من ايستاده بودم و جسمم نشسته
بود،
نمرده بودم که زنده تر از هميشه، هاي نفس هايم موجوديتم را ثابت مي کرد.
آينه اي نداشتم، پيراهنم را در انعکاس چشمانم صاف کردم و گيسوانم را شانه
زدم و عطرم را روي نبض هاي خروشانم فشاندم، سپس قدم برداشتم 1/1/1 بود، يا نه پيش تر، مشتي خاک در
ملکوت بود و خدا بر آن شکل مي داد، مردي ايستاده بود و تماشا مي کرد، ساعتي
گذشت و زني زيبا آفريده شد.
"بهشت و ملکوت و خدا" و زني که با يک ميوه ممنوعه از عرش به زمين رسيد. هنوز جسمم نشسته بود و من راه مي رفتم. به سرزميني رسيدم نه چندان آباد که مردانش براي شب هاي هوس انگيزشان برادر مي کشتند. من از حادثه هابيل و قابيل گذشتم. در تمام روزها و تمام سرزمين ها بانواني ديدم که سلاحشان تن، عشقشان تن و انديشه شان تن بود. قلبم از خشم و روحم از نفرت آميخته بود، نه سوسوي چراغي و نه فانوسي بر اين راه ناهموار. هنوز مي رفتم، از صبر ايوب هم گذشتم که روزهايش 100 ساعت و ساعت هايش 100 دقيقه و دقايقش 100 ثانيه بود، اما زني را ديدم که به وفاي همسرش گيسوانش را حراج مي کرد و فرشتگان شبانه بر سرش بوسه مي زدند. از عاد و ثمود هم که روزهايشان همه از اکسيژني شهواني پر بود و انديشه هاشان بوي گند مي داد، گذشتم.
در کشدارترين روزهاي نوح، زني را ديدم که به نبوت همسرش مي خنديد و خشم خدا را که شفاعت کهنسال ترين پيامبرش را در قبال همسر نااهلش رد کرد . من توفان نوح را ديدم و زني که در تلاطم آن گم مي شد.
امروز جسمم دوباره مي خندد و به خود مي خواندم. بايد هر دو با هم بياساييم، اما زمان در حرکت است و من هم در راه. هنوز مي رفتم با پرچمي که سنگ و تيشه و نگاه هاي زخم دار بر آن نشانه مي رفتند. اکنون در مصرم پشت پرده هاي کرباسي اي که زليخا کشيده است. از تن تبدار زليخا و شرم يوسف شرمگينم. چقدر پاي پياده به راه بايد زد؟! جسمم بي شرمانه مي خنديد و روحم هنوز مي رفت. روزي که از نيل گذشتم و آسيه سبد موسي را از آب گرفت، زني را ديدم که خداوند او را به تربيت پيامبري بزرگ بشارت مي داد. آفتاب است و سوزان. اينجا اورشليم است; سرزمين تولد خوبي ها، زادگاه عشق و زن، يعني مريم! دختري که نفس هايش، نگاه هايش، سخنانش، راه رفتنش، خنديدن و گريستنش، همه به ياد خداست و به نيت او. مهربان، صبور و قديس! آن قدر پاک که خدا عيسي را هديه تقدسش مي سازد!
روحم گشاده تر از پيش مي تازد، داغ تر از هر جاي ديگر، کويري سوزان است، مکه، سرزمين ابراهيم که پيش تر زني بزرگ تنها فرزندش را به پيشگاه خدا قرباني کرد. اين بار اما محمد است و بانويي بزرگ از قبيله اي بزرگ. خديجه، زني بزرگوار که باردار 14 ستاره رسالت نبوي است، فاطمه در راه است; ختم مريم، خديجه، آسيه و هاجر! و فاطمه ثمري است از محمد که ابترش خواندند. فاطمه که با الله زبان باز مي کند، چون مريم صبور است و مهربان و چون هاجر فرزندش را قرباني مي کند. کسي که انگشتري اش را براي ديدن خنده اي نثار مي کند، از دنيا چيزي نمي خواهد، دنيا وسيله اي است براي رسيدن به آن عرشي که آمده است. جسمم حيران گوشه اي خزيده. من صداي زنان عرب را مي شنوم که هر دردمندي را به خانه فاطمه نشاني مي دهند. آن شب که فاطمه غذاي فرزندانش را به مرد گرسنه بخشيد و به روي کودکانش خنديد، آنجا بودم، علي تبسمي کرد و فاطمه فرمود: اجر روزه دوم بسي بالاتر از امروز خواهد بود. من صورت حسن و حسين را ديدم که رنگ مهتاب داشت و دوباره خوابيدند و دعاهاي نيمه شب فاطمه که از چهل همسايه هم مي گذشت. دوباره غروب شده بود و وقت افطار .
نان و شير و خرما، علي نشسته بود و فاطمه تبسمي زيبا داشت، دوباره ضربه دري و مرد گرسنه اي و دوباره فاطمه اي که از کودکان علي مي گذشت. امروز روز سوم است، دلم براي کودکان فاطمه مي سوزد و فاطمه خدا مي داند چه در دل دارد؟! دوباره غروب و نان و شير و خرما و باز هم دق الباب، سکوت سنگين است، چشمان فاطمه از حسن و حسين و زينب مي گريزد، اما کودکان شير را به دست مادر مي دهند، فاطمه مي خندد، حسن ، حسين، زينب و علي هم مي خندند. خدا با ميوه هاي بهشتي سه روز روزه داري شان را مي پذيرد! فاطمه کسي است که عشقي به پهناي کربلا مي سازد، عشق حسين و زينب. فاطمه کسي است که خداوند فرموده هرکه او را بيازارد، مرا آزرده است. فاطمه کسي است که خداوند فرموده تمام جهان را نيافريدم مگر به خاطر فاطمه. فاطمه زني است که زينبي به شجاعت رسوايي يزيد آفريده. فاطمه، فاطمه است و من به خود مي بالم. روز است اما آسمان تاريک، نه خورشيدي که فانوس هم رو به خاموشي است. جسمم نگاه مي کند; زينب، حسن و حسين را آرام مي کند، علي را چگونه؟! لحظه ها سنگينند، من فرياد خواهم زد: زني را ديدم که شافع همه زمينيان است، زني را ديدم که در بهشت خوشامد مي گويد، زني را که سبب همه گردش ها و آفرينش هاست.
نويسنده : مريم قائم پناه ادامه مطلب
"بهشت و ملکوت و خدا" و زني که با يک ميوه ممنوعه از عرش به زمين رسيد. هنوز جسمم نشسته بود و من راه مي رفتم. به سرزميني رسيدم نه چندان آباد که مردانش براي شب هاي هوس انگيزشان برادر مي کشتند. من از حادثه هابيل و قابيل گذشتم. در تمام روزها و تمام سرزمين ها بانواني ديدم که سلاحشان تن، عشقشان تن و انديشه شان تن بود. قلبم از خشم و روحم از نفرت آميخته بود، نه سوسوي چراغي و نه فانوسي بر اين راه ناهموار. هنوز مي رفتم، از صبر ايوب هم گذشتم که روزهايش 100 ساعت و ساعت هايش 100 دقيقه و دقايقش 100 ثانيه بود، اما زني را ديدم که به وفاي همسرش گيسوانش را حراج مي کرد و فرشتگان شبانه بر سرش بوسه مي زدند. از عاد و ثمود هم که روزهايشان همه از اکسيژني شهواني پر بود و انديشه هاشان بوي گند مي داد، گذشتم.
در کشدارترين روزهاي نوح، زني را ديدم که به نبوت همسرش مي خنديد و خشم خدا را که شفاعت کهنسال ترين پيامبرش را در قبال همسر نااهلش رد کرد . من توفان نوح را ديدم و زني که در تلاطم آن گم مي شد.
امروز جسمم دوباره مي خندد و به خود مي خواندم. بايد هر دو با هم بياساييم، اما زمان در حرکت است و من هم در راه. هنوز مي رفتم با پرچمي که سنگ و تيشه و نگاه هاي زخم دار بر آن نشانه مي رفتند. اکنون در مصرم پشت پرده هاي کرباسي اي که زليخا کشيده است. از تن تبدار زليخا و شرم يوسف شرمگينم. چقدر پاي پياده به راه بايد زد؟! جسمم بي شرمانه مي خنديد و روحم هنوز مي رفت. روزي که از نيل گذشتم و آسيه سبد موسي را از آب گرفت، زني را ديدم که خداوند او را به تربيت پيامبري بزرگ بشارت مي داد. آفتاب است و سوزان. اينجا اورشليم است; سرزمين تولد خوبي ها، زادگاه عشق و زن، يعني مريم! دختري که نفس هايش، نگاه هايش، سخنانش، راه رفتنش، خنديدن و گريستنش، همه به ياد خداست و به نيت او. مهربان، صبور و قديس! آن قدر پاک که خدا عيسي را هديه تقدسش مي سازد!
روحم گشاده تر از پيش مي تازد، داغ تر از هر جاي ديگر، کويري سوزان است، مکه، سرزمين ابراهيم که پيش تر زني بزرگ تنها فرزندش را به پيشگاه خدا قرباني کرد. اين بار اما محمد است و بانويي بزرگ از قبيله اي بزرگ. خديجه، زني بزرگوار که باردار 14 ستاره رسالت نبوي است، فاطمه در راه است; ختم مريم، خديجه، آسيه و هاجر! و فاطمه ثمري است از محمد که ابترش خواندند. فاطمه که با الله زبان باز مي کند، چون مريم صبور است و مهربان و چون هاجر فرزندش را قرباني مي کند. کسي که انگشتري اش را براي ديدن خنده اي نثار مي کند، از دنيا چيزي نمي خواهد، دنيا وسيله اي است براي رسيدن به آن عرشي که آمده است. جسمم حيران گوشه اي خزيده. من صداي زنان عرب را مي شنوم که هر دردمندي را به خانه فاطمه نشاني مي دهند. آن شب که فاطمه غذاي فرزندانش را به مرد گرسنه بخشيد و به روي کودکانش خنديد، آنجا بودم، علي تبسمي کرد و فاطمه فرمود: اجر روزه دوم بسي بالاتر از امروز خواهد بود. من صورت حسن و حسين را ديدم که رنگ مهتاب داشت و دوباره خوابيدند و دعاهاي نيمه شب فاطمه که از چهل همسايه هم مي گذشت. دوباره غروب شده بود و وقت افطار .
نان و شير و خرما، علي نشسته بود و فاطمه تبسمي زيبا داشت، دوباره ضربه دري و مرد گرسنه اي و دوباره فاطمه اي که از کودکان علي مي گذشت. امروز روز سوم است، دلم براي کودکان فاطمه مي سوزد و فاطمه خدا مي داند چه در دل دارد؟! دوباره غروب و نان و شير و خرما و باز هم دق الباب، سکوت سنگين است، چشمان فاطمه از حسن و حسين و زينب مي گريزد، اما کودکان شير را به دست مادر مي دهند، فاطمه مي خندد، حسن ، حسين، زينب و علي هم مي خندند. خدا با ميوه هاي بهشتي سه روز روزه داري شان را مي پذيرد! فاطمه کسي است که عشقي به پهناي کربلا مي سازد، عشق حسين و زينب. فاطمه کسي است که خداوند فرموده هرکه او را بيازارد، مرا آزرده است. فاطمه کسي است که خداوند فرموده تمام جهان را نيافريدم مگر به خاطر فاطمه. فاطمه زني است که زينبي به شجاعت رسوايي يزيد آفريده. فاطمه، فاطمه است و من به خود مي بالم. روز است اما آسمان تاريک، نه خورشيدي که فانوس هم رو به خاموشي است. جسمم نگاه مي کند; زينب، حسن و حسين را آرام مي کند، علي را چگونه؟! لحظه ها سنگينند، من فرياد خواهم زد: زني را ديدم که شافع همه زمينيان است، زني را ديدم که در بهشت خوشامد مي گويد، زني را که سبب همه گردش ها و آفرينش هاست.
نويسنده : مريم قائم پناه