي نبود و كارمان را با چراغ قوه انجام ميداديم. گاهي هم دشمن منورهايي ميزد كه براي ما خوب بود. چون نور كافي را برايمان فراهم ميكرد. به خصوص اگر با هواپيما منور خوشهاي ميزد كه پانزده، بيست دقيقه كل دشت روشن بود. كار ما تا دمدمهاي صبح طول كشيد. بعد آمدند و دستور دادند كه به عقب برگرديد. گفتند خط كمي به عقب منتقل شده است.
با اين كه عمليات ايذايي بود ولي باز هم درگيري ادامه داشت. تا پيش از عمليات هيچ خاكريزي نبود ولي در مدتي كه ماجلو رفته بوديم. لودرها آمده بودند و خاكريز زده بودند. به پشت خاكريزها آمديم و نماز خوانديم. پس از نماز و تمام شدن كار مجروحها شروع كرديم به سنگرسازي. سعي كرديم سنگر امداد را بزرگتر بسازيم تا مجروحان به راحتي در آن جا بگيرند. توي سنگر امداد هم استراحت ميكرديم. مرداد بود و هوا بسيار گرم بود. در قسمت ورودي سنگر چيزي نميزديم كه هوا داخل بيايد چون خاكريز تازه زده شده بود. خاك اطرافمان نرم بود و هنگام باد شديد، خيلي گرد و خاك ميشد. خمپاره هم كه به زمين ميخورد كلي گرد و خاك بلند ميكرد.
وقتي كه در سنگر ميخوابيديم موقع بيدار شدن چشمهايم به سختي باز ميشد.پلكها از عرق خيس ميشد و روي آن گردوخاك مينشست و گِل ميشد. دقيقا بعد از خاكريز، رودخانه كنجان چم بود. خاكريز را به اين خاطر قبل از رودخانه زده بودند كه براي انتقال تداركات و كارهاي ديگر سخت نباشد. بعضي از بچهها خودشان را به آب ميزدند و صفايي ميكردند. دوازده، سيزده روزي طول كشيد تا بالاخره ارتفاعات كله قندي آزاد شد.
***
فرداي والفجر 3 چون دشمن فهميده بود كه عمليات اصلي از محل ما نيست و عمليات ما ايذايي بوده خيلي با ما درگير نبود. نزديك ظهر بود. مشغول سنگرسازي بوديم. دو تا از بچهها پشت خاكريز راه ميرفتند كه ناگهان خمپارهاي در كنارشان به زمين خورد، صدا زدند امدادگر. من اولين امدادگري بودم كه بالاي سرشان رسيدم. ديدم تركش خورده و رودهاش به اندازه يك بند انگشت بيرون زده بود. اين جا بود كه اولين مجروحهاي واقعي راديدم. سريع، با توجه به آموزشهايي كه ديده بودم. شروع كردم به پانسمان. براي رزمندهاي كه پايش قطع شده بود از پد مخصوصي كه براي اين موارد بود، استفاده كردم و باندپيچي كردم. زخم رزمنده ديگر را هم با پد مخصوص شكم بستم و بعد با آمبولانس به عقب فرستادمشان. تازه وقتي كه توي سنگر رفتم و با خودم فكر كردم، ديدم چه كار كردهام. از اين جا به بعد كم كم جراحتها برايم عادي شد. البته نه اين كه دلم رحم نيايد بلكه عنايت خداوند بود كه دلم را قرص و محكم كرده بود.
***
در بحبوحه عملياتها، با توجه به حجم كار، اصلا وقت نميشد كه براي صرف ناهار، دستمان را بشوييم. با همان دستهاي پرخون، غذا هم ميخورديم. غذا خوردنمان هم در حد چند قاشق بود، همان اندازه كه قوت داشته باشيم تا كار كنيم. البته باز وضع ما خوب بود، بچههايي كه در خط بودند، گاهي اصلا نميرسيدند غذا بخورند. آن زمان دست كش هم مثل الان نبود چون بيماريهايي مثل ايدز و هپاتيت مطرح نبودند البته دانشجوياني بودند كه بحث هپاتيت را مطرح ميكردند و ميگفتند اگر اين طوري باشد، هپاتيت ميگيرند ولي ما كار خودمان را ميكرديم. تنها زماني كه دستهايمان را ميشستيم وقت نماز بود.
***
در گردانها دو نفر بودند كه با برانكارد كار تخليه مجروح را انجام ميدادند. يك نفر هم امدادگر بود سلاح امدادگر همان كوله پشتياش بود كه پر از باند، گاز و وسايل مورد نيازش بود. به ما اسلحه نميدادند و بايد همراه گردان و بدون سلاح ميرفتيم. امدادگر هم مثل بقيه بسيجيها، لباس خاكي تنش بود. تنها علامتي كه امدادگر داشت، بازوبندي بود كه روي آن نوشته شده بود امدادگر. البته بعضي شبها ما هم همراه بچههاي ديگر نگهباني ميداديم.
يكي از شبها كه همراه يكي ديگر از رزمندهها مشغول نگهباني بودم. خوابم برد. نيمههاي شب بود كه ناگهان از خواب بيدار شديم و ديديم كه كسي در حال نزديك شدن است. دستور ايست داديم. رمز شب را پرسيديم. بعد كه نزديكتر آمد، گفت: شما خواب بوديد؟
گفتيم: ميبيني كه بيداريم.
گفت: چون بچههاي سنگر كمين خواب بودند، عراقيها زدنشان. حواستان جمع باشد كه يك وقت شما را هم نزنند. بعد از آن ديگر خواب كلا از سرمان پريده و تا آخر شيفتمان كاملا بيدار بوديم.
***
درسايت 5 بوديم. ظهر بود. بچهها نماز ميخواندند و من هم در چادر استراحت ميكردم كه صداي عبور جنگندهها را شنيدم. بلافاصله صداي انفجار آمد. حدود پانزده تا راكت انداخته بودند كه دو سه تا بيشتر عمل نكرده بودند. بعد از رفتن جنگندهها، سرو صداي رزمندهها بلند شد. آمدم بيرون براي كمك. هنوز صداي فرفر كردن تركشهاي راكتها كه در هوا بودند، شنيده ميشد. ديدم قتلگاه شده و خيلي از بچهها مجروح و شهيد شدهاند. مجروح آنقدر زياد بود كه تمام آمبولانسهاي مينيبوسي و تويوتا پر شدند و باز كم آمد. درحالي كه تخت فابريك آنها را برداشته بوديم و تشك انداخته بوديم و سه چهار تا مجروح جا ميشد. ده پانزده تا وانت هم آمدند و توي هر وانت را پنج شش تا مجروح سوار كرديم و فرستاديم عقب. نيروهاي بهداري كم بودند به خاطر همين هر چي باند و گاز بود ريختم وسط و همه بچههاي گردان آمدند كمك.
يكي از اصول بهداري طريقه حمل مجروح و گذاشتن او در آمبولانس يا وسيله نقليه است. چون من سرم شلوغ بود و در حال پانسمان كردن مجروحان بودم. بر حمل مجروحان و سوار كردن آنها در وسايل نقليه نظارت نداشتم. مجروحي بود كه تركش به سرش خورده و دچار ضايعه مغزي شده بود بنابر اين بايد سرش در جاي نرمي قرار ميگرفت تا دچار ضربه ديگري نشود. اتفاقي ديدم كه اين مجروح را طوري در وانت گذاشتهاند كه سرش انتهاي وانت است. سريع پريدم بالا و پاهايم را زير سرش گذاشتم. وانت راه افتاد و من خودم را به زحمت نگه داشته بودم به يك ريل راهآهن رسيديم. هنوز تا رسيدن قطار زمان بود. اما ماشين ايستاد تا قطار عبور كند. گفتم: سريع حركت كن كه حال مجروح وخيم است. گاز ماشين را گرفت، وقتي رسيديم به اورژانس و همه پياده شدند، ديدم دو تا از مجروحها هيچ حركتي نميكنند، يكيشان همين مجروح بود. دكتر آمد و ديدشان، گفت: هر دو شهيد شدهاند.
***
دوستي داشتيم به نام «قوچانيان» كه تك فرزند بود. سرباز بود و از درگز آمده بود. پس از آموزش نظامي، براي اين كه به گردانهاي عملياتي نرود؛ به بهداري منتقل شد. از آن جايي كه آموزش نديده بود، هنگام كار، پيش بچهها آموزش ديد و تزريق و پانسمان را ياد گرفت. قرار شد كه از ايشان در پايگاه استفاده شود. سال 64، به خطي رفت كه جادهاش خندق داشت. براي اين كه سنگرها تهويه داشته باشند، در سقفشان لولهاي به عنوان هواكش ميگذاشتند هفت، هشت نفري در سنگر خواب بودند كه يك خمپاره دقيقا از هواكش سنگر عبور كرده و همگي را به شهادت رسانده بود.
***
در عمليات «ميمك» سنگرهاي محدودي ساخته شده بود. زمان عملياتها، معمولا بهيار، كمك بهيار و پزشك را از بيمارستانها اعزام ميكردند. وقتي نيروهاي پزشكي از مشهد ميآمدند، سنگرها را در اختيار آنها قرار ميداديم و خودمان جايي براي اسكان و استراحت نداشتيم. در بيرون اورژانس، جلوي در ورودي، چادري زده بودند تا تجهيزات دارويي و وسايل موردنياز را در آن بگذارند. همان چادر شده بود محل زندگي ما هفت، هشت نفر. اطرافمان هم مرتب، گلوله توپ و خمپاره به زمين ميخورد. يك بار اواخر شب كه بچهها در چادر خوابيده بودند، يك آمبولانس كه براي تخليه مجروح آمده بود، دنده عقب آمد و با چادر برخورد كرد، ولي خود راننده متوجه اين قضيه نشد. رزمندههاي ديگر كه اين صحنه را ديدند، سريع راننده آمبولانس را صدا زدند كه بايستد. اگر رزمندهها دير اطلاع ميداند، ممكن بود كه بچههاي بهداري، زير چرخ آمبولانس بروند.
***
در عمليات ميمك، جادهاي زده بودند كه در ديد كامل دشمن بود تا ماشيني بالا ميرفت، شروع ميكردند به آتش ريختن و ماشينها را ميزدند. به خاطر همين محور بسته شده بود. از آن جائي كه دو طرف جاده هم ميدان مين بود، جور ديگري نميشد رفت و آمد كرد. از بعدازظهر آن روز هم جاده بسته شده بود. بعد از نماز، صداي آژير آمبولانسي را شنيدم. مجروح، جوان رشيدي بود كه پايش بدجوري قطع شده بود. ازش سؤال كرديم: كي مجروح شدي؟
گفت: سر شب.
بنده خدا هفت، هشت شاعتي را با همان حال گذرانده بود و كسي هم نبوده كه پانسمانش كند. خدا رحم كرده و تركشي كه خورده بود، رگهايش را سوزانده بود، براي همين خونريزي نداشت، وگرنه نيم ساعته تمام ميكرد. وقتي روي تخت گذاشتمش تا مداوايش كنيم، پرسيد: اذان گفتهاند يا نه؟
گفتيم: آره! چند دقيقهاي ميشود كه گفتهاند.
گفت: پس بگذاريد نمازم را بخوانم، بعد كارتان را شروع كنيد.
گفتيم: وضعيت خوب نيست، بگذار ما كارمان را انجام بدهيم، رگ بگيريم كه بشود سرم وصل كرد. قول ميدهيم سريع انجام دهيم تا تو هم به نمازت برسي. هرچه اصرار كرديم، فايده نداشت. ميگفت: هر اتفاقي ميخواسته بيفتد، از سر شب تا حالا افتاده.
آخر سر، بچهها رفتند و خاك تيمم آوردند. تيمم كرد و با حالت خاصي شروع كرد به نماز خواندن. همه، جمع شده بودند به تماشا! البته ما قبلا هم با چنين صحنههايي روبهرو شده بوديم. اما ديدن اين صحنه براي دكترها و دانشجوياني كه آمده بودند و حتي بعضيهايشان عقيدهاي به جنگ نداشتند، جالب بود. دكتري داشتيم كه از نظر اعتقايد ضعيف بود. ولي با ديدن اين منظره، گريهاش درآمده بود. همه، بدون استثناء گريه ميكردند و اورژانس يك پارچه اشك شده بود. اين، نشاندهنده اين بود كه جنگ ما، جنگ عقيده است. اين صحنه، انسان را به ياد سيدالشهدا(ع) ميانداخت كه در آن شرايط نماز اول وقتش ترك نشد.
***
در عمليات براي اين كه پيشتر به بچهها رسيدگي شود، از صنفهاي مختلف براي تهيه غذا ميآمدند. روزي از صنف كبابپزها آمده بودند.من در اورژانسي بودم كه 25 دقيقه از خط فاصله داشت. كبابها كه رسيد سريع خورديم، ولي چون مهر ماه بود و هوا هنوز گرم، كبابها فاسد شده بودند. تمام بچههاي محور دچار مسموميت شديد شدند. من هم طوري مسموم شدم كه حتي نميتوانستم راه بروم و در چادر دراز كشيده بودم. بچهها آمدند و سرم وصل كردند. سرويسهاي بهداشتيمان صحرايي بودند و دويست، سيصد متري فاصله داشتند. رفتن همين فاصله با آن حال، خيلي سخت بود. صنف كبابپزها براي جبران اين اتفاق سه چهار روز بعد دو باره آمد و به بچهها كباب داد. دوباره بچهها مسموم شدند البته اين بار، مسموليت خفيف بود و با خوردن قرص رفع شد. يكي، دوباري هم بچهها با مرغي كه در برنامه هفتگي جا داشت مسموم شدند.
بعد از مسموميت، چند روزي غذاي درست و حسابي نخورده بودم و وزنم خيلي كم شده بود. عمليات تثبيت شده بود. ديدم يك ماشين، بكوب دارد از طرف خط ميآيد وقتي نزديك شد و دقيق نگاه كردم، متوجه شدم خبرنگاران خارجي هستند تا مرا ديدند، سريع دوربينها را در آوردند و شروع كردند به عكس گرفتن با خودم گفتم: حالا خوب است اين عكس را يك جايي چاپ كنند، آن وقت ميگويند، عجب نيروهاي شل و ول و بيرمقي!
***
عمليات «بدر»، يك جورهايي دنباله عمليات «خيبر» بود كه در همان منطقه «هورالهويزه» و «هورالعظيم» انجام شد. پس از تثبيت خط، در پست امداد جاده خندق كه صدمتري با خط فاصله داشت، مستقر شديم. پست امداد ما يك سنگر عراقي بود. اين سنگر خيلي مجهز بود و گويا متعلق به يك افسر يا فرمانده عراقي بود. در واقع ميشود گفت ساختمان بود، چون از بلوكهاي سيماني درست شده بود. دفتر كارش در جلو قرار داشت. پشت دفتر، مكاني براي استراحت بود و بعد از آن، سرويس بهداشتي و حمام بود. آشپزخانه هم در بيرون ساختمان اتاقي تقريبا 4×3 كه در آن تخت زديم و مجروحان را در آن جا پانسمان ميكرديم.
توي سنگر بوديم كه آقاي «وليالله چراغچي» جانشين لشكر 5 نصر را آوردند. در حال پانسمان كردن مجروح ديگري بودم كه دكتر «گلپايگاني»صدا زد مجيد! بيا اينجا!
رفتم و دكتر گفت:ايشان «آقا ولي» هستند.
تركش به سرش خورده و خون زيادي به مجاري تنفسياش رفته بود. دكتر ميخواست برايش رگ بگيرد و سرش را پانسمان كند. من هم شروع كردن به ساكشن كردن، چون آن جا برق نبود، بايد از ساكشن پايي استفاده ميكرديم. لولهها را در مجاري تنفسياش گذاشتم و شروع كردم به ساكشن كردن. سي، چهل دقيقه ساكشن ميكردم و خونهايي كه از مجراهاي حلق و بيني وارد شده بودند، بيرون ميكشيدم. چون آقاي چراغچي بود، دكتر خودش ايشان را با قايق به عقب برد.
دشمن منطقه را بمباران ميكرد، ولي از آن جايي كه اطرافمان آب بود، بمبي كه در آب ميخورد، تركش كمتري داشت. يك بالگرد و هواپيماي يك موتوره عراقي هم بالاي سرمان بودند كه دائم بمباران ميكردند.
***
از آن جا كه عمليات در هور انجام ميشد، انتهاي جاده سمت ما بسته بود و چون از خط هم دور بود، مهمات را همان جا تخليه ميكردند و از آن جا به خط ميرساندند. جواني بيست ساله مجروح شده و براي پانسمان آمده بود، ديدم كفش ندارد. پرسيدم: كفشهايت كو؟
گفت: درآوردم كه نتوانم فرار كنم!
اين بنده خدا يك موتور داشت كه به پشتش يك گاري وصل كرده بود مهمات را بار ميزد و به خط ميبرد. هر دفعه هم كه مهمات ميبرد، مجروح ميشد و ميآمد پيش ما. ازش ميپرسيديم، خط چه خبر؟ ميگفت، امن و امان! ميگفتيم، خودت چي؟ ميگفت، نيامدم كه برگردم. پانسمانم كنيد كه بروم تا يك ساعت بعد كه منطقه را تحويل لشكر نصر داديم و رفتيم، سه، چهار مرتبه آمد پيش ما. ديگر نميدانم بعدش چه شد.
***
عمليات بدر بود. اورژانس ما هم بر روي پد قرار داشت. آقاي دكتر گلپايگاني مسئول درمان بود. يك شب آمد و به من گفت: مجيد! برو انتهاي پد بايست. وقتي قايقهاي حمل مجروح آمدند، راهنماييشان كن از اين طرف بيايند كه تخليه مجروحها راحتتر باشد.
صد متر آن طرفتر ديگر هيچكس نبود به انتهاي پد كه در ميان هور بود، رسيدم. سنگري آن دور و برها نبود. اسلحه و امكانات هم نداشتم. هر از چند گاهي توپ و خمپارهاي در اطرافم به زمين مينشست. نصف شب بود و كمي ترسيده بودم. ماه در آسمان نبود و فقط هر چند دقيقه يك بار هوا با منورهايي كه ميزدند، روشن ميشد براي همين هم ممكن بود قايقها گم بشوند يا خيلي معطل بشوند و اين براي مجروحها اصلا خوب نبود. پس از چند ساعت كه چند قايق را راهنمايي كردم، ديگر قايقها مسير را ياد گرفتند و من هم وقتي ديدم ديگر قايق نميآيد، به اورژانس برگشتم.
***
در حالت پدافندي بوديم. مجروحي برايمان آوردند كه در فاصلهاي نزديك در پشت سرش، يك خمپاره 60 به زمين خورده بود و از مچ پا تا فرق سرش، پر از تركش بود. دكتر «ابريشمي» كه تحصيل كرده انگليس بود و در زمينه مجروحان جنگي تجربهاي نداشت، به من گفت: اسكندري! پانسمانش كن!
با خودم گفتم: من چه طور اين بنده خدا را پانسمان كنم؟ اين كه سرتا پايش پر از تركش است.
ابتدا شست و شو دادم و بعد باند را برداشتن و از نوك پايش شروع كردم به پانسمان. هيچ لباسي نداشت و خيلي خجالت ميكشيد. دمر خوابيده بود. بهش گفتم: شما خيالت راحت، من نگاه نميكنم.
خلاصه پانسمانش كردم. پس از پانسمان، دكتر گفت:اسكندري! اصلا باورم نميشود تو چه جوري اين را پانسمان كردي؟
جوري پانسمانش كرده بودم كه گوئي لباسي به تن كرده است. چون هيچ لباسي هم نداشت، جوري باندپيچي كرده بودم كه زمان دستشويي رفتن هم راحت باشد. بهش گفتم: بگو در مرحله بعد، باند را باز نكنند تا اين كه به بيمارستان برسي.
چون در هر مرحلهاي كه مجروح به عقب منتقل ميشد، براي بررسي و مشاهده وضعيتش، باندها را باز ميكردند. به دكتر هم گفتم نامه بنويسد كه تا يبمارستان باز نكنند، چون هم بنده خدا اذيت ميشود و هم اسراف ميشد.
***
دكتر ابريشمي ميگفت كه در انگليس، با افسرهاي ارتش رفت و آمد داشت. وقتي پيش ما آمد، اصرار داشت كه فرمانده لشكر را ببيند. آن زمان لشكر، آقاي «اسماعيل قاآني» بود. بهش گفتم: اگر ميخواهيد فرمانده را ببينيد، بياييد برويم نماز.
فكر نميكرد كه فرمانده با نيروها باشد. در هيچ جاي دنيا دسترسي به فرماندهان نظامي كلاسيك، براي نيروي جزء آسان نيست. وقت نماز ظهر و عصر بود كه با هم رفتيم نماز. آقا اسماعيل هم آمده بود. نشانش دادم و گفتم: اين هم آقا اسماعيل كه ميگفتم.
گفت: آقا اسماعيل كه ميگويند همين است؟
آقا اسماعيل، جوان لاغري بود كه چهره مظلومي داشت و انسان افتادهاي بود. دكتر ابريشمي اصلا باورش نميشد و مبهوت مانده بود. گفت: همين جوان، فرمانده لشكر است؟ ما يدهايم كه هميشه چند تا بادي گارد همراه فرماندهان هست.
گفتم: اين جا همه چيز فرق ميكند.
جالب اين كه حقوقي كه به بنده به عنوان يك بسيجي عادي ميدادند، با حقوق آقا اسماعيل كه فرمانده لشكر بود، تفاوتي نداشت.
***
در پنج طبقههاي اهواز مستقر بوديم. آخر شب بود. داشتم برميگشتم كه در ده، پانزده متري ساختمان، عضلاتم قفل كردند، به گونهاي كه نميتوانستم تكان بخورم تا حتي صدا بزنم. به سختي توانستم خم شوم و دو تا سنگ بردارم كه به طرف در پرتاب كنم. همين خم شدن و سنگ برداشتن، هفت، هشت دقيقه طول كشيد. سنگها به در نخوردند. در همان حال بودم كه بنده خدايي از آنجا عبور كرد. صدايش كردم و او هم به بچهها خبر داد. وقتي بچهها آمدند، فرياد آخم به آسمان بلند ميشد. بردنم و روي تخت گذاشتنم. بعد گفتم: برويد! تمام شد.
***
در عمليات «والفجر 8»، ما يعني تيپ «21 امام رضا(ع)»، سمت بصره بوديم. وظيفه ما انجام يك عمليات ايذايي بود تا فكر دشمن به سمت بصره منحرف شود و از فاو غافل شود. ما دو گروه بوديم، يك گروه در اورژانسي كه در دژ خرمشهر بود و يك گروه در شهرك ولي عصر (عج) كه پست امداد در آن جا بود. من در پست امداد شهرك ولي عصر (عج) كنار نهر خين بودم. پست امداد، فضايي كاملا عملياتي داشت. در ساختمان پست امداد، يك اتاق براي استراحت و يك اتاق براي داروخانه بود. سقفش بتوني بود و پنجرهها را هم به خاطر امنيت بيشتر، گوني چيده بوديم. در مدتي كه آنجا بوديم، چند تا خمپاره 60 روي سقف افتاد كه مشكلي برايمان پيش نياورد. در آن جا پزشك، پزشك يار، امدادگر و حمل مجروح، همه روي لباسشان برچسبهايي داشتند كه مسئوليتشان را مشخص ميكرد. دكتر «اخترشمار» دانشجوي سال آخر دنداپزشكي بود و دوره عمومي را گذرانده بود. ولي با افتادگي و تواضعي كه داشت، روي لباسش برچست «امدادگر» را چسبانده بود. گفتيم: دكتر! چرا برچسب امدادگري؟ برويد و عوضش كنيد.
گفت: ميخواهيم كار كنيم و اين عناوين و القاب مهم نيستند. دكتر اخترشمار يك پايش مصنوعي بود و همرزم شهيد «چمران» در جنگهاي چريكي بود. پايش را همان جا از دست داد بود و آدم كم حرفي بود. آن موقع كه تازه آمده بود، چون توي خط نيازي به دندانپزشك نبود، به ايشان گفتند: ما در اهواز، يونيت دندانپزشكي داريم، شما به آن جا برويد. داشتيم ميرفتيم منطقه كه ايشان با اصرار گفت: من هم ميخواهم بيايم.
آقاي «هاشمي» كه مسئول بهداري بود، مخالف بود. آن جا يك ميني يونيتي داشتيم و ايشان گفت كه من همين را ميآورم اورژانس. هر طور بود، به دژ خرمشهر آمد و از دژ خرمشهر كه ميخواستيم به شهرك ولي عصر(عج) برويم، ايشان آمد و در آمبولانس نشست. آقاي هاشمي گفت: آقاي دكتر! تا همين جا هم كه شما را آورديم، زيادي آورديم.
گفت: مسئوليتش با خودم، شما كار نداشته باشيد.
آقاي هاشمي پرسيد: ميخواهيد در پست امداد با اين پايتان چه كار كنيد؟
گفت: تخليه مجروح كه ميتوانم بكنم يا امدادگري.
بالاخره آن قدر اصرار كرد تا با ما به پست امداد آمد.
***
زمان عمليات، كار زياد بود و همه بچهها مشغول بودند، اما زماني كه كارها كمتر ميشد، شيفتبندي ميكرديم. يك روز هنگام كار، صدايي شبيه برخورد پتك به ديوار شنيدم. ساختمان هم ميلرزيد. رفتم پائين و ديدم كه دكتر اخترشمار با آن پاي مجروحش در حال خراب كردن ديوار است. گفتم: دكتر! داري چه كار ميكني؟
سرويسهاي بهداشتي بيرون از ساختمان بودند و زير آتش سنگين دشمن، براي بچهها سخت بود كه به دستشويي بروند. گفت: دارم اين ديوار را سوراخ ميكنم تا بچهها كه خسته هم هستند، مسير كمتري را براي رسيدن به دستشويي طي كنند.
گفتم: دكتر! آخر شما چرا با اين پايت؟ بگذاريد بقيه بيايند و سوراخ كنند.
گفت: مگر من چهام است؟
***
از آن جا كه سرمان شلوغ بود و خيلي مشغول كار بوديم گاهي اوقات با همان دستهاي پرخون چند قاشق غذا ميخورديم و چون فرصت شستن ظرفها را نداشتيم آنها را توي اتاق استراحت ميريختيم. بعضي وقتها ميآمديم و ميديديم كه ظرفها تميزند و دكتر اخترشمار در زمان استراحتش همه ظرفها را شسته است. در زمان استراحتش، براي بچهها چاي درست ميكرد و همه را صدا ميكرد كه بيايند و چاي بخورند. تا آخر هم نگفت كه كي هست و ما از دوستان دانشجويش فهميديم كه كيست. ايشان بچه شمال و دانشجوي مشهد بود.
***
عمليات والفجر 8 و اواخر ارديبهشت بود. در راه اهواز بوديم كه بعد از آبادان ديديم، يكي از آمبولانسهاي خودمان كنار جاده نگه داشته است. آمديم پائين و علت را جويا شديم. با يك گاوميش تصادف كرده بود و راديات و قسمت جلوي آمبولانس جمع شده بود. گفتيم: حالا كو گاوميشي كه بهش زديد؟
گفتند: حيوان بلند شد و رفت.
از آن جايي كه ضربه شديد بود، هر دو سرنشين مجروح شده بودند. من و يكي از دوستان پياده شديم و آن دو مجروح سوار شدند و فرستاديمشان رفتند. ما مانديم وسط بيابان، هيچ كس هم نگه نميداشت. پياده راه افتاديم و رفتيم. حدود پانزده بيست كيلومتر را در تاريكي بيابان طي كرديم تا به سه راه شادگان رسيديم. آن جا يك ايستگاه صلواتي بود. نماز خوانديم و نان خورديم. وسيلهاي پيدا شد و خودمان را رسانديم به بقيه كه منتظرمان بودند.
***
قرار بود بچهها شب حمله كنند و تپه رضا آباد را كه كنار كله قندي بود، بگيرند. شب اول بچهها موفق نشدند تپه را بگيرند و يك سري از مجروحها همان جا ماندند. شب دوم كه تك زدند، پيام دادند كه بياييد بعد از نماز صبح، مجروحي آوردند كه از شب قبل در منطقه مانده بود. تركش به سرش خورده بود، ضربه مغزي شده و در كما بود. رگ گرفتم و تا آمدم چسب را بردارم و آنژوكت را ثابت كنم، ناگهان دستم دچار نوعي برق گرفتگي شد و همزمان صداي انفجاري شنيدم. تعجب كردم و با خودم گفتم: ما كه موتور برق را روشن نكرديم، پس چرا برق گرفت؟
وقتي دستم بالا و پائين رفت، ديدم خون بيرون ميزند. تازه متوجه شدم كه تركش خوردهام. چون تركش روي عصب دستم خورده بود، احساس برق گرفتگي كرده بودم. خمپاره، زماني بود و من و آقاي طالبنژاد را مجروح كرده بود. چون دو، سه روز بود كه غذايي نخورده بودم، سرگيجه گرفتم و افتادم. فورا ما را سوار آمبولانس كردند و به عقب فرستادند. هنوز دشمن در منطقه بود. يك تانك از پشت سر ما شروع كرد به زدن. آقاي طالبنژاد گفت: مثل اين كه اينها نميخواهند دست از سر ما بردارند.
يكي از گلولهها به پشت آمبولانس خورد و ما را از زمين كند. گفتيم كارمان تمام است. راننده گازش را گرفت و رفت تا به اورژانس مادر رسيديم.
***
يك تركش هم به سرم خورده بود كه بعداً متوجه شدم. نماز مغرب و عشا را كه خواندم، يك مسكن زدند و خوابيدم. نصف شب بود كه گفتند: بيدار شو!
ما را بردند توي اتوبوس. گيج بودم كه گفتند داريم به تهران ميرويم. راننده ميخواست در كرج براي نماز نگه دارد، ولي نماز داشت قضا مي شد. به خاطر همين كنار جاده نگه داشت تا نماز بخوانيم. همه خونين و مالين بودند و آبي هم براي وضو نبود. بچهها پس از تيمم كردن، شروع كردند به نماز خواندن. چون مسكنهاي قوي به بچهها زده بودند، حال طبيعي نداشتند و هر كس به يك طرف نماز ميخواند. صحنه بسيار جالبي شده بود، با خودم گفتم: اگر يك دوربين بود و اين صحنه را ميگرفتم، همه از خنده رودهبر ميشدند.
***
عمليات «كربلاي 4» بود و مشغول كار بودم. لباسهايم حسابي خوني بودند و خيلي هم خسته بودم؛ يكي دو شبي بود كه نخوابيده بودم. تختي كه مسئوليتش با من بود، خالي شد. در كنار آن، تخت كوچكي بود كه رفتم و روي آن دراز كشيدم. دراز كشيدن من همان و خواب رفتنم همان. بچهها آمده بودند و ديده بودند كه من روي تخت دراز كشيدهام. فكر كرده بودند كه مجروح شدهام، ولي اثري از جراحت پيدا نكرده بودند. هرچه صدايم زده بودند، متوجه نشده بودم. من را به اتاقي برده بودند كه در آن مجروحان سرپايي و موجي را نگهداري ميكرديم. وقتي كه بيدار شدم، ديدم زير دست و پاي سه، چهار نفر هستم. يكي پايش روي شكمم و يكي روي گردنم بود طوري بود كه نميشد تكان بخورم. بعد متوجه شدم كه چه بلايي سرم آمده است. بعدا بچهها گفتند: بابا! چه كار كردي تو؟ گفتم هيچي! فقط يك لحظه خوابم برد.
***
عمليات بعدي در كردستان بوديم. در آن جا پست امداد ما يك چادر بود. كل يگان در كنار روخانهاي مستقر شده بودند. نيروهائي كه بالاتر از ما بودند، مجبور شده بودند به جاي دستشويي، چالهاي حفر كند. ما پائينتر، كنار چشمهاي بوديم كه آب زلالي داشت و از آن براي آشاميدن استفاده ميكرديم. آب چشمه به خاطر كار دوستان بالانشين، مسموم شده بود و من و چند نفر از بچهها مريض شديم. به بانه رفتيم. در بانه بوديم كه نيمههاي شب، حالت مرگ به من دست داد. به آقاي «پيراسته» كه كنارم خوابيده بود، گفتم: دارم ميميرم. تقريبا از ناحيه گردن به پائين فلج شده بودم. چون فشارم افتاده بود، به بيمارستان بردنم و سرم وصل كردند. آزمايش گرفتند و معلوم شد كه آلودگي، ميكروبي بوده است.
***
به سايتها برگشته بوديم. فرمانده گردان، حاج آقاي «كلالي» بهم گفت: چند تا از بچهها گرمازده شدهاند، برو اورژانس و از حالشان خبر بگير.
اورژانس ده پانزده كيلومتر آن طرفتر بود. سر ظهر و اوج گرما بود. يك موتور آن جا بود من هم بدون اين كه به كسي بگويم، سوار شدم و راه افتادم. هنوز به دژباني نرسيده بودم كه دو سه بار خاموش كرد. ولي بعد از چند تا هندل زدن روشن شد. رفتم و از خط دور شدم. نه راه پس داشتم و نه راه پيش، موتور هم دائم خاموش ميشد. بايد كمي صبر ميكردم، بعد ميدويدم و موتور را توي دنده ميگذاشتم تا روشن شود. گرما به 50 درجه رسيده بود. سيصد، چهارصد متر كه باهاش ميرفتم دوباره خاموش ميشد. يك لحظه دنيا دور سرم چرخيد و موتور يك طرف افتاد و من هم طرف ديگر. گفتم: حالا بيايد و من اين جا وسط تمام كنم. جاده حسابي خلوت بود. توي همين گيرودار بودم كه ديدم يك ماشين دارد ميآيد. وقتي كه نزديك شد اشاره كردم كه بايستد ماشين تانكر آب بود گفتم: آب سرد داري؟ گفت: نه! ولي ته تانكر آب هست.
آفتاب خوزستان و تانكر فلزي، آب را حسابي داغ كرده بود. چفيه و لباسم را خيس كردم. حالم يك مقدار جا آمد و بهتر شد. دوباره راه افتادم، دو، سه ساعت طول كشيد تا رسيدم. حال بچهها را پرسيدم. مسئول تداركات آنجا من را ديد و گفت: چرا قيافهات اين جوري است؟
گفتم كه چه بلايي سرم آمده است، فورا برايم شربت آب ليمو درست كردند. يكي دو ساعت استراحت كردم و راه افتادم تا دوباره با همان موتور برگردم. گفتند كجا ميروي با اين موتور؟ حداقل با اين موتور نرو.
گفتم: نه!بايد حتما برم.
بعداً متوجه شدم كه بايد ساسات اين موتور را ميكشيدم تا درست شود.
*گفتگو از ميثم جاويد