وسط محوطه که دورتادورش پر از نی بود حاج احمد دراز کشیده بود. غواصان سیاه پوش دوره اش کرده بودند. یکی سرش را شانه می کرد و دیگری خاک از روی لباسش می تکاند. صحنه ای بود که تا ابد از ذهنم بیرون نمی رود.

داشتیم برای عملیات آماده می شدیم. هر کس کاری می کرد. لباسهایمان را در می آوردیم و لباس غواصی می پوشیدیم. بچه ها می گفتند لباس دامادی، می خندیدند.
وسط محوطه که دورتادورش پر از نی بود حاج احمد[امینی، اولین فرمانده گردان غواصان لشکر 41ثارالله] دراز کشیده بود. غواصان سیاه پوش دوره اش کرده بودند. یکی سرش را شانه می کرد و دیگری خاک از روی لباسش می تکاند. صحنه ای بود که تا ابد از ذهنم بیرون نمی رود. قطره اشک گوشه چشمان حاج احمد حلقه زده بود، یکی از بچه ها گفت:
« حاجی دوست داری ترکش به کجات بخورد؟»
حاج احمد بی آنکه کلامی بگوید، دست گذاشت روی پیشانی اش. به پرسش نگاهش کردیم، گفت:
«دوست دارم امشب یک قسمت از بدنم را بدهم. امام حسین (ع) در این راه سر داد، من هم دوست دارم که این قسمت از سرم باشد.»
بعد رو کرد به همه مان و گفت: «بچه ها! دعا کنید خدا یک قسمت از بدنتان را بگیرد، یک دست، یک پا، سر» دعا کنید جنازه مان را آب ببرد که در این دنیا حتی قبر هم نداشته باشیم.»
آن شب همه مان می خواستیم خوب جان بدهیم، بمیریم اما با شجاعت و بزرگی و حاج احمد نیز به آرزویش رسید. ترکش خمپاره به سرش خورده بود. همان جایی که عصر روز قبل به آن اشاره کرده بود.