هر روزي از سال، يومالله است. آن كه ميبرد، ميگويد، "چه روز سعدي! " آن
كه ميبازد ميگويد، "چه روز نحسي! " سعد و نحسي در ميان نيست.
چهارشنبه، همواره چهارشنبه است. يابنده چهارشنبه را سعد ميبيند و بازنده
همان روز را نحس ميشناسد.
سال 68 به علل بسيار، از جمله اوج درد كمر، براي من سال نحسي بود. دائم اسير بستر بودم، يا در خانه يا مريضخانه. چهاردهم و پانزده خرداد با دردمندي مضاعفي، مرا به مصلاي تهران بردند. روز اول با آمبولانس كه هيچ افاقهاي نكرد از بسياري جماعت دردمند و ماشينهاي درهم و برهم پارك شدة شمال مصلا. اما روز دوم كه ترك يك موتور گازي نشستم، توفيق رفيق شد. از لابهلاي ماشينهاي پارك شده و جماعت عزادار، مراد حاصل شد. وداع با پدري پير، بر بلندايي درون يخچالي آرميده و سعد و نحس روز سال را به دينمداران دردمند و بيدرد واگذاشته. جماعتي كه يخچال را نگين ساخته بود، خيل نبود، سيل بود و چنان بر سر ميكوفت كه نميتوانستي ديد كه مخي فروريخته، اما ميديدي كه روح الهي پريده و گروهي جسدي را بر سر دستها پرچم كرده، سمت قرارگاه آمبولانسها را به دشواري پاره ميكردند.
مقصد اين مقاله، بزرگداشت پدري است كه پانزده سال با او قهر بودم، از سر جواني و خيرهسري. هنگام سرخوردگي از سفر فرنگ (فرانسه و آلمان، در آخر سال 1337) و بازگشت به ايران و بازگشت به آغوش پدر، تنها سه سال مجال داشتم براي دلجويي از پدر و پاسداري از حقوق و وظايف خويش و آن ايام سالهايي بود بين 1338 تا 1340. من در قزوينستان معلم بودم و ناتوان از انجام وظايف عاطفي خويش.
***
صبح ششم ديماه سال 1340 بود. پدرم شش بعدازظهر روز قبل، دعوت حق را لبيك گفته بود و جلال توسط تلفن داروخانة فردوسي مجابي برايم پيام گذاشته بود كه اگر مايل بودم خود را به مراسم تشييع برسانم و آخرين وداع. تازه سه سال نميشد كه با پدرم آشتي كرده بودم و مترصد آنكه لحظه و مجالي را آشكار كنم براي ابراز بندگي و عبوديت.
يك بعدازظهر به تهران رسيدم و به خانة پدر. كسبه و دكانها بسته بودند. در خانه، توسط خادمة جواني خبر شدم كه پدر را از دست دادهام. با همان سواري اجارهاي دكتر مجابي كه منتظرم بود، عزم قم كردم. علاوه بر مرقد حضرت معصومه(س)، آرامگاه خانوادگي ما نيز در آنجا قرار دارد. سي سال معاصر را، هر وقت به قم رفتهام، تنها براي زيارت حضرت معصومه(س) نبوده است. با يك تير دو نشان و بل كه سه نشان زدهام. زيارت حضرت معصومه(س)، زيارت اهل قبور از افراد خانواده و ديدار از خواهرم. قم، براي من قبل از آنكه شهر قيام باشد، شهر قوم و خويشان خفته و بيدار است. شهر و وطن دوم من. زادگاه پدر بزرگم اورازان بود و من به پاي او، در دوازده سالگي، به تهران كوچ كردهام.
سه يا چهار بعد از ظهر رسيدم قم و يكسر رفتم مقبرة خانوادگي. اتاقي است در قبرستان نو. درش باز بود و گور پدر را كنده بودند. يك مزار دو اشكوبه و گود افتاده و خلوت. بياختيار رفتم درون گود، درون قبر و دراز شدم به جاي پدر. نميدانم به خواب رفته بودم يا در حال رؤيا بودم كه صدايي از دور و حتي از دورتر، مرا مخاطب كرده بود كه، "اخوي! بيا بالا! اينجا جاي پدر است. تو خيلي كارها داري. وقت استراحت تو نيست. "
از عمق گور، شايد دو متر، دنيا را مستطيلي ديدم. دو متر در نيم متر. قاب شده و سر و سينة برادرم جلال وارد اين قاب شده بود.
زمستان بود و هوا سرد و من با پالتو درون گور بيپدر بيهوش شده. جلال يك بار ديگر مرا بيدار كرد و مدد كرد كه باز گردم به زندگي. سال 1340 فرزند ناخلفي بودم. هنوز فرصت اداي دين به پدر را نيافته، پدر را از دست داده بودم. كمك كرد و مرا از عمق گور به در كشيد و يكسر برد به مسافرخانهاي جلوي مسجد و گنبد صدر. خادم؟ چه بود نامش؟ يادم نميآيد. به اصرار او لقمه ناني خوردم. از صبح ساعت شش تا عصر ساعت پنج، گرسنه بودم. بهزور لقمههايي را بلعيدم، اما حالت تهوع داشتم. جلال ماجراي مرگ پدر را برايم گفت. از ابتدا تا ساعتي كه جسدش را آوردند و او را آراماندند. پدري كه از دست رفت و به من فرصت اداي دين را نداد.
***
بار نخست، جمعه هشتم دي ماه سال 1340 كه جسد پدرم را برده بودند در جوار حضرت معصومه(س) و دفن كرده بودند به امانت و آيات عظام وقت (چند ماه پس از رحلت حضرت بروجردي و ايام بلاتكليفي انتخاب مرجع تازة شيعيان)، چهار تنشان براي پدرم مجالس بزرگداشتي گذاشته بودند. پرشكوهترين آن مجالس، مجلس ختم امام خميني بود كه روز جمعه هشتم دي ماه سال 1340 برگزار شد و حدود دو ساعتي، من و برادرم جلال، عين دو طفلان مسلم، ايستاده بوديم كنار شانة صاحب مجلس، حاج آقا روحالله و من در همان مجلس بود كه دو، سه صحنه نگاهم افتاد به امام خميني و ديدم آن قدر شباهت صدري يا تصويري با پدرم دارند كه دلم قرص و محكم شد. پدرم از دست رفته بود و مجال عذرخواهي از ناسپاسيهاي دوران بلوغ را از من گرفته بود، اما پدرخواندهام، امام خميني- در بعضي از تصاويرش عين پدرم- حيّ و حاضر بود، انگار كه كپي جوانيهاي پدرم.
بار دوم، صبح شنبه نهم دي ماه سال 1340 و باز هم در قم. دامادمان شيخ دانايي جلو و من و جلال از پشت او. شرح اين ديدار را خود امام خميني اشارتي كردهاند كه بارها در مطبوعات و آثار امام(ره) چاپ شده است و من در صفحة 526 كتاب از چشم برادر، آن را نقل كردهام. افزون بر اين كه در چند منبر يا مقالهام نيز ذكر كوتاهي كردهام.
صبج نهم دي ماه 1340 كه در خلوت بيروني امام(ره) به تشكر از مهر و لطف و پدريشان نشسته بوديم، مسؤول وقت دفتر وارد شد و از امام(ره) استفسار كرد. امام(ره) فرمود، "ايرادي نيست، بيايند. "
و من ديدم سه جوان بيست و پنج تا سي ساله وارد شدند. ناآشنا به ادب حضور در محضر امام(ره). يكيشان كه لابد زبانآورترين بود گفت، "ما نمايندگان كانون مهندسين نفت خوزستانيم. نوار سخنراني اخير شما را شنيديم. دو، سه جلسه داشتيم و خود را موظف شناختيم كه خدمت برسيم و به سهم خويش انجام وظيفه كرده باشيم. "
آن گاه از درون كيفي يك پاكت بزرگ درآورد كه سرش باز بود. امام(ره) بياعتنا به پاكت، برايشان سفارش چاي داد. بعد كه دو نفري برگشتيم تهران، در طول راه همة ذكر خيرمان امام خميني بود. جلال گفت، "بايد اين سيد را كمك كرد. خيلي مرد است. شاخ دربار را اين سيد خواهد شكاند. "
حوادث بهار سال 1342 در قم و جبههگيري محكم روحانيت و سپس قيام مردم در خرداد همان سال، ديگر مجالي براي كارهاي دموكراتيك مآبانه نگذاشت.
اگر خاطرتان باشد، جلال در مقدمة كتاب روشنفكران نوشت، "طرح اول اين دفتر در دي ماه سال 1342 ريخته شده، به انگيزة خوني كه در پانزده خرداد از مردم تهران ريخته شد. و روشنفكران در مقابلش دستهاي خود را به بياعتنايي شستند. "
***
دو ديدارم با امام(ره) در زمستان 1340، آخرين ديدارهاي خصوصي شد. همراه جلال به زيارت آن پير پدر رسيده و او را شبيه پدر از دست رفتة خويش ديده بودم كه با مرگ خويش در دي ماه سال 1340 فرصت جبران قصور خدمات فرزندي را از من گرفته بود.
سالهاي 1325 تا 1329 (كه جلال ازدواج كرد) سالهاي پرتحركي بود براي او و سالهاي پرالتهابي براي من. سال 1330 سال سفر سيمين بود به آمريكا و سال كلافگي جلال كه دو باره رو آورد به حزببازي و حزبسازي و بناي خانهسازي.
ماجراي خرداد 1342 را من در يك قصه طوري از شنيدههايم ثبت كردم و همان سال در مجموعه قصههايم به اسم عقيقه چاپ شد، اما عمق ماجرا را من نميدانستم تا جلال در سال 43 در خدمت و خيانت روشنفكران را نوشت و شنيدم كه در اوقاتي كه امام(ره) در تهران و منزل حاج آقا روغني بوده است، يك بار ديگر رفته بود به ديدار امام(ره). بعد هم ماجراي تبعيد به تركيه و سپس عراق.
جلال در سال 1348 از بين رفت، بهطور مشكوكي و در اسالم گيلان. آن سال دوست قديميام، دكتر رضا ثقفي كه خيلي به من لطف ميكرد، تنهايم نميگذاشت و دائم يا خانة من بود و يا من خانة او.
حاج احمد آقا را يادم نيست در تهران ديدم يا در شمال، اما اول بار منزل داييشان دكتر ثقفي او را ديدم در سال 1349.
و اين طوريها بود و شد كه من سه بار ديگر امام خميني را روياروي ديدم.
شمس آلاحمد
-----------------
منبع: ويژهنامه مسيرجاويدان ادامه مطلب
سال 68 به علل بسيار، از جمله اوج درد كمر، براي من سال نحسي بود. دائم اسير بستر بودم، يا در خانه يا مريضخانه. چهاردهم و پانزده خرداد با دردمندي مضاعفي، مرا به مصلاي تهران بردند. روز اول با آمبولانس كه هيچ افاقهاي نكرد از بسياري جماعت دردمند و ماشينهاي درهم و برهم پارك شدة شمال مصلا. اما روز دوم كه ترك يك موتور گازي نشستم، توفيق رفيق شد. از لابهلاي ماشينهاي پارك شده و جماعت عزادار، مراد حاصل شد. وداع با پدري پير، بر بلندايي درون يخچالي آرميده و سعد و نحس روز سال را به دينمداران دردمند و بيدرد واگذاشته. جماعتي كه يخچال را نگين ساخته بود، خيل نبود، سيل بود و چنان بر سر ميكوفت كه نميتوانستي ديد كه مخي فروريخته، اما ميديدي كه روح الهي پريده و گروهي جسدي را بر سر دستها پرچم كرده، سمت قرارگاه آمبولانسها را به دشواري پاره ميكردند.
مقصد اين مقاله، بزرگداشت پدري است كه پانزده سال با او قهر بودم، از سر جواني و خيرهسري. هنگام سرخوردگي از سفر فرنگ (فرانسه و آلمان، در آخر سال 1337) و بازگشت به ايران و بازگشت به آغوش پدر، تنها سه سال مجال داشتم براي دلجويي از پدر و پاسداري از حقوق و وظايف خويش و آن ايام سالهايي بود بين 1338 تا 1340. من در قزوينستان معلم بودم و ناتوان از انجام وظايف عاطفي خويش.
***
صبح ششم ديماه سال 1340 بود. پدرم شش بعدازظهر روز قبل، دعوت حق را لبيك گفته بود و جلال توسط تلفن داروخانة فردوسي مجابي برايم پيام گذاشته بود كه اگر مايل بودم خود را به مراسم تشييع برسانم و آخرين وداع. تازه سه سال نميشد كه با پدرم آشتي كرده بودم و مترصد آنكه لحظه و مجالي را آشكار كنم براي ابراز بندگي و عبوديت.
يك بعدازظهر به تهران رسيدم و به خانة پدر. كسبه و دكانها بسته بودند. در خانه، توسط خادمة جواني خبر شدم كه پدر را از دست دادهام. با همان سواري اجارهاي دكتر مجابي كه منتظرم بود، عزم قم كردم. علاوه بر مرقد حضرت معصومه(س)، آرامگاه خانوادگي ما نيز در آنجا قرار دارد. سي سال معاصر را، هر وقت به قم رفتهام، تنها براي زيارت حضرت معصومه(س) نبوده است. با يك تير دو نشان و بل كه سه نشان زدهام. زيارت حضرت معصومه(س)، زيارت اهل قبور از افراد خانواده و ديدار از خواهرم. قم، براي من قبل از آنكه شهر قيام باشد، شهر قوم و خويشان خفته و بيدار است. شهر و وطن دوم من. زادگاه پدر بزرگم اورازان بود و من به پاي او، در دوازده سالگي، به تهران كوچ كردهام.
سه يا چهار بعد از ظهر رسيدم قم و يكسر رفتم مقبرة خانوادگي. اتاقي است در قبرستان نو. درش باز بود و گور پدر را كنده بودند. يك مزار دو اشكوبه و گود افتاده و خلوت. بياختيار رفتم درون گود، درون قبر و دراز شدم به جاي پدر. نميدانم به خواب رفته بودم يا در حال رؤيا بودم كه صدايي از دور و حتي از دورتر، مرا مخاطب كرده بود كه، "اخوي! بيا بالا! اينجا جاي پدر است. تو خيلي كارها داري. وقت استراحت تو نيست. "
از عمق گور، شايد دو متر، دنيا را مستطيلي ديدم. دو متر در نيم متر. قاب شده و سر و سينة برادرم جلال وارد اين قاب شده بود.
زمستان بود و هوا سرد و من با پالتو درون گور بيپدر بيهوش شده. جلال يك بار ديگر مرا بيدار كرد و مدد كرد كه باز گردم به زندگي. سال 1340 فرزند ناخلفي بودم. هنوز فرصت اداي دين به پدر را نيافته، پدر را از دست داده بودم. كمك كرد و مرا از عمق گور به در كشيد و يكسر برد به مسافرخانهاي جلوي مسجد و گنبد صدر. خادم؟ چه بود نامش؟ يادم نميآيد. به اصرار او لقمه ناني خوردم. از صبح ساعت شش تا عصر ساعت پنج، گرسنه بودم. بهزور لقمههايي را بلعيدم، اما حالت تهوع داشتم. جلال ماجراي مرگ پدر را برايم گفت. از ابتدا تا ساعتي كه جسدش را آوردند و او را آراماندند. پدري كه از دست رفت و به من فرصت اداي دين را نداد.
***
بار نخست، جمعه هشتم دي ماه سال 1340 كه جسد پدرم را برده بودند در جوار حضرت معصومه(س) و دفن كرده بودند به امانت و آيات عظام وقت (چند ماه پس از رحلت حضرت بروجردي و ايام بلاتكليفي انتخاب مرجع تازة شيعيان)، چهار تنشان براي پدرم مجالس بزرگداشتي گذاشته بودند. پرشكوهترين آن مجالس، مجلس ختم امام خميني بود كه روز جمعه هشتم دي ماه سال 1340 برگزار شد و حدود دو ساعتي، من و برادرم جلال، عين دو طفلان مسلم، ايستاده بوديم كنار شانة صاحب مجلس، حاج آقا روحالله و من در همان مجلس بود كه دو، سه صحنه نگاهم افتاد به امام خميني و ديدم آن قدر شباهت صدري يا تصويري با پدرم دارند كه دلم قرص و محكم شد. پدرم از دست رفته بود و مجال عذرخواهي از ناسپاسيهاي دوران بلوغ را از من گرفته بود، اما پدرخواندهام، امام خميني- در بعضي از تصاويرش عين پدرم- حيّ و حاضر بود، انگار كه كپي جوانيهاي پدرم.
بار دوم، صبح شنبه نهم دي ماه سال 1340 و باز هم در قم. دامادمان شيخ دانايي جلو و من و جلال از پشت او. شرح اين ديدار را خود امام خميني اشارتي كردهاند كه بارها در مطبوعات و آثار امام(ره) چاپ شده است و من در صفحة 526 كتاب از چشم برادر، آن را نقل كردهام. افزون بر اين كه در چند منبر يا مقالهام نيز ذكر كوتاهي كردهام.
صبج نهم دي ماه 1340 كه در خلوت بيروني امام(ره) به تشكر از مهر و لطف و پدريشان نشسته بوديم، مسؤول وقت دفتر وارد شد و از امام(ره) استفسار كرد. امام(ره) فرمود، "ايرادي نيست، بيايند. "
و من ديدم سه جوان بيست و پنج تا سي ساله وارد شدند. ناآشنا به ادب حضور در محضر امام(ره). يكيشان كه لابد زبانآورترين بود گفت، "ما نمايندگان كانون مهندسين نفت خوزستانيم. نوار سخنراني اخير شما را شنيديم. دو، سه جلسه داشتيم و خود را موظف شناختيم كه خدمت برسيم و به سهم خويش انجام وظيفه كرده باشيم. "
آن گاه از درون كيفي يك پاكت بزرگ درآورد كه سرش باز بود. امام(ره) بياعتنا به پاكت، برايشان سفارش چاي داد. بعد كه دو نفري برگشتيم تهران، در طول راه همة ذكر خيرمان امام خميني بود. جلال گفت، "بايد اين سيد را كمك كرد. خيلي مرد است. شاخ دربار را اين سيد خواهد شكاند. "
حوادث بهار سال 1342 در قم و جبههگيري محكم روحانيت و سپس قيام مردم در خرداد همان سال، ديگر مجالي براي كارهاي دموكراتيك مآبانه نگذاشت.
اگر خاطرتان باشد، جلال در مقدمة كتاب روشنفكران نوشت، "طرح اول اين دفتر در دي ماه سال 1342 ريخته شده، به انگيزة خوني كه در پانزده خرداد از مردم تهران ريخته شد. و روشنفكران در مقابلش دستهاي خود را به بياعتنايي شستند. "
***
دو ديدارم با امام(ره) در زمستان 1340، آخرين ديدارهاي خصوصي شد. همراه جلال به زيارت آن پير پدر رسيده و او را شبيه پدر از دست رفتة خويش ديده بودم كه با مرگ خويش در دي ماه سال 1340 فرصت جبران قصور خدمات فرزندي را از من گرفته بود.
سالهاي 1325 تا 1329 (كه جلال ازدواج كرد) سالهاي پرتحركي بود براي او و سالهاي پرالتهابي براي من. سال 1330 سال سفر سيمين بود به آمريكا و سال كلافگي جلال كه دو باره رو آورد به حزببازي و حزبسازي و بناي خانهسازي.
ماجراي خرداد 1342 را من در يك قصه طوري از شنيدههايم ثبت كردم و همان سال در مجموعه قصههايم به اسم عقيقه چاپ شد، اما عمق ماجرا را من نميدانستم تا جلال در سال 43 در خدمت و خيانت روشنفكران را نوشت و شنيدم كه در اوقاتي كه امام(ره) در تهران و منزل حاج آقا روغني بوده است، يك بار ديگر رفته بود به ديدار امام(ره). بعد هم ماجراي تبعيد به تركيه و سپس عراق.
جلال در سال 1348 از بين رفت، بهطور مشكوكي و در اسالم گيلان. آن سال دوست قديميام، دكتر رضا ثقفي كه خيلي به من لطف ميكرد، تنهايم نميگذاشت و دائم يا خانة من بود و يا من خانة او.
حاج احمد آقا را يادم نيست در تهران ديدم يا در شمال، اما اول بار منزل داييشان دكتر ثقفي او را ديدم در سال 1349.
و اين طوريها بود و شد كه من سه بار ديگر امام خميني را روياروي ديدم.
شمس آلاحمد
-----------------
منبع: ويژهنامه مسيرجاويدان